دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

کتاب های آنتونی رابینز | رویای جوانی‌های ما

اگر به خاطر داشته باشید، زمانی تصمیم گرفتم کتابهای کتابخانه‌ام و خاطرات و حواشی آنها را به تدریج اینجا، در کنار شما مرور کنم.

از گنجینه دانستنی‌ها نوشتم که قرار بود با آن دانشمند شوم و از روشنفکران پاول جانسون که تصویر ذهنی مرا از روشنفکران تغییر داد.

این بار کتاب دیگری در کتابخانه به چشمم خورد که مرور آن، برای من مرور بخش مهمی از زندگی است: کتاب آنتونی رابینز  با عنوان نیروی بیکران (از مجموعه کتابهای به سوی کامیابی)

کتاب آنتونی رابینز - نیروی بیکران - به سوی کامیابیسال سوم دبیرستان بودم که این کتاب را خریدم. یا بگذارید درست‌تر بگویم: قرار بود سوم دبیرستان باشم که این کتاب را خریدم و خواندم. پایان سال دوم دبیرستان، به خاطر نمره‌های کم و معدل خراب، از دبیرستان اخراج شده بودم و هنوز هم مدرسه‌ای پیدا نشده بود که حاضر باشد من را ثبت نام کند.

تمام آن سالها هم که درس نمی‌خواندم، مثل همین روزها، کتاب خواندن عادت زندگیم بود. دارویی که می‌توانست بر هر دردی، مرهمی باشد. به میدان انقلاب رفتم و به دنبال کتابی که بتواند حال من را خوب کند.

آن موقع مثل این روزها، کتاب‌های مثبت اندیشی زیاد نبود. فیلم راز نیامده بود تا رازها و اسرار عالم را به سادگی و با قیمتی مناسب، برملا کند! آن روزها نه کسی راه سعادت را یافته بود و نه کسی بود که از حال خوب مردم بپرسد.

حتی کسی مثل سلیگمن هم اصطلاحاتی مانند روانشناسی مثبت گرا را چنان‌که امروز رواج یافته، رواج نداده بودند.

آن روزها، فضا فضای دیگری بود. تیپ کتاب‌هایی را که در آن سالها می‌خواندم خوب یادم هست: طراحی مدارهای دیجیتال موریس مانو. تی تی ال کوک بوک و کتاب گالوا تئوری نوشته یان استوارت. کتابهایی درباره طراحی فرکتال و گاهی هم هوش مصنوعی و الگوریتم ژنتیک. در کنار آنها هم ویل دورانت و شریعتی و آل احمد و آندره ژید.

آن روزها، حتی کتاب‌های نقل قول بزرگان هم چندان رواج نداشت.

در چنین فضایی، تصور کنید حال جوان شانزده ساله‌ای را که کتاب بسوی کامیابی را می‌بیند! این کتاب همه جا بود. در ویترین همه‌ی کتابفروشی‌ها. برای کسی که شکست خورده، ناامیدانه و بی‌هدف، مسیر میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصر را قدم می‌زند و کتابفروشی‌ها را می‌بیند، چندان عجیب نبود که برای بررسی این کتاب، کنجکاو شود.

آن موقع هنوز ایمیل نبود. یادم هست که مهدی مجردزاده‌ی کرمانی، داخل کتاب، به این نکته اشاره کرده بود که از سراسر کشور، نامه‌هایی دریافت می‌کند که می‌گویند کتاب تاثیرهای زیادی برای آنها داشته! از شما چه پنهان. همان قبل از خریدن کتاب، به مهدی مجردزاده‌ی کرمانی حسادت کردم! چقدر حس خوبی بود که از سراسر کشور برای کتابی که ترجمه کرده‌ای نامه دریافت کنی!

کتاب را شروع کردم.

اوایل کتاب خیلی جالب نبود. برای خود آنتونی رابینز، لاغر شدنش خیلی جذاب بود و بارها به این مسئله به عنوان شاخصی برای موفقیتش اشاره می‌کرد. اما برای من که آن روزها کمتر از هفتاد کیلوگرم وزن داشتم و مشکلم لاغری شدید صورتم بود، چندان هیجان انگیز نمی‌نمود.

آنچه برای من جالب بود، مشورت دادن آنتونی رابینز به افراد بزرگ و سرشناس و مشهور بود. از سیاست‌مداران تا هنرپیشگان. همینطور اینکه او از شرکت‌کنندگان در کلاس‌هایش می‌خواست که از روی زغال گداخته رد شوند. تا باورهای آنها نسبت به ترس و تهدید تغییر کند و زیر سوال برود.

هر فصل کتاب، با یک جمله الهام بخش شروع می‌شد. خوب یادم هست. یکی از فصل‌ها با این جمله شروع می‌شد:«اگر فکر کنید می‌توانید کاری را انجام دهید و نمی‌توانید کاری را انجام دهید، در هر دو صورت درست اندیشیده‌اید». فصل دیگری با جمله امرسون که می‌گفت: اگر ستاره‌ها را هدف قرار دهید لااقل دستتان به ماه خواهد رسید. حرف‌ها و جملاتی که این روزها، هزاران مورد از آنها هر روز در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک گذاشته می‌شوند و شاید چندان هم جدی گرفته نمی‌شوند. اما آن زمان، هر یک از آنها می‌توانست دنیایی از الهام باشد.

کتاب برای من سرآغاز یک تحول بود. اینکه به اصول و ارزش‌های خود فکر کنی. اینکه ببینی چگونه تصمیم می‌گیری. اینکه به تصویر‌های ذهنی که می‌سازی فکر کنی. اینکه کلمات خود را به دقت انتخاب کنی. اینکه هدف گذاری کنی و ده‌ها مورد دیگر که در آن زمان، برای دانش آموزی مثل من که هر چه دیده بود و خوانده بود،‌ کتابهای علمی و تخصصی بود، یک دنیای تازه بود.

چقدر حالم را خوب کرد. چقدر حس بهتری داشتم.

یکی از دوستانم همیشه می‌گوید: رشد و پیشرفت و بهبود اوضاع، یک روند است و نه یک اتفاق لحظه‌ای. خودم هم در حوزه‌ی تفکر سیستمی همین حرف را بارها و بارها تکرار کرده‌ام. اما یک واقعیت دیگر هم وجود دارد. برای هر کسی، لحظاتی در زندگی وجود دارد که معتقد است دنیا قبل از آن لحظه و بعد از آن لحظه برایش تفاوت جدی داشته است.

یکی از تجربیات زیبا این است که از انسانهای مختلف در مورد آن لحظه‌ها بپرسید. من در پی نوشت این نوشته، برخی از آن لحظه‌ها را نوشته‌ام. اما آنچه اینجا می‌خواهم بگویم این است که «برداشتن کتاب آنتونی رابینز از میان کتابهای کتابفروشی و خریدن آن»، برای من یکی از همین نقاط عجیب است که هنوز در مرور گذشته‌ام، آن را جدی می‌گیرم.

سالهای سال گذشت.

بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان NLP گفت و بعدها همه از روی او و کتابهای مشابه تکرار کردند، روایتی بیش از حد ساده شده از NLP بوده است. بعدها که کتاب ساختار جادو و سایر کارهای بندلر و گریندر را خواندم، دیدم که آنها به فیلسوف‌هایی نظیر ویتگنشتاین خیلی نزدیک‌تر هستند تا نویسندگان انگیزشی.

بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان ارزش و نگرش و تغییر آن می‌گفت، شکل ساده شده‌ای از همان چیزی است که به عنوان روانشناسی شناختی، بحث می‌شود و پیچیدگی‌های زیادی دارد.

بعدها آموختم که حرکت چشم به چپ و راست و تشخیص راست و دروغ، بحث‌های پیچیده‌ای است با هزار اما و اگر. نه آن شعبده‌ی ساده‌ای که تفریح مهمانی‌های روزهای تعطیل ما می‌شد.

این سالها مشورت دادن او به افراد بزرگ دیگر شگفت‌انگیز و دور از ذهن نیست. حتی اگر صادقانه بگویم برای من این نوع تجربه‌ها بیشتر از جنس خاطره‌هایی است که حتی رغبت تکرار هم در ذهنم برنمی‌انگیزد. این روزها حتی از روی آتش گداخته رد شدن هم شگفت زده‌ام نمی‌کند. خوب می‌دانم که عبور سریع از روی آتش، فرصت انتقال حرارت را کاهش می‌دهد و فراتر از آن را تجربه کرده‌ام. اینکه با باوری مستحکم و یقینی استوار، می‌توان روی زغال گداخته ایستاد و حرکت هم نکرد و نسوخت. کاری که زندگی روزمره در ایران، آن را برای همه‌ی آنها که مانند اکثریت نمی‌اندیشند، تداعی می‌کند.

امروز رابینز، شاید دیگر آن قهرمان بزرگ دوران نوجوانی من نیست. اما هنوز هم، جایی در گوشه‌ی ذهن من را به خودش اختصاص می‌دهد.

تا چند سال، وقتی به کتابفروشی می‌رفتم، از جلوی قفسه کتابهای آنتونی رابینز به سرعت رد می‌شدم. احساس می‌کردم الان برای سن و موقعیت و شرایط من، اصلاً خوب نیست که جلوی این قفسه‌ها توقف کنم یا کسی مرا روبروی چنین کتاب‌هایی سطحی و بازاری ببیند.

اما چند هفته پیش دوباره در کتابفروشی آنها را دیدم. این ماه‌ها و روزها، بیش از هر زمان دیگری آموخته‌ام که خودم را زندگی کنم و به قضاوت دیگران فکر نکنم. اثرش را حتی در کوچترین رفتارهای خودم هم می‌بینم.

کنار قفسه ایستادم. کتاب رابینز را برداشتم. به دیوار تکیه دادم و فصل اول آن را خواندم. دوباره کتاب را سر جایش گذاشتم تا در فرصتی مناسب، از روی نسخه‌ای که در خانه‌ام دارم، خاطرات آن سالها را مرور کنم.

آنتونی رابینز بخشی از مسیر رشد و توسعه بسیاری از هم نسل‌های من بوده است. در زمانی که ابزارهای جایگزین دیگری، چندان وجود نداشتند. امروز کتابهایش جایگاه بزرگ سابق را ندارد. سخنران های انگیزشی زیاد شده‌اند. حرف‌های او را با آب و رنگ زیباتری تکرار می‌کنند.

امروز حتی می‌دانیم که او در ساده‌سازی‌ها، خیلی از اصول علمی را قربانی کرد. اما شاید هیچ یک از آنها از ارزش کارهای او کم نمی‌کند. او برای من و شاید بسیاری از هم نسل‌های من، نقطه‌ی عطف است. در زمانی که آموزش‌های صدا و سیما،‌ از زنبوری که مادرش را می‌جست و نل که به دنبال پارادایز می‌رفت و کوزت که قربانی بی رحمی تناردیه‌ها بود و کوزه‌ی آب را در زمستان به دوش می‌کشید،‌ فراتر نمی‌رفت.

پی نوشت: گفتم که زندگی برای همه ما روندی است که به تدریج رو به رشد یا رو به افول می‌رود و این روند از ترکیب تعداد زیادی رویداد تشکیل می‌شود. اما رویدادهایی را می‌توان یافت که چنان مهم و تاثیرگذارند که گره‌ای جدی در این مسیرند و قبل و بعد از آن، دو تجربه‌ی مختلف از زندگی ایجاد می‌شود.

برای من خواندن کتاب‌ آنتونی رابینز، چنین نقطه‌ای بود.

دیدن آقای یوسفی مدیر مدرسه مان که مرا اخراج کرده بود، در دانشگاه شریف، وقتی که پرسید: «تو را اینجا راه دادند؟» چنین نقطه‌ای بود. نقطه‌ای که از سال ۷۴ (زمان اخراج) تا شنیدنش در سال ۸۴ (زمان ورود به MBA شریف) برایش صبر کردم.

برای من، نخستین باری که پس از استعفا از شرکت سابقم، با هزینه‌ی خودم، به کشور آلمان وارد شدم، چنین حسی بود. اولین بار بود که خودم خرج سفرم را می‌دادم و مسافر بودم و نه مامور. مشابه کسی که سالها تور لیدر است و به دیگران خدمت می‌کند و یک بار،‌ به هزینه‌ی خودش مسافرت می‌رود. یا گارسون یک رستوران که برای نخستین بار، میهمان رستورانی دیگر می‌شود و پیروزمندانه، غذا سفارش می‌دهد.

برای من، نخستین باری که یک کتاب علمی ارزشمند انگلیسی را در نمایشگاه دیدم و قبل از آنکه قیمتش را بخوانم در سبد خریدم گذاشتم چنین لحظه‌ای بود.

شاید زندگی،‌ همین لحظات کوتاهی است که رویدادهای ساده،‌ به ما پیام می‌دهند که آینده، قرار نیست ادامه‌ی گذشته باشد.

شاید زندگی فقط همین است. حتی اگر آینده، قرار باشد ادامه‌ی بدون تغییر گذشته باشد.

#قصه کتابهای من

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


208 نظر بر روی پست “کتاب های آنتونی رابینز | رویای جوانی‌های ما

  • سجاد ح گفت:

    سلام محمدرضا جان
    یکی از متونی بود که دوباره من رو تحت تاثیر قرار داد، شاید هم من رو به گذشته برد.
    منم از این اتفاقات توی زندگیم داشتم. یکی از اونا زمانی بود که توی مرحله ی اول المپیاد فیزیک قبول شدم. خیلی برام جذاب بود که متفاوت با بقیه هم کلاسی هام باشم. من توی مدارس استعداد درخشان نبودم و بنابراین فقط من از اون مدرسه بودم که قبول شده بودم و خیلی هیجان انگیز بود. اما نقطه عطفش همین موقع نبود یه مقداری به پاره خط شبیه بود! اون موقع که توی مرحله دوم قبول نشدم خیلی ناراحت بودم و خودش اتمام پاره خط بود. احساس می کردم که اگر تلاشم رو کرده بودم و توی مدارس استعداد درخشان قبول شده بودم ( توی اصفهان فقط اون به درد می خورد برای این کار) حتماً مرحله دوم رو هم قبول شده بودم. بنابراین تلاش کردم که توی بهترین دانشگاه کشور به زعم خودم که شریف باشه قبول بشم.
    نقطه عطف بعدی قبولی توی دانشگاه شریف با رتبه دو رقمی بود و دوباره متفاوت با بقیه دانش آموزای مدرسه بودم. خیلی خوشحال بودم و فکر کردم که دنیا رو فتح کردم!
    وقتی هم که توی همایش بنیاد ملی نخبگان شرکت کردم، احساس می کردم که من که از اصفهان و از یه خونواده ای که نمی دونست شریف کجاست و فکر می کرد دانشگاه صنعتی اصفهان بهترین دانشگاهِ اومدم خیلی کار بزرگی کردم و خیلی بهم انگیزه داد. اما این واقعاً نقطه عطف نبود. نقطه عطف اونجایی بود که با دوستام تصمیم گرفتیم از بی نظمی دولت و اعطای بودجه های الکیش استفاده کنیم و یه بودجه برای گروه دانشگاهمون بگیریم. و گرفتیم!
    این سرآغازی بود بر اولین پروژه من که وقتی تموم شد یه اعتماد به نفس حسابی گرفته بودم. خیلی جالب بود که تقریباً همون موقع بود که با شما هم آشنا شدم. 🙂
    الآن تقریباً مطمئنم که آشنایی با محمدرضا شعبانعلی هم یکی از نقاط عطف اصلی زندگی من بود.
    الآن خیلی خوشحالم که به روند رشد گذشته م نگاه می کنم و امیدوارم که شما هم همیشه شاد باشین.

  • پویان گفت:

    یکی از استادای دوره ی لیسانسم ( یه درس اختیاری که فقطم یه بار ارائه شد) که باعث شد درسم رو ادامه بدم در یه رشته غیر مرتبط،
    از لیسانس برق با معدل افتضاح و مشروطی، رفتم به MBA در یکی از بهترین دانشگاههای تهران

    • الی گفت:

      ای منم میخام برم ی رشته ی دیگه فوقمو . انگیزش انقد قوی هست که برم اما بازم دودلم از اینکه پشیمون بشم . چقد وقت گذاشتین خیلی؟ این جرقه دوروز تو ذهنمو دلم میخاد همین الان امتحان بدم

  • الی گفت:

    با درووووود به همه چقدر عالی که همه نقطه عطف توی زندگی داشتن ……… عالیه من این کتاب رو تابحال نخوندم ولی میخونمش حتما………………… نمیدونم جرا هرکسی توی زندگیش ی شکست خورده و از اون درس گرفته ی ادم خیلی خیلی بزرگ شده نقطه همه ی ی نقطه ی مشترک بود اونم شکست . شکست مقدمه ی پیروزیه واقعن راست میگن

  • سمانه هرسبان گفت:

    امیدورارم همیشه تجربه بعد از این نوع گره ها، سبب بهتر شدن زندگی باشند…

  • رها گفت:

    یه سری از مطلب هاتون باعث میشه آدم بشینه فکر کنه که منم این کارو کی انجام دادم؟
    من ۲۴ سالمه ، اتفاقا منم این کتاب رو دوران دبیرستان خوندم. یه زمانی همش سمت اینجور کتابا میرفتم. چه کتابخونه ی مدرسه چه کتابخونه ی محلمون…

  • سارا گفت:

    مرسی لذت بردم تجربه ای که من هم تو سنین نوجوونی از کتابهای رابینز داشتم کتابهایی که هنوزم که هنوزه فکر می کنم کاش هر ۵ حلدش رو خونده بودم.

  • میعاد گفت:

    محمدرضا ازون قسمتی که گفتی این روزها و ماهها عادت کردی خودت و زندگی کنی خیلی لذت بردم، شاید برای اینکه منم چنین احساسی دارم ازین روزهام ولی سرم بیشتر از هر وقتی درد میکنه و از همیشه نا آروم ترم، برداشتم اینه که دارم بهای بازی کردن نقش خودم و میدم!
    دوستی میگفت همه ماها مخیر به انتخابیم، انتخاب بین دل درد و سر درد …

  • سپیده ج گفت:

    چهارم دبیرستان بودم. شش تا تجدید داشتم. دوبار امتحان داده بودم و قبول نشده بودم
    کم کم داشتم به لمس واژه ی دیپلم ردی تو تنهاییم فکر می کردم
    قرار بود شوهرم بدن و برم شهرستان
    همون موقع هم تو شهرستانی نزدیک تهران زندگی می کردیم
    هدف بزرگی نداشتم، اصلا هدفی نداشتم جز جمع کردن عکس های هنرپیشه ها و آدمهای موفق و چسبوندن اون عکسها تو در و دیوار اتاق
    ..
    کتاب رو که دیدم – از قفسه ی اتاق داییم برداشتم.. از رو بیکاری که حوصله م سر نره
    خوندنش شبیه عبور یه جریان برق از بدنم بود
    یه جمله تو مغزم چرخید:
    پس دنیاها و زندگی های دیگه ای هم وجود داره که معنایی دارن
    آدمهایی که از اوج حقارت خودشون رو بالا می کشن و مجبور نیستن تا آخخر عمر تو اون فضا بمونن
    ..
    گشتم دنبال معنای زندگی خودم
    حتما زندگی منم معنایی داشت
    دور خودم چرخیدم و چرخیدم تا رسیدم به کتاب زندگی کنیم یا فقط زنده باشیم و کتابهای دیگه
    تا مدتها به سوی کامیابی دم دستم بود
    یادم نیست ازش استفاده ی کردم یا نه اما بهش نگاه کردن هم بهم انگیزه می داد
    یادمه جمله به جمله ش رو حفظ شده بودم و برای بقیه تکرار می کردم و البته مسخره می شدم
    فضای اون موقع خیلی فرق داشت
    ..
    تصمیم گرفتم بشم مشاور دبیرستانی ها که راه اشتباه انتخاب نکنن تا مثل من تبدیل به مرده ی متحرک نشن
    تمام سالهای دبیرستان نفهمیدم فرمول صابون به چه دردم می خورد
    شروع کردم درس خوندن،
    دیپلم رو گرفتم
    انسانی خوندم
    رفتم دانشگاه، و ….
    پوست انداختم تا بزرگ شدم و راه بزرگ شدن رو یاد گرفتم
    شدم مشاور
    حالا هنوز به رابینز با احترام نگاه می کنم
    به مردی که بهم شهامت خودم بودن رو یاد داد
    شهامت تغییر دادن
    هنوزم تو سخنرانیهاش از گذشته ش حرف می زنه
    هنوزم با هر بار بهش گوش دادن بهش احترام میگذارم
    تو آخر یه فیلمش گفته بود که هر وقت به موفقیت رسیدین خوشحال می شم برام نامه بنویسین و بگین که تونستین
    تو اوج زمین خوردنهام و شکستگی ها چیزی که بلندم می کرد این بود که قراره نامه بنویسم
    حالا سالهاست که میگذره
    سالهاست که گاهی یادم میره از کجا شروع کردم
    اما چیزی که دارم و محاله یادم بره معنای زندگی خودمه و اینکه دارم باها چی کار می کنم

  • shirin گفت:

    امیدوارم من همیک روز همچین روزها و لحظه هایی رو تجربه کنم

  • سجاد گفت:

    من هنوز به اون نقطه نرسیدم ولی تا چند ماه دیگر می رسم مطمئنم که میرسم

    • Nasim... گفت:

      به نظرم اومد احتمالن تا چند ماهه آينده كنكور در انتظارته…
      انقدر ها سخت نگيرش…توى هر رشته اى كافيه عميق ترين باشى تا بزرگ شى
      نقطه ى عطف واقعى بعد از ورودمون به دانشگاست…
      موفق باشى دوست عزيز

    • خسرو گفت:

      دوست عزیزم.
      زندگون لحظه ای که بی همین نزدیکی در کنار ما نشسته تا ما تماشایش کنیم! همون جایی که به مادر تماشا میکنیم، همون جایی که یاد خاطرات بازی های کودکیمان با پدر می افتیم! همون جایی که دوستی قدیمی تلفن را بر می دارد و خطاب به ما می گوید: چطوری پسر! همون جایی که سرگرمی مورد علاقه مان را انجام می دهیم و بی خیال گزار زمان می شویم. همون جایی که به دنبال خواسته هایمان حرکت می کنیم بی آنکه به فکر شکست یا برد باشیم!

      دنبال لحظات خاص نگرد به انتظارش ننشین. لحظات خاص از آن جهت خاص می شوند که تو انتظار آن را نداشته ای.

      (در ضمن فقط نظر خودم رو گفتما!)

      روزگار به کام.

  • آرزو گفت:

    فکر می کنم خیلی ها قراره که اینو بنویسن:
    ” آشنایی با شما”
    وقتی که اومدم و به سایتتون سر زدم و روز نوشته هاتون رو خوندم.

    امروز با این نوشته اتون بعد چند روز احساس خوبی بهم دست داد، که منو به یاد اون روز انداخت.
    ممنون

  • امین گفت:

    برای من وقتی معلم حسابانم تو سال سوم پیگیر وضعیت بد درسیم شد خیلی چیزها عوض شد.
    وقتی اولین بار از سردر دانشگاهی که آرزوم بود وارد شدم و دیدم همه چیز جور دیگه ای بوده خیلی چیزها عوض شد.
    و شاید اولین بار که مطالب این سایت رو خوندم و با شخصی به اسم محمدرضا شعبانعلی آشنا شدم دیگه هیچ چیز مثل قبل نبود.

  • نرگس آزادی گفت:

    وقتی۱۶-۱۵ساله بودم و گیج و سردرگم از اینکه چطور باید زندگی کرد چی خوبه و چطور خوبه؟از اینکه خدا کجای زندگی ماست؟نقشش تو زندگیمون چیه؟گیج از این سوالا بودم که تلویزیون رو روشن کردم هنوزم یادمه که اون زماناخیلی سریع از شبکه۴رد میشدم چون به نظرم همیشه حرفای بزرگ بزرگ میزنن توش ایندفعه یه نیرویی دستمو گرفت و من ناخودآگاه پای سخنرانی بزرگ مردی نشستم که هنوز یاد و تصویرش به زندگیم امید و انرژی میده این استاد بزرگ دکتر حسین الهی قمشه ای بود از ایشون یادگرفتم که چه فرهنگ غنی و پرباری داریم من با اشعار مولانا,حافظ,سعدی,شکسپیر,امیلی دیکنسون و….آشنا شدم ودرک کردم که خدا توی قلبهای پاکه این بیت شعری که میخوندن همیشه توی ذهنمه و منبع عزت و اعتماد بنفسه واسم که:
    تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری
    سالهای بعد هر چه بزرگتر میشدم دغدغه های بیشتری پیدا میکردم بخاطر اندام وچهره زیبایی که داشتم همیشه مورد توجه اطرافیان بخصوص جنس مخالف اعم از مجرد و متاهل بودم اینجا بود که من از طریق مجله موفقیت با دکتر شیری آشنا شدم از ایشون یاد گرفتم که هیچ وقت وارد عشق ها و روابط ممنوعه نشم و رابین هود زندگی دیگران نباشم پاسخ های محکمی که به پرسش ها میدادن چراغ روشنی بود برای ادامه راه درست زیستن
    از طریق سایت خانه توانگری با استاد شعبانعلی آشنا شدم آشنایی با محمد رضا به من یاد داد که برای وقت و عمرم ارزش قائل باشم و به هر هدفی که دارم از زاویه درستش نگاه کنم بعد از خوندن روز نوشت ها فهمیدم که چقدر نگاهم به موضوعات اطرافم از گرفتن مدرک تا یاد گرفتن زبان انگلیسی و کار کردن و…اشتباه و ناشی از روزمرگی بوده و حالا دغدغه رشد و بهتر از دیروز بودن حتی یک لحظه هم منو رها نمیکنه و من همه بودنم رو مدیون این سه بزرگوارم
    ممنونم که هستید

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام.
    اول از خاطره ی آشنایی با این کتاب- که نخریدمش- بگویم.
    من سالهای دبیرستان، یعنی یک چند سال قبل از شما با این کتاب در دستان خاله ام آشنا شدم. عجیب کتاب خوان بود. همه ی قرارهای مان به کتاب ختم می شد و اکثرا از کتاب آغاز می شد.
    از او درباره ی این کتاب پرسیدم و او توضیحات روانی داد که البته چیزی از آن مرا تحت تاثیر قرار نداد. از اینکه به توانایی های عجیب وغریبی که آدم دارد اشاره می کند، اینکه از روزی که کتاب را از دوستش گرفته، توانسته توانایی های بسیاری را که احساس می کرده دارد ولی مطمئن نبوده، در خودش پیدا کند و اینکه هر چقدر کتاب را می خواند سیر نمی شود.
    من اما کتاب را نخریدم و از او هم نگرفتم و نخواندم. از بس بچه پر رو بودم- ببخشید که شأن این فضا رعایت نشد.
    آن قدر اعتماد به نفس داشتم که احساس می کردم چه نیروی بی کرانی؟ چه ک.ش.ک.ی؟ من که مشکلی ندارم. آن قدر تلاش می کنم که هرکاری می خواهم بتوانم انجام دهم. نیروی بیکران خودم ام.( گفتم که از بس بچه … بودم)

    بعدها دیگر درباره اش با هم صحبت نکردیم.
    چند سال پیش که به عادت همیشه همین راسته ی انقلاب تا چهارراه ولیعصر را قدم می زدم و انرژی می گرفتم برای چندمین بار این کتاب را دیدم و با خودم گفتم چه جالب، این کتاب هنوز با همین طرح جلد تجدید چاپ می شود! اِ… چه جالب نویسنده ی این کتاب آنتونی رابینز بوده که حالا خیلی می شناسمش! اِ… اِ…
    پی نوشت بخش اول (شاید بی ربط): مهدی مجرد زاده ی کرمانی و بعدها پسرش هومن، چندین دوره پشت سر هم برنده ی مراحل مختلف «مسابقه ی هفته» با اجرای «مرحوم نوذری» بودند. هر دو انبوهی از اطلاعات داشتند و فینالیست می شدند. حتی یادم می آید، یک بار رقابت نهایی بین پدر و پسر بود.(یادش بخیر)
    دوم – از اون لحظات:
    ۱- وقتی ناخواسته شنیدم که همکلاسی های دبیرستان دارند برای ثبت نام به کتابخانه می روند و من هم با یک عکس و یک کپی شناسنامه و ۱۲۵ ریال پول خرد، عضو کتابخانه ی علامه حلی شدم و حدود ۲۰۰ جلد کتاب را در سه سال بعد از آن خواندم. گرچه دیگر دوستانم را در آنجا ندیدم.
    ۲- وقتی از بین یک میلیون و چهارصدهزار نفر داوطلب کنکور، کلا چهل هزار نفر قبول می شدند، و اسم من جزو قبولی ها بود.
    ۳- آشنایی با برترین و سخت گیرترین اساتید رشته حسابداری: خانم پریوش زاهدی تهرانی، دکتر محسن خوش طینت، دکتر احمد مدرس سبزواری.
    ۴- دکتر شمس احمر در دوره ی فوق به من نشان داد که می توان استادی متفاوت بود.
    ۵- وقتی موافقت کردند که تدریس کنم.
    ۶-۱۰۰۰- خیلی از افراد برجسته در چهل سالگی اتفاق مهم زندگی شان رخ داده و من ِ غیر برجسته هم این شانس را داشته ام: آشنایی اتفاقی با محمد رضا شعبانعلی در سن چهل سالگی، در زندگی و کار و برنامه ها و تصمیم ها و شیوه های عمل من یک نقطه ی عطف بود.
    خدا کند تعریف از خود نکرده باشم.
    این روز پاییزی با این هوا، خاطره بازی می خواست که شما شروع کردید.
    ممنونم.

  • مهتاب گفت:

    منم زمانی که راهنمایی می رفتم خیلی علاقه به کتاب خوندن داشتم بخصوص کتابهایی که متناسب با شرایط سنی من نبود ،مثل کتابهای فروغ فروخزاد ، مهدی سهیلی، به استثنای ماهنامه گل آقا که از دیدن کاریکاتورهاش و متنهای طنزش لذت می برد و به طوری که عضو دائمی مجله شده بودم و از متنهایی که میخواندم الهام میگرفتم شعر و قطعه ادبی مینوشتم در کلاسات شعر و داستان نویسی شرکت میکردم و هرجا شب شعری بر پا بو من صف اول اگر نبودم ولی رد پایی از من یافت میشد،
    اما نمیدونم به یکباره چی شده که اینهمه ذوق و علاقه فروکش کرد جوری که الان حال و حوصله یک ورق کتاب خواندن ندارم هرچند که عاشق کتاب خریدنم و از نگاه کردن به جلد کتابها و خواندن فهرستشان نهایت لذت را می برم، هربار تصمیم های زیادی گرفتم اما انگار تصمیم های من نه از جنس تصمیم های کبری بلکه ۱۰۰ ها برابر بدتر از ان است، تصمیم به تمام کردن یک کتاب، تصمیم به یادگیری زبان ، تصمیم به یادگیری عمیق کتاب های حوزه رشته تحصیلی ام و …
    اما حیف که نمیدانم به یکبار چه ویروسی در درونم رخنه کرده که با هیچ پادزهری ترمیم نمی شود.
    شما اقای دکتر اگر نظر مرا دیدید خوشحال مشوم نظرتان را بفرستید.

    • مهتاب عزیز.
      قبل از هر چیز، در پاسخ به اینکه «اگر نظر من را دیدید» باید بگم که من همه‌ی نظرها رو می‌خونم. گاهی با دو سه روز تاخیر. اما حتما می‌خونم. بی احترامی به دوستان منه که وقت می‌گذارند و می‌نویسند و من وقت نگذارم و نخونم.
      ————————-
      اما در مورد دوم، اجازه بده که من یک نوشته‌ی مستقل طی این یکی دو روز بنویسم. چون مطلب مهمیه و حیفه که در حد یک کامنت در موردش بحث کنیم. اونجا همه با هم فکر می کنیم و گپ می‌زنیم. چون می‌دونم حرفی که تو زدی دغدغه‌ی خیلی از ماها هست.

  • زینب گفت:

    سلام.
    برای خواهر من که دهه ی شصتی هست هم کتاب های رابینز یک جور نقطه ی عطف بوده. برای همین اصرار داشت که منم حتما این کتابها رو بخونم ( من متولد ۷۶ ام)
    ولی زمانی که شروع کردم به خوندن کتاب احساس کردم هیچ کششی ندارم برای خوندن بقیه اش. جمله های کتاب برام بوی کهنگی میداد. اینقدر تو کتابها و مجله ها و برد های آموزشی جمله جمله اش رو خونده بودم. بین ۱۴ تا ۱۶ سالگی بخاطر مشکلات دوران نوجوانی کتابهای روانشناسی زیادی خوندم (بیشتر انگیزشی). اینقدر که هر وقت میرم کتاب بخرم از کنار قفسه های روانشناسی سریع رد میشم. چون احساس میکنم دارم بالا میارم. احساس میکنم اینقدر این جمله ها رو برامون تکرار کردن که دیگه کاربردشون رو از دست دادن.
    بهرحال منم توی وضعیت نوجوانی شما هستم. من از مدرسه اخراج نشدم ولی یه دلیل استرس و افسردگی شدید سال سومم ترک تحصیل کردم…
    ولی امیدوارم یک روز منم به این قسمت پی نوشت شما برسم.

    • فائزه گفت:

      سلام زینب عزیز
      شاید حق با شما باشه وقتی در هجوم اطلاعات باشی دیگه شنیده ها و خونده هات ارزش و خاصیتشون از دست میدن (خصوصا قبل از اینکه احساس نیاز کنی) و حق هم داری خیلی از کتاب های روانشناسی امروز بازاری هستند و با ظاهری جذاب اما خالی از محتوا و به نظر من واقعا ارزش وقت صرف کردن رو نداشته باشن!
      من فکر میکنم شما باید کتاب های روانشناسی تحلیلی بخونی نه به قول خودت انگیزشی با کتاب های تحلیلی که جنبه علمی دارند میتونی خودت رو بشناسی هدف گیری کنی و مشکلاتت رو حلاجی کنی.
      و اگر از شدت استرس موفق به ادامه تحصیل نیستی فکر میکنم صحبت با یه مشاور برای این شرایطت خوب باشه…

    • زینب عزیز.

      فکر می‌کنم حرفت رو تا حدودی می‌فهمم.
      اون چیزهایی که می‌تونست برای ما الهام بخش باشه الان قطعاً نیست.
      سرعت رشد نگاه انسان و دغدغه‌های انسان به حدی زیاده که ساده لوحانه است اگر من باورم باشه که «شعور ده سال پیش من نوعی» می‌تونه «راهگشای دغدغه‌های توی نوعی» باشه. اگر چه می‌گیم ذات انسان یکسانه. اما مصداق‌ها به طرز عجیبی تغییر کرده‌اند.
      شاید سوال‌های انسانها در طول زمان تغییر جدی نکرده باشه، چون مسیر رشد و تکامل کند طی میشه و خیلی زمان می‌بره تا اونها تغییر کنند. اما پاسخ‌ها قطعاً سال به سال تغییر می‌کنند.
      من امسال در مدرسه‌ی تابستانی شریف، وقتی با بچه‌ها حرف می‌زدم جمله‌ی مهمی شنیدم: بچه‌های هفده ساله می گفتند ما با شانزده ساله‌ها هم حرف‌های مشترک کمی داریم!
      مقایسه کن با مادر و پدر من و تو که هنوز با مادربزرگ و پدربزرگ مون، حرف‌های نسبتاً زیادی برای گفتن دارند!

      مهم‌ترین ویژگی که باید بپذیریم اینه که نسل شما‌ها، نسل بسیار منطقی‌تری شده. شماها رو نمی‌شه به سادگی ماها فریب داد! به همین دلیل زندگی هم براتون سخت‌تره.
      من بارها در مورد نسل جدید می‌شنوم که همه از نگاه اپیکوریستی اونها گله دارند. از اینکه اونها بیشتر فرزندان خیام هستند تا حافظ. سعدی را هم که اصلاً نمی‌شناسند. به نسبت ما که شاید فرزندان حافظ بودیم و پدرانمان که فرزندان سعدی بودند.
      سعدی را نماد نصیحت می‌گیرم و حافظ را رندی و خیام را دم غنیمتی.
      اما هنوز هم بر این باورم که رفتار نسل جدید، حتی در این حوزه، یک عکس‌العمل احساسی نیست.
      نسل جدید بهتر از ما می‌فهمد و طبیعی است که چنین باشد.
      شعور کم نسل قبل است اگر راه‌کارها و آموخته‌هایش را به عنوان دستاورد نسل بشر، به نسل بعد تجویز کند. آنچه که ما می‌توانیم بگوییم، صرفاً توصیف خاطرات گذشته‌ خودمان است نه تجویزی برای آینده‌ی شماها!

      شما دنیا را بهتر فهمیده‌اید. ابهام امروز را بهتر و بیشتر می‌بینید. تعاریف کهن برای نسل شما معنازدایی شده و هیچ کس تلاشی برای تعریف مفاهیم جدید، نکرده. در چنین شرایطی، حتی رفتار اپیکوریستی که عموماً اتهام مربوط به نسل شماست، شاید عقلانی‌ترین عکس‌العمل باشد.

      کسی که امروز برای شما میخواهد انگیزشی بنویسد و حرف بزند، قبل از ساختن بناهای عظیم رویایی، باید فروریختن زنجیرهای سنگین واقعی را بیاموزد.
      و این کاری است که نسل ما، حتی برای خودش هم جرات انجام آن را ندارد…
      شاد باشی و امیدوار…
      محمدرضا

      • علی شورابی گفت:

        البته محمدرضا من فکر میکنم داشتن حرف مشترک اصلا به سن مربوط نیست من با خیلی از هم سن سالای خودم اصلا نمیتونم برای چند دقیقه حرف بزنم اما شده با یک پیر مرد ۷۰ ساله یا یک ادم ۱۴ساله ساعت ها بشینم و گپ بزنم و از حرف زدن لذت ببرم یا ادمهای این خونه را ببین با اینکه فاصله سنی نسبتا زیادی داریم چقدر حرف همدیگه را بهتر میفهمیم
        به نظرم نسل من داره نتیجه و دستاورده باور ها و اعتقادات پدر و مادر هامونا میبینه برای همین دیگه نمیتونه حرف ها و نصیحت های اونا را به راحتی قبول بکنه
        نسل من و حتی نسل های کوچکتر از من به جای شجریان … داره امیر تتلو-۲fm -حسین تهی گوش میده (تعداد لایک های فیسبوک این افرادا نگاه کن ) شاید برات جالب باشه بگم :نزدیک خونه ما دبستان پسرانه من هر وقت از کنار پنجره های این دبستان رد میشم بیشترین صدایی که میشوم اینه
        “چیه چیزی شده چرا نارحتی دوست نداری من کنارت باشم تا باشه کی !!”
        یا این “دوست پسر جدیدت مبارک باشه اصلا مگه میشه سلیقه شما بد باشه”
        بعضیاش واقعا دیگه غیر قابل پخشه…!
        فکر شا بکن یه بچه اول ابتدایی داره از عشق و خیانت و دوستی و ماساژ! و… اونم با صدای بلند و خیلی جدی اواز میخونه
        حالا این بماند من یک خواهر زاده دارم کمتر از دوسالشه جز بیشترین کلماتی که میگه امیر تتلو !!!!!!! با اینکه من زیاد اهنگاشا نمیپسندم و اصلا صحبتشا نمیکنم نمیدونم از کجا اینا یادگرفته. میدونم باور نمیکنی خودمم نمیتونم باور کنم اما این عین واقعیته.شاید باید بریم و برندینگ را از این ادمها یاد بگیریم که انقدر میتونن توذهن تاثیر بزارند .
        نسل های کوچکتر از ماها خیلی خیلی شدیدتر دارند عوض میشند نمیدونم اینها به سن ما برسند قراره چی کار کنند …؟
        فقط امیدوارم بهتر زندگی کنند

      • زینب گفت:

        ممنون بابت این درک و نگاه عمیق شما جناب شعبانعلی

  • Nasim... گفت:

    اولين بار كه توى ۸ سالگى با همسايه ى ۱۱ سالم به طور اتفاقى به كتابخونه ى پرورش فكرى كودك و نوجوان رفتيم,و من جلوى قفسه اى از كتاب وايسادم كه ۲ برابر قد من بود و با دادن ۶۰۰ تومن ميتونستم ۱ سال ازشون استفاده كنم…دستم رو گذاشته بودم روى سينه م تا تپش قلبم از روى لباسم معلوم نشه
    اون دوستم بعد از چند ماه ديگه به كتابخونه نيومد اما حاصل اون بعد از ظهر ۱۱ سالى بود توى اون فضا متفاوت نفس كشيدم

    روزى كه بخاطر مريض شدن يكى از دخترهاى مسابقاتى كلاس پنجمى,منو كه كلاس سوم ابتدايى بودم فرستادن مسابقات منطقه اى فقط براى اينكه صندلى مدرسشون خالى نمونه,و من با رتبه ى دوم كشورى برگشتم…يادمه توى اردو,منو مهسا صدا ميكردن…هنوز هم لوح تقدير با اسم”مهسا يوسفى” توى لوح هاى اون سال هام هست
    تقديرنامه اى كه به اسم من نبود,اما به من هويت داد

    روزى كه نوشته ام توى كتاب”اشعار نوجوان”چاپ شد و توى ۱۵ سالگى ازم خواستن نوشته هامو براى روزنامه “روزگار”بفرستم,من تا ۳ سال به دفترشون نرفتم تا نبينن نويسنده افتخاريشون هنوز حق راى هم نداره…اما يادگارى اين سال ها دفتر شعريه كه الان ديگه ترجيح ميدم بى سروصدا واسه خودم توش بنويسم

    روزى كه نمايش عروسكيم توى ۱۸ سالگى براى كانون پرورشى كارگردانى كردم توى جشنواره تا مرحله كشورى پيش رفت و اونجا به خاطر ضعف من توى تقسيم كار و جمع كردن بچه ها به طرز خجالت آورى شكست خورد و حتا اجراى موفقى نداشت
    و يه تلنگر خوب بود براى غرورى كه داشت زيادى توى من بزرگ ميشد و فهميدم ديگه فضا فضاى هوش و تفريح نيست,از اين به بعد بايد مهارت و تلاشمو توى ميدون جلو بفرستم

    و روزى كه روى صندلى مشاور نشستم و گفتم:ميخوام هنر بخونم,خانوادمو راضى كنين…اما در نهايت روى صندلى كلاس تجربى نشستم همه اعتقاد داشتن:چه خوب…نگذاشتيم حيف بشه
    و وقتى ۲ سال بعد از مدرسه نمونه دولتى بيرون اومدم مدير مدرسه به مادرم گفت:نسيم سر كلاس كتاب داستان ميخونه,براى بچه ها الگوى بدى شده داره جو علمى رو عوض ميكنه,جاى اون اينجا نيست…

    هنوز نميدونم اتفاق آخر توى زندگيم خوب بود يا نه,اما من تصميم گرفتم هنر رو براى دل خودم گوشه اى حفظ كنم و بخاطر ۱۹ سال آرزوى مادرم براش يه لقب “دكتر” بيارم..اينجورى هردو شادتريم”خيلى سخته كه تنها برنامه ريزى بلند مدت خانوادت باشى,روياهاشون رو توى تن تو اندازه بگيرن”كاش بعد ها اين اتفاق رنگ مثبتى توى زندگيم بگيره

  • َشاهین سلیمانی گفت:

    حدودا از همون سالهای قبل از کنکور و پشت کنکو بود که دو قطبی من به اوج رسید ….نوزده سالم بوده….
    از حدود یک سال پیشش من با این کتاب آشنا شده بودم …کتاب های رابینز را می خوردم…
    اما چه کسی این کتاب را خریده بود…وقتی بابا اولین کسی بود که به دلیل مسائلی که بین او و….پیش آمد ، بازنشتگی اش را خواستار شد ، اومد بیرون و حال خوبی نداشت ….
    اون روزها بود که می دیدم بابا غیر ازاینکه داره درس های گواهینامهء خطوط هوایی مسافری و atpl را می خونه ، کتاب دیگه ای هم هست که داره می خونتش…و اون کتاب ” به سوی کامیابی ” بود…
    پدر من به عنوان یک خلبان که فرمانده هم بود و در تمام عملیات های نامی جنگ همچون ” اچ-۳ و کرکوک و…” حضور داشت ، وقتی اومد بیرون ، غیر ازاینکه یک سال سول کشید تا حقوقش بر قرار شه ، حقوقش ناگهان به یک پنجم کاهش پیدا کرد ( اینها عجایبی است که در ایران رخ می دهد ) ….سرهنگ خلبان ماند و سه تا بچه که اومده بودن تهران و باید خرج می دادن …بابا از بازاریابی و مدیریت فروش ( هزمان دو کار را انجام می داد) یک فیلتر فروشی آغاز کرد …هم تو شرکت فروش ها مدیریت می کرد و خودش هم می رفت مغازه به مغازه تعویض روغنی ها را ویزیت می کرد…
    این اتفاقی بود که برای یک خلبان ، با نود وپنج ماه جبهه و ۲۴ سال خدمت می افتاد….
    اما بابا کم نیاورد …۴ صبح بیدار می شد….۷ سر کار می رفت . ۵ از شرکت می رفت کلاس و ۱۱ شب می اومد خونه….البته بابا در ماههای اول بازنشتگی آژانس هم کار کرده بود….
    این روزها وقتی کسی ما را می بیند و حسرتی می خورد ،یادش می رود که روزی ما تو خونمون کره سهمیه بندی بود…سس کالای لوکس و گران قیمت ما بود و من همیشه شلوار رودو را دوست داشتم که پول خریدش را نداشتیم….
    مادرم دائما به خاطر سختی های زندگی حمله های عصبی بهش دست می داد و اوائل گاهی پدر به الکل پناه می برد ( البته زمانی کوتاه ) …اما آن روزها تمام شد….
    یکی از کتابها و افرادی که آن روزها یار من و پدرم بود ، تونی بود….من اینطوری صداش می کردم….تمام اتاقم عکس های پرینت شدهء تونی رابینز بود و کتاب خط کشیده و جوی شدهء اون که محصول بابا بود و بعدش ارثیه من ….
    ………
    گاهی زندگی خیلی سخت می شود….طوری که فریاد اشکی ناشنیده می شود….این روزها فقط نادیدنی ها هستند که چشمهایش را می گشایند و فقط تاریکی است که سوی چشمت می شود و مسیر را برایت روشن می کنند…..

  • مصطفی مددی گفت:

    جناب مهندس ، ای کاش میشد مسیر راه رو دید ، نه با خوندن هز کتاب جرقه ای کوتاه مسیر رو روشن کنه. ممنون میشم اگر روند معرفی کتابی رو که اگر اشتباه نکنم در متمم آغار کردین، ادامه بدین.

    از آشنایی باشما بسیار خرسندم.
    مددی

  • َشاهین گفت:

    حدودا از اوائل پاییز ، وقتی خورشید میره ، منم آروم آروم می رم به دنیای هادس…
    امسال یه سری مراقبه های خاص و ترانکوپین و تگرتول را گذاشتم تو دستور کار و با دکتر قالعه بندی قرار گذاشتی که اگه رفتم به سمت افسردگی ، با سیتالوپرام بریم سراغش …
    اما اقدام عملی دیگه ای برام داشت این بود که….
    گذشته آنتونی رابینزی و وین دایری و خدامرادی و احمد حلتی من ، همین طور کودکی های بوستان و گلستان و مثنوی و هزار یک شب من … باعث شد که من قهرمان و قهرمان ها را باور کنم…و این روزها وقتی زمستان می شود و مودم پایین می افته ، خود به خود کتابهای ” مرداب روح ” هولیس ، قدرت اسطوره و قهرمان هزار چهره کمپبل برام جذاب میشه…همین طور فیلم و سریال دیدن بیشتر و عاشق فیلم هایی می شوم که حول محور قهرمان و سفر قهرمان است …
    از این رو اومدم امسال گروهی تو واتس آپ به کمک دوست خوبم مازیار واحدی که از خوانندگان و اساتید آواز کلاسیک کشور هست و به یونگ هم اشرافی داره درست کردم با نام ” صورت های قهرمان درون ” …
    انگار خواستم نذارم قهرمان امسال هم مثل سالهای دیگه بره پایین و گیر کنه….بلکه برای کسب معنا بره هادس…
    حال بدی است ….حال بد و وحشتناکی که جز دوقطبی ها کسی نمی تونه بفهمتش….اونجاست که می فهمی ” کریستوفر نولان ” در سه گانه هایش از بتمن چه می گوید…
    همون روزها این متن ها را هم در مورد بیماری دو قطبیم نوشتم …
    ——————

    ختلال خلق من ….
    —————-
    – من یک انسان مبتلا به ” اختلال دو قطبی – mood disorder ” هستم و در کودکی دچار ” (به انگلیسی: Attention-deficit hyperactivity disorder)(به صورت مخفف: ADHD) ، یا همون اختلال کم نوجهی ” بیش فعالی بودم …
    گاهی ساده ترین مسائل ریاضی را نمی فهمیدم….به خانه می آمدم…می گریستم ومادر عزیز زحمت آموزش من را می کشید…
    گاهی آنچنان باهوش و خلاق عمل می کردم ، که نه خودم ، بلکه معلمان هم از هوش من متعجب می شدند….
    همیشه بهم سرکوفت می زدن و تنیبه می شدم که من سز به هوا هستم…گاهی هر چقدر زحمت می کشیدم ، با ز نمی شد …چرا ؟ …چون در مود افسردگی قرار داشتم….در واقع من با بقیه فرق داشتم !!!….
    تا اینکه سنم بالاتر رفت…فهمیدم تکنیک های برای آموختن و تمرکز وجود دارد …تمام این مهارت ها را مانند بیماری که اگر نوشدارو را نیابد خواهد مرد ، با تمام وجودم یاد می گرفتم… در کلاس های دکتر سیدا ” که اون موقع استاد سیدا ” بود ، شرکت کردم ، البته اون موقع نمی دونستم که دو قطبی دارم ، این داستان از اول دبیرستان برای من شروع شد ، در ۱۹ سالگی غده های تیروئیدم را به هم ریخت و در ۲۱ سالگی دانشگاه را رهاکردم ، چون شدیدا افسرده شده بودم ،
    سرعت مطالعه ام عجیب افزایش یافت….ریاضی و فیزیک شد جزو درس های مورد علاقه ام ، تا جایی که در دانشگاه وقتی رشته ء آی تی می خواندم ، نمره های فیزیک و ریاضیم شد ۱۶ و ۱۸…. البته باز هم _ صفر _ در نمره هام موجود بود….
    و البته بازهم اساتید از دستم شاکی می شوند که آخه تو چطوری اینقدر ریز گاهی می تونی نگاه کنی ، اما گاهی ساده ترین مطالب اینقدر برات سخت میشه ….
    ….اون موقع من دچار Racing thoughts شدم …. و گاهی قهرمان باید بپذیرد که همیشه نمی تواند….او باید قوانین تائو و یین و ینگ را بپذیرد…تو گاهی در قله های هستی و گاهی در دره ها…..
    با اینکه مبتلایان به دوقطبی از خدمت معاف میشن ، اما من خدمت هم رفتم !!!
    هیچ وقت سر پست های نگهبانی نخوابیدم ، با اینکه فلوکستین مصرف می کردم ، روزی سه تا ! و عجیب خوابم می گرفت ، با ژ۳ می دویدم سر پست ، گاهی رژه می رفتم و گاهی آواز می خواندم “:
    دیگه این قوزک پا راهیه رفتن نداره….!
    وقتی دانشجویان ” دانشگاه هوایی شهید ستاری ” ( اونجا بودم ) مرا می دیدن ، می گفتن : بنده خدا ! اینجا هم که نظام باهات کاری نداره ، خودت دست از سر خودت بر نمی داری !
    اما نمی دونستن که من ” عشق نظام ” بودم ! ….این اصطلاحی بود ، که به کسایی وصلش می کردن که ، عشق احترام گذاشتن ، رژه و خلاصه قوانین ارتش بودن….
    یک تحقیق آمریکایی نشان می دهد که شخص مبتلا به اختلال دو قطبی ، نه سال از عمر خود را از دست می دهد ، چهارده سال از فعالیت های مفیدش و دوازده سال از سلامت از دست می دهد .پنجاه درصد این افراد مبتلا به اعتیاد به الکل و مواد مخدر می شوند….
    تحقیقات مختلفی در آمریکا نشان می دهد که ، حدود ۳۵ درصد هنرمندان آمریکا ، گرفتار اختلال دو قطبی هستند …

    shahin-soleimani.blogfa.com

  • saha گفت:

    اولین باری که با شما آشنا شدم ذهنی آشفته و سردر گم داشتم براتون کامنت گذاشتم اما شما حتی تاییدش هم نکردید، از اون به بعد دیگه اینجا نیامدم، تا چند روز پیش اما حالا خوب میدانم که از زندگی چه میخواهم و شاید بعد از یک سال سردرگمی حالا خوب قدر این حال خوش تلاش و امید رو میدونم تو لحظه زندگی میکنم و برای آینده بهتر تلاش واقعا لذت بخشه و از شما هم ممنونم شاید تایید نکردن شما بود که من رو متوجه کرد خیلی از فکر هام آنقدر بی ارزش که حتی ارزش تایید بدون جواب نداره چه برسه بخواهد دغدغه اصلی من باشه.اما مشکلی که الان دارم کمبود وقت و هر جور نگاه میکنم به جز کم خوابیدن راه دیگه ای براش پیدا نمیکنم میدونم شما با این مخالفید اما چطور میتونم از زمان بیداریم بهره بیشتری ببرم؟
    با توجه به این که مطالعه ذهن آزاد میخواهد نه خسته و بی‌خواب.

  • شهرزاد گفت:

    آنتونی رابینز … به سوی کامیابی … نیروی بیکران … واای. محمدرضا جان. این کتاب و مطالب جذابش دقیقا نقطه عطف زندگی من هم بود.
    وقتی من هم تو همون دوران ها با ولع میخوندمش و هر جمله ش رو می جویدم!! احساس می کردم چقدر خوووووب شد و من دیگه کلید خوشبختی رو پیداا کردم!;) … با تمام وجودم خوشحال بودم و سعی می کردم هر روز و هر لحظه به مطالبش فکر کنم و با فکر کردن به اونها آینده م رو بدجوری روشن و زیبا می دیدم!
    و آنتونی رابینز قهرمان من هم بود! … و سعی می کردم بتونم مثل اون باشم، فکر کنم و عمل کنم و به آرزوهام برسم …
    نقطه عطف دیگه ی زندگی من همین «فیلم راز» بود! که خیلی خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و همه ی گوینده هاشو فوق العاده دوست داشتم و بهم قدرت فوق العاده ای برای دنبال کردن رویاهام می بخشید.
    نقطه عطف دیگه، خوندن کتاب «کیمیاگر» بود که آخر داستان با خودم گفتم wow! و آشنایی با پائولوکوئیلو و نوشته هاش که هنوز که هنوزه همه ی نوشته هاش رو دوست دارم و همه ی کتابهاشو دنبال می کنم و توی اندیشه هام تاثیر بسزایی داشته و داره …
    یه نقطه عطف دیگه ی زندگی من کتاب «گفتگو با خدا» نوشته ی «نیل دونالدوالش» بود که منو خیلی تحت تاثیر قرار داد و افق جدیدی رو بهم نشون داد…!
    یه نقطه عطف دیگه هم وبلاگی بود با نام “دست نوشته های یک جادوگر”! (الان دیگه مثل اونموقع نیست وبلاگش و مطالب قبلیشو برداشته!) که توی اون چندین سال پیش، خیلی برام جالب و جدید و جذاب بود حرفاش و خیلی با علاقه دنبالش میکردم و احساس می کنم توی اون زمان و اون شرایط ذهنی و روحی که داشتم خیلی به کمکم اومد …!
    یه نقطه عطف دیگه آشنایی با «اوشو» و خوندن نوشته هاش بود که دنیای جدیدی رو روبه روی چشمان من گشود و اکثر (نه همه اش!) نوشته هاش رو که میخونم احساس می کنم چیزیه که من می خوام بگم و واقعا لذت می برم و احساس می کنم چقدر از زمان خودش جلوتره اندیشه هاش …
    یه نقطه عطف دیگه هم آشنایی و خوندن کتابهای «وین دایر» بود که در ضشرایط مختلف خیلی ازش کمک گرفتم ….
    و خیلی نقاط عطف دیگه که ممکنه بعدن کم کم یادم بیاد …:)
    یه نقطه عطف دیگه هم که آشنایی با وبسایت خودت و متمم هستش …
    یادمه وقتی وبلاگ و وبسایتت رو گوگل بهم معرفی کرد، و یکی دو پستش رو که خوندم، با خودم گفتم این همووووون جاییه که من در به در توی دنیای نت دنبالش می گشتم! و دیگه هر چی وبسایت و وبلاگهای متفرقه بود که گاهی اوقات میرفتم سراغ مطالبشون، گذاشتم کنار و زوم کردم روی همین!
    و همینطور سایت متمم که پارسال وقتی باهاش آشنا شدم، در شروع کارش می گفت که شما در دو بخش مهارت های زندگی و مهارتهای کسب و کار، می تونید عضو بشید و اطلاعات مورد نیاز رو ازش دریافت کنید، اونقدر ذوق کرده بودم که نگووو …و با شوقی وصف ناپذیر درش عضو شدم و با خودم گفتم خدایا شکرت که چنین طرح و وبسایتی رو سر راهم گذاشتی ……:)

    • مریم .ر گفت:

      چه جالب شهرزاد, منم حدود دو سال پیش با وبلاگ جادوگر آشنا شدم و واقعا یکی از نقاط عطف برای من بود. و سرآغاز مسیری شد که بخوام بهتر و بیشتر خودم رو بشناسم. اینم یه نقطه مشترک دیگه. 😉

  • سید سهیل رضایی گفت:

    لذت بردم از خواندن این خاطره استاد شعبانعلی بزرگ

  • رضا گفت:

    این جمله ی آخرتون عالی بود :
    شاید زندگی،‌ همین لحظات کوتاهی است که رویدادهای ساده،‌ به ما پیام می‌دهند که آینده، قرار نیست ادامه‌ی گذشته باشد.

    و چقدر بده وقتی بعد کلی تلاش کردن بلاخره به اونجایی برسی که ایمانتو به این جمله از دست بدی,آدمی که رویاها و آرزوهاشو ازش بگیرن دیگه هیچی نیست …

  • محمد معارفی گفت:

    محمدرضا
    این روزنوشت و روزنوشت “دانشگاه در ایران” منُ غرق کرد.غرق مرور تمام فکرهایی که درگذشته یا امروز به شدت درگیرش بوده م وهستم. کتاب “به سوی کامیابی” آنتونی رابینز برای من هم یک نقطه ی عطف بود. برای منی که یه بچه ی عصبی و به شدت خجالتی بودم. منی که به سختی رابطه برقرار میکردم و بعد از اون نقطه ی عطف کشف آدمها همیشه برام هیجان انگیز بوده و بین تمام اطرافیانم در هر محیطی که بوده م عمیق ترین ارتباطات رو همیشه من شروع کرده م و ادمه داده م.
    من از دبیرستان اخراج نشدم. اما دوران کاردنی و کارشناسی به دلیل انگیزه نداشتنم اصلا ً درس نمیخوندم و همیشه سیبل تمسخر دیگران بودم و متلکهایی که آدمهای فخرفروش بیکار نصیب آدم می کنند. بعد که اومدم شریف ( که الان معتقدم خیلی با تصورات بیرونی فرق داره و انتقاد های بیشماری بهش وارده) همون آدمها بعد از سالها قطع رابطه،من رو پیدا می کنند، تماس می گیرند و میخوان در مورد مسائلی که خودم هم هنوز حلشون نکرده م !با من مشورت کنند.
    البته همونطوری که قبلاً برات نوشته م مثال من در قیاس با تو که جزء نفرات شناخته شده ی حوزه ی کاری خودت هستی قابل قیاس نیست. اما همونطوری که از خودت یاد گرفته ایم من باید خودم رو با خودم مقایسه کنم و مثالها و خاطراتی که در موردشون می نویسم با توجه به سطح و انتظارات و شرایط زندگی خودمه.
    محمد رضا، ما رو بدجور به روزنوشته ها مبتلا کرده ی و فضای احساسی این روزهای تو حال وهوای نوشته هات رو به شکل عجیبی خاص و سنگین کرده.نمیشه همینطوری بخونمش و رد شم.
    محمدرضا، همیشه توی افق ذهنیم اثرگذاری برام جایگاه خاصی داشته و داره.امیدوارم یه روز مثل تو که در مورد چیزایی که بهشون مبتلا بودی و می نویسی، بنویسم و اثرگذار باشم.
    خدا رو از صمیم قلبم برای بودنت شکر میکنم.
    پ.ن: انگار همیشه یه پی نوشت برای اینجور کامنتها لازمه.یادآوری همیشگی اینکه دوست داشتن امثال محمدرضا به معنای پذیرش تمام و کمال ایشون نیست. هیچ آدمی کامل نیست و نگاه طیف گونه به ادمها چیزیه که از همین نوشته ها یاد گرفتیم و یاد خواهیم گرفت.اینُ برای دوستانی نوشتم که شناختی از اینجا و رابطه های بین بچه ها و محمدرضا ندارن و طبق عرف معمول جامعه با خوندن یکی دو کامنت زود قضاوت میکنند. امیدوارم این پی نوشت به صبر بیشتر این دوستان کمک کنه و جزئی از دوستانمون بشن.

  • حسین گفت:

    برای من دوره لیسانس بود که ارشد دانشگاه خوبی قبول شدم با رتبه خیلی خوب…. یکی از استاد ها گفته بود : مگه فلانی هم درس میخوند؟!

  • میلاد گفت:

    با این نوشته خیلی احساس نزدیکی میکنم.
    چقدر جالب که منم وقتی دوم دبیرستان بودم یادداشت های یک دوست (یکی از پنج جلد نیروی بی کران آنتونی رابینز) رو خوندم. با اینکه الان بیست و دو سال سن دارم و یه شیش سالی از اون وقتا میگذره اما هنوزم مطالبش رو یادمه. حس میکردم و میکنم که رابینز کیمیاگری بلده. هرچند که من هیچ وقت به طور موثری از این کیمیا استفاده نکردم.

    چقدر خوب بود این نوشته. چقدر نزدیک بود به تجارب من.
    ممنونم

  • دلآرام تقوی گفت:

    چقدر از بارها خواندن این پارگراف لذت بردم.” گفتم که زندگی برای همه ما روندی است که به تدریج رو به رشد یا رو به افول می‌رود و این روند از ترکیب تعداد زیادی رویداد تشکیل می‌شود. اما رویدادهایی را می‌توان یافت که چنان مهم و تاثیرگذارند که گره‌ای جدی در این مسیرند و قبل و بعد از آن، دو تجربه‌ی مختلف از زندگی ایجاد می‌شود.”
    فقط گذر زمان است که حتی ارزشِ این گره ها رو نمایان می سازد.

  • سایه گفت:

    آرزوی من اینست که این قبیل لحظه هایتان را بیشتر با ما سهیم شوید میدانم آدمی نیستید معطل پیشنهاد من در مورد چه و چگونه نوشتن اما این را هم میدانم که فیت بکها بی تاثیر نیست در رویکرد این سایت…به عنوان یک مادر و یک معلم از نومیدی فلج کننده ای که برخی نوشته هایتان دارد وحشت میکنم…و میترسم این صداقت و شفافیت عریان و بیرحم رمق نگذارد برای جوانها…

    • سایه‌ی عزیز.

      اول اینکه – چشم! حتماً‌ بیشتر می‌نویسم. قطعاً قسمت عمده‌ی آنچه تا کنون هم نوشته شده، اجرای دستور بزرگانی چون شما بوده.

      دوم اینکه – کامنتی در پاسخ به زینب (دختر متولد ۷۶) در زیر همین نوشته‌ها نوشتم که امیدوارم فرصت کنید و بخوانید.

      سوم اینکه – امید و ناامیدی به کلمات نیست. کم نیستند کسانی که حرف‌هایشان بوی امید می‌دهد و رفتارشان ناامید می‌کند. در آن سوی طیف هم، کم نیستند آدمهایی که شاید حرف‌هایشان بوی امید (حداقل از آن نوع که ما می‌شناسیم) ندهد، اما رفتارشان طعم امید دارد. کمتر کسی با شرایط خودم دیده‌ام که در ایران بماند و بنویسد و حرف‌ بزند و بازخواست شود و بیشتر بنویسد و بیشتر حرف بزند و بیشتر بازخواست بشود و بیشتر و بیشتر …
      دوست دارم شما این را مصداق امید بدانید که اگر بگویید این امید نیست، باید بپذیرم که بدون شک، مصداق حماقت است.

      چهارم اینکه – برای زینب هم نوشتم، نسل جدید مثل نسل من و شما ساده لوح نیست. اینها بیشتر از ما می‌فهمند. اگر برای آنها از «نعمت حیات» بگویی، به ریش امثال من می‌خندند و باقی حرف‌ها را گوش نمی‌دهند. اینها باید بدانند که «درد زندگی» و به تعبیر زیبای اونامونو «درد جاودانگی» را فهمیده‌ایم. اینها باید بدانند که ما می‌دانیم که باورهای کهن ما، اگر ما را تا همین جا هم آورده، به لطف شانس بوده و گرنه بر اساس منطق، باید تا به حال منقرض می‌شدیم! اینها اگر بدانند که من و شما، طعم تلخ دنیا را چشیده‌ایم، لبخند ما را به طعم شیرین برخی لحظات زندگی، زودتر باور خواهند کرد. البته طبیعی است که این باور من است و هیچ مدرک و سندی برای آن ندارم 🙂

  • شیلا گفت:

    این حس رو زمانی داشتم که استادم گفت مقاله بنویسید وشاید یکی از شما بی استعدادها قبول شدید من دستم رو بالا بردم و زمانی که جایزه منتخب مقالات رو از بین تمام دانشگاهای ایران گرفتم لبخندشو رو دیدم .

    این حس رو زمانی داشتم که از دانشگاه مدرک گرفتم وهمه گفتن حالا لب کوزه ابشو بخور باید پارتی داشته باشی ومن بدون پارتی در بهترین شرکت مشغول بکارشدم و….

    ممنون محمدرضا چون من این کتاب رو خوندم و من هم نه بعنوان یک کتاب عالی بلکه کتابی که دریک موقعیت زمانی به من کمک کرد نگاه میکنم وازحسهای خوبتون ممنونم چون منو به حسهای خوبم برگردوند.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser