باز هم چند جملهٔ تکراری در مقدمهٔ پیامها و پیامکها رو مینویسم و در ادامه، مجموعهٔ جدیدی از پیامها رو نقل میکنم.
***
آنچه در اینجا میآید، چند نمونه از پیامهایی است که برای دوستانم فرستادهام و در آرشیو مکالمههای روزها و هفتههای اخیرم یافتهام.
طبیعی است نمیخواهم و نمیتوانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. همچنین ترجیح میدهم دربارهی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی ننویسم. اگر چه محتوای آنها غالباً میتواند بستر بحث را مشخص کند.
جز در مواردی که اشتباه دیکتهای بوده یا باید نام فردی حذف میشده، تغییری در متن پیامها ندادهام. بنابراین در انتخاب پیامها چندان نکتهسنجی نشده و در انتخاب کلمات هم، راحتتر از چارچوب متعارف روزنوشته و نیز نوشتههایم در شبکههای اجتماعی بودهام. پس شما هم آنها را صرفاً در حد پیامهایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل میشوند در نظر بگیرید.
طبیعی است انتظار دارم این پیامها را با قواعد سختگیرانه نخوانید و با چشم خطایاب ارزیابی نکنید. اینها به سرعت و در لابهلای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شدهاند.
اون بار که نشد. اما بعد از چند وقت دوباره دیدمش. همون پیرمرد هشتاد ساله رو.
با همون لباسهای وصلهشده و دندونهای ریخته و سطلش. که پر از آشغال گوشت و تهموندهٔ غذاهای مردم، گذاشته بود کنار عصاش.
باز هم مثل دفعهٔ قبل، نه تقاضایی از کسی داشت و نه نگاه تقاضاآمیز. سرگرم سطلش بود.
وقتی – به دروغ – بهش گفتم «یکی از این حیوونا توی خوابم اومده و گفته این مبلغ رو به شما بدم»، با یه جور شرمساری، همونطور که سرش پایین بود گفت: شرمندهام حیوونام اذیتتون کردن. ببخشیدشون.
به خاطر این که حیوونِ همنشینش توی خوابِ یکی دیگه رفته بود، داشت از طرف مقابل معذرت میخواست.
انقدر محترم بود و متین، وقتی دم ماشین رسیدم متوجه شدم که کامل عقبعقب رفتهام و ناخودآگاه نتونستهام بهش پشت کنم.
این جملهٔ نجف دریابندری در اوایل انقلاب ۵۷ عالیه: «ماهیت ضدامپریالیستی و ضداستعماری انقلاب ایران در پیشنویس قانون اساسی منعکس نیست.» یعنی معتقد بوده که میشه تندتر نوشت.
تا میگی فلانی تخصص نداره، میگن مهم اینه که مشاورهای خوب داشته باشه.
اما وقتی تخصص نداری، قدرت تشخیص مشاور خوب از بد رو هم نداری. پس راحت مشاور رو بهت تحمیل میکنن. در این وضعیت، تصمیمگیر واقعی کسانی میشن که مشاورانت رو انتخاب میکنن یا فهرست مشاوران رو تنظیم میکنن تا تو از بینشون انتخاب کنی.
این تعریف دقیق عروسک خیمهشببازیه: ریسمان تصمیمها و حرفهات در دست دیگرانه.
فکر کن تعمیرکار هستی. روی توربین. ۷۰ متر از سطح زمین فاصله داری. آتیش شعله کشیده و فقط باید منتظر سوختن باشی.
فیلمش رو بارها و بارها دیدهام. و اون عکس معروف رو که همدیگه رو بغل میکنن. حالا همه به اون عکس میگن وداع آخر.
کشورمون پر سانحه است؛ یکی از یکی دردناکتر. میدونم.
اما دو تا تکنسینی که روی توربین دلتاویند هلند سوختن، بیشتر از هر صحنهٔ دیگهای حس همدردی رو در من زنده میکنن.
شاید به خاطر تجربهٔ مشابه خودم. در همین جایگاه تکنیسین. در زمانی که قطارمون داشت تصادف میکرد و چند ثانیه بیشتر نمونده بود.
نمیدونم اون دو تا رفیق بالای توربین، همدیگه رو واقعاً به خاطر احساس بغل کردن یا به هر علت دیگه. اما میتونه کاملاً احساسی باشه.
یادمه وقتی از خط پرت شدیم بیرون و مطمئن بودم چهار یا پنج ثانیهٔ آخره، بیاختیار یحیی رو بغل کردم و سرش رو بوسیدم. حس میکردم سنش از ماها بیشتره و خانواده منتظرشن و حق اون نیست کنار ما بمیره.
چند ثانیه بعد، وقتی دیدم هنوز زندهایم، به خودم اومدم یه کم از این کارم جا خوردم.
چند هفته پیش که توی اینستا برام کامنت گذاشت، بعد از هفده سال، اون بغل و بوسه یادم اومد، و باز هم تصویر آغوش آخر اون تکنیسینهای روی توربین. از اونجا به بعد، اضافی زندهام. این رو همیشه به خودم گفتهام.
تمام مدت جلسه میگفت آقای مهندس. مشکل کشور ما دورویی و نفاقه.
تا این حل نشه، هیچی حل نمیشه. هیچی. هیچی.
جلسهمون یه کم طول کشید و مهمون بعدی اومد شرکتشون.
پیش از اینکه در رو باز کنه که من برم و اون یکی بیاد، قاب عکس اون خانوم رو از روی دیوار برداشت و قاب عکس … رو گذاشت جاش.
گفت: مهندس. چارهای نیست. آدم توی این مملکت باید یه چیزهایی رو بپذیره.
خبر فروش سیمکارت ناصر حجازی به نفع بیماران سرطانی، قشنگ و دوستداشتنی بود. نه به خاطر یه میلیارد تومن، به خاطر ذات این اقدام. یه میلیون هم بود، همینقدر ارزش داشت.
بلافاصله یاد بچهٔ دکتر … افتادم که موبایل بابا رو برداشته و چون خودشم دکتره، همه جا با سیمکارت باباش مسیج میده که دکتر … هستم و سعی میکنه کار خودش رو راه بندازه. با باباش پونزده سال دوست بودم و هیچوقت هیچوقت هیچوقت تماسی ازش نداشتم که درخواستی داشته باشه.
وارث خوب داشتن هم نعمته.
میگفت «عاشق کلاسهای دکتر … بودم. عالی بود. عجیب بود. منحصربهفرد بود.»
کسی هم که اسم میبرد، برند اول حوزهٔ تخصصی خودش بود.
گفتم یادته چه کلاسی باهاش داشتی؟ یه درس اشتباه گفت.
حالا از اون روز تا حالا دارم فکر میکنم این رو باید پای هنر استاد بذارم که دانشجو رو در این حد سرمست کرده یا پای بیهنری استاد که نتونسته موضوع درس رو در ذهن شاگردش موندگار کنه.
قاتلانی که یک نفر رو مستقیم میکشن، کمگناهترین قاتلان هستند.
قاتلانی که تعداد بیشتری رو به شکل غیرمستقیم میکشن، معمولاً اسمهای خیلی آبرومند دارن.
فکر کن که فلان برنامهٔ ایدئولوژیک و متوهمانهٔ ماه رمضون، نرخ اهدای عضو رو جوری کاهش داد که قائممقام واحد فراهمآوری اعضا و نسوج پیوندی شهید بهشتی توی شورای شهر گفت هر کاری کردیم، اهدای عضو به نرخ قبلی برنمیگرده.
این که حاکمیت داره برای رونق گردشگری تقلا میکنه، لزوماً کار غلطی نیست.
اما واقعاً راحتتر نیست یه کم اوضاع رو بهتر کنن ماها که تو هستیم، نخوایم بریم بیرون؟ تا این که تلاش کنن اونایی که بیرون هستن رو بیارن تو؟
اگه بخوام یه جملهٔ تاتولوژیک بگم که معتقدم همیشه و همهجا درسته، این رو میگم که:
بیشتر مشکلات ما در کار، زندگی، رابطه، سیاست، یادگیری و کلاً همه چیز، به این مشکل ساده برمیگرده که «در تشخیص اینکه چی از چی مهمتره» دچار مشکل میشیم.
شایان شلیله نوشته بود: «تا زمانی که با شلوارک نشه رفت توی دانشگاه، مشکل اکوسیستم استارتاپی و جامعهٔ کارآفرینی کشور حل نمیشه.»
اولش گفتم چقدر بیربط.
بعد فکر کردم که این اتفاق، پیشنیازهای زیادی داره. حتی شاید وقتی با شلوارک بشه رفت دانشگاه، نرخ مهاجرت کم شه. ارزش پول ملی سقوط نکنه. مشکلات اکولوژیک تشدید نشه. امید به زندگی زیاد شه. شاخصهای سلامت جامعه بهتر بشه و خیلی اتفاقهای دیگه.
پس با وجودی که خودم هیچوقت شلوارک نمیپوشم، فکر کنم منطقی باشه که بگم: زنده باد شلوارک.
در یک تیم، در یک شرکت، در یک سازمان بزرگ، در یک کشور،
وقتی اخلاق برات مهم نباشه و صرفاً به فاکتورهای دیگه مثل «وفاداری نامشروط» فکر کنی، اتفاقی که میفته اینه که کمکم آدمهایی که دغدغهٔ اخلاق دارن، باهات کار نمیکنن و ازت فاصله میگیرن.
پس نهایتاً باید با مجموعهای از آدمهای بیاخلاق کار کنی.
و طبیعتاً هر ساختاری که به آدمهای بیاخلاق تکیه کنه، نهایتاً فرو میریزه.
بنابراین میشه گفت مدیران و تصمیمگیرانی که وفاداری نامشروط رو بالاتر از اخلاق قرار میدن، برای سقوط خودشون برنامهریزی میکنن.
مدتهاست به واژهٔ «مترقی» حساس شدهام. حس میکنم هر کسی میخواد یک چیز عقبمونده رو با یه صفت مثبت توصیف کنه، میگه «مترقی.»
گفتن بانکهای دولتی تا یکوربع میتونن باز باشن و بانکهای خصوصی تا یکونیم.
کنجکاوم بفهمم بانکهای خصوصی توی اون یه ربع آخر چیکار میکنن که بانکهای دولتی لازم نیست یا نمیخوان انجام بدن.
محمدرضای عزیزم سلام
یک مسئلهای میخوام مطرح کنم که حتی دانشم در حد دقیق کردن چارچوب سوالش هم الکنه، اما عمیقا دلم میخواد ازت راهنمایی بگیرم که کجا ممکنه بتونم بیشتر بگردم که به فضای این مسئله نزدیک باشه.
من تقریبا از وقتی که ریش هام جوونه زدن:)) جهان برام انگار یه نردبون بود، بر پایهی ثروت و قدرت که مسئله جفت یابی خیلی توش مهم بود و من باید از این نردبون میرفتم بالا. شاید به روش خودم تا منابع بیشتری جمع کنم.
امروز در ۲۶ سالگی از یه بخش کوچیکی از نردبون بالا رفتم نه به طور کامل اما لذت برنده شدن و بالا رفتن تو این بازی رو تا حدی چشیدم. حالا معناهای باحالتری هم براش تعریف کردم در مقاطع مختلف که از زنندگیش کم کنم، سعی کردم به مرور یه سری چارچوب اخلاقی هم به داستان وارد کنم که انسان بدی نشم، اما کلیت لخت بازی بیشتر و بیشتر همین بوده برام.
شما رو هم نمیدونم چطور و چگونه این بازی رو تعریف کردین و میدونم در طول این سالها که دنبالتون میکنم تکامل پیدا کرده معنای بازی براتون، اما حدس قویای دارم که شما هم این نردبون رو به رسمیت میشناسید.
حالا با این مقدمه، سوالم اینه:
ایا تلاش برای بالا رفتن از این نردبون اصالت ویژه ای داره؟ چیزهایی که بهش میگیم ایجاد دستاورد، حتی بزرگترین مشارکت های علمی و اقتصادی به جهان ایا اصالت ویژه ای دارن، یا صرفا یه انتخاب هستن؟ چرا بعد از ده دوازده سال دوییدن روی این تردمیل به این فکر میکنم؟ من اخیرا یک تجربه نزدیک به مرگ داشتم. در واقع شاید حتی مردم به معنای واقعی کلمه و نبودن خودم رو دیدم و بعد که چند هفتهای گذشت و جسمی ریکاور کردم، با این سوال شوکه کننده روبرو شدم. که چی؟
چرا؟ چون چیزی که نردبون و بالا رفتن ازش رو معنی دار میکنه، منه. من صدرا و وقتی نبودنش رو دیدم، نردبون و کل جهان ارزشی و معناییم دچار تزلزل شدید شد. حالا این تاریک ترین تیکه شه در نهایت امروز ادم خوشحال تری ام بعد این تجربه. اما این سوال ولم نمیکنه.
شاید انگار همون معنای زندگی چیه باشه؟ این که ایا قدردانی لحظه، زندگی کردن با افرادی که دوسشون داریم، اهمیتش بیشتر از دوییدن برای میلیون ها دلار ثروت نیست؟ (حالا ثروت یه متریک همه فهمه، جاش میشه هر متریک زیباتر و رمانتیکتری هم گذاشت) یا کلا جواب معادله زندگی رو از کجا میشه پیدا کرد؟
همینجوری هم که دارم تلاش میکنم تو این فضا کشف و شهود داشته باشم، از فضای شخصی که میام بیرون و به جامعه فکر میکنم انگار تهش داریم در مورد مکاتب چپ و راست اقتصادی صحبت میکنیم و اونجا جهتگیری من بنا به تجربه زیسته م معلومه. تا حد خوبی به چارچوب سرمایه داری معتقدم. ولی خب مقیاس تو تحلیل مهمه. میام تو زندگی شخصی به این سادگی نیست وصل کردن مسائل به چپ و راست و تصمیم گرفتن در موردشون.
اگر فرصت داشتی برای انتقال معنا تو این زمینه، هم تجربه زیسته ت در این سالها حول این موضوع برام خیلی جالبه و هم این که اگر بخوام بیشتر بفهمم فضا رو ایا کسی نویسنده ای کتابی چیزی هست که یکم عمیقتر رفته باشه تو دل مسئله. در حد سطحیات موضوع پیترسون کتاب نوشته اصلا اسمش روشه ولی خب خیلی راستی و اینستاگرامیه به نظرم. هرچند جالبه اما به نردبون شک نمیکنه هیچ وقت. کسی هست تو سطح زندگی شخصی به نردبون شک کرده باشه یا نوشته باشه یا اصلا بگه بچه برو ماستت رو بخور:))) و یکم از خودیاری فراتر باشه موضوع بحث.
ببخشید طولانی شد و ممنون اگر هر زمانی وقت گذاشتی برای این مکالمه.
سلام?صبحتون بخیر و شادی.
هر کدوم از پیامها و پیامکها سر رشته یه داستان و بحث گستردهست اما قسمت اهدا عضوش منو یاد یه موضوعی انداخت قبلا که توی سریالها و سینماییها کسی مرگ مغزی میشد و داستان یجوری پیش میرفت که انگار قرار معجزه بشه و فرد به زندگی برگرده من همیشه میگفتم مطمئن باشید همچین چیزی نمیشه چون اگه بشه دیگه کسی حاضر نمیشه اعضای بدن عزیزانش رو اهدا کنه و میگه ممکنه برا منم معجزه رخ بده و در نهایت هم توی فیلم یا سریال یا طرف فوت میکرد و یا اعضای بدنش اهدا میشد. اما من خودم بشخصه ماجراهایی که برای اون افراد اتفاق افتاده رو نمیتونم رد هم بکنم میگم دلیلی نداره این همه آدم بخوان بیان دروغ بگن.ولی از مرگ هم نمیتونه کسی برگرده و تو قرآن صراحتا رد شده.آدم واقعا گیج میشه?
واقعا راحتتر نیست یه کم اوضاع رو بهتر کنن مهاجرت جوانها و نوجوانها کمتر بشه؟ تا اینکه تلاش کنن اونهایی که داخل موندن بچه بیشتری به دنیا بیارن؟
واقعا راحتتر نیست یه کم اوضاع رو بهتر کنن شرکتها و کارخانه ها و موسسات کمتری تعطیل بشه؟ تا اینکه تلاش کنن شغلهای جدید ایجاد کنن؟
سلام.
این روزها که حالم خوش نیست از ظلمی که بهم رفته، خوندن مطالب تو حال خوب کنه؛ روزهایی هم که حالم خوب، مطالبت حال خوب رو خوبتر می کنه.
این که یه هم درد داشته باشیم انگار غنیمت بزرگیه.
درباره سوال بانکیت جوابی ندارم. من هم نمی دونم اون یه ربع ماجراش چیه.
راستش ما یه معضل دیگه هم داریم: ساعت مجاز برای خروج خانمها، یه ربع زودتر از آقایونه.
بیست سال پیش فکر می کردم همون ماجرای تعطیلی مدارس دخترونه و پسرونه است که قبلتر سعی داشتند همزمان نباشه.
اما موضوع جالبتره:
بیش از بیست سال پیش، بانک مهدکودک داشته و سرویس. خانمهای همکار یک ربع زودتر می رفته اند که بچه ها رو از مهد تحویل بگیرند و بعد به سرویس برسند. البته حتی اونها که نه بچه داشتند و نه سرویس!
حالا بیش از دو دهه است که نه مهدکودکی داریم، نه سرویسی؛ ولی هنوز خانمها یه ربع زودتر می تونند اداره رو ترک کنند.
چیزی مثل ماجرای دو تا امضا پشت چک که مربوط به دوره ای می شه که تحویل دار و مسئول جاری و صندوق دار جدا بودند؛ ولی حالا هم که همه ی کارها رو یه کارمند شعبه انجام می ده، بی خودی دو تا امضا از مشتری می گیرند. امضاهایی که فقط با خودشون چک می شن نه با هیچ چیز دیگه ای.
راستی، به نظرت اون پیرمرد هشتادساله از ذهن من پاک حواهد شد؟
برقرار باشی
علیرضا جان.
امیدوارم این ظلمی که به تو شده، اثرات میانمدت و بلندمدت نداشته باشه (که از لحن جمله و انتخاب کلماتت، حس میکنم داره). من این جور وقتها فکر میکنم «الخیر فی ما وقع» درستترین جملهٔ غلطیه که میشه بهش تکیه کرد. و خودم همیشه، بعد از این که مطمئن شم کاری از دستم برنمیاد، این جمله رو به خودم یادآوری میکنم.
*
در مورد زنها و مهدکودکها، یه پیامکی توی آرشیوم بود که میخواستم توی متن مطلب بنویسم، از نوشتنش صرفنظر کردم. الان که حرف تو رو دیدم اینجا مینویسمش: «اینا اول یه قانونی میذارن. بعد یادشون میره هدفشون از اون قانون چی بوده. اما سالها متعصبانه اجراش میکنن. تیکهٔ تلخش اینه که همون قانون غیرضروری رو هم غلط اجرا میکنن. البته مسئله مربوط به چهل سال اخیر نیست. قدمت این خطا به اندازهٔ قدمت خودشونه.»
*
در مورد دو تا امضا، باور میکنی تا حالا برام سوال ایجاد نشده بود که چرا دو تا امضا میکنیم؟ داستانش خیلی جالب بود.
ساعت کار بانکها واقعاً برام عجیبه. ظاهراً ریشهٔ ماجرا به درخواست شرکت توزیع برق و دستور هیئت دولت برمیگرده. میتونم بفهمم که بانکهای خصوصی خواستهان از حداکثر محدودهٔ ساعت مجاز استفاده کنن (البته از قدیم، یادمه بانکهای خصوصی با این دیکته کردن ساعتها مشکل داشتن. سالهای هشتادوچهار و هشتادوپنج رو میگم). اما این که بانکهای دولتی چه جوری حس کردن یه ربع زودتر از بانکهای خصوصی گرمشون میشه یا حس کردن مصرف برقشون بیشتر از خصوصیهاست و باید به جبرانش زودتر تعطیل کنن، واقعاً عجیبه. ممکنه اینها موضوعات کوچیکی به نظر برسه، اما من حس میکنم این ناهماهنگیها، شفافنبودنها، موضعگیریهای بیمعنی، تصمیمهای مخرب و مانند اینها، اتفاقی نیست. اینها میوهٔ یه درخت تناور و تنومند «ضعف سیستمی» است که ریشهاش رو میشه در آب و خاک «منفعتطلبی گروههای محدودِ صاحبقدرت» جستجو کرد. چند سال پیش، به یه مدیری میگفتم که چرا مهندسی مجدد فرایندها رو توی سازمان (بهتره بگم ارگان)تون پیاده نمیکنید؟ گفت من این کار رو از تو بهتر بلدم (و درست میگفت). اما اولین اثر اجرا کردنش اینه که پوزیشن خودم حذف میشه.
*
اون پیرمرد هشتاد ساله، آدم خوشبختیه. خیلی خوشبخت. چون دنیاش بزرگتر از دنیای ماهاست. اولین بار که دیدمش، توی یه جای خیلی دور از خونه، کنار خیابون، یه گربه دیدم و طبق عادت، نشستم پیشش بهش کمی غذا دادم. وقتی داشتم بلند میشدم دیدم پیرمرده داره میاد سمتم. از ظاهرش مشخص بود فقیره و حدس زدم کمک مالی میخواد. بدون اینکه زمزمهٔ آرومش رو گوش بدم، گفتم: پدر جان. چشم. من الان میرم دم ماشین و برمیگردم خدمتتون (توی کیف پولم اونقدری پول نبود). رفتم از توی ماشین پول آوردم و برگشتم پیشش. دستم رو که دراز کردم، منتظر بودم لبخند روی لبش بیاد. اما با یه جور دلخوری گفت: «پسرم. گوش ندادی چی میگم. من میگم این گربه رو غذا دادی، دو تا دیگه اون پشت هستن. خجالتیان. برو به اونا هم غذا بده. چرا تند تند رفتی؟» انقدر خجالت کشیدم که نمیتونی تصور کنی. حالم تا چند ساعت بعدش، بد بود.
محمدرضا. در مورد تکیه کردن به عبارت «الخیر فی ما وقع» من هم واقعا باهات موافقم.
به نظر من، این نوع نگاه و این جور فکر کردن درباره چیزی که خارج از کنترل ما بوده و ما هرگز قادر به تغییرش نبودیم یا حتی تلاشهای ما میتونسته اوضاع رو بدتر بکنه، آرامش زیادی به آدم میبخشه و بهمون کمک میکنه تا بتونیم روی بخشهای سازندهٔ دیگری از زندگیمون تمرکز کنیم.
قبلا جایی این جمله رو خونده بودم (متاسفانه نمیدونم چه کسی اون رو گفته) :
Practice the art of interpreting situations constructively
احساس میکنم که این جملهٔ الهام بخش به چیزی که تو گفتی نزدیکه؛ و واقعا چقدر خوبه که بتونیم توی این زندگی که پراز ابهام و رخدادها و غیرمنتظرههایی هست که ممکنه برامون خوشایند نباشن یا به هر طریقی مایوس و دلسردمون بکنن تمرین کنیم تا به هنر تفسیر سازندهٔ موقعیتها و هر اتفاق ناخوشایندی که توی زندگیمون به وقوع میپیونده، به شکلی سازنده مجهز بشیم؛ و بدون احساس یاس و دلسردی به زندگیمون ادامه بدیم.
*
در مورد اون مرد، من یه کاریزمایی رو در اون آدم حس کردم. و به این فکر میکردم که چقدر خوبه که آدم در هر موقعیت سخت و بغرنجی هم که باشه، بتونه شخصیت و وقار و مهربونی و عزت نفسش رو حفظ بکنه.
*
راستی، محمدرضا به بهانه این کامنت میخواستم با اجازهات یه اشارهای هم بکنم به چیزی که زیر یکی از کامنتهات توی پست اخیر اینستاگرامت (ریل گذاری) نوشتم و یه توضیح کوچولو در موردش بدم که اینطور تصور نشه که بدون فکر یه چیزی نوشتم. (چون از این کامنتهای بدون فکر، توی اینستاگرام فراوونه)
اینکه به درستی اشاره کرده بودی که پله پله از کلماتی مثل «توسعه» و «رفاه»، رسیدیم به کلمه «معیشت». و گفتی که نمیدونی کلمهٔ بعدی چیه.
من به نظرم رسید که کلمهٔ بعدی اونها احتمالا میتونه چیزی مثل «مشیت الهی» باشه. چون اینطور که ما الان دیگه فقط به رفع نیازهای اصلیمون رسیدیم، احتمالا پلهٔ بعدی و نهایی این باشه که همین رفع نیازهای اساسی رو هم باید بیخیالشون بشیم و در نهایت، بهمون گفته میشه که باید مشیت الهیمون رو بپذیریم. (البته باز هم امیدوارم که پرت نگفته باشم)
(در ضمن امیدوارم دوست عزیزمون آقای داداشی هم به زودی، روزهای روشنتری رو تجربه کنن)
سلام.
واقعا هم پاسخ محمدرضا جان، هم نوشته ی شما دوست قدیمی بهم چسبید.
راستش، ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
(شاعرظاهرا: شکیبی اصفهانی)
شهرزاد جان.
اشارهٔ تو، فرصت خوبیه که من در مورد اون سهگانهٔ «توسعه، رفاه، معیشت» یه توضیح بسیار کوتاه بدم. بعد، به فرض این که این سهگانه رو بپذیریم، میشه در مورد چهارمین موردش، که تو گفتی مشیت هست، فکر کرد.
موضوع اصلی من در اون کامنت کوتاه، این بود که «حکومتها تعهد خودشون رو به مردم چه میدونن و چهجوری تعریف میکنن.»
این سوال، در حکومتهای عرفی و در حکومتهای دینی، پاسخ متفاوتی داره. در حکومت عرفی، فرض بر اینه که حکومت میخواد تلاش کنه «خواستهٔ مردم» عملی بشه و به تعبیری که زمانی خاتمی رواج میداد، «حاکمیت مردم بر سرنوشت خودشون» محقق بشه. عرف رو از این جهت به کار میبرم که ما در عرف، چیزی به اسم «حقیقت مکشوف» نداریم. هیچکس نمیدونه درست چیه، و مردم سعی میکنن با همفکری خودشون تشخیص بدن کار درست چیه (آمریکا مثال خوبیه. در یه مقطع فکر میکنن سقط جنین خوبه. در یه مقطع فکر میکنن بده و به همین سادگی همه چی تغییر میکنه). بحثهایی که در این شکل از حکومت هست، بیشتر به این موضوع میپردازه که «چگونه مطمئن باشیم ساز و کارهای سیاسی موجود، به تحقق ارادهٔ مردم کمک میکنند؟»
وقتی از حکومت دینی حرف میزنیم، این پیشفرض وجود نداره. مثلاً ممکنه الان بخش بزرگی از مردم بخوان با یه کشوری صلح کنن یا یه قانونی در کشور اجرا نشه یا اینترنت آزاد و بدون فیلتر باشه و طرحی مثل صیانت اجرا نشه. یا افرادی تحصیلکردهتر و پختهتر از مسئولین فعلی، تصمیمگیری و سیاستگذاری رو در اختیار داشته باشن. اما مسئلهٔ حکومت این نیست که «مردم چه میخواهند.» مسئلهٔ حکومت اینه که «حاکمیت، خود، وظیفهٔ خود را در قبال مردم چگونه تعریف میکند.»
از اینجا به بعد، ابهام در کلمات زیادتر میشه (تا همینجا هم زیاد بود. مثلاً در مورد تعریف عرف و حکومت عرفی، هزار جور بحث هست).
من حرفم اینه که اولین وظیفهای که به نظر میرسه حکومت میتونه برای مردم تعریف کنه، «توسعه» است. از بین صدها معنای توسعه، من این معنا مد نظرم هست که: «توسعه، یعنی بسترسازی برای شکلگیری فضایی که انسانهای یک جامعه بتونن از حداکثر ظرفیتهای وجودیشون بهره ببرن. اون هم نه فقط در کوتاهمدت، بلکه در بلندمدت و به شکل پایدار.»
تقریباً معادل این که «دلخوش نباشیم به این که آب و برق مجانی بشه» و فراتر از این رو انتظار داشته باشیم. انتظار داشته باشیم اونقدر در جامعه ظرفیتسازی بشه که «ما به مقام انسانیت برسیم.» یه چیزی شبیه خودشکوفایی (احتمالاً اگر مزلو بود، این کلمه رو به مقام انسانیت ترجیح میداد).
خب. بعد از یه مدتی، ممکنه حاکمیت به این نقطه برسه که توسعه خیلی کار سختیه. اصلاً امکانپذیر نیست. ایجاد ظرفیت ساده نیست. حالا یا خیلی مستقیم و صریح، میان میگن: «مردم. ما فهمیدیم این کار رو بلد نیستیم. یا اصلاً فهمیدیم هیچ نوع تئوری مشخص نداریم که تعریف کنه توسعه چیه.» یا یه روش دیگه رو به کار میبرن. روش دیگه اینه که پروژه رو انقدر بزرگ کنی که محو بشه! یعنی دیگه اونقدر از افق زمانی و مکانی ما دور بشه که نتونیم ببینیمش یا پیشرفتش رو بسنجیم. مثلاً بگی: «ما میخوایم تمدن اسلامی بسازیم.» یه عدهٔ زیادی (از جمله من) معتقدند که تمدن، ساختنی نیست. برآمدنی است. یعنی باید به مرور زمان، پدیدار بشه. اما خب. عدهٔ دیگهای که معتقدن که تمدن رو میشه ساخت، این رو هم میدونن که نمیشه هدفهای یک ساله و دو ساله برای «تمدنسازی» تعریف کرد. پس فعلاً میشه یه برنامهای برای نیم قرن یا یک قرن یا دو قرن بعد. یا گام دوم انقلاب (چهل سال بعد).
اینطوری فعلاً مسئلهٔ توسعه کنار گذاشته میشه و میریم سراغ یه مفهوم سادهتر: رفاه.
در چنین حالتی، کمتر میشنوی که حاکمیت در مورد «توسعهٔ پایدار و همهجانبه و بلندمدت» به عنوان «تعهد قطعی خودش به مردم» حرف بزنه. حاکمیت به سراغ کلیدواژهٔ رفاه میره.
رفاه هم تعریفهای زیادی داره. همین کلمهٔ Welfare State یا دولت رفاه رو اگر در کتابها ببینی، به معانی متنوعی به کار رفته. اما باز یه معنی دمدستیش میتونه این باشه که: «نیازهای مادی و اجتماعی مردم در طبقات مختلف جامعه تأمین بشه و مردم بتونن فرصتهای برابری برای رشد و کسب درآمد و … داشته باشن.» حالا بسته به چپ و راست بودنش، کمی مصداقها و تعریفها تغییر میکنه.
ما در دولت رفاه، دیگه دغدغهٔ صد سال یا دویستسال بعد رو نداریم. فعلاً ادعامون اینه که همین آدمهایی که زنده هستن و در سایهٔ حکومت هستن، خوب زندگی کنن. باز هم به خاطر غیردقیق بودن کلماتم عذر میخوام. اما برای این که یه مقدار چیزی که در ذهنمه شفافتر بشه، این مثال رو میزنم:
بارها دیدهام که دوستان اروپایی من، وقتی پیشرفت عجیب امارات و بهطور خاص دبی رو میبینن، میگن که: «اینها نگاه توسعهای ندارن. بیشتر نگاهشون در حد رفاهه. پول منابع مردمشون رو یه جوری بین مردمشون توزیع میکنن که یه چیزی شبیه دولت رفاه شکل بگیره.» من این ادعای اروپاییها رو – حداقل در تعاملات شخصی که خودم داشتهام – بیشتر نوعی عقدهگشایی دیدهام تا یک نگاه تحلیلی. اما به هر حال، کاری به درست و غلط بودنش ندارم. حرفم اینه که «رفاه» معمولاً افق کوتاهتری رو در مقایسه با «توسعه» هدف میگیره.
خب. فرض کن یه حکومت جلو میره میبینه از عهدهٔ رفاه برنمیاد. یه کلیدواژهٔ سادهتر رو انتخاب میکنه: «معیشت.» یعنی حداقلی از زندگی که فقط زنده بمونی. واژهٔ «امرار معاش» هم تقریباً از این جنسه. این که یه سری خودرو که در کشور همسایه باهاش پیتزا میبرن دم خونهها یا یه سری موبایل که یه نگهبان ساده در کشورهای همسایه میتونه بخره و استفاده کنه، در کشورت به خاطر «لوکس بودن» ممنوع میشه، معناش اینه که دیگه زندگی به سطح حیوانی کاهش پیدا کرده: بخورید. زنده بمانید و بزایید.
پیش از این هم گفتهام که «انسان با تجمل آغاز میشود. با میل به زیبایی. با تجملگرایی. با هزینهٔ غیرضروری. با آویختن یک تابلوی هنری به دیوار که هیچ ضرورتی ندارد. با هر آن چه که از سطح معاش فراتر رفته است.»
اگر جایی دیدی که یه سیستمی داره به «تجمل» بار معنایی منفی میده، در واقع داره یه جامعهٔ انسانی رو به سمت یک «طویلهٔ حیوانی» میبره. چون برای حیوانات هم دغدغه همینه که زنده باشن. سرپناه داشته باشن. غذای خوب بخورن. بچهدار شن و همین. غیرضروریات، بر خلاف سایر حیوانات، در زندگی انسانه که معنا پیدا میکنه.
خب من حرفم اینه که اگر تعهد یک حاکمیت از «توسعه» به «رفاه» کاهش پیدا کنه. و بعد از «رفاه» به «معیشت» کاهش پیدا کنه. تعهد بعدی چیه؟
با این نگاه، شاید مشیت نتونه در این فهرست بشینه (البته که نقش این مولفه رو در جهانبینی حاکمان نمیشه انکار کرد. اما فعلاً حرف ما «تعهدها»ست).
به نظرم تعهد بعدی، «امنیت» هست. یعنی دیگه معیشت هم کمرنگ میشه و گفته میشه که «به هر حال، وظیفهٔ اصلی حاکمیت، حفظ امنیته و مهمه که عوض هر چیزی که نداریم، امنیت داریم.»
میفهمم که ممکنه یه عده بگن که امنیت مهمه و زیربنای تأمین معیشت و رفاه و توسعه است. این رو قبول دارم. اما من دارم از مجموعهای حرف میزنم که در سه بازیِ توسعه، رفاه و معیشت، ناموفق بوده و الان امنیت رو نه به عنوان پیشنیاز، بلکه تقریباً به عنوان «تنها تعهد خود» مطرح میکنه و جدی میگیره.
آیا این گام آخره؟ نه. گام بعد اینه که اصلاً همین رو هم کنار بگذاری و بگی این حاکمیت نیست که به ملت تعهد داره. این ملته که به حاکمیت متعهده. مثلاً مواظب باشید «دل مسئولان رو نشکنید» یا «مطالبات مسئولان» رو جدی بگیرید (توجه کن. مطالبات مردم نه. مطالبات مسئولان).
میدونم که الان یه عدهای، میتونن هزارجور ایراد از حرف من بگیرن. میتونن ژست بگیرن که ما از «تعهد در برابر تکلیف» حرف میزنیم و ملت و حاکمیت، هر دو نسبت به هم متعهدند و هزار تا حرف زیبای دیگه. و طبیعتاً چون اون کسانی که این حرف رو میزنن، همون کسانی هم هستن که میتونن تصمیم بگیرن ما چه حرفی بزنیم یا نزنیم، نمیشه جوابشون رو داد. اما به نظرم، فهم حرفهای من، با وجود همهٔ جملههایی که در لابهلای این جملهها نوشته نشده، شفافه و اگر از گروهی که «در قلبهاشون مرض دارند» بگذریم، آدم سالم میفهمه من چی میگم.
سلام خدمت شما و همه دوستان
نوشته شما مثل همیشه حاوی نکات آموزنده و بسیار دقیقی است.به نظرم یکی از واژگان کلیدی در این بحث واژه مردم است و ابتدا باید مشخص کرد منظور از مردم چه کسانی هستند تا بعد به تعهدات حکومت ها در خصوص آنان پرداخته شود.
به نظرم تعریف مردم در حکومت دینی و عرفی با هم متفاوته .در حکومت عرفی مردم یعنی تمام افرادی که در آن کشور متولد شده اند یا بواسطه اخذ تابعیت آن کشور، شهروند آن کشور محسوب میشوند. حقوق شهروندان هم از طریق ساز و کار دموکراتیک ( انتخابات و پارلمان و..) معین میشود و همانطور که شما اشاره کردید قابل تغییر و بازنگری است.
در حکومت دینی به نظرم مردم یعنی تمام افرادی که با سیاستها و رویکردهای حکومت همدل و همراه هستند و پیروان سایر ادیان و افراد سکولار بخشی از مردم محسوب نمیشوند. حتی در مواردی پیروان همان دین هم در صورت داشتن دیدگاههای مخالف حکومت غیر خودی محسوب میشوند.( درسته که این موارد به صراحت گفته نمیشه ولی صدای رفتار از صدای گفتار بلندتره) مفهومی به نام شهروند وجود ندارد. کل فقه اسلامی بر اساس حقوق فرد مسلمان تدوین شده و نه بر اساس حقوق انسان.( مثلا تا همین چند سال پیش دیه فرد غیر مسلمان نصف دیه یک فرد مسلمان بود که ظاهرا پس از سالها کشمکش با مصوبه مجلس برابری دیه ها برقرار شد)
در حکومت عرفی، ملت (ساکنان یک مرز جغرافیایی مشخص) مطرح هستند و در حکومت دینی امت( پیروان یک دین در هر سرزمینی که باشند)
حکومت دینی اگر هم نیم نگاهی به توسعه ، رفاه ، معیشت و امنیت داشته باشد به این گروه از مردم متعهد خواهد بود و اساساً خود را در قبال سایر بخش های مردم ملزم نکرده است. حتی در قانون اساسی جمهوری اسلامی که پنج دین به عنوان ادیان رسمی کشور پذیرفته شده اند به برابری حقوق همه پیروان این پنج دین هم اشاره ای نشده است. نوع ، حجم و سقف و کف تعهدات حکومت هم توسط حاکمان تئوریزه میشود.
حکومتهای دینی اعمال قوانین دینی رو تکلیف خودشون میدونند یعنی معتقدند اگر انجام نشه گناه کردند و فردای قیامت باید جواب بدهند( در مبانی تئوریک اینطور بیان میشه صرف نظر از اجرای آنها ) ولی حکومتهای عرفی اعمال قوانین را حقی میدونند که از ناحیه متولدین همان کشور بصورت موقت به آنها واگذار شده و در صورت ضرورت میتونند این حق رو از آنها بگیرند.
تعریف و تبیین حقوق منتقدین و دگراندیشان و به رسمین شناختن حقوق آنان شاید تا حدودی بتواند نشان دهنده تصویر و تعریف حکومت از مردم باشد.
ممنون محمدرضا جان. انقدر کامل و دقیق در مورد این سه گانه و کلمهٔ احتمالی بعدیش صحبت کردی که دیگه حرفی باقی نمیمونه.
حقیقتش اون کلمهای که به ذهن من رسید در اصل، «کنایه»ای به این جهانبینی غیر مفید هست؛ و خوشحالم که اون اشاره باعث شد تا توضیحات آموزندهٔ بیشتری رو در این زمینه هم از طرف تو بخونیم.
فقط به این فکر میکنم که افسوس؛ اون طرف، انقدر همهمهٔ خودبینی گروهی که اشاره کردی بلند و زیاد هست که به درستی قادر به شنیدن و درک صدای دیگری، مثل حرفهای قابلتامل تو نباشند.
درود بر شلوارک، اما…
خیلی وقت پیش یک مقاله به اسم روشنفکر کیست؟ به نوشته زانیار هوزان خوندم. با اینکه کوتاه بود اما اونقدر آگاهی بخش بود که بعد از حدود دوسال هنوز بهش فکر میکنم. جایی از متنش نوشته بود که حکومتها برای پس زدن روشنفکرهای واقعی، روشنفکر نماهایی رو پرورش میدن. ما هم ازین سرابها زیاد دیدیم. در همین چند سال اخیر خیلی راحتتر تو فیلمها درباره حکومت حرف میزنن، تو کنسرتها بالا پایین میپرن، خانومها پوشش آزادتری دارن و… اما آیا اینها آزادی واقعیه؟
ممکنه همین فردا اعلام کنن با شلوارک بیاین دانشگاه، اما تا اون پیش نیازهایی که گفتید برآورده نشه، ممکنه شلوارک هم تبدیل به سراب شه.
علی جان.
حرفت رو کامل میفهمم و قبول دارم.
البته یه چیز رو هم بگم. من اصلاً معتقد نیستم که فضای کشور بازتر یا راحتتر شده.
مثالهایی که تو زدی، اقدام فردی هست، اما آزادی سیستمی نیست.
روزی میتونیم بگیم که توی فیلم راحت دربارهٔ حکومت حرف میزنن، که حکومت هم مثل مردم، بعد از پخش فیلم توی سینما، محتوای فیلم رو ببینه و ازش مطلع بشه.
روزی میتونیم بگیم خانومها پوشش آزادتر دارن، که توی قانون گفته بشه: انتخاب پوشش، یک انتخاب فردیه.
ما هیچ نوع گشایشی از این دست در قانون نداشتیم. بنابراین فقط میشه گفت توی این مدت، تعداد مردم قانونشکن بیشتر شده. به عبارت دیگه، ما از قوانین احمقانهٔ مقتدر به قوانین احمقانهٔ بیاقتدار رسیدیم. تنها چیزی که در این میان ثابت مونده، حماقته.
اگر تمام ایرانیها هم – به جز من که شلوارک دوست ندارم – شلوارک بپوشن، من هم مثل تو فکر میکنم اتفاقی نیفتاده.
اما اگر «شلوارک پوشیدن به موجب قانون» مجاز بشه، معنیش اینه که قانونگذار پذیرفته «وظیفهاش تشخیص ترجیح مردمه و نه رستگار کردن مردم» و به نظرم در اون حالت، اون اتفاقهای خوب دیگه هم افتاده.
به خاطر همین، من بر خلاف خیلیها که میگن آزادی، آزادیهای سطحی نیست. آزادی فکریه. میگم اتفاقاً آزادی همین آزادیهای سطحیه. توی خود انگلیس هم از هر ۱۰۰ نفر بپرسی جان لاک کی بوده. ۹۵ نفر احتمالاً فکر میکنن راجع به همسایهشون سوال میپرسی. دلیل نداره مردم رو با مفاهیم پیچیدهٔ آزادی درگیر کنیم. همین آزادیهای سطحی اگر درست بشه به نظرم آزادی واقعی، ناگزیر ایجاد میشه. اما آزادی سطحی با تکیه بر قانون. نه آزادی سطحی به خاطر قانونی که چشمپوشی میکنه. یا به خاطر قانونگذاری که خودش هم میدونه قانونش احمقانه است و جرئت اعمالش رو نداره.
روزی که قانونگذار، نقش حداقلی برای خودش قائل شد و خودش رو نه عقل کل، که «نهادِ تهی از عقلِ خدمتگزارِ ترجیحات مردم» دونست، ماجرا فرق میکنه.
پینوشت: در عین حال، این حرف رو میفهمم که اصل و ذات آزادی، آزادی مردم از شرّ حاکمانی است که به «پوشیده بودن حقیقت» باور ندارند و فکر میکنند حقیقت، حداقل بر اونها، آشکاره. در واقع، روزی که سیاست به جای امر قدسی به امر تکنیکی تبدیل شه (چون یه بار پیشنهاد کردم صحبتهای آقای مهرآیین رو گوش بدیم، دوباره تکرار نمیکنم).
محمدرضا جان سلام. امیدوارم خوب باشی.
این روزها، احتمالاً مثل خیلی از مردم، به شدت آلودهی خبرها شدهام. در طول روز، چندین و چند بار جاهای مختلفی که خبرهای مشکلات و اعترضات مردم رو منتشر میکنن رو رفرش میکنم که شاید خبرِ اتفاقِ مهمی که کورسوی امیدی ایجاد کنه رو بخونم.
چیزی که برای من خیلی ناراحتکنندهست اینه که کسانی که فکر میکردم (یا میکردیم) میتونن مسیر خواستِ مردم رو هدایت کنند تا حرکتهای جمعی شکل اثرگذارتر و کمهزینهتری بگیره، به شکل عجیبی توی سکوت فرو رفتهاند یا بهتره بگیم لال شدهاند. هنوز درگیر دوگانهی ساختگی خودشوناند که سالهای گذشته میشنیدیم. هنوز هم برای مشروعیت بخشیدن به حرفاشون به چیزی یا جایی ارجاع میدن که خودش اصلِ موضوعِ اعتراضه.
اینجای حرف علی رو دوست داشتم که گفت ” که حکومتها برای پس زدن روشنفکرهای واقعی، روشنفکر نماهایی رو پرورش میدن. ما هم ازین سرابها زیاد دیدیم. ” احتمالاً من و آدمهای شبیه من، اسیر این سرابها بودیم که انتظار و امیدِ نابهجا از آدمهای غلط داشتیم.
اولین دیدگاهی است که در سایت شما می گذارم .
ابتدا باید تشکر کنم به خاطر راه اندازی مجموعه متمم که بسیار از آن آموختم علاوه بر آن باید تشکر مخصوصی بابت این مقاله از شما بکنم.
به شوق آمدم که بنویسم چون دقیقا خودم را در نوشته هایتان در قسمت کمی صبر کن دیدم. سعی کردم که در آنجا دیدگاه بگذارم اما متاسفانه این امکان وجود نداشت پس درجدیدترین نوشته این پیام را منتقل می کنم. تشکر بسیار من را بابت نوشته کمی صبر کن ، پذیرا باشید.
با توجه به اینکه این دیدگاه بی ربط به نوشته نباشد ادامه جملات شایان شلیله را در اینجا نقل خواهم کرد.
چند روز پیش توییت کردم که اکوسیستم و نوآوری وقتی معنی پیدا میکنه که شما بتونی با شلوارک وارد دانشگاه و مراکز نوآوری بشی. برخی از دوستان منظور من رو درست متوجه نشدن. منظور من این بود که برای رسید به نوآوری باید تغییرات زیادی داشته باشیم. مهم ترین بخش اون فرهنگی و اعتماد به افراد با سن کم هست. یعنی مدیر دانشگاه اگر روزی یک فردی رو با شلوارک توی دانشگاه دید و فکر نکرد که اون فرد نمی تونه فردی تاثیرگذار باشه و فقط دنبال فوتبال بازی کردن هست اکوسیستم درست میشه. ما برای رسیدن به اقتصاد دانش بنیان و استارتاپ ها و این همه حرف خوب و زیبا واقعا نیاز داریم مدل فکری و تفکر خودمون رو اصلاح کنیم. با یک تفکر سنتی و نگاه از بالا به پایین و حرف های توی کتاب ها رو به جوون ها زدن نمیشه به اکوسیستمی پایدار برسیم
امیدوارم روزی برسه که امکان ارتباط نزدیک تر با شما برای بنده وجود داشته باشه.با تشکر از شما .
هر موقع حرف از وفاداری میشه به همراهش نهایت اخلاقمداری در ذهنم تداعی میشه. اما از دیروز که مطلب مرتبط با «وفادارای نامشروط» رو خوندم دارم به این فکر میکنم که وفاداری به چی؟ وفاداری به کی؟ وفاداری در ازای نادیده گرفتن چی؟ وفادارای که پیششرطش قربانی کردن اخلاق باشه به نظر من، نهایت بیوفایی به خود هست و چه معامله ارزانیه مقام و موقعیت و شاید ثروتی که در ازای این وفاداری نامشروط به دست میاد. شاید شعاری به نظر بیاد (از بس از بام تا شام از در و دیوار شعار سرمون میباره) ولی اون پیرمرد روایت اول چه ثروتمنده که عروسک خیمهشب بازی کسی نیست.
درود محمد رضا جان
من سه بار تجربه رفتن تا پای مرگ و داشتم که یه بارش واقعا دیگه تموم شد و خودم هم نمیدونم چطوری برگشتم. راستش در یک مدت زمان کوتاه انگار آدم کل زندگیش مرور میشه و جالبیش اینجاست که توی این مرور احساس میکنی(البته من احساس کردم دیگرانی که همچین تجربه ای داشتن و نمیدونم) چیزایی که خیلی مهم بودن بهشون بی توجه بودی و یه حسرت عجیبی بهت دست میده…البته من بعد از این تجربه سعی کردم بیشتر به اونا توجه کنم و خیلی خوشحالم که همچین تجربه ای داشتم.
در ضمن پیامک هاتم یه دوره ی آموزشیه برای ما…ممنون که به اشتراک میزاری
چقدر خوب بود این نوشته و چقدر ماجرای تکنسین های توربین وهمین طور خارج شدن قطار از خط تکان دهنده بود.
سلام
نمی دانم چرا استاد عزیز نوشتین کاش بعد از اون حادثه دور از جانتان فوت می کردید. واقعا پیر هم می شید به نوشتن ادامه بدین چون همیشه وجودتون برای ما الهام بخش بوده و سعی کردیم شاگرد خوب نوشته هاتون باشیم. درسته اوضاع خوب نیست البته هستی شما همیشه امیدآفرین بوده، خلاصه خیلی ارادت داریم
علیرضا جان.
شاید متن رو بد نوشتم یا حرفم رو درست منتقل نکردم.
اصلاً حسم این نبود که کاش میمردم.
دو تا حس بود.
حس اول اینکه اینجور وقتها – حداقل من اینطوری هستم – ناخودآگاه یه لحظه حساب میکنم که آیا همهٔ ما به یک اندازه محق هستیم؟ یا بعضیهامون محقتر از دیگرانیم؟ هیچ منطقی هم نداره. در واقع، حقی هم در کار نیست. چون اساساً جهان بر پایهٔ تصادف بنا شده و نه حق. اما به هر حال، یه محاسبهٔ سادهٔ مسخره است. اونجا احساس کردم شاید حیات و زندگی، برای کسی که سرپرست یه خانواده است و چشمانتظارش هستن، ضروریتره.
در مورد جملهٔ آخر هم که گفتم «عمر اضافی» بیشتر یه حسه. از این جنس که بارها و بارها (نمیگم هر روز، ولی هر چند روز یک بار) به خودم میگم عملاً بارها میشده مرده باشم. یه جورایی انگار بازی در وقت اضافه است. حالا مستقل از اینکه چقدر طول بکشه. اتفاقاً این حس، لذتبخشه.
خیلی از پیام هایی که مینویسیم در لابه لای پست های مختلف یا در چت های خصوصی فراموش میشه. کار جالبیه وقتی پیام ها رو منتشر میکنی من هم مثل سایر دوستان لذت میبرم و همیشه این پیام ها رو میخونم .
به قول مسعود فرزاد که برای هدایت شعر سروده بود. با خودم می اندیشم تو اون لحظه که محمد رضا اینا رو مینوشته :
چه می دیده است آن غمناک بروی جاده ی نمناک ؟ 🙂
و طبیعتاً هر ساختاری که به آدمهای بیاخلاق تکیه کنه، نهایتاً فرو میریزه.
همه ش عالی بود این یکی بهترتر
اما واقعاً راحتتر نیست یه کم اوضاع رو بهتر کنن ماها که تو هستیم، نخوایم بریم بیرون؟ تا این که تلاش کنن اونایی که بیرون هستن رو بیارن تو؟
سلام محمدرضا
وقتی این جمله رو خوندم با خودم فکر کردم آیا واقعا راحت تر هست یا نه؟
فکر میکنم از اونجایی که دنیا امروز بهم متصل هست؛ رسیدن به یکی باعث رسیدن به دیگر خواسته هم میشود. البته اگر واقعیت دنیا امروز درک شود.
میخواستم در اخرش به این نکته برسم که این برنامه ریزیها و هدف تعیین کردن ها بیشترجنبه و خوراک گول زدن ( خودشون یا ماها ) هست تا اینکه پشتش فکری باشه. (متاسفانه)
یادمه یکبار که برای یکی از شرکت های استارتاپی پیشنهاد کاری داشتم یکی از مدیرها به من میگفت وقتی که میخواستن هزینه واسه شروع این شرکت را مشخص کنند؛ هزینه ها را براساس ریال محاسبه کردند و بعد از اینکه درست ماه بعد قیمت دلار بالا رفت؛ دیگه نصف از وسایل قابل خرید نبود.
اون موقع به این فکر کردم که برای یک شرکت high tech که کشور ما قابلیت پشتیبانی قطعاتش رو ندارد عاقلانه و عملی بود که هزینه شرکت را براساس دلار حساب کنند و همین نکته کوچک نشون میداد که هدف واقعی سرگرم کردن ادمها و خودنمایی بود تا عملی بودن هدف برگشت نخبگان و تبلیغ کشور ما به عنوان مقصدی جذاب برای بازگشت نخبگان.
محمدرضا جان؛
اون صحنهای که دو نفر بالای توربین همدیگه رو بغل کرده بودن برای من هم بار احساسی خاصی به همراه داشت. جسارت این رو ندارم که سرچ کنم و فیلمش رو ببینم.
فقط به یک تصمیمگیری حساس فکر میکردم که باز هم فکر کردن بهش، تن و بدنم رو میلرزوند.
اینکه منم اگه جای یکیشون بودم، میتونستم خودم رو پرت کنم پایین و دست و پای شکسته و شاید پوکیدن کبد و طحال یا حتی شاید ضربه مغزی و عواقبش رو تحمل کنم، یا اینکه حاضرم اون بالا بسوزم و بمیرم و تسلیم بشم؟
البته این وسط توی ذهنم داشتم محاسبه میکردم با چه زاویهای بپرم و با چه زاویه به زمین بخورم که حداقل آسیب ممکن به بدن بدبختم وارد بشه، بعدش دوباره برگشتم به عکس توربین نگاه کردم دیدم اون دو تا تعمیرکار، حتی یه دونه گندم هم بحساب نمیان دربرابر سایز پرههای توربین. اونوقت من چجوری با این درجه از اعتماد بنفس دارم سینوس زاویه سقوط و گچ گرفتن شکستگیهای سقوطم رو پیشبینی میکنم؟
امیدوارم توی زندگی سر هر دو راهی تصمیمگیری قرار میگیرم، از این یکی قسر در برم.
واقعا امیدوارم در دوراهیهای تصمیمگیری زندگیم آپشنهای مختلف داشته باشم و این حس تسلط روی شرایط رو (هرچند کاذب) به واسطه داشتن آلترناتیوهای مختلف تجربه کنم.
راستش نمیخوام ببینم در شرایطی هستم که چه خودمو پرت کنم پایین (کاری کنم) چه بمونم (فقط مشاهدهگر یا به تعبیر بهتر پیتر دراکر bystander باشم)، هر کدومش، شانس چندانی برای ادامه مسیر باقی نمیمونه.
یک میل عجیب به آلترناتیوها در من شعله میکشه.
تاحالا اینقد واضح به حرص و ولعی که نسبت به آلترناتیوهای تصمیمگیری دارم دقت نکرده بودم.
من هم این به تعبیر شما "ولع" رو نسبت به آلترناتیوها حس کردم. اینکه خودم رو از اجبار در شرایط یجوری رهایی بدم. حتی با وجود اینکه نتیجه اش هم چندان فرقی نداره. امان از این میل به کنترل گری.
البته شاید یک سخنران انگیزشی بیاد بگه که تسلیم تقدیر نشو و حتی در آخرین لحظات زندگی یک چیز جدید، سقوط آزاد، رو تجربه کن. :-)))
محمدرضا خیلی ممنونم ازت بابت پیامها و پیامکها.
توی گفتوگوی ویدئویی یادمه گفتی هنگام سانحۀ راستیآزمایی «این است خودروی ملی»، متمم جزو سهتای اول نبود. اولش یکّه خوردم ولی بعدش گفتم حالا سهتای اول اگر نبود، دیگه چهارمی، پنجمی یا ششمی هست حتماً. الان که گفتی زندگیِ بعد از بغل وبوسه سانحۀ خروج از ریل اضافی بود با خودم گفتم اوه اوه از قرار معلوم متمم اصلاً توی رنکینگ نیست و در بهترین حالت، مطابق نامش شاید «الحاقیهای» به زندگیه :))
عالی. خیلی ممنون.?
آرام جان. دیگه مطمئن شدهام که مشتری ثابت «پیامها و پیامکها» تو هستی. همیشه وقتی منتشر میکنم، تشویقم میکنی 😉
پینوشت: حالا توی رودربایستی گیر نکنی فکر کنی هر وقت این جور مطلب رو میذارم، باید بیای بگی خوب بود :))
سلام محمدرضا جان.?
الان دیدم کامنت رو ببخشید.
بازم میگم ممنون. خوبه والا چه حرفایی میزنین اولا که واقعا لذت بخشه که میگم.
ثانیا یعنی شما من رو اینجوری شناختی که اینقدررر تعارفی باشم. ابدااااا.
من خوشم نیاد حداکثر اینه حرفی نزنم بگذریم که خیلی وقتا دوس داشتم مطلب رو ولی نگفتم.
توی مباحث خیلی پیچیده که به قوه عقل و درک من نمیرسه مثل مبحث پیچیدگی وارد نشدم اصلا، چون سخت بود تمرکز کنم. اگه است بدم تشخیص ADHD میدن برام.?
داشتن شما و اینجا باعث افتخاره.
پاینده باشین
سلام محمدرضای عزیزم.
خیلی منتظر بودم تا بتونم به ۱۵۰ امتیاز تو متمم برسم و بیام اینجا تا ازت تشکر بکنم. میخواستم توی کامنتهای متمم و یا از طریق ایمیل یا بخش پشتیبانی متمم این کار رو انجام بدم اما همیشه ته دلم این بوده که با این کار وقت سایر دوستان و تیم پشتیبانی متمم رو میگیرم (ضمن این که این کار طبق خط مشی متمم در کامنتها هم ممنوع محسوب میشه. البته چند بار هم به خاطر بعضی مشکلات ناچارا مجبور شدم به تیم پشتیبانی پیام بدم.) بخاطر همین بود که سعی کردم صبر کنم تا امتیازم به حد مشخصی برسه. حدودا یکی دو هفته پیش امتیازم به حد مشخص رسید و تا الان همش منتظر بودم که به یک بهونه بیام اینجا و کامنت بذارم. حس کردم این روزنوشته بهونه خوبیه که این کار رو بکنم. خیلی ازت ممنونم بخاطر روزنوشتهها و متمم. حدودا توی این ۷ یا ۸ ماهی که با شما و متمم آشنا شدم, چیزهای زیادی یاد گرفتم و میگیرم که شاید باید با چند سال زندگی و تجربه و مطالعه یاد گرفت. حرف زیادی هم برای گفتن در اینجا ندارم و خودم رو در این حد و حدود نمیبینم. توی این پیام, فقط اومده بودم که بگم خیلی دوستتون دارم. همین:)
هاشم جان. ممنونم از لطف و محبتت و چقدر خوب که اینجا کامنت گذاشتی و امیدوارم باز هم، هر وقت حوصله داشتی اینجا بنویسی. بالاخره اینجا مثل متمم قید و بند نداره و میشه از هر چیزی گفت و نوشت (نمونهاش هم همین نقهای من به ترانهٔ همگناه علیرضا قربانی که واقعاً هیچ منطقی، نوشتن چنین حسهای درونیای رو توجیه نمیکنه. اما خب من در کامنتهای روزنوشته خیلی به منطق فکر نمیکنم).
راستی. این رو هم بگم که همیشه از دیدن این که چقدر مسیر درسها رو با حوصله و منظم میری لذت میبرم. وقتی مهارت یادگیری رو داری میخونی، بیشتر وقتت درگیر اونی. وقتی میری روی تفکر سیستمی، روی اون میمونی.
اعتراف میکنم که خودم در یادگیری، اگر به اندازهٔ کافی خودم رو مهار نکنم، پرش دارم و نمیتونم اینقدر منظم جلو برم. و از این نظر، تحسینت میکنم.
مرسی از لطفتون. این کامنت خیلی بیشتر از قبل بهم انگیزه میده که همین روند رو ادامه بدم:) اگه اشتباه نکنم, توی یکی از درس های متمم هم در مورد چنین موضوع مشابهی نوشته بودم. (فکر کنم مدیریت زمان بود یا شایدم یک درس دیگه) بعد از اینکه کلی از بدی های کنکور و مدرسه و این جور چیزا گفتم, بی انصافیه که در مورد حسن اون مقطع از زندگیم نگم. شاید بزرگترین دستاورد من تو اون مقطع, همین تمرکز کردن بوده. فکر نمیکنم با هیچ کاری بجز اون میشد این تمرکز و پشتکار (با هم) رو تو این مقطع به دست آورد. (بالاخره یک point مثبت هم باید ازش در میومد)
ولی یکی دیگه از چیزهایی که خیلی بهم انگیزه میده برای این کار, فکر کردن به بعضی آدم هاییه که تو زندگیم میشناسم. مثل حسی که شما درباره دنی دیدرو داشتین, این رو کاملا وقتی که شما یا پدربزرگم رو میبینم در خودم احساس میکنم (البته نمیدونم تا چه حد درست قضاوت میکنم).