خانه » پنج تصمیم مهم زندگی ما چه بوده است؟

پنج تصمیم مهم زندگی ما چه بوده است؟

توسط محمدرضا شعبانعلی

مدتهاست که چندان حوصله‌ی خواندن ایمیل و پیام و پیامک ندارم. گاهی موبایلم را باز می‌کنم و آخرین پیامک رسیده را می‌خوانم. یا ایمیلم را باز می‌کنم و یکی دو تا از آن چند هزار ایمیل رسیده در روزهای اخیر را نگاه می‌کنم.

دیشب، شاید حدود دو یا سه بود که از خواب بیدار شدم و روی صفحه‌ی موبایلم، عنوان یک ایمیل نظرم را جلب کرد: پنج تصمیم مهم زندگی.

دوستی – که نمی‌شناسمش – ایمیلی فرستاده بود و بعد از اظهار لطف و مهربانی، نوشته بود: «محمدرضا. سوالم کوتاه است. خیلی کوتاه. اگر این ایمیل رو دیدی، برای من پنج تا تصمیم مهم زندگیت رو که به نظرت روی روند زندگیت تاثیرگذار بوده، بنویس. توضیح نمی‌خوام. کوتاه بنویس».

از اون سوال‌ها بود که نمی‌شد از کنارش به سادگی گذشت. موبایل رو خاموش کردم و به سقف خیره شدم. داشتم فکر می‌کردم شبیه این چالش‌هایی است که جوان‌ترها در شبکه‌های اجتماعی راه می‌اندازند و بعد هم از پیروزی در آنها، احساس غرور می‌کنند. اما چه می‌شد کرد که سوال وسوسه انگیزی بود.

چراغ را روشن کردم و کاغذ و خودکارم رو – که مثل اسلحه‌ی سرد زیر بالش پنهان می‌کنم – در آوردم. بالای صفحه نوشتم: ماندن در ایران.

بعد با خودم کمی فکر کردم. نه! این جزو تصمیم‌های مهم زندگی من نبوده. یعنی مهم بوده. اما تصمیم نبوده. هیچوقت جدی به این مسئله فکر نکردم. هیچ وقت ماندن و رفتن را در دو کفه‌ی ترازو نگذاشتم. نه هیچوقت در هنگام خروج از فرودگاه مهرآباد – و بعداً امام خمینی – دلم برای کشورم تنگ شد و نه هیچوقت در پاسپورت کنترل، هنگام خروج از اتحادیه‌ی اروپا، دلم گرفت.

ماندم. نه اینکه تصمیم خاصی گرفته باشم. فقط چون اتفاق افتاد. همین! مثل همه آنها که دانشگاه می‌روند. نه چون تصمیم گرفته‌اند. فقط رفته‌اند. مانند آنها که ازدواج می‌کنند، چون باید ازدواج می‌کرده‌اند. مثل بسیاری از باورها و نگرش‌های ما که آگاهانه انتخاب نشد. بود. ماند. تغییر نکرد.

ماندن در ایران را خط زدم. اگر هم مهم بوده. قطعاً تصمیم نبوده و اگر تصمیم بوده قطعاً آگاهانه نبوده. گاهی تصمیم نگرفتن در بلندمدت،‌ به یک تصمیم تبدیل می‌شود. اما این تبدیل شدن، عموماً آگاهانه نیست.

دوباره نشستم و فکر کردم. نوشتم انتخاب رشته‌ مکانیک در دانشگاه. خیلی زود پاک کردم. شاید رشته و دانشگاهم مهم بوده. اما تصمیم نبوده. پیش آمد. علی شهیدی، همکلاسی دوران دبیرستانم که دوستش داشتم، می‌گفت مکانیک خوب است. من هم گفتم حتماً خوب است. ما که در خانواده‌مان مهندس مکانیک نداشتیم (صادقانه بگویم فکر می‌کنم مهندس هم نداشتیم!). علی روزهای آخر تغییر سلیقه داد و به سراغ مهندسی پزشکی رفت. من اما آنقدر ماجرا را جدی گرفته بودم و خودم و دیگران را به رشته‌ام – که نمی‌شناختمش – قانع کرده بودم، مسیرم را ادامه دادم و به دانشگاه رفتم. شریف هم انتخاب آگاهانه‌ام نبود.

مثل کسی که به سوپرمارکت برود و ماستی را بردارد که در بلندترین قفسه قرار دارد. تا به دیگران نشان بدهد که در برداشتن ماست، محدودیت قد نداشته است. کنکور برایم چیز سختی نبود و شریف، ماستی که در بالاترین طبقه بود. برداشتم تا بعداً احساس نکنم قد بلندم در بقالی، بی استفاده مانده است.

خط زدم. نوشتم: ادامه تحصیل در مدیریت.  صادقانه بگویم‌، این تصمیم مهم بوده. تصمیم هم بوده. اما از روی عقل و شعور نبوده. لج کردم. دیدم دوستان قدیمی‌ام، بعد از اینکه من درس خواندم و مشغول کار شدم، مدیریت می خوانند و ژست می گیرند و جوری حرف می‌زنند که انگار زمین و زمان را می‌فهمند. حرصم گرفت. لج کردم و کنکور دادم و با رتبه اول وارد دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف شدم تا دهان آنها را ببندم. هنوز هم از آن مدرک، به عنوان چیزی شبیه «گل» استفاده می‌کنم. برای جاهایی که آدمها بدون فهمیدن، کلمات مدیریتی نوین را برای توصیف افکار کهنه و متعفن قدیمی‌شان به کار می‌برند. پس این تصمیم هم اگر تصمیم بوده و مهم بوده، آگاهانه نبوده. یک عکس العمل عصبی از جنس لجبازی. چیزی شبیه بالا پریدن بی اختیار پا. وقتی با چکش بر روی زانو می‌کوبند.

آن را هم خط زدم.

ترک شرکتی که خودم آجر به آجرش را طی ده سال کار شبانه روزی ساخته بودم. این تصمیم آگاهانه و درست خودم بود. سریع بود. اما درست بود. یادم هست که همه صورت جلسه‌ها را امضا کردم. کیفم را برداشتم. بیرون آمدم و برای آخرین بار، نمای اتاقم را از بیرون دیدم و بی آنکه شغل مشخص یا پیشنهاد مشخصی داشته باشم به خانه رفتم. مجموعه‌ای بود متعلق به دوستانم. با مدیری که دستش به هزینه کردن چندان باز نبود. همیشه به آنجا که میرفتم برای کارگرهایش غذا می‌گرفتم و همه را مهمان می کردم و کارگرها مرا از مدیرشان بیشتر دوست داشتند. یادم هست به آن دوستم زنگ زدم و پرسیدم: کاری برای من سراغ نداری؟ حقوقش در حد خوراک روزانه‌ام باشد کافی است.

مجبور شدم چند شغل همزمان داشته باشم تا زندگی‌ام تامین شود. فرقی با گذشته نکرد. قبلا روزی بیست ساعت برای شرکت خودم وقت می‌گذاشتم و بعداً هر روز به پنج جا سر میزدم و هر جا سه یا چهار ساعت.

این را هم خط زدم. این بار بهانه‌ام را نمی‌دانم. چون هم تصمیم بود. هم آگاهانه بود. هم مهم بود. شاید خاطرات آن سال آنقدر تلخ بود که نمی‌خواستم عنوانش در فهرست تصمیم‌هایم باشد.

و بعد نوشتم: نوشتن مستمر.  نوشتن مستمر برای من تصادف نبود. ناآگاهانه هم نبود. کم اهمیت هم نبود. سال ۸۴ وبلاگ نویسی را شروع کردم و آن زمان با خودم قرار گذاشتم که روزی بدون نوشتن نماند و انصافاً نماند. از آن روز تا امروز،‌ روزی نبوده که ننویسم. یا در وبلاگم بوده. یا در روزنامه‌ها. یا در مجله‌ها. یا در متمم. یا کتاب و یا در همین دفترچه‌ی کوچکم. سلاح سردی که به همراه قلم زیر بالشم نگه می‌دارم.

خوب یادم هست. آن موقع با خودم قرار گذاشتم که هر روز بنویسم و از خودم بنویسم و رونویسی دیگران را نکنم. عموماً هم همین کار را کرده‌ام. چه شبهای زیادی که استرس می‌گرفتم که شب به نیمه نزدیک می‌شود و حرف جدیدی برای نوشتن ندارم. کتابی را برمی‌داشتم. چند صفحه‌ای را می‌خواندم و منتظر می‌ماندم که ایده‌ای در ذهنم جرقه بزند و بنویسم. نوشته‌های آن موقع را خیلی دوست ندارم. گاهی سطحی بودند. گاهی غلط. اما اگر چه نوشته‌های آن زمان را دوست ندارم، نوشتن در آن زمان را دوست دارم.

در فرهنگ وبلاگ نویس‌ها، کوتاه نوشتن کار خوبی نبود. حتی کسی هم که می‌خواست بگوید حالش خوب نیست، قبل از گفتن این جمله، چند پاراگراف مقدمه چینی می‌کرد. این بود که مجبور می‌شدی بازی با کلمات را یاد بگیری. گاهی که حرفی نداشتی، مجبور می‌شدی حرفهای قدیمی را در قالبی جدید تکرار کنی.

نوشتن وادارم کرد به خواندن. وادارم کرد به بیشتر فکر کردن. نوشتن برایم دوست‌های جدیدی آورد. نه از این دوستهای امروزی در شبکه‌های اجتماعی، که یک اسم هستند و دیگر هیچ. از همین‌هایی که صد نفر را فالو می‌کنند و صد نفر هم آنها را فالو می‌کنند و یک مطلب که هیچ. یک عکس هم ندارند و من هنوز مانده‌ام که آنها که فالو می‌کنند مشکل عقل دارند یا بیماری فضولی.

آن روزها، می‌شد دیگران را بشناسی. می‌شد فکر کردنشان را ببینی. می‌شد از آنها بیاموزی. آنچه  می‌گفتند نشخوار افکار دیگران نبود. همین چیزی که امروز به آن می‌گوییم به اشتراک گذاشتن! اگر چیزی را به اشتراک می‌گذاشتند حرف‌های خودشان بود. فکرهای خودشان. سطحی یا غیرسطحی. درست یا غلط. حرف‌های هرکسی شناسنامه‌اش بود. وقتی یکی از دوستان وبلاگ نویست را بعد از چند سال خواندنش، می‌دیدی. برایت غریبه نبود. شگفت زده نمی‌شدی. همان بود که باید باشد. همانی که فکر می‌کردی هست.

مثل این روزها نبود که همه در شبکه‌های اجتماعی زیبا و فیلسوف و عمیق و شاعر و اهل فکر هستند. اما وقتی آنها را به جبر یا اختیار می‌بینی، در حد جملات و تعارفات روزمره هم نمی‌دانند.

شغل‌های بعدی‌ام، دوست‌های بعدی‌ام، درآمدهای بعدی‌ام، کتاب‌های بعدی‌ام، زندگی بعدی‌ام، همه و همه مستقیم یا با واسطه، از همان نوشتن‌ها ریشه گرفته‌اند.

امروز به این ایمان رسیده‌ام که روزانه یک یا دو صفحه نوشتن، یک فعالیت عادی روزمره نیست. یک سبک زندگی است. و کسی که چنین کند، تمام زندگی‌اش هم – خوب یا بد – تحت تاثیر قرار خواهد گرفت.

در طی مدتی که – به دلایل شخصی و دلایل فنی – کمتر در روزنوشته‌ها نوشتم،‌ بیش از هر زمان دیگری جای خالی نوشتن آزاد و بی دغدغه را در زندگی احساس کردم. تغییر سبک زندگی را فهمیدم. اینجا برای من همان وبلاگستان قدیمی است. کسانی که کامنت می‌نویسند و حرف می‌زنند، آی دی‌های پوچ و بی معنی نیستند. هر کدامشان را ده‌ها و صدها بار در زیر نوشته‌های مختلف خوانده‌ام. دوست هستند. هم خانه هستند. میشود بدون ملاحظه حرف زد. آنها هم بدون ملاحظه می‌نویسند. میشود نوشته را بدون هر ویرایشی منتشر کرد و همراه با بقیه آن را دوباره خواند.

الان جواب آن دوست نادیده‌ام را با اطمینان می‌دانم.

مهم‌ترین تصمیم زندگی من، نوشتن منظم بوده. تصمیم‌های دیگر تا این حد زندگی امروز من را نساخته‌اند. اگر فرزندی داشتم و مرا دوست داشت – حتی اگر حرفهایم را قبول نداشت – از او می‌خواستم که وبلاگی درست کند. هر روز در آن پانصد کلمه بنویسد و تا روزی که من هستم،‌ برای خوشحالی من – حتی اگر هیچ کاربرد دیگری ندارد – این کار را ادامه دهد.

می‌دانم که در دنیای مینیمال این روزها، زندگی متفاوتی را تجربه خواهد کرد و بعد از من هم، نه به خاطر شادی من، به خاطر شادمانی حاصل از نوشتن، این اعتیاد مثبت زیبا را ترک نخواهد کرد.

دوستی که دیشب ایمیلش را خواندم. نوشته بود که هر روز اینجا می‌آید. امیدوارم او که منتظر جوابی کوتاه و مختصر بود، از خواندن این درد و دل طولانی، خسته نشده باشد.

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

148 دیدگاه

مريم اسفند ۱۲, ۱۳۹۳ - ۲۰:۵۴

نوشته هاي شما هميشه الهام بخش بوده، خيلي ممنونم…

پاسخ
جواد صالحی اسفند ۱۱, ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۰

سلام
از اینکه هموطنانی چون شما در سرزمینم وجود دارند افتخار می کنم هر چند کم هستند ولی وجودشان مملو از خوبیهاست.فقط تاسف می خورم که از وجود افرادی چون شما استفاده بهینه نمی شود.همیشه پیروز و سرفراز باشید و همچنان برای رشد فکری و علمی جوانان این مرز و بوم معلمی کنید.

پاسخ
شهره اسفند ۱۱, ۱۳۹۳ - ۱۳:۰۰

سلام خدمت برادر بزرگوارم آقای شعبانعلی
چرا بزرگوار؟
چون اگر کسی بتواند خود را به حدی حقیر بیند تا انجاییکه از حقارت خویش پند گیرد ، البته این نوعی بزرگوار یست و این همان علت اصلی بجا آوردن صلاة نیزمی باشد ، چون خداوند باریتعالی با این کارخود خواسته به ما بیاموزد که تواضع بنده مایه بزرگی اوست نه دلیلی بر احتیاج پروردگار(الله الصمد)، آنکه از خویشتن خود بیرون می آید و خالقش را با تمام وجود سجده می کند ،او شایسته بودن است،بودن در دایره وجود که همان رسیدن به خوان امکان است.
بزرگترین تصمیم عاقلانه ایی که من گرفتم ، این بود تا بتوانم روزی بمدد حق آدم شوم، یعنی همانی گردم که منظور رب من بود،آنکه خدایم در فبال آفرینشم به نزد کارگزارانش به خود بالید.
شعری گفته ام که بیت آخرش چنین است:
شهره جان اندیشه کن شاید تو هم آدم شدی آدمی کز نور تو هر خیر و شری زر شدی
این تصمیم مهم من ، همچو انواری گشتندبر تمام قسمتهای زندگیم ، برای هدایتم به جایگاه اولیه ام.
مطالب شما را می خوانم و من نیز هرروز می نویسم و می خوانم و از خواندن قرآن بیشترین لذت را می برم.
گرچه گرفتن مدارک دانشگاهی در پرورش افکارم نیز بی تاثیر نبوده، ولی خداجویی و خدا یابی عالمی دگر دارد که با هیچ لذت دنیایی قابل مقایسه نیست.از توجه شما متشکرم.

پاسخ
مريم اسفند ۱۱, ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۴

با سلام و عرض ادب
امروز ايميلم رو چك مي كردم كه به يه ايميل با عنوان “مطالبي براي مطالعه در نخستين روز هفته” برخوردم موضوع جذاب بودو بازش كردم
يه سري لينك براي معرفي گذاشته شده بود. از بين موضوعات، دو موضوع “چرا بايد وابستگي به موبايل را كاهش دهم” و ” پنج تصميم مهم زندگي ما چه بوده است” نظرم رو جلب كرد و هر دو را همون موقع خوندم.
خواستم بگم مطلبي كه در مورد نوشتن مستمر گفتيد من رو تحت تاثير قرار داد. يادم افتاد من هم زماني كه محصل دوره سوم راهنمايي و اوايل دبيرستان بودم دفتر خاطراتي داشتم و اغلب روزهايي كه اتفاق خاصي مي افتاد خاطره اش رو با تمام جزئيات مي نوشتم. يادم افتاد اون وقتها همين موضوع باعث شده بود انشاء خوبي داشته باشم و بعدهاكه وارد دانشگاه شدم و سردبير يه نشريه دانشجويي بودم بعضي از دانشجوها كه سرمقاله هامو مي خوندن از قلمم خوششون مي اومد و نوشته هامو دوست داشتند اما بعد كم كم طي اتفاقاتي نوشتن رو كاملا ترك كردم و شايد الان حدود ١٠-١٢ سال باشه كه ننوشتم. الان كه اين مطلب رو خوندم حسرت مي خورم و تصميم گرفتم از امروز دوباره نوشتن رو شروع كنم. ممنون از شما

پاسخ
حدیث حسینی اسفند ۱۱, ۱۳۹۳ - ۹:۰۸

سلام
من سالهاست که دوست دارم بنویسم ولی برای من خیلی کار سختی شده، نمی دونم چرا ولی جزء اون کارهایی که همیشه میگم بعدا، حتی گذاشتن کامنت هم برام سخته. کاش برای اون برنامه نظم شخصی در 15 دقیقه نوشتن رو انتخاب می کردم!

پاسخ
زهره اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۲۲:۴۹

سلام
امروز اولین ایمیلی رو که از متمم گرفتم باز کردم و خوندم
دیشب موقع ثبت نام مطمئن نبودم ولی این یادداشت به من اطمینان میده
شاد باشید

پاسخ
javid9069 اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۱۵:۵۷

سلام آقای شعبانعلی
کوتاه میگم
ارزش نوشتن رو به خوبی فهمیدم هر چند که دو سالی میشه خودم این کار رو میکنم. واقعن هر بار که نوشتن رو یه دلیل امتحانات یا هر چیزی به طور موقت کنار میگذارم لطمه میخورم

پاسخ
لیلی آذر اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۱۵:۲۲

سلام،
هر آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند.

پاسخ
رسول توکلی اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۶

سلام من هم 3 سال پیش شرکتی را که حاصل زحمت 10 سالم بود را برای برادرانم گذاشتم و رفتم
و ترجیح دادم برادرمون باقی بمانه رفتم اروپا و اقامت گرفتم اما دیدم مال آنجا نیستم و برگشتم .اینجا هم تا کنون نتوانستم کاری شروع کنم(البته مشکل مالی ندارم)
مدتی است تصمیم گرفتم خاطرات این دو دهه زندگیمو مرور کن و شروع به نوشتن کنم
اما میدانم زندگی زیباست

پاسخ
moji اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۸

ایول !
یه ایده جدید!

عین همون قضیه معدن طلا که دیروز میخوندم توی مقاله آموزشی که نوشته بودین

پاسخ
مصطفی اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۱۳:۴۴

مرسی محمد رضا
مرسی از صداقتت ، نه با ما بیشتر با خودت
شاید من هم دوباره شروع کنم.

پاسخ
الهه اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۱۳:۴۰

ممنون محمدرضا شعبانعلی , میدونی این حرف یه تلنگر کوچیک اما محکم به من بود, احساس میکنم خیلی از اتفاقای مهم زندگیم از سر انتخاب آگاهانه و تصمیم نبوده , فقط از سر لجبازی و اثبات قد بلندیم به بقیه بوده , ایکاش انقد که برام اثبات توانایی هام به بقیه مهم بود , یه کم برای دل خودم زندگی می کردم . تصمیم گرفتم دوباره نوشتن رو شروع کنم. فکر میکنم برای شروع خوب باشه.

پاسخ
محمد اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۱۱:۳۴

سلام بر محمد رضای عزیز

دل نوشته زیبایی بود مخصوصا آنجایی که شریف را به ماست طبقه بالا و مدیریت و رتبه اول را حاصل لجبازی دانستی. ما در جامعه ای زندگی می کنیم که افتخار آدمهایش افکار بلندشان نیست، عنوان های زیباست، اگر دکتر را ( که معلوم نیست چگونه گرفته اند ) از پشت اسمشان برداری دیگر هیچ چیزی ندارند.
نوشته هایت را دوست دارم چون نوشته های تو و البته صحبت با یک یا دو آدم عزیز دیگر بود که باعث شد مثل سایر گوسفندان این گله ( امیدوارم برداشت بدی نشود منظور پیروی بی منطق است) نروم دکتری بخوانم که فقط بشوم دکتر، نوشته هایت را دوست دارم چون از جنس خودم است

پاسخ
مروارید اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۱۱:۱۰

سلام آقای شعبانعلی
امیدوارم خوب و سلامت باشید
می خوام امروز یک اغراق بکنم من چند سال پیش شما رو توی یک سخنرانی در یک سازمان دیدم و باید بگم اصلا از صحبت های شما خوشم نیومد .اما امسال توسط یک دوستی وبلاگ شما بهم معرفی شد و من در مسیر یک تصمیم گیر بودم .خوندن درس برای مقطع دکتری (البته قبول شده بودم ) و می دونستم که نمی خوام بخونم اما نیاز به یک چیزی داشتم که نمیدونم اسمش چی؟تا اینکه اون مطلب شما در مورد خوندن دکتری را دیدم و از همون روز بود همیشه به اینجا سر می زنم.

پاسخ
الهام اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۸

سلام
به پیشنهاد همسرم چند ماه قبل به سایتتان سر زدم . خوشم آمد ولی دنبال نمی کردم . تا اینکه در اینستاگرام دوباره دیدمتان و فرصت بیشتری داشتم تا مینیمالهای انتخاب شده توسط شما یا نوشته هاتون را دنبال کنم . امروز از سر صبح وارد سایت شدم و این متن را خواندم . تازه یادم افتاد که گم گشته ای دارم . برای آدم شتابزده ای مثل من بعد از مدتها اینکه بشینم و متن را بخوانم و به فکر هم وادارم کنه چیز تازه ای بود . سپاس از شما . همین

پاسخ
فریبا اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۸:۵۹

سلام ..این متن اولین آشنایی من با آقای شعبانی و همه دوستانتونه. و به نظرم بهترین شروع بود. منم به خوندن خیلی علاقه دارم همیشه دلم میخواسته شروع کنم مطالعه روزانه رو ولی همیشه امروزو فردا کردم امیدوارم با هر روز سر زدن به ویلاگ شما و خوندن مطالب قشنگتون بتونم این سبک زندگی رو برا خودم نهادینه کنم. همیشه پاینده و سر حال باشید.

پاسخ
مهدی اسفند ۱۰, ۱۳۹۳ - ۷:۳۹

سلام
متن زیبایی بود ولی غمگینم کرد. چرا که من رو به یه تصمیمی که ده سال پیش گرفتم و الان چند سالیه که مثل خوره به جونم افتاده و به سبب نیمه غرق بودن توی اون ، توان خروج از اون رو ندارم. اون تصمیم چیزی نیست جز انتخاب شغل کارمندی. شغلی که خیلی از هم وطنام آرزوشو دارن اما به اعتقاد من ، ادارات دولتی اغلب محل تجمع انسانهایی است که منتظرند یه نفر دیکته بگه و اونا درست یا غلط، اونارو بنویسن. ادارات دولتی جایی هستند که اصلا نیازی به متفکر بودن، نوآور بودن، شایسته بودن و در کل نمونه بودن ندارن. ای کاش میتونستم یه تصمیم مهم بگیرم و مثل آقای شعبانعلی، یدفعه شغلمو ترک کنم و به این حسرت خوردنام پایان بدم.

پاسخ
علی اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۲۳:۰۷

سلام
من احساس قشنگی که خواندن این نوشته ها برام ایجاد میکنه را نمی تونم با افسوس ننوشتن عوض کنم. این توصیه اخر استاد به فرزند برای نوشتن و اصرار در نوشتن و استمرار نوشتن خیلی جالب بود ولی اینرا قابل سرایت به همه نمی دانم ،شاید من و شما عرصه های دیگر را باید تجربه کنیم.
اما خواندن کلید ورود به هر عرصه ای ست

پاسخ
مه آسا اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۲۲:۴۶

سلام آقای شعبانعلی عزیز
حدود 6 سال پیش بود که تصمیم به نوشتن کارها و تفکرات روزانه ام گرفتم، البته تصمیم نبود بیشتر یه حس بود.. یا اگه بخوام اسم دیگه ای براش بذارم …الهام…. از اون دسته حس ها که بعدا خوشحالی از انجام دادنشون … از اینکه یه همچین چیزی به ذهنت رسیده، میخواستم بنویسم تا بتونم خودمو ارزیابی کنم … برای اینکه تو هیاهوی زندگی گم نشم… اگه کار اشتباهی کردم فردا تکرارش نکنم، بتونم سمت و سوی افکارمو دنبال کنم … یه جورایی به شناخت و اصلاح خودم برسم.
متاسفانه انجامش ندادم جز چند صفحه ی و به خاطرش خیلی ضرر کردم….! در مورد وبلاگ نویسی برام سخته بنویسم و همه بخونن شاید در آینده نزدیک جراتشو پیدا کنم… همین الانم برام گذاشتن دیدگاه کار غیر معمولیه!
امروز که فهمیدم مهمترین تصمیم زندگی شما نوشتن منظم بوده این حس دوباره در من زنده شد و مطمئنا این دفعه جدیش میگیرم، ممنونم برای تمام مطالب ارزشمند و تجربیاتی که در اختیار ما میذارید، تمام زمان هایی که در این سایتها سپری میکنم ارزشمنده، امیدوارم تمام لحظات زندگیتان به زیبایی سپری شه.

پاسخ
فرمهد اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۲۰:۳۰

با سلام جناب شعبانعلی گرامی

از این مطلب بسیار مفید و آموزنده تان سپاسگزارم .

فرزندی دارم 14 ساله و خیلی بابازی وایرنگر کلاش آف کلانس سرگم بود بالاخره با راهنمایی شما او را سوق دادم به سمت ساختن وبلاگ و ترغیبش کردم دل نوشته هایش را آنجا بنویسد و عکس و مطلب مدرسه و دوستان و محله را آنجا بگذارد

حضرت مولاتا می فرماید: هرچه می خواهد دل تنگت بگوی هیچ آدابی و ترتیبی مجوی

منتظر مطالب مفید و آموزنده شما همچنان هستیم

پاسخ
میثم اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۱۹:۵۷

این نوشته که برچسبی به نام دردودل در آخر بر روش قرار گرفت را دوبار خوندم. باردوم به نیمه که رسیدم به قسمتی که شرکت رو پس از ده سال ترک کردی, دیگه چشمم جلو نمی رفت, انگار دوست نداشتم جلو برم , گذشته ای دقیقا مانند نیمه بالایی ولی دوست نداشتم تصمیمی که شبیه نیمه پایینی نوشته رو گرفتم بخونم. تحصیل در رشته مکانیک به دنباله روی از برادر,ادامه تحصیل در رشته مدیریت در خارج از ایران به جهت مهاجرت و سپس برگشتن وادامه کار قبلی ونارضایتی از وضعیت. وحال پس از کلی دوره های تئوری انتخاب و تستهای دیسک ومشاوره های مختلف تصمیم نیمه دوم و ترک کار کنونی پس از یازده سال و استرس بی خبری از نیمه دوم داستان دردودل خودم . امیدوارم هیچ کس در چنین شرایطی که ادم رو به پایینترین سطح از اعتماد به نفس میکشونه قرار نگیره.

پاسخ
nikaadel اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۱۹:۱۰

خوندن مطالب شما با قلم روان و صمیمی تون همیشه برای من لذت بخش توام با تامل و تفکر بوده و هست.

مرسی:)

پاسخ
حامد ستاریان اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۱۸:۰۹

الان بیشتر از 6 ماه میشه که قصد دارم بلاگم رو راه اندازی کنم و بنویسم، اما تنبلی و بهانه و کار و … مانع شده، به خودم و به تو قول می دم از همین امشب مقدماتش رو فراهم کنم، حتی اگر مقدمه این باشه که چند ماه بخوام مداوم هر شب مطالب دیگران رو بخونم، اما این کار رو می کنم. محمد‎رضا من واقعا خوشحالم از اینکه تو هستی، و من می تونم از تو بیاموزم، چیزی که هیچ معلمی به من یاد نداد.

پاسخ
فرزاد پویا اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۱۷:۰۱

منم از یه روزی تصمیم گرفتم بنویسم، از استاد عزیز دکتر شیری هم الهام گرفتم؛ ولی هر وقت که چیزی داشتم واسه نوشتن این کارو میکردم.خیلی وقتا هم برای فرار از ناتوانی گفتاری تو بیان حالم نوشتم، حس میکردم تو گفتار فکرام پرپر میشن!! الان که این متنو خوندم دوباره خوشحال شدم از تصمیمی که گرفتم و کاری که قطعش نکردم، خوشحال از تصمیمی که میتونم راحت بگیرم یا وسوسه ای که راحت میتونم در برابرش تسلیم بشم برای نوشتن!یکی از آرزوهامه که نوشته هامو تو به وبلاگ وارد کنم. چند وقتیه میخوام از نوشتن به حرف زدن روبیارم ! حتی شده واسه خودم حرف بزنم! بلند فکر کنم به قولی! اولش سخته! ولی اگه نوشتن میشه حتما حرف زدنم میشه! چقد تلاش کردم تو نوشتم ” ولی” و”اما” و .. استفاده نکنم تا این حس مثبتو خراب نکنم! خوشحالم که آخرش مثبت استفاده کردم!! خیلی ممنونم ازتون آقای شعبانعلی عزیز 🙂

پاسخ
سولماز اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۱۵:۲۹

سلام، من هم گاهی مینویسم. گاهی برای دل خودم و گاهی برای امور مربوط به کارم . . . زمانی نوشته هامو خودم حداقل خیلی دوست داشتم و بارها مرور میکردم. امروزه شلوغی روزها آرامش نوشتن و تمرکز حس کردن را ازم گرفتن. گاهی وارد سایت شما میشم. (البته کاربر آزاد متمم هم هستم) ، شاید خیلی وقت نداشته باشم که آموزشها را پیگیری کنم ولی متنهای بااحساس تازگی و خجستگی بهم مبده. اینه که همواره دوست دارم تا با شما و نوشته های شما و امثال شما همگام شم . . .

پاسخ
saeed اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۵

سلام آقای شعبانعلی
سالها پیش در تلویزیون شاهد مناظره ای بودم که برایم تاریخی شد این موضوع مال شاید 35 سال پیش باشد یک طرف دکتر فردید به عنوان دانشمندی فیلسوف و عرفان گرا به همراه دکتر نراقی به عنوان جامعه شناسی میانه رو و دکتر پریانی استاد دانشکده صنایع دانشگاه صنعتی آن موقع وقتی دکتر فردید و دکتر نراقی خواستن دیدگاه علم گرا و شاید علم زده دکتر پریانی را رد کنند گفتند مثلا علم نمیتواند خوشبختی را تعریف کند. دکتر پریانی گفت خوشختی کسری است که صورت آن زندگی و مخرجش مجهول است. همیشه فکر میکنم این مخرج مجهول چیست؟ هر چه باشد قطعا به شدت وابسته به کیفیت زندگی است. خلق کردن، ایجاد کردن، کشف رازهای ناپیدا و حتی نزدیک کردن انسانها به یکدیگر و بازگشت شکوهمندانه انسان به طبیعت اجزای این مجهول هستند باید سعی کنیم جنبه های جدید این مجهول مرتب کشف و بازآفرینی کنیم.
موفق و برقرار باشی

پاسخ
شهره اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۱۴:۴۹

خيلي دوست داشتم اين درد ودل را، ميدونيد قلم تان يه قلم خاصي هست، صداتون هم همينطور , به دل ميشينه. چقدر دلم مي خواهد منم شروع كنم نوشتن را ، اگر بهم نخنديد!! دو روز مينويسم يادم ميره تا ١٠٠ سال بعد

پاسخ
عليرضا ضرابيان اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۱۴:۴۰

سلام
براي من كه همكلاسي محمد رضا در دبيرستان البرز بوده ام ، شور و اشتياق علي شهيدي زندي رو در تعريف از مهندسي مكانيك يادم هست، هم اون باعث شد من هم مهندسي مكانيك بخونم و دوست مشتركمان علي صديقيان بخاطر داستان غير قابل فهم كنكور به جاي مهندسي مكانيك، صنايع خوند. هر چند به نظر ميرسه توي اون رشته هم بسيار موفق هست. چه خاطرات زيبايي از تلاش گذشته.

امروز به اين متن كه فكر كردم، ديدم حق با محمدرضاست، خيلي از آن چيزهايي كه فكر ميكردم تصميم آگاهانه من بود، در واقع يا اگاهانه نبود يا از روي بي تصميمي بود. من جسارت اين تصميم كه بنويسم رو هنوز ندارم. اما چند ماهي هست كه تصميم دارم و تلاش دارم هر روز بخونم. اميدوارم يك روزي اين خواندن ها سرچشمه نوآوري و نوشتن براي من هم باشه.
روز خوش

پاسخ
علي اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۳

عالي بود ولي من ماندم و خانمم!!

خانمي كه مخالف سرسخت كامپيوتر است بطوريكه من كه كارم با كامپيوتر است، بخاطرش كارهايم را سركارم با كامپيوتر انجام مي دهم حال چه برسد به اينكه وبلاگ بنويسم

پاسخ
سبحان اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۷

آقای شعبانعلی عزیز ممنونم بخاطر گفته های زیباتون. من رو که تحت تاثیر قرار داد .
پس از سالها که وبلاگ نویسی رو کنار گذاشتم، این متن باعث شد از همین الان شروع کنم.

خیلی ممنونم 🙂

پاسخ
پرستو اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۱۱:۳۵

سلام
خیلی خیلی خرسندم که این پست را خواندم، من از سال 86 وبلاگ نویسی را شروع کردم، خوب بود، اما دو سال پیش وبلاگ پنج ساله ام را حذف کردم، دیدم نمی شود، مجدد یک وبلاگ جدید بنا کردم. تا امروز، سه روز پیش خواستم کامل حذفش کنم و از دنیای مجازی بروم بیرون، این پست را که خواندم دیدم من از وبلاگ نویسی و نوشتن حرف هایم و اندیشه هایم خیلی فواید خوبی نصیبم شده است،مثل معرفی کتابهای خوب به همدیگر، پاتوق کتاب های مجازی و…، به نظرم جز بهترین پست هایی بود که از شما خواندم. وبلاگم را که در حالت تعلیق گذاشته ام، با نامی جدید و الهام گرفته از اندیشه ای جدید بنا خواهم کرد.
سپاس

پاسخ
رامین اسفند ۸, ۱۳۹۳ - ۱۸:۵۲

یکی از تصمیمات آگاهانه من و تصمیمی که نشد یکبار حتی یکبار هم به خاطر انجامش احساس پشیمونی و ناراحتی کنم تصمیم به شروع مطالعه با متمم و از اون مهمتر هر شب سر زدن به روز نوشت های شما بود محمدرضای عزیز .

پاسخ
فردین اسفند ۸, ۱۳۹۳ - ۱۸:۲۳

نوشتن رو خیلی دوسدارم ولی بیشتر از اون از خوندن نوشته های محمدرضا لذت میبرم. به نظر من ما تصمیم ناآگاهانه نداریم.تصمیم از جهت اختیار ارادی و غیر ارادی میشه تقسیم کرد.از لحاظ مطلوب بودن به عاقلانه و تصمیم از روی نادانی رو به حماقت تشبیه باید کرد.همه زندگی مارو تصمیمات میسازه..من از امروز تصمیم گرفتم روزی یک صفحه از دفتر تقویم 94 رو بنویسم.در مورد مطالب همین سایت.

پاسخ
محمدرضا اسفند ۸, ۱۳۹۳ - ۲:۰۴

سلام
قدرت نوشتن به نظر من البته،نمایش دادن لخت افکار برای خود ادمه!اخه گاهی فراموش میکنیم چه طور فکر میکنیم.
یاعلی

پاسخ
امیتریس اسفند ۷, ۱۳۹۳ - ۱۱:۳۴

سلام
به محض خوندن نوشته شما، از دیشب دارم به تصمیم ها مهم زندگی خودم فکر میکنم.
از اینکه هستید و مینویسید ممنون

پاسخ
آسمان اسفند ۷, ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۰

به نام او که هوای بغض هایمان را دارد.
اینکه چند ساله امضام یه حرکت بیضی شکل در جهت عقربه های ساعت هست، رو یادم نمیاد.
آنچه که جالبه ، اینه که هر جا قرار باشه اسمم نوشته شه، این شکل جا خوش می کنه…
خوب که دقیق میشم،میبینم یه بخشی از رفتارهای شخصی هر انسانی ، شکل همین امضا میمونه.
احترام به دیگران،فرو بردن خشم،مهربونی،خوش اخلاقی و هزار رفتار جورواجور دیگه…
در گیر و دار دنیای رنگارنگ امروز ، لازمه حسابی حواسمون به این امضاهای شخصی باشه .
(من از سوم ابتدایی و اولین زنگ انشا، تا امروز بیست و نه سالگی،روحم را به لذت نوشتن میهمان کرده ام. )

پاسخ
زهره اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۲۳:۴۴

سلام

جناب شعبانعلی درست است که بنده زیاد با شما اشنایی ندارم ولی به طرز حیرت اوری برای خودم این متنی که شما در این چند روز منتشر کردید رو ، روزی 4یا 5 بار خوانده ام .

نوشتن دلیل میخواهد ولی من یکی که ندارم
متاسفانه منطق و دلیل ، دستو پا و ازادی را میگیرد ولی میتوان یک کروشه باز و استثایی تعریف کرد و ان نوشتن بی دلیل است …

دوست ندارم در لحظه تصمیم بگیرم
ایکاش و البته امیدوارم که منم یک روز این جرات رو به خودم بدم برای نوشتن

پاسخ
معصومه اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۲۱:۰۳

سلام محمدرضاجان استاد خوبم
میدونید اومدن به سایت شما همیشه برام مثل دعوت به یه مهمونیه باشکوه و یا حس زدن کلید و روشن کردن یه اتاق تاریک…
منم مینویسم و نوشتن برام یه سرمایه عظیمه…مثله یه قرص مسکنه وقتی دردی عظیم داری…وقتی تنهایی و هیچکس حرفت رو نمیفهمه
چقدر یه دفتر و خودکار آرومت میکنن …خوشحالم که هستی و مینویسی…

پاسخ
انصار اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۱۸:۳۸

سلام
مختصر بگم، فوق العاده بود…
بعد یه روز کاری سخت و سنگین، به تمام وجودم تزریق شد
اگه یه روز پول و قدرت داشته باشم، قطعا رو تلویزیون و بیلبورد و هر جائی که عموم مردم قراره ببینن اینجا رو به عنوان مُسکن، به عنوان پیشنهاد کاری بعد از یه روز سخت، به عنوان نوشیدنی بعد از یه حمام داغ و هر توصیف دیگه ای که تو این تبلیغات به کار می برند، که عامه مردم رو جذب کنند، تبلیغ می کردم. چون هنوز خیلیا هستن از این دل نوشته ها محرومند.
یکی از مهمترین تصمیم های من، همین سر زدن به این خانه بوده و الحق داره جواب میده
امیدوارم تصمیمات خوشبختی و شادی اورت بیشتر بشه

پاسخ
مقدسه اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۱۶:۳۸

خیلی قشنگ بود، ی فرصت دلتشین
منم 87 وبلاگ نویسی رو با نام مستعار شروع کردم اما با آمدنم به دانشگاه متاشفانه کمتر شد، بعدها به پلاس رفتم اما یک سالی می شود که در فضای مجازی نوشته ام، شاید بیشتر
دفتر نوشته های زیادی از گذشته دارم اما باز هم یک سالی می شود که با اوج گرفتن مشغله های کار و درس و زندگی! از این فرصت قشنگ کم کردم…
چقد دلم تنگ شد..
ممنونم
حتی مدت هاست به وبلاگم سر نزدم…
الان میخوام برم..
سپاس
برقرار باشید

پاسخ
عرفان اسفند ۸, ۱۳۹۳ - ۱۷:۴۱

سلام آقاجون
راس میگید نوشتن آدم رو آروم میکنه بخصوص اگه دلی باشه و همه ی افکارت رو راحت برداری و بریزی روی کاغذ. برای اون عزیزی که به خودش جرات نوشتن نمیده باید بگم نوشتن برای من هیچ زمان و مکان دقیقی نداره هروقت که حال کنم می نویسم .خیلی از اوقات با یه جمله قصار که میتونه از تلویزیون یا رادیو یا حتی خوندن یه کتا ب باشه شروع میشه خوبیش اینه که میتونی بی تکلف بنویسی مث همین محمد رضای خودمون با خودش رو راسته …این اولین کامنتم بوده تو این یه ماهه …بخاطر اینکه سعی میکنم اول محیط رو بشناسم بعد بنویسم… برا هممون آرزوی خوشبختی می کنم

پاسخ
زهرا وفاییان اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۱

سلام استاد

عاشق صداقتتم !

همین.

پاسخ
Nafis اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۵:۵۷

خيلي خيلي خيلي ممنون از نوشتتون ، بمن يادآوري كردين كه دوباره دست بقلم بشم ، سالها تقريبا هرروز يا شايد روزهاي زيادي از هفته مينوشتم ولي با بزرگ شدن مشكلات و دغدغه ها و درگيريهاي زندگيم فرصت نوشتن يا همون موهبت نوشتن رو به فراموشي سپردم. بينهايت سپاسگزارم از اين تذكر كه نقش برداشت از حاشيه متن برام داشت( باتوجه به توضيحتون در قوانين يادگيري من)
درنهايت هم ميخواستم بگم كه از تمام مباحث ارزشمند، جالب و جذاب بخش هاي مختلف سايت مرتبط با محمدرضا شعبانعلي من هميشه شيفته روزنوشته هاتون بودم و هستم! خوشحالم كه كامنتهاي اين بخش براتون با بقيه جاها فرق داره
با كلي آرزوي خوب

پاسخ
آرشام اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۴:۲۵

سلام محمدرضا جان ، نمی دونم منو یادت هست یا نه. ففط خواستم سلامی عرض کنم
سلام

پاسخ
نادر اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۱۶:۵۷

ممّدرضا!
استادی داشتم که می گفت ” از خدا بخواهید که در کنار روشنفکری به شما روشنایی دل هم عطا کند ”
خوشحالم که با چون تویی آشنایم که هر دو را داری.
زنده باشی پسر

پاسخ
شهاب شیخ انصاری اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۱۶:۱۸

مطمئنم اون دوست عزیزی که این سوال رو از شما پرسیده الان اون چهار تصمیم مهم دیگر زندگیتون رو که نگفتید دغدغه ی ذهنش شده! چون شما رو یک انسان موفق تصور میکنه (که به نظر من هم همین طور هست) و میخواد از مسیر و نحوه ی زندگی شما قالبی بسازه و زندگی خودش رو بریزه توش و ریخته گری کنه تا زندگی مشابه زندگی شما بسازه!!!
امیدوارم اون دوست عزیزمون حواسش باشه ممکنه جنس زندگی ها فرق کنه!

پاسخ
سوگل اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۱۵:۴۸

تصمیم های مهم زندگی من تا امروز
سلام استاد عزیزم
وقتی که درباره تصمیمات زندگیم فکر می کنم خیلی منقلبم می کنه
من یه زنی هستم که 35 سال پیش در یک خانواده بسیار سنتی و مذهبی و کم سواد روستایی و مهاجر از روستا به تهران بدنیا اومدم. بچه اول خانواده ای که مثل بقیه خانواده های مذهبی سنتی زود ازدواج می کردند و بچه اول باید در ساختن زندگی پدر مادرشون از همون ابتدا مشارکت می کرد. خانوادم سواد زیادی هم نداشتند و فکر می کردند تنها اتفاقی که در زندگی یه دختر رخ می ده اینه که ازدواج می کنه و البته همین عقیده باعث شده بود که باید در تهیه جهیزیه هم شراکت می کردم . نمی دونم چطور حرف بزنم با این بغض، ولی یه جور حسم اینه که انگار یه دختر اصلا اصلا خودش مهم نبود و پدر مادرا فقط فکر می کردند داشتند از همسر آینده یه پسر مراقبت می کردند و
من مهمترین تصمیم زندگیم زمانی گرفتم که خیلی کم سن بودم( البته باید مثل یه زن رفتار می کردم )و تصمیم گرفتم شاید مثل یه مرد زندگی کنم تصمیمی بگیرم اتخاب کنم و فقط نشینم تا انتخاب بشم . اون زمان حتی به سختی پدرم راضی شد که دخترش بره دبیرستان و بعد با سختی خیلی بیشتر برم دانشگاه . شاید باور نکنید ولی من نشستم درس خوندم و کنکور دادم و منتظر بودم ببینم اگر قبول شدم بعد پدرم اجازه میده برم یا نه ولی این ریسکو کردم و حتی برای اولین بار از درس خوندن خیلی هم لذت بردم انقدر تو زندگیم همیشه درگیر یک سری محدودیتهای دخترانه بودم که انتخاب لیسانسم اصلا خوب نبود و فقط تو رشته ای که قبول شدم درس خوندم
بعد از لیسانس تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم و برای یه رشته دیگه اقدام کردم همزمان هم زبان خوندم و هم پشت کنکور یه رشته متفاوت از لیسانسم شبانه روز درس خوندم و الان دارم مثل یک زن مدرن کار می کنم مطالعه می کنم فکر میکنم رانندگی می کنم زندگی میکنم و برای پیشرفتم هنوز به سختی تلاش می کنم . می دونم که این حرفا برای آقایون خوشآیند نیست ولی این ظلم جامعه مردسالار ما به ما زنها بوده که هیچ وقت حس نمی کردم دیده می شم .
مهمترین تصمیم زندگیم این بود که سنتی نباشم ولی باهاش نجنگم و رهاش کنم مذهبی نباشم ولی ضد مذهب هم نباشم که سریع انگ عقده ای بودن رو بهت می چسبونند من از سنت بریدم فقط به خاطر دردی که کشیدم و نخواستم خواهر و شاید دخترم متحمل بشه

پاسخ
علیرضا داداشی اسفند ۹, ۱۳۹۳ - ۹:۰۲

سلام.
1- تلاش شما را می ستایم و برایتان آرزوی موفقیتهای بیشتر دارم.
2- این حرفها برای ما آقایون خوشایند نیست، ولی نه به خاطر این که قبولش نداریم، به خاطر اینکه نمی خواهیم مردسالاری باشد و هست. کاش نباشد.
درود بر شما.

پاسخ
شیوا مژدهی اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۴

سلام محمدرضا. خیلی دلنشین بود. مرسی. این نوشته ات ، حس و حال پست های اول روزنوشته هات رو برای من زنده کرد. شاید در واقعیت شباهتی نباشه. اما من شبیه دیدم 🙂

پاسخ
معین اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۳

محمد رضای عزیز:
تبریک بهت میگم…
اول یه توضیحی بدم… امروز روز عقد کنان منه…
الانم سرکار هستم و کلی کارهای عقب افتاده…
انقدر تحت فشار و استرس بودم( دیگه نیستم ) مغزم کارنمیکرد…

گفتم یه سری به روز نوشته ها بزنم شاد از دنیا خودم دووور شدم و قدری تسکین پیدا کردم…

که همینطور هم شد…
خوبه که آدم موقع های خاص یادت میوفته و آرامشی وصف نشدنی به ما میدی…
ممنونم ازت بابت سبک فکری و نگارش زیبات

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۱۸:۲۶

معین عزیز.

خیلی خوشحالم کردی که خبرش رو به من و بقیه بچه‌های اینجا هم دادی.

احتمالاً رسمه که الان کلی برات آرزوی خوب بکنیم و خوش بختی و اینها.
من هم همین آرزو را دارم.
اگر چه می‌دونم و میدونی که خوش بختی و شادی،‌ بیشتر از جنس تعدادی تصمیم شخصیه و نه آرزوی افراد بیرونی.

یه حرفی رو می‌خواستم برای الانت بنویسم و یه حرفی رو برای پنج سال دیگه‌ات.

برای الان می‌خواستم بگم که داشتن یک دوست همراه، کمک می‌کنه از خوشحالی‌های زندگی دو برابر لذت ببریم و رنج‌ها و سختی‌های اجتناب ناپذیر زندگی هم، فشارشون روی ما نصف بشه.
بنابراین خوشحالم که از این به بعد شیرینی‌ها رو بیشتر و تلخی‌ها رو کمتر تجربه می‌کنی.

اما برای پنج سال بعد، می‌خواستم بگم که:
آدمها اونقدر که ما فکر می‌کنیم با هم فرق ندارند. بعیده کسی رو پیدا کنیم که خیلی بیشتر از همراه امروزیمون ما رو بفهمه. یا خیلی بهتر از اون، برای ما لحظات شاد و تجربه‌های آروم ایحاد کنه.
اگر هم تلخی و سختی رو تجربه می‌کنیم، بعیده کس دیگری رو پیدا کنیم که به طرز محسوس و جدی، تلخی‌های کمتری در دوستی و رابطه ایجاد کنه.
آدمها خیلی شبیه هستند. تغییر دادن خودمون و تلاش کردن برای درک کسی که کنار ماست – حتی اگر یه وقتهایی برای ما تلخی ایجاد می‌کنه – خیلی ساده‌تر از جستجوی گزینه‌های دیگره…

شاد باشی و ایام روزگار، همیشه به کام تو و همسر نازنینت

پاسخ
min90 اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۰:۳۴

سلام استاد عزیزم.
مثل بقیه من هم شادمانم از حضورتون…
اما اگر تلاش برای تغییر خودمون و درک طرف مقابل همیشه یکطرفه باشه و انرژی زیادی رو از انسان بگیره، شاید اون موقع جست و جو برای گزینه های دیگه آسون تر باشه. آیا میشه با این اندیشه که انسانها خیلی شبیه هم هستند خودمون رو با هر انسانی سازگار کنیم؟
شاید بشه گفت آدمها خیلی با هم متفاوتن و رابطه با هر انسانی هم با روابط دیگه خیلی متفاوته. اما بدون شک همه روابط سختن. چیزی که مهمه اینه که آیا اینقدر عشق در این رابطه وجود داره که بتونه کاری بکنه که من با تلخیهایی که تو رابطه ام وجود داره کنار بیام؟
شاید سوالی که معین الان باید از خودش بپرسه اینه…
معین جان من هم برات آرزوی تجربه زندگی با عشق رو دارم…

پاسخ
شهرزاد اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۵

سلام به همگی
با این کامنت میخوام چند نشونه بزنم…:)
اول می خوام به آقا معین عزیز خیلی تبریک بگم و براشون آرزوی خوشبختی بکنم.
دوم بگم که از کامنت محمدرضای عزیز، خیلی لذت بردم و مخصوصا اون قسمتش که ” …داشتن یک دوست همراه، کمک می‌کنه از خوشحالی‌های زندگی دو برابر لذت ببریم و رنج‌ها و سختی‌های اجتناب ناپذیر زندگی هم، فشارشون روی ما نصف بشه.” … واقعا فکر می کنم همینطور باشه …
سوم بگم که از دیدن کامنت مینا (mina90) – بعد از مدتی که حضورش در این خونه کمتر بود – خوشحال شدم و می خوام بهش بگم چقدر خوب نوشتی مینا … من هم واقعا باهات همعقیده ام.
ضمن اینکه این عقیده ی همیشگی من هم هست که وقتی توی زندگی عشق وجود داشته باشه، همه چی در نظرت، رنگ و بوی زیباتری پیدا می کنه. حتی تلخیهای اجتناب ناپذیر زندگی هم با عشق می تونه به کام آدم، شیرین تر از انچه که باید و هست، حس بشه؛ زودتر فراموش بشه؛ و تاثیر کمتر مخربی بر زندگی داشته باشه …
و البته یه موضوع … به نظر من وجود عشق در یک رابطه، بخشی اش شاید در دست ما نباشه و به یک محرک اولیه احساسی نیاز داشته باشه، اما بخش بیشترش هم دست ماست که چگونه بتونه حفظ و تقویت بشه و رشد کنه…
در هر حال امیدوارم تجربه ی زندگی تمام دوستان خوبم همونطور که مینا جان هم گفت مزین به زیبایی عشق باشه …:)

پاسخ
min90 اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۱۶:۴۳

شهرزاد عزیزم.
ممنونم از لطفت. همیشه توی خونه بودم. ولی ساکتتر. احساس کردم که به سکوت احتیاج دارم.
خواستم بگم که منم با نظر تو موافقم دوست مهربونم. عشق شاید به صورت غیر ارادی بوجود بیاد. اما نهالیه بسیار آسیب پذیر و برای رشد کردن و زنده موندن به مراقبت نیاز داره.

باقري اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۰:۴۴

سلام محمد رضاي عزيز
متنت فوق العاده بود مخصوصا توصيه پنج سال بعد
با تمام وجود تأييدش مي كنم
نوشتن از ارزوهاي ديرينه منه و با خوندن نوشته شما دوباره رنگ رويام پر رنگ تر شد

پاسخ
الهام اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۸:۰۷

هرچی که میگذره نوشته هات بیشتر به دلم میشینه. هردفعه بیشتر اشک آدم رو در میاری!
جوابی هم که به این کامنت دادی خیلی منو به فکر وا داشت..بهش نیاز داشتم.
خو شحالم که باهات آشنا شدم..
خدا براتون جبران کنه..

پاسخ
محمد معارفی اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۱۱:۳۷

الهام عزیز
آرزوی آخرت برای محمدرضا فوق العاده بود…واقعا خدا براش جبران کنه.فکر میکنم کرده و خواهد کرد…

پاسخ
الهام اسفند ۷, ۱۳۹۳ - ۸:۱۹

🙂

معین اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۹:۴۵

سلامی مجدد به محمد رضای عزیز(ولی من در دلم همیشه با نام استاد صدایتان میکنم):

مطمئنا روزانه هزاران پیام تقدیر و تشکر به نحوه های مختلف به دستت میرسه که شاید اینقدر حجمشان زیاد باشد بیشتر آزار دهنده باشند تا لذت بخش.
منم میخوام تقدیر و تشکر کنم… با زبان خودم…از طرف خودم با یه جنس دیگه

بعضی از ادم ها عین کلید میمانند و فقط قفل دری را باز میکنند… درسته خودشون راه و برای ما باز کردن ولی از راهی که پشت درب شروع میشه هیچ وقت خبر ندارند

محمد رضای عزیز خیلی از قفل های ذهنی و اعتقادی من و باز کردی و من تو راهی قدم گذاشتم که گفتنش خیلی زمان بر است
فقط میتونم بگم زندگی امروزم و تمام و کمال مدیون تو و همکارانت و تیم متمم هستم

صد ها ساعت با رادیو مذاکره بزرگ شدم…
روز نوشته هات به شدت تنبی ام کرده اند…مثل دروغ سیاه و سپید
قوانین یادگیریت را اینقدر خوندم با تک تک سلول هام یکی شده
شب ها با صدای عزیزت و فایل مسیر اصلی به خواب رفتم
همنشین من در هنگام رانندگی فایل های رادیو متمم بوده و هست
و خیلی اوقات هم با فایل های فرشته ی مرگ و گلاره و شهید هم گریه کردم…. خجالت نمیکشم بگم گریه کردم… گریه کردم برای خودم و طرز فکر سنتی و به قول یکی از روزنوشته هات افکار ادکلن زده ی خودم…

تو یکی از ایمیل های مطالبی برای مطالعه ی شنبه ها مطلبی از باب مارلی بود که : شاید تو اولین عشق او نباشی،
همچنانکه شاید آخرین عشق او…

وقتی با باب مارلی هم اشنام کردی یه متنی زیبا ازش دیدم که نوشته بود : واقعیت این است که هرکسی آزرده ات خواهد کرد…
فقط باید کسی را پیدا کنی که ارزش تحمل رنج را داشته باشد.
این جمله تماما تو لحظاتی که به دنبال همسرم میگشتم در ذهنم بود…

ممنون از هدیه ای که به رسم شاگردی به من و همسرم دادی…
جالبه بگم خیلی از جاهایی که با همسرم ( البته اون موقع قرار بود که همدیگر را انتخاب کنیم یا نکنیم) به مشکل و بن بست بر میخوردیم… متن ها و لینک های متمم و شعبانعلی دات کام به دادمون میرسید که به پیشنهاد من هردویمان میخوندیم و بعد دوباره به مسئله برمیگشتیم و چقدر شیرین زبان مان و فرهنگ لغتمان را یکی میکرد
درس های زبان زندگی و اصول تصمیم گیری و…. خیلی کاربردی تر از اون چیزی که فکرشو بکنی بوده و هست.

امروز اگر ارامشی دارم… اگر همسر خوبی دارم… اگر با خیلی از مسایل زندگیم کنار اومدم و برای حلقه های مفقوده اش دارم میجنگم … تمام و کمال مدیون استادی هستم به نام استاد محمد رضای شعبانعلی عزیز.

دربین صدها مربی و مدرس و معلم و استادی که داشتیم و دارم… بهترینی و بهترین هارو به ما هدیه دادی.

از خیلی از دلخوشی ها و لذت های شخصی ات گذشتی برای ما…
نمیدونم … شاید ماندن ات در ایران…شاید فرهنگ سازی در سایت تراست زون مبینی بر اعتماد( که تو ایران وجود خارجی نداره)… شاید تمرکز روی متمم و هزاران کار دیگری که کردی تا ما هم خوب زندگی کنیم…

ببخشید نمیخواستم پرحرفی کنم… واقعا زندگی ام را مدیون خودت و تلاش هات هستم استاد گرانقدرم…

مطمئن باش هرجا حضوری خدمتت برسم صمیمانه دستانت را خواهم بوسید ( البته تو دوره همیه گنبد مینا میخواستم اینکارو بکنم که نتونستم از بین هواداران و شاگردانت جلو بیام و عرض ارادت بکنم. اوناهم حسی شبیه من را داشتند تجربه میکردند…)

نمیدونم چطوری متن و تمامش کنم….
خوشحالم ازین که در بین هزاران کامنت ات کامنت منو خوندی و جواب دادی… فقط میتونم تشکر کنم … چون راه رفتن و یادم دادی… تولد دوباره ام را مدیون خوبیات هستم

ببخش پرحرفی کردم
دوستدارت… شاگردات… معین الدین ناصری امین

پاسخ
مهدی شایسته فر اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۸

درود بر شما
من یه تئوری من درآوردی برای عشق دارم و اون هم اینه که وقتی برای رسیدن به عشق پلن می کنیم در واقع یه جورایی زمان مرگش رو هم تعیین می کنیم(آب کم جو تشنگی آور بدست).
به نظرم عشق یک مفهوم وابسته به زمانه که به احتمال زیاد و پس از فراز و فرود (اورشوت و آندر شوت) به یک پاسخ که احتمالا شیب منفی خواهد داشت می رسد.روابط اجتماعی و خانوادگی، فرزندان،مسائل اقتصادی و سیاسی باعث خواهند شد که این میرایی شیب تندتری بگیرد و بعد از زمان مشخصی عادت جای عشق را بگیرد.در اینجاست که با نظر شما در مورد سعی بر حفظ رابطه به دلیل مشابهت انسانها یه جورایی مخالفم چرا که ممکنه وضع رو بدتر و بدتر کنه و از عادت به عدم تمایل و بعد حتی به نفرت منجر بشه.شاید بد نباشه بعضیها( تاکید بر بعضی) در یه لحظاتی تصمیم دیگری بگیرند و یه نمودار دیگر رو تجربه کنند تا حس نزدیکی به عشق رو در زمان طولانی تری تجربه کنند.

پاسخ
سارا اسفند ۷, ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۷

سلام معین عزیز….

تبریک مخصوص به داداش گلم … معین جان .

و تشکر و قدردانی از استاد خوبم محمدرضاشعبانعلی که چون همیشه اندیشیدن را به ما می آموزد…

مهرت را سپاس …

پاسخ
مهدي خاني اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۱۹:۴۵

سلام اقا معين ازدواجتون مبارك
ارزوي زندگي مشترك عالي براي شما وهمسرتون دارم

پاسخ
معین اسفند ۶, ۱۳۹۳ - ۷:۴۴

ممنونم جناب مهدی خانی…
تشکری صمیمانه بابت آرزوهای خوبتان برای ما

پاسخ
معین اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۴

متن هات دیووونه کننده جالبه…

لذت بخش و شیرینه…

منتظزیم تا بازم برامون بنویسی…
مهم نیست چی…
هرچی که دوست داری بنویس ما هم ناخوآگاه عاشقش میشیم

پاسخ
مریم.م اسفند ۵, ۱۳۹۳ - ۸:۵۷

سلام
دسته بندی کردن تصمیماتی که آگاهانه گرفتید یا اتفاقاتی که ناخوداگاه براتون پیش اومده، خیلی جالب بود. و در نهایت انتخاب مهم ترین تصمیمتون تو زندگی … از این نوشته یاد گرفتم که از این به بعد از خودم برای خودم بیشتر بنویسم.
موفق باشید

پاسخ
1 2 3

پیام بگذارید

برای ثبت کامنت باید کد فعالیت در متمم داشته باشید. کد فعال‌سازی را از این‌جا دریافت کنید.