پیش درآمد:
چند وقت پیش، به بهانهای در حال پیادهروی بودم که از جلوی ساختمانی رد شدم که خاطرات «نخستین سالهای زندگی کاری» مرا در خود پنهان کرده بود! سالهای ۷۸ و ۷۹ بود و من به تازگی وارد محیط کار رسمی سازمانی شده بودم. هیچوقت یادم نمیرود. چه تلخی های عجیبی بود.
یادم میآید که هنوز کاری برای انجام دادن نداشتم. هر روز سر کار میرفتم. مینشستم. خودم را با کاتالوگها مشغول میکردم. آرزو میکردم تا عصر کاری پیش بیاید که من انجام دهم و معمولاً بسیاری از روزها، کاری پیش نمیآمد. سختترین لحظهی روز، خداحافظی از مدیرم بود. وقت رفتن به خانه. و احساس تلخ اینکه تنها کاری که از عهدهی من برمیآید، «سلام و خداحافظی» است.
یادم میآید که فضای واحدی که در آن کار میکردیم تنگ شد و باید یکی از اعضای شرکت به واحد همسایه نقل مکان میکرد. طبیعی است که من را انتخاب کردند. چون بقیه باید نزدیک مدیریت میماندند تا کارهای روزانه را سریعتر سامان دهند. اما کسی با من کاری نداشت و میشد مرا در هر جایی مستقر کرد. مرا به یک واحد مستقل فرستادند و کار بدتر شد! اگر قبلاً به بهانهی سلام و علیک، میشد دیگران را دید. حالا فقط آخر هر ماه، مرا صدا مي کردند و چک حقوق را به دستم میدادند! چقدر احساس بدی بود. انگار که اعانه گرفتهای! در این یک سال، من با کاتالوگها زندگی میکردم! همهي آنها را باز میکردم. تمیز میکردم. سوسکها و مارمولکها را از کاغذها جدا میکردم و همین!!
یادم میآید که مدیرم بعضی وقتها (شاید هفتهای یک بار در حد یکی – دو ساعت) کاری را ارجاع میداد. مثلاً مقالهای میداد که ترجمه کنم. این ساعتهای خوش هم زیاد طول نکشید. یک بار، مقالهی پاره شده را در زبالههای بیرون شرکت دیدم و فهمیدم که قرار نبوده از ترجمهام استفاده شود. بلکه برای اینکه احساس بیکاری نکنم، مدیرم به من ترجمههایی میداده است و حاصل کار مرا دور میریخته!
اما چه بگویم از روزهایی که هیچ کاری نبود. خوابم میگرفت. چشمهایم به زور باز میماند. پنجرهی شرکت هم به خانهی نیمساختهای در کوچهی پشتی باز میشد که در آن، گاه و بیگاه، کارگرانی معتاد، در حال مصرف مواد مخدر بودند. بهترین لحظات کاری من، که تا حدی سرگرم کننده بود، دیدن مصرف مواد مخدر توسط آنها بود. لااقل یک «تصویر متحرک» در پنجره دیده میشد! اما چیزی نگذشت که پلیس آمد و آنها را برد.
مبارزه با خوابآلودگی وقتی که هیچکاری برای انجام دادن نداری، خیلی دشوار است. یک بار خواب بودم و مدیرم مرا صدا کرد تا برنامه Autocad را برایش نصب کنم. خیلی خوشحال شدم و با هیجان به سمت واحد مجاور رفتم. هر چه باشد، بهانهای است برای کار کردن. یک کار تخصصی!
اما این خوشحالی هم چند دقیقه بیشتر طول نکشید. به محض اینکه وارد اتاق مدیرم شدم، به چهرهام نگاه کرد و گفت: «آخ! خواب بودی؟ ببخشید. اگه میدونستم مزاحمت نمیشدم و خودم یک جوری حلاش میکردم». چند روز آینده برای من جهنم بود. دوست نداشتم با رییسم رودررو شوم.
در آن سالها درس هم میخواندم و یکی دو روز در هفته به دانشگاه میرفتم. حالا فکر کنید چقدر مسخره بود وقتی برای امتحان، باید میرفتم و از مدیرم مرخصی میگرفتم! خوب من در حالت عادی هم کاری نداشتم! نوشتن برگهی مرخصی مثل یک جوک بیمزه بود. اما قانون بود و باید انجام میشد. مدیرم هم مرخصی گرفتن و دانشگاه رفتنم را دوست نداشت. همیشه میگفت: امیدوارم زودتر این دانشگاه لعنتی تمام شود و تو تمام وقت اینجا باشی. هر بار هم از من میپرسید: ترم هفتم بودی؟ و من با شرمندگی توضیح میدادم: نه! ترم سوم.
به همهی اینها اضافه کنید، احساس بد من را وقتی در دانشگاه برای غیبت از کلاسها و حضور در شرکت، باید توضیحات شگفتانگیزی در مورد کارهایم در شرکت و اهمیت آنها و اینکه اگر من نباشم شرکت تعطیل میشود(!) میدادم.
باقی ماجرا:
آن سالهای تلخ گذشت. بزرگتر شدم. در آن شرکت به یک «مدیر» تبدیل شدم. سفرهای داخلی و خارجی. سمینارها. فروشها. قراردادها. جلسات و مناقصهها و پروژهها و تاسیس شرکتهای جدید و استخدام کارکنان و تربیت آنها و گاهی اخراجشان…
سالهای اول، مدیرم در نگاهم یک انسان سخت و تلخ و مغرور و خودخواه بود. کسی که ما را به بازی میگرفت. کسی که برای افزایش آمار کارکنان شرکتش و استفاده از اعتبار مدرک من (فکر کنید که دانشجوی ترم سه چه اعتباری دارد!!) من را استخدام کرده و برای اینکه حسم بد نباشد، گهگاهی ترجمههایی به من میداد و در سطل زباله میریخت یا مرا به خواندن لیست لوازم یدکی و جداکردن سوسکها از کاغذها، مجبور میکرد!
اما وقتی بزرگتر شدم و مدیریت را تجربه کردم، هر روز بیشتر از پیش، او را فهمیدم و بیشتر دوستش داشتم. آموختم که کارکرد نخستین ترجمههای من، این نبود که در نامههای رسمی سازمانی به کار گرفته شود. بلکه هدف اصلی، آشنایی بیشتر من با متون تخصصی کاری بود و ریختن کاغذها در سطل زباله، ارزش آِن را کم نمیکرد. هر چند شاید اگر مدیرم میدانست که کاغذها را میبینم، آنها را در جای بهتری نگاه میداشت.
یاد گرفتم، که ورق زدن کاتالوگهای لوازم یدکی که در آنها جز نقشههای انفجاری و شماره قطعه چیزی نیست، میتواند تسلط من را به بخشهای مختلف دستگاه بیشتر کند. چیزی که باعث شد سالهای بعد، در اتریش، روبروی ژاپنیها بایستم و به آنها تعمیر و نگهداری بخشهای مختلف دستگاه را آموزش دهم. یادم نمیرود که ژاپنیها – که خود به دقت و حفظ کردن و تسلط بر ابزار شهرهاند – چگونه با تعجب به حرفهای من گوش میدادند و میدیدند که ریز ترین قطعهی دستگاهی را که چند هزار قطعهی اصلی دارد، با شماره فنی کامل دوازده رقمی حفظ هستم! آنها هرگز ندانستند که بازی کاغذها و سوسکها – که زمانی فکر می کردم روشی استثماری برای پر کردن اوقات من است – روش اثربخش مدیرم بوده تا مرا به یک کارشناس متمایز تبدیل کند.
یاد گرفتم که هیچ مدیری از کارکنان جدیدش، در روزهای نخست و ماههای نخست، انتظار معجزه ندارد و نباید داشته باشد. همین که بیایند و بروند و محیط را ببینند و فرهنگ را بفهمند و بکوشند دانش خود را از محیط کار افزایش دهند کافی است. این کارمندها هستند که در نخستین سال زندگی کاری، احساس معذب بودن میکنند.
یاد گرفتم که وقتی جوانتر و کمتجربهتر هستیم، درک دقیقی از «جوانی» و «کمتجربگی» خودمان نداریم و این باعث میشود انتظارات زیادی از خودمان داشته باشیم و همین انتظار افسردهمان میکند. در حالی که بعداً میآموزیم که دیگران، جوانی و کمتجربگی ما را میبینند و درک میکنند و احساس بدی هم نسبت به آن ندارند.
این روزها، دیگر میدانم که رشد شغلی، با شتاب امکان پذیر نیست و اگر شد، سقوط هم به زودی در پی آن خواهد آمد. یاد گرفتم که باید تصمیم بگیریم به مدیرمان اعتماد کنیم یا نه. و اگر اعتماد کردیم لااقل در سالهای نخست زندگی کاری، اجازه دهیم ناخدای کشتی شغلی ما باشد…
این روزها. مدیر سابقم را هر از گاهی میبینم. با هم مینشینیم. قهوهای میخوریم. از خاطرات آن روزها حرف میزنیم. این روزها شاید قدرت و توانمندی ما در یک اندازه باشد. اما هنوز، در مقابلش، پیش از او، لب به فنجان قهوه نمیزنم و قبل از او روی صندلی نمینشینم و هرگز حرفش را قطع نمیکنم و تک تک راهنماییها و جملاتش را به خاطر میسپارم. او شایستهی بیشترین احترام است. اما نه به خاطر مسافرتها و قراردادها و کارها و جلسات و حقوقهای زیاد و هدیههای ارزشمندی که برایم در نظر گرفت. به خاطر همان سال نخست. سال خواب و بیداری. سال سطل و ترجمه. سال سوسکها و کاغذها…
لینک خیلی مرتبط: علی خلیلی کیست؟


87 دیدگاه
سلام محمدرضا
شده تا حالا یکی یک چیزی بگه (یک حرف امیدبخش) و شما به خاطر اینکه تجربهات تاییدش نمیکنه نتونی راحت قبولش کنی ولی چون بقیهی حرفهایی که از اون آدم شنیدی و عمل کردی نتیجههایی عالی داشته، بگی پس اینم درسته و از ته دل آرزو کنی که درستیش زودتر بهت اثبات بشه؟ این چند جمله از حرفهای شما برای من مصداق این وضعیت هست:
یکی اینکه:
“یاد گرفتم که وقتی جوانتر و کمتجربهتر هستیم، درک دقیقی از «جوانی» و «کمتجربگی» خودمان نداریم و این باعث میشود انتظارات زیادی از خودمان داشته باشیم و همین انتظار افسردهمان میکند. در حالی که بعداً میآموزیم که دیگران، جوانی و کمتجربگی ما را میبینند و درک میکنند و احساس بدی هم نسبت به آن ندارند”
این چند خط را هر وقت که خرابکاری میکنم میام میخونمش .
و این قسمت را هم هر روز، روزی چندبار سرکار میخونم:
“همیشه بدانیم که پیشرفت، حاصل انجام کامل شرح شغل در شرایط مثبت و ایدهآل نیست. پیشرفت حاصل کار کردن فراتر از شرح شغل، در شرایطی است که هیچ امیدی برای بهبود وجود ندارد.”
محمدرضا من هروقت این سری از نوشتههای شما را در سایتتون میخونم بینهایت حسودیم میشه به کسایی که در زمان نگارش این مطالب همراه وبسایت شما بودند. میدونم این نوشتهها هنوز هم داغه، خود من حداقل هفتهای سه بار میخونمشون ولی دلم میخواد یکمی در مورد محیط های کاری بیشتر بدونم، محیط کار برای کارمندان نسل Y بیشتر سخته؟ 🙂
میفهمم همین که در این شرایط کاری دارم که مرتبط با علائق و توانمندیهامه باید بسیار شکرگزار باشم و هستم ولی میدونی که محیط کار و خود کار میتونه چه قدر دلگیر کننده باشه. گاهی حس میکنم هرچه قدر هم که خوب باشی برای رسیدن به پلهی بعدی کافی نیست و فقط شرایط موجود را میتونی حفظ کنی. برای پیشرف باید عالی باشی و بینقص. عالی شدن و بینقص شدن هم اگر امکانپذیر باشه، زمانبره، خیلی زمانبر. من خستهام. خسته از تمام زحمتهایی که برای به دست آوردن این شغل کشیدم و خستهترم از فداکاریهایی که برای بهتر انجام دادنش میکنم. هر روز تلاش میکنم چیز جدیدی یاد بگیرم که در کارم بهم کمک کنه ولی این تلاشها داره ابهام من از نتیجهی کار را بیشتر و بیشتر میکنه بدون اینکه دستآورد ملموسی داشته باشه.
ببخشید خیلی غر زدم، امروز تولدمه و من همین الان سرکار پشت میزم هستم. یک لحظه فکر کردم حاصل این همه سال زندگی من شده اینجا نشستن و دیگه نتونستم خودم را کنترل کنم که این کامنت را ننویسم.
سلام محمدرضا
کاش من هم در آن سازمان بودم . مهم نیست مشغول کاری بودی یا نه . مهم این بود که تو توی اون محیط ساخته شدی .
من به تازگی ، این مرحله رو گذروندم ( مرحله سوسک ها و کاغذها ) …..ولی در تمام این مدت عذاب آور ، زیرنظر بودم …می فهم شما چی می گید ، به حساب مطلب شما ، من به تازگی بزرگ شدم و دوران کودکی شغلی م رو پشت سر گذاشتم
من هنوز باید در انتظار بررسی باشم ؟ چررررررررا؟
راستی باوجودیکه میدونم شاید سالها طول بکشه این نظر بررسی بشه و چه برسه به جواب دادن
همینجوری میشه یه گوشه ذهنتونم باشه که با مدیر محافظه کار که تمام تلاششو میکنه هیچ جوری نفوذ نکنی و فقط کارای بیخود انجام بدی باید چکار کرد؟
البته این مورد شاید توضیح بیشتری بخواد ، حالا همینجوری سر خطی گفتم
با سلام
حدود چند هفته ای میشه که مطالب وبلاگتون رو دنبال میکنم (از روزی که اون برنامه سه نفری با آقای امیرخانی و دکتر شیری داشتید). برآیند این چند هفته رو میشه اصلاح بینشم دونست.
منم الان 1 سال و 1 ماهه که کارمند شدم.
چه روزایی که از بیکاری خوابم برده.
با خودم فکر میکردم که آیا موجودی بی کار تر از من هست؟
هنوزم حس میکنم مدیرم بعضی کارا رو برای دست گرمی بهم میسپاره.
بعضی موقع ها این بیکاری رو با مدیرم در میون میذارم میگه عجله نکن.
بابت همه زحماتتون تشکر میکنم.
محمد رضا.من به یه تناقض برخوردم .
از یه طرف بار ها در جواب به این سوال که چگونه انقدر پیشرفت کردی جواب دادی که هر کسی روزی 20 ساعت و 20 سال تلاش می کرد به این جا می رسید.
از یک طرف هم چند بار گفتی که من خودم به بقیه توصیه می کنم از وقت های بیداریشون بهتر استفاده کنند و گفتی گاهی این بی خوابی ها بازده آدم رو خیلی میاره پایین.
محمد رضا بالاخره پیشرفت خودت رو مدیون اون 20 ساعت بیداری هستی یا چیز دیگه ای هست؟
من فكر ميكنم علت اعتماد مديرتان اين بود كه
1-انسان سالمي بوديد
2-دانشجوي بي ادعايي بوديد و از اين كه در دانشگاه شريف درس ميخونديد فخر نميفروختيد.
3- در هر حال دانشجوي شريف بوديد و او به يك كارمند باهوش نياز داشت- هيچ وقت براي من مسئله دانشگاه آزاد و سراسري حل نميشه
سلام بر شما
با امید پیشرفت روزافزون
حرفاتون واقعا خاطرات قشنگی برام زنده کرد
ممنون معلم بزرگوار
اما من فکر می کنم مدیران امروز مثل مدیران دهه شما نیستن.حداقل اونهایی که من باهاشون برخورد داشتم این طور نبودن
من برای سه مدیر کار جدی و رسمی انجام دادم
هر سه ی اونها مشخصاتی داشتن که مدیر شما نداشته این طور که شما می گید.
هر سه مدت های زیادی من رو به عنوان کار اموز به کار گرفتند درحالی که من در اون دوره کار جدی و سود ده انجام می دادم
هر سه بی توجه به توانمندی های من بودن.
هر سه خیلی براشون اهمیتی تداشت که فردای من چی میشه و فقط به سود حاصل از کار من فکر می کردن.
http://na3leman.blogfa.com/
سلام
خيلي جالب نوشته بودين، آخرين ساعات يه روز كاري كه شركت به اين بزرگي تق و لقه و خيليا نيومدن كلي خنديدم 🙂 مرسي
اما اين نوشته را با روزاي شروع كار خودم كه مقايسه ميكردم ديدم حدود 180 درجه فرق داشتيم! يادش بخير، آخه من از وسطاي يه پروژه وارد شده بودم، پروژه اي كه پيشرفت سخت افزاريش حدود 50 درصد بود و نرم افزاريش صفر، و من مسئول بخش نرم افزاري بودم، هم بايد عقب موندگي قبلي را جبران ميكرديم و هم پروسه فعلي را پيش ميرفتيم، تازه دانشجوي ترم 3 ارشد هم بودم، اما انصافا هيچ مشكلي براي حضور در كلاسهام برام بوجود نياوردن و در عوض من هم تمام تلاشم را براي شركت كردم، بطوريكه در پايان پروژه رتبه يك كشور شديم بين همه استانها 🙂
مرسي از بودنتون آقاي مهندس- براتون دنياي شاد و آرامي آرزو ميكنم
نوشته ی به جایی بود من هم در محیط کارم چنین احساسی رو خیلی وقتها دارم و احساس خوبی نسبت به خودم تو اون لحظات ندارم و به قول شما شاید سخت ترین موقع لحظه مرخصی گرفتن و توضیح دادن برای دیگران که من حتما باید همیشه تو محل کارم باشم خیلی سخته. ممنون استاد.
این نوشتتون عالی بود عالی خیلی خوب بود من بدون هیچ چشماندازی از اوایل شروع کار انتظار زیادی از خودم داشتم و اعتماد به نفسم فوق العاده پایین بود برای دنبال کار گشتن .. اینو که خوندم خیلی دیدم به همه چیز بهتر شد 🙂
یکی از نگرانی هایی که باعث شده من همیشه از کارمند شدن بترسم همین بوده که به جای رفتن به سر کار، سرکار گذاشته بشم. در نتیجه سراغ خیلی کارها اصلا نمیرم. این نوشته شما من رو یاد این ترسم انداخت ولی باز هم نمیدونم از کجا باید بفمهمم که مدیر احتمالی آینده، من یا بقیه کارمندای تازه کار رو برای آشنایی با فرهنگ و دانش مرتبط داخل کار نمی کنه یا کلا راه پیشرفت توی اون شرکت بسته است؟
داشتم فکر میکردم، شما خیلی صبور بودید که این مدت رو تحمل کردید، من اگه جای شما بودم اینقدر تحمل نمی کردم و دست کم در مورد وضعیت ناخوشایندم حرف میزدم ولی اگه این حرف رو میزدم، مدیرم از من قطع امید نمی کرد؟به نوعی برنامه اش رو به هم نریخته بودم؟
سلام.یه نکته خیلی مهمی توی نوشته شما هست که شاید بشه گفت تفاوت آدمهای موفق و عادیه.اینکه برای شما مهم بود که کار کنید و از اینکه کار نمی کنید رنج می بردید ولی من این روزا توی رشته خودم فارغ التحصیلای زیادی می بینم که اکثرا دنبال یه موقعیت شغلی راحت هستن.فقط براشون مهمه که ساعت پر کنن و پول بگیرن و برن.نمی دونم چرا تفکر غالب جامعه ما این شده که از کوتاهترین راه به هدفمون_که متاسفانه در اغلب موارد هم پوله و نه چیز دیگه_ برسیم.دیگه کم هستن جوونایی که شوق یادگیری داشته باشند.نمی دونم چرا؟
سلام محمد رضا جان
یک سوالی دارم ؛ می دونم سخت ، گنگ ، جوابش زمان بره و (هرچند حریم شخصی ات رو خیلی کوچیک کردی برای ما ولی بازم ) شخصیه
اگر تونستی جواب بدی خیلی به من کمک میکنه
شما میگی آقای خلیلی شمارو از بوجه شرکت یک سال (حداقل) پرورش داد تا تازه بشی هیچی (میدونم که شخصی برداشت نمی کنی! ) تازه بعد از اون هم قدم به قدم از آشه رشته به فیش مک ارتقا دادت !
آخه چرا ، دلیلش چی بود چرا تو محمد رضا ، گیریم از سابقت خوشش آمد از کجامعلوم که خیلی زود تر نمی رفتی و اینهمه سرمایه گزاری (از عمد با “ز″ مینویسم چون از نظر من این سرمایه ها بیشتر معنویه تا مادی ! ) به فنا نمیره .
ویژگی های تو از نظر خلیلی چی بود ؛ ملاکش چی بود ؛ اصلا این ویژگی ها فقط برای تو بود یا همه
اگر گفتی همه ، بگو چرا ولی در جواب نگو “چون مرد خوبی بود …. ”
من این ملاک ها و شیوه ی یافتنش در اطرافیانم رو لازم دارم
ممنون
————————
سلام
من امروز دچار خسران و پارادوکس شدید درونی شدم
با مدیرم برای سرکشی به مشتری ناراضی از کیفیت محصول ، و روئت سطح بحران پیش آمده در ادامه همکاری راهی بازار شدیم.(ما و یه شرکت دیگه تأمین کننده یکی از مواد اولیه کارگاه تولیدی ایشون هستیم)
اول یه توضیحاتی درمورد این مشتری بدم: 1. مشتری کیفی(مشتری که کیفیت محصول ارجحیت داره براش نسبت به سود و قیمت محصول)/ 2. شناخت کامل به زیر و بم کار و نظارت دقیق روی تولید محصول نهایی/ 3.صادق و روراست، البته صریح الهجه؛ چه درفروش، چه در خرید/ 4.سابقه همکاری: 1سال/ 5.شروع همکاری بشرط عدم نوسان کیفی محصول فوق در طول مدت همکاری بود! -علی رغم اطمینان کامل به کیفیت محصول، از بدترین امتیازاتی بود که به ایشون دادیم…(اینو درنظربگیرید با کیفیت اصلی ترین و قدیمی ترین رقیبمون که هر 2ماه درمیون نوسان کیفی داره…!)/ 6.محصول فوق «ارزشمند» ترین و بطیع گرانترین محصول تولیدی شرکت ما میباشد(کارشناسان “منصف” بازار اعتقاد دارند باکیفیت ترین محصول بازار است…)/ 7. همکاران ایشون در منطقه تولید خودشون رو با محصولی که 30درصد ارزونتر و کیفیتش یک چهارم محصول ماست انجام میدن!! و بدلیل عدم آگاهی مصرف کننده نهایی تأثیری در میزان فروش ایشان ندارد!/ 8.خدمات حین و پس از فروش شرکت ما حرف اول و آخرو توی بازار میزنه
حالا اصل موضوع
پس از اعلام سفارش کالا و ارسال محصول در یکی از پرفروشترین ایام سال (شب یلدا) عنوان گردید که محصول دچار نقص کیفی شده و اعلام مرجوعی و درخواست تعویض محصول گردید(این حالت، در این روز یکی از بدترین حالات ممکنه… تولید کارگاه عملا تعطیل و بجای کسب « سود» هرلحضه ضرر.. -اهالی این صنف از ماهها قبل چشمشون به این روزه-) بدلیل اعلام مرجوعی در ساعت غیر اداری، مرجوعی کالا عملا صورت نگرفت. اما با حضور بموقع نماینده شرکت در محل حادثه(!) اولین و شعله ور ترین زبانه های آتش مهـــــار شد…! 🙂 و “بلنـــدترین شــب ســال” به خیر و خوشی موقتا به صبح رسید..
در مراجعات بعدی مشخص شد که محصول فوق علی رغم تست چندین باره ازسوی مشتری و اطمینان کامل ایشان بر نقص کیفی و اصرار برموضع خود، هیچگونه نقصی نداشته و حتی به گفته مشتری کیفیتی بالاتر از انتظار داشته است.(نمونه محصول فوق در حضور مشتری و با حضور مدیرعامل شرکت تست کیفیت شد… این خدمت ما بارزترین خدمت پس از فروشمونه. که هیچ رقیبی اینو انجام نمیده به این شکل!)
باتوجه به اوصافی که از چنین مشتری رفت،
و اعتماد نماینده فروش به اظهارنظر مشتری -که اساس ورود مدیرعامل به قضیه،همین اصرار نماینده فروش بر مواضع و اظهارات مشتری بوده است-
چه راهکار هایی رو برا آینده (چه برا مشتری، چه برا شرکت، چه برا نماینده فروش!) پیشنهاد میکنید؟؟
سلام محمدرضای عزیز!
شکسته نفسی می کنی؟!
چون به نظر من این واکنش مناسب آدمهاست که از شرایط فرصت می سازه: تو می تونستی به هر شکل دیگری اوقات بیکاری در محل کارت رو بگذرونی اما حداقل بیشترش رو به مطالعهء مفید و مرتبط با کارت پرداختی، یا می تونستی مأیوس بشی و استعفا بدی و دنبال کار دیگه ای بگردی و مطمئناً در این صورت نتیجهء کاملاً متفاوتی با حالا رقم میخورد.
سلام
به نظر من مدیرتان روی توانایی های بالقوه شما سرمایه گزاری کرده است.الان که همه مدیرها سابقه کار می خواهند و روی کسب مهارتها و یادگیری آینده نیروی تازه فارغ التحصیل شده حساب نمی کنند. پس ما از کجا باید شروع کنیم.حتی کار آموز هم نمی خواهند