رهای عزیزم.
گاه گاهی، در تراکم کار و زندگی، چشم هایت را ببند و پا به دنیای رویا بگذار.
نگرانم که فرصت دیدن رویا را، در میانه ی تلاش و تقلای بی پایان دنیا، به دست فراموشی بسپاری.
رویا، توانمندی شگفت انگیز انسان است.
هیچ حیوانی رویا ندارد.
رویا خواب نیست.
خواب، بازی شبانه مغز است با آنچه در روز دیده است.
مانند کودکی که کتابهای کتابخانه ی پدر را، برگ به برگ پاره میکند و میکوشد با چسباندن آنها کنار هم، کتاب تازه ای بسازد.
رویا خیال نیست.
خیال، فرار به فردا است.
خیال، بازی آنها است که به دنیا و آنچه در آن است دل بسته اند.
اما بیشتر از آنکه هست می خواهند.
چه دیدار یار و چه درهم و دینار.
خیالپردازی برای اینان، نوعی تجدید قوا برای ادامه ی بازی دنیاست و انگیزه ای برای دویدن بیشتر.
اما رویا، نه مانند خواب، مرور دیروز است و نه مانند خیال، فرار به فردا.
رویا، فرار از دنیا است.
رویا، دستاورد مهم عبور انسان، از دالان تنگ و تاریک تاریخ است.
رویا را آنکس می بیند که فردا به دار آویخته خواهد شد.
چشمانش را می بندد و زندگی را تجربه میکند. نه خواب گذشته را می بیند و نه خیال آزادی را.
رویا می بیند. او با چشمان بسته اش، به شهرهای دوری سفر میکند که میداند هرگز نخواهد دید.
بر زمینی دراز میکشد که هرگز بر روی آن نخواهد خوابید.
و به آفتابی خیره می شود که چشم بند، هرگز فرصت دیدار آن را دوباره فراهم نخواهد کرد.
رویا را فرزندی میبیند که در روز تولد، پدر از دست داده است.
او خواب پدر را نمی بیند. چرا که پدر را هرگز ندیده است.
او خیال پدر داشتن در سر نمی پرورد. چرا که هرگز پدر نخواهد داشت.
او با رویای پدر زندگی می کند. چشمانش را می بندد ودست در دست پدر، خیابان ها و شهرها را میگردد.
در خیالش به او – که نیست – تکیه میدهد و آرامش و امنیت را تجربه میکند.
رویا را تو باید ببینی.
رویای دنیایی که در آن…
[بگذار نگویم که اگر دنیا چنان بود که میشد بی هیچ خطری رویاها را نوشت، دیگر به رویاپردازی نیاز نبود]گاه گاهی چشم هایت را ببند و پا به دنیای رویا بگذار.
سگ ها هم خواب می بینند.
گربه ها هم خیال موش در سر می پرورانند.
اما رویا، متعلق به انسان است.
رویا گریز از دنیا است، آنچنانکه هست
به دنیا، آنچنانکه هرگز نخواهد بود.
رویا آن سرمستی شیرینی است که هیچ محتسبی، آن را مجازات نمیتواند کرد.
نگذار مردمان – که زندانبان تو هستند – تو را به واقعی نبودن رویاهایت، متقاعد کنند.
آنها فریبت می دهند و میگویند که رویا، هرگز از جنس واقعیت نیست.
آنها می گویند: آزادی – آنچنانکه در رویای خود می بینی – خیالی بیش نیست. اما وزن زنجیرما واقعی است.
آنها می گویند: سفره ی رنگین – آنچنانکه در رویای خود می بینی – پیش روی تو نیست. اما درد گرسنگی تو واقعی است.
آنها می گویند: دوستی – آنچنانکه تو در رویای خود می سازی – وجود ندارد. اما دشمنی، واقعی است.
فراموش نکن که مردم، زندان بان تو هستند. آنها حق دارند که بگویند از سلول آنها که پا بیرون بگذاری، جز ترس و تهدید و توهم نخواهد بود.
اما تو هم خوب میدانی که لبخند رضایتی که با دیدن یک رویا بر لب می آید، با لبخند رضایت حاصل از شادی در دنیا، هیچ تفاوتی ندارد.
رویاهایت را به مردم نفروش.
آنها راست نمی گویند.
هیچکس چیز بهتری ندارد که به جای رویاهایت به تو هدیه کند.
هر از چند گاهی، در میانه ی روز،
چشمهایت را ببند و به دنیای رویاها پا بگذار.
جایی که هیچکس نتواند تو را از تجربه ی لحظات خوب، محروم کند.
مراقب رویاهایت باش و به خاطر داشته باش که:
کسی میتواند خواب و خیال را از تو بگیرد که قبلا رویا را از تو گرفته باشد
آخرین دیدگاه