سالها پیش با مدیر یک شرکت خصوصی کوچک دوست بودم. هر شنبه صبح، با هم قهوهای میخوردیم و از آینده آن شرکت حرف میزدیم. آن شرکت امروز به یک مجموعهی بزرگ اقتصادی تبدیل شده است. در روزهای پایانی اسفند امسال، قدیمی ترین کارمندهایش پیش من آمدند و گفتند: محمدرضا. تو میتوانی با او حرف بزنی؟ او حرف ما رو گوش نمیده و سپس تمام ماجرا را گفتند. از اشتباههای ماههای اخیر. پولهایی که از دست رفت. امتیازهای بیهودهای که داده شد و سازمانی که از بیرون سالم و از درون آمادهی فروپاشی است. بچهها میگفتند که او میگوید: «من شرکت را به اینجا رساندهام. میدانم در آینده هم آن باید به کجا برسد!»
به دوست کارآفرینم زنگ زدم و خواهش کردم فرصتی در نظر بگیرد تا در دفتر کارش با هم قهوهای بنوشیم و راجع با بازخورد کارکنان صحبت کنیم. اما پاسخاش عجیب بود: «حسم به شرکت خوب نیست. به بچههای طلبکار و کله شق. اینها ایمان خودشان را به راهی که میرویم از دست دادهاند. اینها مهرههای شرکتهای دیگرند در مجموعهی من! اگر موافقی برویم صدف یا حس خوب زندگی…». اما من دوست داشتم در محل کارش با او حرف بزنم. حرفهای پای میز کار با حرفهای «صدف» و «حس خوب زندگی» فرق دارد. این بود که نهایتاً نامهای برایش نوشتم و ارسال کردم.
متن آن نامه را بدون ذکر اسامی در اینجا آوردهام:
«در قلب هر سازمان موفقی، انسانی است که هر روز یک گام به جنون نزدیک تر میشود…»
دوست و همراه خوب من.
از نخستین روزهای دوستیمان چند سالی گذشته است. همه چیز خیلی فرق کرده. هیچ فکر کردهای؟
از آن زیرزمین ۵۰ متری انتهای خیابان وصال. تا این ساختمان ۱۴ طبقهی خیابان جردن.
از آن نانهایی که صبحهای شنبه با هم میگرفتیم و بساط صبحانه را روی روزنامهی میز تو پهن میکردیم، تا اتاق مجلل کنفرانس امروز و ده ها قلم خوردنیهای تزیینی روی میز.
از آن روزی که منشیات، کنار تو مینشست و برای تحویل گوشی به تو، ده شماره میشمرد تا امروز که مکالمههای ضبط شدهی کارکنان را روی آیفون با نرمافزاری که تیم خودت نوشته است گوش میدهی و تحلیل میکنی.
از آن روزی که یک چمدان خودکارهای هدیهی آن شرکت سنگاپوری را، به خانه بردی تا به تدریج استفاده کنی، تا امروز که چمدان چمدان خودکارهای میلیونی به دیگران هدیه(!) میدهی…
امروز اما. میگویی که حوصلهی نشستن در دفتر کار و حرف زدن راجع به بچهها را نداری. «صدف» را پیشنهاد میدهی و «حس خوب زندگی» را!
یادت هست از تعریف دیوانگی که برای من میخواندی؟
یادت هست که میخواندی دیوانه کسی است که با دنیای واقعیت قطع ارتباط کرده است؟
یادت هست که میگفتی: «محمدرضا. تو دیوانهای!».
حالا باید بگویم که: «به باشگاه دیوانگان خوش آمدی…».
سالهای نخست این شرکت را تو به تنهایی نساختی.
سالهای نخست را … ساخت که وقتی در جلسهای وعدههای امکان ناپذیر میدادی، خانه نمیرفت و شب بیدار میماند تا حرف تو روی زمین نماند.
سالهای نخست را … ساخت که هر ماه، ده درصد هزینههای تنخواه را از جیبش میداد تا مطمئن شود از تو به او چیزی اضافه بر حقش نرسیده است.
سالهای نخست را … ساخت که وقتی در جلسه وزارتخانه، عصبانی شدی و با فریاد بیرون آمدی، ساعتی آنجا ماند و داستانها میساخت در توجیه رفتار تو.
سالهای نخست را … ساخت که نامههای تو را که فعل و فاعلش را به سختی میشد از هم تشخیص داد، بازنویسی میکرد و بی صدا برای سازمانها میفرستاد.
سالهای نخست را … ساخت که هر روز از اسلامشهر ۵ صبح راه میافتاد تا قبل از تو در محل کار باشد و شب بعد از تو میرفت. وقتی که ساعت کار اتوبوسها تمام شده بود و باید نیمی از حقوقش را به تاکسیهای شبهنگام میداد.
خانم … را یادت هست که میخواست درس طراحی بخواند و تو گفتی که دانشگاه به درد نمیخورد. اینجا بمان و تجربی بیاموز. حالا از فرانسه طراح آوردهای و از طراح قدیمیت می پرسی که فکر میکند کدام نقطهی چارت، برای او میتواند مفید باشد؟!
سهمت را انکار نمیکنم. سهم تو امید بود و انگیزهای که به آنها میدادی. لبخندی که هر روز به آنها میزدی. خیارهایی بود که به سختی پوست میکندی و برایشان لقمه درست میکردی. سهم تو، آن شبی بود که از خستگی با تنها کت و شلواری که داشتی روی زمین شرکت دراز کشیدی و خوابیدی و روزنامههای باطله را به بچهها هدیه کردی…
این روزها اما روشنفکر و شیک شدهای.
خارج رفتهای. پاسپورتت را قبل از تاریخ انقضا به خاطر تعدد ویزاها تعویض میکنی.
مدیریت خواندهای. اصطلاحات انگلیسی را زیباتر از فارسی به کار میبری. ماموریت داری. چشم انداز نوشتهای. سیستم ارتباط با مشتری داری. حسابداری تحت وب!
تو زمانی «رویاپردازی بلندپرواز»ی بودی که دیگران «در دل خود» تحسینت میکردند و در پی تو راه میآمدند. این روزها «محافظهکار قدرتگرا»یی شدهای که در جلسات، در یک صحبت کوتاه دو دقیقهای باید به اجبار سه بار از «رهنمودهای ارزشمند تو» تشکر کنند.
تو هم دیوانه شدی. قطع ارتباط با دنیای واقعیت.
نفر اول شرکت تو هستی و دومین فرد مهم من هستم – که هنوز حرفهایم گاهی شنیده میشود – در حالی که سهم من در همهی آنچه روی داده است تنها نان بربری صبحهای شنبه بوده که پیشت بودم. به نظر میآید آنها که پیش تو استکانی را جابجا کردند و نانی را تکه تکه کردند یا بزمهای شبانهات را پربار میکنند، امروز بیش از تمام کسانی میارزند که دیروز جانشان را برای رویاهای تو تکه تکه کردهاند.
نمیدانم که تو بهتر میفهمی یا بچههای تو. نمی خواهم بدانم. نمیخواهم برایت بنویسم که بنیانگذار یک سازمان، گاهی چنان سرطانی میشود که سلامتی مجموعه جز با مرگ او فراهم نمیشود.
نمی خواهم برایت از نظام پیشنهادات و مشارکت کارکنان بگویم. که این درسها را خوب خواندهای.
نمیخواهم از دین بگویم. یا اخلاق. یا انسانیت یا تعهد. میخواهم از «منطق بلند مدت کسب و کار» بگویم:
سنگ هایی را که پلهای شدند برای بالا رفتنت. هرگز کنار نگذار.
در نخستین روزهای تاسیس یک مجموعه، تمام نگاهها در بیرون و درون سازمان روی یک نفر است: «بنیانگذار سازمان».
اما به تدریج که سازمان رشد کرد و بزرگتر شد، نگاههای درونی و بیرونی روی یک گروه متمرکز میشود: «همراهان نخستین روز بنیانگذار».
همکاران تجاری تو در بیرون و کارمندان جدید تو در داخل شرکت، بیش از آنکه به حرف های تو گوش دهند، به حرفهای کسانی گوش خواهند داد که از روز نخست تو را همراهی کردهاند.
ماجراهای شکل گیری و تاسیس شرکت، دیگر از دهان تو، جذابیتی ندارد. چرا که در یک سازمان بزرگ و موفق، «تاریخ تاسیس» آنچنانکه «بنیانگذار» روایت میکند، چیزی بیش از یک «داستان زیبای آراسته و پیراسته» در نظر گرفته نمیشود. همراهان روزهای نخست تو، راویان داستان تو خواهند بود…
روزهای اول، همه به حرفهای تو گوش میدادند که چقدر به «بقای ایدهی خودت» ایمان داری. اما امروز دیگران به همراهان نخستین روزهای تو نگاه میکنند، کافی است آنها بگویند «ما دیگر به آیندهی … امیدی نداریم». چیزی از آیندهی سازمان تو باقی نخواهند ماند.
برای تو نباید زیاد حرف زد. تو خودت درس خواندهای! مدیریت میدانی! گزیدهی مدیریت می خوانی! و حتماً خواندهای که با مرور زمان، همواره، اهمیت «بنیانگذار» در نگاه جامعه کمرنگ تر شده و «اطرافیان روزهای نخست» هستند که «راوی آیندهی سازمان تو میشوند». تو راویان داستان روزهای نخستین را یا اخراج کردهای یا ناامید!
خوش به حال اون مدير شركت، كه دوستي مثل تو داره واقعا خوش به حالش.
و چقدر زيبا گفتي و آموزنده براي من كه سنگ هايي را كه پله اي شدند براي بالا رفتنت هرگز كنار نگذار
به نظر من ایشون خیلی خوشبخته که دوستی داره که براش چون آینه ای میشه و او رو متوجه زوایای پنهان واقعیت موجودش میکنه… جمله ای از خیلی گذشته ها همیشه تو گوشم مونده و اون اینکه ” دوست تو فقط اونی نیست که همیشه تو رو میخندونه.. دوست تو کسیه که گاهی وقتها هم تو رو میگریونه”!
راستی محمدرضا جان، یک موضوع و سوال بیربط… خیلی وقته از آقای محمدرضا جباری عزیز چیزی نگفتی و خیلی وقته توی وبلاگشون هم نیستن!! … حالشون خوبه؟…. انشاله هر جایی که هستن، خوب و سلامت باشن…
با سلام و ادب خدمت شما و همکاران ارجمندتان
سازمان هم همانند انسان، چرخه ی عمری دارد که با شکل گیری و رشد شروع و با بلوغ و انحلال پایان می یابد که مدت زمان این مراحل از سازمانی به سازمان دیگر و از انسانی به انسانی دیگر متفاوت است و فکر می کنم اجتناب ناپذیر هم باشد. یعنی بعد از هر رشد و بلوغی، افولی نیز هست حتی جنرال موتروز، کوکا کولا، فیات و … . حتی سرگذشت استیو جابزی که همه وی را به عنوان یک رهبر شایسته و مقتدر می شناسند پر است از این بد خلقی ها، تندروی ها، تند خویی ها و سراشیبی ها.
مطلبی که چندی پیش در متمم خوندم حاکی از آن بود که شرکت ها میتوانند در زمان واحد در محصولات مختلفی که دارند حالت های مختلف را در ماتریس داشته باشند و لزوما کل سیستم از رشد به انحلال نمی رسد.
http://www.motamem.org/?p=1003
سلام به شما محمدرضای عزیز وتیم همکارتون وکل بچه های سایت
سال نو بر همه مبارک
بسیار تکان دهنده بود ومن یک سوال دارم:
آیا این اعمال میتونه ناشی از قدرت طلبی ما باشه؟ میدونی چرا اینطورسوال کردم؟ چون احساس کردم این دوست عزیز خودش رو ایزوله کرده و حاضر به شنیدن نیست!
سلام استاد
میخوام یه چیزی بهت بگم لطفا بهم نخند . !!!!!!!!!!!!
برادر من سال هاست که به کار طراحی دکوراسیون داخلی مشغوله ( MDF ) نزدیک به ۲۰ سال.
اولین سالی که به این حرفه مشغول شد شاید فقط یکی دو نفر دیگه بودند که اینکار رو انجام میدادند و الان رقباش کارخونه دار شدند و خودش فقط اندک سودی عایدش میشه. کارش فوق العاده خوب و ظریف و نسبت به کارش حساسیت فوق العاده ای داره و احساس مسئولیت شدید میکنه نسبت به تحویل کار . همه چیزو با هم داره امانت ، صداقت ، تخصص و ……
اما نمیدونم چرا به جایگاهی که شایسته اون هست نرسیده .
من ارشد MBA میخونم من میخوام براش یه کاری انجام بدم . اون هم واسه من پدر بود هم براردر و همه چیزمه و همه زندگیشو به پای منو و بقیه اعضای خونواده گذاشته .
میخوام با استفاده از اندک دانشی که دارم و با تخصص خودش یه کاری براش انجام بدم که رشد بکنه
محمدرضا جان من رو راهنمایی میکنی ؟
سلام
به نظر من اگر ایشون بتونه با شرکت های طراحی داخلی لینک بشه و یه جوینت ونچر تشکیل بده خیلی موفق میشه
از دانش شما هم میشه در حوزه بازاریابی و فروش استفاده کرد
ببخشید که دانش من در حد محمد رضا نیست
سلام دوست عزیز
ممنون از راهنماییتون
سلام محمد رضای عزیزم
مشکلی که اینگونه سازمان ها دارند این روز ها در کشور ما فراگیر شده عده ای با توجه به توان ، تجربه و علایق خود با کمترین امکانات موجود شرکتی تاسیس میکنند و با تلاش شبانه روزی شروع به توسعه و گسترش سازمانشون میکنن که با زحمت زیاد این توسعه اتفاق می افته ولی چیزی که از یادشون میره توسعه مدیریتی و فکری خودشونه سازمانشون بزرگ میشه واین بزرگ شدن باعث ایجاد نوعی خود بزرگ بینی در اونها میشه که خیلی هم غیر منطقی نیست همین امر باعث عدم نیاز به توسعه فکری و مدیریتی در اونها میشه بعد از مدتی این ساز مانها با مشکلاتی مواجه میشوند تا جایی که بعضی مواقع منجر به تعطیلی سازمان میشه
اونها احساس نمی کنن که باید خودشون هم همراه با شرکتشون و شاید بشه گفت حتی جلو تر از سازمانشون باید رشد کنن تا بتونن در عرصه رقابت پیروز بشن. منظورم از رشد خوندن دروس مدیریتی نیست منظورم رشد فکری و نگاه مدیریتی برای حل مشکلاته بخاطر همین عمر شرکت ها در کشور ما کوتاهه
این صفحه تنها صفحه ای بوده که روزی چند بار میام بهش سر میزنم به امید اینکه این دوست و همراه قدیمی محمدرضا بهش جواب بده
سلام.
خوشحالم که هر روز میام و پست ها رو میخونم. این تجربه ها برا من که هنوز اول راهم خیلی مفیده و باعث میشه اشتباهات کمتری رو در آینده مرتکب بشم.
سلام اقای مهندس محمدرضاشعبانعلی
بنده خیلی دوستداشتم ازنزدیک شاگردی شماروتجربه کنم
بنده سال ۸۹ازشرکتی که دراون مشغول بودم تسویه حساب کردم چون دوست نداشتم
برای کسی بجزخودم کار کنم
از اون سال تا الان کارای زیادی کردم
تااین که مجبور شدم از طلاهای همسرم بفروشم وباهاش یه مغازه کوچیک اجاره کنم
سرمایه کمی دارم ولی توکل کردم به خدا
خیلی دوستدارم ازراهکاراتون استفاده کنم
نه ماهی میخوام نه قلاب ماهیگیری ماهیگیری یادم بدین لطفا
محمدرضای عزیز یکی از آرزوهام اینه که نیم ساعت بشینم با شما در مورد زندگیم حرف بزنم٬ یه صحبت هایی میکنی که برای یک عمر تو گوش آدم زنگ میزنه!
سلام محمدرضا
همیشه متنهات رو میخونم و لذت میبرم و عجیب بود که این نوشته من رو به یاد بزرگ مردی انداخت که تقریباً باهاش بزرگ شدم و افول اون رو دیدم….!
سقوط بنیانگزار دردناکترین اتفاقی هست که برای اطرافیانش میافته!
به هر روی، محمدرضا یه مسئلهای فکرم رو خیلی مشغول کرده، حدود یک ماه پیش دفاع کردم و کمتر از ۱۰ روز بعد هم رفتم سر کار تا برم خدمت، حالا یه اتفاق عجیب افتاده از اینکه بهم بگن مهندس و یا به اطرافیانم بگم مهندس تا حدودی خندهام میگیره!!!!؟؟؟؟ نمی دونم چرا اینطوری شده! بعد این که چون مهمترین تجربه کاری من توی مکانیکی بوده بعضی وقتها یه خورده بد دهن میشم که باید با اون هم به شدت مبارزه کنم، ولی این که ترجیح من این هست که بگم آقای شعبانعلی یا محمدرضا تا این که بگم مهندس شعبانعلی با این فرهنگ کاری که توی این سازمان جاری هست تا حدودی متناقضه! و فکر می کنم همکارام خیلی خوششون نمیآد!
راستش من از این آدمهام که اسم کوچیکشون رو صدا کنی خوشحال (خودمونی تربگم “خر کیف”) میشن! شاید به خاطر همین عادت دارم که دیگران رو هم به اسم کوچیک صدا کنم!
به هر حال اگه ایدهای، میکرو اکشنی، خلاصه قرصی توی دست و بالت هست بهم معرفی کن! :d
پی نوشت ۱: یه مشکلی هم توی سایت هست که وقتی شکلک (SMILEY) توی کامنتها قرار داده میشه، از خط فاصله میگیره و در واقع چیدمان پاراگراف رو به هم میریزه، من از نسخۀ ۳۳٫۰٫۱۷۵۰٫۱۵۴m نرم افزار GOOGLE Chrome استفاده میکنم.
پی نوشت ۱: سال خوبی داشته باشی
روزگارت خوش،
آبی
ارغوانی
نه
هر رنگ که میخواهی
مرسی محمد رضا! کاش میشد مطمئن باشم هر وقت لازم باشه همچین نامه ای میگیرم.
امیر جان. واقعیت اینه که کسب و کار هر کدام از ما در Blindspot خودمون قرار میگیره. تو ایرادهای من رو خیلی خوب میبینی و من ایرادهای تو رو. و به همین دلیله که اون روز توی هتل طوبی بهت میگفتم ماها باید وقتهای بیشتری رو کنار هم بگذرونیم…
سلام معلم عزیزم
میخواستم پیشنهاد کنم درباره پیدا کردن استعداد یک فرد که پایهایی برای تحصیل دانشگاهی و شغلی و پایهایی برای همه رضایت از زندگی میتونه باشه مطلبی داشته باشید یا اگر صلاح دانستید مطالبی درباره این موضوع در سایت متمم قرار دهید
این مطلب خیلی مهمی است چون هزاران فاراغالتحصیل دانشگاهی داریم که در رشته اشتباهی مشغول به تحصیلند و این افراد حتی اگر در جایگاه شغلی متناسب با رشتهشان هم مشغول به کار شوند بازدهی لازم را نخواهند داشت و نه خودشان رضایتی از کارشان دارند و نه مشتری که برای گرفتن کالا یا خدمات به آنها مراجعه میکنه
محمدرضای عزیز سلام.امیدوارم سال خوبی داشته باشی.
نتوانستم تصویری از زمان حال شرکت دوستت در ذهنم ایجاد کنم.شایدبه خاطر تجربه ی کم من باشد.
اماوقتی گذشته ی شرکت را برای دوستت یاداوری کردی یادالان خودم افتادم.یادم باشد که … .
یاعلی
گويا اين رسم و رويه كليه كساني است كه بنيانگذارند و يا احساس بنيان گذاري دارند!! شايد هم همه درست نباشد ولي اكثرن همين شكلند ! منظور من هم در هر سه زمينه اقتصادي و اجتماعي و سياسي هست!! شايد يك دليل ضعف كار گروهي اين باشد كه منافعي كه با تلاش و هم افزايي جمعي به وجود آمده را فردي مصادره به مطلوب خود ميكند و به همين دليل است كه خيلي ها ترجيح ميدهند تا جاي ممكن فرد باشند و علاقه اي به تشكيل تيم و كرون ندارند!!
سلام محمدرضاجان
پستت منو یاد وقتی انداخت که “شب قصه” ازم پرسیدی از شرکت … خبر داری؟ گفتم نه و گفتی نگرانشونم می خوام یه زنگی بزنم ببینم اوضاعشون چطوره! الآن با خوندن این پستت منو به این فکر انداختی که پس از گذشت سالها باز هم باید بهشون کمک کنیم
پاراگراف اخر که مثل ایران خودمانه!ولی اب از اب تکان نخورد!!!
ببخشید کامنتها و حرفهای شما همیشه پر محتوا هستند. لطفا برداشت بد نکنید.:(
اقا شعبانعلی پارسال عید خیلی فعال بودی.هر روز سایتتون رو باز میکردیم یکی دو تا پست جدید قشنگ بود توش امسال هر چندروز ی دونه میزارید..ب امید بیشتر خلوت بودن وقتتون..
سلام بود
خداقوت استاد
نامه ی تامل برانگیزی ….قصه چون پیمانه است …
سلام بر محمد رضای عزیز و دوستان که باعث رونق این سایت شده اند و سال نو بر همه شما مبارک باد
دوستی داشتم که در کار خیر بود من هم گاهی اورا در این کار همراهی می کردم اما روزی که فهمیدم که او نیات دیگری در سر دارد این بود تصویری که از او در ذهنم بود شکست و فهمیدم که او جقدر آسان خودش را فروخت گاهی ما انسانها بخاطر چیزهای کوچکی خودمان را خرج می کنیم و یادمان می رود که این دیگران بودند که مارا به اینجا رساندند انها که ما را به جای رساندند بعد از مدتی به دشمنان درجه یک ما تبدیل می شوند و از این نمونه در تاریخ نیز کم نداریم
با سلام به محمدرضای عزیز
سال نو برشما و تیم کاریتان مبارک
سال نو بر همراهان این “خانه امید” مبارک
در جایی خواندم
هر موسسه یا شرکت بزرگ، سایه ای از یک مرد تنهاست. شخصییت و رفتار او ، دولت او را تعیین میکند
در فایل صوتی سقف شیشه ای گفتی
گاهی برای رشد یک موسسه باید موسس و یا بنیانگذار آن موسسه بمیرد تا آن موسسه رشد کند.
واقعا همین طوراست و اگر راهنما و راه بلدی نباشد آن موسسه به قهقرا میرود.
امیدوارم دوست قدیمی شما بااین نامه به خود بیاید و گرنه موسسه اش به سه کلمه آخر، جمله بالا میرسد.
باور کن دست خودم نیست محمدرضا.ذهنم سیاست زده است.نمی دونم چرا دوست داشتم این داستان واقعی نبود.. از اون جمله اول که مدیر گفت ” مهره شرکت های دیگه ” ذهنم رفت جایی که نباید! بقیه keyword ها هم که دیگه باعث شد به چیزی غیر از تاریخ فکر نکنم…
” همراهان روزهای نخست…راویان آینده سازمان خواهند بود.. “
مطمئن نیستم که نظرم همان باشد که مورد نظر شروین بوده ولی باعث شد ابعاد شرکت را بزرگتر کنم! آنقدر بزرگ که همه ما در آن جا می گیریم. ما هم ،اولی ها را فراموش کردیم و حالا در هزارتوی روابط با خودی ها فارغ از هر چه تعهد و مسئولیت و حتی قدرشناسی از اولین ها به سوی آینده ای نه چندان معلوم می تازیم! بسیاری از آنها را برای همیشه اخراج کردیم، برخی به دنبال زندگی بهتر سختی تغییر را پذیرفتند و آنان که ماندند…..
نمی دانم ! شاید اندک امیدی هست
با سلام و احترام
با تشکر فراوان از استاد عزیز، نظر شخصی من در خصوص جلوگیری از آسیب دیدن :
۱-استفاده از فرهنگ اصیلی که داریم و فرهنگ سازی مثبت. برای مثال یک نمونه همین کاری که استاد عزیز انجام می دهند و ما را به شناخت بهتر از پیرامون دعوت می کنند که این افزایش آگاهی، بایستی به عمل درست ما منتهی شود.
۲-دوری از خود پسندی ، استفاده از عقل گروهی ونیز کار گروهی ، ضرب المثل ” یک دست صدا نداره ”
۳-نوآوری و خلاقیت ، عملی که می بینیم شرکتهای غربی و شرقی به کار می گیرند، در حالیکه در دین ما توصیه شده و غافل هستیم. ” هرکس که امروزش با دیروزش یکی باشد مسلمان نیست”
باتشکر ، پیروز باشید.
نامه ی زیبایی بود… ، یاد قسمتی از کتاب “سنگفرش خیابان ها از طلاست” افتادم که میگفت : ” مسئولیت یک فرد در قبال جامعه ای که در آن زندگی می کند با افزایش دارایی هایش زیاد می شود ، هر آنچه متعلق به ما است از اجتماع به ما رسیده است.” ، که به نظرم “اجتماع” توی این جمله همون “بچه های روزها نخست” هست!…
“آدمها مي ايند
خودشان را نشان ميدهند
اصرار مي كنند
براي اثبات بودنشان و ماندنشان
اصرار ميكنند كه تو نيز باشي همراهشان
همان آدمها
وقتي كه پذيرفتي بودنشان را…
وقتي باورشان كردي
به سادگي
سفر ميروند…
و تو ميماني
با باوري كه …”
مهم نيست كارافرين باشيم يا كارمند
مهم نيست رابطه كاري باشد يا عاطفي يا …
همين كه آدم باشيم كافيست براي …
(ايلهان برك)
سلام
شروع آغازی دوباره وبرنامه ریزیهای متفاوت بر شما مبارک
فردی که سرطانی میشه ..اراده درمان نداره .ولی خوب میدونه که بیمار شده!
کسانی که برای درمان ونجات سرطانی تلاش میکنند کسانی هستند که عشق ودوستی خالص دارند وقابل اعتمادن
سلام استاد
احوال شریف؟ رفع کسالت شده ان شاالله؟
امیدوارم دوست کارآفرین تون هم حالشون بعد از خوندن نامه شما بهتر شه.
بنظرم واقعا در شرایط سختی هستند ایشون ، وقتی از الان شون که به روایت شما آینده ی دیروز آنچنان سخت و پرتلاشی گذشته هست حس بد میگیرند پس واقعاً نیاز به حمایت معنوی یه دوست دوست و یه دوست آگاه دارند. خوبه که شما کنار دوستانتون هستید.امیدوارم دوستتون نامه ی شما رو در زمان ومکان مناسبی بخونه تا فرصت کافی برای بیادآوردن تمام لحظاتی که از گذشته فرمودید داشته باشند.ولی با این وضع از کار و مهمتر از اون نارضایتی دوستان و همکاران از ایشون از متن به ذهن میاد فقط ” جنون ” هست که به دوستتون کمک به دریغ خواهد کرد. مطمئنا در روزها ی آغازین کار دوست کارآفرین تون خیلی ها فکر میکردند ایشون و همکارانشون موفق نمیشن وبنظرشون دارند دیوانگی می کنند و خیلی ها فکر نمی کردند که، چنان که امروز ، موفق شن.
” در قلب هر سازمان موفقی ، انسانی است که هر روز یک گام به جنون نزدیک تر می شود . . . “
سلام .صبح به خیر . دانجوی مدیریت بازرگانی هستم .
نامه ای که به دوستتون نوشتین .جرقه هایی تو ذهنم زده شد و انرژی گرفتم برای رسیدن به چیزهایی که بهش فک میکنم . ممنونم
سلام
نبودن همراهان قدیمی در یک سازمان یا شرکت باعث میشه کارکنان جدیدالورود یاد نگیرند که چطور بین منافع جمعی و انفرادی تعادل ایجاد کنند. و اینکه همراهان جدید بدونن که همیشه اوضاع خوب نیست و باید برای روزها سخت آماده باشند.
همینطور شناخت بنیانگذار که براساس یک دوره طولانی است از طریق همین افراد منتقل میشه. این امر باعث میشه تازه واردها شناخت رو بر اساس یک دوره کوتاه در نظر نگیرن.
برای من مطلب آموزنده ای بود
ممنون
سلام استاد عزیز
کمند افرادی که با تغییرات محیطی و پیشرفت هایی که در امور شغلی یشان ایجاد می شود، هنوز مثل قبل کارکنان اصلی و قدیمی یشان را قدر بدانند و به راحتی حتی چند دقیقه بخواهند حرف دلشان را گوش دهند.
یکی از مدیران سابق من، که امروز سردبیر یک مجله اند. هنوز مثل قبل با کارکنان و همکارانشان با همان صمیمیت و احترام و عشق برخورد می کنند.(ایشان برای من در تمامی عمرم یک مدیر مدبر نمونه هستند).
امیدوارم اینچنین مدیرانی که ذکر کردید، قبل از اینکه در این گرداب مهیب غرق شوند به ندایی که می شنوند گوش جان سپارند.
پایدار و برقرار باشید.
محمدرضای عزیز … حس خوبی از نوشتت گرفتم … واسه من خیلی راهگشا بود … داشتم کج میرفتم .. تلنگری بود …ممنون
سلام استاد بزرگوارم
عجیب تفکر بر انگیز بود.
گمان می کنم تصمیم دارید در آینده جزئیات و راهنمایی های بیشتری در خصوص این وضعیت ارائه بفرمائید. امیدوارم اگر چنین تصمیمی دارید، زودتر عملی شود.
مواردی را که برایش نوشتید تا چه میزان عمومیت دارد و چه میزان از آن بر اساس شناخت مستقیم شما از این شخص یا شنیده هایتان از همکارانش بود.
بسیار ممنون وسپاسگزارم.
پاینده باشید
علیرضا جان. قصد دارم در آینده بیشتر بنویسم. البته الان فقط در حد انتشار نامهای بود که قبل از تعطیلات برای دوستم فرستادم.
سازمانی که مورد بحث بود را سالهاست میشناسم. تک تک آدمهایش را. خیلیها را خودم برای آنجا استخدام کردم.
شاید من هم مانند سایر بچههای آنجا، نوعی احساس مالکیت معنوی روی آن مجموعه دارم یا چیزی شبیه این!
حتی نیمهشب هم که متن را نوشتم، نصفه نوشتم اما صبح تصمیم گرفتم دقیقاً کل متن را بدون جرح و تعدیل منتشر کنم. اصطلاح Founder’s Trap یا دام بنیانگذار مفهوم عجیب و عمیقی است که به نظرم خوب است همیشه با آن آشنا باشیم و در موردش مطالعه کنیم.
به کسب و کار هم محدود نیست. در محیطهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی هم معنا پیدا میکند.
سلام دوباره
ممنونم. حالا که دوباره خواندم، متوجه شدم کاملترش کرده اید.
در گوگل سرچ کردم. چند تا مطلب پیدا کردم و فعلا به این نتیجه رسیده ام که آقای «آدیزس» نوشته هایی در این خصوص دارند که باید جمع آوری کنم.
این آدرس برای دوستان و البته دریافت نظر شما که آیا مناسب می بینید یا نه پیشنهاد دیگری دارید:
http://adizes.com/insights45/index.html
پاینده باشید
سلام و صبح بخیر 🙂
روز خوبی داشته باشی آزاده جان.
روزهای عید مثل همهی روزهای سال، زودتر از اون چیزی که فکر میکنیم میگذرند و روند عادی زندگی شروع میشه.
تو رو نمیدونم.
اما در مورد خودم و خیلی ها دیدهام که برای تعطیلات هزار برنامهریزی عجیب داریم برای انجام هزار کار نکرده.
اما آخر تعطیلات هیچ کدوم عملی نشده!
نمیدونم درست یا نه. اما تصمیم گرفتم امسال برنامههایی که برای تعطیلات می گذارم از نوع «فکر کردن» باشه تا «کارهای اجرایی». چون هم ذهن آزادتره و خلاقتر و هم حتی در حضور دیگران، میتونی با دقت به چهرهی اونها نگاه کنی و وقتی دارند از داستانهای تکراری عید میگن، برای خودت «آزادانه فکر کنی!»
پی نوشت: این متن ربطی به صبح بخیر تو نداره. ولی وقتی دوستی اونقدر نزدیک هست که صبح میاد بهت سر میزنه و سلام میکنه، مجبور نیستی براش حرف «مربوط» بزنی 🙂
سلام، خوب من هم صبح علی الطلوع قبل از اینکه صورتم را بشورم می آیم اینجا، البته عید و غیر عید نداره. ولی این روزها می گویم بگذار بیشتر بخوابه ( :
امروز به دیدن دوستی رفتم که در سال گذشته مادر پیر و بیمارش رو از دست داده بود. دوست من فرزند آخر خانواده ست و پدرش رو زمانی که ۴ یا ۵ ساله بوده از دست داد. میگفت من تا الان نمیدونستم که یتیم هستم با رفتن مادرم فهمیدم که یتیم شدم..مادری که در جوانی بیوه شده بود و با داشتن ۸ فرزند ازدواج مجدد نکرد و با کشاورزی اونها رو بزرگ کرد..
روح پدر آقای داداشی عزیز هم شاد..
امیدوارم در سال جدید بتونیم بیشتر قدر پدر و مادرمون رو بدونیم..
پی نوشت۱: استاد جان! من حاضرم هر روز صبح به نمایندگی از همه به شما صبح بخیر بگم به شرطی که شما کامنت به این پر محتوایی بنویسید. 🙂 خوشحالم که دوست خطاب شدم.
پی نوشت ۲: کامنتهای بی ربط من رو ببخشید. من سوادم به محتوای پست های شما نمیرسه بنابراین همیشه در حاشیه کامنت میگذارم. 🙂 حتما شنیدید که هر چه از دوست رسد نیکوست. 🙂
سلام بر شما آزاده عزیز
من شرمنده محبت شما و بقیه دوستان هستم.
با فوت پدرم، خیلی ها که سالها بود یتیم بودند گفتند که انگار تازه یتیم شده ایم.
خدا عزیزانتان را برای شما حفظ کند و درگذشتگان همه را قرین رحمت نماید.
پاینده باشید
ممنونم و سلامت باشید آقای داداشی عزیز.
نمیدونم تائید میشه یا نه.. اما امیدوارم، و مینویسم!
سلام محمد رضا
امروز از سید ضیاء خواستم اگه امکان داره واسش یه ترتیبی اتخاذ کنه که دوباره ببینمت و دلتنگیم تموم بشه…
در کمال تعجب شنیدم ارتباطتون مدتیه خیلی کمرنگ شده…(بدلیل مشغله کاری ظاهرا)
خواستم بگم اگه امکان داره واست، فردا یه تماس میتونه واسش سورپرایز خوبی باشه…
نمیدونم چرا محمدرضا کامنت های من رو نمیخونه.
شما دوستانی که باهاش رابطه نزدیکی دارید لطفا بگید یه نظری به کامنت های من هم داشته باشه.
اینجا هم باید به بند ( پ) متوسل شد.
سلام “بهار “…
من فک میکنم باید صبر کنیم سر محمد رضا یخرده خلوت بشه.
منم مث شما ارتباطم از پشت همین «جعبه مستطیل شکل» هستش.
البته “ارتباط نزدیک “ام از یه نوع دیگست…;-)