پیش نوشت منفی یک: آنچه میخوانید گزارش یک مهمانی دوستانه است. اصراری بر صحت و دقت اطلاعات آن نیست. گفتم شاید خوراکی باشد برای چند دقیقهای فکر کردن. اگر چنین شود، نگارش آن خیر بوده است. حتی اگر حاصل اندیشیدن شما، نفرین کردن بر نگارنده باشد.
پیش نوشت صفر: امروز برای یک جلسه کاری، تصمیم گرفتیم با دوست خوبم امیر تقوی بنشینیم و صبحانهای بخوریم و گپ بزنیم. الیانا (دختر دوست داشتنی امیر) هم با آنها بود. دو یا سه ساعت نشستیم و گپ زدیم و صبحانه خوردیم. یا بهتر بگویم ما گپ زدیم و الیانا در کنار ما، صبحانه خورد و ما را نگاه کرد و همزمان با گریز از دنیای مجازی که من و امیر در کنارش ساخته بودیم، به زندگی واقعی بر روی صفحهی موبایل پرداخت (توضیح نامربوط: باور نمیکنم کسی که زندگی دیجیتال را به اشتباه زندگی مجازی مینامد، تحلیلی عمیق یا دقیق از زندگی این روزهای ما داشته باشد. #سلیقه_شخصی)
پیش نوشت یک (کمی نامربوط): در بسیاری از سوپرمارکتهای دنیا، این روزها بخشهایی با عنوان میوهها و سبزیجات ارگانیک، شکل گرفته است. وقتی اصطلاح ارگانیک در مورد میوهها و سبزیجات به کار میرود، این اصطلاح در مقابل Conventional به معنای متعارف به کار میرود.
میوه و سبزی متعارف، تقریباً همان چیزی است که اکثر ما در زندگی روزمره مصرف میکنیم. اما در شیوهی ارگانیک، کلیهی مراحل کاشت و داشت و برداشت به شدت کنترل میشود. برای دور نگه داشتن حشرات نمیتوان از سمومات متعارف استفاده کرد. در استفاده از افزودنیهای مختلف، محدودیتها و پیچیدگیهای بسیار زیادی وجود دارد و حتی به کیفیت آب و خاک هم قبل از کشت و در زمان کشت و پس از کشت، توجه میشود و در نهایت هم باید وزارت کشاورزی کشورها (مثلاً USDA) مدرکی برای خیارها و سیبها و گوجهها صادر کنند که اینها واقعاً ارگانیک هستند و با دقت به تمام محدودیتها و ملاحظات، رشد و پرورش یافتهاند.
بخشی از یک گفتگو: امیر برایم از یکی از دوستان هنرمندش و خوانندگان معروف و محبوب میگفت که یک بار در یک فضای خصوصی به امیر گفته بوده که در میان هر دو نسل، یک نسل وجود دارد که از نظر ویژگیها و شیوهی نگرش به جهان و زندگی و الگوی رفتار و ارزش و تصمیمها، کاملاً با نسل قبل و بعد خود فرق دارد.
به عبارت دیگر، انگار، نسلهای هر جامعهای و فرهنگی، آونگ وار بین دو حالت حدی نوسان میکنند و چنین میشود که میبینیم به تعبیر رسانهی ملی، نسلی گرایش جدی به ارزشها دارد و نسل دیگر بیمیل و رغبت به آنها و نسل سوم دوباره در جستجوی ارزشها.
یا به تعبیر خودمانیتر و واقعیتر، نسلی را میبینیم که ساده زیستی در آن ارزش میشود و فرزندان آنها را میبینیم که ساده زیستی برایشان ارزش نیست و حتی اگر هم زندگی سادهای داشته باشند، تصویر بیرونی خود را تا حدی لوکستر نشان میدهند.
میان پردهی نامربوط: اکثر دوستان ما، جوری از کافیشاپها و غذاهایشان و رستورانهای خوبشان در شبکههای اجتماعی عکس میگذارند که هر چه حساب میکنی میگویی باید ماهی چند میلیون کافیشاپ بروند. بعد وقتی آنها را میبینی متوجه میشوی که ظاهراً تنها چند “فریم برتر” زندگی خود را به اشتراگ گذاشتهاند و باقی زندگی، همان نون و پنیر ساده و استفاده از وای فای رایگان منزل صاحبخانه برای کاهش خرج ترافیک اینترنت و کپی کردن یواشکی موسیقی و محصولات فرهنگی دیگران برای نپرداختن کپی رایت و تامین خرج شیطنتهای بعدی است!
همینجا اعتراف میکنم در رستوران نشان داده شده در تصویر فوق، کلیه هزینههای مربوطه به جز ایاب و ذهاب، توسط امیر پرداخت شده است!
پایان میان پردهی نامربوط و ادامهی اصل ماجرا: ممکن است سر مصداقها توافق نداشته باشیم که کاملاً هم منطقی است. من هم الان تاکید خاصی روی مصداقها ندارم. اما دیدهایم که چه حجمی از دانش و تحقیق در دنیا، حول نسل X و Y و نسل هزارهی سوم شکل گرفته است و ویژگیهای آنها را بررسی کرده و در ایران هم، تفاوت نسل انقلاب و نسل جنگ و نسل پس از جنگ و نسل پس از پس از جنگ (که این روزها استفاده از تصاویر شهیدانمان را به عنوان کاری لوکس و نشانهای از روشنفکری میداند و در مسیر سفارت برای گرفتن ویزای مهاجرت، تصاویر غرق به خون بزرگمردانمان را آپلود میکند) میتوان دید.
میدانم که میدانید چگونه فکر میکنم و میدانید که تعبیرهای بالا – لااقل در نگاه من – هیچکدام قضاوت ارزشی در خود ندارد و هر زمانه را حال و حالتی دیگر است و اقتضایی دیگر دارد و باور دارم که بزرگانی که در ویرانی جنگ برای دفاع از کشورمان باختیم، اگر امروز بودند اولویت امروزشان ساختن بود و آنها که در میدان جنگ به داستان کربلا میگریستند و میجنگیدند، امروز اگر بودند جان و مالشان صرف نشاندن لبخند بر لبان هموطنان خود میشد.
حرفم اینها نیست و شاید اگر این نوشته را در یک رسانهی عمومیتر مینوشتم، چنین اشارههایی نمیکردم تا خواننده را از مسیر اصلی حرفم منحرف نکنم. اما خوانندهی اینجا آشناست و این چند هزار کلمه را در منظومهی چند میلیون کلمهی دیگری که نوشتهام میخواند و میفهمد و من هم میتوانم با فراغ بال، در حاشیهی خاکی جادهی حرفم، استراحتی کنم و بی تکیه بر منطق و پای چوبی استدلال، حرفهایی بدون حساب و کتاب بزنم! (وای که چقدر عاشق این تعبیر مولویام. روزی دهها بار تکرارش میکنم و هر بار لبخندی بر لبم میآید. در میان هزاران نفر چون من که مرگ برایشان در عالم هستی، معنایی جز عدم ندارد و بزرگترین خدمتشان به هستی، سیر کردن شکم مورچهها در داخل خاک است، نطفههایی از فکر را خلق کرده که هر عصر و نسلی را به شکلی بارور میکند و به این سان، جاودانگی را برای خویش، خلق کرده است).
خلاصه! داشتم میگفتم. با امیر حرف میزدیم و با اشارهی او حرف به حرکت نوسانی بین نسلها رسید و حرفهای دیگری که بخشی از آن را برایت نوشتم و بخشی دیگر هم، فراتر از آن است که در قالب بیت و بایت بگنجند.
رفتار را در بهترین و شیواترین تعریف آن (به استناد APA) میتوان پاسخ یک ارگانیسم به محیط اطراف خود قلمداد کرد و طبیعی است که اولویت این پاسخ، به زبان اهل اخلاق، خدمت به خالق و مخلوق، به زبان اهل تفکر سیستمی، افزایش تطبیق پذیری، و به زبان اهل معنا، کاهش درد بودن و به زبان اهل تکامل، حفظ بقا است.
رفتاری که نسل امروز از خود نشان میدهد – در میان دهها عامل اصلی و فرعی – پاسخی به رفتاری است که از محیط خود و از والدین خود میبیند. همچنانکه نسل قبل هم، با ما بر اساس آنچه در جامعه و خانواده تجربه کرده بود، رفتار میکرد.
نسلی که سختیهای دوران جنگ را دید و در صف نفت ایستاد و بر اساس آموزشهای تلویزیونی با پوست پرتقال، مربا درست کرد و شبها با صدای آژیر بیدار شد و شبرنگهای آبی را بر روی چراغهای خودرواش چسباند، فرزندی میخواهد که در صف نایستد و محدودیت مالی، حس حسادت و حسرت را – که نسل قبل، خوب میشناسد – تجربه نکند و دغدغهاش به جای سوسک داخل نوشابه، میزان کالری موجود در بستنی چهار اسکوپ باشد و شرکت اپل و سامسونگ، به جای آژیر برای فرزندش آلارم بیدار باش صبحگاهی بنوازد و برچسبی اگر هست، به جای شیشهی ماشین، به پشت ماشین بچسبد و گریهای اگر هست، در سینما باشد و رقابتی اگر هست، بر سر اینکه چه کسی چه کسانی را بیشتر میخنداند.
نسلی که خود به شیوهی Conventional و متعارف رشد کرده و در طول رشد، انواع سمومات و آفتها و گزندها و دشواریها را تحمل کرده، با همهی قیافهی کج و معوجی که دارد (درست مثل میوههای Conventional) و خمیدگیهایی که بر تن دارد و زخمهایی که بر پوست، میکوشد نسل بعدش، به شیوهای ارگانیک رشد کند. مراقب زمینی است که فرزند در آن رشد میکند و آبی که به پایش میریزد و کودی که از آن تغذیه میکند و آفتابی که بر او میتابد و میلهای که ساقهاش را بر او میبندد و زمانی که میوهی زندگیاش میرسد و طعم و رنگ میگیرد و دستی که میوهاش را میچیند و حتی ناسازی چهره فرزندش که با جراحی زیبایی بهبود پیدا میکند و حاصل، فرزندان ارگانیک میشوند که قد و وزن و چهره و شکل بینی و نحوه اندیشیدن و ترسها و دغدغهها و آرزوها و امیدها و مدرکها و شغلهای مشابه یا یکسان دارند!
ما دکترها و مهندسهای امروز، در یک صف، درست مثل خیارهای ارگانیک، هم قد و هم اندازه و هم شکل، کنار هم ایستادهایم و اگر هم تفاوتی هست، به تعبیر خواجه حافظ، از ناسازی اندام ما (یا ناتوانی والدین در تامین تشریفات، آنچنانکه میخواستهاند) بوده، وگرنه مجموعهای از مهندسان برق و الکترونیک و عمران و جراحان مغز و حقوقدانان بودیم که به جای پسته، باید متخصص صادر میکردیم و به جای موبایل، نانوا و قصاب وارد میکردیم. مدرک خیار ارگانیک هم توسط آموزش و پرورش و وزارت علوم صادر میشود!
نسل جدید، در ظاهر ممکن است آزادیهای بیشتری داشته باشد. اما به تعبیر آن بزرگوار که می گفت، آزادی خوب است اما فقط در چارچوب قانون، آزادی این نسل هم چنین است. او حق دارد در جستجوی استعدادش برخیزد. مادام که استعدادش در فهرست استعدادهای به رسمیت شناخته شده توسط والدین باشد. او حق دارد آزادانه از میان رشتههای دانشگاهی که والدین میپسندند، رشتهی دلخواهش را انتخاب کند و برای رابطه با دوستان هم، از بین کسانی که والدین صلاح میدانند، هر کسی را که میخواهد انتخاب کند و از میان کشورهای مختلف تایید شده توسط والدین انتخاب کند و خلاصه، رشد ارگانیک را به شکل تمام و کمال تجربه کند!
میتوان حدس زد که رفتار نسلی که “رفاه” را به قیمت “کنترل” خریده است، چه خواهد بود و میتوان حدس زد که رفتار نسل بعدی هم در پاسخ به این شرایط چه خواهد بود و همچنانکه آونگ جوامع، در میان دو انتهای استبداد و هرج و مرج، نوسان میکند و صرفاً محدود لحظاتی در تاریخ، نقطهی میانه و دولت مستعجل تعادل را تجربه میکند، نسلها هم در بین ارزشهای سنگ شده و ارزشهای خمیری، نوسان میکنند و تنها گاهی در این میان، انعطاف پذیری متعادل را درک و تجربه خواهند کرد (البته همهی ما از اصطکاک و سایر عواملی که در چنین نوسانهایی وجود دارند و آنها را به تدریج میرا میکنند خبر داریم و میدانیم که در طولانی مدت، این جوامع آرام تر و کم نوسانتر میشوند. یا با توسعه ی فرهنگ و نگرش و یا با مرگ و انقراض!)
در اینجا میتوان به مفید بودن یا غیر مفید بودن چنین تربیت و پرورشی پرداخت. اما قاعدتاً چنین کاری متخصصان خود را میخواهد و امثال من که خود، خیاری به شیوهی کشت متعارف هستم که هر لحظه ممکن است به دلیل اندام ناسازی که با صف طولانی و زیبای خیارهای ارگانیک همخوانی ندارد، به دور انداخته شوم، نمیتوانند و نباید در مورد آن نظر بدهند.
اما به نظر میتوان به ممکن بودن و غیرممکن بودن این شیوهی رشد و تربیت پرداخت. ممکن بودن و غیرممکن بودن، مطلق نیست و یک طیف است و به عبارت دیگر، میتوان از ممکن تر بودن یا کمتر ممکن بودن حرف زد.
فکر میکنم که به نسبت دهههای قبل، پرورش ارگانیک فرزندان، کمتر ممکن است و اگر هم هست، الگوها و ارزشها و شیوهی رفتاری، کمتر در اختیار والدین صغیر(پدر و مادر) و والدین کبیر (دولتها) است. مغز شناوری که در دنیا شکل گرفته و ظاهر رفتارش امروز به مرکز احساسی و هیجانی مغز (لیمبیک) نزدیکتر است تا قسمت تحلیلگر (کورتکس) بیش از هر زمان دیگری، الگوها و رفتارها را شکل میدهد.
تیم سیستروم در اینستاگرام، دهها برابر راحتتر از پدر و مادر، میتوانند ساعت خواب و بیداری فرزندان را تنظیم کنند و تلگرام، با تغییر سادهای در سیاستهای خود، بیش از هر ابزار دیگری میتواند رابطهها را در معرض تحکیم یا تهدید قرار دهد (دقت کنید که هر دو سمت را میگویم. کنار هم قرار دادن تحکیم و تهدید، برای قافیهی جمله نیست).
امروز، نارسیس به پای رودخانه نمیرود تا عکس خود را در آب ببیند، آب رودخانه است که در نخستین ساعات بیداری، از روی چشمان نارسیس عبور میکند و چشمان او را میشوید (راستی. آیا شما هم در ۱۵ دقیقه اول پس از بیداری، موبایل خود را چک میکنید؟).
نوسان هست و خواهد بود. خیارهای ارگانیک، فرزندانی Conventional تربیت خواهند کرد و خیارهای Conventional در جستجوی مزرعهای ارگانیک برای کاشتن دانهی نسل بعد خود، خواهند کوشید. اما شاید در این میان، هر نسل بتواند بکوشد به جای مصداقهای رفتاری، مدلهای ذهنی را به فرزندان خود بیاموزد و به این شیوه، هم با انتقال آموختههای خود، از اختراع مجدد چرخ جلوگیری کند و هم با اجازهی انتخاب کردن و خطا کردن، فضایی ایجاد کند که نسل بعد، دنیایی گستردهتر از نسل قبل را تجربه کند و نه گوری تنگتر را.
پی نوشت نامربوط: یکی از لغتهایی که این روزها به تدریج، معنای خود را از دست داده و میدهد، نسل است. قبلاً نسل تعریف مشخص داشت. از نطفه علقه آغاز میشد و تا پارچهی سفید بستر مرگ، ادامه مییافت. وقتی کسی میگفت من حرف نسل قبل یا بعد را نمیفهمم، منظورش کسانی بود که به طور متوسط سی تا چهل سال با او فاصله داشتند.
امروز نسل قبل، برای خیلی از ما به معنای یک دهه قبل است. اگر از کسانی که در دهه های هفتاد و هشتاد متولد شدهاند بپرسید، نسل قبل برایشان متولدین یک سال یا دو سال قبل هستند و این شتاب گرفتن شگفت انگیز، روندی نیست که به این زودیها متوقف یا شکسته شود.
به عبارتی در گذشته، نسل قبل، گروهی بودند که نسل بعد را به دنیا آورده بودند. اما امروز، نسل قبل و نسل بعد، توسط بیست نسل قبل به دنیا آمدهاند و چنین میشود که گاهی برای نسل جوان و نوجوان، مهمانیهای خانوادگی بزرگترها، چیزی مانند سفر به موزه و مطالعات باستان شناسی است و برای والدین، شنیدن حرفها و دغدغههای فرزندان، چیزی مشابه سفر به آینده از طریق تونل زمان!
بگذریم از اینکه هر یک از ما هم در زندگی، بارها و بارها تولد و مرگ را تجربه میکنیم. هر بار حضور در یک شبکه اجتماعی دیجیتال، نوعی تولد است. همان رفتارهای کودکانه. همان بازیگوشیها. همان سرک کشیدن به خانه ی همسایه. همان خندهها و گریهها و خشمها و مشت گره کردنها. همان قهقهههای مستانه. همان تربیت و اتیکت و یادگیری و رشد. همان وارد شدن به اجتماع و جستجوی گروههای دوستی.
و دوباره دیر یا زود، تجربهی مرگ یا به صورت شخصی یا مرگ جهان دیجیتالی که همگی ساکن آن بودهایم. و مهاجرت کردن و تولدی دیگر و تجربهی نسلی متفاوت.
در روزگار ما، نسلها در درون و بیرون ما چنان در هم تنیده شدهاند که گاهی اوقات، به نظر میرسد هر تحلیلی که در آن واژهی نسل به کار رفته باشد، از ریشه نادرست و محکوم به فراموشی است.
در لحظهی به پایان بردن این نوشته، خودم در مورد تمام آنچه در بالا نوشتم چنین حسی دارم. امیدوارم فراموش کردن این همه هذیان و سوزاندن وقتی که برای خواندنش صرف کردید، برایتان چندان دردناک نباشد و من را به خاطر نگارش این حرفهای ناساز بیساختار ببخشید.
[…] وام بگیرم و کمی در خصوص تولید کلماتی که مثل میوه ها ی گلخانه ای زیبا هستند، ولی بدون طعم و مزه هستند کمی موضوع خودم را بسط […]
با سلام و تشکر از مطالب مفیدتان
با این که می دانم منظور شما از متن چه بود ولی به خاطر آن که دوست ندارم مطلب اشتباهی در متن خوبتان باشد
احتراما یادآوری می کنم که
در کشاورزی متعارف که از سموم و کودهای شیمیایی استفاده می شود محصولات یکنواخت تر و مشابه می شوند و در کشاورزی ارگانیک به دلیل تحمل مقداری از آسیب آفات و برای خودداری از استفاده از سموم و … محصولات کج و معوج می شوند. البته ممکن است بعد از برداشت مقداری جداسازی و درجه بندی هم انجام شود.
با تشکر
کارشناس کشاورزی
محمدرضاجان سلام..
اول از همه ممنون بابت این که هستی.. بودنت دنیا رو جای بهتری برای خیلیا کرده..
من خیلی زیاد مشتاق خوندن این سبک نوشته هات هستم.. تفاوتی که بین نسل ها وجود داره و روند پرشتابی که داره همه ماها رو همراه خودش به جلو میبره و به شدت هم در این زمینه قدرتمند هست..
راستش آخرای متنت انتظار نداشتم تموم بشه.. یا بهتره بگم انتظار دارم این نوشته (۲) ای داشته باشه.. من خیلی چیزا هستن که دوست دارم در ادامه این بحث صحبت بشه درموردشون و اونا رو از عینک تو ببینم..
به طور مثال میشه گذری رو که روی نسل بعد از من (منظورم بچه های ماست) داشتی بیشتر توضیح بدی.. کسایی که شاید همین چندسال آینده به دنیا بیان و ۲۵ سال دیگه جایی باشن که من هستم..
این نسل چطور به بار خواهد آمد؟
من خودم بطور وضوح میدونم چیزایی رو که خونواده در اون زمینه با بی منطقی محدودم کرده بود.. شاید مهم ترین شون همین انتخاب سبک زندگی، مسیر زندگی، علاقه مندی ها و رعایت هنجارهای من درآوردی متاثر از جامعه و خانواده..
وای سرگیجه گرفتم!!!
کاش همه ی ادم ها مثل شما فکر میکردن.
چقدر اون جوونه ب من نزدیکه…
درست انگار خود من…
هربار متن هاتونو میخونم افسوس میخورم
و محاله که این جمله رو چند بار نگم
کاش همه ی ادم ها اینطور فکر میکردن…
معلم عزیزم نوشته زیبایی بود ممنونم. این چند سال اخیر خیلی از افرادی که توی خیابون یا فضاهای عمومی می دیدم انگار قیافشون آشنا بود! مدتی طول کشید تا بفهمم دیگه نباید به مغزم فشار بیارم تا یادم بیاد کجا این آدم و دیدم! این موضوع در شهرهای کوچک تر خیلی چالش بر انگیز هم میشه! چون معمولا مدها سریع تر فراگیر میشه و پزشکان خوب محدود هستند که همه بینی ها و غیره رو یه مدل عمل می کنند و مراکز خرید پوشاک هم محدود و تنوع کمتر هست از اینها گذشته احتمال دیدن آشنا در شهر به خاطر کوچک بودن شهر خیلی بیشتر و همه اینها کمک می کنه این توهم قوت بگیره!
متن زیر که در عصر ایران منتشر شده خیلی داستان رو زیبا بیان می کنه:
“مطلب زیر هم در گروه “كافه انديشه” در تلگرام منتشر شده که خواندنی است:
عزیز دل کوچ کرده ای نقل می کرد : در محلی که من در ونکوور زندگی میکنم، جایی به نام SeaWalk هست که در کنار اقیانوس قرار دارد و محلی است برای قدم زدن. یک روز در آنجا قدم میزدم. هوای خوبی بود. دیدم صندلیها به نام افرادی است که آنها را به مردم و شهر هدیه کردهاند. همینطور که قدم میزدم، به فکرم رسید که من هم نهالی بکارم و یادگارِ من در این محل باشد و بعدها رشدِ آن را ببینم. یک بذری انتخاب کردم که درختِ خوبی میشد. و آمدم و جای خلوتی پیدا کردم. آمدم زمین را چال کنم و بذر را بکارم.
وقتی خواستم بذر را بکارم، دیدم که چمنِ یکدستِ قشنگی است. درختِ تنومندی هم در آنجا بود. دیدم نمیشود. میخواهید بدانید چرا؟ دیدم اگر من این بذر را بکارم، پس از مدتی این بذر خیس میخورد و شروع به جوانه زدن میکند. جوانه به بالای خاک میرسد. به مجردی که جوانه از خاک سربرمیآورد و از حدی بلندتر میشود، یک ماشینِ چمنزنی میآید و سرِ آن را میزند. اینجا چمن است و همه یکدست هستند. نهال سعی میکند دوباره رشد کند و بالا بیاید.
دفعۀ بعد که ماشین چمنزنی بیاید، دوباره سرِ چمن را میزند. بالاخره نهال خسته میشود. چون طبیعتش چمن و کوتاهی نیست. طبیعتِ درخت، بلندی و آزادگی است. و یک درختِ آزاده، در چمن نمیتواند رشد کند.
یادم افتاد به محیطهایی که ما در آن بزرگ میشویم. عرقِ سردی بر تنم نشست. عرقِ سردِ من از اینجا ناشی میشد که احساس کردم چه بسیارند بچههای بااستعداد و پرتوانی که در خانوادهها و شهرهایی بزرگ میشوند که در آنها یک ماشین چمنزنی به نام فرهنگ، یکی به نام عادات، یکی به نام تربیت، و یکی به نام درس و دانشگاه و مدرسه هست که تمام استعدادهای اینها را از بین میبرند. و اصلا توجه نداریم که این درخت، بلند است و آن یکی متوسط و آن یکی سایهدار. این بچه باید موزیسین شود، آن یکی شاعر، دیگری فیلسوف، یکی مخترع… و اینها با هم تفاوت دارند. و این ماشینِ فرهنگ، این ماشینِ اقتدارِ جامعه، بچههایمان را به درون میبرد و همه را یکسان و مساوی بیرون میدهد. همه لیسانس، فوقلیسانس، دکترا و… دارند. مثل هم!”
“اجازهی انتخاب کردن و خطا کردن”
اینکه اجازه خطا کردن بدهیم و داشته باشیم شاید مهمترین تاثیر در تربیت و رشد یک انسان رو داشته باشیم.
مثل کشاورزی که به درخت قویترین سم رو نمیزنه (مثلا برای دفع آفت کرم گلوگاه انار از کفشدوزک استفاده میکنه)و اگه قراره اصلاحی در درخت اتفاق بیافته اینکار رو با پیوند زدن که یک روش تدریجیه انجام میده.
با عرض سلام و احترام و تشکر از متن زیبا و تاثیر گذار شما مثل همیشه
محمد رضا جان از آنجائیکه من ارادت ویژه ای به شما دارم و تقریبا همیشه نوشته های شما را دنبال میکنم(و حالا حالا در فاز شنیدن هستم) و خود را یکی از اعضای این خانواده میدونم به خودم اجازه دادم که یک اشاره مختصر در خصوص این متن داشته باشم هر چند محتوی و مفهومی که شما پی ریزی کرده بودید بسیار عالیست و این اشاره من بسیار سطحی و بی اهمیت است.
محمد رضا جان معمولا محصولات ارگانیک بواسطه عدم استفاده از کود و سموم مختلف آفت کش حساس تر هستند و رشد یکنواخت و یکدستی ندارند به عبارت دیگر این محصولات با وجود باطن سالم ظاهر مناسبی ندارند و از طرف دیگر محصولات غیر ارگانیک بواسطه دستورزی های زیاد کاملا یکدست و یکنواخت هستند و ظاهر بسیار مناسبی دارند هر چند باطن آنها انباشته از سموم و کودهای مصرفی است. خواهش میکنم این موضوع را خودت دوباره چک کن شاید من اشتباه کرده باشم.
دوستدار و ارادتمند شما: مجتبی
خیلی متن قشنگی بود محمد رضا. اینو از حجم بالاش فهمیدم. چون اصلا حوصله خوندنشو نداشتم. 😉
دو چیز به یادم افتاد:
اول، پاراگرافی از نوشته های همین بلاگ:
کودک، زمانی که کودکه، حق داره اشتباه کنه و از اشتباهش درس بگیره. این باعث میشه مهارت اولویت بندی کارهاش رو به دست بیاره.
دوم، فیلم اتریشی روبان سفید.
مرتبطه؟!
سلام
درسته كه خيلي تكراريه و همه بهتون تبريك گفتن. اما من هم دلم مي خواد بهتون تبريك بگم،تولدتون مبارك معلم عزيزم اميدوارم هميشه نور اميد در قلب تون روشن باشه هر جا هستيد و هر كاري كه مي كنيد:)
سلام. راستش چون ماشالا اسم محمدرضا زیاده گفتم اسمم رو “محمدرضای دیگر ” بذارم. دفعات بعدی هم با همین نام خواهم بود.
* ببخشید اگه من اشتباه میکنم بگید. این سایت امکان ثبت نام نداره مثل متمم؟ آخه هر چی گشتم گزینه عضویت ندیدم.
.
محمد رضا. فارغ از مطلب بالا، خواستم تولدت رو بهت تبریک بگم. خواستم بنویسم با تاخیر اما گفتم احتمالا واژه درستی نیست. چون ممکنه همین ۵ دقیقه پیش دوباره متولد شده باشی.
قصدم تعریف و تمجید نیست و بلدم نیستم، اما خب تو دو سه سالی که افتخار آشنایی با تو رو (از همین دور. تا حالا نه من حضوری تو رو دیدم نه تو منو ) داشتم به شدت خدا رو شکر می کنم. تو این چند سال هیچ کامنتی تو سایتت نذاشتم. البته فکر کنم اینجا یک بار کامنت گذاشتم. متمم هم ۷-۸ ماهه عضو شدم و اونجا هم تا حال کامنت نذاشتم و بیشتر هدفم این بوده باد بگیرم. البته میدونم کم کاری بوده که امیدوارم بر من ببخشی.
محمد رضا، من عاشق بی برو برگرد تکنولوژیم، هر چیزی که تو حوزه تکنولوژی باشه. زندگیمم خیلی زیاد درگیرشه، اما میخوام بگم همیشه فکر میکنم تکنولوژی در آینده به هر جایی که برسه و هر چه قدر هم پیشرفت کنه، در ورود به بعضی چیزها دستش کوتاهه. یکیش نوشتن و فکر کردن مانند ذهنیه که کتاب خونده و به قول خودت جرعه جرعه هم خورده. نوشتن مانند محمد رضا شعبانعلی ها. یا نوشتن مانند ذهنی که درد کشیده . سختی میدونه. تکنولوژی کی میتونه نامه ای به رها بنویسه؟!! کی میتونه یه بیت مثل مولانا بگه مثل سعدی بگه. .
کی میتونه هبوط یا کویر بنویسه! ببخشید نامهای به رها رو مثال زدم هزار مورد دیگه رو مثال نزدم.
خیلی حرفمو خلاصه میکنم. ولی همین به من امیدواری میده که در آینده هم احتمالا ذهن برتر حرف برتر رو میزنه نه پول برتر یا ماشین برتر یا تراشه برتر کار گذاشته شده در مغز. چون اونطور واقعا دنیای بیهدف و کسل کننده ای خواهد شد حتی اگر ما نباشیم و نبینیم.
درد و دلم با تبریک به تو همزمان شد. ببخش پر حرفی کردم نمیشد کمتر بنویسم.
ممنون ازت که برای ما مینویسی. خدا بهت قوت بده. سرت سلامت.
سلام محمد رضا
خوبی؟؟
از صمیم قلب تولدت را تبریک می گم . امیدوارم ۱۲۰ ساله بشی و کماکان معلممون بمونی.
خیلی دوست داریم
سلام
داشتم یه سایت مورد علاقه ام رو مطالعه می کردم و دیدم یکی نوشته روزهای سخت زندگیش رو با نوشته ای اینجا پشت سر گذاشته گفتم براتون عین متن رو بذارم شاید لبخندی بیاری به لبتون و خسته نباشید و خدا قوتی باشه براتون.
“برای ….
… من یه پیشنهادی برات دارم که امیدوارم به دردت بخوره.به نظرم به این تایم از زندگیت به چشم یه فرصت نگاه کن و کلی مطالعه کن و یک مهارت که عاشقشی رو به صورت خودآموز یاد بگیر یعنی خودت به خودت یاد بده با مطالعه و اینترنت.اینطوری انقدرم روحیت خوب میشه که حتی فرصت فکر کردن به چیزهای منفی هم ازت گرفته میشه.از سایت … شروع کن و تمام رسیدگی های بدون هزینه ای که یاد داده رو با برنامه ریزی دقیق و ثبت کردن تو تقویم یا هرجا انجام بده.این میشه میوه روزای سختت…اگه دوس داشتی لینکی که گذاشتم رو بخون.من از روزای خیلی افسرده و بدی اول با کمک خدا بعد …(واقعا واقعا واقعا)و بعد هم خوندن این نویسنده ای که لینکش رو میزارم گذشتم.امیدوارم توام بتونی
http://www.shabanali.com/ms/?p=2394
”
امیدوارم مثل همیشه موفق باشین و دنیا رو برای خودتون و دوستدارانتون جای بهتری بسازین
سلام استاد عزیزم
عذر میخوام که نظر نامربوط با مطلب می نویسم اما جایی بهتر از اینجا برای بیانش نبود.
تولدتون رو تبریک میگم و برای شما بهترین آرزوها رو دارم.
امیدوارم که همیشه سلامت و شاد باشید و ممنونم به خاطر تمام چیزهایی که سخاوتمندانه به ما بخشیدین.
حضور شما و تلاشی که برای اعتلای محیط اطرافتون دارین ستودنی و شایسته ی تشکر و قدردانی ه.
خدا قوت همراه با بهترین آرزوها
معلم عزیز، بهترین محمدرضای دنیا،خواستم منم اینجا به رسم سایر دوستان متممی اینجا هم تولدت را تبریک بگم، واقعا هم جای تبریک داره، چون به زندگی و گذردان عمر من، لااقل به نسبت گذشته برکت داد، سعی میکنم متفاوت باشه تا برای دوستان خسته کننده نشه، من از محمدرضا شعبانعلی درسهای حیاتی یاد گرفتم :
– تطبیق پذیری
– جلو”تر” نبودن
– افق دید بلندمدت در مقابل راه حل های کوتاه مدت و زودبازده بودن
– رویا و آرزو داشتن
– راه حلی بنام گفتگو
– راضی بودن بجای موفق بودن
– نوشتن
– فکرکردن
حرف آخر: ای کاش زودتر محمدرضا را میشناختم، یعنی آشنا میشدم، چون هنوزم نمیتونم بگم میشناسم!
و ای کاش یه کم فشار و استرس خونه و خونواده و زندگی و کار و سربازی و ارشد و … کم بشه که یکم بیشتر به خودم بتونم برسم.
با آرزوی رضایت، آرامش و امید برای همه
یک بیت از صائب تبریزی:
ما از توجداییم به صورت نه به معنی/ چون فاصله ی بیت بود فاصله ی ما
با تاخير تولدت مبارك محمدرضاي عزيز ،موفق و پاينده باشي
منم به نوبه خودم زادروزتون رو با اندکی تاخیر به شما و دوستدارانتون تبریک میگم.
سلام
۱- راستی من تصمیم گرفتم به اسمم کلمه بنفش رو اضافه کنم (البته از اسم وبلاگم استفاده کردم، احساس میکنم یکمی بی مزه شده اما ببخش). خیلی وقت بود دلم میخواست وبلاگمو بهت معرفی کنم. خیلی کم مطلب منتشر میکنم:
http://www.purple.blog.ir
۲- محمدرضا هفته گذشته پیش یک مشاور رفته بودم. برای اینکه بتونه شناختی از من داشته باشه، ازم خواست اسم افراد تأثیر گذار زندگی خودمو بهش بگم. نام شما کنار چمران عزیز در ذهن من درخشید و بر زبانم جاری شد.
۳- محمد رضای عزیز با حضور خود معنای تازه و دلنواز به زندگی ما هدیه کردی، بی هیچ بهانه ای.
تولدت مبارک.
سلام به محمدرضاي عزيز
سالروز تولدتان را به شما و همه دوستان عزيز تبريك مي گويم
هميشه شاد و سلامت باشيد
سلام
تولدتون رو صمیمانه تبریک میگم.هرچند که تبریک اصلی برای من و دوستانی است که افتخار داریم همچون شمایی استاد ما باشید.
معلم عزیز
تولدت مبارک
من متولد هفتاد و چهارم ولی اصلا این چیزی که میگید در مورد نسل ها درمورد من حداقل صدق نمی کنه لازم به تذکره بگم این متن از لحاظ کیفیت با بقیه یه کم کمتر بود…
سلام محمدرضا جان
تولدت مبارک.
سلام محمدرضا شعبانعلی عزیز
برای من یکی ، دنیا با آشنا شدن با تو و قبل آشنایی متفاوته.
تولدت مبارک
امیر المومنین علی ع می فرمایند: بهای هرکس به میزان سودمندی اوست.(این جمله رو صرفا برای این نوشتم که بگم هروقت اینو میخونم یکی از افرادی که از دهنم عبور میکنه، شمایید)
بسیار ممنون که هستی
ممنون که تلاش میکنی تا به ما بیاموزی
ممنون و خوش به حالت که بودن و نبودن شما در دنیا اثری متفاوت داره ….
معلم عزیزم دعا کن که من هم بتونم مسیرم رو پیدا کنم، سخت بهش در این روزها نیازمندم … خیلی سپاس
من به عنوان یکی از محصولات ارگانیک شهری کوچک که به دلیل نبود رسانه هایی مانند این سالها بجای الگوهای ذهنی مصداقهای رفتاری به خوردمان داده شده از شما استاد بزرگوار صمیمانه تشکر میکنم بابت الگو سازی ذهنی که انجام میدهید.ممنون اقای مهندس شعبانعلی عزیز از راه اندازی این وبسایت پربار.
محمدرضاي بزرگوار
اول : تولدت رو از صميم قلب تبريك ميگم و برايت بهترينهايي رو كه دوست داري آرزو مي كنم .
دوم : اگر فرصت داري و مقدوره ، شعري رو با صداي گرمت مثل راز گل آفتابگردان و يا هر چي صلاح ميدوني براي يادگاري از اين روز خوب برايمان ضبط كن تا گوش كنيم و با حظ خودت حظ ببريم و همراه باشيم .
معلم عزيزم
دوست خوبم
تولدت مبارك
سلام محمدرضای گرامی
از اونجایی که خونۀ هر کسی مامن و پناه اون شخصه و اینجا هم خونۀ تو و هم خونۀ کسانی یه که بهش سر می زنن، و همگی می دونیم که صاحب این خونه چقدر مهمون نوازه، خواستم تا روز تولدتو همین جا تبریک بگم.
ابتدا به پدر و مادر عزیز و دوست داشتنی تون تبریک می گم که چنین فرزند شایسته ای تربیت کردند و سعادتی هستید برای اونها و چه چیزی بهتر از این، و همچنین برای ما دوستدارانتون.
برایت آرزو می کنم که به همۀ آنچه که آرزو داری و به خیر و صلاحته دست یابی و تا هر زمانی که دوست داری زنده باشی و به تمام معنا، زندگی کنی.
بهترین ها شایستۀ وجود چنین معلمی یه.
روز تولد، بهانه ای یه برای یادآوری دوستی ها و همدلی ها و همچنین خصلت های خوب کسی که تولدشه.
از خصوصیات ناب تو، تواضع، استقامت، تلاش، مداومت و قلبی مهربانه.
در پناه خدا سلامت، برقرار و رضایتمند باشی.
تولدت مبارک.
مجمدرضا بالاخره باید یکی باشه که حرفای تو رو بخونه و گرنه می توان به عدل این جهان و چرخه زندگی شک کرد(صرفا جهت خنده)
طوفان فکری خوبی بود…باد ما را با خود خواهد برد…
مثل همیشه عالی مثل همیشه تامل برانگیز…
تولدتون مبارک استاد:-)
“اما به تعبیر آن بزرگوار که می گفت، آزادی خوب است اما فقط در چارچوب قانون، آزادی این نسل هم چنین است. ”
چقدر زیبا…
Wow -perfect
need a day of silence not one minute
محمدرضای عزیز از صمیم قلب تولدت را تبریک می گویم…
تو معلمی بود که هیچ گاه فراموشت نخواهم کرد …کسی که زندگی اش را وقف شاگردانش کرد .کسی که دقیقه به دقیقه ,ساعت به ساعت ,روز به روز و ماه به ماه از فرصتی که متعلق به او و عزیزانش بود گذشت کرد تا بتواند هر چه بهتر و بیشتر به ما بیاموزذ کسی که می توانست به جای تمرکز روی اموزش مردم و نشر اموخته هایش با ما, روی کسب کارش تمرکز کند و پول دربیاورد و بیش از پیش خوش بگذراند
اما تو مثل دیگران نبودی …تو در یاد دادن خسیس نبودی واقعا از دل وجان مایه می گذاشتی
در نهایت صبر تک تک کامنت ها را می خواندی به انها پاسخ می دادی ,ما را درک می کردی و می فهمیدی…
ما شاگردان خوبی برای تو نبودیم…شاگردانی نبودیم که از معلمان جلو بزنیم…خیلی حرفهایت را عملی کنیم و روی آنها فکر کنیم اما تو مصرانه دوباره تلاش می کردی تا ما جلو برویم…
رابطه ی ما با تو در حد شاگرد و استاد نبود . تو به عنوان یک دوست ما را نگاه می کردی..
تو حاصل عمرت را بر مردم رایگان عرضه کردی تا ما خود را گران کنیم.
زندگی تو زندگی ما شده بود همه دوست داشتیم مثل تو باشیم همانطور که در دبستان یاد می امد که تصمیم می گرفتم مثل فلان معلم باشیم…
دنبال فرصت بودم تا تشکر کنم.کاش بتوانیم هدیه تولدت را اینگونه بدهیم از این پس ما شاگردانت هم معلمانی بشویم که دیگران را اموزش دهیم و فرزندانمان را بهتر و زیبا تر پرورش دهیم …
تو بت دوران جوانی من هستی کسی که زیبایی کلامت و بزرگی اندیشهایت برایم تمام نشدنی است.
حرف دل خیلی از ما این بود به هر حال…
بازهم تولدت مبارک…
وای که چقدر عالی نوشتید اقای هاشمی
محمدرضا شعبانعلی، من هیچوقت حضوری ندیدمش
ولی دلم میخواهد حق معلمیش را ادا کنم…همانطور که نوشتید دوست عزیز
“دنبال فرصت بودم تا تشکر کنم.کاش بتوانیم هدیه تولدت را اینگونه بدهیم از این پس ما شاگردانت هم معلمانی بشویم که دیگران را اموزش دهیم و فرزندانمان را بهتر و زیبا تر پرورش دهیم …”
الهی آمین
سلام محمدرضا جان. امیدوارم خوب باشی.
خیلی فکر کردم تولدت رو کجا تبریک بگم. توی وب سایتم.. توی صفحه ی اینستای شخصی ام.. توی صفحه ی اینستای سایتم…
حتی یه عکس و یه متن هم براش آماده کرده بودم.
اما هر چی فکر کردم، دیدم فقط دلم میخواد بیام همینجا و تولدت رو خیلی ساده بهت تبریک بگم.
بیام همینجا که خونه ی خودته.
همینجا که همیشه خونه ی خوب و امن و دوست داشتنی ما بود .. و هست.
همین خونه که از اینکه همیشه توش به سر می بردم، همیشه نوشته هات رو میخوندم و همیشه برات مینوشتم لذت میبردم و از قشنگترین لحظات روزها و شبهام بود.. و هست.
آرزو میکنم همیشه سلامت باشی. همیشه لبهات خندون باشه و هیچوقت.. هیچوقت غمی توی دلت نباشه.
تولدت مبارک.
شهرزاد
سلام معلم عزیز
هر چند می دونم محیط وبلاگ برای این نوع تبریکات خیلی بستر مناسبی نیست ولی منم به سهم خودت تولدتو تبریک میگم
(هر چند می دونم خیلی اعتقادی به روز تولد نداری )
اما من اینو یه بهونه می دونم برای ایجاد یه حس خوب
🙂
سلام محمدرضاي عزيز
توي اين تقريبا٣سالي كه شمارا ميشناسيم هر روز حال
خوب به ماهديه داديد ولي ما حتي وقتي كه خواستيم تبريك تولدتان را بگوييم باعث رنجش خاطرتان شديم
ماراببخش
تولدتان مبارك
فقط می تونم بگم مرسی بخاطر این نوشته های خیلی خوب
سلام آقا معلم، من چه بنویسم که هرچی در ذهنم ماندگار شده برای شما و مخاطبان این خونه تکراریست، چون از خود شما آموختم، قضیه دردناکتر از این حرفاست، لااقل به زعم من! یک سری از صحبتهای شما را من نفهمیدم که در ادامه اشاره میکنم، به تعبیر شما مثل ادکلن زدن به افکار ست، و منم نمیفهمم، من متولد ۶۹ ام، نه آزادی بیشتر دهه هفتادی ها را دارم، نه جنگ را دیدم، وسطه وسط… ؛)
یک تفاوت اساسی میان ما و بقیه جاهاست، افق من تا کتاب دوره ی قاجار استاد سریع القلم به عقبتر قد نداد، آن هم جمعگرایی یا کالکتریستیک بودن جامعه ماست، گفتید فواید و بدی هایی دارد، من فوایدش را درک نکردم، ولی ضررهایش را لمس کردم، آزادی در چارچوب قوانین از سوی والدین صغیر و کبیر در جامعه ما مشهود ست، سوال چرایی وضع قوانین است ؟ ای کاش قوانین برای رعایت حقوق سایرین بود، ولی قوانینی که والدین باز هم صغیر هم کبیر وضع میکنند، حرکت در چارچوب ذهنی آنهاست، از پدر و مادر تا معلم و استاد دانشگاه و گشت ارشاد ! همه اذعان دارند که تو نمیفهمی و ما صلاحت را از خودت بهتر میدونیم، فلان مسیر اشتباهه، فلان مسیر خطاست و شکست میخوری و …..!
بگذریم که به تمثیل شما اون کسی هم که روز اول از غار اومد بیرون خطا و اشتباه کرد ! میخواهم بگم که قوانین به شکلی که گفتم را برای ما تنظیم نمیکنند، برای امنیت ذهنی خودشون تنظیم میکنند، قوانین یا بهتره بگم محدودیت ها جایی معنی داره که امکان سرکشی و عصیان و تجاوز به حقوق دیگری باشه، دغدغه والدین صغیر “جلوتر” بودنه تا جایی که زورشون برسه، از کلاس موسیقی و رقص و زبان و ژیمناستیک بگیرید تا مدرسه و کنکور و دانشگاه و انتخاب رشته و بعضا تا انتخاب دوست شریک عاطفی از همه نوع اش و انتخاب شغل دولتی یا خصوصی یا کارآفرینی
آنچه مهمه نه توسعه ست، نه رشد، نه شکوفایی،نه کمال، جبران کمبودهاست و همچنین آبرو داری یا بهتره بگم حرف مردم یا چشم و هم چشمی !
آبرو مهمتر از شخصیته واسه والدین صغیر، مردم چی میگند میشه منطق ! نمیشه که فضای رابطه با جنس مخالف اونقدر بسته باشه و خیلی چیزا فیلتر، از اونطرف تو خونه سریال gem پخش بشه !
در سری تا بیست و دو متمم گفتید کمتر چیزی به اندازه ی تربیت نسل جوان دغدغه ست، من واقعا نفهمیدم نشون به چه نشون که دغدغه ست !
به قول خودتون میزان لذت انسانها، به اندازه میزان آزادی آنها نیست. بلکه به میزان عبور از مرز محدودیتها ست!
حرف آخر: همیشه تعبیر شما از حس خوب گذرا دود و الکل بوده، حرفای شما نه تنها جای فکر کردنه، بلکه مستی و لذت و حال خوبش هم نمیپره و پایدار و ماندگاره، میدونم هیچ هدیه ای به اندازه ی امید خوشحالتون نمیکنه !
تولدت مبارک بهترین محمدرضای دنیا….. ؛))
امیدوارم روزگار اجازه و فرصت معلم و شاگردی رو بده !
من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو، قیصر امین پور
مهم: با یک بنده خدایی راجبه مشاوره مدیریت صحبت میکردم،میگفتند محمدرضا برندش را بد پوزیشن کرده، خودشو بی تو سی (بیزینس تو کانسومر) جا انداخته، من نمیفهمیدم، فقط بهش گفتم محخمدرضا شعبانعلی رویاش معلمی بوده !
چقدر پیر شدی محمد رضا
محمد رضا تو این ۱۰ ماهی که با تو و روز نوشته ها و دل نوشته هات آشنا شدم کیفیت زندگیم بهتر شده و ازین بابت باید ازت تشکر کنم.
این نوشته رو که میخونم احساس میکنم که حداقل دست پایین پشتش ۱۰-۱۵ سال مطالعه،تجربه، تلاش، شکست و… هست. میخوام اینو بگم که اگر من این متنو ده سال جلوم بذارم و تو دنیای واقعی تجربش کنم شاید ی چیزایی ازش دستگیرم بشه و شاید توم باید برای بازخوردهای بهتر ۱۰ سال صبر کنی.
نمیدونم با اینکه همه چیز تقریبا خاکستریه چرا ما اینقدر صفرو یک هستیم.
آموزش به معنی گرفتن شادیاز افرادکه لزوما نیست حتی شایدشادی بخش باشه به شرطی که کسیکه آ موزش میبینه اون آموزش رو دوست بداره وازش لذت ببره. مسئله فقط مد شدن یک سری آموزش کلیشه اییه، همهههههه بچه ها،یکسان!یک زمان و با یک دید .
ما عادت کردیم نگاهمون به دست و قدم بقیه باشه و این رو به بچه هامون یادمیدیم ، بعدمیگیم وقتی دوستش ساز میزنه اونهم میخواد حتما ازما وماهم باید براش فراهم کنیم،کاش یاد میگرفتیم این یک بار فرصتمون روصرف زندگی کردن کنیم . ادای همدیگه رو درآوردن لذت بخش نیست،حداقل در درازمدت نمیتونه راضی کننده باشه
این روزها منتظر به دنیا اومدن نوزادی هستیم که قراره از نسل های آینده باشه…
خیلی در مورد تربیت های مختلف خانواده ها فکر می کنیم و خیلی وقتها مورد انتقاد قرار می دیم اما آخرین جمله اینه که واقعا نمی دونیم خودمون مادر پدر بشیم همون حساسیت ها را خواهیم داشت یا اعمال خواهیم کرد یا نه …
نمونه های زیادی داره.. مثلا این روزها می بینیم که حتی برای مهد کودک نیز دنبال فاکتورهای عجیب غریبی هستند و در این ترافیک کودک خود را از سهروردی به چیذر می آورند که برود مهد … از این کلاس در میارن می برند کلاس دیگر…
نگران اند … هوش بالاتر داشته باشند.. باله کار کنند… موسیقی بزنند … بهترین باشند… برتر باشند که یک وقت احساس نکنند که در جامعه متفاوتند …
وقتی همه اطرافیان آنها انواع کلاس ها را می روند اعتماد به نفس بالاتری دارند و برترند… نکند فرزند من احساس کمبود کند و یا احساس عقب بودن بکند …. اگر در زمان ما این اختلاف ها بود و کسی بیشتر داشت و کسی کمتر و این امری عادی بود اما الآن چرا باعث سرخوردگی بچه ها می شود؟؟؟ چرا باید همه یک جور باشند؟؟؟
علاقه من اینست که بچه ایی معمولی داشته باشم که برتر بودن و بهتر بودن دغدغه اش نباشد و اعتماد به نفس و عزت نفس را جوری دیگر پیدا کند اما واقعا با این شرایط و بعد از به دنیا آوردنش جامعه و خود کودک اجازه این گونه تربیت را می دهد؟؟؟این نوع تربیت تربیتی بوده که برای من موفقیت آمیز بوده و من یک آدم عادی بودم در جامعه و خوشحال و راضی… اما آیا می تونم همین زندگی و تربیت را به فرزند خودم بدم؟؟؟؟؟
خیلی سخت شده و هر روز با همسرم در مورد این موارد صحبت می کنیم اما نمی دونم فرزندمان که بزرگ شد می گذارند یک فرد معمولی با احساس شادی در جامعه زندگی کند؟؟؟؟؟؟
نظر شما چیه؟
سلام
خوراک فکری واقعا توضیح مناسبی برای این نوشته ی شماست به نظر من، چون بد جور ذهن منو حداقل درگیر خودش کرده!
گمون کنم یکی از دلایل این میل به “ارگانیک” تربیت کردن بچه ها توسط والدین مربوط به احساس ناکامی های تجربه شده در زمان خودشون باشه! این ناکامی های میتونن مادی، اجتماعی، عاطفی و … باشن که پدر و مادرها رو بعلت عشق زیادشون به فرزند شون وادار میکنه که همه تلاش شون رو بکنن که بچه اون تجربه دردناک رو تکرار نکنه. این اتفاق توی نسل موسوم به دهه شصت خیلی شدیدتر هستش چون اونها خواسته یا ناخواسته توی نقطه عطفی در حال رشد بودن و به همه اون ناکامی ها احساس ناامنی و حس دویدن و نرسیدن رو هم اضافه کنید. نتیجه شده بچه هایی که اغلب مصرف کننده تلاش والدین خودشونند و خیلی توی ویژگیهایی شبیه هم!
سلام و تشکر…
اولا: تولد تون خیلی خیلی مبارک باشه …سالهای طولانی پر از عزت و سلامت و رشد و رضایت و تلاشهای ثمربخش براتون آرزو دارم و خیلی شادم از این بابت که فرصت آشنایی با شما رو در زندگی خودم داشتم…مایه ی افتخار من هست …
ثانیا: مطلبی که اشاره کردین واقعا مصداقهای زیادی داره و نوسان بین دو حد رو خیلی تجربه میکنیم…
آسیبهای ناشی ازاین نوسانها…چیزی از جنس افراط و تفریط…
مثال جالبی که دارم بعنوان شاهد عینی…
چندماهی هست بدلیل اینکه محل کارم در موقعیتی هست که رفت و آمدهای زوجهای جوان به ساختمان مجاور برای مراسم ازدواجشان رو میبینم پسران زیر ۲۰ سال زیادی اقدام به ازدواج میکنند و این ظاهرا حد مقابل جوانان دهه ۶۰ هست … نکته اینه این نوسان چقدر آسیب احتمالی با خودش داره…آیا میشه خوشبین بود که این دسته نو ظهور از جامعه مجموعا خودش با خودش بتونه کنار بیاد و شاید زندگیهایی بهتر از جوانهای پشت سر خود بسازد…این زرنگیهایی که به اونها مجهز هست آیا کارآمدی در امور جدی زندگی رو براش همراه داره؟؟
من سعی میکنم خوشبین باشم چون نسل آزادتری از نظر روحی هستند اما شاید لازمه چاشنی خرد و تعقل رو به فراموشی نسپرند…
اتفاقا این قضیه برای من هم تبدیل به یک تضاد درونی شده. پدر و مادر من همه تلاششون رو کردن تا من مهندس بشم. از بچگی نمره گرایی رو تو گوشم فرو کردن و من با این فکر بزرگ شدم که مثلا ارزش ریاضی از تاریخ و هنر بیشتره و خیلی چیزای دیگه. اونا ناخواسته و نادرست اما خیرخواهانه منو در یه مسیر عجیب قرار دادن. جوری که الان شدیدا به سمت افکاری صد درصد مخالف سوق پیدا کردم. منی که در طول دوران مدرسه از درسایی مثل تاریخ و هنر و … متنفر بودم و ارزشی براشون قائل نبودم و فقط برای بیست گرفتن طوطیوار همه چیز رو حفظ میکردم الان نسبت به خوندن کتابهای تاریخی و دیدن تئاتر و بازدید از نمایشگاه نقاشی احساس کشش عجیبی میکنم. الان در وجود خودم یه احساس تضاد عجیب دارم از یک طرف مهندسم و کار و زندگیم به هر ترتیب با این عنوان گره خورده و دوسش دارم چون سالها براش زحمت کشیدم و از طرف دیگه گاهی دلم میخواد از این عنوان فرار کنم و در یک وادی دیگه با یک عنوان دیگه مطابق سلایق خودم قرار بگیرم. جالبتر اینکه همونطور که شما فرمودین کاملا این روزها احساس میکنم نسل تازه دوباره داره به سمت پرورش متعارف پیش میره و روانشناسهای کودک این امروزه دارن فریاد میزنن که ای پدر و مادرها باغبان بچه هاتون باشین نه مجسمه ساز.
از مطالب فوق العاده تون بی نهایت ممنونم
متن بسیار جالب و آموزنده ای بود؛ به قدری که با وجود این که کار های زیادی داشتم، ترجیح دادم آن ها را رها کنم و به این موضوع فکر کنم.
مسئله ای در این نوشته فکر من را درگیر کرد. برداشت من از این نوشته این بود که والدین (یا به طور کلی تر نسل قبل) اصلی ترین نقش را در این حالت نوسانی بین نسل ها دارند. اما با توجه به برخی شواهد و مخصوصا این حقیقت که فاصله زمانی میانی نسل ها در حال کاهش است، احساس می کنم که این محیط است که تاثیر اصلی رو روی افراد می گذارد و والدین و به طور کل نسل قبل نه به عنوان اصلی ترین عامل، بلکه عنوان جزیی از محیط، تاثیر گذار هستند.
یکی از این شواهد، این حقیقت هست که دو فرزند یک پدر و مادر ممکن است مربوط به دو نسل کاملا متفاوت باشند. اگر به پدر و مادری که متعلق به دهه پنجاه هستند نگاه کنید که دو فرزند متولد دهه هفتاد و هشتاد دارد، متوجه می شوید که شخصیت این دو فرزند این گونه نیست که چون هر دو پدر و مادر یکسان دارند (یا بهتر است بگویم هر دو توسط نسلی یکسان تربیت یافته اند) مشابه هم باشند؛ بلکه می بینید که این دو هممانند هم نسلان دهه ی هفتادی و هشتادی خود رفتار می کنند و همانطور که دو فرد دهه ی هفتادی و هشتادی با هم اختلاف دارند، این دو فرزند هم با هم اختلاف دارند. (این اختلاف میان خواهران و برادران متعلق به نسل های مختلف در جامعه به راحتی دیده می شود و حتی دیدم که در کامنت ها هم به آن اشاره شده بود)
نتیجه ای که از این مثال ها گرفته ام این است که ظاهرا شکل گیری شخصیت یک فرد بیش تر از آن که وابسته به ویژگی های نسلی باشد که او را پرورش داده، وابسته به نسلی است که او در آن پرورش یافته؛ به عبارت عامیانه تر اهمیت این که خود فرد متعلق به چه دهه ای است مهم تر از این این است که والدین او متعلق به چگونه نسلی بوده اند.
این جاست که این گفته شما که “الگوها و ارزشها و شیوهی رفتاری، کمتر در اختیار والدین صغیر(پدر و مادر) و والدین کبیر (دولتها) است.” و “تیم سیستروم در اینستاگرام، دهها برابر راحتتر از پدر و مادر، میتوانند ساعت خواب و بیداری فرزندان را تنظیم کنند و تلگرام، با تغییر سادهای در سیاستهای خود، بیش از هر ابزار دیگری میتواند رابطهها را در معرض تحکیم یا تهدید قرار دهد” به خوبی برایم قابل فهم می شود زیرا امروزه بر خلاف گذشته که خانواده ها اصلی ترین محیط پرورش فرزندان بودند، امروزه اینستاگرام و تلگرام و … بیشتر از خانواده به عنوان محیط های پرورشی عمل می کنند.
اما مشکلی که هست اینست که والدینی که بخواهند فرزندانی تربیت کنند که به این وضعیت نوسانی دچار نباشند، علاوه بر توجه ویژه به رفتار خود، باید سعی کنند که فرزند خود را از این محیط دائما در حال نوسان دور نگه دارند که چنین عملی می تواند نتیجه برعکس بدهد. پس به نظر می رسد چنین تربیتی کمتر ممکن باشد.
پی نوشت: با وجود این که من فکر می کنم که محیط اصلی ترین نقش را دارد، اما نقش والدین را نفی نمی کنم. والدین علاوه بر نقش ویژه ای که دارند، از آن جا که محیطی که فرزند در آن پرورش می یابد، خصوصا در اوایل زندگی، توسط آن ها تعیین می شود، نقش مهمی برای فرزندان ایفا می کنند.
اصلا همه مطالب یه طرف
این مطالبی که از اول میگی نخونین و اینا یه طرف
ارزش خوندنشون برای من چند برابره، ۲۵۰۰ کلمه سهله، ۲۵ هزار باشه
کاش یه کتگوری جدا از دل نوشته ها براشون باشه
بشه باز رفت پیداشون کرد و مجددا خوند
از مثال محصولات ارگانیک و متعارف خوشم اومد.به نظرم توصیف خوبی بود از وضعیت تربیت فرزندان تو جامعه ما..مخصوصا یکدست بودنشون در این سالهای اخیر که منو خیلی ناراحت میکنه.
به امید آرام تر و کم نوسانتر شدن پاندول جامعه ما (البته با توسعه ی فرهنگ و نگرش نه با مرگ و انقراض)
متشکرم..خیلی لذت بخش بود
برای من جز یکی از نوشته هاتون بود که خیلی لذت بردم و همذات پنداری با خیلی از بخش هاش کردم
با سلام.حق با شماست این فاصله روز به روز داره کمتر میشه و متاسفانه این شیوه زندگی کنترل شده آسیب های شدیدی به میکره شخصیت و هویت فرزندان ما وارد کرده.حداقل تو شغل من اینطور دیده میشه که بچه های نسل جدید دیگه تاب یک نسیم ملایم رو هم ندارند .این میوه های محیط کنترل شده و تغذیه شده از بهترین امکانات بسیار ترد و شکننده تر از نسل قبلی خود هستند و این یک زنگ خطر است که فقط میتوانیم متوجهش باشیم و کار زیادی از دستمون بر نمیاد.ما بیشتر الان هم خونه فرزندانمان هستیم و نه الگو و یا والد تربیت گر.
امیدوارم به زودی بتونم همه ذهنیت هام در مورد دسته بندی آدمها بر اساس سالهای تولدشون رو، طوری که شایسته ی خونه ی محمدرضا و مهمانانش باشه بیان کنم،تا هر موقع بحث در مورد “دهه شصتیا،دهه دفتادیا …” مطرح شد ،به اندازه الان از این همه کم لطفی و مقایسه بی رحمانه ی دوستان منزجر نشم. و حداقل حرفم رو زده باشم 😐
استادمحمدرضای عزیز سپاس فراوان.قبل از اینکه این مطلبو بخونم داشتم درباره ربات سازی درتلگرام میخوندم ازاینکه تلگرام نسبت به هرماه قبل یک برنامه تازه ویا تغییر جدید ایجاد میکند در مورد عقب ماندگی خودم خیلی ترسیدم! ترسی کلافه کننده که معلوم نبود باچی وکی تموم بشه. با این حال به این صفحه اومدم وتمام مطلب را نوشیدم. خیلی آرام شدم خیلی . من متولد۵۲ هستم از کودکی همیشه تلاش میکردم به آخر مرزهای دانش برسم!درک نسلها برایم آسان است اما درک خودم برای خودم مشکل. من هم درون خودم همیشه آونگ وار به ابتدا وانتها درگردشم. یک متعارف تا ارگانیک وحتی تازه گی تراریخته.این مطالبت حداقل امروزم را روشنایی داد و رهایی. …. از تو ای شعر واقعن ممنون.
سلام استاد.
خواستم فقط یه تشکر بکنم. من کلا خیلی جدی به مسایلی که شاید سنگین برسه به نظرم، فک نمیکنم 😀
اما یه وقتهایی نمیدونم چی میشه، یه جاهایی یهو مغز ادم سر یه جمله جرقه میزنه انگار، انگار یهو شروع میکنه به فعالیت شدید. 😀 این مطلب هم از اون یه وقتهایی بود. حس خوبیه. انگار ادم حس مفیدتر بودن بهش دست میده وقتی شروع میکنه به فکر کردن، خیلی جدی.
بلد نیستم خیلی قشنگ حرف بزنم. همینو میخواستم بگم ، مرسی .
عالی بود
مطالبتون عالی بود…
با حقیقت آزارم بده ، اما با دروغ آرامم نکن.
سلام. مطالب جالبی بود.
من معنی این جمله رو درک نمیکنم. ” اما امروز، نسل قبل و نسل بعد، توسط بیست نسل قبل به دنیا آمدهاند …” ممنون میشم برام توضیح بدید. به نظرم رسید منظور اینه که با در نظر گرفتن مفهوم قدیمی کلمه ی نسل، امروزه تفاوت بین نسل قبل و بعد به اندازه ی بیست نسل هست.
گاهی با دوستانم در مورد همین موضوع و کم شدن شدید فاصله بین نسلها صحبت میکنیم. هیچ بعید نیست که این فاصله ، اگر بشود اسمش را فاصله گذاشت، به ساعت و دقیقه و ثانیه هم برسد.
شما بزرگتر ها همیشه حرف هایتان مثل هم است…
خودتان فلان مدرک را در بهترین دانشگاه کشور می گیرد بعد می گوید نروید مدرک بگیرید (دکترا نمیخوانم: ساعت رولکس برای شکم گرسنه) و این کار اشتباه محض است.
خودتان ارگانیک رشد کرده اید حالا می گویید Conventional بهتر است.
من دوست دارم ارگانیک باشم من دوست دارم محدود باشم من دوست دارم آزدی را در محدودیت داشته باشم دوست دارم در یک حباب زندگی کنم دوست دارم ناموفق باشم دوست دارم مخالف هر انچه می گویید باشم دوست دارم مخالف تو و همه باشم دوست دارم تایید کنم گاهی دوست دارم نقد کنم دوست دارم رو عقل سخن بگویم و دوست دارم چرت و پرت بگوییم…
من کسی هستم که افتخارش نداشتن تلفن همراه است چیزی که برای یک جوان ۱۸ ساله غیر ممکن است.
زندگی من در کتابهایم خلاصه و محدودم به چند وبسایت و چندکتاب زندگی شیرین من در همین بهشت کتابها و سایت ها خلاصه شد جایی که بوی کتاب ها دیگر برایم زننده شده صدای زیبای ورق زدن کتاب برایم صدای پتک شده ما همیشه محدودیم محدودیم محدودیم …به همه چیز… اما من این زندگی عادی را دوست ندارم من خیلی از حرف های حساب شده ی تو را هم دوست ندارم من حق دارم در کامنتم حداقل مخالفت کنم تا مثل دیگر ارگانیک های این خانه ی مجازیت سرم را به نشانه ی تایید بالا و پایین نکنم و سریع بر لایک نکوبم و با متن نوشته ات مخالفت کنم هرچند می دانم از این مخالفت ها در فضای مجازی خوشت نمی اید (هیچ کس خوشش نمی اید همه دوست دارند تایید شوند) اما من دوست دارم تایید نشوم ان وقت می فهمم که آخ چه قدر حرف هایم درست بوده…
من محدودیت را دوست دارم چون به دنبال جهشی ژنتیکی در ساختارم هستم…
من مخالفت کنندگان را دوست دارم.
من چرند گویان و چرت و پرت گویان و ساده گویان و بر روی بی عقلی گویان را دوست دارم
همه مثل هم و همه متفاوت با هم هستیم … ما انسان ها واقعا دیوانه ایم من به انسان بودن خودم هم اعتراض دارم…
دوست دارم از دیدگاه یک کرم یا یک جلبک به نوشتهایت نگاه کنم و بعد ببینم آیا در جامعه ی ما کرم ها هم حرف هایت مصداق دارد.
اتفاقا چند روز پیش درباره همین تفاوت نسل ها می خواستم به شما ایمیل بزنم. اصل مشکل بنده نیز همین مسئله بود و با دیدن تیتر نوشته فکر می کردم، در پابان نوشته راه حلی برای رفع این اختلاف ها که نه، اما راهی که با کمترین اصطحکاک طرفین مذاکره هردو احساس برد برد داشته باشند.
مشکلم این است که بلند پروازی های من در چهارچوب حاشیه امنی که خانواده تعیین کرده نمی گنجد و هرچه بزرگ تر می شوم این چهارچوب برایم تنگ تر می شود.و نگرانم که این فشار ها و نگرانی ها و کنترل ها موجب شوند که من با جدیت و شدت بیشتری در خلاف جهت خواسته های آن ها پیش بروم. اختافاتمان از مدرسه کسب و کار شروع شد, بعد به محل زندگی در خوابگاه یا خانه دانشجویی رسید، بعد کار و محل کار بعد از فاغ التحصیلی و…
در حال حاضر به خاطر احترام آن ها و وابستگی مالی م تا حد امکان یا کوتاه می آیم یا با پنهان کردن برخی از مشکلات تا حدودی مطابق میل خودم انجام می دهم. ( قبلا پیچوندن پنهون کاری یا دروغ گفتن برام سخت بود اما با سخت تر گرفتن خانواده صورت مسئله ها رو تغییر می دهم. )
و این فشارهای روانی که هم بخاطر مخالفت های آن ها و هم هزینه های روانیٍ،مالی و زمانی که برای پنهان کردن مشکلاتم می پردازم، میل به سرکشی ام را افزایش داده است.
و این روز ها دارم به یک تابو شکنی بزرگ فکر می کنم ولی هنوز بین ناراحتی و فشار روانیی که از سوی اطرافیان به خانواده وارد می شه و خواسته دل خودم درگیرم. (در فرهنگ و سنت ترکمن ها ازدواج ترکمن( مخصوصا دختر) با غیرترکمن رایج نیست و خانواده و جامعه به شدت مخالفت می کنند). درباره این مسئله دوست داشتم نظر شما را بدانم. البته منظورم کلیت ماجراست ،نه صرفا مسئه خودم.( ازدواج اقوام و فرهنگ های مختلف با هم در دنیای امروز و مزیت ها و معایب آن)
مرسی که وقت گذاشتیو این متن طولانی رو خوندی، ( خودم حواسم هست که چه شخصیت سرکش و بدی داره در وجودم شکل می گیره اما نمی دونم این اختلافاتم با خونواده رو چجوری حل کنم. به برادرم هم گفتم : ” من دختر بابامم، تا اوج نگیرم, آروم نمی گیرم. ” ازشون خواستم آزادم بذارن و این فرصت رو بدن تا برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم، اینجوری خودم با میل خودم به شهرمون برمی گردم و طرح هایی رو که برنامه ریزی کردم اجرا می کنم، وگرنه هم انگیزه م رو از دست می دم و هم همش دنبال یه راه گریز می گردم. اما فعلا که مخالفن. )
منتظر راهنمایی ها و نظراتتون هستم. 🙂
من دهه شصتی ام، از لحاظ ظاهر شاید فرقی با دهه هفتادیا نداشته باشم ،اما از لحاظ خلق و خو….وااااای…ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم…بابا اصلا این دهه هفتادیا موجودات عجیبی ان بخدا…من که در حیرتم…
کل متن جالب بود و لذت بردم(بخصوص از مثال ارگانیک و متعارف) ،سوالی برام پیش اومد که بی ربط به موضوع کلی مطلب هست ولی از خوندن این متن برام ایجاد شد :
آیا مطلبی درباره آزادی نوشتین؟ یا چارچوب محدودیت ها، آزادی از آزادی نوشتن را به شما نداده؟
همیشه نظرات و نگرش متفاوت (نه همیشه متفاوت)، سنجیده و عمیق شما در اکثر موارد برای من باعث رفع ابهام و داشتن دید بهتر میشه ،امیدوارم یک روزی درباره آزادی هم این امکان برام باشه.
اول از خوشحالی بگم که مارو به خیار تشبیه کردی.بنظرم خیلی هوشمندانه بود. حتی اگر انتخاب خیار از بین این همه میوه اتفاقی بوده باشه!
راستش منم خجالت می کشم وقتی اینقدر میبینم که چه نسل قبلی های ما چه نسل بعدی های ما اینقدر شبیه هم دیگه هستند.
اینکه چقدر نسل ما مسئولیت گریزه،
اینکه چرا نسل ما جنس حرفاشون همه اش گلایه است.
چرا نسل ما علاقه به ساختن نداره.
چرا شدیم نسل کپی درجه ۳ از بهترین ها
چرا شدیم نسل غر زدن.
چرا از همه انتظار داریم (از پدر و مادر ،دوست و دولت)
چرا فکر می کنیم همه بدهکار ما هستند
چرا نسل ما مرکز کنترل دورنی نداره؟
چرا نسل ما بیرون از خودش دنبال همه ی سوالاش میگرده؟
…
منظورم این نبود که همه ی هم نسل های من یکجور جهان بینی دارند.مسلما عده ای هم هستند که متمایز ترند…
در ضمن حرفاتون رو هم قبول دارم،اگه من بخام یک روزی کسی رو برای ورود به جامعه تربیت کنم.ترجیح میدم یک خیار ارگانیک بدقواره رو تحویل جامعه بدم و مطمئن باشم که این خیار حداقل توی زمینه خاص حرف جدیدی برای گفتن داره.دوست دارم آدم مفید به جامعه تحویل بدم کسی که چیزی به جامعه اضافه می کنه فارغ از اینکه این چیز چیه…
منم دهه هفتادیم ولی واقعا یکی از تاسف هام اینه ک ایکاش جندسال زودتر ب دنیا میومدم و دهه شصتی بودم…اخه وقتی حداقل این دو دهه رو مقایسه میکنم میبینم اونا خیلی از لحاظ رفتاری با ازمابهتربودن و منطقی تر …راستش دهه هشتادیا رو ک میبینم مثلا تو اینستا ک طرف هنوز ۱۲سالش نشده دو تاکتاب نخونده تو بیوش مینویسه حی علی شر العمل و مخلص شاعین نجفی! یا عکسایی که میزارن و وقتی هنوز عشق رو بلد نیسن بنویسن با الگو برداری ازما دهه هفتادیا ک تقریبا نسل جوون الان ایرانیم پر از پست ها و حزفا عشقی و شکست عشقی میزارن…نمیدونم..درسته شاید از ما بهتربفهمن و پر دغدغه ترباشن ولی هرچی هستن ک ب نظر من دارن حروم میشن…شما علاوه بر عده قلیلی که میان مدارس کسب و کارشریف و ازتدریس بهشون لذت میبرین ب نظر من به خیل عظیم بقیه هم نگاه کنید …من ک واقعا میترسم از روندی ک ماپیش گرفتیم و زود دوس دارم یا پیرشم ک کسی ازم الگو برداری نکنه واسه جوونیش یا انقد مطالعه کنم ک الگو مناسبی باشم….در کل هرچی هست حس میکنم اتفاقا قدیمی ترا ک متعارف بودن نه ارگانیک زندگی رو شیرین تر از ما تحربه کردن …در کل تر هم که :#سلیقه_شخصی
من به شخصه قبول دارم که نوجوانی و خردسالی فرزندانم، به سبب مشغله کاری مادری ناکافی بودم ولی هرگز رنج گزاف و درد غیر قابل تصوری بر هیچکدام وارد نکرده ام و زمینه هم برای موفقیتهای آنها مناسب بوده.
چیزی که برای من جای تامل داره اینه که چرا برای نسل فرزندانم خوب بودن زحمت زندگی و ارزشمندی برخی دردها مطرح نیست و قدر و منزلت شکل متعارف دردهای معمول زندگی به شکل سپری جهت مخفی شدن آنها در قفایشان اشده تا عدم کسب موفقیتهای کوچک و بزرگ خود را بر گردن این قبیل مسایل بگزارند. اصلا برای من قابل هضم نیست که کسی بخواد با ظاهر مصنوعی و رفتار مصنوعی و ایدیولوژی “همه چیز برای من” زندگی کنه و از محیطی که میتونه بالاترین سود مادی و معنوی را از اون ببره، به نام میدان جنگ نام ببره و خودشو قربانی عدم هویت مطلوب خطاب کنه.
البته میتونم بفهمم که این نسل در مدارس و محیطهای اجتماعی کسی نبودند و نباید می بودند که در منزل تربیت کرده بودم ولی قصه خیلی وخیمتر از تفاوت ها و دوگانگی آنچه در اجتماع تربیت کردند و آنچه دوست می داشتم تربیت کنم هستش.
گاهی ارگانیک بودن انتخابهای ناموزون با انتخاب کانونشنال بودن انتخابی موزون رو میشه به قید منطقی بودن یا قابل دفاع بودن به قضاوت نشست ولی موضوع اینجاست که برخی دوستان نسل بین من و فرزندانم که برای فرزندانم قابل قبولند، عملا از نظر سلامت روانی دچار بحرانند ولی به صرف اینکه بلدند رگ خواب فرزندانمو بدست بیارند چون نسل نزدیکتری نسبت به من به اونها هستند، از طرفی خوب نقطه ضعفهای نسل منو بلدند چون نسبت به فرزندانم به نسل من نزدیکترند، چنان آسیبی به روابط والدین-فرزندی افرادی چون من میزنند که کنترل رفتار از اختیارم بیرون میره.
زندگی مطلقا رفاه را هدیه نمی کنه و زحمات زندگی هم طعم پیروزیها و اصلا همین زندگی عادی را دلچسبتر می کنه، چیزی که فهمانیدن و قبولاندنش برای من به فرزندانم سخته.
سلام استاد گرامی،
مرسی بابت نوشته شما و صبحانه لذت بخشتون که پس از سیری تازه درد پرخوری را حس کردم.
خواستم سه روز و سه شب صبر کنم ،دیدم که شهریار گفت این کلاهیست که بر سرچون منی خیلی گشاد است. یادم هست روزی فردی ناشناس و معنوی ، غیر مستقیم نقل داستانی کرد از خواهش شخصی که حمایتی را از وی طلب کرده بود ،ایشان هم گفته بود به یک شرط که دیگر هیچ حرف خوبی نزنی و هیچ کار خوب هم نکنی، حرفی بزن که خوبتر و کاری کن که بهتر باشد ،به روشنی یادم هست که آن حرف که مخاطبش هم نبودم ،چون سربازان نگهبانی بر گذرگاه های سیناپس های مغزم ،مترصد و در کمین بودند و هر رفت و آمدی را که حرفی را به سوی زبانم حمل می کرد به جوخه اعدام می راندند، مدت های مدیدی زبان را جز چشیدن طعم غذا مشغولیتی نبود.
گاهی می گویم چه خوب که هستند آنانی که باید باشند و عهده دار نسل جنگ آن زمانند. راست می گویید نسل ها تغییر کرده و می کنند و چه سریع و هنوز هم در شتاب به ناکجا آبادی که شاید و شاید دیگر ،ثروت این دنیا هم که نقل است در دست چندین ده نفر بوده نیز نتواند با این شتاب Trust zoneای را تعریف کند و براند من را به سوی ناحیه امنی که ساخته ،آفریده و ارزش یابی اش کرده در قالب مفاهیم دلخواهش ،با معیار خودش ، به نام موفقیت، راه این است تا تو موفق شوی ،سعادت تو در زندگی دنیایی تو این است ،بتاز در این راه،ساحل امن آرامش است آنجاست ،وقتی برسی سراب را دیگر نخواهی دید . چه خوب گفتی در جایی ، که شاید برای نوه های خود هم حرفی نداشته باشیم و مغز آنها مجهز به تکنولوژیست ،شاید دیگر حرف زدن و گپی دوستانه با صبحانه رخت خواهد بست ، دیده گانم را ،چه نیازیست که ببینند،چه چیز را اصلا بببینند ،بیافرینند بهتر است . دیگر چه نیاز که زحمت حمل این جسم را در سفرها به دوش آن نیم اسب گذارم، حضوری می یابم ،چه فرقیست بین واقعیت و مجاز ،همچنان که صدایم فرسنگها را طی می کند قبل ازآنکه دمی برآرم که بدانم زنده ام .آری دیگر چه باک که این گران تکنولوژی (چیپ های) دیجیتال رفتارم را مدل کنند ،نه،بلکه کنترل کنند ،همان سن توری که سرش هم ،با چه قافیه ای بگویم که بخواند ،نیم دیگر سرش هم سر خریست دیجیتال ( به معنای ایهام آن) و چه باک که تکنولوژی آتی فعالیتم را ،فعالیت شیمیایی بدنم را،زندگی غیر اردایم را که میلیون ها سال در طی تکامل با من بود را ارادی کند.
باور دارم تکنولوژی خوب است ،نانم و فکرم از آن می خورد،این راهیست که میرویم ،اما آخر کدام راه …
جالب بود.من خودم دهه هفتادی ام وقتی دهه هشتادیا رو میبینم واقعا بهشون حسودیم میشه اونا خیلی بهتر از ما فکر میکنن و به اندازه ى ما فکرهاشون بسته و محدود نیست,کنجکاوتر,باهوش تر و در بیان افکار و اعتقاداتشون شجاع تر هستن.
مثل من که متولد ۷۳ هستم ولی دلم میخواد ارزش ها و سرگرمی ها و چیزهای دیگم شبیه نسل های قبل باشه،میگم چرا با دهه هفتادی ها حال نمی کنم!
سلام
این تفاوت بین نسل ها خیلی عجیبه من خودم با خواهرم که خیلی دوستش دارم ۴ سال تفاوت دارم ولی تازگی ها حس میکنم دیگه حرفی برای گفتن باهاش ندارم خیلی ناراحت میشم. همیشه برام دغدغه بوده که چطور آدم ها را با تفاوت هاشون با خودم از ته قلبم دوستشون داشته باشم و از بودن در کنارشون لذت ببرم.
انديشه هاتون نه تنها هذيان و سوزاندن وقت نبود، بلكه بهترين دقايق امشبم رو رقم زد!
براي من بيش از “چندين دقيقه ” ارزش فكر كردن داشت.
گذشته از پيام اين مقاله كاملا درسته ميوه هاي ارگانيك كج و كوله هستن و نه محصولاتي كه با هزار ترفند شيميايي توليد ميشن. از ابتداي مقاله اين موضوع ذهن منو درگير كرده بود و الان خودم نمي دونم جزو كدوم دسته ام!
خیلی خوب بود.
فقط یه نکته بگم، میوه های ارگانیک نیستند که یک شکلند، میوه های ارگانیک یا بیو چون بدون دخالت ژنتیکی یا بدون سموم و آفات کارخونه ای تولید میشوند معمولاً صاف و صوف نیستند.
شیوه ی کانونشنال همون شیوه ای ه که بعد از انقلاب صنعتی اروپا متداول شد و محصولش همون میوه های صاف و یکدست و بدون آفت بود.
تحلیل شما کاملاً درست بود اما نسل بعد از جنگ جهانی دوم اروپا به تعبیر شما “نسلی که در طول رشد، انواع سمومات و آفتها و گزندها و دشواریها را تحمل کرده، با همهی قیافهی مج و ماوجی که دارد و خمیدگیهایی که بر تن دارد و زخمهایی که بر پوست” شیوه ی نوینی برای تولید برگزید که میوه ها و تخم مرغ ها و گوشت ها و غیره همگی بدون آفت و صاف و پرفکت باشند و در این راه از هیچ چیز فروگذار نکرد؛ و حالا نسل جدید با پی بردن به مضرات کودهای شیمیایی و سیستم تولید انبوه صاف و یکدست دوباره به شیوه ی نخست و “ارگانیک” و طبیعی قبل رجوع کرده که بدون مواد شیمیایی و بدون مجبور کردن حیوانات و گیاهان به تولید یکدست و بی نقص، مواد غذایی تولید کند.
پی نوشت یک: من آلمان زندگی میکنم و تصوری از میوه های ارگانیک ایران ندارم، اما اینجا ارگانیک ها معمولاً کج و کوله تر و نچرال تر هستند. شاید چون شیوه ی متعارف این سالهای اروپا با شیوه ی متعارف ایران متفاوت بوده…
اما میوه های غیر ارگانیک اینجا همه شبیه هم و یک شکل و صاف و صوف هستند.
پی نوشت دو: میدونم که منظور شما از نوشته چیز دیگری بود و فکر میکنم متوجه شدم و کاملاً درست بیان کرده بودید. من هم همیشه به این نکته فکر میکردم. پدر من مجبور بود کار کند که پول داشته باشد و برای همین همیشه آرزوش بود که درس بخونه و اونقدر مهارت داشت که حتی توی سن بالا ضرب و تقسیم و جمع و تفریق رو همیشه ذهنی انجام میداد.
و مادرم هم همیشه دوست داشت درس بخونه ولی پدرش مخالفت کرده بود. (هردو متولد دهه ۱۳۲۰) و اینها درس خوندن بچه هاشون بزرگترین آرزوشون بود و همه ی تلاششون رو کردند که درس بخونیم! ولی منی که از بچگی مجبور بودم درس بخونم، الان اونقدر از مدرک گریزانم که مطمئناً اگه بچه ای داشته باشم درس خوندن و تحصیلش برام از اهمیت کمتری برخورداره به نسبت خیلی چیزهای دیگه!
بگذریم. منظورم این بود که مطلبتون رو گرفتم. این ماجرای کانونشنال و ارگانیک یه مثال بود ولی من فکر میکنم (با دید من) درست بیانش نکردید. از دید من کانونشنال ها صاف و صوف ترند! و با این دید وقتی خوندم یه کم برام مطابقت دادن اینها عجیب بود.
محياجان
به نكته بسياردرستى اشاره كردى كه اتفاقاًازآغازمقاله توجه من روهم به خودش جلب كرده بود،ممنون..
خيلي جالب و قابل تامل بود
به نظرم الان ترجيح زمانه فراموش كردن شده برخلاف سالهاي قبل كه ميخواستيم فراموش نكنيم
تلگرام یک قابلیت دارد به اسم سکرت چت. برای این ساخته شده که حرف های آدم ها با هم از یک درگاه امن، از جایی که چشم کسی بهش نخورد، گوش کسی نشنود و دست کسی نرسد، منتقل شود. همین قابلیت، یک قابلیت دیگر در خودش دارد که به فارسی می شود زمان سنج خود تخریبی یا نابودگر زمانی! کارش این است که به پیام ها زمان می دهد. زمان دیده شدن، خوانده شدن، فراموش شدن. ۲ ثانیه، ۱۰ ثانیه، هر چی! می توانی بنویسی دوستت دارم. تایمرش را بگذاری روی ۵ ثانیه. بنویسی چقدر دلم تنگ شده برات. ۳ ثانیه! آن وقت می توانی بنشینی به تماشا. ببینی که پیام ها چطور ارسال می شوند، چطور می مانند و چطور نابود می شوند.
تلگرام برنامه آدم های امروزیست. کوچ کاربر ها از وایبر و واتز آپ و لاین شروع شده. سرعتش خوب است، فایل ها راحت جابجا می شود و حرف ها ، زمان نابودی دارد
از این پس، عشق واژه ثانیه هاست و حالا دیگر جسد بی جان همه عاشق های افسانه ای، لای کتاب های بیدخورده خواهد پوسید.
و ما بارها و بارها مرگ و زندگي را با احساسي متفاوت تجربه ميكنيم …
میگن کتاب خوب کتابی هست که آدمو به فکر فرو ببره نه اون که به جای آدم فکر کنه
به نظر من اگه از جمله بالا کلمه کتاب رو حذف کنیم و به جاش عباراتی نظیر متن، روزنامه،مقاله،فیلم و … بذاریم باز هم معنای عمیق جمله از بین نمیره.
برای من این پست ، پست خیلی خوبی بود چون متو شدیداً به فکر فرو برد و فقط حیف که من مث محمد رضا بلد نیستم حرفای توی سرمو به زبان بیارم یا بنویسم و معمولاً همونجا توی سرم دفن میشن
محمد رضا سپاس
قدحت پر می باد
خیلی خوب بود محمدرضا. الان دو نفر با اختلاف سنی ده سال، به اندازه یک قرن تفاوت دارن و از دید هر جفتشون، رفتارهای طرف مقابلشون منطقی نیست! البته این روزها باید ارگانیک باشی چون اگر نباشی، شاید حتی سمی هم خطاب بشی! البته به نظر من، بر خلاف میوه ها، انسان های ارگانیک ارزش و قیمت کمتری دارن
امیدوارم همانطور که شما گفتید “، الگوها و ارزشها و شیوهی رفتاری، کمتر در اختیار والدین صغیر(پدر و مادر) و والدین کبیر (دولتها)” قرار بگیرد ، و هر کس مسیر خودش را برود . یه جایی خوندم که “هر وقت آزادی شما را محدود میکنند میگویند که این کار برای امنیت شما خوب است ، و ملت و جامعه ای که آزادی را فدای امنیت بکند به هیچکدامش نخواهد رسید” … امیدوارم نسل های آینده کمتر در چهارچوب و کنترل روابط سنتی باشند و کنترل شده رشد نکنند . کاری که من بعنوانن یک دهه شصتی انجام دادم همش توی عصیان با خانواده و مدرسه و سیستم دولتی و … برای پس گرفتن آزادی ها و حق انتخابهایم بود بعضی وقتها زخم خوردم بعضی و قتها هم موفق شدم .
دستت درد نکنه محمدرضا بازم از فکرات بنویس