پانزده ماه پیش بود که کوکی را – در شرایطی که یکی دو هفته از زندگیاش میگذشت و مادرش را از دست داده بود – پیدا کردم (لحظه نگار قبلی).
نگهداری کوکی با توجه به تراکم کارها، رفتوآمدها و سفرها، ساده نبوده، اما به هر حال، شیرینیهای خودش را هم داشته.
وقتی فکر میکنم که کوکی همان شب که پیدا شد، میتوانست بمیرد و الان زنده است، احساس خوبی پیدا میکنم. خصوصاً وقتی میبینم که سرحال است و خانه را قلمرو خودش میداند و درست مثل صاحبخانه، ادعاهای خودش را دارد.
دوست داشتم چهار پنج عکس قدیم و جدید او را اینجا کنار هم بگذارم تا از دیدنشان لذت ببرم. شاید مقایسهی عکسها برای شما هم جذاب باشد.
۱-وقتی بچه بودم همیشه-بیشتر موقع کباب درست کردن – فکر می کردم گربه ها اهلی نمیشن.و انتظار داشتم با یه بار غذا دادن بهشون، سریع بیان پیشم .(بعید نیست جمله “گربه ها بی چشم و رو هستند ” از اینجا ناشی شده که احتمالن با سگ مقایسش کردن که با یه بار غذا دادن هم میشه اهلی ترش کرد)
خلاصه بعد از حدود سی سال فهمیدم که نه ،میشه یه کارایی کرد و اینجوری شد که داستانم با گربه ها شروع شد.
“بِلک” اولین گربه ای بود که افتخار اهلی شدن داد.از فاصله حدود صد متری می گفتم “پیش پیش ” مثل یک پلنگ که -حس می کنم کمی مورب -به دنبال شکارش میره می اومد سمتم.به هر حال از وقتی که از محل و خونه ما رفت وضعش بد شد و آخرشم اتفاق بدی براش افتاد(چیزی که یکی از متخصصین امر بهم گفت و تجربم باهاش سازگاره اینه که گربه ها آسیبی می بینن میرن پنهان میشن .به خاطر غرورشونه یا امنیتشون یا چی نمی دونم)
اما “سونیا” جان مادر بلک به تمام معنی وحشی ،غیر قابل دسرس ،قوی (یه بار ضمن بازی-شایدم فاز سادیسمی- یه کارتن انداختم روشون ،بلک حالت عجز گرفت که “کمک” ولی مادرش فقط با یک بار جهش چنان کارتن رو درید که واقعن لذت بردم .سونیا با هیچ انسانی در ارتباط نبود و بسیار محتاط ،حتی خود من موقع نوازشش با احتیاط باهاش برخورد می کردم چون قابل پیش بینی نبود و ممکن بود یه چنگ به شیوه هوک ازش چنان سر بزنه که داغونت کنه.
دلم برای هیچ انسانی که دیدمش و الان نمی بینمش تنگ نشده -چون معتقدم هیچ کس بعد از رفتنش عزیز نیست (بر وزن هیچ کس پیش از آمدنش عزیز نیست از نادر ابراهیمی) ولی واقعن دلم برای سونیا تنگ شده.رفتارش پر از حکمت بود.انگار اومده بودمسئولیتی رو انجام بده و فرصت وقت تلفی وهدر دادن انرژی نداشت.حتی شاید با منم در راستای همون وظیفش -که انرژی بگیره و البته مخم رو بزنه از نظر غذایی تامین بشه-نزدیک بود اما به هر حال از بهترین موجوداتی بود که در زندگیم دیدم.خاطرات کم اما زیبا باهاش دارم.
۲-یه بار از پشت پنجره داشتم گربه هارو نگاه می کردم تو حیاط.تا به حال ندیده بودم ولی دیدم که بلک داره با سونیا اختلاط می نماید.هم اینکه رابطه تو در تو می شد (مثلن بچشون نر باشه تیترش میشه “پدری که برادر بود”) هم اینکه یک لحظه حس کردم باید برم جداشون کنم ،ظاهرن بهم برخورده بود سونیا رو در اون وضع ببینم( یکی نبود در اون خطور ذهن بگه چرا به فکر بلک بیچاره نیستی )
۳-با دختری قرار ملاقات داشتم بعد از ناهار سوار تاکسی شدیم و همینجوری که تو تاکسی نشستیم یه خانمی تو خیابان از نظر ایشون حجاب نداشت منم از فرصت استفاده کردم و بحث رو اندکی باز کردم بعد گفت : وقتی یه نفر اینجوری میاد بیرون و کلن وقتی زنی بدنش رو بقیه ببینند من حس می کنم منو دارن می بینن .شاخک هام تیز شد. گذشت وخلاصه خدارو شکر که برای با هم بودن مزاحم هم نشدیم دیگه.
۴-چی میشه که یه نفر حق طبیعی یک گربه رو بخواد نادیده بگیره؟ (حتی در حد یک لحظه به ذهن خطور کردن ) چی میشه که یک دختر جوان قرن ۲۱ خودش رو اینقد “ولو” می بینه که بدن دیگران رو بدن خودش ببینه وحق داشته باشه حال خودش رو خراب کنه چون یک انسان دیگری جور دیگری داره فکر می کنه؟چون یک گربه بی آزار افتخار داده من(من خودخواهی که کارتن می ندازم روشون ببینم چی میشه) رو با طبیعت خودش به فکر وادار کنه ،بخوام مالک طبیعتش بشم؟
نمی دونم چرا یه ترس عجیبی از درآغوش گرفتن حیوانات دارم. اینکه لمسشون کنم یا نازشون کنم. ولی اگر فاصلشون را باهم در حد منطقی، اینکه برخورد فیزیکی به من نداشته باشن، از معاشرت باهاشون لذت میبرم. خونه ای که توش زندگی می کنم زیرهمکف هست و پنجره ای که به حیاط باز میشه این اجازه را بهم میده برای گربه ها غذا بزارم. محله ما گربه زیاد داره، ماشالله خوبم بهشون رسیدگی می کنن. از این گربه ها یکیشون هست که همچین چند رنگ، موهاش بلنده، صورتشم از موهای سفید و مشکی و حنایی با یه ترکیب زیبایی تشکیل شده، خلاصه که مهرش به دلم نشست و هروقت میومد واسش غذا میذاشتم ولی بنظرم خیلی ترسو، آخه اگر رقیبی پیدا میشد، غذا را براش رها میکرد یا غذاش را با ترس میبرد یه جای دیگه، یخده هم بنظرم خنگ میومد، یه چندبار که براش غذا گذاشتم با کلی ایما اشاره که بخور و اینا، نخورد. یه مدتی هم دیگه خبری ازش نبود.
چندین وقت پیش یه شبی یه گربه دیگه اومد دم پنجره، محمدرضا خیلی صورتش خوشکل بود.اگر تو روز میدیدمش اصلا ازش خوشم نمیومد، آخه ترکیب رنگی موهای بدنش را دوست ندارم ولی صورتش زیباست، از زیر چونه موهاش سفید شده، پوز و بینی خوش رنگی داره، خیلی هم باهوش، همون بار اولم ایما و اشاره من را فهمید تا بیاد اون یکی پنجره تا براش غذا بزارم. راستی یکی از این پنجره ها از بیرون دید نداره و توری داره ، همیشه هم بازه که گربه مذکور میاد دم اون پنجره و من از اون یکی که خلاف این پنجرست بهش غذا میدم. یه همزاد پنداری عجیبی هم باهاش دارم، آخه هر وقت حتی با وجود این توری خواستم بهش نزدیک بشم پاشده رفته عقب، احساس می کنم اونم این دوستی با فاصله را دوست داره البته گاهی هم تلاش کرده بر ترسش غلبه کنه. کلا هم ازش صدا در نمیاد(البته از من صدا زیاد میدم:))، همچین یه آرامش و بیخیالی خاصی هم داره، اونم مثل من به نگاه کردن خیلی علاقه داره، فقط میشینه من را نگاه میکنه که چیکار میکنم، چیکار نمی کنم بعدشم با بیخیالی روش را می کنه یه ور دیگه یا پا میشه میره.
تمام این ها را گفتم که برسیم به اینجای داستان. در ۲، ۳ بار اخیر گربه باهوش، غذاش را نخورده، گذاشته واسه گربه خوشکل:). میدونید چی شد همه اینها را اومدم اینجا نوشتم. قریب به یک ساعت پیش من واسش غذا گذاشتم، کلی بو کشید ولی نخورد، اومد کنار پنجره نشست، یهو دیدم صداش درومد و داره نعره میکشه، پریدم ببینم چی شده، همچین از سر جایی که نشسته بود گردنش را کج کرده بود و با نعره از غذاش محافظت میکرد، اون یکی گربه هم که میخواست به غذاش دست درازی کنه دمش را گذاشت رو کولش رفت. نیم ساعت بعدش دیدم، گربه خوشکله اومده و داره با دل استراحت غذاش را نوش جان می کنه.
از اونجایی که میدونم گربه باهوش نره، موندم رابطش با این خوشکله چیه؟ یه دل نه صد دل به این گربه خوشکل دل بسته؟ تا چند وقت به این عشقش وفاداره؟ یا برادرش هست؟ اصن رابطه خواهر برادراشون چجوریه؟
غزل.
نمیدونم میدونی یا نه، اما اون گربه اولی که میگی سفید مشکی و حناییه قطعاً ماده است. این ترکیب رنگ تقریباً هیچوقت نر نمیشه و بهشون میگن گربههای کالیکو.
اما این رفتاری که گربههای نر روبروی گربههای ماده میکنن رو من هم خیلی دیدم. یه گربه توی محلهی ما هست اسمش سرهنگه. پیر شده و کلهاش پخ شده (گربهها سنشون بالامیره صورتشون کلهبشقابی میشه و از حالت کروی و پوزهدار در میان).
همهی گربهها رو میزنه و چند بار دیدم توی صورت سگهای محل هم زده (سگهای بزرگ و ترسناک) و سگها ازش فرار میکنن.
اما همین گربه وقتی از یه گربهی ماده خوشش میاد، مودب مثل نمکدون میشینه و غذاش رو به گربهی ماده تعارف میکنه.
نمیدونم سن این گربههایی که میگی چقدره. اما تا جایی که من میدونم خواهر برادرها از یک سنی که بزرگتر میشن دیگه مستقل میشن و غذاشون رو به هم تعارف نمیکنن.
البته نمیدونم میدونی یا نه، اما گربههای ماده توی دوران جفتگیری، ممکنه همزمان با چند نفر رابطه داشته باشن و نرها هم همین هستن. به همین خاطر، بچهگربههای یک مادر، رنگارنگ از آب در میان.
اما همهی این نر و مادهها همدیگرو میشناسن و هوای بچههای خودشون رو دارن (نرها به عنوان ناپدری هم پدر مهربونی هستن).
این تا حالا چیزهایی بوده که من از زندگیشون سر در آوردم.
محمدرضا جان سلام
نمیدونی چقدر خوندن این جنس کامنتهات لذتبخشه. خوندنش برای چند لحظه هم شده ما رو از هیاهو دور میکنه. وقتی دقت میکنم که این موضوعات به قولِ عامه روزمره (که شاید اتفاقاً چیزهای دیگه در برابرشون روزمره باشه) رو هم اینقدر دقیق توصیف میکنی، خیلی بیشتر لذت میبرم و البته مثل همیشه ازت یاد میگیریم.
راستی من هم یکی از کسایی بودم که از برگشتنت به اینستاگرام خیلی خوشحال نبودم. البته میدونم این حس ما منطقی نیست. چون هرکسی از جمله تو طبیعتاً میتونه هرکاری که دوست داره انجام بده. حتی ممکنه یه روز روزنوشته رو تعطیل کنی یا حتی متمم رو. اما کمی که از داستان اینستاگرام گذشت، خوشحال شدم. چون میدیدم اونجا در جواب چند کامنت اول کامنت میذاری و همیشه حرفی از تو برای خوندن هست، حتی اگر در حد چند کلمه باشه. منظورم حرفهایی هست که لابه لای کامنتها بهش اشاره میکنی. چیزهایی که ممکنه در قالب پست کمتر بهشون اشاره کنی.
شاید اغراق نباشه اگر بگم چیزهایی که از تو بیشتر به خاطر دارم، “کامنتهای” روزنوشته ها بوده. اون حرفهای شخصیتر (به قول خودت). اگر بخوام کمی بدجنس باشم، باید بگم کرونا یه خوبی برای ما داشت، اینکه باعث شده که تو – یا به دلیل وقت بیشتر یا هر دلیل دیگه ای – توی روزنوشته ها بیشتر کامنت بذاری.
محمدرضا من کامنتهای تو رو از آخری به اولی خوندم و به خاطر همین متوجه نشده بودم که چه بحثی شکل گرفته در مورد حضور تو توی اینستاگرام. الان که کامنتها رو خوندم، گفتم شاید بهتره یه توضیحی اضافه کنم.
اینکه گفتم حس اولیه¬م از حضور تو توی اینستاگرام خیلی خوب نبوده طبیعتاً هیچ منطقی نداره و احتمالاً دلیلش این بوده که حس کردم (در مقابل فکر کردن) که این حضور در تضاد با صحبتهای همیشگی تو در مورد اینستاگرام بوده. به خاطر همین یکی از موضوعات گفتگوی من و هیوا این بود حضور محمدرضا توی اینستاگرام حتما یه دلیلی داره که بعداً لابه لای حرفات به دلایلش اشاره کردی. گرچه همونطور که توی کامنت قبلیم هم گفتم – فارغ از دلایل خودت – همینکه اونجا کامنتهای بیشتری هم میذاشتی (در کنار کامنتهای روزنوشته ها) دلیلی بود که حس من هم به عنوان یه مخاطب واقعا خوب بشه و خوشحال باشم.
گرچه میدونم که که نویسنده نباید فالوئرفالئورها باشه و این حس ما میفهمم که اهمیتی یا تاثیری نداره.
محمد. کامنت اولت رو خوندم و حرفت رو کامل فهمیدم. یعنی حتی اگر این کامنت دوم رو هم نمینوشتی، هیچ ابهامی در حرف و نظرت – حداقل برای من – وجود نداشت.
تلخ اینجاست که من بعضی حرفها رو ده بار میزنم و هنوز برای بعضیها – با همهی ادعاهاشون – جا نمیافته. و من رو به نتیجه میرسونه که واقعاً خیلی از بحثها و آموزشهایی که در طول این سالها مطرح شده، برای گروهی از بچهها، اثربخشی چندانی نداشته. هم در عدم درک و نداشتن همدلی و هم در انتخاب فاجعهی کلمات و جملهها.
ما همین الان چند روزه درگیر ویروس روزنوشته هستیم و اگر توجه کرده باشی نشونههایش توی سایت هست (از Favicon که برداشتیم تا RSS وبلاگهای دوستان که حذف کردیم و …). در همین حال، من بیشتر از هر زمان دیگری در چند ماه اخیر، دارم کامنتهای روزنوشته رو جواب میدم. و در این میون، بیان برات بنویسن «اینجا سوت و کوره» یا اینکه بگن «چرا دیدگاههای خوب روزنوشته بیپاسخ موندن»
من حتی لازم ندیدم به اون فرد یا افراد توضیح بدم که اینجا سوت و کور نیست و ما مشغول کار و تلاش هستیم. به تو دارم میگم. جواب اونا اینه که: «سوت و کوره. میخوام باشه. میخوام کامنت جواب ندم. همینه که هست.»
خلاصه اینکه گلایهی عمیق من از یه سری از بچهها، چیزی نیست که به سادگی رفع بشه.
اما همونطور که تو اشاره کردی، مطمئنم در آینده فرصتی پیش میاد که در یک فضای خصوصیتر، در مورد اینکه چی شد من چنین تصمیمی گرفتم و چرا اطرافیانم هم همه تأیید کردن که الان باید چنین کاری بکنم، برات توضیح بدم.
اگر یک روز از عمرم مونده باشه شش الی ده تا گربه از نژادهای مختلف دور خودم جمع میکنم. اصلا من این ها رو نبینم مریض میشم. گربه برای من یعنی تجربۀ حالت سرخوشی و آسانگیری. یه نخ میندازی براش دو ساعت سرش گرم میشه. محلشم ندی میبینی خودش داره روی فرش وول میخوره و غلت میزنه.
دلم میخود وقتی کار میکنم دور تا دورم توی کتابخونهم، کنار لپتاپم، کنار گلدونا فقط گربه باشه که منو نگاه میکنن. خوشم میاد گاهی هم بچزونمشون. ضربه آروم بزنم به گوشاشون تا چنگ بندازم برام:) یا ظرف غذاشون رو مدتی خالی بذارم تا بیان روبروم طلبکارانه نگاهم کنن. از این مدعیهای بیخودی خوشم میاد.
خلاصه گربه چراغ خونه ست:))
چراغ خونهتون مادام العمر روشن
چلچراغم بشه که دیگه چه بهتر:)
خوب معلومه که کوک کوکه حالش کوکی شما. علاقمند به دانش هم هستند ایشون.
خدارو شکر من جمیع جهات عاقبت بخیر شد بچه.
چقدر لذت بخشه که با وجود تراکم کارها باز هم به فکر این طفلک زبون بسته هستی
و از همه زیباتر اینکه چقدر ارزش قائل میشی و قطعا از خیلی کارها و اولویت ها می گذری ولی برای کوکی کم نمی گذاری
تلنگری است برای امثال من که حتی برای یه دونه نوزاد کوچولوشون هم اونطور که باید وقت نمی گذارند و بیشتر به فکر درگیری های کاری شون شدن
فرید جان.
البته باید به دو تا نکته اشاره کنم.
یکی اینکه بچهدار شدن من (کوکی) واقعاً ناخواسته بود. خیلی وقتها آدم تا یه چیزی رو نمیدونه مسئولیتی هم حس نمیکنه. اما وقتی میبینی دیگه نمیتونی راحت از کنارش رد بشی. من اگر کوکی رو در اون وضعیت نمیدیدم، راستش ترجیح میدادم Pet نداشته باشم. به خاطر اینکه واقعاً نگرانیها و دردسرهاش کم نیست. فقط تصور کن همین الان غذای گربه کالای لوکس اعلام شده و من که هیچ وقت هیچ چیزی رو توی زندگیم احتکار نکردهام و حتی پسانداز هم نمیکنم، مجبور شدهام غذای کوکی رو بخرم و پسانداز کنم.
نکتهی دوم هم اینکه به نظرم مقایسهی بچه گربه و فرزند انسان واقعاً کمی غیرمنصفانه است. البته در اینکه هر دو حیوان خونگی محسوب میشن بحثی نیست، به هر حال همه، گونههای مختلف جانورهای روی زمین هستیم. اما مسئله اینه که حداقل در مورد گربه، بیشترین سختی مال دو سه ماه اولیه که باید بهش شیر بدی و شکمش رو بمالی که این شیر رو هضم کنه و مدام دنبال واکسن و دارو و … باشی. اما بعدش واقعاً کم دردسره.
اما من همیشه حس میکنم بچهی انسان، چند دهه برای والدینش دردسر و زحمت و مسئولیت میاره و از این جهت خیلی سختتره (البته در اینکه شیرینیهایی هم داره تردیدی نیست).
بنابراین برعکس حرف تو، من هر وقت از مسئولیت کوکی خسته میشم به خودم میگم: «محمدرضا. به پدر و مادرهایی که بچه و خصوصاً نوزاد دارن نگاه کن و ببین که به نسبت اونها کار تو خیلی سبکتره.»
سلام.
حالا بیشتر چی می خونه کوکی؟
یادگیری کریستالی رو بلد شده؟
محمد رضا عزیز، این اولین کامنت من در روز نوشته هاست(البته بعد از قانون ۱۵۰ امتیاز) ازین بابت خیلی خوشحالم که میتونم از این به بعد کامنت بزارم.
فقط میخواستم برات آرزوی سلامتی کنم و بگم که تو این روزای …. چقدر این عکسا حس و حال خوبی ایجاد کرد. ازت ممنونم که هستی.??
محمد مجتبی جان.
خوشحالم که اسمت رو اینجا میبینم و امیدوارم بیشتر از این، حرفها و دیدگاههای تو رو در اینجا بخونم.
حیوانات و جانوران، برای من همیشه یه جور پناهگاه بودهان و از سختیها و تنشهای روزمره بهشون فرار میکردم.
چه همنشینی کوکی – که همخونه و در واقع صاحبخونه محسوب میشه – و چه دیدن عکس و فیلم سایر حیوانات.
خوشحالم که این عکسها برای تو هم حس خوب داشته و امیدوارم روزی برسه که برای داشتن حس خوب، مجبور نباشیم دنبال روشهایی برای «گریز از وضعیت موجود» باشیم.
حدود یک ماه پیش، یکی از دوستام میخواست بره مسافرت، و به پیشنهاد خود من، گربه اشو اورد خونه ما. من قبلش با خودم کلی صحبت کردم حالا که وسواست میشه گفت خوب شده، میتونی نگهش داری، و راستش دوست داشتم تجربه هم کنم، شب سوم رو با گریه و یک آلپرازولام به صبح رسوندم، و صبح که از خواب بیدار شدم باز شروع به گریه کردم، و مجبور شد دو روز باقی مونده رو از پیش ما بره. بیچاره خیلی گربه بی آزاری هم بود، نه لج می کرد نه چیزی رو میانداخت. ولی حس من این بود که یکی اومده خونمو ازم گرفته. ? پیش خودم فکر می کنم منو دختر دیوونه صدا می کرده، چون صبحها محلش نمی ذاشتم، شبا دلم براش می سوخت کلی بغلش می کردم و نوازش. یه وقتایی که می رم خونه دوستم، فکر می کنم تا منو می بینه، می گه وای این دختر دیوونه اومد!
سمانه جان.
توانایی ارتباط برقرار کردن با سایر موجودات هستی، از سگ و گربه گرفته تا مورچه و سوسک، یک نعمته که همهی ما ازش به یه اندازه بهره نبردهایم (مثل هوش ریاضی. مثل قدرت بینایی. مثل توانایی تحلیل. مثل هوش کلامی، مثل زیبایی و …)
قاعدتاً تا حدی میشه با تلاش و کوشش، این توانمندی رو تقویت کرد. اما الزاماً ممکنه همه نتونیم در این زمینه قوی بشیم.
مطمئنم عالم هستی اگر این توانایی لذتبخش رو از تو دریغ کرده، یه چیزهای دیگهای به جاش بهت داده. غصه نخور. 😉
غصه که نمیخورم :-)، البته رابطم با سگها خیلی بهتره. ولی بعد اون جریان فهمیدم به پرورش گل و گیاه ادامه بدم بهتره، خلاصه که هر کسی را بهر کاری ساختن 🙂
از بچگی تا حالا همون جای همیشگی میخوابه :))
بغضم گرفت
از متین و لوسی قبلا گفته بودم(دوتا بچه گربه خیابونی)، لوسی حالش بد شد بردمش پیش دامپزشک و ازش خواهش کردم مواظبش باشه و قرار شد زنگ بزنم حالش که خوب شد برم بیارمش البته بهم گفت بعید میدونم تا شب زنده بمونم و تماس که گرفتم گفت تلف شد : (
متین روزای اول اصلا سمتم نمیامد ولی بعد از اینکه تنها شد وقتی میرفتم بهش سر بزنم میامد سرشو میذاشت روی پام و میخوابید، مدام انگشت پامو لیس میزد منم میترسیدم(وقتی دمپایی پام بود).
مادربزرگ یه کفشی داشت که دوستش نداشتم براش کفش نو خریده بودم و هنوز از کفش قبلی دل نمیکند، هر دفعه میرفتم پیش مت متی (متین) کفشه رو پام میکردم، انقدر چنگش زده بود که نگو و نپرس. : D
۴۰ روز مواظبش بودم، هر روز براش غذا درست میکردم، انقدر مادربزرگ زیرلب فحشم میداد، میگفت نگاش کن رفته یه حیوون برداشته آورده خونه، ولش کن بذار بره، هر دفعه هم یه گربه میدید میگفت مادرش اومده دنبالش ولش نمیکنی بره گناه داره مادرش.(توی دلشم یواشکی میگفت خاک بر سرت برو ازدواج کن بچهاتو بزرگ کن به جای گربه بازی : P )
تازه هر دفعه میخواستم برای متی قطره چشم بریزم قبلش مادربزرگ هم میگفت برام قطره بریز، حالا قطره تجویز دکتر نبودا، چون برای متی میریختم مادربزرگ هم گیر داده بود و براش قطره چشم خریده بودم.
اون آخرا خواهرزادهام هم که میامد میگفت خاله تو مت متی رو بیشتر دوست داری! آبجیمم هر روز حرفش شده بود کِی ولش میکنی بهش وابسته میشیا.
بعدشم که عمه شدم، هی گیر دادن موی گربه ضرر داره یوقت میچسبه به لباسات و رفتی پیش بچه، بچه رو مریض میکنه.
مت متی هم نمیدونم چطور شد که خویِ وحشیش بیشتر شد، میرفتم غذاشو بدم منو به چشم طعمه میدید، چنگالاشو درمیاورد میرفت یه گوشه کمین میکرد یواشکی نگام میکرد و میامد شکارم کنه اولا که خندهام میگرفت ولی بزرگتر که شد ازش میترسیدم میخواست گازم بگیره، آخرین بار به زور از دستش در رفتم.
بعد چهل روز سپردمش به آغوش پارک لاله(بنظرم اومد اونجا شانس زنده موندنش بیشتر باشه) دیگه از ترس نمیتونستم برم سمتش، اون مدت کوتاه برام تجربه دلنشینی بود و حسم به بچهگربهها طور دیگه شد.
یوقتایی میرم پارک لاله که شاید مت متی رو ببینمش و بشناسمش، شاید هم اون منو بشناسه، دوست دارم صداش کنم بپره بیاد، یبار گیر داده بودم به یه گربه هر چی گفتم مت متی مت متی محلم نداد و رفت، یا من اشتباه گرفته بودم یا اون منو فراموش کرده بود.
چه حس خوبی. ظاهرا چشمش دنبال دیکشنری است 🙂
چقدر خوبه که آدم بتونه مسیر زندگی یکی دیگه رو به سمت خوبی هدایت کنه. حتی اگه کوکی اون شب نمیمرد و یکی دیگه پیداش میکرد. این حس شیرین به وجود نیومده بود. همیشه اعتقاد داشتم هر چیزی که تو مسیر زندگی ما پیدا میشه یه حسی رو برامون میسازه… امروز کوکی هم اگه متوجه باشه که حس خوبی ایجاد می کنه، خیلی خوشحال میشه. گرچه خب کوکی صاحبخونه شده و گذشته از یادش رفته:)
سعیده.
عجیبترین حسی که آدم در تعامل با سایر حیوانات تجربه میکنه «تلاش و تقلا برای برقراری ارتباطه».
طبیعتاً وقتی توی خونهات یه موجودی از گونهی دیگه زندگی میکنه و این همنشینی و همخونگی در طول زمان ادامه پیدا میکنه، این تلاش و تقلا عجیبتر و شیرینتر هم میشه.
کوکی با صداهای مختلف یاد گرفته پیامهای متفاوتی رو مخابره کنه (بدون استفاده از زبان بدن).
مثلاً بهم بگه الان وقت خوابه و یا بگه در دستشویی رو باز کن برم توی سینک بشینم و یا اینکه پنجرهی اتاق رو باز کن هوا عوض شه.
من هم در حد چند پیام کلی تونستهام باهاش ارتباط برقرار بکنم و با صدا کردن (بدون استفاده از زبان بدن) حرفهای مهمم رو بهش بزنم.
گاهی با خودم فکر میکنم که خیلی بده ما انسانها، از «قدرت کلمات» و «توانایی تکلم» اونقدر که باید، شگفتزده نمیشیم.
و فکر میکنم همنشینی با سگها و گربهها و سایر موجودات از گونههای دیگه، اگر هیچ کارکردی نداشته، همین یک موردش خوب بوده که باعث شده من هر بار حرف میزنم یا چیزی مینویسم و میخونم، از این توانمندی عجیبمون شگفتزده بشم و لذت ببرم.
سلام
خبری که در مورد ارتباطت با کوکی دادی و پیامهایی که با یکدیگر رد و بدل میکنید، منو یاد کلیپی که از ادوراد ویلسون گذاشته بودی و مطلبی که با عنوان “سهم آموزش و غریزه در یادگیری” نوشته بودی، انداخت.
آرزو میکنم در طول زمان پیامهای بیشتری رو با یکدیگر رد و بدل کنید.
تولد شش سالگی متمم رو به همهی عزیزان، همراهان و دستاندرکاران تبریک میگم.
چقدر ناز و سرحال و قبراق شده این بچه. 🙂
نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود و با خودم میگفتم چرا محمدرضا از کوکی برامون حرف نمیزنه یا عکس جدیدشو بهمون نشون نمیده.
خیلی خوشحال شدم عکسهای جدیدش رو دیدم، و دیدم که چقدر بزرگ شده.
اینطور که معلومه کمال همنشین هم درش اثر کرده و حسابی به کتابها علاقمند شده.
چقدر دوست داشتم این حرفت رو:
“وقتی فکر میکنم که کوکی همان شب که پیدا شد، میتوانست بمیرد و الان زنده است، احساس خوبی پیدا میکنم.”
کاملاً همینطوره محمدرضا. و تو این حس خوب رو به ما هم منتقل کردی. و بخاطرش ازت ممنونیم.