مدتها بود که متنهای نصفه-نیمه در روزنوشته نداشتم و پیش از تمام کردن یک مطلب، به سراغ مطلب دیگر نمیرفتم. اما دوباره مدتی است تراکم کارها – در کنار شوق مهارنشدنی نوشتن – به نقطهٔ اوج تازهای رسیده و باعث شده نوشتههای تکهتکهام زیاد شود. البته که آنها را به تدریج جلو میبرم (و تقریباً تمام جملههایی که باید نوشته شود با دقیقترین کلمات در ذهنم هست) اما کمتر پیش میآید که فرصتی برای نشستن و نوشتن پیدا کنم.
یادم هست که دو سال پیش، یک ساعت پس از این که دوستی، در واتساپ سوالی را از من پرسید، پاسخ دادم و او ده ساعت بعد پاسخم را دید. برایش نوشتم: «منطقیتر است وقتی فرصت خواندن پاسخ را نداری، سوال نپرسی.»
هنوز دو سال از پیام نگذشته، خودم از دوستی سوالی پرسیدم و تقاضا کردم که در اسرع وقت جواب دهد. اما پنج روز بعد توانستم پاسخ سوالم را بخوانم (اگر دنیا حساب و کتاب داشت، میگفتم دوست اول، نفرینم کرده است). و الان در حالی که لابهلای کارهای ناخواسته و سفرهای ناگزیر، هر روز وقتی را به پاسخ دادن پیامها اختصاص میدهم، پیامهای بسیاری از دو یا سه ماه پیش بیپاسخ مانده که بسیار آزارم میدهد (پیشاپیش از این که راهحلهای مختلف، از تفویض اختیار و اولویتبندی کارها تا تفکیک خطوط تلفن و استفاده از بسترهای ارتباطی دیگر مثل ایمیل و … مطرح نمیکنید سپاسگزارم).
اینها را گفتم که بگویم، ضمن این که مطالب روزنوشته به تدریج تکمیل میشوند، حس کردم تکرار و تکمیل دائمی چند عنوان ثابت، میتواند خستهکننده باشد. همین باعث شد که انتشار چند عکسِ بیبهانه و بیخاصیت از گالری گوشی موبایلم، توجیهپذیر به نظر برسد.
در این مدت، موضوعات کوچک اما مهمی هم پیش آمده و به ذهنم رسیده که شرح هر کدام از چندصد کلمه فراتر نمیرود. هنوز نتوانستهام تشخیص دهم که بهترین شکلِ بیان آنها چیست؛ انتشار یک مطلب کوتاه (طولانیتر از یک توییت و کوتاهتر از مطالب متعارف روزنوشته) یا ترکیب آنها با هم و انتشار چیزی شبیه گزارشهای هفتگی. هر وقت فهمیدم چه روشی بهتر است، آنها را هم مینویسم.
عکس اول که نیاز به توضیح ندارد. پردهها را کشیده بودم که نور بیرون آزارم ندهد و بتوانم کارهایم را بهتر انجام دهم. گفتم عکسی هم ثبت کنم. توضیح نامربوط هم این که از کم شدن تدریجی وزنم، با افزایش تحرک و جابهجایی فیزیکیِ پس از کمرنگ شدن کرونا، رضایت دارم و امیدوارم ادامه پیدا کند.
مرتب کردن کتابخانه هم، بعد از چند هفته تقریباً تمام شد. کاری مهم و ضروری بود. اگر چه تنها ایرادش این شد که بلوط، پس از دو سال زندگی در خانه، با دیدن طبقههای خالی به ذهنش رسید که بالای کتابخانه هم جایی جذاب و دسترسپذیر است. البته که من مشکل جدی با این کار ندارم. اما کوکی با ترس و تعجب بلوط را میبیند و معمولاً ترجیح میدهد در این جور مواقع، یک جای امن قایم شود که اگر خانه فرو ریخت، خطری او را تهدید نکند.
این را هم اعتراف کنم که چون من معمولاً روی زمین و نزدیک کتابخانه میخوابم، این صحنه را که هنگام چشمباز کردن ببینم گربهای از ارتفاع سه متری و کمی بیشتر با من چشم در چشم شده، خیلی دوست ندارم. معمولاً چند ثانیه طول میکشد که ذهنم بیدار شود و بفهمم بلوط است و قرار نیست از آن بالا روی سرم بپرد.
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه.
توی این چند پست اخیر و کامنتهاش چه مباحث جنجالی ای مطرح شده??
اول اینکه چه خونه دلباز و قشنگی پره نور?. فکر کنم بلوط خانوم خیلی ماجراجوئه و کوکی محافظه کار(خودم شبیه کوکی ام).
در مورد شهوت جاودانگی که نوشته بودین و من اولین بار بود همچین مطلبی میخوندم. یعنی فقط در ما وجود داره(منطقه خاورمیانه منظورمه)؟من فکر میکردم یکی از ویژگی های ذاتیمونه که تمایل داریم وضعیت خودمون رو حفظ کنیم.یعنی فکر میکردم اکثر مردم دنیا همین باشن.من خودم یاد آگهی ترحیم خودم میفتم گریه ام میگیره بعدش میگم چنان از یادها میرم که انگار هیچ وقت نبودم.
در مورد کتابخونه ام چند تا سوال دارم.تو کتابهایی که نام بردید خیلی هاشون از نظر من داستانی بودن ولی یه جا یادم نیست کجا،گفتید کتاب داستانی انتخابتون نیست..منظورتون چجور داستانیه؟
یادمه چند سال پیش یه مطلبی ازتون خوندم هرچی گشتم پیداش نکردم که اگه قرار باشه ده تا کتاب فقط با خودتون بتونید ببرید یکیشون کویر بود اگه اشتباه نکنم..(البته دو سه تا دیگه از کتابهاام یادمه قلعه حیوانات و کتاب خودتون) الان اون لیست تغییر کرده؟(چون توی پادکست دوستان گفتین که کتاباشونو گذاشتید انباری).
سلام
وقت بخیر. من هنوز کتابی به زبان اصلی و غیر فارسی نخوندم چون تواناییش رو ندارم.
ازبین کتابهای فارسی که توی عکس ها با زوم کردن بررسی کردم هم فقط رستاخیز کلمات، با چراغ و آینه، نیم دانگ پیونگ یانگ رو خوندم. البته اونها رو هم به خاطر نوشته ها و معرفی شما توی روزنوشته ها و متمم خوندم.
از رستاخیز کلمات چیز زیادی الان به یاد ندارم. اما با چراغ و آینه رو خیلی دوست داشتم، انگار یک سفر در زمان بود.
نیم دانگ پیونگ یانگ هم خوب بود. یک خلاصه تیتروار هم از محتوای کتاب زیر درس معرفی کتاب در متمم نوشتم. اما نکته خاصی که از کتاب رضا امیرخانی تو ذهنم مونده و توی روز مدام به ذهنم خطور میکنه اینه که برای سنجش توسعه در یک فرهنگ میتونیم نگاه کنیم که در خیابان ها خودروها بر انسان ها مقدم هستند یا بالعکس؟
و در پایان امیدوارم که در آینده من هم بتونم کتاب هایی به سایر زبان ها هم بخونم. البته الان هم خیلی خوشحالم که از خوندن کتاب های فارسی لذت میبرم و خسته نمیشم و این رو تا حد زیادی مدیون شما و درس های متمم هستم.
ممنون
سلام مصطفی جان. دلم میخواست کمی طولانیتر دربارهٔ چند نکتهای که توی کامنتت بود بنویسم، اما علیالحساب اجازه بده اسم کتابهایی رو که توی عکس بود – و فکر میکنم بیشترشون رو تشخیص دادی – بنویسم.
البته که بودن اینها در کتابخونه لزوماً به این معنا نیست که همهشون رو میپسندم یا خریدن یا خوندنشون رو پیشنهاد میکنم:
بوستان و گلستان سعدی
زوربای یونانی – نیکوس کازانتزاکیس
The Unbearable Lightness of Being – Milan Kundra
خاطرات یک مترجم – محمد قاضی
Manual of the Warrior of Light – Paulo Coelho
رستاخیز کلمات – شفیعی کدکنی
صور خیال در شعر فارسی – شفیعی کدکنی
این کیمیای هستی – شفیعی کدکنی
با چراغ و آینه – شفیعی کدکنی
The Red Book – Rumi
چراغ سبزها – متیو مککانهی
شنیدهام خانهها را رنگ میکنی – چارلز برنت
ابوالمشاغل – نادر ابراهیمی
دموکراسی یا دموقراضه – سید مهدی شجاعی
یک عاشقانه آرام – نادر ابراهیمی
تو مشغول مردنت بودی – محمدرضا فرزاد
The Plague – Albert Camus
همه میمیرند – سیمون دوبوار
همهٔ نامها – ژوزه ساراماگو
The First Man – Albert Camus
The Rebel – Albert Camus
کتاب منتخبات – احمدرضا احمدی
شازده کوچولو – اگزوپری
حالات و مقامات م. امید – شفیعی کدکنی
شوکران شیرین – اسداله امرایی
نیمدانگ پیونگ یانگ – رضا امیرخانی
سیاهمشق – سایه
پاییز پدرسالار – گابریل گارسیا مارکز
کوری – ساراگامو
سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش – هاروکی موراکامی
حافظ به سعی سایه
حافظ – احمد شاملو
آگاهی نو – شماره ۲
پرسه در حوالی زندگی – مصطفی مستور
قلندران چهارپا – فریده حسنزاده
نوت بوک – ژوزه ساراماگو
والدن – هنری دیوید ثورو
بخارا – شمارههای ۱۳۰ و ۱۳۱
خونخورده – مهدی یزدانی خرم
گفتگو با نجف دریابندری – مهدی ساوجی
تاریخ مختصر به گند کشیدن جهان – تام فلیپس
آلبر کامو – طاعون
از این لحاظ – نجف دریابندری
آگاهی نو – شماره ۳ و ۱
داستانهای مثنوی
مولوی چه میگوید – جلالالدین همایی
محمدرضا، کتاب «نوت بوک» ازژوزه ساراماگو – که توی این لیست ازش نام بردی – رو دوست داشتی خودت؟
من نخوندمش و اسمش رو هم نشنیده بودم تا حالا.
اما از اونجایی که دو کتاب دیگهٔ ساراماگو یعنی «کوری» و «همهٔ نامها» – که توی سالهای پیش به واسطهٔ خودت باهاشون آشنا شدم و خوندمشون – رو دوست داشتم و از خوندنشون لذت بردم، میخواستم ببینیم این کتابش به اسم نوت بوک هم به نظرت ارزش وقت گذاشتن و خوندن رو داره؟
راستش امسال از کتاب خوندنم و حتی متمم خوندنم، تا این لحظه راضی نیستم. یه مقدار هم ذهنم بههمریختهست این روزها، و امیدوارم شرایط بهتر بشه. کلی کتاب خریداری شده هم توی نوبت برای خوندن دارم.
درضمن، ممنون بابت این عکسهای قشنگ.
شهرزاد، جواب نسبتاً کوتاهی برای سوال تو داشتم. اما ترجیح دادم در قالب یه مطلب مستقل بنویسمش:
کتاب نوت بوک ساراماگو | بهانهای برای یادآوری اهمیت نوشتن
چه حس خوبی گرفتم ازین نوشته و عکس ها
شاد وسالم باشی محمد رضا جان
فقط پیرو این مطلب((شوق عجیب به جاودانگی…)) میخواستم بگم تو سال هاست که برای ما جاودانه شدی، دمت گرم.
قربونت. و ممنون از محبتت؛ حتی با وجود آمیخته بودن با لطف و تعارف.
اما کامنت تو رو بهانه کنم و یه چیزی بگم:
برای من، کلمهٔ «شهوت جاودانگی» یا «شوق جاودانگی»، با تودهٔ انباشتهای از حرفها، حسها، خاطرهها، خواندهها و خشمها همراهه. هر بار که ناگزیر این ترکیب رو به کار میبرم، همهٔ اون تودهٔ انباشته در ذهنم زنده میشه.
یک مرور ساده به آنچه بر بشر گذشته، نشون میده که ترس از مردن چگونه تونسته اونها رو در برابر گروه بزرگی از فریبکاران و جادوگران تاریخ، تضعیف کنه. جادوگر رو به معنای لغوی به کار میبرم و نه اصطلاحی. منظورم کسانیه که بلدن یک طناب ساده رو در مقابل مردم بجنبونن، و از یک موجود یا پدیدهٔ ساده، داستانی پیچیده و چندلایهای و چندوجهی بسازن و «افسار عوام» رو در دست بگیرن.
البته که میل به بقا، حتی در یک موجود تکسلولی هم وجود داره و همون سلول هم سعی میکنه انسجام ساختاری خودش رو حفظ کنه. اما موجوداتی که مغز ضعیفتری از انسان دارن، مغزشون این توانایی رو نداره که «سفر در زمان» رو تجربه کنه. بنابراین دغدغهشون «حفظ زندگی در همین لحظه» است و نه «سرنوشت جهان وقتی که خودشون دیگه زنده نیستند.»
مغز انسان، با قابلیت سفر در زمان، ظرفیتهای شگفتانگیزی پیدا کرده. اما همین به یک نقطهضعف بزرگ هم براش تبدیل شده و باعث شده بسیاری از انسانها به بردگی عدهٔ دیگری از انسانها کشیده. انسانهای دیگهای که متوجه شدن این «هراس» چهجوری میتونه منشاء ثروت و قدرتشون باشه یا در خوشبینانهترین حالت، چهجوری میتونن از این هراس برای تقویت و تثبیت ایدههای اصلاحی و سازندهٔ خودشون استفاده کنن.
یادم نمیاد کجا خوندم. اما یادمه یه جا میخوندم به ولتر گفته بودن که تو با این روحیهٔ مخالفتت با کلیسا، چرا اجازه میدی خدمتکارانت روزهای یکشنبه برن کلیسا؟ گفته بود «به خاطر این که جایگزین مطمئن دیگهای ندارم که بتونه به همون اندازه اونها رو از دزدیدن پولها و اشیاء قیمتیم بترسونه. بگذار فیلسوفها هر چه میخواهند بگویند.»
این داستان، حتی اگر نادرست باشه و صرفاً منسوب به ولتر، داره یه حقیقت رو بیان میکنه. حقیقتی که جلوههای مختلفش رو دیدیم و میشناسیم.
به نظرم یه کتاب خوبی که در این زمینه میتونه الهامبخش باشه، کتاب «ذات تراژیک زندگی» یا Tragic Sense of Life از میگل دو اونامونو هست که در فارسی به «درد جاودانگی» ترجمه شده.
من با فضای ذهنی اونامونو – خصوصاً جاهایی که خیلی رنگ روایات کتاب مقدس رو به خودش گرفته – همدل نیستم. به هر حال، بهاءالدین خرمشاهی هم این کتاب رو ترجمه کرده و همین نشون میده که فضای کلی ذهن اونامونو چی بوده که به دل خرمشاهی نشسته.
اما حتی اگر کلیت کتاب رو – مثل من – نپسندی، جملهها و نکتهها و ایدههای جالبی توی اون کتاب هست که میتونه برات جذاب باشه (طبیعتاً من کتاب رو به زبان اصل نخوندهام. فقط نسخهٔ فارسی با ترجمهٔ خرمشاهی و نسخهٔ انگلیسی با ترجمهٔ کراوفورد فلیچ).
هر وقت آدمهایی رو میبینم که چشمشون از دیدن «حال» نابیناست و پای ذهنشون در «تصورِ نبودنها و نیستیها در آینده» به گِل نشسته، یاد حرفهای اونامونو، خصوصاً در فصل سوم اون کتاب میافتم. عنوان فصل اینه: The Hunger of Immortality. شاید بشه ترجمه کرد: عطش جاودانگی.
اونامونو یه جملهای رو نقل میکنه. میگه یه عده میگن «آدم آزاد کسیه که به هیچ چیز جز مرگ فکر نکنه.» در واقع، از دغدغههای دیگهٔ زندگی رها باشه. بعد بلافاصله میگه: «اما کسی که جز به مرگ فکر نمیکنه، مردهای بیش نیست.»
روح حرف اونامونو اینه که اگر در مواجهه با پدیدههایی که روبهروت هست، از یک درخت تا یک میز تا خانواده تا زندگی خودت تا یک مقاله، به جای این که بتونی تمامِ وجودِ این پدیده رو هضم و جذب کنی، مغزت روی این متمرکز بشه که «وقتی این نبود چی میشه» تو یه مغز بیمار داری؛ یک مغز گرفتار.
البته صریحاً این واژه رو به کار نمیبره. اما تمام توضیحاتش همین رو میرسونه.
اونامونو توضیح میده که آدمها نمیتونن جهان رو بدون حضور خودشون تصور کنن. یه لحظه الان فکر کن. جهانی رو تصور کن که تو مُردی و توش نیستی.
چهجوری تصور میکنی؟ احتمالاً قبری رو تصور میکنی که تو توی اون هستی. یا خونهای رو که توش زندگی میکردی و الان کس دیگهای توشه. یا اینکه نوشتههات چی میشه. دوستانت چی میشن و کجا میرن و چیکار میکنن.
در همهٔ این افکار، باز هم «تو» حضور داری. حتی در حد جنازه یا قبر. یا تصور دفتر یادداشتت روی میز که فرد دیگهای داره اون رو میخونه. یا موبایلت که – خوشبختانه – بدون اینکه کسی اون رو باز کنه و پیامهات رو ببینه، زیر تودهٔ زبالههای شهرداری، له و نابود میشه.
میبینی؟ باز هم تو هستی.
اونامونو تأکید میکنه که «مغز انسان از تصور جهانی که خودش به شکل مطلق در اون حضور نداره، ناتوانه.» بعضی از انسانها، یاد میگیرن که اساساً این مسئله رو کنار بگذارن. یعنی – چنانکه بسیاری از فیلسوفان و نویسندگان گفتهان – بگه: «مرگ من، مسئلهٔ من نیست. چون در آن لحظه، من دیگر نیستم.»
اما گروه دیگهای که – به هر علت – نمیتونن این نگاه رو بپذیرن، دچار بیماری وسواسگونهٔ «مرگاندیشی» میشن. نه به معنای این که «حالا که مرگ هست، باید از عمر محدود بهترین استفاده رو کرد.» بلکه به این معنا که «اگر مرگ قرار باشه من و کارها و آثارم رو نابود کنه، اصلاً چرا باید کاری بکنم؟»
این بیماری مغزی نهایتاً خودش رو اینطوری نشون میده که آدم در مورد خودش و دیگران، دائماً این سوال رو میپرسه که: بعد از نبودنم چی؟ بعد از نبودنش چی؟
و از اینجاست که به تدریج، لذت زندگی در دست رو در پای اضطراب مرگ دوردست قربانی میکنه (منظورم از دوردست، صد سال دیگه نیست. همین که یه جا نشستی چای میخوری و ممکنه پنج دقیقه دیگه بمیری، این پنج دقیقه رو میشه به اندازهٔ یک ابدیت تجربه کرد).
در همون فصل، به سبک عبارت معروف «To be or not to be» یه تعبیر زیبا از همون جنس خلق میکنه: All or nothing
میگه آدمها میگن من یا «همهٔ بودن و همیشه بودن» رو میخوام، یا «اساساً هیچی نمیخوام.» من میتونم اینطوری تعبیرش کنم که «زندگیای که پس از مرگ به یک جاودانگی منتهی نشود، به زیستن نمیارزد.»
و بعد به کسانی میرسیم که خودشون رو بندهٔ خداوند میدونن، درگیر دین و پرهیز و عبادتند. اما این دروغ بزرگیه که به خودشون میگن. اونها در واقع مصداق این جمله – باز هم از فصل سه – هستن: «He wants nothing of a god, but eternity.»
اینها خدا رو باور دارند و اون رو میپرستند، صرفاً به این امید که خودشون، پس از مرگ، مثل خداشون و به اندازهٔ خداشون، جاودانه بشن. حتی اگر بهشت نشد، در جهنم.
اونامونو با متون اسلامی آشنا نبوده، وگرنه به نظرم اونجایی که میگه «آزادگی، یعنی زیستنی رها از ترس» خیلی به اون مفهومی که ما در ادبیات اسلامی میشنویم «عبادتالاحرار» در برابر «عبادتالعبید» نزدیکه. ترس از نابودی این نوع افراد رو به بندگی خداوند کشونده و نه آزادگی.
جاودانگی ژن یا مم
پیش نوشت: محمد رضا جان، فقط نوشتم که فکر نکنی تعارف کردم، تو خیلی وقته برای خیلی از ما که روزنوشته ها خونه مون هست جاودان شدی.
به نظر من و با توجه به نوشته تو، میشه آدم ها رو از نظر شوق به جاودانگی به سه گروه تقسیم کرد:
گروه اول: انسان های مرگ باوری که به درست یا غلط توسط واعظان یا فریبکاران به بازی گرفته شده اند و در حد فهم و درک خود دنیای دیگری را متصور هستن که جاودانگی را برای آنها به ارمغان خواهد آورد. متاسفانه این گروه توده اصلی مردم را تشکیل می دهند. بخشی که چون اهل تفکرنیستند توانایی فهمیدن صورت مسئله را ندارند. صاحبان قدرت و دلالان آخرت خوب فهمیدن، که نفهمیدن صورت مسئله توسط مردم یعنی فرصت برای هرگونه داستان بافی و تفسیر و توجیه، وقتی مسئله مشخص نباشد هر وضعیتی رو که مطابق میل نیست میشه ترسناک توصیف کرد و از آن افساری تازه ساخت. کم نیستند افسار خوردگانی به قدمت تاریخ، که به طمع جاودانگی، بی شمار متفکران دگراندیش زیر گرد و غبار سم آنها دفن شده اند.
گروه دوم: انسان هایی که دنبال جاودانگی در همین دنیا هستند. اینها به دو صورت آمال خود را دنبال می کنند. از بین بردن موانع زندگی و افزایش طول عمر و انتقال هر چه بیشتر ژن های خود به نسل بعد. این گروه خیلی تفاوتی با سایر جانداران ندارند و حداقل در قسمت دوم همگی از قوانین تکامل و داروینیسم پیروی می کنند. جاودانگی از این نوع سازوکارها و روش های خاص خود را دارد. اما به فرض اینکه از این منظر جاودانگی حاصل شد، سئوال خب که چه؟ همواره بی پاسخ خواهد ماند.
گروه سوم: انسان هایی که دنبال جاودانگی از طریق مم های خود هستند. همان چیزی که ریچارد داوکینز آن را معادل فرهنگی ژن می داند. برای این گروه انتقال ژن به نسل بعد خیلی معیار درستی برای جاودانگی نیست. در بین این گروه گاه افرادی مشاهده می شود که چنان مم های قوی و کارآیی تولید کرده اند که عمق و وسعت اثرگذاری آنها سالیان سال باقی خواهد ماند(به جهت روشنگری جهت گسیختن افسارها). در دنیای آشفته امروز این انسان ها جاودانه ترین ها هستند.
پی نوشت اول: گروه سوم الزاماً مم های مثبت تولید نمی کنند. مثلاً افرادی که برای گروه اول افسار درست می کنند نیز ممکنه جزء همین گروه باشند.
پی نوشت دوم: "میل به بقا، حتی در یک موجود تکسلولی هم وجود داره و همون سلول هم سعی میکنه انسجام ساختاری خودش رو حفظ کنه….. بنابراین دغدغه شون زندگی در همین لحظه است". ولی انسان که مجموعه ای از این سلول هاست، میل به جاودانگی درونش پدیدار میشه. خیلی وقته بی صبرانه منتظر ادامه کتاب سیستم های پیچیده هستم.
پی نوشت سوم: حتماً کتاب ذات تراژیک زندگی نوشته میگل دو اونامونو رو می خونم.
سلام محمدرضا
امیدوارم خوب باشی و خستگی و فشار کاری، اندکی کاهش پیدا کرده باشه.
سوال بی ربطی با این پست به ذهنم رسیده.
به عنوان یه دوست، نمیشه یکی از کتابها رو که پاورقیهای خودت رو همراهش داره هدیه و یادگار داشته باشم؟
میدونم که خواسته گزافیه و از ارزش همچین هدیهای بی اطلاع نیستم.
ولی خوب، عالم دوستی و کمرنگ بودن مادیات تو اون، بهم قوت قلب داد که این درخواست رو بکنم
زمانها بسیار محدود شده است و آدمها، به کیفیت رابطه اهمیت نمیدهند؛ منظورم بیشتر آدمهاست آقای شعبانعلی.
شرایط اقتصادی هم این مسائل را تشدید کرده و متأسفانه بسیاری رابطهها، بر مبنای تاریخ مصرف و ارزشهای مالی بنا گذاشته شده؛ و نتیجهاش افسردگی روزافزون انسان هاست.
من عمیقا در یک ماه اخیر هر وقت سراغ متمم یا به روزرسانی های سایت شما می روم، از خودم می پرسم بعد از شعبانعلی، این سایت ها به کجا می روند؟
چه کسانی هستند که دلسوز این پلتفرم هستند؟
ما کاربر متمم واتساپ شما را هم نداریم و نمی دانم قبیله وفادار متمم و شما، آیا اندازه یک کانال ۲۰۰ نفره در واتساپ هست؟
تأکید می کنم: قبیله وفادار.
این «شوق عجیب به جاودانگی» و «شهوت اندیشیدن به اتفاقات پس از مرگ» که این منطقه را به خاک سیاه نشانده و هزاران سال، به تعبیر نیچه، کاسبیِ واعظان مرگ را از هر نقطهٔ دیگری در این سیاره پررونقتر کرده، از کجا میآید؟
من دین نیاوردهام که دنبال قبیلهٔ وفادار باشم.
همچنین قرار نیست به قبیلهٔ دیگری حمله کنم، یا غنیمتی از قومی یا سرزمینی بگیرم؛ که از دیگران «ایمان، همراهی و وفاداری» بخواهم.
نویسندهام. خواننده میخواهم. همین و بس.
و حتی نویسندهترم؛ آنقدر که خواننده هم نباشد، مینویسم.
بنابراین بگذار سوالت را از سمت دیگر بپرسم و پاسخ دهم: «من پس از مرگ تو چه خواهم کرد؟»
باز هم خواهم نوشت.
و اگر هیچ کس هیچ جا نباشد که هیچ یک از نوشتههایم را بخواند؟ هیچ چیز تغییر نمیکند. باز هم خواهم نوشت. همین و بس.
محمد رضا جان! چون نوشته بودی که این روزها مشغله زیادی داری، با خودم عهد کرده بودم تا مدت ها اینجا چیزی ننویسم. اما اولین کامنتی که پای روزشته شما دیدم به قدری منو آشفته کرد که عنان از دست دادم و تا به خودم آمدم دیدم که خلاف عهد کردم وطبیعتا شرمنده شما شدم. انقد هیجانی و سریع و بی اراده هم نوشتم که وقتی نگاه کردم دیدم به اشتباه زیر کامنت شما گذاشتم. در صورتی که مخاطب من نویسنده اون کامنت بود.
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مَقالی را مقامی است!
برای محمد رضای عزیز آرزوی عمر دراز می کنم و متمم هم مدرسه ای است که درسهاش – تا همین الان هم – برای چند عمرِ امثالِ من کافیه.