هر بار که کتابهای جدیدی را به کتابخانهام اضافه میکنم، کتابهای قبلی را به کتابخانههای فرعی (داخل اتاقها، کمدها، انباری و جاهای مشابه) منتقل میکنم تا جا برای جدیدترها باز شود.
اما دو کتاب هست که به هر زور و زحمتی شده جایی برایشان در کنار دست خودم باز میکنم.
موقعیتشان را به شکلی انتخاب میکنم که حتماً با هر بار نگاه کردن به کتابخانه، چشمم به آنها بیفتد:
این کتابها، کتابهای واقعی نیستند.
در واقع شابک و ناشر و این جور حرفها ندارند.
آن زمان من کلاس مذاکره حرفه ای برگزار میکردم و در میانهی کلاس به نتیجه رسیده بودم که بهتر است برخی منابع را در اختیار دانشجوها قرار دهم.
از هر کتاب مذاکره چند صفحه برداشتم و آنها را کنار هم گذاشتم و نهایتاً دو کتاب شد که هر کدام سیصد یا چهارصد صفحه بود.
آنها را دادم صحافی کردند و به عنوان کتاب کمک درسی به بچهها دادم.
این کار راتقریباً میشد نشر On-demand نامید. ناشران بزرگ این کار را انجام میدهند که کتابهایی را در تیراژ بسیار محدود (بنا به سفارش مشتری) چاپ میکنند. خصوصاً وقتی میدانند که کتاب در حد یک تیراژ فروش ندارد.
هزینهی این نوع تولید کتاب، بسته به شرایط تولید میتواند ۲۵ تا ۵۰ درصد بیشتر از تولید انبوه باشد.
میشد این صفحات را از کتابهای مختلف اسکن کرد و فایل پی دی اف درست کرد و روی CD یا فلش داد.
اما احساس من این بود – و تجربه کلاس هم اثبات کرد – که شانس خواندن مطلبی که روی کاغذ ثبت شده باشد بیشتر است.
بگذریم. هزینهی این کار بلندپروازانهی من چند میلیون تومان شد. اما بسیار لذتبخش بود (و اثر مثبت آن را هم در یادگیری تعداد زیادی از بچهها میدیدم).
اما چرا میگویم جعبهی سیاه؟
همیشه از بچگی اینطور شنیدهایم و در ذهنمان جا افتاده که بعد از سقوط یک هواپیما، به دنبال جعبه سیاه میگردند و معتقدند که دادههای ثبت شده در آن جعبه(ها)، میتواند به کشف اسرار شکست برنامه پرواز کمک کند.
برای من، این کتابها – بخشی به صورت واقعی و بخشی نمادین – جعبهی سیاه ترک کلاسهای آموزشی است.
راجع به سمینار نگذاشتن قبلاً زیاد گفتهام و نوشتهام. اما کمتر به ترک فضای کلاسهای فیزیکی اشاره کردهام.
برای کلاسها به طرز احمقانهای انرژی میگذاشتم. فقط انرژی نبود. منابع مالی را هم بدون حساب و کتاب، خرج میکردم.
کتابها فقط یک نماد است. هزینههای آشکار و پنهان در حدی بود که هر دوره از کلاس که به پایان میرسید، اندوختهی مالی من کمتر از نقطهی شروع کلاس بود.
خوب یادم هست که یکجا بُریدم.
جایی که برای یک هزینهی غیرمترقبهی ساده در زندگی، دیدم هیچ پولی ندارم و باید از دوستانم قرض بگیرم.
سالهای دور را نمیگویم. همین دو یا سه سال پیش.
احساس کردم انتخابهای درستی نداشتهام.
گفتم دیگر کلاس برگزار نمیکنم.
نه حاضرم استانداردهای [پایین] رایج را بپذیرم و نه حاضرم به نقطهای برسم که دستم را پیش دیگران دراز کنم.
حساب کردیم که هر ماه کلاس برگزار نکردن، چند میلیون تومان درآمد برایم ایجاد میکند (جدا از انرژی که برایم میماند و کاهش تعامل با دیگران که برای فرد درونگرایی چون من یک نعمت است).
حالا همیشه این کتابها را کنارم گذاشتهام تا در تصمیمها و تصمیمگیریها به من کمک کنند.
گاهی میگویم اگر این کتابها و آن دوربینهای فیلمبرداری و آن منابع و همهی آن پولهایی که میشد هزینه نکرد را هزینه نکرده بودم، الان هنوز کلاس درس من برپا بود. شاید خاصیتی داشت. شاید میتوانست مفید باشد. اصلاً مفید یا غیرمفید، سبک دیگری از زندگی بود.
از سوی دیگر میگویم شاید کوتاه نیامدن من از استانداردهای ذهنی خودم بود که باعث شد از یک فضای ناکارآمد بیرون بیایم و وارد فضای اثربخشتری شوم.
گاهی میبینم که هنوز هم، چنین هزینههایی را در جاهای مختلف دارم. با خودم میگویم شاید باید این بار هوشمندتر باشم (يا کمی در استانداردهایم مسامحه به خرج دهم). گاه میگویم که روی استانداردها معامله نمیکنم.
شاید از فضای فعلی به فضایی کارآمدتر و اثربخشتر هدایت شوم.
نمیدانم.
فقط میدانم که این کتابها در کتابخانهی کنار دستم، کمک میکنند که به شکل دیگری فکر کنم و فاکتورهای دیگری را در تصمیمگیریهایم لحاظ کنم.
حاصل چیست؟ تصمیم بهتر یا تصمیم بدتر؟ نمیدانم. هیچکس نمیداند و نمیتواند بداند.
گاهی با خودم فکر میکنم که جرات شروع کردن دوباره یک مزیت است؟ یا میتواند به نقطه ضعف تبدیل شود.
جوابش را نمیدانم. اما میدانم که جراتش را دارم. به همان راحتی که روزنوشته را در آدرسی جدید با رتبهی الکسای نزدیک به بینهایت شروع کردم و اصلاً هم حس بدی ندارم.
چطوری میتونیم این دو کتاب رو بخریم؟ موجود است؟ کاغذی یا الکترونیکی؟
سلام
شاید به خاطر تاکید خودت، خیلی اینجاها ابراز احساسات نکردم اما آشنایی با شما یکی از مهم ترین رویدادهای بسیار تاثیرگذار بر زندگیم بوده، می تونم با اطمینان بگم که
– پیش از دیدار شما یادگیری رو دوست داشتم، بعدش عاشق یادگیری شدم و این روند ادامه داره
– پیش از آشنایی با شما، دانسته های اندک و پراکنده ای داشتم، الان دانسته های اندک ساختاریافته تری دارم و یادگیریم واقعا خوشه ای تر شده
– از بسیاری از رفتارها و نگرش ها و کوته نظری های جامعه شاکی بودم و همواره اعتراض می کردم، هم اکنون دلایل اعتراض و نقد خود بر شرایط را شفاف تر بیان می کنم و اگر عده ای فرصت طلب، اصلا این گفته ها را نمی پسندند، انسان های آزاده ای هم هستند که واقعا حامی نظراتم هستند
همواره از افتخارات بزرگ زندگی ام شاگردی شماست
خداوند حافظ آرامش و رشد معنوی و خردمندی شما باشد و به قولی: تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
سلام
محمدرضاجان این کارهات منو یاد نظریه ی «انتخاب طبیعی » داروین می ندازه،بنظرم هم خودت شبیه به این نظریه رفتار می کنی هم یه جورایی باعث میشی اطرافیان و شاگردات هم اینطور رفتار کنن.نمونه هاش کنسل شدن کلاسها بعد از مدتی سمینارها،کمی بعد شرایط کامنت گذاری تو روزنوشته ها.
این پست و کامنتهاش منو یاد کلاسها و یه خاطره انداخت.همون سالها بود که من تصمیم گرفتم دسته چک داشته باشم.به بانکی که مد نظرم بود مراجعه کردم و رئیس با دیدن شرایط من که ۲۲ سال داشتم و خیلی پول و اعتبار نداشتم گفت: نمیتونه بهم دسته چک بده.من سراغ بانک دیگه ای رفتم و به هر شکلی بود حساب جاری باز کردم.بعد از مدتها،یه روز که سر کلاس میخواستی چک اجاره ی خونه ی جدیدت رو به بنگاهیه بدی(بنده ی خدا بخاطر سرشلوغیت اومده بود سر کلاس)دیدم دسته چکت برای همون بانکه که رئیسش حاضر نشد برام حساب باز کنه.ازونجایی که اونروزها (بر عکس اینروزها:))تئاثیر زیادی رو من داشتی،پیش خودم گفتم:همه ی آدمای موفق انتخابهاشون مثل همه.فرداش رفتم همون بانک و تا یک هفته دسته چک رو گرفتم.
.
راستی از وقتی که شرایط کامنت گذاری تغییر کرد (اگه اشتباه نکنم نیمه دوم بهمن ماه پارسال بود.) این اولین کامنت منه.اولش که شرایط لازم رو نداشتم،(از تو چه پنهان که کلی هم ناراحت بودم،مثل این بود که بعد چند سال سکونت در اینجا،از بهشت رونده شده باشم ) بعد از کد دار شدن هم یه وسواسی به جونم افتاد که هر چیزی رو اینجا ننویسم.
برقرار باشی
حالا یه سوال آیا امکان دسترسی کسی که می خواد نسخه ای از این کتاب ها رو داشته باشه از بین رفته؟
سوال بزرگی که برام پیش میاد، اینه که دلیل تغییر آدرس چیه؟
مطمئنم که پشت این کار، سود بالقوهای وجود داره. احتمالاتی هم به ذهنم میاد. مثل این که آدمهای وفادار به محتوا (آدمهایی مثل من؛ اشخاصی که هفتهای دو یا سه بار سر میزنن تا اگه نوشتهی جدیدی پیدا شد، از قافله عقب نمونن) بیشتر بشن و وبلاگ ارزش خودش رو از دست نده.
خودم هم به خاطر درسایی که اینجا و متمم یاد گرفتم، به جای زیاد کردن تعداد فالوور و بازدید، به دنبال حفظ و قدرتمندتر کردن رابطه با مخاطب و مشتری هستم. شاید چون ذهنم خیلی درگیر این موضوعه، این تصمیم جناب شعبانعلی رو هم با همین چشم نگاه میکنم.
نمیدونم احتمالم درسته یا نه؛ گفتنش بیشتر به خاطر درس پس دادن بود:) ولی خیلی مشتاقم بدونم که دلیل اصلیش چی بوده.
ششم مهرماه فقط بهانه ای است برای یادآوری نعمت حضور شما به خودمان و افتخار شاگردی در محضرتان هرلحظه و همیشه مبارک است.
ارادتمند
محمد رضای عزیز ببخشید که اینجا مزاحم میشم
پست قبلی پاک شد و من هر چی گشتم نتونستم لینک خبر رو پیدا کنم، جایی بهش استناد کردم و ازم لینک خبر رو خواستند. میتونم خواهش کنم لینک خبر رو اینجا برام بذاری مجدد ؟
ممنون میشم. بازم ببخشید
سلام آقای شعبانعلی – تولدتون مبارک – ما کارمون با شما تموم نشده لطفا بیسکویت رو بزارید واسه بعدا 🙂
در ضمن هنوز جوان هستید مثل پیرمردها صحبت نکنید.
شما خودتون رو درونگرا میدونید ؟ با کارهایی که در زمینه فروش و مذاکره و برگزاری سمینار و برنامه تلویزیونی و … یه کم عجیبه
فواد عزیز سلام
چند روز پیش کامنتی از دوستان رو دیدم که ذهنم رو درگیر کرده بود. اما چون دقیقاً نمیدونستم کجاست، داشتم کامنتهای چند مطلب اخیر رو مرور میکردم که پیداش کنم. یک دفعه چشمم به جمله آخر نوشته شما افتاد و باعث شد این مطلب رو بنویسم. نمیدونم اما شاید اون سه نقطه انتهای جمله رو نگذاشته بودین از کنار کامنت شما راحت رد میشدم. اما امان از دست این آقا معلم که باعث شده نسبت به هر سه نقطه و علامت تعجبی حساسیت نشون بدم. : )
نوشتین که: “شما خودتون رو درونگرا میدونید ؟ با کارهایی که در زمینه فروش و مذاکره و برگزاری سمینار و برنامه تلویزیونی و … یه کم عجیبه”
من هم تا چند وقت پیش فکر میکردم «درونگرایی» با سکوت و خجالت همراهه و در مقابل «برونگراها» افرادی هستند که اجتماعی و شاد هستند. اما در واقع تعریف دقیقتر این هست که: درونگراها «انرژی» خودشون رو از درون خودشون یعنی (ایدهها و مفاهیم رو از ذهن) و برونگرا ها انرژی خودشون را از دنیای بیرون و در ارتباط با دیگران دریافت میکنند.» برای همین «کاهش تعامل با دیگران» برای فرد درونگرایی مثل محمدرضا یک نعمتِ و «ترجیح» میده این تعاملات روکمتر کنه.
متمم میگه:
سادهترین تعریفی که عموماً مردم از این واژه در ذهن دارند، ساکت و منزوی و گوشهگیر بودن است. اما امروزه تعاریف دقیقتر و کاملتری مورد توجه قرار میگیرند: اینکه برای فرد درونگرا، زندگی ذهنی جذابیت بالایی دارد و یا اینکه فرد درونگرا از خلوت کردن با خودش انرژی میگیرد و در تعامل با دیگران، انرژی خود را از دست میدهد.
ظاهراً مطالعات نشان میدهد که افراد درونگرا، علاقه و تمایل به داشتن حلقهی دوستی کوچک اما با میزان اعتماد درونگروهی بالا دارند و معمولاً در یک لحظه، یک کار مشخص را انجام میدهند و از انجام فعالیتهای متعدد به صورت همزمان اجتناب میکنند.
ما واژهها و ویژگیهای متعددی را معادل درونگرایی در نظر میگیریم. به عنوان مثال خجالتی بودن از جمله مواردی است که معادل درونگرایی در نظر گرفته میشود. در حالی که فرد خجالتی از تعامل با دیگران هراس دارد اما فرد درونگرا، صرفاً تنها بودن را به در جمع بودن ترجیح میدهد.
سلام محمدرضاي عزيزم.
ياد آخرين كلاس و دوره اي كه گذاشتي افتادم، يادمه جمعه ها بود و دوشنبه ها. خيلي لذتبخش بود. كل هفته رو منتظر بودم كه جمعه ظهر بشه و به كلاست بيام و ببينمت. حرفات رو بشنوم و لذت ببرم. يادمه ميگفتي كسي كه از بهترين ساعت هفته زده و به كلاس اومده حتماً دنبال يادگيري. اون موقع ها يادمه متمم تازه راه افتاده بود. من جلسه اول موقع معرفي بلند شدم و گفتم: رضاسبحاني هستم، كارشناسي ارشدصنايع دارم ولي سربازم. كه تو خنديدي و كل كلاس رفت رو هوا از خنده 🙂 يادمه تا ۱ ماه التماس ميكرديم شماره حساب بديد كه هزينه كلاس رو بريزيم و طفره ميرفتيد و ميگفتيد حالا دير نميشه، عجله اي نيست. كلاس باحالي بود ممنون كه كلي ساعات خوش رو برامون رقم زدي و همچنان ميزني. شاد و سلامت باشي هميشه دوست عزيز من
سلام محمد رضا
تولدت مبارک
خیلی خوشحالم که امروز به خاطر تولدت .
دیشب داشتم تراز نامه عملکرد و فعالیت شخصی ام را تنظیم می کردم ،کمی به خودم غرور زدم در سبد فعالیت هایم نمره خوبی نداشتم بیشتر در این شش ماه جنس فعالیت هایم از همواره کردن مسیر حرکتم بوده است، البته بیشتر درون گرا تر شده ام و حرص مطالعه نه روخوانی بیشتر شده است ،سایتم هم افتتاح کردم ام ولی بسیار مبتدی است ولی شروع کرده ام ،حرکت از سمت نقطه امنیت بسیار کند و جان کندنی شده است وتغییر نقطه اتکا هم بسیار توان فرسا شده اما حداقل سمت و سو مشخص است (سبک نگاه مینتزبرگ ) در کنار جمله جزوه برنامه ریز ی ام (مگر می شود کسی استراتژی بداند و درآمد خوب نداشته باشد) یک دایره قرمز کشیدم و نوشتم هنوز استراتژی (هنر انتخاب نکردن) را بلد نیستی و نادانییت زیاد است . و در جمله بعدی ( درآمد و شعور و علم و عمل هر فرد از متوسط اطرافیان بالاتر نمی رود ) دیدم که در طی این شش ماهه فقط متتم و خودت در کنار بوده ای (البته به جز همکارانم در محیط کار ) ولی سهم شما بیشتر بوده است . اول کمی ترسیدم دیدم چقدر کم آدم ها حضور ذهنی و فیزیکی دارند در اطراف من ولی بعد خوشحال شدم که حداقل کمی شعور انتخاب کردن را پیدا کرده ام و بابت این خوشحالم .(به دلیل مغز کوچکم ظرف دریافتم کم بوده مشکل از من است )
من افتخار یکبار حضور در کلاس شما را در موسسه آقای درگی داشته ام و چقدر لذت بخش بود دوره کوتاه مدت مدیریت حرفه ای فروش (شما درس مذاکره خرفه ای را می دادید) و عطش این هنر را در من شعله ور کردید اکثر کتاب ها را خوانده ام ولی شعورم و درکم بسیار پایین است . شاید روزی من هم کتا ب شما را توانستم هدیه بگیرم .
ارزو می کنم فضای فعلی تون سبب نشه، نتیجه ای که در مورد کلاساتون گرفتید رو در مورد مسایل دیگه بگیرید.
یادم میاید یک روز گفتی هر وقت به میز تکیه دادم بدانید دیگه دارم پرت می گویم
.
.
.
کلاس برای تو تکرار دانسته ها بود و برای ما عطش دانستن.برای من کلاسها خاطره شد که شک دارم هرگز با معلم دیگری آن را تجربه کنم.
خسته ات کردیم . ما را ببخش به خاطر اینکه بیش از آنچه حق فرد فرد ما بود از تو می خواستیم.
خوشحالم که قبل از هر اتفاقی از جعبه سیاه رمز گشائی کردی.
مینا. هنوز هم همون حرف رو میزنم. 😉
معلم اگه شوق معلمی داشته باشه و حرفی که میزنه براش مهم باشه به نظرم نه میتونه بشینه و نه میتونه به دیوار یا میز تکیه بده.
لااقل تو میدونی که من زمانی این حرف رو میزدم که گاهی اوقات هشت صبح ایستاده بودم و تا ۹ شب که این شوخیها رو با شماها میکردم هنوز ننشسته بودم و ناهار رو هم – اگر میخوردم یک کیک بود که توی حیاط میخوردم).
البته چون همیشه یه عده هستن به حاشیه فکر کنن لابد باید توضیح بدم که حرف من شامل افراد مسن و کسانی که در ناحیهی پا، درد دارن نمیشه.
خیلی دوران خوبی بود.
من ازش خوش خاطره هستم.
اما تو و کسانی که آخرین کلاس های من رو هم دیدید، فکر کنم نابود شدن تدریجی بدن و اعصاب من رو هم به خاطر دارید.
ولی در کل مینا.
از دیشب تا الان که دوستان لطف میکردن و پیامهای مختلف محبت آمیز میذاشتن، با خودم فکر میکردم که آدم خوشبختی هستم.
به خاطر اینکه «طلبکار دنیا» نیستم.
یعنی هر چی دنیا میتونست در حالت متعارف به یه آدم بده (و خیلی تجربهها و فرصت ها که دنیا در حالت متعارف نمیتونست به یه آدم بده) رو دریافت کردهام تا حالا.
یه بار به یکی از دوستام میگفتم که:
زندگی این روزها من رو یاد کنکور دادنهام میندازه.
معمولاً خیلی سریع تست زدن تموم میشد و من قسمت عمدهی وقت رو با خوردن بیسکوییت و ساندیس میگذروندم (که به نوعی بخشی از پولی رو که به سازمان سنجش دادم پس بگیرم).
الانم به نظرم احساس خوبیه که توی سی و هفت هشت سالگی، احساس میکنم کارهام رو انجام دادم. تجربههام رو کردم و بیسکوییت دستم گرفتم میخورم تا ببینم کی پایان امتحان رو اعلام میکنن.
(هر چند که اگر همهی بیسکوییتهای دنیا رو بخوری، جبران هزینهی سنگین ورود به این آزمون نمیشه و فقط دلت رو خوش میکنه).
خلاصه همین.
امیدوارم تو و همهی بچههای کلاسهام هم، من رو به خاطر شاید یک یا دو دقیقهای که در سه یا چهار ساعت، با تمام عشق و علاقهام در بعضی از جلسات کلاس حضور نداشتم ببخشید.
سلام.
ببخشید ولی باور نمی کنم الان مشغول بیسکوئیت خوردن باشید.
اینکه کارهایی که تا این سن انجام داده اید خیلی بیشتر از کارهای خیلی از مدعیان حتی با سن بیشتر از شماست، درست است.
اما اینکه فکر کنید از کسی مثل شما هم این اندازه قابل قبول است، متاسفانه به نظرم درست نیست.
راستی شما مرا ببخشید که گاهی بر خلاف میل خودم پیام هایی که دوست ندارید می گذارم. مثلا این پیام :
«تولدتون مبارک.»
معلم عزیزم تولدت مبارک
خیلی غبطه میخورم که چرا زودتر با این جا آشنا نشدم، یا حداقل توی سمینار آخر نتونستم شرکت کنم، برای شاگرد لذت دیدن حضوری استاد چیز دیگه ایه، هر چند همش با خودم میگم زمان تو ارزشش بیشتر از این حرف هاست که فقط برای چند نفر هزینه کنی، چه خوب که این امکان رو فراهم کردی که در هر لحظه صدها و هزارها نفر میتونن از دانش و تجربت استفاده کنند ، ولی خب منکر این نمیتونم بشم که یکی از آرزوهام دیدن تو و بچه های متمم از نزدیکه، گاهی با خودم میگم کاش میشد هر از گاهی همه یک جا جمع بشیم، حتی شده با برگزار کردن یه جلسه ساده دیدن فیلم. امیدوارم بالاخره یه روزی چنین فرصتی فراهم بشه تا از نزدیک ببینیمت.
تولدت مبارک، مسلما روز تولد تو از بهترین روزهای دنیا برای ما به شمار میاد.
محمدرضای عزیز تولدت مبارک
شاید من را در جایگاهی ندونی که در این باره اظهار نظر کنم ، حتی شاید منظورت را هم درست نفهمیده باشم . به هر حال اجازه بده مثل بچه پررو ها نظرم را بگم :
به نظر من زیر قیمت کارکردن میتواند نشان دهنده یک نوع مساله ذهنی باشد ، هر کسب و کاری مدل درآمدی خودش را به مرور باید بتواند پیدا کند .
مطابق چیزهایی که از خودت یادگرفته ام یا باید افزایش در قیمت فروشمان داشته باشیم و یا باید تعریف دیگری از راههای درآمدزایی کسب و کارمان داشته باشیم .
بهروز جان.
حاشیههای زیادی در مورد این جور بحثها و تصمیمها هست که – مطمئنم میدونی – جاش اینجا نیست.
اما چند تا جملهی اشارهوار اینجا مینویسم فقط برای اینکه بمونه:
فضای قیمت گذاری خدمات آموزشی و محتوا در کشور در اون سالها (قبل از ترویج فضای اطلاع رسانی دیجیتال و شبکه های اجتماعی) با چیزی که امروز میبینید خیلی متفاوت بود.
هر کس در این مورد قضاوتهای شخصی خودش رو داره. من هم قضاوتهام شخصیه. اما به عنوان کسی که در اون زمان پر کار بودم. تجربه آموزش در دانشگاهها و در مراکز خصوصی (بعضا رقیب یکدیگر) و در سمینارها و شرکتها و سازمانهای بزرگ دولتی (از بالاترین ردههای قابل تصور تا پایینترین ردههای قابل مشاهده) داشتم و نویسندگی هم میکردم و همزمان هم مدیریت داخلی انتشارات رو تجربه کردم و هم مدیریت مجموعهی آموزشی فیزیکی رو و کسب و کار رو هم قبل از پای تخته وایسادن، توی شرکتهای بزرگ بین المللی تجربه کردم، فکر میکنم قضاوتم در مورد اون دوران، قضاوتی باشه که خطای کمتری داره.
تا چند سال پیش، یه سری عرفهایی در صنعت آموزش و صنعت محتوا وجود داشت.
که اگر چه گاهی رعایت نمیشد. اما عرف غالب بود و رعایت نکردن اونها، خیلی نامتعارف بود.
مثلاً هزینهی کلاسهای آموزشی (چه فیزیکی و چه دیجیتال) تا حدود زیادی بر حسب ساعت تعیین میشد.
کلاس در موضوعات کسب و کار، مثلاً از ساعتی A بود تا ۲A. حالا اگه اسم و رسمی داشتی (میتونستی حول و حوش ۲A کمی بازی قیمت داشته باشی) و اگر نداشتی حول و حوش A.
شاید برات جالب باشه که نوشتن هم فضاش همین بود. اون زمان ناشرها یک قیمت ذهنی برای یک صفحه مطلب داشتند. هر ناشری قیمت خودش. کمی کمتر یا بیشتر از بقیه.
تعداد صفحات کتاب رو ضرب میکردن در اون قیمت (مستقل از موضوع. محتوا. نویسنده. ترجمه یا تالیف بودن) و بعد با یه قیمتی برای جلد (مقوا / کالینگور / زرکوب و … ) جمع میزدن یه کوچولو هم بالا پایین میکردن میشد قیمت کتاب.
من به اندازهی خودم اون سالها تلاش کردم که فضا عوض شه. چون این روحیات رو – همیشه گفتهام – کمونیستی میدونم. اصلاً این شکل برابری کور رو اوج نابرابری میدونم.
یادمه کتاب مذاکره من با استانداردهایی که گفتم باید حدود ۱۰ تومن قیمت میخورد (اولین چاپ). به ناشر اصرار کردم ۱۴ قیمت بگذاریم.
دوست و استاد عزیزم در انتشارات، بهم گفتن که: محمدرضا. نکنیم. محتوا خوبه. اما ربطی نداره. قیمت چیز دیگه است.
من گفتم: پولش رو بگیریم بریزیم دور. اما بذاریم مردم کم کم عادت کنن که قیمت کتاب از «حجم محتوا» فاصله بگیره (اون زمان میدیدم که کتابهای ۲۰۰ صفحه ای انگلیسی رو می خرم ۴۰۰ هزار تومن. کتاب هزار صفحه ای ۵۰ هزار تومن. این مسئله برای دنیای توسعه یافته حل شده بود. حتی حرف زدن ازش هم مسخره بود). فکر کنم کتاب مدیریتی رنگی هم قبل از مذاکرهی من در ایران یا نبوده یا خیلی کم بوده و من ندیدم. حداقل رایج نبود.
در آموزش هم وضع همین بود. قیمت کلاس «بهداشت زناشویی» با «مذاکره حرفهای» نمیتونست خیلی فرق داشته باشه مگه اینکه ساعتش خیلی فرق داشته باشه.
معدود دوستانی هم (که برای شمردنشون انگشتان یک دست زیاد میاد) اون زمان خارج از این فضا بودند، تهمتهای زیادی رو به جان میخریدند و خودشون یادشون هست که من چقدر در اینجا و اونجا در این موارد حرف زدم و حتی میگفتم: من نه تنها از گرون بودن کلاس خوب دفاع میکنم. حتی اصلاً موافقم کلاس خوب ساعتی ۱۰ تومن باشه. کلاس بد ساعتی ۱۰۰ تومن.
دوستانم در موقعیتها و سمتهای مختلف میگفتن: این موضع گیری تو در رسانهها منطقی نیست.
من دفاعم این بود که: همین که قیمتها باز شه و Span گسترده داشته باشه (مثلاً یک ساعت مشاوره از A تا ۲۰A) باعث میشه مردم کم کم برای چانه زنی، به فاکتور کیفیت توجه کنند و به تدریج فضا تغییر میکنه. دو مطلبی که در مورد قیمت گذاری در آموزش از من خوندی (اولی و دومی) فقط یه گوشهی کوچیک عام ماجراست و تلاش من برای تغییر این فضا – در جلسات مرتبط – خیلی بیشتر بوده که به سنت معمول خودم، اگر چند سالی گذشت و زنده بودم، گزارشش رو مینویسم (دقت کرده باشی بحثهای مهم رو فقط بعد از چند سال مینویسم که مطمئن باشم تبعاتش کسی رو آزار نمیده).
اومدن شبکه های اجتماعی فضا رو عوض کرد.
کم کم مردم Price Perception متفاوتی پیدا کردن.
اصلاً بفهمن که قیمت فروش محصول ربطی به قیمت تموم شده نداره. ربط داره به ارزش محصول برای مشتری.
چند روز پیش یکی از دوستان عزیزم از یکی دیگر از دوستان عزیزم در جایی با لحن تحسین آمیز از فروشندهای نقل کرده بود که یک کالای یکسان رو با دو قیمت می فروخت. میگفت قیمت خریدم فرق داشته. پس اونی رو که ارزون تر خریدم ارزونتر میفروشم.
بعد هم تعریف و تحسین و تمجید.
با خودم فکر کردم که این مرد اگر این کار رو کرده، حق داشته بکنه. نظر شخصی خودشه.
اما کار قابل تحسینی انجام نداده. از سودی که داشته صرف نظر کرده. چون «احمق» بوده. چون «ساده لوح» بوده.
تو حق داری که محصولت رو با قیمت مشخص بازار (قیمتی که مشتری قبول داره و منصفانه میدونه) بفروشی.
خوب شعور نداری ارزون میفروشی کاری نیست که بخوان این نفهمی تو رو تحسین کنن.
میخوای سود کمتر ببری. با قیمت عرف بفروش (نه اینکه دامپینگ کنی). سود رو نخور. بده به فقرا یا سازمانهای خیریه یا انبوه نیازمندانی که داریم.
اما وقتی اینطوری برچسب قیمت متفاوت میزنی میخوای ریاکارانه اعتبار بخری. آگاهانه یا ناآگاهانه میخوای به مردم بگی: من «انقدر آدم هستم». همین.
اون روز بود که توی ذهنم این جمله نشست که: وای به روزی که ما انقدر «تعطیل العقل» باشیم که مدینهی فاضلهمون هم یک «فاضلاب اقتصادی» باشه.
یعنی اگر هم تلاش کردیم بهش رسیدیم باز هم یک فاجعه باشه. دیدم کمی تنده. نرمترش کردم اول ایمیل هفتگی فرستادمش 😉
برام دردناک بود که ما اینطوری از روی ناآگاهی توی کشور اسلامی، پوتینهای استالین رو واکس میزنیم. اون هم وقتی انبوهی از داستان و حکایت و حدیث و روایت هوشمندانه در مورد تجارت در اسلام هست (و ما تسلط پیامبر بر مفهوم تجارت و سابقهی فعالیتهای ایشون رو میدونیم و میشناسیم).
شاید بگی نباید اون داستان انقدر من رو بهم میریخت. اما اون داستان به نظرم نشون میده که چقدر ما کسب و کار رو غلط میفهمیم.
حالا تو میخوای تو این فضای فکری، استراتژی هم درس بدی که صد پله درکش سختتر از این بدیهیاته (و من همون گوسالهای هستم که چند سال این کار رو کردم).
بگذریم.
حرفم این بود که فضای دیجیتال و شبکه های اجتماعی تغییرات جدیدی به وجود آورد.
به این معنا که حالا تو دست بازتری در قیمت گذاری داری و برای هر قیمتی همیشه مشتری وجود داره.
تو الان توی یک کانال تلگرام تبلیغ بده که کلاس آموزش نصف کردن دقیق گوجه فرنگی. ساعتی صد هزار تومن. ظرفیت محدود. بیست نفر اول هم ۲۰ هزار تومن تخفیف.
شک نکن بیست نفر میان. حتی اگر از روی کنجکاوی.
این مفهومیه که نیکولاس لاول توی کتاب Curve (قبل از اینکه شبکه های اجتماعی تا این حد رشد کنن) به خوبی توضیح میده و میگه یکی از خوبیهای فضای جدید دیجیتال اینه که مرزهای ذهنی انسانها روی قیمت میشکنه.
البته من این نکته رو هم اضافه کنم که فضای دیجیتال، فقط زمینهی گرون فروشی رو ایجاد نمیکنه.بلکه محدودهی قیمت رو باز میکنه. از صفر تا خیلی گرون).
قبلاً رایگان فروختن هم وجود نداشت. الان وجود داره. رادیو مذاکرهی من یکی از نمونههای اول این کار (اگر گستردگی مخاطب رو لحاظ کنی) بود و اتفاقاً موفق هم بود و من هنوز هم از ایدهی «آموزش رایگان» (به شرطها و شروطها) دفاع میکنم و خودم براش تلاش میکنم.
همهی اینها رو گفتم که بگم همون طور که تو اشاره کردی، من هم در قیمت گذاری طبیعتاً به خاطر آشنایی خیلی جزئی با اقتصاد، از انگلس تا فریدمن و از اندرسون تا لاول جلوی چشمم میومد و میاد. اما فضای جامعه هم مهمه.
«زیر قیمت کار کردن» میتواند دو تعبیر داشته باشد: زیر قیمت تمام شده یا زیر قیمت مورد انتظار جامعه.
و وقتی «قیمت تمام شده» و «قیمت مورد انتظار در جامعه» رو کنار هم میگذاری، اونوقت به قول قدما، ZOPA یا Zone of Possible Agreement یا محدودهی قابل توافق رو میشه تصور کرد.
به هر حال، حرفم اینه که اون سالها فضا متفاوت بود و خوشحالم که صدها نفر که شاید من کوچکترینشون بودم و باشم، لااقل در آموزش تلاش کردن که فضا تغییر کنه و از سمت «قیمت گذاری فلهای» به سمت «قیمت گذاری ارزش محور» حرکت کنه.
ببخش. خیلی حرفهام نامربوط شد.
اما دیگه حرف به انگشتانم اومد و نتونستم ننویسم.
من که شاید تنها شاگرد کند ذهن شما هستم ، به خوبی میفهمم که از هر فرصتی برای معلمی استفاده میکنید . نگران خودم ام که آیا آمادگی جذب آموزه های شما را دارم یا نه ؟
ممنونم که در کنار همه مطالب تخصصی و راهنماییهای مستقیم و تلویحی ، هنر عشق به کار را هم آموزش میدید. خودم را برای همیشه شاگرد کوچک ، و مدیون شما میدونم . از نیروی بیکران هستی برای شما برکت و رضایت آرزو میکنم .
محمدرضای عزیز تولدت مبارک
کمی درد و دل: من فکر کنم جز افرادی هستم که خیلی دیر باهات آشنا شدم و خیلی دوست داشتم تو کلاس های حضوری که برگزار می کردی یا سفر به جهنم، یا حداقل یکی از سمینارهات می تونستم شرکت کنم، اما خوب نشد دیگه. می خواستم بگم همین که اینجایی و می نویسی خیلی خوبه، کلی ازت انرژی گرفتم و می گیرم . امیدوارم یه روز به این نتیجه نرسی که بخواهی اینجا رو هم ادامه ندی. فکر کنم اون روز کلی غصه بخورم :(. البته با این صحبت ها نگو دختر خود خواهی هستم فقط خواستم احساسم رو بگم، هر تصمیمی که احساس بهتری در مورد اون داشته باشی خیلی خوبه
محمدرضا بدون شک این مسیری که طی کردی سختیها و مشکلات خودش رو داشته و الان که باز هم داری با شک و تردید در مورد آینده مسیری که داری میری حرف میزنی باز هم به ما یادآوری میکنی که لزومن من اینجا نمیمونم.
میخواستم فارغ از این که تا چه وقت به روشی که الان در پیش گرفتی ادامه میدی بگم که من وقتی توی سمینارهای مختلف که تازگیها خیلی زیاد هم شده اسمت رو نمیبینم خیلی خوشحال میشم. چند روز پیش دوستام داشتن برای یک سمینار که هدفش جذب مشتری برای کارشون بود ایده میدادن که چه کسی رو دعوت کنن و رسیدن به اسم محمدرضا شعبانعلی. وقتی اسمت رو شنیدم با اطمینان گفتم که عمرن اگه بتونید شعبانعلی رو بیارید. وقتی داشتم این رو بهشون میگفتم و چهره متعجب اونها رو میدیدم افتخار میکردم که معلمی مثل تو دارم.
میخواستم بگم انتخاب تو برای این که از این فضا دور بشی و به خاطر هر شرایط و معیار و عوامل مختلفی که بوده، به من که شاگردت هستم هم خیلی حس خوبی میده که اسمت رو در کنار ردیف آدمهایی که به خاطر پول خودشون رو به هر در و دیواری میزنن نمیبینیم.
شاید به خاطر همین انتخابهات هست که الان متمم به یکی از لوکسترین نامها توی ذهن من و خیلیهای دیگه تبدیل شده و یکی از معدود جاهایی هست که افتخار میکنم بهش و این که کاربرش هستم.
خیلی خوشحالم که محمدرضا شعبانعلی اسمی شده که فقط کسایی میتونن ادعای نزدیکی بهش رو بکنن و باهاش راحت در ارتباط باشن که واقعن تشنه یادگیری هستن و هزینهش رو دارن پرداخت میکنن.
قبلا در جواب یکی از دوستان گفته بودی که اینکه میگن کاغذ استفاده نکنید چون باعث قطع درختان میشه، تهاجم فرهنگیه و منطقه ی ما باید حالا حالاها درخت قطع کنن و کتابش کنن و بدن به مردم بخونن، چون اینجا گردن انسان رو انگار راحت تر از درخت قطع میکنن.
ما هنوز کلاسهای تو رو لازم داریم. گذر از جهنم رو لازم داریم. حتی کیلومترها زیر خط استاندارد. حتی بدون کتاب و دوربین. حتی روی زیلو و حصیر.
دلم میخواد خودخواهانه این مطلبت رو ربط بدم به سالگرد تولدت. البته می دونم گ تولد رو این چیزا نمی دونی و اصولا میونه ای با تولد گرفتن و سالگرد تولد شناسنامه ای نداری(البته شناسنامه ایش یک ماه پیش بود?)
اما ۶ مهر، سالگرد به دنیا آمدنت، مبارک. ?
سلام.
کلاسهای مذاکره اونقدر خوب بود انگار که از فتوحات بزرگ بود تجربه کلاس با اون کیفیت.
و ششم مهرماه، تولد شما مبارک.
وقت حرف از شروع مجدد میشه من بیشتر ذهنم به این سمت میره که شروع مجدد یعنی اراده برای تمام کردن مسیر فعلی ، مسیری که بهش عادت کردیم و هر روز ازش رد می شدیم و الان باید از مسیر دیگری عبور کنیم روزمره…
همه شروع کردن ها مثل عوض کردن ادرس سایت شما نیست که همین الان وقتی ادرس قبلی رو انتخاب می کنیم ادرس جدید رو برای ما می آورد، شاید اگر واقعا مجبور بودیم بگردیم و اسم جدید رو پیدا کنیم و بیایم اونجا به شما سر بزنیم ، خیلی از ما ها هم گم می شدیم تو مسیر…
خیلی وقت ها باور دارم که باید دوباره شروع کنم و این بار بهتر و با دقت تر از قبل حرکت کنم ولی اراده لازم برای تمام کردن این مسیر فعلی را ندارم.
جرات شروع کردن مجدد را همیشه مزیت می دانستم و می دانم. منم دارم برای به دست آوردنش تلاش می کنم،
سلام.
در متمم یک جایی از قول کسی به نام «اتو نوراث» نقل شده بود که « بهترین معلم کسی است که بفهمد چه چیزی ارزش درس دادن ندارد.»
معتقدم که هم انتخاب چند برگ از چندین جلد کتاب، همخوانی با چنین دیدگاهی دارد. (بالاخره صفحاتی که در این کتاب ها نیستند ارزش درس دادن نداشته اند.)
هم این تصمیم که شیوه ی تدریس حضوری را متوقف کرده اید نشان می دهد که از منظر خودتان آن مدل تدریس را مناسب درس دادن نمی دانسته اید.
راستش من هم در دوره ی تدریس – تا همین ترم تابستان اخیر- خیلی از خودم و منابع مالی ام هزینه می کرده ام و معمولا دریافتی ام به اندازه ی هزینه هایم نبوده ولی من هم فعلا تدریس را رها کرده ام و به انتقال مفاهیم از طریق دیگر فکر می کنم.
در جای دیگری توضیحات بیشتری خواهم داد.
برقرار باشید.
برای من هم معده دردی که اولین بار در یک شرایط پر تنش کاری ایجاد شد و هرگز کامل خوب نمیشه و هر چند وقت یه بار به سراغم میاد، اندوخته ی جعبه سیاهم از تصمیم به یک همکاری اشتباه در چند سال قبل هست. من دقیقا نمی دونم این جعبه سیاه قراره چه کمکی به من بکنه. بعضی اوقات من و هوشیار میکنه تا بهتر تصمیم بگیرم و اشتباهات رو تکرار نکنم بعضی وقتها منو می ترسونه و محافظه کار میشم گاهی هم به فکرم میرسه یه بار دیگه مسیر مشابه رو برم تا اینبار جور دیگری باشم چون هنوز فکر می کنم میشد که شکست نخورد و انگار یه حسی نمیذاره بپذیرم که باختم اما حرف انیشتین میاد جلو چشم که چرا وقتی میشه هر بار اشتباه های متفاوت کرد، چرا یه اشتباه رو چند بار تکرار کنم؟
سلام؛
صحبت از استانداردها شد باید بگم چند وقتیه یه استاندارد جدید برای خودم تعریف کردم؛ اون هم در تعاملم با دیگران خصوصا کسانی که برای بار اول باهاشون کار دارم. ازشون می پرسم “محمدرضا شعبانعلی رو می شناسید؟” – اصلا شوخی نمی کنم- تا به حال از چند نفر پرسیدم؛ البته در مورد پاسخ های منفی، عکس العمل خاصی نشون نمیدم و تاثیر خنثایی روی محاسباتم داره؛ اما وقتی پاسخ مثبت باشه کاملا وضع فرق می کنه.
آقای یاسمی عزیز، کامنت شما رو بهانه میکنم تا اعتراف مشابه و در عین حال بالعکسی رو عرض کنم. هستن کسایی که دیگران رو به جرم شاگردی در مکتب محمدرضا، به فلک می بندن. به هر حال آشنایی با محمدرضا، برای اونها هم استاندارد محسوب میشه که البته نتیجش با استاندارد شما کاملا فرق می کنه!
در کل حالم خوبه بخاطر آشنایی با محمدرضا ؛)
من هم به شکلی همینطور و سعی می کنم این سایت و متمم رو به افرادی که لیاقتشو دارن معرفی کنم.
کاملا موافقم؛ از ابتدای آشنایی ام با متمم تا به حال، همین شیوه وسواسانه خوب رو پیش گرفتم. تجربه های لذت بخشی در این معرفی ها و گفتگوها با انسانهای شایسته در جایگاه های مختلف دارم؛ اما بازگو کردنشون رو انشالله میذارم برای وقتی که مطمئن بشم استاد شعبانعلی راضی هستن.