من از علاقمندان آهنگهایی هستم که رضا یزدانی خوانده. متن شعرهایی که انتخاب میکنه رو دوست دارم. هنوز یادم نمیره که وقتی میخوند:
جعبه جعبه استخونو و غم پرچمای بی باد
کودکی نسل ما رو به قرنطینه فرستاد
تا ساعتها این جملهها رو در ذهنم تکرار میکردم و با خودم میگفتم حیف که این جملهها را من نگفتهام و ننوشتهام.
وقتی تصویرسازی زیبای یغما گلرویی رو در شعر پیکان قراضه میدیدم، در شگفت میشدم از خلاقیت انسان در تصویرسازی و به بند کشیدن کلمات برای ارائه تصویری رنگی از خاطرهای سیاه و سفید و قدیمی:
یه پیکان قراضه کنار اتوبان، داره خواب میبینه
یه پیکان بی چرخ که بازم تو رویاش پر از سرنشینه
…
حریص یه جاده اس، از اینجا تا رویا، بدون توقف
نه از شب میترسه، نه از شیب دره، نه حتا تصادف…
به خاطر همین، این بار هم وقتی در سوپرمارکت دیدم آلبوم سلول شخصی رضا یزدانی رو میفروشند، با ذوق و علاقه اون رو خریدم و در مسیر خونه گوش دادم. اما این بار، جز یکی دو مورد استثناء، اکثر آهنگها برایم هیچ مفهومی نداشت. ترکیبهایی از این جنس:
میخوام این قصه رو قصاص کنم، جلوی چشم یک قشون آدم
رقص گلوله با ریتم احساس…
یا اینکه:
کف افکارم رو موکت کردم…
بوی چسب موکت خفهام کرده، ادکلن میزنم به افکارم
خوبه که نیستی تو این روزا
زندگیم بر خلاف تاریخه…
واقعاً با شنیدن این شعرها، افسرده شدم. نوعی از نوشته که من بهش میگم: سالاد کلمات. اجازه بدید با یک مقدمه، بیشتر توضیح بدم:
در یکی از معروفترین کافههای تهران، چند بار سالاد سزار سفارش دادم. هر بار با دفعهی قبل فرق میکرد. به شوخی به خدمتکار – که دوست خوبم هم هست – گفتم: ببین! ده مدل پیتزا دارید و مستقل از اسمش همهاش یک چیزه! یه مدل سالاد سزار دارید اما با وجود اسم ثابتش، ده مدل مختلفه! ماجرا چیه؟
گفت: ببین! سالاد دستورالعمل قطعی و مشخص نداره! به ته ماندههای رستوران ربط پیدا میکنه. پیتزا هم به موجودی رستوران!
سالاد کلمات هم چنین چیزی است. یادش بخیر از آن زمان که به ما تنافر آوایی و تنافر معنایی یاد میدادند و همیشه هم جیغ بنفش را مثال میزدند!
حالا چیزهایی میگویند که اگر معنادار بودنشان را بپذیری، به تناقض شعور هم دچار میشوی!
قصاص کردن قصه چه ترکیبی است؟
گلوله با ریتم احساس چگونه میرقصد؟
ادوکلن زدن به افکار چگونه اتفاق میافتد؟
خواهش میکنم که برایم تفسیرهای عجیب و غریب ننویسید! اگر بخواهید ربطهای عجیب و غریب برقرار کنید و به زور، مفهوم را به این مهملات تحمیل کنید، مطمئن باشید که من – به شهادت هزاران مطلبی که در همین سایت هست! – بهتر از خیلیها بلدم این کار را انجام دهم.
اما ماجرا این نیست. این نوع سالادهای کلمات، که ظاهری زیبا و عمیق و فلسفی اما درونی تهی دارند، به شدت شبیه تستهای لکه رنگ رورشاخ هستند. هیچ معنایی ندارند مگر اینکه من و شما به زور و به تداعی خاطرات، لباسی را بر تن آنها کنیم که به نظرم هر لباسی هم بر تن آنها، زار میزند.
البته ماجرا کمی شبیه عریانی پادشاه در داستان هانس کریستین اندرسن شده. بسیاری از افراد احساس میکنند که اگر بگویند نمیفهمند، شعور و درک خودشان زیر سوال رفته است. به هر حال، اجازه بدهید بنده از همین تریبون اعلام کنم که من، قسمت عمدهای از سالادهای رضا یزدانی را در آلبوم آخرش نمیفهمم.
همین ماجرا در شبکههای اجتماعی و فیس بوک و اینستاگرام هم به اوج رسیده. نمیدانم چه کسی به دوستانمان گفته که در میان ملت فارسی زبان، تا این حد افراد گیاه خوار وجود دارند که این سالادها را همه جا برای ما سرو میکنند.
یک عکس آسمان گذاشته و کفشش هم در گوشهی کادر است. زیر آن نوشته:
پای رفتن کجا و تیغ ماندن کجا. آسمان هم بر افسون افسانههای کفش من، زار میزند.
بعد هم یکی نوشته: عشقم! میفهممت! اون یکی هم نوشته: چقدر استعداد نوشتن داری. حیفه ننویسی. منتظر شعر بعدی تو هستم! یکی نیست بگه چیو میفهمی؟ خود طرف نفهمیده چه مزخرفاتی گفته؟ تو چجوری فهمیدی؟
رضا یزدانی برای من در این نوشته بهانه است. او شعرها و آهنگهایی دارد که اگر بعد از آن، هیچ چیز دیگری هم نخواند، لااقل برای من دوست داشتنی است. اگر باز هم آلبومهای دیگری عرضه کند میخرم و امیدوارم روزی دوباره به جای سالاد، یک غذای ارزشمند سرو کند.
رضا یزدانی را بهانه کردم برای آنهایی که تا کنون جز سالاد کلمات ننوشتهاند و آنها که چشم بسته تعریف میکنند و گفتم شاید اعتراف به اینکه من خیلی از این مطالب شبه پست مدرن را نمیفهمم، جراتی ایجاد کند تا بقیه هم از اتهام حرامزادگی نترسند و به عریانی این پادشاه زشت هیکل مغرور، اعتراض کنند…
استاد با وجود همه ی حرف هایتان من باز قبل از اینکه انها را بخوانم برای (ادوکلن زدن به افکار ) را به معانی ۱-تغییر فکر ها از بدی به خوبی و شروع مثبت نگری۲-مست کردن ادم ها برای فهمیدن چیزی از مسائل به زور بدون فهمیدن فرد و برای دومی (گلوله با ریتم احساس چگونه می رقصد) ۱- جنگ نرم چگونه انجام می شود ۲- عاشق شدن
خدا رو شکر میکنم.شکر..چون جدیدا من در شعرهای آقای یزدانی..در کتابهای جدید هم هیچی نمیفهمم.در صورتی که بسیار کتاب میخونم.واز این بابت شاکرم که شما جواب من را دادید..ای کاش همه مثل شما بودند.وراحت وبی پرده صحبت میکردند..ولذت میبرم وقتی هر شنبه ایمل های شما رو میخونم..عالیه..موفق باشید خدارو شکر که شماها در ایران موندید.
سلام.. من هیچ ایده ای در مورد اینکه جعبه چه ربطی به استخون داره و چرا اصلا بلید توش استخون کذاشت و ربط این دوتا به پرچم که باد نداره چی میتونه باشه، نداشتم.. تا اینکه متن بعدی رو خوندم و تازه فهمیدم موضوع چیه.، ولی خب در واقع این چنتا کلمه ی خیلی اشنا برای شما، برای من یه سالاد کلمات واقعیه!! و واقعیت اینه ک من هم ادکلن زدن به افکار برام خیلی خیلی ملموستره.. شاید اصلا بحث سالاد کلمات اصولا اشتباه باشه.. چون شاید خیلی مسائل برای گروه ها یا اقشار یا نسل ها یا شهرها یا فرهنگ های مختلف ،متفاوته و زبونشون باهم فرق داره. سالاد برای شما یجا تعریف پیدا میکنه و برای کس دیگه یجا دیگه.. واسه همین نمیشه گفت که یه متن ایا واقعا وصله ی ناجوره یا نه!
و در نهایت ممنونم از اینکه مارو به فکر وا میدارین راجع به یسری چیزایی ک حواسمون بهشون نیست..
منم از طرفدارای قدیمیشم ولی دو تا آلبوم اخیرش ضعیف بوده، چون همکارای ضعیفی داشته
قبلا با یغما گلرویی و کارن همایونفر کار می کرد و الان …
سلام اقای شعبانعلی
مدتی است روز نوشت های شما رو میخوانم
و خیلب تحت تاثیر قرار می گیرم
موفق باشید
دستان تو برایم…در کنج سر زندان
پیچیده لای شالی…جبران خلیل جبران
چند سالی هست که ترانه میگم و عاشق کارای یغما گلرویی ام اما حتی یغما هم میون ترانه هاش سالاد کلمات داره،این نوع ایده های بدون تصویر شنونده آهنگ یا خواننده ی ترانه رو خسته میکنه…ترکیب ها فقط یکبار شنیدنش جالبه اما حرفهای مصور هیچوقت از یاد آدمها نمیرن.
گفتن سالاد کلمات هم تخصص میخواد،اشعار سیاوش قمیشی و جنتی عطایی هم سالاد فصل دارند ولی طعمشون متفاوته….
مجموعه ای از ترانه های تکون دهنده دارم که از ترس احمقانه بودنشون هیچوقت جرات چاپشون رو نداشتم،
بدون ایده و خلاقییت هیچ اثری موندگار نمیشه
سلام
من دوستان هندی و پاکستانی دارم که هر از چندگاهی بنده رو مورد لطف خودشون قرار داده و برای صرف غذا دعوت می کنند. غذای های آماده می کنند پر از ادویجات و به شدت تند، و هر بار هم تاکید می کنند که بخاطر تو زیاد تندش نکردیم! من هم در بیشتر اوقات در هنگام خوردن غذا فقط زبانم داره از تندی می سوزه و آب تنها تسکین دهنده موقت.
خیلی وقت ها از طمع اصلی غذا چیزی نمی فهم بخاطر حجم بالای ادویجات، که لذت فهمیدن محتویات اصلی رو از بین می بره. به شوخی بهشون می گم طعم غذای هاتون برای من فرق نمی کنه و همه شون یکی هست زیاد در تهیه کردنش خودتون رو اذیت نکنید!
خدایی من این تیکه رو نفهمیدم “تا بقیه هم از اتهام حرامزادگی نترسند”
به داستان “لباس جدید امپراطور” نوشته “هانس کریستیان آندرسن” اشاره می کنه!
لام
شاملو كلمات و مفاهيم رو ميشناخت و توشون حل شده بود,به خاطر همين تونست خودش اون واژه هاى عميق و بكر رو وارد شعر كنه بدون اينكه “سالاد كلمات” درست كرده باشه…
ما امروز ميخوايم تكرار شاملو باشيم و معنا رو تو تعابير در هم ريخته مخفى كنيم و بهش بعد بديم,در حالى كه هنوز واژه ها ى اوليه رو هضم نكرديم,لباس ديگه اى تنش بپوشونيم
متاسفانه شعر سپيد ازين جنبه خيلى زخم خورده
به نظر نمياد اين روند به زودى تغيير مسير بده…
از اين ابراز نگرانى هاى بدون بازخورد كه بگذريم,دليل كامنتم چيز ديگه اى هست
آقا معلم؟
اين توييت (وﯾﻠﯿﺎم ﮔﻠﺪﻣﻦ:”اﻋﻠﯿﺤﻀﺮت!زﻧﺪﮔﯽ درد و رﻧﺞ دارد…)
از كدوم فيلنامه ايشون هست؟
ترجمه يا ساخته شده؟
به شدت درگيرش شدم,ميشه منبع رو معرفى كنيد؟
سلام
در مورد شاملو گفتید، در عین اینکه باید اعتراف کنم تعداد قابل توجهی از شعرهای ایشون رو نمیفهمم، خواستم مطلبی به صحبت شما اضافه کنم.اگر درست یادم باشه و اشتباه نکنم ناصر حریری گفت و گویی با شاملو داشته که توی اون این شاعر بزرگ اشاره می کنه که وارد کردن ترکیبهای تازه به ادبیات نیازمند شناخت و تسلط به ادبیات فارسیه.مثلا اشاره می کنند به جوونی که به ایشون مراجعه می کنه و از واژه ی سنگناک که ابداع خودش بوده کلی خوشحال بوده در حالی که به گفته ی شاملو ناک با اسم معنی قابل جمعه مثل غمناک و ساختن کلمه ی سنگناک از اساس غلطه.
البته امیدوارم این مطالبی که اشاره کردم درست یادم مونده باشه…خیلی وقت پیش این کتاب رو خونده بودم.
کلاً من فکر میکنم افزودن چیزی به علمی نیازمند اینه که اون علم رو خوب بشناسیم و سعی نکنیم بدون آگاهی و فقط با کپی کردن چیزی به محتوایی که وجود داره اضافه کنیم…
آی گفتی مهندس!
اگه بگی نمیفهمم میگن تو عوامی
میگن نوشته من براى همه نبوده
سلام، ممنون از مطلب مفید، همچنین از دوستی که مطلب مربوط از شفیعی کدکنی رو معرفی کرده بود.
یه سوال دارم واسه هر کسی که از موسیقی سر در میاره
برای من مقایسه موسیقیه نو و موسیقیه کلاسیک چه تو فرهنگ خودمون چه فرهنگ غربی داستانه همین سالاد کلمات رو تداعی میکنه. خیلی از قطعه های موسیقی نو هم با همین مصداق سالاد نت یا در بهترین حالت سالاد ریتم هستن بنظر…
دوستی ایرانی دارم که به قول خودش در رشته ی کانتمپراری میوزیک تحصیل کده و از دستگاه های موسیقی ایرانی چیزی سر در نمیاره، هر بار هم ما کنسرتش میریم یه سری نت های ممتد با شدت کم و زیاد رو به عنوان نو آوری تو موسیقی تحویل میگیریم. جالب اینجاست که این دوست خیلی هم روی موسیقیی تعصب داره و تیپش اینطوره که اگه کسی این موسیقی رو نمیفهمه همون بهتر که نفهمه. و اینکه موسیقی های موتزارت و ویوالدی رو هم کسی اولش نمیفهمید. قصد من صحبت از دوستم نیست ولی من خیلی تلاش کردم با این موسیقی که به نظر از بیخ و بن با هر گونه هارمونی ای که به گوش من آشناست متضاده ارتباط برقرار کنم. نمیدونم اینو به حساب بی مهارتی دوستم در انتقال اهمیت هنرش بزارم یا اینکه این موسیقی به طور کل هدفش بر هم زدن ساختار هاست و جز این حرفی برای گفتن نداره…
اگرم نمونه ی خوبی از این نوع موسیقی دارید که تفاوت بین سالاد نت و قطعه ای پخته رو مشخص میکنه ممنون میشم معرفی کنید
سلام دوست عزیز. هر رشته هنری سیری تاریخی و تحول و تکاملی منطقی داره. کسی شاید نقطه آغاز موسیقی رو ندونه که کجا بوده اما لااقل از وقتی که به صورت مدون در اومده ردگیری این سیر منطقی ممکنه. دوست آهنگسازی به من پیشنهاد کرده بود که به موسیقی شنیدنم نظمی بدم. به این معنی که از باروک شروع کرده و از کلاسیک و رمانتیک عبور کرده و به مدرن و پست مدرن برسم. تنها با طی این مسیر منطقی هست که میشه حدس زد این جریان قراره کجا بره. در شعر فارسی اینطور نبوده که کسی که عرضه وزن پردازی نداشته باشه وزن رو بشکنه بلکه دامنه تخیل و اندیشه او چنان بوده که اوزان کلاسیک قادر به حمل اون نبودند. در موسیقی مدرن چیزی به نام قطعات “آتونال” مطرحه که ظاهرا قطعاتیست که تنالیته یا تقریبا همان دستگاه مشخصی ندارند اما این دلیل بی نظم بودن آنها نیست. فقط چون نظم با قاعده جدیدی برایش تعریف شده لذا سایر قواعد هارمونی هم مناسب با پیش فرض جدید برایش باز تعریف میشوند. البته من قطعه ای از دوست شما نشنیده ام پس نمیتونم قضاوتی داشته باشم اما اینکه موزارت و ویوالدی را اوایل کسی نمیفهمید کمی برام عجیبه. هنر ارزشمند در هر دوره مخاطب داره به ویژه موسیقی در اروپا همیشه مخاطب خودشو کم یا بیش داشته. به یاد داشته باشید موسیقی به عنوان انتزاعی ترین هنر کمی متفاوت با بقیه آثار هنری از جمله آثار ادبی عمل میکنه. قراره آیندگان به نبوغ ایشان پی ببرند؟ بذارید ببرند! شما مدون و هدفمند موسیقی گوش کنید و راجع بهش مطالعه کنید و با دانستن بیشتر لذت بیشتری از هنر ببرید. بیشتر از این زیادیه!
نمیدونم اون دوستی که نمره منفی داده به این کامنت کی بوده :دی . کامنتتون خوب بود من که استفاده بردم
سلام محمدرضای عزیز
میخواستم از این فضا استفاده کنم و بگم از سخنرانیت تو پنل ماشین استارت آپ ناب (برج میلاد) خیلی لذت بردم
اولین باری بود که از نزدیک به حرفات گوش میدادم، راستش خیلی حس خوبیه که آدم اتفاقی اسم معلم دوست داشتنی خودشو تو لیست سخنرانهای یه همایش ببینه
به امید دیدار دوباره
پ ن: عکسی هم که انداختیم تو viber فرستادم
سلام
هرچی فک میکنم این اصطلاح سالاد کلات به متنیکه نوشتید نمیخوره..!میدونی چرا؟! چون سالاد صرفا یه وعده بی ارزش غذایی نمیتونه باشه! اتفاقا امروزه یه خوراک مفید وسالم میتونه باشه..حالا این از این لحاظ..از لحاظ دیگه رایج کردن این جور اصطلاح به سلامت مردم میتونه ضرر برسونه !میدونی چرا ؟! چون رواج این اصطلاح اروم اروم این تصور رو تو ذهن انسان بوجود میاره که سالاد یه چیز بی ارزشه و عواقب خوبی در پی نداره!!
بنظرم اصطلاحشو عوض کنی بهتره وگرنه متن عالیه..
مرسی
راسی من چطوری میتونم براتون دست نوشته ارسال کنم؟
“به شوخی به خدمتکار – که دوست خوبم هم هست – گفتم: ببین! ده مدل پیتزا دارید و مستقل از اسمش همهاش یک چیزه! یه مدل سالاد سزار دارید اما با وجود اسم ثابتش، ده مدل مختلفه! ماجرا چیه؟
گفت: ببین! سالاد دستورالعمل قطعی و مشخص نداره! به ته ماندههای رستوران ربط پیدا میکنه. پیتزا هم به موجودی رستوران!” از این لحاظ دوست عزیز !
دوست عزیز آخه نمیشه که بخاطر سهل انگاری بعضی از اشخاص(صاحب رستوران ها و غیره..) یه وعده غذایی سالم رو به تمسخر گرفت…یه کم تفکر کنید…مرسی
سلام اگر با خودخواهی اینجا پیام میذارم منو ببخشید.من دنبال کتاب یا منبعی درباره باورها هستم اگر بتونید کمکم کنید ممنون میشم.مرسی از بودنتون
با نظرتون موافقم هرچند بعضی از مثالهایی که آوردید مصداقهای کاملی نبودند مثلا ادکلن زدن به افکار شاید با قواعد جور نیاد و طبق اصول نباشه اما به لحاظ زیبایی شناسی و معنی ایراد چندانی بهش وارد نیست، افکار متعفنی که به جای عوض کردن اونها و زدون بوی گندشون نهایتا میشه با ادکلن (شاید استعاره از یک پوشش زیبا، یک پوسته کلامی خوش آب و رنگ) بوی گندشون رو “مخفی” کرد و “پوشاند”.
با کلیت حرفاتون موافقم
یک تجربه بسیار جالب دارم که براتون میگم، پیش از اینکه پروفایل فیسبوکم را غیرفعال کنم گاهی پستهایی میذاشتم و مطالبی را به اشتراک میذاشتم که برای هیچکدام از دوستانم جالب نبود… یک روز ـ که شب قبلش دو تا دنوان عقلم را کشیده بودم ـ از سر بیخیالی و بی کاری روی صفحه ام نوشتم : دنیا بدون دندون عقل!!
باورتون نمیشه حتی کسانی لایک و کامنت گذاشته بودند که فکر میکردم مره اند! استقبال بی نظیر از جمله ای که واقعا معنی و منظور خاصی را دنبال نمیکرد..
نویسنده های جدید ذایقه خواننده را کشف کرده اند و خوب می بافند و خوب میفروشند!!
و این ذایقه شاید از تفکری متعفن نشات میگیرد که با گرانترین ادکلن ها هم نمیشه بوشو خواباند!! :))
این یادداشت در مورد جمله ها و ترانه های خوش صورت بی ریشه است. نقدی بر بعضی ترانه های آلبوم رضا یزدانی به بهانه رشد نوع خاصی از ادبیات روشنفکرنمایانانه! ولی بی محتوا. چون بحث در مورد ترانه است میخواهم فرصت را غنیمت شمرده و به دوستان پیشنهاد بدم ترانه های سروده شده توسط اردلان سرفراز را مطالعه کنند (کتاب هاش در اینترنت و کتابخانه ها موجود است – هر چند چاپ مجدد رسمی نداره) در این ترانه ها که اکثرا جزو بهترین های تاریخ خموسیقی ایران هستد هرگز از این ادکلن زدن ها و امثال آن مشاهده نمی کنید، واژه ها آنقدر ساده هستند که حتی بچه دبستانی هم میتونه بفهمه و از طرفی اینقدر شاعرانه کنار هم قرار گرفتن که همه احساس های ترانه سرا را به زیباترین و عمیق ترین شکل ممکن انتقال میدن. خودش میگوید زندگی ام را شعر کرده ام و شعرهایم را زندگی.
هر چند نظرم زیاد به نوشته مرتبط نبود ولی بر اساس اجازه ای که قبلا محمدرضا داده چیزهایی که برای خودم ارزشمند و مهمه رو سعی میکنم اینجا بنویسم. سلیقه ترانه من با این شخص ساخته شد همچنان که سلیقه شعری ام با حافظ.
سلام خدمت آقای شعبانعلی یا همون محمدرضای عزیز..
در متنی که نوشتی همون ابتدا راه رو بستی عزیز! اینکه نگید و نبافید که من بهتر بلدم…بحث بافتن نیست و من هم قصد ندارم در این مجال روضه بخونم اما گمونم یکم حوزه تخصصی شما انس با یک حوزه هایی از جریانهای هنری رو محدود میکنه..تاکید میکنم که این گمان من است. من کارهای رضا یزدانی رو دوست دارم و پیگیر کاراشم و مثل شما موافقم که این آلبومش رو اگر در نمودار قرار بدیم سیر صعودی نداشت بلکه نزولی بود سمت حرکتش.. و این رو هم باور دارم که موسیقی یک امر سلیقه ایه… اما از مثالهایی که زدی حس کردم یکم با این فضا فاصله دارید.. خداییش مثالی که آوردی که طرف یک عکس گذاشته با کفش و …. اساسا در حدی نبود که بخواد با شعرهایی از قبیل کارهای یزدانی یا جریانهای پست مدرن مقایسه بشه..مگر اینکه این رو بذارم به حساب طنازیت..
تکرار میکنم هیچ تعصبی در این حرفها نیست..من از این آلبوم ۱۴ تراکه فقط ۲یا ۳ کارو پسندیدم از جمله پله برقی رو که واقعا شعر بیستی داشت و بهترین کار این مجموعه دیدم و تا چندروز داشتم به این فکر میکردم این شاعر چقدر خوب از پس کار براومده. اما نقدهای ازین قبیل که افکارو چجور ادکلن میزنند یا سوالای دیگه…کمی از مسیر نقد متن ادبی به دورافتاده. مثال زیاده اما آوردنش در اینجا حوصله سر بر.
منظورم اینه که برای نقد یا فهم یک اثر مثلا پست مدرن هم باید به مولفه های ورود به متن توجه داشت..
به شخصه آهنگ های رضا یزدانی رو به این علت خیلی بیشتر از دیگران می پسندم که مدام بهشون فکر می کنم و واسه خودم برداشت های مختلفی می کنم که حتی شاید ۹۹درصدشون منظور خود شاعر اون شعر نبوده و اما واسه من چونکه معنایی تازه داره و فقط واسه خودمه، لذت می برم و اون آهنگ هرگز واسه م تکراری نمیشه، تفریح فوق العاده ایه، بعضی وقتا هم اصلا به هیچ معنایی نمی رسم و اون موقع اون آهنگه که خودش رو با شرایط من وفق می ده و موجبات لذتم رو فراهم می کنه.
واقعا اگر نخوام توی مدل آهنگهایی مثل آهنگ های رضا یزدانی گوش بدم قطعا موسیقی هایی بدون خواننده گوش می دم یا آهنگ هایی که اشعارشون از شعرایی مثل حافظ و مولانا باشه و بازهم فکریم کنه، سراغ بقیه ی آهنگ ها نمی رم، چرا که الباقی قطعا برام بعد از یک الی دوبار تکراری می شن و شدیدا خسته کننده. رضا یزدانی گوش دادن واقعا یکی از بهترین تفریحات من بوده همیشه این چند سال. و ازش تشکر می کنم که انقدر خوبه.
شما دیگه خیلی اهل حالی برادر!!! به امثال شما میگن نخورده مستی!!! 😀
۱-حال و هوای این نوشته چقدر با بقیه نوشته های این وبلاگ فرق داشت!:)
۲-یه نرم افزاری وجود داره که ایناهاش: http://en.wikipedia.org/wiki/Postmodernism_Generator
۳-درباره شعر که مواد اولیهاش کلماته، نمیتونم این موضوع رو حس کنم. ولی درباره موسیقی چرا. جدیدن به اسم سبکهای نو ملغمههایی به گوش میرسه که آدم پیش خودش فکر میکنه اصوات طبیعی خیلی قشنگترن!
۴-بعضی جاهای نوشته از بی پرواییش خندم میگرفت:))
با سلام
متاسفانه اینطور به نظر میرسه که اغلب دوستانی که از اشعار آلبوم سلول شخصی اقای رضا یزدانی انتقاد می کنند با مفاهیم راک و موسیقی آن بیگانه هستند .و بسیار بسیار جالبه برای من که ظرف این یک ماه اخیر بارها دیده ام که به صورت خاص متن اشعار ایشان با اشعار آقای گلرویی مقایسه و نقد میشود…مثل اینکه ایندو اجبارا باید لازم و ملزوم یکدیگر باشند….!!!!!!!!اینکه قالب اشعار موسیقی راک و گویش ارتباطی آن ….البته با توجه به تمونه گروه های موفق آن در غرب چه میتواند باشد در این محل نمی گنجد و نیاز به علاقه و پیگیری دوستان دارد. متاسفانه تاکنون ندیده ام در هیچ کجا و هیچکدام از عزیزان از موسیقی ساخته شده برای این البوم ریتم ها ,سولو ها و…..که واقعا کاریست بسیار بسیار متفاوت و پرزحمت چه ساخت و چه نوازندگی …..حرفی و یا نقدی به میان آورند …..که خود این دلیل کاملا واضحی بر عدم آشنایی نقادان به موضوع است.متاسفیم که هنوز هم در ایران میبینیم که بدون اطلاع و آگاهی از کم و کیف یک موضوع اقدام به مقایسه های بی تناسب و ناقص می کنیم ……نظیر مقایسه موسیقی مرحوم پاشایی با سمفونی بتهون چندی پیش…مسلما روزی که بجای نوشتن عباراتی همچون سالاد کلمات و …..باورمان این شود که دیکته نانوشته غلط ندارد (با در نظر گرفتن مجدودیت های موجود)راه بهتر و زیباتری را برای نسل بعدی هموار خواهیم کرد…..و من الله توفیق
سهیل عزیز.
فکر میکنم حساسیت شما به موسیقی باعث شده که صرفا به خواندن گزیده ای از متن فوق بسنده کنید و تلاشی برای درک مفهوم مد نظر نویسنده نداشته باشید.
اگر متن بالا را یک بار بخوانید – نمیگویم دوباره بخوانید چون نشان داده ا ید که برای نخستین بار هم آن را نخوانده اید! – از نخستین کلمه در عنوان تا آخرین پاراگراف، توضیح داده شده که مثال مطرح شده بهانه ای است برای مطرح کردن دغدغه ای به نام «تحسین کلام بدون فهم کلام» که لااقل به نظر من، به عنوان فردی علاقمند به حوزه نوشتن و نگارش در رسانه های امروزی، یک درد جدی است.
اساسا متن بالا در مورد موسیقی نیست. در مورد کلام است. و آنجا هم که از موسیقی به عنوان مثال بهره میگیرد، باز هم به سبک موسیقی نیست، بلکه به کلامی است که در ظرف موسیقی ریخته میشود.
اگر دقت کنید من «متن یک شعر رضا یزدانی» را با «کپشن یک عکس در شبکه های اجتماعی» مقایسه کرده ام. قاعدتا اگر به سبک موسیقی فکر میکردم باید موسیقی رضا یزدانی مثلا با موسیقی شجریان مقایسه میکردم. بعد میگفتم این موسیقی به درد نمیخورد. بعد هم شما می آمدید و اینجا گریبان چاک میدادید و اشاره میکردید به محدودیت ها و مشکلات موجود و با کلمات پاشایی و بتهوون هم – که این بار من رابطه آنها را نمیفهمم! – جمله میساختید!
موسیقی ساخته شده برای یک اثر باید توسط موسیقیدان نقد شود و نقد کردن موسیقی در اینجا، توسط کسی چون من که تخصصی در آن ندارم، قطعا کار پسندیده ای نیست. هر کس باید به تجربه و تخصص خود بازگردد. من کارم نوشتن است و وسیله ی بازی من کلمات. اگر هم حرفی بزنم از کلمات میگویم و از کلمات مینویسم که اگر جز این باشد به بیراهه میروم! همچنانکه شما که به موسیقی علاقمند بودید و متن من را – که نویسنده ام و نه موسیقیدان – در مورد نحوه به زنجیر کشیدن کلمات خواندید و نقد کردید، دیدیم که به چه بیراهه ای از سو برداشت کشیده شدید!
پیشنهاد میکنم متن فوق را بخوانید.
بپذیرید که هر چیزی در هر جایی هست و اسم یک خواننده در آن می آید راجع به موسیقی نیست!
متن بالا سخت فهم نیست. خوشحال میشدم در زیر نوشته، مثلا حمله یا دفاعی به سهراب سپهری از شما میدیدم یا حب و بغضی نسبت به اخوان ثالث. یا احترام و ارادتی به شاملو.
هیجان زده می شدم اگر از زنجیر زیبا و پر مفهوم کلمات اخوان در باغ بی برگی میگفتید که داستان از «میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک» میگوید یا ترکیب خود ساخته و زیبای شاملو آنجا که از «شیر + آهن + کوه + مرد» واژه میسازد و مفهومی جدید می آفریند بی آنکه سالادی جدید خلق کرده باشد و علاقمندانش که میکوشند آن سبک را تقلید و تکرار کنند و دیده ایم که حاصل چه می شود.
برایم جذاب تر بود اگر توضیح میدادی که چرا نوشته هایی مانند نوشته ساعت شنی من، به شاملو نسبت داده میشود یا جملاتی از نامه های من به رها، از قول کوروش نقل میشود. تو گویی که ما پذیرفته ایم نسل امروز، جز نگارش سالاد کلمات نمیکند و نباید بکند و اگر نوشته ای دیدیم که سالاد نبود، بلافاصله آن را به نسل قبل نسبت میدهیم. آنها که میدانیم هنوز سنت سرو کردن سالاد کلمات در میانشان رایج نبوده است.
چقدر لبخند بر لبانم مینشست اگر کوتاه ترین داستان کوتاه جهان را که اشتباها به همینگوی منسوب است نقل میکردی:
Baby shoes for sale, never worn
و بعد آن را با تقلیدهای رایجی مانند اینکه«آمد. نماند. رفت» مقایسه میکردی که ما میسازیم و با گفتن و شنیدنش اشک در چشمانمان جمع میشود!
حتی اگر میخواستی درباره متن شعرها بنویسی، کاش برایمان از آن تمثیل زیبای Led Zeppelin میگفتی در پلکانی به بهشت. آنجا که میگوید:
There’s a lady who’s sure
All that glitters is gold
And she’s buying a stairway to heaven.
When she gets there she knows
If the stores are all closed
With a word she can get what she came for.
Ooh, ooh, and she’s buying a stairway to heaven.
یا نمیدانم. چقدر بیشتر لذت می بردم اگر میدیدم که برای ما، از رسمس حرف میزدی و کلامش که بر علیه ساختار موجود عصیان میکند و میگوید
They say, that I must learn to kill before I can feel safe
But I
I rather kill myself than turn into their slave
Sometimes
I feel that I should go and play with the thunder
somehow
I just don’t wanna stay and wait for a wonder
کامنت گذاشتن در مورد موسیقی در زیر نوشته ای که به هیچ وجه در مورد موسیقی نبود، کمی برایم عجیب بود!
اگر چه باید بپذیریم در فرهنگی چنان بدون فکر و سطحی نگر رشد یافته ایم که متنی که در آن نام خدا باشد، مذهبی فرض می شود و متنی که در آن نام زن باشد، ج.ن. .. ی فرض میشود. و متنی که در آن لغت پول به کار برود اقتصادی فرض میشود و متنی که در آن از فرصت و تهدید و قوت و ضعف استفاده شود متنی استراتژیک فرض میشود و برای من چندان عجیب نیست که شما هم متنی را که در آن نامی از یک خواننده رفته است، «نقد موسیقی» فرض کرده اید و به شتاب، بر اسب چموش قلم سوار شده اید!
و من الانسان تفکر!
سلام
راستش من معني اين جمله :”ادکلن میزنم به افکارم” رو خيلي بهتر درك مي كنم تا “جعبه جعبه استخونو و غم پرچمای بی باد” … چي ميشه معنيش!؟
دوست عزیزم. آقا یا خانم اکبری.
بیا یک کاری بکنیم.
در راستای فهم بهتر از ادبیات، من اون جعبه جعبه استخون و غم پرچم های بی باد رو برات توضیح میدم، تو هم برای من راجع به ادکلن زدن به افکار بگو.
من در جنوب شرق تهران متولد شده ام. جایی بین میدان شهدا و میدان خراسان.
زمان جنگ دبستان می رفتم.
یکی از جذاب ترین بازیهای کلاس چهارم و پنجم دبستان من، پیگیری رد موشکها توی آسمون بود و حدس زدن اینکه کجا می افته
یک چیزی مثل مرگ. که همیشه فکر میکنیم قراره برای بقیه اتفاق بیفته
یادمه بعضی هامون به بقیه پز میدادیم که فرق راکت و موشک رو هم بلدیم و راجع به گلوله آتشی که در پشت راکت میدیدیم، حرف میزدیم
اون روزها تابوت زیاد دیدم. جعبه های چوبی بی کیفیت و ترسناک. شاید هم بگم دردناک.
بر خلاف تابوتهای زیبایی که در فیلمهای مسیحی می بینیم، تابوتهای ما زیبا نبودند. چیزی شبیه چوب جعبه میوه
و توی اونها عموما گوشت نبود. اگر بود چند تکه استخوان بود و یک پلاک
اون روزها اصطلاح مفقود الاثر رو ماها خیلی راحت تلفظ میکردیم. راحت تر از آب. یا حتی شکلات.
جعبه های استخون، خصوصا برای محله ای که ما بودیم، خیلی عادی بود.
اسم کوچه ما شاهین راد بود. بر خلاف الان که اسم قدیمی معمولا راحت تره، برای ما تلفظ شاهین راد راحت تر از اسم قدیمی کوچه بود: بنی هاشم (اگر اشتباه نکنم)
چون شاهین راد، پسر همسایه ما بود و بارها توی صف نون و نفت دیده بودمش. جعبه استخونش رو هم یادمه.
اون روزها یادمه، مهدی، همکلاسی مدرسه من توی مدرسه شیخ طوسی، بهتر از من روزنامه دیواری درست میکرد و همیشه عکس هایی که از امام خمینی توی روزنامه میگذاشت، رنگی بود.
اما ما روزنامه رنگی نداشتیم و از همون کیهان، عکس سیاه و سفید میگذاشتیم.
من هنوز هم فکر میکنم مطالب روزنامه ما بهتر بود. اما چون عکس اونها رنگی بود، روزنامه اونها رو اول اعلام میکردن.
یادمه تو همون عالم بچگی، دعا میکردم مهدی که عکسهای روزنامه شون رنگی بود اما مطالبش مزخرف بود بمیره و من به حق واقعیم که روزنامه دیواری اول مدرسه است برسم.
سال بعد، موشک افتاد روی خونه مهدی اینا. بازم جعبه چوبی با استخون و این بار کمی گوشت، یادمه.
مادری که خمیده پشت جعبه استخون بچه اش راه می رفت و گریه میکرد، اما لبخند بر لب داشت که بالاخره بچه اش مفقودالاثر نموند و پیدا شد یادمه.
جعبه استخون، خاطره تکراری و عجیب اون روزهای ماست.
اون روزها، پرچم ایران اگر جایی بود، نه بر میله ی بلند کنار اتوبان همت بود، نه بر فراز مصلی. پرچم ها در باد نمی رقصیدند.
پرچم ها، بدون باد، خسته و چروکیده روی جعبه های چوبی افتاده بودند. جعبه هایی که گاهی اوقات میشنیدم که خالی هستند و برای نگهداری محتوایشان، یک کیسه نایلون هم کافی است.
بچگی ما، با جعبه های خالی و پرچم های بی باد گذشت و ناخواسته، ذهنمان، برای فرار از احساس ترس و تنهایی آن سالها، خاطرات اون موقع رو به قرنطینه های ناخودآگاه ما فرستاد. همون چیزی که بزرگ شدیم و یاد گرفتیم آدم بزرگها بهش میگن ساپرشن.
اگر امروز فضایی هست که تو میتونی ادکلن زدن به افکار را تصور بکنی و از تصویرسازی اش لذت ببری، مال همون پدر و مادرهاییه که جعبه جعبه استخون رو زیر پرچمهای بی باد گذاشتند و به گورستان فرستادند.
حالا نوبت توست. تو برام از ادکلن زدن به افکار بگو دوست خوبم…
پی نوشت:
فکر کنم فایل صوتی شهید من رو گوش دادی قبلا
اگه گوش ندادی اینجاست
http://radio.shabanali.com/shahid.mp3
سلام به همگی
به نظر من هر کس با توجه به تجربه و دانشی که داره از هر جمله ای می تونه یک سری استنباط ها برای خودش داشته باشه. مثل من که تجربه جناب شعبانعلی رو نداشتم و به ذهنم هم خطور نمی کرد که معنی
“جعبه جعبه استخونو و غم پرچمای بی باد کودکی نسل ما رو به قرنطینه فرستاد”
عبارت زیبایی باشد که جناب شعبانعلی عنوان نمودند. فکر نمی کنم آقای شعبانعلی اگر به این وضعیت در زمان جنگ این چنین نزدیک نبودند و یا تجربه ای از این وضعیت نداشتند، می توانستند اینقدر با این عبارات ارتباط برقرار کنند. به هر حال این جملات و به تعبیر دیگر سالاد کلمات، که آدم می تونه هر جا ببینه، می تونه به مذاق یک نفر با توجه به تجربه و دانش و خیلی از عوامل دیگه خوش بیاد و براش مفهومی داشته باشه و یا نداشته باشه.
محمدرضا جان. با کامنتت نمیشد اشک نریخت. مخصوصا برای خیلی از ماها که از این خاطره ها داریم.
منم یادم میاد وقتی دبستان بودم، برادرهام یه دوست خیلی خوب و مهربون داشتن. همیشه هم رو صورتش خنده بود. هر وقت منو میدید بهم میگفت:”چطوری خاله سوسکه؟” منم همیشه تو عالم بچگیم از این حرفش لجم میگیرفت. با خودم میگفتم: حتما به نظرش خیلی سیاه سوخته میام که بهم میگه خاله سوسکه! (اما بعدها فهمیدم از مهربونیش بوده که میخواسته اونطوری احوالپرسی کنه…!) .. بعد از مدتی، رفت جبهه و شهید شد. اولین بار بود که کسی توی محله مون شهید میشد و تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر همه ی آدمهای محله مون دوستش داشتن. تو مراسم تشییعش جمعیت موج میزد و اشکها بود که بدجوری سرازیر میشد. بعدن پلاک نقره ای رنگش رو دست برادرهام دیدم که اسمش روش حک شده بود و به یادگار به خانواده اش داده شده بود! …… و بعدن هم اسم کوچه شون شد به اسم خودش: “شهید محسن ارجمندی”
و یکی دیگه هم همسایه ی نزدیکمون که افسر نیروی هوایی بود و پدر دوست و همکلاسیم هم بود … و اونقدر همسایه ها همه دوستش داشتند که تا چهلمش، کوچه مون عزادار بود…
آره … مفقود الاثر رو هم زیاد میشنیدیم و من یادمه سعی میکردم چندین بار با خودم تکرارش کنم که یاد بگیرم درست تلفظش کنم!
برای همین، “جعبه جعبه استخونو و غم پرچمای بی باد … کودکی نسل ما رو به قرنطینه فرستاد” برای من هم خیلی آشنا بود … (اگرچه این آهنگ رو نشنیدم …)
بگذریم …
و راستی .. یک نکته در مورد کامنت بعدی که گذاشتی: ضمن اینکه مثل همین کامنت ازش لذت بردم، این جمله خیلی خوب بود …خیلی خوب: “و من الانسان تفکر!” …:)
عجب فیلمنامه های سوزناکی از این خاطره های شما در میاد خانم شهرزاد… وای…
چقدر خاطرات زنده شدم… البته همراهش استرس وحشتناک وضعیت قرمز هم یادم اومد…
من اصولا کامنت نمیذارم، مگه اینکه لغات تو گلوم گیر کنه. الانم اینجوری شدم 🙂 منم راستش خیلی وقتها این جور متن ها یا به قول محمدرضا سالاد کلمات رو نمیفهمم. یه وقتایی فکر میکنم نکنه من دچار پیری زودرس شدم که اینا رو نمیفهمم؟؟؟؟مثلا همین امروز تو اینستاگرام خوندم: خدا، سیگار، شبا، بیدار، هوا، عجیب، صدام میاد؟؟؟ و کلی هم زیرش کامنت رفته وای چه قشنگ…
سلام بر محمدرضا شعبانعلی و دوستان عزیزم.
نمی خواهم وارد بحث جناب شعبانعلی و دوستمان -آقا یا خانم- اکبری بشوم.
فقط، کامنت زیبای ایشان من را حداقل یاد دو چیز انداخت:
۱- محله ی بچگی هایم.
۲- ترانه ای که پیش تر و البته بیش تر از این ترانه ی رضا یزدانی دوستش داشتم و دارم. ترانه ای که فریدون آسرایی خوانده با همراهی ِ-اگر اشتباه نکنم – خشایار اعتمادی و متأسفانه نه نام شاعر یادم هست نه سرچ گوگل جوابم را داد.
متن ترانه این است:
باز مثل هر شب كسلم، غصه نشسته رو دلم
ميگن بازم شهيد مياد، يه عالمه ، خيلي زياد
دسته گلاي بي زبون، گمشده هاي بي نشون
يه ذره خاكسترشون، دو حلقه انگشترشون
يه تیکه استخون سر ، يه شاخه گل يه بالِ پر
یه دکمه ی پیرهنشون، یه ذره خاکِ تنشون
تابوتای یه اندازه، تو هرکدوم یه سربازه
اَبره که بر تن می زنه، باده که شیون میزنه
تابوتا خیس آب میشن، دسته گلا خراب میشن
می پیچه تو شهر و دهات، عطر سلام و صلوات
آی مادرای مهربون، بچهاتون! بچهاتون!
دسته گلائی که دادین، به کربلا فرستادین،
حالا با تابوت اومدن، با بوی باروت اومدن
سرندارن، پاندارن، چشمِ تماشا ندارن
مادرا از خدا می خوان، با گریه و دعا می خوان
تابوتاشون و باز کنن، بچهاشون و ناز کنن
هرکجا اسفنده و دود، تاکور بشه چشم حسود
اما بویی عجیب میاد، بو کنی بوی سیب میاد
میگن کسی که پا بشه، راهی ِ جبهه ها بشه
سر به بیابون بذاره، تو عاشقی جون بذاره
اونجا که آفتاب می شینه، باغ گل سیب می بینه
بچه های نجیب من! باغ ِ گلای سیب من!
رو عشقتون پا نذارین، ایران و تنها نذارین.
ممنون از همه.
سلام علیرضا جان
من هم این ترانۀ زیبا رو دوست دارم و تا امروز هم فکر می کردم که خواننده ای که با فریدون آسرایی ، این ترانۀ زیبا رو خونده ، خشایارِ اعتمادی هست . ولی خوانندۀ این ترانه ، مهرزاد اصفهانپور هست .
اسم ترانه : بوی سیب
شاعر : عبدالجبار کاکایی
تنظیم : بهروز صفاریان
خوانندگان : مهرزاد اصفهانپور – فریدون آسرایی
شعرش هم بسیار مفهومی و غم انگیزه
یادم میاد که زمانِ ما ، یکی از مستند ترین برنامه ها ، روایتِ فتح بود که با تلاشِ مرتضی آوینی و تعدادی از تصویر بردارانِ آماتور تهیه میشد و میشد صداقتِ بی غل و غش و پاکیِ بدونِ ریا رو به وضوح در بین اون نوجوون ها و جوون ها دید که چقدر مظلومانه درگیرِ زیاده خواهیِ دیگران شدند و رفتند !
به امیدِ روزگاری که خاطراتِ کودکیِ هیچ کودکی در هیچ جایِ جهان ، رنگ و بویِ جنگ و آثار و نتایجِ ناگوارِ جنگ ، نداشته باشه
با سلامِ مجدد
متاسفم که مذاکرۀ بینِ عقل و دلم رو ، دلم بُرد و مجدداً دارم بیشتر از کوپنِ خودم ، مینویسم 🙁
پدرِ من ، نظامی بودن . دورۀ چترباز و رنجر رو گذرونده بودن . مهندسی اسلحه داشتن و با درجۀ سرهنگی ، سالهایِ آخرِ خدمتشون رو ، ۵ سالِ اولِ جنگ رو در جبهه بودن و دو بار هم ، ترکش خوردن ولی هرگز ، هرگز ، هرگز حتی به این فکر نکردن که باید دنبالِ عناوینی مثلِ جانبازی ، ایثارگری و . . . برن چون باور داشتن که برای مردم و مملکتِ خودشون ، دارن میجنگن و باید ، باید ، باید تا آخرین نفس ، مبارزه کنن . من به عنوانِ فرزندِ یک نظامی که از ۴ سالگی تا ۹ سالگیم رو عملاً به ندرت ، از نعمتِ پدر ، بهره مند بودم و سالها هم تبعاتِ اون سالها رو با تمامِ وجود ، حس کردم ، به راحتی میتونم حال و هوای اون روزها و کامنتی که محمدرضا جان و دوستانِ عزیزم گذاشتن ، حس کنم 🙁
متاسفانه بسیاری از جوانانِ پاک ، بی آلایش ، با صفا و عزیز ، جانشون رو برایِ مملکتشون دادن و برایِ باورهاشون و بسیاری از جوانان ، بخشِ اعظمی از سلامتیِ خودشون رو در جریانِ جنگ از دست دادن و سالها روی ویلچر یا در بسترِ بیماری ، زندگیِ گیاهی میگذرونن یا سالهایِ جوونیِ خودشون رو در اردوگاه هایِ اسرایِ جنگی ، سپری کردن و شاید هر روز و روزی هزاربار ، آرزویِ مرگ می کردن و سهمِ خودشون رو در حفظ و حراست از وطنِ خودشون با جان و جوانی و سلامتیِ خودشون دادن و امروز ، عده ای دیگه ، با سهامِ اونها ، روزگارِ خودشون رو به بهترین شکل و با تظاهر و ریا سپری می کنن و از نام و آبرو و رشادت هایِ اون انسانهایِ شریف و بی گناه و عاشق ، خرج می کنن 🙁
فکر نمی کنم هیچوقت من و هم نسل هایِ من و بزرگترها ، هرگز طنینِ آژیر هایِ قرمز و سفیدِ رادیو ؛ طنینِ پیامِ “شنوندگانِ عزیز ، توجه فرمایید ، شنوندگانِ عزیز ، توجه فرمایید ، رزمندگانِ اسلام . . . ” ؛ کشته شدنِ جوون هایی از فامیل ، همسایه ، هم کلاسی و محل و هزاران هزار اتفاقِ ناگوارِ دیگه رو فراموش کنن 🙁
به امیدِ روزهایی آرام و شاد و به دور از جنگ و خونریزی برای همۀ انسانها (اگه سیاستمدارها اجازه بدن)
پی نوشت : یادِ فیلمِ کوتاهِ «تنها ۸ دقیقه به این سقف خیره شوید . . . » افتادم که در اون فیلم ، تنها ۸ دقیقه از زدگیِ یک جانبازِ نخاعی به تصویر کشیده شده بود که سالهاست همین تصویر رو میبینه و هیچ تنوعی در زندگیِ روزمرۀ اون وجود نداره و این تنها یکی از هزاران هزار ، سندِ جنایت هست 🙁
اگر اشتباه نکنم این شعر از عبدالجبار کاکایی است
سلام.
از عزیزانم معصومه و هومن تشکر می کنم.
من دیوانه ی این بخش ترانه هستم:
اَبره که بر تن می زنه، باده که شیون میزنه
تابوتا خیس آب میشن، دسته گلا خراب میشن
می پیچه تو شهر و دهات، عطر سلام و صلوات
ممنونم.
سلام محمدرضا.
من اصلا این آهنگ از رضایزدانی رو نشنیده بودم و وقتی متن شما رو هم خوندم خود اشعار ترانه خیلی جلب نظرم رو نکرد چون بیشتر حواسم به مفهمومی بود که شما درموردش صحبت کردین،
ولی بعد از خوندن این کامنت شما از ذهنم گذشت که این ادکلن زدن به افکار کاملا هم بی معنی نیست، رفتم ترانه رو خوندم و چیزی که ازش فهمیدم رو براتون میگم:
این(ادکلن زدن به افکار) در این ترانه به نظر مفهوم کاملا کنایی و طعنه آمیز داره. متن از زبان یه زندانی هست (حالا این زندانی بودن طبعا استعاره ست) که بقدری در خفقان هست که کوچکترین افکارش حق بروز در بیرون از سرش رو ندارن؛ و اصطلاحا باید حتی کف افکارش رو موکت کنه(شدت خفقان)؛ ولی ازون طرف؛ به این افکار زندانی شده، اجازه داره ادکلن بزنه. (یعنی ظاهر و پوسته افکاری که خودشون و اصلشون اجازه اشاعه یافتن ندارن؛ باید جالب و خوش منظر و خوش ظاهر به نظر بیاد؛ دقیقا اتفاقی که داره میافته و همیشه اصل افکار و ایده واقعی سانسور میشه، و به جاش یه مشت ایده های روشنفکر نمایانه که درونا پوچ هستن بزرگ نشون داده میشن تو جامعه تا افراد بیشتر سمت اونا برن، و از اصل قضیه غافل بشن؛ همینجور که میبینیم ملت درگیر اسم ها و (ایسم) ها و ژست های روشنفکری و …هستن ولی از اولیه ترین اصول فکر و آزادی و…غافلن.) و در بقیه ترانه هم به نظر میاد داره به همین کلمات همه گیر و شایع و پست مدرنیسم نمای گاها درونا پوچ انتقاد میکنه:
روزه سکوت…ژورنال های سبک جدید…فستیوال! تنوع حشرات!!!…مدیتیشن شبا! مسلخ دیالکتیک!
میدونید…خودم نمیدونم درست برداشت کردم یانه، ولی به نظرم رضا یزدانی تو این شعر تقریبا داره حرف شما در این پست رو میگه و انتقاد میکنه به این سالاد کلمات!
ببخشید وقت ندارم کامنتم رو ادیت کنم، امیدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم.
سلام محمدرضای عزیز و مرسی ازتوضیحاتت که به قلم زیبات نوشته شده بود. تکان دهنده بود 🙁
تا حالا شده افکاری داشته باشی که اونقدر اذیتت کنن و آزاردهنده باشن که حتی وقتی تو خوداگاهت بهشون فکرنمی کنی بازم ناراحتی و آزار یه چیزو پس ذهنت حس کنی. انگار که یه شی بدبو اطرافت هست و تو حتی وقتی بهش نگاه نکنی هم باز بوی بدش آزارت میده و میدونی هست. حتی گاهی میترسی نکنه بقیه هم بوی بدش رو حس کنن!
وقتی این بو(افکار) مداوم میشن گاهی برای خلاصی ازش حتی برای لحظه ای کوتاه تصمیم میگیرم خودآگاهانه ذهنم رو به یه اتفاق و خاطره خوب منحرف کنم انگار که با یه ادکلن بخوام بوی بد افکارم رو ازبین ببرم…
محمد رضا
من فكر ميكردم تمام اين سالاد ها زماني اماده ميشن كه فرد محتاج يك سري مواد خارجي براي درست كردن اين سالاد هاست
منظورم مواد م.خ.د.ر هست
اما واقعا محمد رضا خيلي جالب يكي از دوست هاي دارو ساز من ميگفت مواد مخدر بد نيستند چون به صورت طبيعي گيرنده هاشون وجود داره و اين سوئ مصرف اون هاست كه بده
نظر شخصي من اينه كه اين روز ها كسي از سر دل خوش شعر نميگه
شعر ها از روي حس نفرت و درد سروده ميشن زماني كه تنها پناه مواد م.خ.د.ر هست
و اين سالاد ها بي معني حاصل همين هاست
ولي محمد رضا مشكلت رو در رابطه با فهم سالاد درك ميكنم
اما دردم اينجاست كه خيلي ها همون غذا هاي سنتي خوش مزه ي كلمات رو هم نميفهمن
چه رسد به اين سالاد هاي مزخرف يوناني ايتاليليي هيچ جايي
اين بود معني اتكلن زدن به ذهن
احتمالا شما متولد سال ۱۳۶۵ به بعد هستید دوست عزیز که این شعر رو درک نمیکنید “جعبه جعبه استخونو و غم پرچمای بی باد” … ، این شعر رو حس میکنن هم دوره ای های من و شاید همه هم مثل هم بغض میکنیم
متاسفانه خواننده ها و شعرا خیلی افسرده بنظر می رسند. من مدتهاست موسیقی بدون کلام گوش می کنم. تجربه خوبیه و هر بار که به یک قطعه موسیقی گوش میکنم فکرم آزادانه پرواز میکنه و درگیر قالب تحمیلی کلمات شاعر نمیشه.من به موسیقی نیاز دارم و آرامشی که از هارمونی نت ها نصیب روح و جانم میشه بی نظیره
باتشکر
این سالاد کلمات جدیدا خیلی مد شده!
یه عکس و زیرش یه سری سالاد کلمات!کلا خیلی با کلاسه 😉
نمیدونم چرا ولی وقتی که این نوشته رو خوندم ناخودآگاه به یاد این دیالوگ ابتدا و انتهای فیلم The.Prestige ساخته کریستفر نولان افتادم! که میگه :«در اینجا شما کنجکاو میشید که راز حقه چیه ولی پیداش نمیکنین؛البته چون درست دقت نمیکنین؛در واقع دلتون نمیخواد بدونین ؛ شما خودتون میخواید فریب بخورید!»
چه اشاره جالبی کردی به این دیالوگ فیلم د.پرستیژ.
به نظر میاد میاد خیلی از ماها عاشق بسته بندی های شیک و زیبا هستیم حتی اگر محتوایی نداشته باشند.
گاهی لذت دیدن این بسته بندی زیبا و درخشان، ترس خالی بودن بسته رو تا حد زیادی کم میکنه…
با خواندن این متن چیزی به نام سالاد مدیریت به ذهنم مرور کرد بعضی ها خیلی سالادی مدیریت می کنند و امروز از اینگونه مدیران کم نداریم ته سال می فهمی هیچ برنامه ای نداشتند و گزارش کارشون میشه یه چیزی مثله همین سالاد سزار؟
سلام استاد بزرگوار و دوستان عزیز نادیده ام در این گروه.
متاسفانه چند روزگاری است که از صبح طلوع که بیدار می شویم برای یکدیگر توصیه و پیام و نسخه های می پیچیم بی آنکه ابتدا خودمان با هیچ کدام از حواس پنجگانه احساس کنیم و بعد مانند نخود و کشمش میان همدیگر تقسیم می کنیم.اما فراموش کرده ایم باید اول خودت احساس کنی بفهمی بعد انتقال دهی.ترانه کنی به آوازی بلند.بعد خواهیم دید که در تک تک جملات غرق خواهیم شد و با تمام وجودمان درک خواهیم شد .این درمیان ما درد کهنه است که تملق گوی ره جزوه ذات خود می پنداریم و از تلخی نه گریزان. بقول مولانا بپذیریم که: خرابت نکند گنجی ندهد.
شادی شما.شادی من خنده ی شما لبخند من.
ما (نمیدونم دقیقن کی ولی خیلی از کسایی که دیدم و خودم) دوست داریم پیچیده فکر کنیم. دوست داریم وقتی شعر حافظ رو میخونیم و یک کلمه توش هست به هر چیزی از عرفان و کائنات و … ربط بدیم ولی ۱% هم احتمال ندیم شاید منظورش خیلی ساده و زمینی بوده. ماها همونایی هستیم که سعی میکنیم از یه فیلم هالیوودی ۱۰۰۰ تا منظور و پیش بینی درآریم. وقتی هم به اینجور چیزها میرسیم مجبوریم که بفهمیمش و یا وقتی میخوایم بنویسیم مجبوریم جوری بنویسیم که کمتر کسی بفهمه و انقدر منظورمون رو بپیچونیم که دیگه نرسه!
البته همه ی کامنت ها رو خوندم. خوبه که جرات داشته باشیم و بگیم عزیز من اینی که میگی رو نمیفهمم. ولی این دلیل نمیشه ما یک چیزی رو نفهمیدیم لزومن هیچ کس هم نفهمه. مثلن خودم وقتی فیلم ۵۰۰ روز با سامر رو دیدم واقعن لذت بردم یا بهتربن فبلمب که دبدم کلوپ مشت زنی بوده ولی خیلی از دوستان میگن چی فهمیدی ازش چرتو پرت بود! این جرات ما نباید باعث بشه فکر کنیم چیزی که برای ما معنی نداره برای هیچ کس دیگه ای معنی نداره و بی ارزشه. با تمام احترام فکر میکنم این رفتار خیلی هم مخربه.
در آخر این که دکتر زیباکلام اول کتاب ارزشمند “ما چگونه ما شدیم” بعد از آوردن یک متن خیلی بدنوشت و نامفهوم از یک شخص این طور مینویسه “اگر احیانا این مطالب را متوجه نشدید نیازی نیست که دومرتبه بخوانید. بارها و بارها هم که بخوانید نتیجه تداوم همان سردرگمی بغرنجی است که پس از مطالعه بار نخست دچار آن شدید. به توانایی های ادراکی خود تردید نکنید، هیچ اشکالی در شما نیست…”
در واقع بهترین نتیجه از این مطلب محمدرضا میتونه این باشه که هیچ اشمالی در شما نیست. اگر نفهمیدید احتمالن این نویسنده یا شاعر یا … بوده که نامفهوم بوده کارش. ولی خواهشن تمسخر و تحمیل نفهمیدن خودتون به دیگران رو کنار بزارین.
امین جان
سلام.خط اخر کامنتت رو خیلی دوست داشتم.عالی بود.
موفق باشی
با سلام
استادي داشتيم ميگفت شعر نيمايي چيه چرت و پرته نه وزن داره نه قافيه من كه اين حرفو قبول نداشتم اما جوابيم براش تو ذهنم نداشتم شما نظرتون چيه ؟
برخی از شعر های نیمایی واقعا قشنگه. حس واقعی و قشنگی هم به آدم میده
البته من در میون آهنگ های رضا یزدانی بخوان دو تا انتخاب کنم یکی همون مرگ تدریجی یک رویا و یکی سلول شخصی هست!
با اینکه سلول شخصی هم مورد کم نداشت!
حالا با این همه انتقادی که کردم الان باید منتظر کس هایی که بهمون بگم آقا تو گوش نده هم باشیم!!
خوب عزیز من ۴ تومان پول دادیم باید ی خورده استفاده ببیریم؟ هان؟
من دو آلبوم آخری اقای یزدانی رو گرفتم!
آلبوم قبلیشو که اصلا نتونستم گوش بدم و این یکیش هم ی کمی!!!
حالا یکی مثل آقای یزدانی پیدا شده که میخواد بگه من کله زندگیمو با مد گرایی میگذرونم!!
چ اشکال داره!!
بنده خدا میخواد بگه آره من همه بازیگرای دنیا و همه خواننده ها و بروبکس دیگه رو میشناسم!!
و منم اعتراف میکنم که خیلی خوشحالم که هیچ کدوم از مد گرایی های آقای یزدانی رو نمشناسم!!
و زندگیمو خرج این مسخره بازی ها نمیکنم!
من همین استیو جابز و جانی آیو و ساتیا نادلا و بقیه بروبکس تکنولوژی و همچنین آقای شعبانعلی و سهیل رضایی رو بشناسم ، برام کافیه!
نیازی به کلمات قشنگ و باحال بروبکس پایتخت ندارم!!
من خودم هستم!!!!
شرمنده انقدر عقب مونده هستم!!!!
سلام
ممنون از نکته سنجی شما
راستش من کلا اشعاری رو که قبلا هم خونده بودند رو نفهمیدم
اما می تونم بگم اشعار شاعرانی مثل نوذر پرنگ و بیدل دهلوی تصویر سازی خیلی زیبایی در اونها به کار رفته و من بیشتر میتونم با اونها ارتباط برقرار کنم
شعر زیر از نوذر پرنگ هست که پوریا اخواص هم اون رو خونده. پیشنهاد می کنم از دستش ندید
امشب از غم در نمی آید صدای اشک من
شب چه غمگین تکیه داده بر عصای اشک من
با خیالی آسمانگون چشمه ام را ماجراست
شسته غم پیراهنش را در صفای اشک من
دیده ی لعل اشنا داند چه خونها خورده اند
شبنم ارایان گل پیرایه به پای اشک من
ای غم ات رنگین تر از خواب گیاهان بهشت
خندهای گلگون برآور خون بهای اشک من
گل فشان کن خاطر افسردگان خاک را
یاد بی برگی بشوی از شاخه های اشک من
منم نفهمیدمش و در مقابل کسایی که به به و چه چه می کردن فقط تونستم سکوت کنم!
این مطلب شما رو خوندم یاد یه فیلمی افتادم به نام اره.
توی این فیلم شخصیت اصلی داستان به اسم جیکساو افراد خلافکار رو تو وضعیتی قرار میداد که مثلا طرف یا باید چشمش رو با قاشق در می اورد یا باید به طرز وحشیانه ای میمرد. بعد اونوقت همین اقای جیکساو میگفت که کشتن چندش اوره من به افراد یه فرصتی میدم که زنده بمونن. من نمیکشمشون و تو ویدیو هاش برای قربانی هاش حرف های فلسفانه میزد که مثلا تو بودی که غرور داشتی حالا دهنت سرویسه و یجوری مثل پیر ریش سفید داستان حرف میزد.یجوری سالاد استدلالتت پوچ بود برا توجیه خشونت و احساس ایجاد خوب در بیننده که یارو بگه عجیب فیلم مفهومی دیدیم.
اتفاقا یکی از دوستای منم میگفت خیلی فیلم مفهومی هستش! با همین استدلال و با همین مثالی که از فیلم زدی!! خیلی جالبه برام !!! اینقد تشابه!
در زندگی روزمره مدام با ادعاهایی مواجه می شویم ؛با این هدف که بر روی اعمال و افکار ما تاثیر گذار باشند.اما این ما هستیم که باید موضع خود را در برابر این ادعاها مشخص و اعمال کنیم.اینجاست که شیوه تفکر فرد تعیین کننده خواهد بود.”شیوه ی تفکر چگونگی مواجه شدن با موضوعات برای شناخت آنهاست،شیوه تفکر از چنان اهمیتی برخوردار است که می توان گفت چیستی محتوای تفکر پیامد درست یا نادرست بودن شیوه ی آن است.”
شیوه تفکر نقادانه ابزارها،نگرش ها و مهارت هایی را در اختیار ما قرار می دهد تا توانایی و ارزیابی برای محک زدن ادعاها را به دست بیاوریم. به نظر من ایجاد پرونده و سرفصل جدیدی در “متمم” برای اموزش این مهارت ضروری است.
سلام
ممنونم ازت محمدرضا که دایره افکار ما رو در هر زمینه ای به این خوبی بسط میدی
شعر پیکان قراضه رو از سایت بییپ تونز دانلود کردم خیلی بهم چسبید
درضمین جا دارد از سایت بییپ تونز بگم که: چند ماهی عضوی شدم. کتاب شیوه های رهبری برای نسل جدید (استیو جابز)به آدرس http://beeptunes.com/album/14573236 را حتما گوش کنید خیلی آموزنده است.
من را ببین
اینجا
این پایین
آنقدر کوتاه آمده ام که دارم تمام می شوم
…
یکم دلنوشته دارم! بیشتر حسیه نه با جمع کردن کلمه ها،و تو دفترم چون نه فیس بوک دارم نه اینستا نه تویتر،امیدوارم دچارش نشم،جون به نوشتن کشش دارم،حتی داستان کوتاه.
نقل قول نوشته بود “باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم” به جبر کلمه «باید» و لطافت قسمت دوم جمله فکر میکنم که چشمم به این نظر میوفته “کف افکارمو موکت کردم / تا صدای سَرم نره بیرون” . بسیار بلند خندهام میگره و به هرچی فکر میکردم با این تعبیر به هم میریزه … .
البته قبول دارم که بیربط بودن همه کلمات و جملات به یک اندازه نیست. اما نفهیمدن همهی این جملات به یک اندازه برای من گاهی خندهداره و گاهی سَردَرد آور !
در زندگیم بار ها احساس نفهمی کردم اما دو بارش را با افتخار فریاد ردم :
یک بار در ۱۵ سالگی وقتی در یک فضای ادبی با کلاس،به دوستم گفتم اشعار چیستا یثربی را نمیفهمم!
و یکبار در ۱۷ سالگی وقتی بعد از دیدن فیلم “درباره ی الی”احساس کردم من کلا یک انسان مادی عقب افتاده ی به دور از “معنا” هستم چون هرچه این فیلم را زیر و رو می کردم و از ته به سر و از سر به ته می دیدم هیچ چیز از آن فیلم فوق العاده ی سال نمی فهمیدم که نمی فهمیدم!البته می توانستم با کلمات قلنبه سلنبه سر خودم رو کلاه ّبذارم که ببین این الی نمادی از انسان های در خود گم گشته در یک فضای پست مدرن بود که…اما باز هم ته دلم می دانستم که نه!من هیچی ار این فیلم نفهمیدم و حتی از نظرم یک مستند مسخره از سفر دسته جمعی به شمال می آمد که حیف از وقتی که صرف دیدنش کردم!
جالب اینکه از آنجایی که در رسانه ها شدیدا این اثر ملی را می ستودند و کلا دوست داشتنش مد شده بود و نفهمیدنش به نوعی سطحی بودن امثال مرا نشان می داد،بنده نظرم را به هرکس می گفتم چنان نگاه عمیق اندر سطحی ای بهم مینداخت و بعد هم برام اظهار تاسف می کرد که حساب کار دستم بیاید.
خلاصه که نفهمیدم فیلم درباره بی الی مثل ندیدن لباس پادشاه در داستان کریستین برای این حقیر گران تمام شد.
هم اکنون من از هرکس که کامنت این انسان سطحی معنا نفهم را دریافت کرده و البته این اثر فاخر سینمای ایران را درک نموده خواستارم نظر مرحمتی بنماید و به من فقط بگوید این فیلم چی بود؟وچه کرد؟؟و چی میخواست بگوید؟؟؟و شما از کجا فهمیدید آنچه را فهمیدید؟؟؟ در کدام سکانس در کدامین دیالوگ؟؟و بنظرتان چرا من نفهمیدم؟؟؟آیا اگر دوباره ببینم ممکن است بفهمم؟؟؟
رضا یزدانی را دوست دارم ,گرچه در خوابگاه فقط با هندزفری باید گوش کرد و گرچه وقتی هندزفری دارم خودم با صدای بلند همراهش می خوانم و هم اتاقی هایم اتفاق نظر دارند که این بابا هم خودش خیلی اعتماد به نفس دارد هم طرفدارانش؛این آلبومش را هنوز گوش نکردم ،خبر میدهم اگر چیزی فهمیدم.
من هم نمی فهمیدم و اینو به پسر عمم گفتتم ،او گفت :یعنی با اینکه آن دوستان در فیلم وکیل بودند باز هم برای لو نرفتن موضوع گم شدن الی دروغ گفتند.
البته باید بگم من کلا اهمیتی به فکر ملت نمی دهم که بگویند فلانی تو باق نیست! و فکر کنم در این مورد افراطی شده ام که حتی اکثر اوقات با موی ژولیده و اوضاع نه چندان مناسب خانه را ترک می کنم بدون فکر کردن به قضاوت دیگران در مورد خودم، چون در این مورد هنوز به نتیجه ای نرسیدم
دوست عزیز
شما حق دارید هرچیزی رو از دریچه نگاه خودتون ببینید.توضیح من در مورد درباره ی درباره الی فقط بخشی از دلایل شخصی منه و احتمالا شما یا خیلی ها رو قانع نکنه که البته هدف از نوشتن این حرفها هم قانع کردن شما نیست,صرفا بیان این قضیه س که اینکه از اونور پشت بوم نیفتیم.یعنی اگر جمع زیادی فیلمی یا متنی رو پسندیدن فکر نکنیم که چون ما برخلاف جمع نمیپسندیم ادراک درستی داریم و بقیه جوزده هستن.اکثر موضوعاتی که محمدرضا در موردشون مینویسه فضای این چنینی داره و گاهی مثلا فردی مثل من فکر میکنه منظور ایشون رو کامل فهمیده در حالی که چیزی که دستگیرش شده کاملا متفاوته با اصل موضوع.اما دلایل علاقه مندی من به درباره ی الی و بهتره بگم اصغرفرهادی:
موضوعات مورد علاقه ی اصغر فرهادی موضاعات اجتماعیه و من فکر میکنم ایشون فیلمنامه نویس و کارگردان خوبیه برای این موضوعات.اکثر فیلمهایی که دیده م یا مثل سریالهای صدا و سیما قهرمانانش خدایی در کالبد انسانند که معمولا ظاهری مذهبی (با تعریف صدا و سیما) دارند یا یا به سبک بسیاری از فیلمهای سینمای ایران یا حتی دنیا قهرمانی انسانی که یک فرد خاص و مشخص توی فیلمه.درباره الی و جدایی نادر از سیمین قهرمان محوری نداره و هر کاراکتر در هر مقطعی میتونه قهرمان داستان باشه و ظاهرا به نظر کارگردان هر فردی میتونه قهرمان زندگی خودش باشه.حس تماشاگر یا بهتره بگم من موقع دیدن این دو فیلم حس کسی بود که داره خود زندگی رو میبینه و اصلا حس نکردم که درحال تماشای یک فیلمم.درمورد درباره ی الی تکنیک فیلمبرداری خاصش هم از ویژگیهای بارزش بود.اصغر فرهادی معمولا به جای تماشاگر قضاوت و تصمیم گیری نمیکنه.بعضی از دوستان من که هم نظر با شما بودن انتظار داشتن که فیلمی ببینن که توی چارچوبهای کلیشه ای فیلمهایی که دیده بودند بگنجه.یعنی فیلمی قهرمان محور,با شروع و پایانی مشخص و جنگ شر و خیر یا خوب و بد.البته در مورد این فیلم یا بهتره بگم کارگردان میشه بیشتر حرف زد اما اینجا فضای مناسبی نیست.
اگر کمی غیرمنسجم و پراکنده نوشتم عذر میخوام.شرایط امروزم خیلی خوب نبود…
من هم بعد از دیدن این فیلم در ابتدا نظری مانند نظر شما را داشتم اما بعداً با خواندن نقدهای فیلم به زیبایی آن پی بردم. این فیلم دختری را نشان می دهد که در ابتدا همه از او تعریف می کنند و او را اجتماعی و خوش مشرب می دانند؛ اما به محض اینکه دختر گم می شود، همه به او صفتهای ناروایی را نسبت می دهند؛ در حالیکه آن دختر بی گناه است. بعد از آن همه با استفاده از دروغ گفتن به نامزد آن دختر، خود را تبرئه می کنند. جالب اینکه نامزد آن دختر هم بعد از شنیدن ماجرا، فقط خودش را در نظر می گیرد.
در حقیقت این فیلم نشان می دهد که چگونه ما ایرانی ها برای جلوگیری از ضرر دیدن خود، حاضر می شویم اخلاقیات را زیر پا بگذاریم. البته موارد زیاد دیگری نیز وجود دارد که می توانید به نقدهای این فیلم مراجعه کنید.
سلام
ممنون از مطلب خوبی که عنوان کردید قبلا که اسم سالاد کلمات را میشنیدم یاد یکی از اختلالات فرم تفکر در اسکیزوفرنیا ها می افتادم و اینکه چقدر دنیای این ادم ها جالبه که میتونن همچین نوع تفکری داشته باشند اما متاسفانه همون جور که شما گفتید این به بیماری عصر ما هم مبتلا شده و ما آدم های به ظاهر عادی هم دچار این مشکل شدیم و سر هم کردن عبارات بی ربط در قالب شعر و متون ادبی و بدتر از اون متهم کردن افرادی که آن را متوجه نمیشند به کج فهمی و بدفهمی بدجور به عادت این روزهای ما تبدیل شده.
-ی نکته ای که میخواستم بگم راجع به آزمون رورشاخ و آزمون هم خانواده اش TATو…این آزمون ها اگرچه امروزه به دلیل زمان و هزینه ای که میگیره کمتر مورد استفاده قرار میگیره و بیشتر ی آزمون ذهنی هست ولی در کتاب سنجش و ارزیابی آزمون های روانی تالیف مارنات شرح مفصلی بر اون داده شده و اصول نمره گذاری و تفسیر خاص خودش را داره و برخلاف نمونه های اولیه اون تفسیر ذهنی درمانگر کمتر در آن دخیل هست.
سلام دوستان عزیزم ،
سلام عطیه جانم
رسیدن بخیر. دلم برات تنگ شده بود.
جالبه توی این خونه، هر فردی از دیدگاه و دریچۀ نگاه خودش مساله رو مورد بحث و بررسی قرار می ده.
ممنون که نظرت رو نوشتی.
دلت آروم باشه دوست خوبم.
سلام
راستش من هم خیلی وقتها معنی این جور نوشته ها را درک نمی کنم ، چند بار هم جرات پیدا کردم و از چند نفری پرسیدم. آنها هم نگاه عاقل اندر سفیه به من انداختن . چه خوب شد این متن را نوشتین چون من به درک خودم شک کرده بودم.
سلام محمد رضای شعبانعلی عزیز،
امشب بعد از حدود ۲۲ ماه که به طور مداوم سر به وبسایت، نوشته هات و همینطور مطالب متمم میزنم برای بار سوم به گمونم تصمیم گرفتم بنویسم. نیم ساعتی وقت گرفت تا اولین نوشته هایی که ازت خوندم و از اون به بعد پیگیر خوندنشون بودم رو پیدا کردم. مربوط میشه به ۱۶ اردیبهشت ۹۲ ” شیر و ر.باه…” از این جهت دقیق رفتم دنبالش که بگم با نوع نگاه و نوشتارت آشنام و بدون شک قدرت بیان و تحریرت.
خوب یادم میاد اون زمان چه حال و اتفاقاتی برام افتاده بود، شکست در یک شراکت کاری و مسایل حاشیه ای که بگذریم.
اما اصل چیزی که منو ترغیب کرد امشب بنویسم به طور خلاصه و مستقیم ” تاثیر قدرت کلام تو ” بود. میتونم بگم بیشتر نظرات دوستانی که اینجا میان و چیزی به یادگار میذارن رو خوندم، میخوام بدونی و بدونن که احترام فوق العاده زیادی برای همه قائلم و میدونم خیلی از اونها آدم صاحب فکر و نظری هستن و در تمام طول این مدت تحسین کردم، تو و همه آدمایی که میان و میمونن و درگیر میکنن خودشونو.
قدرت کلام تو چیزیه که تو ذهن من در کنار همه صفات خوبی که میاد ، لغت خطرناک هم کنارش میاد، که جدای از تسلط تو بر کلام و قلم به قدرت تجزیه و تحلیل قویت بر میگرده و شکر خدا که روشنگری و منصف.
بذار تجربه شخصی خودمو از خوندن این متن بگم ، اول اینکه نگاهتو میفهمم و من هم قبول دارم مخصوصا ۲جمله آخر از متنت که چکیده است.
و به اعتبار همین چکیده اجازه میخوام بگم سالاد کلمات متفاوته برای ما، من کلمات موزیکی که رضا یزدانی خونده رو اینجا دیدم و با اونا ارتباط برقرار کردم حسی شبیه دیدن نقاشیهای سالوادور دالی و به لطف شما روبرتو گونسال وز به من میده اما با اون مثال وسط متن و خیلی مطالب دیگه به هیچ عنوان ارتباط برقرار نمیکنم. از ارتباط منظورم فهم هم هست.
و در عین حال بیشتر از این چیزی نمیگم چون دلنوشته است و برای من دوست داشتنی.
اما سربسته بگم نظرمو، چیزی که به قدرت کلامت بر میگرده اینه که از همون ابتدا که متنتو خوندم می شد حدس بزنم بعد از پایان متنت چه خواهد آمد.
و تو اگر از اون” بهانه” برای تعریف و توضیح استفاده کرده بودی در ادامه حرفهایی متفاوت می آمد.
سلام
با تشکر از متن خوب و دقت نظرتون…
بنظر من دردآورتر از تولید همه گیر انواع سالاد کلمات,افزایش روزافزون افراد سالادخوره….که از قضا ترجیح سالاد بر غذا را افتخار میدونند…!
سلام دوباره ..
مطالعه این متن به من جرات داد که در مقابل سالاد کلمات بگم چیزی از این سالاد متوجه نشدم .. از این بابت ممنونم ..
چه تحلیل جالب و با نمکی
کلی خندیدم
وقتی داشتم می خوندمش صدای شمارو که داشت نقد میکرد شاهکارهای نظم و نثر دوستان شاعرمون رو میشنیدم.
آقای شعبان علی چرا به آثار هنری احترام نمیذارید؟؟؟؟؟؟؟
واقعا که !
از شما بعید بود!
یه کم به افکارتون ادکلن بزنید.بوی نم و رطوبت میشنوم از افکارت محمد رضا!
:)))))))))))
من اعتراف مي كنم.. . بعضي وقتا اين دسته موضوعات رو توي فضاي مجازي به عنوان سرگرمي مي خونم … ولي تا حالا روشون فكر نكرده بودم راستش… فقط لحظه اي بوده…. 🙂
به نكته ي جالبي اشاره كردين….ممنون
دوستان شما چیزی از شعرای این نامجو میفهمید؟!!!!
لا مصب هر لباسی پیدا میکنم اندازشون نمیشه!
یا اون خیلی فلسفی حرف میزنه یا بلا نسبت من نفهم تشریف دارم!!!!
به این تیکه دقت کنید!
{بزن بزن دف دل را
خراب و خانه ی گل را
که من اسیر شبم شب
هو هو هو
بکَش بکش دل ما را
بکش بکش دل ما را
گاه این سو گاه آن سو
گاه این سو گاه آن سو
}
!!!
من فکر میکنم رپر ها خیلی مفهومی تر میخونند!
من نشستم آلبوم یک رپر رو بررسی کردم صد ها آرایه ادبی! صد ها استعاره و مجاز پیدا کردم! پر بود از صنایع ادبی!
ترجیه دادم به کتابِ درسی! نشستم درسِ آرایه رو روی آلبوم رپ تمرین کردم! نتیجش هم خوب بود واقعا! 😀
من در آثار نامجو معدود کارهایی از اون رو دوست دارم. اونهایی که عجیب غریب نیستند و به قبلتر برمیگردند یکی “ساروان” و یکی هم “شِکوه”
من خواندن یک جک را به خواندن جملات قصار بامفهوم ترجیح میدهم به چه برسه به جملات بی سر و تهی که معلوم نیست گویندهاش چه فازی داشته موقعی که این جملات را فرمایش کردند!
به فهم و شعور کسی هم که این جملات را مینویسند تا دیگران برایش غش و ضعف کنند و هم کسانی که غش و ضعف میکنند شک دارم!
با سلام به دوستای عزیزم
با شما موافقم و معمولاً تلاش می کنم در «دامِ لذت بردن از نفهمیدن و هم رنگِ جماعت شدن» ، گرفتار نشم و . . .
انسان دو دهان دارد: یکی گوش که دهان روح او است و دیگر دهان که دهان تن او است . این دو دهان خیلی محترم اند . انسان باید خیلی مواظب آن ها باشد . یعنی باید صادرات و واردات این دهنها را خیلی مراقب باشد . آن هایی که هرزه خوراک می شوند، هرزه کار می گردند . کسانی که هرزه شنو می شوند، هرزه گو می گردند .
وقتی واردات انسان هرزه شد، صادرات او هم هرزه و پلید و کثیف می شود . یعنی قلم او هرزه و نوشته هایش زهرآگین خواهد داشت . حضرت وصی امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: عمل نبات است و هیچ نبات از آب بی نیاز نیست و آب ها گوناگون اند . هر آبی که پاک است، آن نبات هم پاک و میوه اش شیرین خواهد بود; و هر آبی که پلید است، آن نبات هم پلید و میوه او تلخ است .
خود عمل، حاکی است که از چه آبی روییده شده است .
بخشی از توصیه های استاد علامه حسن زاده آملی
ممکن است واردات انسان هرزه شود، اما صادرات او هرزه نشود؛ چون تصمیم گیرنده، عقل و وجدان انسان است.
نکته اول:
بذر گندم بکارید، گندم در میاد. بذر جو بکارید جو در میاد.
۲+۲=۴
نکته دوم:
« صادرات » نتیجه و میوه انتخاب « واردات » ما است، یعنی ما در همان مرحله « انتخاب واردات » تصمیم خودمان را گرفته ایم.
نکته سوم:
اگر تعریف « عقل » رو بلد باشید، مسئله حل میشه.
سلام
باید بگم که من گمان کردم شما دارید از موضع بالا به بعض ادمها نگاه میکنید
در مورد این گمانه زنی اشتباه من رو ببخشید
طاقت نیاوردم برای همین با نوشتن کامنت خواستم ازتون معذرت خواهی کنم
سلام و درود بر شما
خواهش میکنم.
سلام.
دوست داشتم یک قانون وجود داشت که در جایی مثل «اینستاگرام» یا متن و حاشیه ی «وبلاگ» ها، یک قانون اجباری وجود داشت : «هرکس حق دارد فقط از جمله های خودش بنویسد، یا فقط با ذکر دقیق منبع اصلی.»
آن وقت معلوم می شد که کلا چندتا جمله ی با ارزش بلدیم و گوینده ی اصلی آن جمله ها چه کسانی هستند.
همین
ممنون.
سلام آقاي داداشي گرامي
در اينكه مالكيت معنوي بايد حفظ بشه كاملاً با شما هم نظرم
ولي فكر ميكنم اين سالاد كلمات در اينستاگرام ناشي از اينه كه همه فكر ميكنند بايد حتماً توانايي نوشتن و زيبا نوشتن و استعاره رو به نمايش بذارن، اتفاقاً به نظرم بهتره با قبول كردن اينكه قرار نيست همه ي ما استعداد نوشتن داشته باشيم ، براي كپشن ها از اونايي كه نوشتن بلدند
كمك بگيريم براي انتقال حس و مفاهيم و البته چه بهتر با ذكر نام .
سلام علیرضا جان
باهات موافقم . اتفاقاً یکی از دوستانم یه روزی می گفت :
“حدودِ ۸۰۰ ، ۹۰۰ تا رفیق تو فیسبوک دارم . وقتی پُست ها ، کامنت ها و جملاتی که هر کدومشون مینویسن رو می خونم ، می بینم همشون فرهیخته ، فیلسوف ، عالم ، عاشق ، انسانِ واقعی ، شریف و نجیب هستن . بعد پیشِ خودم فکر می کنم که یعنی همۀ دوستای من اینجورین ؟ یعنی من «یک» دوستِ عادی هم ندارم ؟ همشون صاحبنظر و دانشمند بودن و من خبر نداشتم ؟”
نکتۀ داخلِ پرانتز :
البته دوستِ من دقیقاً این جمله رو هم گفته بود که : “یعنی من یه دوستِ عوضی ندارم بینِ اینهمۀ دوست هام ؟” 🙂
.
متاسفانه دنیایِ مجازی به ما اجازه میده که خودِ واقعیمون رو مخفی کنیم و یا حتی برامون این امکان رو فراهم می کنه که «خودِ ایده آل» یا «خودِ رویاییمون» رو بسازیم و اون رو زندگی کنیم . یا حتی در بسیاری از موارد ، به شکلِ یک «نقابِ انسانیِ زیبا» از امکاناتِ دنیایِ مجازی استفاده می کنیم و از خودمون ، یک «خودِ جدید» ، میسازیم و بدتر اینکه ، خودمون هم باور می کنیم !
علیرضا جان ، با خوندنِ کامنتت ، به یادِ پُستِ «قوانینِ من در دنیایِ کسب و کارِ ۲ :ااعتبار آفرینی» افتادم که از طریقِ لینکِ http://www.shabanali.com/ms/?p=4819 قابلِ مطالعه هست و پاراگرافی که در اون ، محمدرضا جان «نقلِ قول از دیگران» رو نقد کرده بودن و به عنوانِ ابزاری برایِ اعتبار آفرینی ازش یاد کرده بودن . من اینجا فقط ۲ خطِ اولش رو نقل می کنم و فکر می کنم ، خوندنِ کلِ اون مبحث و اون پُست ، سرشار از لطفه ، حتی اگه قبلاً خونده باشیمش :
“نقل قول از دیگران: هنوز کم نیستند کسانی که فکر میکنند وقتی از دیگران مطلبی را نقل میکنی، نقل یا عدم نقل مرجع، چیزی از مقولهی اخلاق است. اما اگر به حوزهی «اعتبار» فکر کنیم، نقل از دیگران، میتواند شکلی از اعتبارآفرینی باشد.”
با آرزویِ روزهایِ بهتر برایِ همه
عشقم! میفهممت!
با این دو کلمه کلی خندیدم… اونقدر که مصداق ازش دیدم 🙂
سلام
والا من که اصلا نمیفهممشون این دسته از چینش کلمات رو…
ترسی هم ندارم در هرجایی اعلام کنم.
و اصولا نیازی نمیبینم هرحرکتی رو در این دنیا بفهمم. چه بسا حرکاتی انجام میشه که صاحبانش هم نفهمیدن و از روی گذران یک حال بد حرفی زده باشند. مجبور نیستم خودم رو برای فهم یا تایید اون به زحمت بندازم.
زندگی کردن حال بد دیگران رو دوست ندارم.
محمدرضا شفیعی کدکنی در این باره مقالهای نوشته است به نام شعر جدولی (آسیبشناسی نسل خردگریز) که اگر در وب جستجویش کند آن را خواهید یافت.
مقاله ی دکتر محمد رضا شفیعی رو خوندم. بسیار آموزنده بود.
ممنون بابت معرفی این مقاله
آقا به یمن معرفی شما این کتابو خوندم تشکر
نمیدونم دوستان هم خونه ای با کتاب “درد جاودانگی” اونامونو آشنا هستن یا نه؟
آقای بهاالدین خرمشاهی این کتاب رو با نثری ادبی و سرشار از واژه های سنگین به فارسی ترجمه کردند(شاید یکی از کم نظیر ترین ترجمه های فارسی باشه که من تا به حال خوندم که اگه بالاتر ازترجمه آقای آشوری عزیز از زرتشت نیچه نباشه،پایین تر نیست)
این کتاب رو تو دوران دانشجویی که توی خوابگاه بودم میخوندم(اعتراف میکنم توی بار اول خوندن این کتاب حداقل نصفش رو نفهمیدم!). دو تا از دوستان عزیز هم خوابگاهی من بودن که هرچند وقت یکبار تفآلی به این کتاب میزدند(به نظرم با دیوان حافظ اشتباه گرفته بودند!) و از نفهمیدن مفاهیم این کتاب به شدت سر ذوق می اومدن و مثل گروه سرود مدارس نعره ها میزدند!
خلاصه انقدر از نثر سنگین کتاب لذت برده بودن که هرکدوم یک نسخه تهیه کردن(منم خیلی امیدوارشدم،چون فکرکردم که تصمیم گرفتن برای فهمیدن مفاهیم کتاب کل کتاب رو بخونن)
فقط همینو بهتون بگم که از اون زمان حدود۷سال میگذره،هنوز هیچ کدومشون کتاب رو مطالعه نکردن. یکیشون مدیز وموسس یک آموزشگاهه و اون یکی کارشناس شرکت بزرگی که معمولاً گزارشات نهادهایی مثل شهرداری و … رو مینویسه. بعد از صحبت باهاشون تازه متوجه شدم که اون کتاب رو برای چی میخواستن : میخواستن با سبک نگارش و صحبت کردن اون آشنا بشن!
ظاهراً اونها فهمیدن که ما ها وقتی “سالادی از کلمات و واژه های سنگین و تامفهوم و بی معنی رو میشنویم که اونها رو نمیفهمیم، به نظرمون میرسه که با گوینده ای بسیار دانا و متفکر مواجه هستیم…
و همین حس من و امثال من،انگیزه ای میشه برای تلاش کسانی که از تفکر و خرد،فقط به کار بردن کلمات سنگین و ثقیل رو برداشت میکنن! (از به اصطلاح روشنفکران ما گرفته تا نوجوانی که در حال توویت کردنه!)
نمیدونم چه سریه که مردم ما فکر میکنن که نوشته یا صحبتی رو که سرشار از واژه های پرطمطراق! وسنگینی باشه که اونا نمیفهمن، خیلی عمیق و متفکرانه ست
ظاهراً ما این بیت مولانا رو برعکس ادراک کردیم:ما برون را ننگریم قال را//ما درون را بنگریم و حال را
پی نوشت: یه جمله زیبا و پر مغز ! که اونامونو از رابرت براونینگ نقل میکنه براتون مینویسم شاید کسانی که به این مباحث علاقه مندن ترغیب بشن که این کتاب فوق العاده رو بخونن:
“آنچه آموختم از حیرت خود
زیستن با شک است
شکی آغشته به ایمان
وسپس جستن ایمانی آغشته به شک”
من بی استعدادترین آدم در فهمیدن سالاد کلمات هستم، این ترکیب را هم مثل خیلی ترکیبهای دیگه از شما شنیدم…اعتراف می کنم که تا قبل از این فکر میکردم که مشکل از نفهمی من هست ( الان نمیگم که من خیلی دانا و فهمیده ام) و این را نقص خودم میدونستم، در حدی که بعضی وقتها که جملات این مدلی و تعریف دیگران زیر اون پست رو میدیدم و از درکش عاجز بودم دست به دامن خانواده میشدم و میپرسیدم: شما می فهمید این چی گفته؟ منظورش چیه؟
ممنون از اینکه جرات به اعتراف دادی 🙂
🙂 کلی استفاده کردم از مطلبتون و در جای جایش لبخند رضایت زدم ..
راستی درمورد رضایزدانی با شما موافقم .. با بقیه داخلیها متفاوته .. سلول شخصی رو دیروز از بیپتونز خریدم ..