خانه » خواب آسوده‌ی تو، کابوس آشفته‌ی من

خواب آسوده‌ی تو، کابوس آشفته‌ی من

توسط محمدرضا شعبانعلی

بعضی شعر‌ها، شعر” فرض” می‌شوند، فقط به این دلیل که نام شاعری بر پای آنها خودنمایی می‌کند.

بعضی شعرها، شعر “فرض” می‌شوند، فقط به دلیل اینکه آخر جمله‌هایشان با کلماتی هم آوا به پایان می‌رسد.

بعضی شعرها، شعر “فرض” می‌شوند، چون قابل فهم نیستند و مبهم به نظر می‌رسند.

بعضی شعرها، شعر “فرض” می‌شوند، چون صفحه آرا، جملات آنها را شکسته، یا اینکه قبل از پایان سطر، ادامه‌ی حرفها به سطر بعد منتقل شده است.

بعضی شعرها، شعر “فرض” می‌شوند، چون شاعر یا نویسنده، فعل را به جای آنکه در آخر جمله بیاورد، در ابتدای جمله آورده است. همچنانکه مسند الیه را قبل از مسند.

اما بعضی شعرها، شعر “هستند”. به همان معنای لغوی شعر. تجربه‌هایی هستند از نوع احساس. دردها و شادی‌هایی متراکم در کلمات. بی نیاز به پای چوبی استدلال.

این جنس شعر، همیشه شعر می‌ماند. حتی اگر نام گوینده از پایینش حذف شود. حتی اگر آخر جملاتش با کلماتی هم آوا به پایان نرسد. حتی وقتی ساده و قابل فهم باشد. حتی وقتی تمام کلماتش در یک سطر و همچون دانه‌های تسبیح، در پی هم قرار بگیرند. حتی اگر فعل و فاعل و مسند و مسندالیه، همه در جای خود باشند.

این شعر عزیز نسین، به نظرم، نمونه‌ی خوبی برای یک شعر است:

یک روز، بر گونه‌ی این مملکت بوسه و بالای سرش یک یادداشت می‌گذارم و می‌روم: آنچنان زیبا خوابیده‌ بودی که دلم نیامد بیدارت کنم…

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

115 دیدگاه

سپیدار شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱۳:۳۸

یک روز، بر گونه‌ی این مملکت بوسه و بالای سرش یک یادداشت می‌گذارم و می‌روم: آنچنان زیبا خوابیده‌ بودی که دلم نیامد بیدارت کنم…

با خوندنش گریه ام گرفت.
اما استاد عزیز ، شما دلتان بیاید به زور هم که شده، با درسهایتان مارا بیدار کنید.

پاسخ
Norouzinia شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱۳:۳۶

سلام
من فكر مي كنم اين مردم و اين مملكت نخوابيدن چرا كه اگر اين طور بود قطعا مي شد بيدارشون كرد، اين مردم خودشون رو به خواب زدن و بيدار كردنشون چيزي در حد محاله، متاسفانه.

پاسخ
واحه شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۷

دیشب یکی بهم گفت رییس یک قبیله وحشی فرموده به بلاد کفر فرار نکنید ….لابد ادامه داده همینجا بمونید تا شما رو به بهشت بفرستیم میگفت ،با تمسخر ، مردم از بلاد مودت و مهربانی فراری خسته شده اند ……..گفتم کسی که خسته شده میره ….فکر میکنم اونی که از ترس خوابیده ، میمونه ….
رفتنی منو بیدار نکن …. من سالهاست در بیداری کابوس میبینم .
اما ….به شکوفه ها ، به باران ، برسان سلام مارا

پاسخ
مریم شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱۰:۳۸

سلام محمدرضا
در کامنتی که نوشتی، چقدر جمله ی “همین که دایره‌ی دغدغه‌هایمان تغییر می‌کند، یعنی مهاجرت کرده‌ایم.” حالم را خوب کرد. بهم حس امید به بهتر شدن اوضاع را داد. من خودم خیلی خیلی به این نوع مهاجرت نیاز دارم. مرسی

پاسخ
سیدنورالدین حسینی شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱۰:۰۲

محمدرضای عزیز سلام
ممنون که ما رو قابل دونستی و با ما درد دل کردی امیدورام روزی برسه که تلاش شما ثمر بده و شکفایی روز افزون و شاهد باشیم ،ممنون از همه ی از خود گذشتگیت

پاسخ
محمد ديز شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۳:۴۳

شعري از نميدانم كي
.
.
.
پشت هر گام تو اغشته به اشكي سرد است،
سخن از رفتن و از ماندن نيست،
سخن از ارزشهاست،
مهربانم همه جاده ها راه تو باد …

پاسخ
فرشته ترحمی شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱:۳۸

سلام محمدرضا
توضیحاتت رو توو کامنت خوندم. اول بگم که خیلی دمت گرم که اصل دغدغه ات شاد کردن ماست. دوم اینکه در جواب لطفت تلاش میکنم یاد بگیرم. از تو و از متمم . چون از راه یاد گرفتنه که رشد میکنیم. اگر من رشد کنم. اطرافیانمم رشد میکنن و این توو نسل بعد هم موثره.

پاسخ
محمدرضا ترحمی شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱۳:۵۷

واقعا تا وقتی که معنای رشد کردن رو درک نکنیم بهش تن نمی دیم
خیلی با دو جمله آخرتون موافقم
فامیل دور

پاسخ
بهاره محمدي شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۰:۴۶

محمد رضا شعبانعلي
شعري است
كه با حرف دل ناگفته و نشنيده ما
همخوان است،
خواب آسوده من
به كابوس هاي آشفته ي او مديون است.
مردي كه درد ناداني و ناخواني من را
هم استاد و هم درمان است.

پاسخ
رعنا شهریور ۳۰, ۱۳۹۴ - ۱۱:۰۳

عالی بود دوست عزیز

پاسخ
محمدرضا شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۲۰:۰۹

سلام محمدرضا .
روزی یک پسری که 19 ساله بود و دارای غم و اندوهی بود در حال چرخ زدن در فضای اینترنت بود. تا اینکه روزی در میان سایت هایی که باز کرده بود به عنوانی با ” نامه به رها ” برخورد کرد و با خواندن نامه یک حس فوق العاده در او ایجاد شد به طوری که فکر کرد که نقل قول یا نوشته ای از کتابی است ولی بعد فهمید این نامه را ” محمدرضا شعبانعلی ” نوشته و برایش جالب بود که یه محمدرضا دیگه تو فضای مجازی تونسته به محمدرضا که تو خونه که ناراحته احساس خوب را منتقل کنه و همدلی فوق العاده را ایجاد کند. و از انروز به بعد ” محمدرضا” عاشق نوشته های محمدرضا شعبانعلی شد و با هر نوشته ی دیگری که از محمدرضا شعبانعلی میخواند ، خدا را شکر میکرد که یه فردی را پیدا کرده که ازتعدادی از دکتر الکیها که فقط اسماً و مدرکی ” دکتر ” هستند ، بهتر درد جامعه و جوان را تشخیص میدهد و با نوشتن به تعداد زیادی از افراد از بچه هایی مثل ” مبینا ” که فایل صوتی اش را ضبط کردید تا فردی 50 ساله که رییس خودم هست و مطالب شما را میخواند کمک فراوانی میکند و از این دست ادمها زیاد هستند که تعدادی از انها در ” متمم ” عضو هستند و پیگیر مطالبت هستند.
محمدرضا امیدوارم غمی که داری خوب شود و امیدوارم نوشته هایت را ادامه بدهی ، چون به نظرم “غولی به نام مردم” هر روز درحال بزرگ شدن و قوی شدن است و همه ما نیاز داریم به یک فردی که روزی با غول کشتی گرفته و نقاط ضعف این غول را میداند و میتواند تجارب خودش را به ما بگوید که چه طوری با این غول کشتی بگیریم.
محمدرضا هر کجا هستی ، سلامت و شاد باشی

پاسخ
سميه شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱۷:۳۷

عالي بود

پاسخ
مینا شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱۶:۴۰

نظرشخصی :
خواب آسوده‌ی تو، کابوس آشفته‌ی من – ؟؟؟
خواب بودن وطن ، دغدغه من است، کابوس شبهای من است،

آنچنان زیبا خوابیده‌ ای که دلم نمی آید بیدارت کنم…
خواب بودن تو، دغدغه من نیست !
نمی خواهم به سرنوشت غم انگیز مصلحانی دچار شوم که کوشیدند، جامعه‌ی خود را حتی به اندازه‌ی یک گام به سهم مختصات بهتری حرکت دهند و در این مسیر از همه چیزخودگذشتند، بی خبر از آنکه انسان ها به درد سالیان ، خو کرده اند و امیدی به تفییر نیست .

چه کنیم که سرنوشت این نقطه از جغرافیا بر سر میز مذاکره تعیین می شود،
چه کنیم که یاد نگرفتیم ما یک تن واحدیم و وتابع قوانین حاکم بر یک سیستم،
چه کنیم که هوش مصنوعی از درک هوشمندی غالب و خاص این جغرافیا درمانده است!

محمد رضا جان به ما بیاموز تا چگونه در این وادی آشوبی به پا کنیم…

پاسخ
دانشجو شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱۵:۱۸

زخم های من، جامه نیستند تا زتن در اورم
چامه و چکامه نیستند، تا به رشته سخن در اورم…………
زخم های من ازجنس زخم مردم است…
قیصر امین پور”
از خوندن کامنتها دلم برای مردم کشورم سوخت …………..

پاسخ
الهه ربیعی شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱۴:۴۵

امیدوارم یک روز بتونم درکت کنم استاد خوبم
ولی الان که نمیتونم، شاکیم از این پست و حتی از توضیحات ادامه ش
متاسفم، دست خودم نیست

پاسخ
حامد شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱۴:۰۰

محمدرضا کسی که خداحافظی ها سختی رو پای پالکان هواپیما ها تجربه کرده اما نرفته…

پاسخ
Ali شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱۳:۴۵

استاد محمد رضا نوشتن برام سخته و یه جورایی به نظرم واجب کفایی هست
خلاصه همون جور که میدونی برای خیلی از ما جوونا الگو هستی
نمیخوام چاپلوسی کرده باشم اما خدایی تفکرات تو رو دوست داریم و به این دوست داشتن مينازيم
همین

پاسخ
فرهاد شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۳

متشکرم عالی بود

پاسخ
سیامک کاظم زاده شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱:۲۶

آسمان ابریست
ابر آن دلسخت،
شقایقها کاسه به دست
آب گدایی می کنند.
زیر این سقف سیاه ،
چشمه ها مشک به دوش،
بر سر راه،
آب گدایی می کنند.
دریاها همه خشک،کوزه به دست
پشت به پشت،
آب گدایی می کنند.
کودکی می آید، آواز می خواند:

“باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه”

(سیامک کاظم زاده ،پاییز 1378) استاد عزیزم،سالها پیش در یکی از سخت ترین دوره های زندگیم،این شعر رو نوشتم،شاید اون زمان به چیزی که مینوشتم باور چندانی نداشتم،ولی گذشت زمان همه چیز و تغییر داد و حال و روز منم خوب شد،یه جورایی این شعر واسم مثل یک آیه ی آسمونیه.دلم میخواد به شما تقدیمش کنم،فقط دلم خواست.پیروز و سر بلند باشید.

پاسخ
معصومه شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱:۰۸

از اینکه ما نیازهای اطراف تو هستیم ببخش امیدوارم روزی آنقدر آسوده و آرام شوی که بتوانی بروی سروقت چیزهایی که خودت هم دوست داری… از اینکه لحظاتی را برای ما می آفرینی که زندگی را واقعی و عمیق نفس بکشیم ممنون… خوشحالم از اینکه هم نسلیم و در عصر یکسانی زندگی می کنیم .
خنکای نسیم بود و غروب و عطربهارنارنج آشنایی ها و مهربانی ها باران بود و مهربانی بی دریغ ابرها قطرات شبنم بر گونه های زلال بهار شب بود و آرامش جهان تابستان بود و دیوانگی دوستی های شهریوری هایش مثل پاییز دلتنگی نارنجی داشت انگار مهر اولین روز مهربود پر از بوی کاغذ و کتاب که مستمان می کرد مثل ردپا بود در برف تازه دی و شکوه زمستان….
انگار تمام زندگی و فصل هایش با ما بودند ما زندگی را عمیقا تجربه میکردیم. و می فهمیدیم پایان چه نقطه غم انگیزی است… غم انگیزتر از تمام نقطه هایی که سر خط…« برای پنج شنبه شب نوزدهم شهریور»

پاسخ
ماریتا شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱:۳۷

سلام معصومه جان
حرفی که زدی دقیقا احساس من هم بود.
محمدرضا ما رو ببخش که نیازهای اطراف تو هستیم

پاسخ
تینا عبدالهی شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱:۰۴

یه دوست مجازی داشتم به اسم “مهسا” آخرین باری که بهش ایمیل دادم نوشتم :
“مهساجان، دوست داری، دوست ایمیلی بمونیم یا اگه شماره ات رو بخوام بهم میدی ؟ ”

بعدش متوجه شدم، مهسا تمام نشانه هاش از فضای مجازی رو پاک کرده، هم ایمیل هم فیس بوک، تمام خاطرات من ازش تبدیل شد به چندتا عکس و یه حسرت خیلی زیاد . . .
بارها در 2سال گذشته به اینجا سر زدم، مطالبتون رو خوندم و حرفی نزدم، نکنه این دفعه هم آخرین دفعه باشه 🙁

پاسخ
شیوا شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۲۳:۲۸

کامنتی که خطاب به همه دوستان گذاشتید، هم خیلی مربوط بود و هم خیلی زیبا
مطمئنم خیلی از دوستانی که به اینجا سر میزنن، غم هایی از جنس غم های شما رو تجربه کردن و درک می کنن
خیلی از دوستانی هم که افتخار تجربه این غم ها رو ندارن (مثل خودم)، هر بار که به اینجا سر میزنن و مطالب و کامنت هاتون رو می خونن شما رو تحسین و خدا رو به خاطر وجودتون شکر می کنن
اون واژه «افتخار» رو هم از روی چاپلوسی یا بت ساختن از شما ننوشتم، به این علت نوشتم که واقعاً باور دارم، یه آدم خیلی باید در مراتب انسانیت بالا بره، و خیلی باید از غم های بیهوده ی پیش پا افتاده گذر کنه تا به جایی برسه که غم هاش از جنسی بشه که نوشتید

صبح که به اینجا سر زدم و دیدم روزنوشته ها یه هفته است که مطلب جدیدی نداره، فکر کردم کلا روزه ی فضای مجازی گرفتین نه فقط اینستاگرام. خوشحال شدم این مطلب و مخصوصا کامنتی که گذاشتید رو دیدم. نسل قبل عادت داشتن هر وقت به خونه کسی می رفتن که از وجودش حظ وافر می بردن، می گفتن اینجا خونه ی امید ماست، خدا حفظتون کنه. حالا آقای شعبانعلی عزیز، ببخشید اگر این کامنت، بخشی از نیازی رو اعلام می کنه که باعث میشه به علاقه هاتون کم برسین و غم هاتون اضافه بشه ولی «این خونه مجازی شما، خونه ی امید خیلی از ماست. خدا شما رو حفظ کنه»

پاسخ
✨Roya شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۲۲:۲۵

آنچنان زیبا خوابیده‌ بودی که دلم نیامد بیدارت کنم…

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۲۲:۲۵

یک کامنت برای همه‌ی دوستانم (چون تم کلی اکثر کامنت‌ها مشابه بود، شاید به نوعی پاسخی برای همه محسوب بشه)

بسیاری از مطالبی که در روزنوشته‌ها می‌نویسم، الزاماً احساس اون لحظه یا تصمیم اون لحظه نیست. البته جز در مواردی که صریحاً در متن‌ها توضیح می‌دهم و می‌گویم که انگیزه و دلیل از نگارش چیست (مثل آخرین سخنرانی، که مشخصاً حاوی پیام‌های واضح و شفافی بود).

در حالت عادی معمولاً فهرست بلند بالایی دارم از حرف‌هایی که دوست دارم برای شما بنویسم. تیتر‌ها رو در موبایلم یا دفتر یادداشت کوچکی که دارم می‌نویسم و فهرست می‌کنم و مترصد فرصتی می‌مانم تا آن حرفها را بنویسم. از جمله چیزی که اینجا نوشتم.

همین الان که با هم حرف می‌زنیم، بیش از سی عنوان مطلب روی موبایلم دارم و در واقع تیتر نوشته‌های بعدی را می‌دانم. امیدوار نشسته‌ام تا در فرصتی مناسب،‌ آنها را شرح دهم و بنویسم.

دلیل نوشتن توضیح فعلی هم این است که الان در فهرست نوشته‌های بعدی، مطلبی خواهم داشته به نام: هوشمندی و توقف تلاش بیهوده.

یک لحظه احساس کردم که توالی “آخرین سخنرانی” و “خواب آسوده‌ی تو” و “توقف تلاش بیهوده” (در کنار مطلب Social Detox که در اینستاگرام منتشر کردم و گفتم یک هفته به شبکه های اجتماعی سر نمی‌زنم) همه در کنار هم، معنایی از ناامیدی یا یاس و یا خستگی و فرسودگی یا دلسردی و افسردگی داشته باشه.

اما این توالی، صرفاً‌ یک تصادفه.
میدونم که هر تصمیمی، ترکیبی از فرد تصمیم گیرنده، هدف‌های اون، ارزش‌های اون و شرایط محیطیه.
با تغییر هر یک از اینها، ممکنه تصمیم ما تغییر کنه. بنابراین آینده رو نمی‌دونم و به نظرم اعلام قطعی تصمیم در مورد آینده، نوعی رفتار ساده اندیشانه و احمقانه است.
همیشه به ساده لوحی کسانی که زمان ازدواج می‌گویند: عزیزم. می‌خواهم یک عمر در کنار تو بمانم و هرگز از تو جدا نخواهم شد، می‌خندم.
به نظرم این حرف‌ها یا از جنس طنز است یا دست کم گرفتن شعور مخاطب و یا ساده اندیشی در مورد پیچیدگی‌های دنیا.
شاید جمله‌ی دقیق‌تر این باشد که:
عزیزم. در این لحظه، تمام رویایم این است که بتوانم یک عمر در کنار تو باشم.
(کمی تلخ است. اما “در این لحظه” قید بسیار مهمی است).

من هم در تمام سالهای قبل و همچنان در این لحظه، قصد رفتن ندارم و از تصمیمی که بارها در مقاطع مختلف زندگیم در مورد ماندن گرفته‌ام بسیار راضی هستم.

قبلاً هم گفته‌ام و دوباره هم می‌گویم که چیزی به نام وطن یا خاک را خیلی درک نمی‌کنم و مرزها را سیم‌خاردارهایی می‌دانم که سیاستمداران، پس از تقسیم قدرت در میان خود، بین ما انسانها ترسیم می‌کنند.

دلیل ماندنم در سالهای قبل و تصمیم ماندنم تا این لحظه‌ای که در حال نوشتن این متن هستم، این است که احساس می‌کنم در این نقطه از جغرافیا، می‌توانم اثرگذارتر باشم و به اندازه‌ی سهم بسیار کوچکی که هر یک از ما در عالم هستی داریم، کارهای بزرگتری انجام دهم. چون فضا برای کار و جا برای کار در اینجا بیشتر است و در اینجا با کمی تلاش، می‌توان سهم زیادی از لبخند رضایت دیگران را تصاحب کرد. تنها ثروتی که ارزش دارد برایش بکوشیم و تنها سرقتی که خیر محسوب می‌شود و ای کاش، به جای تلاش برای گرفتن سهم بیشتری از بازار، برای کسب سهم بیشتری از لبخند دیگران، بجنگیم و بکوشیم

اما آنچه در مورد عزیز نسین نوشتم، شعری است که سالهاست می‌خوانم و با خود مرور می‌کنم. سرنوشت غم انگیز همه‌ی مصلحانی که کوشیده‌اند جامعه‌ی خود را حتی به اندازه‌ی یک گام به سهم مختصات بهتری حرکت دهند و در این مسیر از جان و مال و آبرو و رفاه خویش گذشته‌اند و آنچه راضی‌شان کرده است، لبخند رضایتی بوده که شب هنگام در تنهایی و خلوت خویش، بر لب می‌آورده‌اند.
تاریخ جهان پر است از این افراد. همانهایی که شاملو پس از روایت کردن داستانشان با آهنگی از تاسف می‌گوید: «دریغا انسان که به درد قرونش خو کرده بود، دریغا!».
عموم کسانی که رنج های شدید اصلاح را تحمل کرده‌اند، زخم آخر را نه از شیطان صفت‌ها و پرده داران تاریکی، که از انسانهای ساده‌دلی خورده‌اند که در حسرت نور و زندگی بهتر بودند و مصلحان، علم و عمل و الم و امل خویش را در پای آنها قربانی کردند و عموماً خود نیز، به آخرین حلقه‌ی بر زمین افتادگان این بازی، تبدیل شدند.

این جمله یا شعر یا پیام عزیز نسین، برای ایران یا ایرانی یا ترک یا افغان یا اروپایی نیست. دردی نهفته در خود دارد از همه‌ی آن تاریخی که بر انسان گذشته است. آن وطن خواب، اگر هم برخیزد، با نخستین حرکت دست، عمداً یا سهواً بر دهان همان گوینده خواهد کوبید و شاید شاعر آن سطور، در هیجان آن لحظات فراموش کرده باشد، اما این غولی که مردم نام دارد، به تعبیر سعدی، فتنه‌ای است که گاهی با خود می‌گوییم همان که “خوابش برده به!”
.
در دنیای امروز که عصر ارتباطات است، اگر هم مهاجرتی روی می‌دهد، بیش از آنکه به صورت فیزیکی باشد به صورت مجازی است. همین که دایره‌ی دغدغه‌هایمان تغییر می‌کند، یعنی مهاجرت کرده‌ایم.
همین که به چیزهایی می‌اندیشیم که دوست داشتیم به آنها نیندیشیم یا به چیزهای دیگری بیندیشیم یعنی تبعید شده‌ایم. نه در جغرافیای فیزیکی که در جغرافیای ذهن و زبان.
.
من اگر غمی دارم – که دارم – اندوهی شخصی است از اینکه وقت بسیار کمی را می‌توانم برای علاقه‌هایم بگذارم چون، در این چند سال اخیر، علاقه‌هایم از ارزش‌هایم فاصله‌ی نسبتاً زیادی گرفته‌اند و طبیعی است که من هم مانند هر انسان دیگری، توجه به ارزش هایم را مهم‌تر از تمرکز بر علاقه‌هایم می‌دانم، چه آنکه در کوتاه مدت، ارضای علاقه‌هاست که شادی می‌آفریند و در بلند مدت، توجه به ارزش‌هاست که آرامش و رضایت را با خود به همراه می‌آورد.
.
اگر غمی دارم – که دارم – شاید بیشتر از این است که حجم عمده‌ی کاری که امروز انجام می‌دهم و آنچه می‌نویسم، بر اساس نیازهایی است که در اطراف خود می‌بینم و آن چیزی که روحیه‌ و علاقه و عشق من با آن سازگار است، چیز دیگری است.
اگر غمی دارم – که دارم – این است که با وجودی که کارم را از پنج صبح آغاز می‌کنم و معمولاً تا یازده و دوازده شب ادامه پیدا می‌کند، اما مطالعه‌ی کتابهایی که واقعاً دوست دارم بخوانم (‌و از سر نیاز نمی‌خوانم) به ساعات یک و دو بامداد کشیده شده و کلمات را در حالی می‌خوانم که بارها و بارها، ناآگاهانه چشم‌هایم بر روی آنها بسته می‌شود.
.
عشق من، مانند همه‌ی سالهای قبل، خواندن از آشوب است و فرکتال و هوش مصنوعی و پیچیدگی و دینامیک سیستم و فلسفه.
ولی آنچه می‌نویسم مذاکره است و ارتباطات و تصمیم گیری و تفکر سیستمی و نامه برای رها و هنر خواندن جملات کوتاه و غولی به نام مردم و چیزهایی از این دست.
من – لااقل در این لحظه – تصمیمی به مهاجرت یا جابجایی ندارم. امید زیادی به زندگی بهتر برای ایران و ایرانیان دارم و احساس می‌کنم که همگی با هم در همان مسیر گام برمی‌داریم.
اگر هم چیزی در زندگی‌ام وجود دارد، تبعیدی خودخواسته است. اینکه در جغرافیای ذهنم، نقطه‌ی مطلوب دیگری دارم و در نقطه‌ای بسیار دور از آن زندگی می‌کنم و آنقدر تجربه دارم و آنقدر استراتژی را می‌فهمم که بدانم، خدا و خرما را همزمان نمی‌توان داشت و دلم را به تلاش همزمان برای کسب همه‌ی آنها خوش نکنم.

طولانی بودن و نامربوط بودن این مطلب را ببخشید.

پاسخ
محمد خدادادی شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۳:۰۵

یاد مطلبی افتادم که گفتی: “من برای اون حس چند لحظه ی آخر قبل از مرگم زندگی می کنم”. مطمئن نیستم کدوم یک از این دو انتخاب در اون لحظه بغض بیشتری رو برامون خواهد داشت.

پاسخ
حسین شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱۴:۵۴

«در کوتاه مدت، ارضای علاقه‌هاست که شادی می‌آفریند و در بلند مدت، توجه به ارزش‌هاست که آرامش و رضایت را با خود به همراه می‌آورد.» محمدرضا شعبانعلی

پاسخ
کیانوش شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱۰:۲۹

اگر چه ما و فرهنگ جامعه ما به شدت به محمد رضا شعبانعلی نیاز دارد ولی ……. نیاز چیزی است و علاقه از جنس دیگری است اگر طبق ادعاهایمان که شما را دوست داریم چگونه می توانیم کا بوس های آشفته شما را ببیینیم و خود خواهانه فقط به نیاز های خود بیندیشیم ………. لااقل من یکی فکر می کنم خواب آسوده ای نخواهم داشت تا کابوس های شما بر طرف گردد بهترین تصمیم را بگیرید تصمیمی که دلتان را آرام کند آرزو می کنم غم هایتان دود شود و بشود دیواری تا دور کند دشمن و دوست نادان .

پاسخ
الیاس میرزائیان شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۴

سلام محمد رضا . امیدوارم حالت خوب باشه.
یادمه کتاب دنیای سوفی رو برای کسایی که می خواستند با فلسفه آشنا بشند پیشنهاد کرده بودی
می خواستم کتاب یا هر منبع دیگری رو برای کسایی که می خوان با هوش مصنوعی آشنا بشند هم معرفی کنی
ممنونم ازت
کامنت من هم بی ربط بود امیدوارم من رو بخشیده باشی
یک کامنت کاملا بی ربط ولی مهم دیگه برای خودم می گم اینه که تو عکس هایی که دیشب از متمم دانلود کردم
عکسی از پدر و مادر عزیز تون ندیدم خیلی دوست داشتم تصویر شون ببینم
فضای متمم خیلی با کلاسه من روم نشد اون جا کامنت بذارم ببخش من رو

پاسخ
مصطفی هادیان شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۱۴:۲۰

سلام الیاس جان.

من یه عکس از پدر عزیز محمدرضا پیدا کردم که توی این آدرسِ نسبی هست:
seminar-motamem-seri-4\seminar-motamem-org-91.jpg

پاسخ
الیاس میرزائیان شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱۶:۴۳

سلام مصطفی جان
مرسی از لطفت
عکس قشنگی بود
آرزو می کنم خدا ایشون و همسرشون رو سالیان سال حفظ کنه

پاسخ
محسن رضایی شهریور ۲۷, ۱۳۹۴ - ۲۱:۵۷

با سلام.

امیدوارم همراه بشیم با محمدرضا شعبانعلی.کمی مطالعه رو بیشتر کنیم.کمی توجه مون رو. از به هدر رفتن نیروی مغز و جوانیمون در شبکه های دیوانه کننده اجتماعی کمی فاصله بگیریم.کمی فرصت سوزیمون رو کمتر کنیم تا امثال محمدرضا کمی فرصت برای عشق هاشون داشته باشن.این عزیزان به فکر ما هستند ما هم کمی به فکر خودمون باشیم.
همین لحظه که مطلبی می نویسیم از خودمون بپرسیم “سهم من در بوجود آوردن این احساسات در امثال محمدرضا چه قدره؟” اگه حس می کنیم ما هم کم کاریم خب بجنبیم دیگه.از کمترین و کوچکترین نقطه ای که فکر می کنیم یه کم جابجا بشیم.

پاسخ
گلناز شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱۴:۰۷

با سلام خدمت محمدرضای عزیزم

مطلب طولانی بود ولی بسیار تاثیرگذار. سپاس از این همه لطفت.
در اين لحظه برایت آرزو میکنم که غم هایت آنقدر دور شوند که احساس شادی و رضایت قلبی را با تمام وجودت حس کنی. در اين لحظه و هر لحظه که به ذهنم آيی از خداوند مهربون برایت بهترین ها رو آرزومندم.
ارادتمند شما،
یه دوست مردادی 🙂

پاسخ
صفورا شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱۴:۳۹

شما انسان بسيار متفاوتي هستيد.

پاسخ
علیرضا داداشی شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۱۵:۲۲

سلام معلم من!
هر وقت به حسی می رسم شبیه حسِ بعد از خواندن این کامنت، این شعر مرحوم «قیصر امین پور» از کتاب «آیینه های ناگهان» آرامم می کند.
دوست دارم این شعر را – و اگر بتوانم حسم را – به تو معلم عزیزم تقدیم کنم.
راستی، چند سال پیش که این کتاب را به امانت به دوستم داده بودم، وقتی آن را برگرداند، گفت مادرش این شعر را خیلی مرور می کرده. او، مادر شهید بود. مادر شهیدی که با جنازه ی بی سر برگشته بود.

شعر:
سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان ِ خالی لب پنجره
پر از خاطراتِ ترک خورده ایم

اگر «داغِ دل» بود، ما دیده ایم
اگر «خونِ دل» بود، ما خورده ایم

اگر «دل» دلیل است، آورده ایم
اگر «داغ» شرط است، ما بُرده ایم

اگر «دشنه ی دشمنان»، گردنیم
اگر «خنجر دوستان»، گُرده ایم

گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم هایی که نشمرده ایم

«دلی سربلند» و «سری سر به زیر»
از این دست عمری به سر برده ایم


قیصر امین پور، آیینه های ناگهان

برقرار باشی.

پاسخ
رها راد شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۲۰:۱۸

خیلی زیبا بود ….

همین که دایره‌ی دغدغه‌هایمان تغییر می‌کند، یعنی مهاجرت کرده‌ایم.
همین که به چیزهایی می‌اندیشیم که دوست داشتیم به آنها نیندیشیم یا به چیزهای دیگری بیندیشیم یعنی تبعید شده‌ایم.
نه در جغرافیای فیزیکی که در جغرافیای ذهن و زبان.

پاسخ
مرتضی بهاءالدینی شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۲۰:۳۴

” چیزی به نام وطن یا خاک را خیلی درک نمی‌کنم و مرزها را سیم‌خاردارهایی می‌دانم که سیاستمداران، پس از تقسیم قدرت در میان خود، بین ما انسانها ترسیم می‌کنن ”

“کشور” درون توست . آن را پیدا کن ..

پاسخ
محمدجواد علیمحمدی شهریور ۲۸, ۱۳۹۴ - ۲۳:۳۸

این حرفتون با اینکه دنبال علاقمون بریم و شجاعت داشته باشیم در تناقض نیست؟

پاسخ
مجتبی شهریور ۲۹, ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۷

سلام محمدرضا
یعنی روزی نمی رسه که متمم اونقدر بزرگ شده باشه که بتونه شعبات دیگه اش رو با موضوعاتی از قبیل فرکتال و هوش مصنوعی و شبکه های عصبی و پیچیدگی و دینامیک سیستم و فلسفه و … احداث کنه؟! من فکر می کنم اونقدر متمم استاندارد های سختگیرانه ای رو به فضای وب فارسی آورده که تا سال ها می تونه در زمینه ی آموزش پیشتاز باشه.امیدوارم یه روزی خبرش رو بشنوم.

پاسخ
لیلا شهریور ۳۱, ۱۳۹۴ - ۱۳:۱۲

محمدرضای عزیز با خواندن این متن زیبا به یاد مطلبی زیبا از دکتر آرش نراقی افتادم که خواندن آن برای تمام دوستان خالی از لطف نیست.
«”خوشی” حالی است که زود می آید و زود می رود. رضایت مقامی است که دیر می آید و دیر می پاید. “خوشی” دست می دهد اما رضایت را باید به دست آورد یعنی بودنی فعالانه نه عاطفه ای انفعالی. “خوشی” اندوه را می زداید اما ملال و افسردگی را نه. “رضایت” اما گاه رنگ اندوه دارد. انسان راضی همیشه شاد نیست اما ملول و افسرده هم نیست. “خوشی” واکنش عاطفی ماست نسبت به حضور “لذت”. “رضایت” اما نوع بودن ماست در حضور “معنا”. “لذت”های زندگی خوشی میاورد، و “معنا” ی زندگی رضایت. از بدی های زندگی ما این است که بیشترمان از رضایت به خوشی بسنده کرده ایم.»
اما باید بگویم شما رضایت را برای خود در اولویت قرار داده اید.
و ای کاش من هم بتوانم بر خلاف نظر اطرافیان در مسیر رضایت خود گام بردارم، نه خوشی

پاسخ
سیما شهریور ۳۱, ۱۳۹۴ - ۲۰:۴۰

سلام
دوستی که انسان شریفی است می گفت : « حتماً دلیلی وجود داشته که تو این جا و اکنون به دنیا آمده ای. شاید اعتمادی به تو بوده که این جا هستی. ما آمده ایم که حل معما کنیم.»
نوشته ی معلم عزیر این را به یادم آورد.
متشکرم

پاسخ
ماه بیگم مهر ۴, ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۷

پاراگراف اخر رو دیگه نتونستم بشینم و به خوندن ادامه بدم . مجبور شدم بایستم نفس بلند بکشم ، بفهمم چی گذشت…

پاسخ
(میلاد کا) milaaaaaad شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۲۱:۵۳

سلام

یه حس مبهمی بهم دست داد. یه حس گنگ.
خواستم بگم بدون شما ما چیکار کنیم؟ بعد یهو به خودم گفتم بدون شما مگه اصلا “ما” یی هست؟

سلامت باشید استاد. سلامت و پر امید

بهترین آرزوها

پاسخ
مائده شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۲۰:۴۸

خیلی زیاد نگران شدم

پاسخ
رویا شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۲۰:۲۴

استاد عزیز
مملکت آنچنان خوابیده که بیدار نمیشه اما هنوز چیزهایی هست که بعد از بوسیدن و رفتن نداشتنش را احساس میکنید.شاملو در شعر هجرانی میگه:
چه هنگام می زیسته ام،کدام بالیدن و کاستن را من
که آسمان خودم چتر سرم نیست؟
آسمانی از فیروره ی نیشابور
با رگه های سبز شاخساران
همچون فریاد واژگون جنگلی در دریاچه یی
آزاد و رها
همچون آیینه یی که تکثیرت میکند

پاسخ
Alireza شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۲۰:۲۴

اقا محمدرضا عزیز، من به شخصه شما رو خیلی دوست دارم.
من دوستی یکطرفه با شما رو هرچند شاید نشه دوستی بنامیم این نوع رابطه رو(چون فقط از طرف خودم مطمئنم) افتخار میکنم و یکی از الطاف خداوند بخودم میدونم
شما برای من هم استاد، هم دوست و هم راهنمای زندگی هستید
ملاقات دست نوشته های دوستم (شما) چه اینجا یا متمم و هرجای دیگر مانند مظالعه کتابی هست که دوست داری هر روز هر چند خیلی تکراری ، مجددا بخونم . چه در مترو و.. و منتظر تجدید چاپش هستم همیشه

چون میدونم بهترین تصمیم ها رو میگیرید پس خیالم راحت هست، و اصلا نگران نمیشم هیچ وقت، همانند اسودگی خیال فرزند از تصمیمات پدر

پاسخ
رویا شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۲۰:۱۵

بگذار آفتاب من پیرهن ام باشد
و آسمان من،ان کهنه کرباس بی رنگ
بگذار بر زمین خود بایستم
بر خاکی از براده الماس و رعشه ی درد
بگذار سرزمین ام را زیر پای خود احساس کنم
و صدای رویش خود را بشنوم
(هجرانی.احمد شاملو)

پاسخ
دریا شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۲۰:۰۱

ینی من تنها کسی هستم که به خواب بودن مملکت اینقدر توجهم جلب شد که رفتن رو ندیدم؟!

پاسخ
سياوش علوي شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۹:۴۰

به نظر
اگر تفكر شيرازي در تهران باشد؛ تهران، شيراز است.
استاد عزيز
ما خستگيمان را با شما در مي كنيم.
بگذار برایت چای بریزم.

پاسخ
pz شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۹:۳۷

شهر خواب آلوده را بیدار می خواهد چه کار؟!

پاسخ
زهرا شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۹:۲۴

گفتم اگر پدر نتوانست یا نخواست
من هموار خواهم کرد گیتی را

فرزند من به عجب جوانی تو این مگوی
من خواستم ولی نتوانستم
تا خود چه خواهی و چه توانی
(استاد هوشنگ ابتهاج)
/////////////////////
هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زآنکه بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم نمیبینم و آنچه می بینم نمی خواهم
(استاد شفیعی کدکنی)

پاسخ
سياوش علوي شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۹:۱۹

بگذار برایت چای بریزم

امروز به ‌شکل غریبی خوبی

صدایت نقشی زیباست بر جامه‌ای مغربی…

بگذار برایت چای بیاورم،

راستی گفتم که دوستت دارم؟

گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟

حضورت شادی‌بخش است مثل حضور شعر

پاسخ
Dimah شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۹:۰۸

با سلام
محمدرضا هر چه بیشتر بدانی، برایت سخت تر است.
هرچه بزرگتر باشی نگاه های بیشتری به سوی شما، حرکتتان، رفتارتان،سلیقه تان و…. است.
یاد یه حکایتی از کتاب “قصه هایی برای پدران فرزندان و نوه ها” از پائولو کوئيلو افتاذم
یه روز یه عالمی یه بچه ای رو می بینه که یک لحظه حواسش نبود و خورد زمین، عالم بهش میگه:بچه جون حواست باشه
بچه به اون میگه: من بچه ام و افتادنم سهل است، تو مراقب خودت باش که اگر بیافتی یه امتی پشت سرت می افتند.
به حضور شما دلگرمیم

پاسخ
کمال حیدری شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۹:۰۷

سلام. اصلا هم زیبا نخوابیده خیلی هم زشت و چندش آور خوابانده شده اگر ماندی یا حتی خواستی بروی هم بیدارش کن .

پاسخ
رضا شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۸:۴۶

کسی که جنگجوست باید همیشه در حال جنگ بماند چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد.نیچه

شاید خیلی اذیت میشی اما احساس میکنم تو ساخته شدی واسه بازی کردن تو شرایط خاص ، ولو با آزار و اذیت شدید.

پاسخ
حسین شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۸:۲۹

سلام
استاد عزیز این چند سال که شما وارد زندگیم شدید نگاهم به دنیا عوض شده ……شما پرواز کردنو به ما یاد دادید.
یه سوال
شا برید
ما چکار کنیم.؟
شاید سالها بعد وقتی به ته خط رسیدید …شایدم یکی از همین روزا ….
ولی امیدوارم هرجا که رفتید بازم برای ما بنویسید.

پاسخ
بهارنارنج شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۸:۱۷

سکوت‌ آب‌ مى‌تواند ،
خشکى‌ باشد و فریاد عطش
‌سکوت‌ گندم‌ مى‌تواند ،
گرسنگى‌ باشد و غریو پیروزمند قحط
‌همچنان‌ که‌ سکوت‌ آفتاب
‌ظلمات‌ است
‌اما سکوت‌ آدمى،
‌فقدان‌ جهان‌ و خداست !

غریو را تصویر کن
‌عصر مرا
در منحنى‌ تازیانه‌ به‌ نیش‌خط‌ِ رنج
‌همسایه‌ى‌ مرا !
بیگانه‌ با امید و خدا ،
و حرمت‌ ما را ،
که‌ به‌ دینار و درم‌ بر کشیده‌اند و فروخته
‌تمام‌ الفاظ‌ جهان‌ را در اختیار داشتیم‌ و آن‌ نگفتیم
‌که‌ به‌کار آید
چرا که‌ تنها یک‌ سخن
‌یک سخن در میانه‌ نبود
آزادى!
‌ما نگفتیم
‌تو تصویرش‌ کن

شعری که احمد شاملو برای “ایران درودی”( نقاش معاصر) سروده است.
با نوشته شما یاد این شعر افتادم.

پاسخ
نیما شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۸:۰۶

درست مثل کسی که در بعد ازظهر یک روز طلایی پاییز خواب قیلوله ای کرده و به محض برخاستن از خواب برای کشیدن نفسی عمیق به حیاط می رود و با وزش نسیم سردی بر خود می لرزد،من هم از خواندن این شعر که معنایی مهیب در پس واژگان خود دارد بر خود لرزیدم. بدون شک اگر کوه نباشد گذر از دشت کاری سخت و دشوار است و کوه بودن لازمه اش سوختن و گداختن است.

پاسخ
شراره ش شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۷:۳۲

با خوندنش احساس غم و دلتنگی کردم و البته چند فکر و حس دیگه . یکی از آنها : امیدوارم شما روزی این کار را انجام ندین.

پاسخ
هما طاهری شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۶:۲۸

محمدرضای عزیز

اگر بدانی که یکی از دلایل ماندنم در ایرن، الگو برداری از روش تأثر گذاری ات بوده است، حال شوک شده ام را از خواندن شعر ساده ات می فهمی 😐

پاسخ
H.A شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۵:۴۶

استاد از چي دلتون گرفته؟ با خواندن اين متن احساس كردم دلتون از چيزي گرفته.

پاسخ
محمد معارفی شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۵:۰۷

سلام
چندین و چند بار نوشتم و پاک کردم…
فقط اینکه، ما حواسمون به شما هست آقا محمدرضا…

پاسخ
شهاب شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۴:۴۸

محمدرضا جان با اجازه شما من هم یه تک بیتی که خیلی دوستش دارم رو از قول «فاضل نظری» مینویسم.

«چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر»

پاسخ
مـ . ک شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۴:۴۴

خیلی زیبا…
چند وقتیست که روزنوشته هاتونو میخونم؛ جناب شعبانعلی، ما دوستون داریم ها!

پاسخ
مسیحا شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۳:۲۷

زندگی می‌گفت
از هـر چیـز
مقداری بـه جـا می‌مانـد،
دانـه‌های قهـوه در شیشه
چنـد سیگار در پاکت
و کمی درد در آدمی …

پاسخ
مهدي خاني شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۳:۱۰

هرري دلم ريخت

پاسخ
علی شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۲:۴۸ پاسخ
سعید شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۳

بچه که بودم از بس معلمم رو دوست داشتم ، آرزو می کردم روزی معلم شوم.
آن سال ها گذشت …
این روزها دوباره معلمی یافتم.
معلمی که افکارش آرامش بخش من است.
معلمی که از ته دل دوستش دارم.
و دوباره بچه شدم….

پاسخ
majid sadeghian شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۲:۲۱

دوست دارم تک بیت مورد علاقه ام رو که به دیوار دفتر کارم زدم برات بنویسم:
هنوز با همه دردم امید درمان است / که آخری بود آخر شبان یلدا را

پاسخ
fatima pournaserani شهریور ۲۶, ۱۳۹۴ - ۱۲:۱۹

“اما من بیدارش خواهم کرد،چنان به خواب رفته که گویی به گازگرفتگی دچار شده..”

از لحاظ تکنیکی و حرفه ای شعر واقعی کلی اصول داره.
ولی من شعری رو دوست دارم که مضمون قشنگی داشته باشه.

صرفاً نظر شخصی بود 🙂

پاسخ
1 2

پیام بگذارید

برای ثبت کامنت باید کد فعالیت در متمم داشته باشید. کد فعال‌سازی را از این‌جا دریافت کنید.