پیش نوشت: واقعاً پراکندهگویی در این حد را در نوشتههای دیگرم به خاطر ندارم. اما دلم میخواست یک بار برای هیوا اینها را بگویم و بنویسم. اگر خواندید و خسته شدید یا خودشیفتگی پنهان در نوشته آزارتان داد، مسئولیتش با خودتان است.
نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: هیوا
صحبت هیوا (زیر مطلب: درباره کتاب و کتابخوانی):
محمدرضا سوالی که بارها برام پیش اومده اینه که استفاده از ایده های متمم از عکس-نوشته های لابلای متن و نحوه لینک دادن گرفته تا خروجی آزمایشات زیادی که گاهی نتایجش در کامنتها و گزارشهای مختلف، به صورت رسمی و غیر رسمی گفته میشه چقدر درست و منصفانه ست؟
اگه جایی ببینی که سایت دیگری به کاربرانش میگه کاربر آزاد یا “حامی ویژه”، اگه توی فهرستش “تقویم محتوا” و “نقشه راه” و حتی پیام اختصاصی داشته باشه، نظرت چی خواهد بود؟
البته با همین توضیحات این پس هم میتونم نظر احتمالیت رو حدس بزنم ولی اگه فرصت کنی مفصلتر و صریحتر در موردش صحبت کنی، ممنون میشم.
حرفهای من برای هیوا:
پیش نوشت: هیوا. جواب دادن به این بحث یا چنین بحثهایی اگر مخاطبش تو نبودی یا کسانی چون تو نبودند، برای من چندان ساده نبود. چون احتمالاً مجبور بودم بارها و شاید دهها بار، به حرفها و اظهار نظرهای قبلیام در اینجا و آنجا ارجاع بدهم تا مطمئن باشم که حرفم آنطور که دوست دارم فهمیده میشود. به عبارتی مطمئن شوم که توانستهام آن مفهومی را که در ذهن دارم، با کمترین خطای ممکن به مخاطب منتقل کنم.
الان هم آرزو میکنم دوستانی که این نوشته را میخوانند، بیشتر از جملهی کسانی باشند که حجم زیادی از حرفها و نوشتههای من را خواندهاند. نه آنها که در نخستین یا چندمین عبور گذری از این وبلاگ، به این مطلب میرسند و خواندن و شناختن من را از این نقطه آغاز میکنند.
اصل بحث:
مثالهایی که زدی سادهترین مثالها بود و احتمالاً من و روزنوشتهها و متمم هم، کوچکترین و بیاهمیت سوژههای تقلید.
با اینحال، حتی ما هم (من / روزنوشته / متمم) نمونههای مختلف تقلید را میبینیم.
بعد از نوشتن نامه به رها، الان میبینم رایج است که بعضی دوستان به بچهی توی بغلشان هم نامه مینویسند.
بعد از رادیو مذاکره هم دهها نمونه مجموعه پادکستهای صوتی دیدهام که خیلیهایشان به عنوان رادیو فلان و رادیو بهمان تنظیم و ارائه شدهاند.
داشتن لوگوتایپ هم چنین چیزی است
تا برسیم به خرده ریزهایی مثل کاربر آزاد و کاربر ویژه و عکس نوشته و به قول تو باقی اطلاعاتی که گاه و بیگاه به بهانههای مختلف در اینجا یا متمم ارائه میکنم و میکنیم.
فکر میکنم ذات تقلید، چیزی است که مجبوریم وجود آن را بپذیریم.
چه در فضای کسب و کارها و چه در زندگی شخصی.
نمیتوانیم بگوییم تقلید غلط است یا نباید باشد.
حتی در کشورهایی که قوانین سفت و سخت برای مالکیت معنوی ایدهها دارند، همچنان میبینیم که تقلید وجود دارد.
از دعوای تویوتا علیه جیلی (به خاطر کپی کردن طرحهایش) بگیر تا گلایهی اسنپ چت از اینستاگرام به خاطر تقلید از Story. معمولاً هم این دعواها به جایی نمیرسند و به نظرم نمیتوان خیلی هم انتظار داشت که به جایی برسند.
وانگهی، به ندرت کسانی را میيابیم که واقعاً آغازگر بوده باشند و همهی ما کمابیش به شکلی تقلید میکنیم.
مثلاً کاربر ویژه، که ما در متمم به کار میبریم، طبیعتاً اختراع ما یا ایدهی ما نیست. سالیان سال است که ایدهی اشتراک و آبونمان وجود دارد و Subscribed User هم همیشه و همه جا بوده. واقعیت این است که خود من، با وجودی که مدل Subscribe کردن را سالهاست میشناسم، اما مشخصاً تصمیم نهایی در مورد استفاده از این مدل را زمانی گرفتم که در نشریهی فوربس ثبت نام کردم. دیدم سیستمی منطقی برای درآمدزایی است و به بقاء یک سیستم تولیدکنندهی محتوا کمک میکند.
اگر چه بعداً دیگر اشتراک فوربس را تمدید نکردم. چون عمدهی مطالب آن از نظر علمی و مدیریتی غلط (یا در بهترین حالت غیردقیق)است. ضمن اینکه بخش زیادی از محتوای آن از جنس Sponsored Content هستند و از دیگران پول گرفته تا آن مطالب را منتشر کند و طبیعتاً سوگیریهای جدی در آنها وجود دارد (در واقع، کار ارزشمند فوربس، فهرستها و رتبهبندیهایش است که اعتبار جهانی دارد و نه مقالههای آن).
بگذریم. حرفم این است که من نمیتوانم به کسی اعتراض کنم یا در خلوت خودم گلهمند باشم که اینها ایدهی من را بردند. نه. من خودم ایدهای را که سالهاست در فضای فیزیکی و مجازی در حال اجراست، در فضای متفاوتی پیادهسازی و تکرار کردهام.
بحث کاربر آزاد هم چنین چیزی است. البته قبل از ما در فضای وب فارسی کمتر دیده میشد. یعنی تو یا پول داده بودی و عضو بودی. یا اصلاً در آن فضا رسمیت نداشتی. اینکه در فضا باشی. حق و حقوق خودت را – حتی به شکل محدود – داشته باشی و در عین حال پول ندهی، در فضای وب ما خیلی رایج نبود.
اگر چه آن هم در بیرون ایران فراوان بود و من به طور خاص تجربهاش را در Harvard Business Review داشتم.
عکس نوشته به سبک ما، شاید به اندازهی ما رایج نبود. نه فقط عکس نوشته به سبک متمم، حتی دستنوشته هم به شکلی که بعداً در اینستاگرام رایج بود، قبل از اینکه من آن سبک را شروع کنم کمتر دیده میشد. چون همه فکر میکردند وقتی فتوشاپ و انواع فونتها هست دیگر معنا ندارد با دست بنویسی.
کلاً این واپس گراییهای من، در جاهای مختلف قابل مشاهده است و معمولاً هم جواب داده. مثل همین وبلاگ نویسی در عصر شبکههای اجتماعی یا ترک فضاهایی مثل تلگرام (نه فقط ترک از موضع پایین. بلکه برخورد از موضع بالا به این معنا که فضای خودم را فاخرتر از بساط رایگانی می بینم که پاول دوروف زیر پایم پهن کرده باشد).
به هر حال مثالهای متعددی را میتوانی مطرح کنی که یا قبل ما کمتر رایج بوده یا اگر رایج بوده من و همکارانم به ترویج بیشتر آنها کمک کردهایم. حداقل فایل صوتی رایگان در حجم گسترده مشخصاً در حوزهی مدیریت بعد از دوران رادیو مذاکره رایج شد. قبل از آن فایل صوتی یا محتوای رایگان بیشتر توسط کسانی استفاده میشد که محدودیتی برای انتشار رسمی مطالب خود یا برای حضور در ایران داشتند. یا احیاناً از فایل صوتی به عنوان تبلیغ دورههای آموزشی استفاده میشد و میشود. نه به عنوان جایگزین آموزش فیزیکی.
اما نکتهی مهم این است که اگر دهها موردی را فهرست کنی که شاید من و همکارانم در شکلگیری اولیه یا ترویج بیشتر آنها در فضای آموزش فارسی (فیزیکی / دیجیتال) نقشی داشتهایم، به سختی میتوانی مواردی را بیابی که بتوان آنها را در ذات و اصل خود متعلق به من دانست و من بخواهم یا بتوانم ادعایی روی آنها داشته باشم.
خیلی از مواردی هم که انجام شد، اتفاقی بود و تصمیم جدی و عمیق و فکر شده پشت آنها نبود.
شاید لوگوتایپ محمدرضا شعبانعلی (همان دایرهی سفید و آبیرنگ که بالای سایت و وبلاگ هست) نمونهی خوبی باشد.
من هیچوقت دنبال این سبک کار نبودهام و نیستم و آن لوگوتایپ به اتفاقی ایجاد شد.
دوست عزیز و هنرمندم شعیب ابوالحسنی (که در آن زمان در کلاسهای من حضور داشت و برادرش شهاب هم البته به واسطهی همان کلاسها و به لطف شعیب به یکی از دوستان خوب من و الان یکی از متممیهای فهیم و فعال تبدیل شده) یک بار بعد از یک مجموعه کلاس ده جلسهای و حدود ۴۰ ساعت درس، آمد و گفت: محمدرضا. من تمام این مدت سر کلاس داشتم فکر میکردم که برای تو یک لوگوتایپ طراحی کنم و سر کلاس هم به این نیت نشستم و فکر کردم و طراحی کردم.
آن لوگوتایپ را هم به عنوان هدیه به من داد (لوگوی متمم را هم شعیب طراحی کرده و آن هم هدیه است).
اگر شعیب این لطف را نمیکرد من احتمالاً تا امروز هم لوگوتایپ نداشتم. هم به نظرم من کسی نیستم که چنین بساطی داشته باشم و هم اگر هم میخواستم کارهای شعیب چنان حرفهای و گرانقیمت بود که دستم به دامنش نمیرسید.
اما بعد دیدم که در میان بعضی همکاران رایج شد و همه هم به سراغ این سبک کارها رفتند. فکر میکنم بقیه فکر کردند که من حساب و کتابی داشتهام و آنها هم تقلید کردند.
من حرفهایم را در مورد برندسازی شخصی جداگانه مطرح کردهام و البته برنامهام این است که – اگر زنده بودم – سال آینده در متمم برای کسانی که حداقل امتیاز مشخصی دارند، مثلاً هزار امتیاز یا بیشتر، در قالب هشتاد تا صد درس، بیشتر در موردش حرف بزنم.
اما قبل از تمام آن درسها و بحثها هم، هر کسی که من را کمی میشناسد میداند که برای این نوع کارها سهم کوچکی قائلم و چالش هویت را در برندسازی در کسب و کارهای ایرانی و اشخاص ایرانی (خصوصاً نسل جدید) چنان جدی میبینم که فکر میکنم طراحی هویت بصری به سختی میتواند موجب تقویت یا تضعیف برند یک فرد (و حتی یک کسب و کار) شود.
خیلی از تصمیمهای دیگر و ایدههای دیگری هم که میبینی، به تصادف شکل گرفتهاند و بعداً پخته شدهاند.
عباس ملکحسینی به من اصرار کرد که وبلاگ روی دامنههای دیگر نداشته باش و دامنهی خودت را داشته باش و قیافهی اولیهی shabanali.com را طراحی کرد (که البته الان تا حدی تغییر کرده، اما هنوز هم رد پای عباس در آن به خوبی مشهود هست و دین معنوی من به او پابرجاست).
در مورد آموزش دیجیتال، سمیه تاجدینی (که قرار بود پروژهی تراست زون را جلو ببرد) اصرار کرد که بهتر است کلاسهای فیزیکی تعطیل شوند و فقط کلاس دیجیتال بماند (البته منظورش سمینارها نبود). من میدانستم که فضای فیزیکی و دیجیتال نمیتوانند مکمل باشند و در نهایت یکی باید پای دیگری سر بریده شود. اما اگر اصرار سمیه و البته تجربهی طولانی او در طراحی و ساخت چند مورد از سیستمهای پیشتاز آموزش الکترونیک کشور نبود، من شاید در آن مقطع آن تصمیم را نمیگرفتم. متمم هم اگر خاطرت باشد ابتدا شکل وبلاگ داشت (روی shabanali.com/pd). و من دنبال مجموعهای از ۱۰۰ یا ۲۰۰ درس بودم که به اسم MBA-1 و MBA-2 تا MBA-100 شماره گذاری شوند. اصلاً به ساختار محتوایی فعلی فکر نکرده بودیم و در طول مسیر، توسعه و تکامل پیدا کرد.
حرفم این است که امروز که نگاه میکنم، هر گوشهای از این اکوسیستم، ایده یا نکته یا تصمیم یا روشی است که فردی یا افرادی یا کسب و کارهای پیشتازتر یا افراد پیشروتر در آن نقش داشتهاند و اگر من ادعایی داشته باشم، در ترکیب اینها در کنار یکدیگر است و البته سرمایه گذاری روی اینها. منظورم هزینهی مستقیم میلیارد تومانی است که از جیب کردم و هزینهی فرصت چند میلیارد تومانی که دادهام و هنوز هم میدهم که به نظرم اینها هم، در دنیای امروز چیزی نیست که ادعایی روی آن داشته باشم و بگویم ارزشی دارد. یا ژست بگیرم که خدمت کردم و منتظر تحسین باشم. برای دلم کردهام و برندهاش هم خودم هستم. پیش از دیگران و بیش از دیگران.
با این مقدمات، دلم میخواهد چند نکته را برایت – و شاید برای بقیهی دوستانی که علاقمند به شنیدن و خواندنش باشند – بگوییم.
نکتهی اول: بسیاری از تقلیدها مرا خوشحال میکنند
هیوا. آدمها دو جور به دنیا نگاه میکنند. بعضی به دنبال ارث گذاشتن هستند و برخی به دنبال اثر گذاشتن.
اگر چه این دو الزاماً با هم منافات ندارند، اما همیشه هم همراه نیستند و موارد زیادی هست که با هم در تضاد در میآیند.
کسی که پولش را در بانک میگذارد و بهرهاش را میگیرد و زندگی میکند (حتی به فرض اینکه مشکل اقتصادی برایش پیش نیاید و سود بانکی کفاف زندگیاش را بدهد) در نهایت از خودش ارث باقی میگذارد. او میتواند همان پول را برای ایدهای که دارد یا هدفی که دارد هزینه کند. به این شکل ارثی از او باقی نمیماند اما اثری از او باقی میماند.
منظورم از اثر چیزی نیست که دیگران ببینند و بدانند. منظورم جنس تصمیم است.
گاهی به آن روزی فکر میکنم که دزفولیان (مدیر البرز) چند روز پیش از مرگش، وقتی در منزل خدمتش رسیده بودم صدایم کرد. او در گوشم گفت: شعبانعلی. وقتی تو را از علامه حلی اخراج کردند، خانه نشین بودی. با معدل ۱۱ و با چند تجدید در مثلثات و فیزیک و ادبیات، هیچ جا ثبت نامت نمیکردند. پدر و مادرت یک هفته پشت در دفترم نشستند تا راهشان دادم. تو آمدی و با همان غرور جوانی گفتی: من به کار کردن در یک مکانیکی در جنوب تهران راضیام. نمیخواهم درس بخوانم و دیپلم بگیرم. من تو را تشویق کردم و مستقیم و غیرمستقیم روحیه دادم و در مدرسه، پیش بچهها تحویلت گرفتم و الان دانشگاه میروی. روزی که خواستی برای همیشه اینجا را رها کنی و بروی و پشت سرت را نگاه نکنی، یادت باشد که تو، به مکانیکی در جنوب تهران راضی بودی. من به تعمیرکار شدن تو راضی نبودم. به اینکه پشت سرت را هم نگاه نکنی راضی نیستم.
من به این جنس کارها میگویم اثر گذاشتن. در مقابل ارث گذاشتن. دزفولیان در شرایط بسیار معمولی مالی فوت کرد. اما لااقل در زندگی من اثر گذاشت. شاید به واسطهی تلاشهای من، در زندگی یکی دو نفر دیگر هم به صورت غیرمستقیم اثر گذاشته باشد.
اما به هر حال، اگر از من بپرسی، اثر گذاشتن یکی از لذتهای عمیق در زندگی است. مقیاسش مهم نیست. اثرگذاری یک بازی است. یک بازی زیبا. شروع میکنی و هر روز و هر لحظه میتوانی اثرهای مهمتری روی دنیای اطرافت بگذاری. حرفهایم در مهمانی در خانه دارم یادم هست. میدانم که روی اثرها نمیتوان قضاوت کرد. اما در جهان بیمرکزی که ما در آن ساکن هستیم، ناگزیریم که خود را مرکز بگیریم و بکوشیم به اندازهی فهم و شعورمان، اثر خوب از اثر بد را تفکیک کنیم.
اگر به این معنا بخواهم بگویم، خیلی از آن چیزهایی که ممکن است اسمش را تقلید بگذاریم، از نظر من خوب و دوستداشتنی بوده.
من خوشحالم که قبلاً بسیاری از فایلهای صوتی، جنبهی تبلیغی داشت و الان حجم فایلهای صوتی که واقعاً جنبهی آموزشی دارند در فضای وب فارسی بیشتر شده.
قبلاً محتواهای رایگان، اگر بودند، تبلیغی بودند برای محتوای پولی. اما الان محتوای رایگان کیفیت بهتری پیدا کرده. نمیگویم خیلی بهتر اما بهتر شده.
من سبک روزنوشتهها را دوست دارم. چون محتوای آموزشی رایگانی است که حتی اگر با خودت عهد کنی که هرگز هیچ جا و به هیچ شکل به هیچ یک از محصولات و مجموعههای وابسته به من پول ندهی، هنوز میتوانی گاه و بیگاه حرفهای کم و بیش مفیدی در نوشتهها و کامنتهایش بیابی. فکر کنم قبول داشته باشی که متوسط کیفیت محتواهای روزنوشتهها (که رایگان هستند) از متوسط محتواهای پولی متمم پایینتر نیست.
این سنت را کم کم در جاهای دیگر هم میبینم. در فضای آموزش، روزگاری بود که کسانی که پیتزا میفروختند فقط سُس را به عنوان نمونه و Sample رایگان میدانند. الان هم کم نیستند سُس فروشان که نام خود را غذا فروش گذاشتهاند. اما باید بپذیریم که حجم محتوای رایگان کیفی حداقل در فضای مدیریت رو به افزایش است و شاید بتوان یک سهم بسیار بسیار بسیار کوچک از این روند را هم ناشی از حجم گستردهی محتوایی دانست که من و همکارانم در این سالها عرضه کردیم.
من این را از جنس اثر میدانم. عادت کردن به اینکه برای محتوای کیفی دیجیتال پول بدهیم، به نظرم یک اثر است. ما در کشوری زندگی میکنیم که به مالکیت فیزیکی یکدیگر هم چنان احترام نمیگذاریم (لااقل متاسفانه هنوز بسیاری از مردم سوسیالیستها را به عنوان یک سری نفهم کمهوش بیسواد تعطیل العقل نگاه نمیکنند). در این فضا، احترام گذاشتن به مالکیت غیرفیزیکی، اتفاق بزرگی است.
من فردا هم که بمیرم، متمم امروز یا فردا هم که جمع شود، مطمئن هستم که اگر کسانی بهتر از من و همکارانم کار کنند و محتوا تولید کنند، میتوانند مطمئن باشند که فرهنگ خرید محتوا (حداقل در حوزه ی محتوای فاخر، روانشناسی انگیزشی و بحثهای دیگر را نمیگویم) در کشور تا حدی رایج شده است. ضمن اینکه انبوهی از دانش و تجربه و بایدها و نبایدها وجود دارد که میتوانند از آنها ایده بگیرند. قسمتهای مثبتش را تکرار کنند و از خطاهایی که من و همکارانم انجام دادیم اجتناب کنند.
پس اینکه سایتهای دیگری را ببینم که کاربر دارند و کاربر ویژه دارند و کاربر آزاد دارند آزارم نمیدهد و حتی خوشحالم میکند. دیدن رادیوهای دیگر هم خوشحالم میکند. آرزویم این است که روزی آنقدر در فضای مدیریت فارسی، پادکست آموزشی وجود داشته باشد که سر انتخاب کردنشان برای گوش دادن در ماشین، بین سرنشینها دعوا شود.
آرزویم این است که کیفیت محتوا آنقدر بالا برود که نه فقط اولین فایلهای صوتی من، که آخرین فایلهایم را به عنوان «اباطیل بیخاصیت» دور بریزند.
آرزویم از نخستین روز تاسیس متمم این بوده و این را بارها نوشتهام: که متمم، کوچکترین و کم کیفیت ترین فضای آموزشی دیجیتال در ایران باشد. اگر کف بازی دست من باشد خیالم راحتتر است تا اینکه روزی بفهمم بنچمارک بازی هستیم و نقطهی هدف مجموعههای دیگر.
نکتهی دوم: بسیاری از تقلیدها مرا ناراحت میکنند
متاسفانه تعداد تقلیدهای فکر نکرده بیشتر از تقلیدهای فکر کرده است.
یکی از دوستان من، دقیقاً مدتی پس از ما فضای مشابهی را ایجاد کرد و مبلغ ثبت نام را هم مثل ما تعیین کرد. به او گفتم: فلانی. مبلغ را ماهی ۵۰ تا ۶۰ تومان بگذار. پرسید چرا؟ گفتم سر به سر نمیشوی.
بعد از چند ماه، من را دید. گفت: سر به سر نمیشویم. آن فضا را تعطیل نکردهایم، اما تعلیق کردهایم تا به تدریج جمع کنیم.
بعد هم پرسید: چرا به من نگفتی که تو ضرر ده هستی؟
گفتم: عزیزم. من به تو گفتم که ۵۰ تا ۶۰ بگذار.
گفت: من فکر کردم تو میخواهی ما گرانقیمت باشیم که کسی سراغمان نیاید.
توضیح دادم که: مشکل اینجاست که تو چون خودت حرف و عملت فرق دارد فکر میکنی همه به همین شکل هستند. من قبلاً به تو گفتم که منطق قیمتگذاریام چیست. فکر کردی شوخی میکنم.
به تو گفتم که من از صنعت ریلی میآیم. ما یاد گرفتهایم که هزینهی رفت و آمد مسافر ۱۰۰ هزار تومان باشد و از او ۸ هزار تومان بگیریم.
هم حال خوبی دارد و هم اینکه صندلیها را نمیکند و روی آنها یادگاری نمینویسد. مسافرت را جدیتر میگیرد. ما از مردم پول میگیریم که خودشان جدیتر باشند.
تو فکر کردی شعار میدهم.
یکی از مشکلات کسانی که از ما تقلید میکنند این است که جنبههای شخصی فضای ما را فراموش میکنند.
متمم، گردش مالی دارد. اما یک کسب و کار نیست.
اولین هدف کسب و کار، بقاء در بلندمدت است. متمم چنین هدفی ندارد. ما تا زمانی که متممیها بخواهند هستیم و هر زمان که نخواهند، نخواهیم بود.
برای اینکه احتمال بقاءمان هم زیاد شود، حلقهی متممیها را باز نکردهایم. خود من هر روز مثل سگ، پاچهی این و آن را در اینجا و متمم میگیرم. چون معتقدم که کیفیت مهم است و البته همه میدانند که خصومت شخصی هم ندارم. «بندهی آموزش» هستم و نه «بندهی خلق خدا».
به همین علت، ضمن اینکه شهرزاد را دوست دارم و شاگرد اولمان هم هست و خودش هم علاقهام را میداند، جایی که میبینم به جای سختگیری لطافت به خرج داده، داد و بیداد میکنم. فردای آن روز هم، شهرزاد میداند و من هم میدانم که دوباره به کار خودمان که یاد دادن و یادگرفتن است ادامه میدهیم.
شاید اولین تعامل من و سامان یادت باشد (زوربا بودا). موضوعش یادم نیست. اما یادم است که خیلی تند و بد برخورد کردم. اما سامان هم میداند که انگیزهام چه بوده. چنانکه جدا از فضاهای شخصی که همیشه ارادتم را به او یادآوری میکنم، میداند که وقتی میخواهم عزیزترین موضوعی را که بلدم و به آن عشق میورزم بنویسم، ترجیح میدهم بالایش نام او باشد. مستقل از اینکه روز اول (به قول خودم مثل سگ) پاچهاش را گرفتهام یا نه.
وقتی هدف متمم این میشود، جنس خدمات ما، موضوعات ما، برخورد با متممیها و همهچیز عوض میشود. متممیها مشتری متمم نیستند. متمم هم کسب و کار نیست. شعار Customer is the king هم هرگز شعاری نیست که من به آن وفادار باشم. راستش را بخواهی به نظرم در کار آموزش این شعار عین حماقت است.
در متمم، عدهای آدم سرمایه گذاری مشترک کردهاند تا محتوای خوب ارزشمند تولید شود و با دانش روز دنیا آشنا شوند و رشد کنند. این از محمدرضا شروع میشود تا آخرین نفری که الان به جمع متممیها ملحق شده.
من متعهد هستم که همیشه و همهجا، هر شیوه و روشی را که احساس میکنم میتواند آموزش جدیتر و عمیقتر و اثرات پایدارتر ایجاد میکند مستقر کنم و از استقرار آن دفاع کنم.
متعهد هستم که اگر یک نفر یک روز یا یک هفته یا یک سال یا ده سال با متمم بود، روزی که دیگر همراه ما نبود، بگوید: عمرم هدر نرفت. لحظههایم را دوست داشتم. محمدرضا و متمم و متممیها به خاطر وقتی که از من گرفتند به من مدیون نیستند. (متممیها خیلی مهم است. چون این پروژهی آموزشی، با شراکت ما شکل میگیرد و از آن ۱۸۵۰۰۰ ساعت ماهیانه که کاربران ثبت شدهی متمم مطالعه میکنند، ۸۰ هزار ساعت به خواندن حرف بچههای متممی میگذرد. پس همه مسئولیم).
کسی که ایدههای ما را کپی میکند باید کمی فکر کند که آیا میخواهد کسب و کار آموزشی داشته باشد و پولش را پای زندگیاش بریزد؟
یا آمده است که زندگیاش را پای آموزش بریزد؟
در خیلی از تقلیدهایی که از ما شده، این فاکتور مهم در نظر گرفته نشده.
نمیخواهم مستقیم اشاره کنم. اما مثالهایش زیاد هستند و تو و متممیها در تشخیص مصداق حرفهایی که میزنم به اندازهی کافی زرنگ و تیزهوش هستید.
در حوزههای بیرون متمم هم مثال زیاد است.
یادم هست یک بار قرار بود در وزارت کشور، به دعوت اتحادیهی صوتی و تصویری با موضوع اصول فروش سخنرانی کنم. وقتی پشت تریبون قرار گرفتم، دیدم چند هزار نفر آدم نشستهاند که خیلیهایشان به اندازهی عمر من، فروشندهی لوازم صوتی تصویری بودهاند. من چطور برای اینها از فروش حرف بزنم؟
تصمیم گرفتم موضعم را تغییر دهم. گفتم:
دوستان عزیز. من در فروش لوازم صوتی و تصویری بیسواد و بیتجربه هستم.
اما اجازه بدهید به نمایندگی از گروهی صحبت کنم که هیچ نمایندهای در اینجا ندارند. به نمایندگی از آن میلیونها نفری که در طول سال از جلوی ویترین فروشگاههای شما رد میشوند و محصولات شما را میبینند و میخواهند در مورد خرید آن تصمیم بگیرند.
با این نوع حرف زدن، موضع بهتری داشتم. چون حالا آنها نمیتوانستند ادعا کنند که موضع مشتری را میدانند. آنها همه در موضع فروشنده بودند و من واقعاً از این منظر، حرف تازهای داشتم (یا به صورت بالقوه میتوانستم داشته باشم).
چند هفته بعد با دوستی که در یکی از مراکز آموزشی مدیریتی سمت ارشد داشت، سمیناری رفتیم. ایشان قرار بود در مورد MBA صحبت کنند.
رفتند و شروع کردند: دوستان. من در حوزهی MBA کم سواد هستم. اجازه بدهید مسئلهی آموزش مدیریت را از زاویهی نگاه یک دانشجو که در دورهها ثبت نام میکند بررسی کنم.
نصف سالن خالی شد.
ایشان به من گفت: محمدرضا. آن روش تو در وزارت کشور خیلی جواب داد. اما اینها رفتند.
مدتی طول کشید تا توضیح دهم که دوست من. آنجا موضع من فرق داشت. اینجا تو را به اعتبار سمتت دعوت کردهاند. آن یک زمینه را هم که مسبب دعوتت بود، گفتی نمیدانی و نمیفهمی.
این جنس تقلید را زیاد میبینم. در خیلی جاها.
من اگر نامه به رها نوشتم، اگر چه شاید نامش بعضیها را به یاد نامه به کودکی که هرگز زاده نشد بیندازد، اما اگر کسی کتاب فالاچی را خوانده باشد میداند که این دو هیچ ربطی به هم ندارند. آنجا با یک روایت از زندگی شخصی مواجه هستیم که در ظرف نامه ریخته شده است.
اینجا با کسی مواجه هستیم که سبک نوشتههایش مدیریتی است. رسمی است. نه ادعای ادبیات دارد نه میتواند داشته باشد. حرفهایی دارد که در قالب نوشتههای عادیاش نمیتواند بنویسد (یا چندان پذیرفته نیست که بنویسد).
تصمیم میگیرد به فرزندی که نیامده بنویسد. همین نیامدن فرزند یک زیربنای مهم است. چون نوعی تاکید است که اصل ماجرای زندگی را قبول نداری. آنقدر قبول نداری که حاضر نشدهای مخاطب واقعی آن نامهها را خلق کنی. پس آنچه مینویسی نحوهی مواجهه با یک واقعیت ناخواسته است (زندگی ما در دنیا). نحوهی بودن در آن و آلوده نشدن به آن. با مردم بودن و از مردم نبودن. مفهوم اعتراض به زندگی.
هر بار که متنی مینویسم و عنوانش نامه به رها است، پوزخندی به دنیا است. چون یادآوری میکنم که ای دنیا. آنقدر پست و ضعیف و بیارزش و مسخرهای که با هیچ حرف میزنم، اما مخاطب جدید نمیآفرینم تا درد بودن را تحمل نکند.
ضمن اینکه در این قالب و با این عنوان، میشود کمی ادبیتر نوشت. برای کسی مثل من که ادبیات را نمیداند و نمیفهمد و تمرینِ نوشتن میکند، ایجاد و خلق ظرفی که این تمرین را پذیرفتیتر و قابل تحملتر کند ضروری است.
حالا میبینی کس دیگری فرزند را میآورد. در بغلش میگیرد. بعد نامه مینویسد. همان حرفهای سابق را با تیتر جدید میگوید.
عزیز من. من فرزند نداشتم. برایش نوشتم. شما در گوش فرزندت بگو. چرا مینویسی؟ اینقدر لقمه را دور سر خودت نپیچان.
یا اگر حرف همان حرف سال قبل است. چرا در ظرف جدید؟ میگفتند نیاز مادر اختراع است. اما گاهی اوقات فکر میکنم که آن زمان، احتمالاً اختراع کردن خود به یک مُد تبدیل نشده بوده. وگرنه اول اختراع میکردند و بعد به دنبال مادرش میگشتند.
نکتهی سوم: بعضی تقلیدها که انجام نمیشود من را ناراحت میکند
من در روزنوشتهها و همکارانم در متمم، ایدهها و رفتارها و سنتهای زیادی راه انداختهایم که تقلید نشده و همیشه حسرت به دلم مانده که تقلید شود.
اجازه بده یک مورد سادهاش را بگویم. اما میتوانم به آن، صدها مورد دیگر بیفزایم. واقعاً صدها مورد. نه دهها مورد.
ما در متمم عکس با کراوات نداریم. ما در متمم عکس زن که حجاب رعایت نکرده باشد نداریم.
اگر زنی را میگذاریم که حجاب ندارد، آن را در همان حدودی از صورت میگذاریم که شرع تعیین کرده است.
من نه ادعای تشرع دارم و نه ادعای مخالفت با فرهنگ غرب یا کراوات یا از این بحثها. نه روضهخوانی راه انداختهام نه مجلس لهو و لعب.
معلم بودهام و معلمی کردهام و تا باشم هم همین مسیر را ادامه میدهم.
اما حرفم این است:
وقتی که در کشورمان کراوات نمیزنیم یا افراد بسیار کمی کراوات میزنند. وقتی در خارج از ایران هم، کراوات به فضاهای بسیار رسمی محدود است. وقتی مدیران ارشد سازمانها در فضای کاری خود کراوات نمیزنند و کارمندهای ردهپایینتر میزنند. وقتی این جور پوشش بیشتر برای رفتن به کنسرت و اپرا رایج است. وقتی نسل جدید دنیا اسپورت و آزاد میپوشد و حتی کت و شلوار را هم خیلی وقتها به تن نمیکند. آیا چهرهی مرد کراوات زده، که تقریباً به نماد مدیریت و فروش در کشور ما تبدیل شده، یک چهرهی واقعی است؟ آیا یک چهرهی آشناست؟ آیا مردم ما در هنگام مراجعه به سازمانها یا فروشگاهها این چهره را میبینند؟
آیا ما میتوانیم در آگهی یک دوره که مثلاً به آموزش هویت بصری برند میپردازد، ضمن تاکید بر ایرانی بودن دوره، از تصویر کسی استفاده کنیم که کراوات دارد و پوست صورتش سفید است و موهایش از ترامپ هم زردتر است؟ چنین بچهای اگر از شکم مادر ایرانی بیرون بیاید، بلافاصله برای طی کردن فرایند درمان، نزد دکتر فرستاده میشود.
همینطور زن ایرانی.
دوست داری یا نداری مهم نیست. زن ایرانی امروز در محیط کسب و کار حجاب دارد. وقتی هر روز در هر مطلب، عکس زن اروپایی و آمریکایی را میبیند، احساس خوب نخواهد داشت. حتی ممکن است متوجه نشود، اما احساس میکند این زن، خواستهها و ناخواستهها و چالشها و دردسرها و دستاوردهای دیگری دارد.
من اگر در مورد محیط کار یک زن حرف می زنم، باید به او این سیگنال را بدهم که محدودیتها و چارچوبها و قوانین حاکم بر محیط تو را میشناسم و به خاطر دارم. به این شکل راحتتر میتوانم اعتماد او را جلب کنم و فرایند یادگیری او را تسهیل کنم.
از این جنس موارد که تقلید نشده و نمیشود زیاد است. ما حتی گاهی با هزینههای زیاد مینشینیم و کلیپآرتها را تک تک طراحی میکنیم تا مطمئن شویم که این نشانهها در آنها نیست. پول در متمم هرگز با دلار نمایش داده نمیشود. چه بپسندید و چه نپسندید. ما باید تاکید کنیم که حواسمان به فضای ایران هست.
وقتی این تاکید را انجام دادیم، اگر از یک متفکر غربی هم مطلب میآوریم – که این کار را بارها کردهایم و میکنیم – همه میدانند و میفهمند که از کمبود مطلب سراغ نقل یک مطلب نامربوط نرفتهایم. بلکه احساس کردهایم که او هم حرفی دارد که برای امروز ما و شرایط ما و چالشها و نیازهای ما میتواند مفید باشد.
نکتهی چهارم: رابطه بین استراتژی و تقلیدپذیری
هیوا جان.
این نکتهای که میگویم شاید کلماتش متعلق به من باشد یا به این شکل در کتابهای استراتژی نباشد.
اما مطمئنم و ایمان دارم که با روح استراتژی همسو است و از بارنی تا پورتر، همین حرف را گفتهاند. اما آنقدر مهم است که از هر زبان که میشنوی نامکرر است و من هم میخواهم آن را دوباره به زبان دیگری بگویم.
تقلید هست. خواهد بود. میتواند موجب رشد یا نابودی تک تک ما یا کسب و کارهایمان یا فرهنگ و اقتصاد و کشورمان شود.
اما یک نکتهی فراتر از تقلید هست و آن، منحصر به فرد بودن است. چیزی که به نظر من عصارهی استراتژی است.
من مزیت استراتژیک را به این شکل میفهمم:
مزیت استراتژیک، هر چه سختتر و غیرقابل تقلیدتر باشد، ارزشمندتر است (این حرف بارنی و پورتر است).
اما نکتهی من که دوست دارم به بارنی و پورتر اضافه کنم این است که:
شگفت انگیزترین و معجزه آمیزترین مزیت استراتژیک، مزیتی است که دیگران میبینند. برایشان قابل تقلید هم هست. اما چنان از فضای آنها و موقعیت آنها دور است که ترجیح میدهند آن را تقلید نکنند.
حالا هر کس میتواند به سبک خود این کار را انجام دهد و دنبال مزیت رقابتی یا مزیتهای رقابتی خودش باشد.
شاید مثال زاغ و عقاب دکتر خانلری مثال خوبی باشد.
ببین ما همیشه جوری ماجرا را میخوانیم که انگار عقاب خوشبختتر بوده و زاغ بدبختتر.
اما اینطور نیست. واقعیت این است که هر دو آنها در دنیای خود خوش هستند. زاغ شکل دیگری از زندگی را انتخاب کرده و عقاب شکلی دیگر.
راه تقلید از دیگری بسته نیست. نه مردار خواری را بر عقاب حرام کردهاند و نه پرواز در اوج را بر زاغ ممنوع.
اما چیدمان فضا به شکلی است که هر یک به کار خود مشغول هستند و گاهی هم که در فکر خود، فانتزی زندگی به سبک دیگری را مرور میکنند، در نهایت پشیمان میشوند.
من فکر میکنم در کسب و کار، در زندگی، در برندسازی شخصی، مهم نیست زاغ باشیم یا عقاب.
مهم این است که مزیتهایی را ایجاد و انتخاب کنیم که یا قابل تقلید نباشند یا اگر قابل تقلید هستند، دیگران رغبتی به تقلید از آنها نداشته باشند و زود بفهمند که این بازی، بازی آنها نیست.
پس به جای بستن راه تقلید، باید کاری کنیم که تقلید یک بحث نامربوط و Irrelevant بشود.
من به نظرم، تعدادی از این اصول را انتخاب کردهام. اصولی که دیگران، حتی اگر بدانند در کیفیت زندگی من موثر هستند، باز هم جرات نمیکنند از آن تقلید کنند. همین باعث میشود که بتوانم برای خودم، جایگاه خودم را داشته باشم. دقت کن که نمیگویم جایگاه بهتر یا بدتر. جایگاه خودم. همین. هر آدمی و هر کسب و کاری به نظرم میتوانند جایگاهی بسازند که مال خودشان باشد. به این معنا که دیگران، حتی اگر مسیر رشد اینها را دیدند، باز هم به تقلید از آنها رغبت نکنند.
خیلی از این اصول را میدانی. اما بگذار بعضی را تکرار کنم:
- قید اینکه با دارایی قابل توجه از این دنیا بروم را زدهام.
- تامین مالی سال آیندهام را به سال آینده واگذار کردهام. برای نشستن سر خیابان و واکس زدن کفش مردم هم آمادهام.
- اینکه کار حرفهای کنم و ورشکست بشوم را به اینکه کار کمتر حرفهای کنم و موفق بمانم ترجیح دادهام و میدهم.
- تحسین دیگران را رها کردهام و رضایت و آرامش خودم را در اولویت قرار دادهام.
- اثر گذاشتن را نسبت به ارث گذاشتن در اولویت قرار دادهام.
- با خودم قرار گذاشتهام که برای هر هزار کلمه که مینویسم، حداقل سه هزار کلمه خوانده باشم.
- زندگی با مردگان در میان کتابهایشان را به زندگی با زندگان در میان حرفهایشان ترجیح دادهام.
متمم، زادهی این مدل ذهنی بوده. هم رشدش ناشی از این دیدگاه است و هم روزی که نابود شود از همین دیدگاه ضربه خواهد خورد.
تقلید در حد عکس نوشته یا کاربر آزاد و ویژه، آنقدر سطحی است که به نظرم، به هیچ شکل نمیتواند به معنای تقلید از مدل ذهنی حاکم بر متمم باشد.
[…] افراد و تثبیت جایگاهشان میتواند مخرب باشد. اگرچه تقلید به شیوهی درست میتواند مفید باشد و من داشتم فکر میکردم این کار در چه صورت میتواند […]
[…] نظرم حرفای محمدرضا شعبانعلی در جواب سمانه میتواند آموزنده […]
راستش من هیچوقت به دید یه کسب و کار به متمم نگاه نکرده بودم. چون سواد کسب و کار رو نداشته و ندارم و هیچ وقت هم به دنبال ایجاد یه کسب و کار نرفتهام.
در واقع نگاه من به متمم به عنوان یکی از دانشجویان متمم، بیشتر یه فضای آموزشی است و اون روزی که این مطلب رو خوندم واقعا نگران شدم از اینکه نکنه متمم یه روزی دیگه نباشه.
من بعد از مدتی از عضویتم در متمم تا به امروز دنبال این بودم که به چه شکل میتونم از این چیزهایی که در متمم یاد میگیرم تو زندگی شخصی خودم استفاده کنم. تا به حال هم آموختههای ناچیز خودم از محتوای بسیار آموزنده متمم خیلی به من کمک کرده.
اونقدر هم این فضای آموزشی برای من فاخر هست که به خودم اجازه نمیدم هر کسی رو به این فضا دعوت کنم. تازه بعد از این همه مدت، دو نفر از دوستانم رو که به نظرم میتونه مطالب متمم برای اونها هم مفید باشه و از این مهمتر، اونها هم قدر این فضا و محتواش رو میدونن، تصمیم گرفتم که با خرید اشتراک شش ماهه برای هر کدومشون اونها رو به متمم دعوت کردم.
من اصلا دوست ندارم لحظهای تصور کنم که متمم دیگه نباشه. من میخوام متمم تا جایی که برای مدیر متمم و گروه متمم امکان داره پا برجا باقی بمونه تا همه متممیها از متمم بهرهمند بشن، رشد کنن و زندگی بهتری برای خودشون و اطرافیانشون ایجاد کنن.
محمدرضای عزیز، همه اینها رو نوشتم تا اینو بگم که من به شخصه اونقدر به متمم و اصول و ارزشهای متمم علاقمند شدم که نمیخوام به جدا شدن از متمم یا نبود متمم فکر کنم و سوالاتی که قبلا اینجا پرسیدم فقط از سر دل نگرانی بود و نه چیزی بیشتر. اما حالا که متوجه شدم افق زمانی مورد نظرتون برای قضاوت درباره متمم ده ساله هست یه مقدار خیالم راحتتر شد.
راستش آرزوی من اینه که این جریان سیال یادگیری من در متمم تنها لحظهای متوقف بشه که اون لحظه مرگ سراغم اومده باشه و دیگه فرصت زندگی کردن و آموختن من در این دنیا تموم شده باشه.
سلام
شنبه صبح که این مطلب را خوندم بسیار برام لذت بخش و خاطره انگیز بود.
یادم هست که اولین روزهای قبل از متمم برای منم ایمیل آمد و فرمی را پر کردم و یادم هست روزهای اول برای ثبت نام مشکل داشتم و البته پیگیرش هم نبودم و چند ماه بعد بود که باز ثبت نام کردم و ثبت نامم نهایی شد، اوایل اصلا مطالب را جدی نمی گرفتم چون همان دیدی را نسبت به سایت های تولید محتوای فارسی داشتم که بقیه دوستان هم قبل از متمم داشتن و کلا روزنوشته ها را بیشتر دوس داشتم، اما دو سال پیش که دوره های ام بی ای متمم هم شروع شده بود و مطالب آن را جدی تر خواندم از کیفیت بالای محتوا خیلی لذت بردم،کم کم ساختار متمم بسیار کامل و زیبا شد، کامنت گذاری بسیار جدی شده بود،استانداردهای زیبایی طراحی شده بود.
بعد از آن بود که متمم کیس من شد(هرچند که فقط ظاهر قضیه رو میبینم و از افکار پشت تصمیمات خیلی اطلاع ندارم) کیسی که مدیریت را یاد بگیرم، کیسی که می توانم به روز، روندهای آن را ببینم، نحوه تغییراتی که می کند و بازخوردهایی که می گیرد.
محمدرضا چیزی که خیلی خوب یاد گرفتم رعایت استانداردها بود، دیگر برای هر کاری ارزش بیشتری قائل میشوم اگر که سمینار و یا ارائه ای دارم یاد گرفتم که آن سمینار ۱ ساعت نیست و اگر قرار است برای ۳۰ نفر ارائه شود نه تنها ۳۰ ساعت نیست بلکه باید زمان افراد را برای رفت و آمد هم در نظر گرفت و آن را ۹۰ ساعت فرض می کنم و بهترین وقت را برای تولید محتوا می گذارم، هر چند بگویم که اگر یک نفر هم باشد باز استاندارد کارم را پایین نمی آورم.
اگر که بخواهم از تک تک چیزهایی که از شما و متمم یادگرفته ام در اینجا نمی گنجد، ولی امروزه کتابی یا مطلب زیبایی که می خوانم متمم به ذهنم خطور می کنم، وقتی که از سایمون سینک و اینکه می گوید با چرا آغاز کنید، چرایی متمم را دوس دارم، متمم بر چرایی بنا شده است و نه اینکه بر چگونگی ؟
وقتی در گیمیفیکیشن با اصطلاح پوینتیفیکیشن آشنا می شوم و بعضی اوقات میبینم متمم کارهایی انجام میدهد که گرفتار پوینتیفیکیشن نشود درک بهتری از این موضوع پیدا می کنم.
ارزش بازاریابی به کمک محتوا را بیشتر درک کرده ام،درک اینکه دیگر نباید با تلفن به سراغ سازمان ها رفت و آن ها را اذیت کرد بلکه برندی بسازیم که سازمان ها سمت ما بیایند را الان بهتر می فهمم.راستش افرادی که می خواهند برندسازی کنند و روزها و ماه ها وقت خود را برای رنگ و لوگو و اسم تلف می کنند را الان درک نمی کنم(استیو جابز اگه الان زنده بود و الان می خواست اسم اپل و لوگوی آن را انتخاب کند توسط دیگران محاکمه شده بود)، البته که نمی گویم این ها مهم نیستند بلکه صحبت از زمان زیادی که صرف این بخش ها می شود ولی برای هویت و عملکرد خود فکری نمی کنند. و خیلی درس های دیگر که در متمم می شود یاد گرفت. متمم را برای این ویژگی هایش بسیار دوس دارم و اینجاست که اهمیت وفادار و طرفدار برند شدن را بیشتر می فهمم.
هنوز نوشته های من مثل نوشته های شما ساختار ندارد و جالب است هر سری از ساختارمند نبودن نوشته هایتان عذرخواهی می کنید :)، روزی که تصمیم جدی برای داشتن وبلاگ را آغاز کردم و مهارت های خود را کمی بیشتر کردم امیدوارم این مهارت را مثل شما نیز کسب کنم.
سلام
محمدرضای عزیز سپاسگزارم
این مطالب پراکنده ای که نوشتی برای من پر از درس و نکته های آموزنده بود . فقط به چند مورد محدود اشاره میکنم :
مورد اول: (یکی از دغدغه های من شناخت تصور و نگرشی هست که آدمها نسبت به خودشون و نسبت به شناخت آدمهای دیگه از خودشون دارن مثلا ذهن خوانی هرچند یه خطای شناختیه اما کارکردهای مفیدی هم میتونه داشته باشه و بد نیست گاهی آگاهانه ازش استفاده کنیم)
برای بار سوم این روزنوشته رو با این هدف خوندم که ببینم آیا خودشیفتگی پنهان در این نوشته آزاردهنده هست یا نه ؟ اما چنین موردی (خودشیفتگی پنهان) رو به معنی واقعی کلمه درک نکردم . به فرض هم چنین چیزی وجود داشته باشه “از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک ”
مورد دوم: خدا رحمت کنه آقای دزفولیان رو . شاید اگر هنوز زنده بودند یکی از لذت های عمیق زندگی رو تجربه می کردن اثرگذاری شون قابل ستایش بود و هست بدون اغراق .
مورد سوم : احساس میکنم نیاز به فضایی داشتم که بتونم در اون آزادانه اعتراف کنم که همیشه از نظام آموزشی و درس و مدرسه گریزان بودم و بارها احساس فریب خوردگی رو در این نوع فضاها تجربه کردم به ندرت در طول دوران مدرسه موقعیتی فراهم می شد که درس ها و کتاب ها متناسب با نیازها و استعدادهای من باشه اما متمم شرایطی رو برای من فراهم کرد که فکر میکنم خیلی خوب میتونه انتظارات من رو از آموزش برآورده کنه متمم چنان فضای روح بخشی(دقیقا همین واژه) داره که احساس میکنم اگه یه روز نباشه یه خلا اساسی در زندگی من ایجاد میشه . در طول روز از هر فرصتی برای سرزدن به متمم استفاده میکنم و ناراحتم که نمیتونم بیشتر و بیشتر از این امکانات مطلوب بهره ببرم
حالا که بحث ها به اینجا رسید حیفم اومد که اعتراف نکنم متمم تا حالا چقدر تونسته در زندگی من
اثر گذار باشه
مورد چهارم : من فکر میکنم مزیتی که متمم تا الان ایجاد کرده به گونه ای هست که کسی رغبت نکنه تقلیدی ازش داشته باشه چون مدل ذهنی که ازش صحبت میکنی به اندازه ای خاص هست که کمتر کسی تشویق میشه عینا اون رو عملی کنه
قبل از هر چیز یک اعتراف صادقانه:
پیشتر از این خیلی راحت میآمدم و میگفتم: محمدرضا. و ادامه حرفهایم را مینوشتم.
اما مدتهاست نمیتوانم. کمی از محمدرضا خواندنت میترسم. نه از آن ترسهای دلهره آور. یک ترس دوستداشتنی شاید، نمیدانم اصلا. تعریف شدنی نیست، باید دچار باشی تا بدانی چه میگویم. از طرفی هم نمیتوانم بنویسم استاد و یا محمدرضا شعبانعلی، یا آقای شعبانعلی. میدانی، شبیه این است که به برادرم بگویم آقای مهندس مسعود. یا به پدرم بگویم آقای عبدلی. یا هر کسی را که خیلی دوستش دارم را به نام دیگری صدا کنم، نه نام خودش. در واقع هم دوری، هم خیلی خیلی نزدیک و من بارها با این تضاد میآیم و مینویسم و پاک میکنم و میروم. شاید خنده دار به نظر برسد اما حدود ۱۵ درصد موارد، دلیل حرف نزدنم در روزنوشتهها به همین موضوع بر میگردد. ۵۰ درصد دیگر هم به این دلیل است که از لابهلای سوالات و کامنتها و پاسخها برای خودم جوابی پیدا میکنم و معناسازی میکنم و سرم را کج میکنم و میروم. ۳۵ درصد باقی ماندهاش بهانه کمبود زمان است و بیسوادی.
سوال هیوا و پاسخ شما ( راستش را بخواهی شما گفتن هم سخت است : ) شما خیلی فاصله است. نگاه کن: من، تو، او، ما، شما ) بگذریم.
هدفم از نوشتن این کامنت پرسیدن یک سوال است. سوالی که در این مدت ندیدهام کسی پرسیده باشد. شاید هم دوستان پرسیدهاند و از چشم من دور مانده.
فرض را بر این بگذاریم که یک نفر از روزهای اول روزنوشتهها و بعد هم متمم، همراه شما بوده و تا حدودی با مدل ذهنی شما آشناست. بحث هنر شاگردی کردن را هم بارها و بارها خوانده و متمم دانشگاه شخصی اوست و در آن علمی که در هیچ مدرسه و دانشگاهی نیاموخته را میآموزد.
کشور ما، استان و شهر محل زندگی هر کدام از ما متممیها، پر است از آدمهایی که بعد از اتمام مدرسه و دانشگاه، با توجه به دانش و تجربهای که کسب میکنند هر کدام شغلی را انتخاب میکنند_ با چشم پوشی از این قضییه که شغل خود را دوست دارند یا نه و یا واقعاً مرتبط با دانش و تجربه و مهارت است.
شرایط و قوانین متمم در سایت متمم ذکر شده” نقل مطالب متمم به هر شیوه و با هر عنوان، تخلف محسوب شده و متخلفین بر اساس قوانین جاری کشور مورد پیگیرد قانونی قرار می گیرند.” علاوه بر این نحوه استفاده از مطالب و ایدهها هم چه در پاسخ به سوال هیوا و چه به صورت پراکنده بارها ذکر شده و خواندهایم.
اما اگر بخواهم خیلی خلاصه بپرسم: «ما متممیها تا چه اندازه حق استفاده از مطالب متمم در محیط کار، شغل و حرفه خود داریم؟ »
شاید بهتر باشد یک مثال بزنم چون احساس میکنم به قدری از سر و ته حرفهایم زدم که به جای ساده تر کردن پیچیدهتر کردم معما را
مثلا: سری سوادمالی کودکان و نوجوانان در متمم، که هیچ وقت در مدرسه و دانشگاه حتی، ما و فرزندانمان یاد نگرفتهایم. آیا میتوانیم با توجه به سرفصلها، منابع و یا حتی رفرنس دادن به متمم، این درس را به کودکان و نوجوانان محله زندگی و یا شهر محل زندگی خود آموزش دهیم؟
من این را خوب فهمیدهام که از متوسط اطرافیانم بیشتر رشد نخواهم کرد. و متوسط اطرافیان من نه تنها امسال شاید تا ۵ سال آینده هم حتی به ذهنشان خطور نکند که بیایند و سرچ کنند و درسی مثل سواد مالی کودکان و نوجوانان متمم را بیابند و بعد از آن یک متممی شوند. من به عنوان یک متممی تا چه اندازه حق استفاده از متمم و آنچه در این دانشگاه میآموزم را دارم؟
پ.ن : میدانم که خیلی بهتر از خودم میدانید که درس های متمم، خصوصا سری استراتژی محتوا از درسهای مورد علاقه من هست و برای آن وقت میگذارم و جز درسهایی است که چه برحسب اتفاق و یا لطف دوستان امتیاز زیادی در این درس کسب کردهام. با وجود اینکه به این فضا علاقه زیادی دارم، اما با توجه به در نظرگرفتن شرایط این روزهای زندگی فکر میکنم میزان اثرگذاری من خارج از فضای آنلاین بیشتر است. و دلیل مطرح کردن سوالم همین هست.
من یک متممی بودم و هستم و خواهم بود و دوست دارم خارج از فضای آنلاین، متمم در محیط زندگی و شغلیام نه تنها نمود درونی، که حتی نمود بیرونی داشته باشد. اما آیا این حق را دارم؟
(حق داشتن را اصلاح میکنم که دردش کمتر باشد : ) آیا میتوانیم چنین انتظاری داشته باشیم؟)
خانم سمانه عزیز
البته امیدوارم که سوال شما را درست درک کرده باشم .
به نظر من این وظیفه و رسالت شما بعنوان کسی خود را متممی می داند است ، در هر چه بیشتر انتقال دادن تجاربتان سخت کوشا باشید و ضمن اینکه یادآوری میکنم علاوه بر تاثیر خوب اجتماعی ، در کمک به درک مطلب خودتان نیز بسیار موثر است و ضمنا” همواره برای اینکه ما برداشت خودمان را از یک مطلب انتقال میدهیم حتما منبع اصلی مورد استفاده (متمم) و کتابهای را هم که متمم به آن اشاره کرده است را هم مواکدا” به دوستان یاد آوری کنید .
فکر کنم این آرزوی محمد رضا و گروه متمم است که این شاخصه بارز را در تمامی دوستان متممی به صورت بارز ببینند همانطور که خودش در ایران ماندن و تاثیر گذاری در جامعه را رسالت خودش می داند و با تمام وجود عاشقانه تلاش میکند .
دقت کنیم که در مطلب بالا به رقیبان برای موفقیت در تلاش برای تولید محتوا آخرین دستاوردهای خود را در اختیار آنها میگذارد تا در تاثیر حرکت تولید محتوای خوب در جامعه موثر باشد .
و تاکید میکند :
“در متمم، عدهای آدم سرمایه گذاری مشترک کردهاند تا محتوای خوب ارزشمند تولید شود و با دانش روز دنیا آشنا شوند و رشد کنند. این از محمدرضا شروع میشود تا آخرین نفری که الان به جمع متممیها ملحق شده.
من متعهد هستم که همیشه و همهجا، هر شیوه و روشی را که احساس میکنم میتواند آموزش جدیتر و عمیقتر و اثرات پایدارتر ایجاد میکند مستقر کنم و از استقرار آن دفاع کنم.”
سمانه.
تو اگر مطالب اینجا و متمم را خوب درک کنی، باید جوری بتوانی حرف بزنی که من که حرف هایت را میشنوم و میخوانم نفهمم حرفهای اینجا یا متمم است.
اگر حرفی زدی و من احساس کردم این حرف را قبلاً شنیدهام یا خواندهام یا گفتهام، به نظرم شاید لازم نبوده حرف بزنی.
فکر میکنم خیلی از کسانی که حرف از بازنشر میزنند، در واقع بیشتر به کاسبی کردن از دستاورد مجموعهای فکر میکنند که خودشان کاسبی را با هدف نشر علم کنار گذاشتهاند.
بنابراین حرفم مشخص است.
متمم باید «مغز» تو را عوض کند. وقتی مغزت عوض شد ممکن است حاصل این باشد که مثلاً یک نقاشی متفاوت بکشی.
یا در شغلت متفاوت باشی.
متمم قرار نیست معلم پرورش دهد (آن هم دقیقاً برای تعلیم مجدد حرفهای خودش). چون خودش نسخهی اصل است و شما در بهترین حالت، یک تقلید ضعیف خواهید بود.
ما مقلد نمیخواهیم.
ما انسان Original میخواهیم.
تو میتوانی معلم فیزیک شوی و با متمم خوانی، یک معلم فیزیک کاملاً متفاوت باشی.
شرط من برای استفاده از متمم در یادگیری واضح است.
بارها گفتهام. اما چون به نظر میرسد – به سبک مراجعین به دفتر فقها – به شکل های مختلف از همکارانم پرسیدهای تا شاید فتوای استحلال شراب بگیری، واضح بگویم:
متمم را بخوان. یاد بگیر. حرفهای خودت را پیدا کن. زندگی کن. و سپس در شرایطی به دیگران آموزش بده که اگر من یا هر یک از متممیها پای حرفت نشستیم، بگوییم «بخش اعظم حرفهای سمانه برایمان جدید بود و نکاتی یادگرفتیم که نمیدانستیم و در متمم ندیده بودیم».
اگر قرار است حرفهای ما را تکرار کنی، به نظرم خودمان خیلی روانتر گفتهایم. نه از امروز تو .شاید حتی از فردای تو.
اگر الگوی درست میخواهی، سری به وبلاگ دوستان متممی بزن.
من هر روز صبح قبل از شروع کار روزانه، آنها را میخوانم و نکات جدید یاد میگیرم.
همان میتواند یک الگوی خوب باشد:
وبلاگهای دوستان متممی من
ساده بگویم سمانه:
وقتی دریا هست. منطقی است که مردم را به دریا هدایت کنی.
نه اینکه با ریختن قطره چکانی حرفها بر روی زبان دیگران (که البته تو اسمش را بازنشر میگذاری) برای خودت نامی یا نانی یا احساس خوب درونی فراهم کنی.
آدرس دریا را بده و احساس شیرینتر را تجربه کن.
همان کاری که من سالها کردهام.
متمم یک موجود زندهی آموزشی است. تو تکهای از محتوا را جدا میکنی و بازنشر میکنی و در واقع آن عضو دیگر مرده است.
من قبلاًهم گفتهام این نوع آموزشهای شما (با جدا کردن اندامهای متمم) ترویج «س.ک–س با مرده» است (این شغل اصلاً شریف نیست).
حتی اگر شاگردان یا مخاطبانت هم ارضا شوند، تو بستر گناه راه انداختهای.
تمام!
مطمئنم علت تند بودن حرفم را درک میکنی.
چون دو بار از همکارانم پرسیدی و جواب گرفتی.
دوباره خواستهی نامشروعی را تکرار میکنی.
اگر میخواهی مثال از یادگیری درست را بفهمی، به من نگاه کن.
من با افتخار مطلق، شاگرد و دست پروردهی دکتر مشایخی هستم.
دست و پایش را هم هزار بار که باشد، با غرور و افتخار میبوسم.
متمم، دستاورد دکتر مشایخی است و «اثر او» که به ما سیستمی فکر کردن و چارهاندیشی سیستمی را یاد میداد.
اما من حرفهای ایشان را نشر یا بازنشر نمیکنم. من نگاه ایشان را به حل مسئلهها، تقلید میکنم.
آنقدر کار من جنس و قیافهی متفاوتی دارد، که مجبور نبودهام هیچ نوع مجوزی از ایشان بگیرم و حتی اگر به ایشان نگویم، شاید ندانند که متمم، یکی از اثرات و باقیات صالحات ایشان است (البته قطعاً یکی از کوچکترینها).
انتظار من از تو و سایر متممیها، اقدام بر اساس آموختههاست و نه بازنشر آموزشها.
ممنونم.
اما با توجه به جوابی که دادین. وای بر من، چون فکر میکنم لازمه سالها متمم بخونم تا حداقل بتونم اصل حرفی که میخوام بگم رو درست منتقل کنم.
در خصوص تند بودن حرف شما باید بگم اصلا تند نبود و شاید من این برداشت رو نداشتم و ندارم.
فقط درباره اینکه گفتین قبلا هم دو بار چنین درخواست نامشروعی داشتم یک لحظه شوک شدم چون این اولین باری هست که این سوال رو مطرح میکنم و قبل از این فقط یک بار از همکاران شما در رابطه با به اشتراک گذاشتن یکی از ایده های متمم (اون هم با ذکر نام دریا اتفاقاً) با دوستانی که عضو متمم نیستند سوال پرسیدم و متوجه شدم که کار درستی نیست و انجام ندادم. همین.
راستش سوالی که اینجا پرسیدم قرار بود به عنوان تمرین درس ارزش آفرینی باشه. اما فکر میکنم حرف زدن از این موضوع هنوز زود باشه، لااقل لازمه چند قدم تو این راه بر دارم بعد حرف بزنم.
در هر حال من کاری که میخواستم انجام بدم رو پروژه ای انجام میدم و بعد نتیجه کار رو گزارش میدم.
چون با توضیحاتی که دادین فکر میکنم کاری که قراره انجام بدم فایده ش بیشتر از ضررش هست، چه برای خودم چه برای اطرافیان و چه برای متمم.
آدم گاهی تو مسیر زندگی جایی قرار میگیره که لازمه با اتفاقهای کوچیک اما اثر بخش بازی رو ادامه بده.
کمی دردناک بود قضاوتِ اینکه من بخوام قطره چکانی عمل کنم بدون ذکر نام شما و یا همکاران شما در صورتی که همیشه از نزدیکانم بشنوم تو جز متمم و محمدرضا شعبانعلی کسان دیگه ای رو هم تو دنیا میشناسی اصلا!
محمدتقی امینی عزیز ممنون از شما که برای من نوشتین : )
من و یه تعدادی از دوستانم اعتقاد داریم محمدرضا گاهی تراکتوری عمل میکنه. نه اینکه له کنه و بگذره، نه. یعنی خیلی خوب مخاطبش رو شخم میزنه. اونوقت انتخاب با طرف مقابل هست که این زمین آماده رو بذاره و بگذره یا اینکه بذر خوبی تو اون کاشته بشه که دفعات بعدی فقط با بیل بیاد سراغش برای مراقبت، نه دوباره تراکتور!
ممنون از شما، اما فعلا باید برم یه فکری به حال این زمینی که محمدرضا آماده کرده بکنم.
باشد که رستگار شویم.
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
آری باور داشتن و ایمان داشتن به همراه ظرفیت سازی انجام شده در سایت و داشتن هنر این گونه شفاف برخورد کردن از یک طرف ، و از طرف دیگر شاید براستی انتظار بجایی است که از بعضی دوستان محمد رضا دارد و بهتر که واقعا” نشان دهید که شایستگی و توانمندی را درست دیده است و بموقع فشار را زیاد کرده است .
منتظر نتیجه کار خوب شما هستیم امیدوارم با گزارش خود محمد رضا را غافلگیر کنید .
چند روز پیش کتاب شیب اثر ست گودین را خوندم و برای این بخشی که می نویسم چند تا مثال به ذهنم رسید:
کمبود ناشی از مشکلات و موانعی است که بازار و جامعه به وجود می آورند. از آنجا ناشی می شود که بیشتر رقبا قبل از اینکه آنها را به صدر ببرد، کارشان را ول میکنند. از اول هم همینطور بوده است. در واقع وجود سیستم به آنها وابسته است.
مثالها: یاد داستان پافشاریهایی که استیو جابز برای طراحی محصولاتی که کسی تا اونموقع به ذهنشم خطور نمیکرده و استاندارهای بالایی که برای محصولاتش در نظر گرفته بود، افتادم.
بعدشم یاد خدمات سایت متمم و امکاناتی که برای اعضا ایجاد کرده و می کنه- که بنظرم باعث شده با اختلاف در صدر باشه- افتادم.
با اینهمه به نظرم اکثر سایتهای مشابه دیگه هر چقدرم تقلید کنند یا حتی به فرض بهتر باشند، آقای شعبانعلی را ندارند یعنی عشق ندارند و اینو با کمی دقت میشه فهمید.
سلام
جان کلام شما استاد بزرگوار را هماهنگ با سخن خداوند در قرآن کریم می یابم که می فرماید:
بسم ا… الرحمن الرحيم
قسم به روزگار (۱) انسان در زيانکاري است (۲) {مگر کساني که ايمان آورده و عمل صالح انجام داده و يکديگر را به حق سفارش کرده و يکديگر را به پايداري توصيه نمايند}(۳)
بنظرم رمز برازندگی و مزیت رقابتی متمم در همین پایبندی به حق و پایداری در این راه بوده است
نکته دیگر: همانطور که پیش از این هم گفته ام به سبک اسلوب مند و دارای نگاه تحلیلی و ریاضی آقای مهندس جمال گنجه ای در تفسیر قرآن علاقه و ارادت ویژه دارم، ایشان که از دانش آموختگان دوره های نخستین صنایع دانشگاه شریف هستند پس از آنکه لینک روز نوشته تان در پاسخ به کامنت ما را برایشان فرستادم و خواندند کلیات پاسخ ایشان اینگونه بود که:
سلام برادر عزیز
مطالب را خواندم و در دلم تحسین ها کردم
حقیقتش یک فکر عمومی وجود دارد که میگوید امروز آخر الزمان است و بدترین ایام است
من با این فکر ابدا موافق نیستم و میگویم آخر الزمان هست ، اما بهترین ایام است
زیرا جوانه های گرایش به حقیقت خالص و بی شائبه در اینجا و آنجا زیاد دیده میشود
هم در ایتالیای کشیشان و هم در جلسات آموزش مدیریت
بهتر از این چیست؟
اگر هدف شما چیزی غیر از سودآوری باشد (بزرگ بودن، رشد سریع، رهبر و پیشتاز تکنولوژی بودن)، دیر یا زود جایی سرتان به سنگ خواهد خورد.
محمدرضا این جمله مایکل پورتر که در متمم ذکر شده با استراتژی تو ایا متناقض نیست؟
اینده متمم رو چطور پیش بینی میکنی؟
محمد عزیز.
فکر میکنم نوشتهی من و حرف پورتر را، کمی شتابزده خواندهای.
پورتر در مورد کسب و کارها صحبت میکند و من در متن توضیح دادم که متمم یک کسب و کار نیست. یک حرکت اجتماعی مشارکتی برای یادگیری بیشتر و بهتر است. در حرکتهای اجتماعی هم ماندگاری اثر حرکت مهم است. نه دوام خود حرکت.
——–
در مورد قسمت دوم حرفت هم، من به آیندهی متمم فکر نمیکنم. دغدغهی من آیندهی متممیهاست (این دو تفاوت ماهوی با هم دارند)
———
شاید اگر وقت بیشتری بگذاری و این بار با دقت و حوصلهی بیشتر، مطلبی را که برای علیرضا دورباش نوشتم بخوانی، حرفها و نگاه من شفافتر شود.
سلام بر محمد رضای خوبم
راستش متن بالا را یک بار در موبایل خواندم و دوبار با صفحه کامپیوترم ،دوست نداشتن به آخرش برسم زیرا ذره ذره مدل ذهنی شما برایم تداعی می شد و فاصله آنچه در فهم من بود با آنچه واقعی بود در حال کم شدن ،من مدتی هست که به دنبال آموزش مهارتهای فروش در حوزه فراوردهای لبنی هستم (البته ابتدای فیزکی و بعد در دنیای دیجیتال )با توجه به اینکه در تمام سال های خدمتمم به این صنعت ،همیشه چنین آرزوی را می پروراندم (البته بعد از شرکت در دوره مدیریت اجرایی و ملاقات با اساتید خوبم دکتر خرم،دکتر حقیقی ، آقای فتوحی و سایر اساتید دیگر شدت بیشتری به خود گرفت )بعد از آشنایی با متمم تصمیم گرفت که این مهم را انجام دهم ،البته با تقلید از متمم (تقلید با نگاه سختگیرانه در تولید محتوا ) ولی واقعیتش یا توجه به تسلط مناسبم بر این صنعت دیدم که هنوز بسیار نو آموز هستم برای محتوای مناسب و در شان مخاطب (کمال گرایی ) از طرفی نمی خواستم که همیشه بین رویا و خیال بافی پرواز کنم ،با دوستان متممی خودم که مشورت کردم به این نتیجه رسیدم که باید تمرکز بیشتری بر تولید محتوا در وبلاگ خودم داشته باشم و بعد طی دوران شاگردی شاید بتوانیم محتوای غنی ایجاد کنم ،اما واقعیتش هر چقدر جلو تر می روم برایم سخت تر می شود . دغدغه خود من تشریح برند شخصی و تکوین آن است زیرا چیز های که تاکنون از منابع دست دوم برایم ایجاد شده بیشتر خمار آور بوده تا سرمست کننده ،زیرا شناخت استعداد ها و علایق و یافتن مسیر درست در دنیای که حتی تعریف درستی از این واژه ها به ما یاد نداده اند ،بهترین و احسنت ترین کار از دیدگاه من است ،اینکه به قول خودت تشخیص بدهی این نقش را به تو تحمیل کرده اند و این رفتار را تزریق نموده اند یا انتخاب واقعی خودت به پذیرش نقش خودت بوده است ،حتی اگر زاغ باشی و در پایین دست پرواز کنی ، برای من با شما بودن حس کمال گرایی ام وتوقع از خود را افزایش داده است ، و حس هیجان به رسیدن نقطه ای که بتوانم خودم را تراز بهتری کنم و احساس الان من با شما ، مثل کسی که خاشاکی در چشمانش فرو رفته، اما نوری می بیند ولی اشک مانع درست دیدنش می شود ولی شوق دارد و ترس از ندیدن و یا درست ندیدن .
اما حرفهایت در روز نوشت ها برایم نقش آب زلالی است که چشمانم را درآن می شویم و مژه هایم خیس می شود .و درد ندیدن کمی آسان تر می شود ، و مسلما برای من روز ی زیبا و باشکوه است که هریک از دوستان متممی بتوانند در این مسیر یار همراه باشند نه بار خاطر و خود یک محمد رضای دیگر برای خود .
چند هفته ی پیش من به همراه دو تا از دوستانم پول گذاشتیم و یک عدد فایل صوتی آموزشی ۸۰ دقیقه ای به قیمت ۵۰هزارتومن خریدیم. نمونه ی رایگان را گوش داده بودیم و فایل هم تخفیف خورده بود(با تخفیف ۵۰ تومن بود) ما هم اعتماد کردیم و خریدیم. در توصیف کیفیت محتوای این فایل گفتن همین جمله کافیه که ((شما با گوش دادن این فایل صوتی، مطمئن خواهید شد که دیگر هرگز و هرگز فایل صوتی آموزشی فارسی نخواهید خرید)). خدا را شکر که نصف اون ۸۰دقیقه با صدای موسیقی پر شده بود و فقط ۴۰دقیقه مجبور بودیم به سخنان پر بار مدرس گوش بدیم. در ضمن ایشون مستقیما به منظور آموزش از راه دور صداشون را ضبط نکرده بودند و اون فایل محتوی سخنان ایشون سر کلاسشون بود که همراه با انواع موسیقی ادیت شده بود و به فروش میرسید. این از اون تقلیدهای ناراحت کننده بود. من و دوستم قبلا فایل های صوتی متمم و رادیو مذاکره را گوش داده بودیم و با این تصویر که واقعا چیزی یاد خواهیم گرفت این فایل را خریده بودیم و خیلی جا خوردیم.
این را مقایسه کنید با هدیه ی نوروزی متمم، فایل صوتی مدیریت توجه، آیا نباید متمم را بسیار بسیار دوست داشت؟ هزینه ی تولید فایل صوتی را نمیدونم اما مطمئن هستم که هزینه ی تولید فایل تصویری با موضوع رقابت که هدیه ی تابستانی ما بود، بیشتر از هزینه ای بود که من از اول آشنایی با متمم تا لحظه ی دریافت اون فایل ها پرداخت کرده بودم.
این مطلب رو که خوندن به رغم طولانی بودنش، خوندش برای من خیلی خیلی لذتبخش بود. اومدم که تعریف کنم دیدم که فواد انصاری عزیز، سنگ تموم گذاشته و یه جورایی حرف ته دل من رو هم خیلی خوب گفته، برای همین گفتم بهتره حرف تکراری دیگه نزم.
البته چند تا سوال هم برام پیش اومد. اول نخواستم بپرسم ولی الان که دوباره متن رو از اول خوندم گفتم مهمترین سوالاتم رو بپرسم. البته با اندکی مقدمهچینی.
قبلا اینجا تعریف کردم که چطوری محتوای متمم برای من جذابیت پیدا کرد و اینو خوب میدونید که من آدم بیش از اندازه کمالگرایی هستم. اینو به جرات و با اطمینان ۱۰۰٪ میگم که در فضای آموزشی به زبان فارسی، چه فیزیکی و چه دیجیتال از سطوح مختلف آموزشی از پایینترین سطح تا دکتری، به چشم خودم تا کنون چنین دقت علمی و به روز بودنی رو در ارائه محتوا، نه دیدهام و نه سراغ دارم. چون اگر غیر از این بود، بنده بیش از دو سال از وقتم رو پای متمم و حرفهای متمم نمیذاشتم.
محمدرضای عزیز، از نوشتههاتون مشخصه که به ایده متمم ایمان دارید و متمم رو طبق اصول و ارزشها و باورهای خودتون دارین پیش میبرین. اما آیا واقعا امکان داره یه روز بخواهید یه چنین ایدهای رو کنار بگذارید و به این نتیجه برسید که باید متمم تعطیل بشه؟
از طرفی اینکه گفتید آرزو و خواسته شماست که متمم کف یه پلن آموزشی باشه و نه یه بنچ مارک، و یه متممی حق داره هر وقت احساس کرد دیگه سراغ متمم نیاد و متمم رو کنار بذاره، آیا به این معنی که شما انتظار دارید ما متممیها تو سیستم متمم رشد کنیم و بعدش باید هر کدوم از ما به سراغ فضایی بره که حرف حسابی تو زمینه خاصی داشته باشه؟
از طرفی دارید میگید که میخواهید در آینده به بعضی از بچههای متمم یاد بدید برند شخصی برای خودشون بسازن. فکر میکنم مفهومش اینه که باید یه روز از متمم جدا شد و هر کسی مسیر رشد فردی خودش رو ادامه بده و اگر قرار باشه تا آخر عُمر مثل یه نوزادی که هیچ وقت نمیخواد رشد کنه به متمم بچسبیم و کاری از پیش نبریم، فکر کنم این شکلی بدجوری شما رو از خودمون نااُمید میکنیم.
واقعا تا به حال اینقدر تحت تاثیر نوشته ای قرار نگرفته بودم.
موضوع تقلید از متمم دغدغه من هم بود که آیا درست است یا نیست. چون تصمیم گرفته ام در زمینه آموزش رشته تخصصی خودم (بیمه)، که خلا آموزشی خیلی زیادی در این زمینه در جامعه ما- هم در صنعت بیمه و هم در بازار بیمه – وجود داره، کاری انجام بدم. بهترین گزینه ای هم که به ذهنم میرسه، آموزش در فضای مجازی و در قالبی مانند سایت متمم است.
دغدغه ام درمورد تقلید برطرف شد، اما دغدغه دیگرم در تولید محتوا بیشتر شد. اینکه آیا می توانم به نحو احسن از عهده این کار برایم یا نه.
همانطور که متمم یه منبع اصیل و معتبر برای یادگیری در زمینه مدیریت و مهارت و… هست، میخام یه منبعی معتبر و اصیل برای یادگیری بیمه برای فارسی زبانان فراهم کنم، که همانطور که با خبال آسوده متمم را به دوستان و کسانی که علاقمند یادگیری هستند، معرفی کنم.
اما هنوز از اینکه از کجا و چگونه شروع کنم، در وضعیتی مبهم هستم، و نگران از اینکه اشتباه نکنم.
تا الان خیلی از تجربیات شما از لابه لای روزنوشته ها الهام بخش بوده و شما نعمت بسیار بزرگی برای ما هستید.
اخیرا بطور جدی پیگیر درس استراتژی محتوا هستم تا بتوانم بطور درست این راه و مسئولیت سنگین را به سرانجامی خوش برسانم. بطوری که سالها بعد اگر دانشجویی که رشته بیمه را میخواند، یا کسی که به عنوان نماینده شرکت بیمه در صنعت بیمه فعالیت میکند، یا هر فردی که به یادگیری دانش بیمه ای نیاز دارد، و مانند این نیازها، بتواند براحتی به محتوای فارسی کاربردی و معتبر دسترسی پیدا کند.
🙂
سلام به معلم عزیزم
این نوشته به حدی برای من تداعی های مختلف داشت که دلم نیومد فقط رای مثبت بدم و چیزی نگم. اکثر دغدغه ها و نکاتی که در مورد روزنوشته ها و متمم بهشون اشاره کردید با فضای دیگری از جنس آموزش و تولید محتوا که مدتها توش شاگردی کردم و بعد هم تا حد توانم سعی کردم معلمی کنم آنالوژی داشت. منظورم فضای آموزش نجوم و روزنامه نگاری و ترویج علمه که میدونید بهش علاقه دارم. الان که این نوشته رو خوندم انگار داشتم مسائلی رو که تو ذهن من و خیلی از دوستان و همکارانم بود، در فضای آموزشهای مدیریتی و مهارتهای فردی مرور می کردم. انگار که فردی داره افکار پراکنده و خام من رو به صورت منظم می نویسه. در برخی موارد جور دیگری فکر می کردم که بعد از خوندن این نوشته فهمیدم مشکل کجاست و چجوری میتونم از زاویه بهتری به داستان نگاه کنم.
از دید من که این مطلب اصلا پراکنده گویی نبود. یکی از آموزنده ترین نوشته ها بود.
من از اینکه متمم هزینه های خودشو درنمیاره ناراحت شدم امیدوارم درآينده این قضیه تغییر کنه .
موردی را که دررابطه با مزيت مطرح کرديد جالب بود برام وهمچنين اصولتون .هضمش برای من سخت بود البته .هزينه زیادی از نظر من پرداخت میکنيد.
امیدوارم درمورد حفظ مزيت موارد کاربردی بیشتری را از شما یادبگيرم.
عباس جان.
میخوام برات یک مثال ساده بزنم ببینی چه جزئیات جالبی وجود داره که نهاتیاً یک سیستم رو میسازه.
یکی از ورودیهای متمم در سئو، زبان بدن هست.
اگر زبان بدن رو سرچ کنی ما جزو چند گزینهی اول هستیم. متوسط موقعیت ما در زبان بدن در شش ماه گذشته، در چند صد هزار باری که گوگل ما رو به مخاطب نشون داده ۳٫۹ بوده (طبیعتاً بسته به فرد و شرایط و سابقهی جستجو و موارد دیگه، این رتبه بالا و پایین میشه).
دو تا فکت جالب دیگه هم بهت بگم:
عمدهی کسانی که از طریق زبان بدن وارد متمم میشن، به کاربر ویژهی ما تبدیل میشن. البته نه مستقیم. بلکه به طور متوسط پس از ۲۷ روز (بعضیها همون لحظه، بعضیها بعد از مدتی که کاربر آزاد موندن و بعضیها بعد از چند بار دیگه که متمم رو در نتایج جستجو دیدن).
ما اگر به جای رتبهی ۳٫۹ رتبهی ۳ داشته باشیم، ثبتناممون از طریق ورودی زبان بدن حدود ۳۵ درصد افزایش پیدا میکنه. اگر متوسط رتبه مون ۲ باشه، ثبت ناممون حدود ۹۰ تا ۱۲۰ درصد افزایش پیدا میکنه (بسته به رونق بحث زبان بدن و فاکتورهای دیگه و اینکه در کدوم مقطع سال هستیم).
ما برای اینکه رتبهمون رو بهتر کنیم – با توجه به تجربهی گستردهای که در سئو داریم و در کلمات بسیار دشوارتر رتبههای برتر رو داریم – باید کار سادهای انجام بدیم:
در مورد زبان بدن در سیگار کشیدن و در مورد زبان بدن دستها مطلب بنویسیم. همچنین به جای پیامهای غیرکلامی از طریق چشم، در متمم از اصطلاح «زبان بدن چشمها» استفاده کنیم.
این رو از تحلیل سمانتیک سایتهای رقیب و تحقیقات بست انسر میدونیم.
از نظر گوگل متمم روی زبان بدن ناقص هست. چون عموم سایتهای زبان بدن ایرانی، به موضوع زبان بدن چشمها و همینطور زبان بدن سیگار و دست اشاره میکنن.
مشکلات ما:
ما نتونستیم تحقیقات آکادمیک پیدا کنیم که در مورد زبان بدن انسان در مورد سیگار کشیدن و زبان دستها، مطلب داشته باشه.
زبان بدن چشمها هم از لحاظ ترکیب فارسی غلطه. زبان چشمها میشه گفت. اما زبان بدن چشمها مسخره است.
به همین سادگی، ما یک کاهش فروش محسوس داریم.
مثال از این دست زیاده. کافیه ما به جای «مدل تحلیل رفتار متقابل» بنویسیم «نظریه تحلیل رفتار متقابل» تا رتبهی بسیار خوبتری کسب کنیم.
اما خوب میدونیم که تحلیل رفتار متقابل، نظریه نیست. مدل هست.
و ما مسئول هستیم که بچههای متمم به درستی یاد بگیرن که این نظریه نیست. مدل هست (اگر چه حتی در دانشگاههای روانشناسی هم، به دلیل ناآشنایی با فلسفهی علم، گاهی این دو واژه به جای هم به کار میرن).
بعضی وقتها به همکارام میگم: تقوا در تولید محتوا خیلی سنگینتر و سختتر از تقوا در این کارهای پیش پا افتاده مثل دزدی و اختلاس و تجاوز به عنف و این بحثهاست.
چون ما میتونیم بدون اینکه کسی متوجه بشه یا جرم حقوقی متوجهمون بشه، با تغییر چند کلمه یا آموزش چند مطلب – که میدونیم پایهی علمی ضعیف دارند – سود متمم رو افزایش بدیم.
اما اونوقت، از یه جای عجیبی داریم هزینه میدیم: از آرامش و لبخندی که وقت خواب روی چهرهمون میاد.
با سلام
محمدرضای عزیز، باید اعتراف کنم که روزنوشته های تو من را از وب گردی به یکجا نشینی سوق داد (چون متاسفانه یا خوشبختانه چندان انسان وفاداری در بحث آموزش نیستم و خصلت مرید بودن ندارم، بنابراین همیشه برای یک مطلبی که به دنبالشم هزار جا را رسد می کنم، که این خصلت بعد از آشنا شدن با تو و روزنوشته هات و بعدها با متمم کمتر شد)، به این علت که من به نوبه خودم درک می کنم و کاملا لمس می کنم که دغدغه تو واقعا چیزی هست که بارها بیان کردی و در این متن هم به طور کامل شرح دادی و با اطمینان به مفید مطالبت آنها را می خوانم.
در مورد کامنتی که راجع به تقوا در محتوا گذاشتی می خواستم موردی رو به اشترک بگذارم که مدتیه حس انزجار را در من برانگیخته: چند وقت پیش دنبال یادگیری اصولی تجارت بودم تا بتوانم از اول قدم های علمی وارد این مسیر بشوم و رویای خودم را تحقق ببخشم تا اینکه کسی در پیج اینستاگرام خود (چند ماه بود ادعاهایش در این مورد دنبال می کردم و باورم شده بود)، خبر از برگزاری چنین کلاسی با عنوان تاجر حرفه ای داد و من خوشحال که بالاخره “یافتم”، یک سیلابس قوی (و البته با یک مبلغ گزاف) که فکر کردم اگر این کلاس را از دست بدهم در حق خودم ظلم کردم، از آنجایی که من شهر دیگری بودم سختی رفت و آمد و مرخصی گرفتن دو روز در هفته در طول یک ماه را هم به جان خریدم و راه افتادم برای تاجر حرفه ای شدن و غافل از اینکه این آقا صرفا می خواهند به خودشان ثابت کنند می تواند مردم را دور خودشان جمع کند و از آنها پول دربیاورند و دریغ از ذره ای تعهد و به قول شما تقوا در متحوا حتی قبل از کلاس وقت نمی گذاشتند که مطالبی که برای آن جلسه جمع آوری! کرده اند را مطالعه کنند. جالبتر اینکه الان هر سمیناری برویم با حدود هزینه دویست تومان فایل جلسات و چند فایل آموزشی مرتبط را به رایگان در اختیار قرار می دهند ولی ایشان برای کپی کردن فایل ها داخل فلش هم درخواست هزینه کردند. به همین خاطر چند ماه است به تمام معنا به هر آموزشی غیر از کتاب و این خانه شدیدا بدبین و مقاوم شده ام. احساس می کنم رنگ کاسبی در آموزش بیش از پیش و بیش از بیش پررنگ شده است.
البته که من مخالف پول آوردن از طریق آموزش نیستم، در هیمن کلاس عنوان شد که حساب کنید متمم از هر نفر فلان مبلغ را می گیرد و در سال فلان مبلغ می شود و تازه محمدرضا تنها منبع درآمدش هم این نیست، و من بسیار خوشحال شدم و امیدوار به آینده پایدار متمم (البته با این متن خوشحالیم از بین رفت) ولی توقع من این است که در کنار پول در آوردن، آموزش درخور هم ارائه شود (حتی انتظار عکس این قضیه را هم ندارم!) در همین مثال بالا، من برای حرفه ای شدن در این کلاس ثبت نام کرده بودم نه یاد گرفتن الفبای تجارت که آن هم به دلیل عدم تسلط با شک تحویل من داده می شد و برای پر کردن محتوا آموزه های انگیزشی ارائه می شد که همه اینها باعث شد وقت و هزینه من و مهتر از آنها اعتماد من از بین برود.
عذرخواهی می کنم اگر درد دلم طولانی بود، خواستم از این طریق عنوان کنم که ما تفاوت تو را با بقیه درک می کنیم و به شخصه در زندگی فردی و کاری من بسیار تاثیرگذار بودی و هستی.
سلام.
چند تا نکته به نظرم رسید که دوست داشتم بگم. البته برای دوست قدیمی مثل تو، نکتهی جدید نیست.
اما برای غریبههایی که ممکنه از اینجا عبور کنند ممکنه جدید یا مفید باشه.
اولین نکته اینکه نباید از آیندهی متمم ناامید بود. من خودم خیلی امید دارم. در این متن هم درسته از سودده نبودن گفتم. اما این خبر بدی نیست.
ببین. من دیگه توی کسب و کار، پیرتر از این حرفها حساب میشم که دنبال نتیجهی سریع باشم.
عمداً میگم پیر. چون اگر «متوسط» روزی ۲۰ ساعت کار کردن رو برای ۳۶۰ یا ۳۶۱ روز در سال در نظر بگیری و این رو در ۱۵ یا ۱۶ یا ۱۷ سال اخیر حساب کنی (به فرض که زمانهای معدود و محدود دانشگاه رو کم کنی) به نظرم با استاندارد ایران که هیچ، با استاندارد آلمان و کشورهای دیگه هم، من دو یا سه بار بازنشسته شدهام و دوباره خودم را دعوت به خدمت کردهام.
این پیر شدن در محیط کار، نتیجههای زیادی داشته که یکی هم صبر است.
اگر من و متمم و متممیها، شش یا هفت سال دیگر زنده باشیم، من امید دارم که متمم کم کم بتواند به یک کسب و کار به معنای واقعی تبدیل شود.
به نظرم هم اصلاً دیر نیست. چرا باید انتظار داشته باشیم که یک فعالیت در دو یا سه یا چهار سال میوه بدهد؟
حتی در دنیای دیجیتال هم، اگر چه رشد سریعتر از دنیای فیزیکال است، اما خیلی سریعتر نیست. مواردی که رشد سریع داشتهاند، استثناء هستند نه قاعده.
اتفاقاً به عنوان کسی که در فضای دیجیتال به عنوان فعال در داخل کشور و مشاور در بیرون کشور کار میکند میگویم که اگر در فضای دیجیتال یک چیز اصالت داشته باشد آن سقوط سریع است و نه رشد سریع.
بگذار کاسبان دیجیتال، هر چه میخواهند بر خلاف این ادعای من، حرف بزنند و برای روضههایشان از ملت پول بگیرند.
بنابراین، به نظرم قبل از ده سال از راه اندازی متمم، من متمم را در مرحلهی نوزادی میبینم و همینکه با حمایت متممیها هست و زندگی میکند کافی است.
البته از اظهار نظرهایی که دیگران میکنند، میتوانی ناآشنایی آنها با تجارت و کسب و کار (لااقل در فضای آنلاین) را بگویی.
من تا امروز هیچ جا آماری از کاربران متمم ارائه نکردهام. نه آزاد نه ویژه.
با شمارهی پروفایل و موارد از این دست هم نمیتوان آماری داشت.
چون درصد بسیاری از کسانی که با گوگل به متمم میرسند، فقط یک ثبت نام الکی انجام میدهند و یک مطلب را میخوانند و میروند.
درصد بسیار کمی هستند که به کاربر آزاد دائمی تبدیل میشوند.
درصد بسیار کمتری به کاربر ویژه.
ما حتی ایمیلی که روز اول در ثبت نام میگیریم را Validate نمیکنیم. این هم به سیاست کلی گروه متمم (و البته سیاست خودم) برمیگردد.
کسی که بعد از دیدن متمم، آنقدر توانایی ارزیابی ندارد که ما را از سایتهای زرد تشخیص دهد و با دیدن انبوه متممیهای فعال و حرفهایشان، باز هم اطلاعات دقیق وارد نمیکند، بهتر است که با همان اطلاعات نادرست باقی بماند و بعد هم به تدریج ما را فراموش کند و حتی با ایمیل خبرنامه شنبهها هم دوباره به یادمان نیفتد.
خلاصه میخواهم بگویم که من به عنوان مدیر متمم، خودم هنوز آمار دقیق و درست از «کاربران واقعی» متمم ندارم. شاخصهای متعددی هم برای سنجش اثربخشی داریم که تعداد کاربران به شکلی که مردم میشمارند و فکر میکنند جزو آنها نیست (مواردی مثل حاصلجمع مطالعهی فارسی زبان در ماه در فضای متمم، متوسط مدت زمانی که میتوانند بدون حواس پرتی مطلب بخوانند، متوسط تعداد تمرینهایی که در ماه حل میکنند، متوسط شاخص کیفیت نگارش آنها و موارد دیگری را میسنجیم که در کنار هم، ماتریس شاخص پیشتاز برای سنجش اوج و فرودهای آتی متمم را میسازند).
تنها چیزی که از ثبت نامهای متمم میدانم و گاه و بیگاه تعقیب میکنم ماندهی حساب متمم است تا آنها را درست و تراز کنیم و متمم بتواند تعهدات مالی خودش را به انجام برساند.
سبک کار کردنم هم قبلاً در بسته شدن تراست زون نشان دادهام.
نه به دروغ و اغراق هر روز میگویم که کسب و کار موفق هستیم تا راه مصاحبه با اینجا و آنجا را برای خودم هموار کنم و عنوان کارآفرین موفق را به خودم بچسبانم.
نه هر روز نق میزنم که مشکل مالی داریم تا بچهها نگران متمم باشند.
آنچه مهم است این است که طبق درسهای تفکر سیستمی، افق زمانی من برای قضاوت در مورد «متمم»، ده سال است (اگر عمری برای من و متمم باشد و متممیها هم باشند و راضی بمانند).
قبل از آن هم، خیرات متمم مادی و معنوی آنقدر در زندگی من و همکارانم بوده که اگر متمم امروز هم نباشد، ما رستگار شدهایم.
وقتی همسایگان عزیز افغان من، یا تاجیکها که عضو متمم هستند، برایم شعر حافظ میفرستند و میگویند که ما مدتها وقت گذاشتهایم تا از داخل اشعار حافظ چند بیت را برای شما انتخاب کنیم، مگر میشود اینها را با پول سنجید؟ یا وقتی من – که دو یا سه سال قبل دائماً به خاطر نداشتن هم صحبت احساس تنهایی میکردم و وقت و پولم برای مواجهه با افسردگی تلف میشد – الان صدها همزبان ارزشمند دارم و تجربهی آن تنهایی و بیهمزبانی را بسیار دور میبینم و حتی به خوبی به خاطر نمیآورم، مگر میتوان اینها را به ریال تبدیل کرد؟
جدا از اینکه شاید برایت جالب باشد، بیشترین منافع مالی من از متمم، خواندن درسهای متمم بوده.
من تقریباً برای تمام درسها تمرین حل میکنم. حتی درسهایی که موضوعات آنها را قبلاً میدانستهام یا درسهایی که خودم متن آنها را کلمه به کلمه نوشتهام.
تمرینهای کمی را در متمم ثبت میکنم. علتش را هم گفتهام.
چون بچهها لطف میکنند و به تمرینهایم امتیاز میدهند و تمرینهایم آن کنار نشان داده میشود و من دوست ندارم بیش از یکی دو مورد، اسمم آن کنار باشد.
حتی در رتبه بندی کامنتها و متممیها هم، خواهش کردم که اسم من حذف شود.
اما به هر حال، هر روز تمرین درسها را حل میکنم و نمیتوانی تصور کنی، قطعاً نمیتوانی تصور کنی که حاصل این تمرین حل کردنها در کارهای دیگری که دارم (از مشورت دادن به برخی مدیران تا کارهای تحقیقاتی خودم) چقدر زیاد بوده و هست.
بنابراین، اگر این دستاوردهای شخصی من را هم – که کاملاً اقتصادی هستند – به سود متمم اضافه کنی و آن تزریقهای موردی را که دارم کم کنی، در کل متمم همین الان هم پولساز است.
نبود هم مهم نبود. پول را در میآوریم که حال خوب به دست بیاوریم. اگر حال خوب مستقیم به دست بیاید، راه کوتاهتری به خانهی مقصود پیدا کردهایم.
خیلی ممنون. چقدر این تشریح مفید بود با اینکه همه مطلب البته بشکل ساده برامون آشکاره. خوشحالم که درک مناسبی از ماهیت متمم داشته ام.
بحث اهمیت اثر گذاشتن برای بعضی، علیرغم انتخاب و ترجیحات اکثریت، که خودم گرفتارش هستم اونقدر برای دارنده ی اون غیرقابل چشم پوشی هست که گاهی احساس میکنم چه بیچاره میکنه آدم رو ولی نمیشه ازش گذشت. هیچ چیزی نتونسته هنوز اونقدر قوی باشه که از این موضع چشم پوشی کنم. البته مسلمه در محدوده ناچیز خودم حرف میزنم اما واقعا انگار سنگ بنای رفتارها و تصمیمهای من هرچند ناخودآگاه، همینه. بدترین زیانهای مادی و روانی رو هم داده باشم باز به تاثیر خودم دلخوش میشم و از ماجرا عبور میکنم. یک جور زندگی در لبه.
با این نگاه، گذشتن از خیلی چیزها و بخشیدن و بخشودن، به امید ارتقای دیگران و محیط خیلی آسونتره.
محمدرضا. خودت میدونی که چقدر برای ما و برای من، با ارزش هستی.
پس نیازی نیست چیزی رو تکرار کنم.
اما میدونی وقتی این موضوع رخ داد، من چه حسی داشتم؟
آرزوی مرگ کردم.
نه تنها بخاطر شوک و درد و ناراحتی خودم، که البته اون هم بی تاثیر نبود.
بلکه بیشتر به خاطر این فکر و این حس که مدام در ذهنم تکرار میشد و قلبم رو می فشرد.
و اون، این بود:
بر من حرام باد، نفس کشیدن در متمم ای که محمدرضایش تا این حد از من آزرده خاطر باشد.
بله… من میدانستم و میدانم که هزار هزار تکه شدن موقتی یک قلب، به مراتب، ناچیزتر و کم اهمیت تر از رسالت ارزشمند متمم ای است که قلب اش، برای آموزش و توسعه ی مهارت ها و بهبودِ زندگیِ هزاران هزار آدم میتپد.
اما به زمان نیاز داشتم تا بر این سرگیجه فائق بیام و خودم رو دوباره پیدا کنم؛ و شاید بیشتر از اون، به این چند خط نوشته از تو…
و امید که با سعی و تلاش برای آگاهی و درکِ بیشترِ شرایط متمم، و توجه و صلابتِ بیشتر و به قول تو در این فضای آموزشی، “جز بنده ی آموزش نبودن”؛ به اشتباه و اهمالی سهوی، نه دیگر تو را برنجانم (یا حداقل کمتر برنجانم!) و نه خود برنجم.
فقط،
تو همیشه باش.
پرانرژی، بی انرژی، پرانگیزه، بی انگیزه، آروم، تُند، خوش اخلاق، بداخلاق، شاد، غمگین، مهربون، نامهربون،
و البته همیشه، سلامت.
با سلام خدمت تمامی دوستان متممی
البته برای همه ما درس بزرگی بود ، چون من هم در این رابطه ،نیم نگاهی هم به خطای سیستمی داشتم ، که البته گروه متمم با بزرگواری به این نقد نگاه کردند .
ولی در عمل ظاهرا” محمد رضای عزیز نشان داد هنر دیگری دارد وعلاوه بر ضرب المثل
” درس معلم ار بود زمزمه محبتی ….. ”
می توان با استفاده از اصل ” «بین الاحباب تسقط الآداب؛ بین دوستان، آداب ورزی جایگاهی ندارد»” نشان داد که ضرب المثل دیگری نیز داریم :
” چوب معلم گل است و…… ”
البته لازم بذکر است دوستانی که کپی برداری میکنند ( تقلید میکنند) دقت داشته باشند که ایشان ابتدا فرض (رابطه دوستی و عمق دادن )را بوجود می آورد و سپس این گونه اثر گذاری میکند .
شهرزاد عزیز این درس خوبی برای همه ما بود که بیشتر به رفتار خودمان در متمم توجه داشته باشیم و بیشتر به خطای در سیستم از زاویه تاثیر گذاری خودمان نگاه کنیم و بدین گونه اثر گذار در مجموعه متمم باشیم . و حالا وظیفه شما و دوستان پیشتاز سنگین شده است .
آقای امینی عزیز. درست می فرمایید.
از اصطلاح “زاویه تاثیرگذاری” استفاده کردید، و ازش لذت بردم.
همینطوره. و هر چه بیشتر می گذره، احساس می کنم منِ نوعی، به عنوان یک متممی که عناوین زیبا و دوست داشتنی ای چون “برتر” و “قدیمی” و … را هم به دوش می کشه، این وظیفه و وظایف و مسئولیت های دیگری که در قبال متمم دارم، نه تنها فقط در فضای متمم، بلکه در هر فضای دیگری از زندگی – و حتی از نوعِ “چگونگیِ استفاده از آموزه های متمم” – هر روز بر روی دوشم بیشتر سنگینی میکنه و احساس مسئولیتی رو – که دوستش هم دارم – بیشتر بهم یادآوری میکنه.
اگرچه همیشه این موضوع رو مدّ نظر دارم، اما این اتفاق و این تلنگر هم، چشم مرا به این موضوع بازتر کرد و به من یادآوری کرد که در عین حال که میتونم خودم باشم، اما گاهی لازم و اجتناب ناپذیره که سبک شخصی و ارزش ها و تمایلات درونی خودم رو در شیوه ی برخوردم با یک رفتار یا عملِ اشتباه؛ با قواعد و خط مشی فضایی که در اون نفس می کشم و زندگی میکنم و می آموزم، همراستا و منطبق بکنم.
و چه بهتر که این فضا، همان متمم ای باشد که از ابتدا تا الان، بهش عشق می ورزم.
و در مورد کپی برداری ها فرمودید.
می دونید… رفتارهایی چون کپی محتوا، و ارائه ی آن به عنوان حل تمرین یا نظر شخصی در متمم، آن هم با کمی تغییر و پیچاندن متن و محتوای اصلی، به طوری که به صورتِ نظر و نوشته ای از خود فرد به نظر برسه، آن هم بدون اشاره به هیچ منبع ای؛ به نظر من نه تنها بی احترامی و تخطی از قوانین متمم، بلکه بی احترامی به شعور همه ی متممی هاست.
و امیدوارم بتونیم هر بار، کمتر و کمتر شاهدش باشیم.
ضمن اینکه در موارد دیگر نیز، همونطور که متمم هم بارها تاکید کرده، به نظر من، وظیفه ی هر کدام از ما متممی ها، این هست که با دقت و وسواس بیشتری نسبت به دادنِ امتیاز به نوشته ها و کامنت ها و تمرین ها اقدام کنیم. تا نوشته ها و تمرین های ارزشمند و وزین و کامنت هایی که نویسنده اش، بخاطرش وقت گذاشته، فکر کرده، تأمل به خرج داده، سعی کرده درس و مفاهیمش رو به خوبی درک کنه، چند یا چندین مطلب دیگر رو بخاطر ارائه ی تمرینی بهتر مطالعه و بررسی کرده، تحقیق کرده، یا سعی کرده از تجارب ارزشمند شخصی خودش یا مشاهدات شخصی اش در راستای افزودن ارزش به محتوای درس، نکاتی رو در اختیار دوستانش قرار بده، یا مواردی از این دست؛ بتونند بهتر و بیشتر بدرخشند و دیگران هم قادر باشن اونها رو بهتر تشخیص بدن و ازشون بیشتر بیاموزند.
پی نوشت:
درضمن، من نمیتونم حس قدردانی ام رو نسبت به کامنت شما در زیر اون قضیه، پنهان کنم. چون در اون شرایط سخت، نوشته ی محترمانه ی شما – مستقل از درستی یا نادرستی اش- به من تسلی داد.
شاد و موفق باشید.
سلام آقای شعبانعلی
حرفی برای کامنت گذاشتن باقی نگذاشتی.
بحث اثر خیلی بحث جالبی بود. دو تا از اثرهای شما روی شاگردهای متمم بلاگ نویسی و عادت نوشتن به صورت عمیق تر و جدی تر بود طوری که الان خیلی از بچه ها به صورت جدی مینویسند – حتی لحن نوشتن بچه ها توی بلاگشون بعضی وقتها اینقدر شبیه لحن شماست که آدم فکر میکنه با یک شعبانعلی ۲۰ ساله روبرو شده 🙂
اثر دیگر هم تشویق دوستان به کتابخوانی است که من متممی ها را در سایت Goodreads همیشه می بینم و خوشحال میشوم و یا وقتی از کتابی که خوندند مینویسند باید این آمار کتابخوانی بچه ها را هم به آمار مطالعه متمم یعنی ۱۸۵ هزار ساعت اضافه کنید چون در کنار آن شکل گرفته است.
اثر دیگر هم اهمیت دادن به یادگیری زبان انگلیسی به صورت جدی تر است .
این موارد از جنس اثر است هر چند نمیتوانم دقیق و خوب تفاوت یادگرفتن-تقلید کردن و اثر گذاری را خوب بفهمم و گرنه مواردی که به شخصه از شما یاد گرفته ام را نمیشود در یک کامنت و یک پست جا داد.
مورد جالب دیگری هم که یاد گرفتم جواب ندادن به بعضی از کامنتهایا انتقادهاست یعنی با جواب ندادن و سکوت میشود بهترین جواب را داد کاری که از شما یاد گرفتم.
به نظرم در جزییات میشود از متمم و محمدرضا تقلید کرد – در سطح بالاتر میتوان از او یاد گرفت – اگر هم کسی به معلمش اعتماد داشته باشد صحبتها و حرکات معلمش روی او اثر دارد – یعنی قضیه اصلی همان اعتماد است که ما به شما داریم کافیه که از متممی ها بپرسید بهترین معلمتان تا به حال چه کسی بوده است؟ بدون تعارف فقط اسم شما به ذهنم میاد – معلمی که هنوز از نردیک ندیدمش.