نوع مطلب: گفتگو با دوستان
پیش نوشت- مطلبی نوشته بودم که عنوان آن چنین بود: صعود، خود شکلی از سقوط است.
در ابتدای آن مطلب، چند سطری بود که آن را در اینجا نقل میکنم:
گاهی فکر میکنم هیچکس به اندازهی معشوقههای حافظ در تاریخ مظلوم نبودهاند.
بنده خدا، چقدر رژیم غذایی رعایت کرده، چقدر پاکدامنی کرده، تا آخرش حافظ گفته:
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقهای که است که هیچ آفریده نگشاده است
اینجا میان، معنای “کمر” داره.
حالا بنده خدا اون که در تاریخ گم شده و هیچ اسم و رسمی ازش نیست. دوستانی هم که هر چیز زمینی رو آسمونی میکنن، اینجا اومدن تفسیر این بیت رو کشوندن تا هاوکینگ و اون لحظات اول بعد از خلقت!
مینا رهنمای عزیز، کامنتی گذاشته بود که آن را هم در اینجا نقل میکنم:
سلام محمد رضا.
به نظر تو اگر حافظ الان بود، کنارش نشسته بودی و ازش میپرسیدی شعرتو تفسیر کن، منظورت از میان چی بوده، چه جوابی بهت میداد؟ من میگم عامل مظلومیت معشوقه های حافظ بیشتر از همه، خود حافظ بوده. من حدس میزنم که حافظ عمدا شعرهاش رو اینطوری گفته. یعنی هر کسی بیاد متناسب حال خودش بخونه و برداشت کنه و بره. (میدونم هدف شما از نوشتن این مطلب صرفا ابراز ناراحتی به خاطر معشوقه های حافظ نبوده اگر چه هدف من از نوشتن این چند خط صرفا ابراز ناراحتی به خاطر معشوقه های حافظ هست)
راستش از یه جایی به بعد دیگه توی شعرها بر خلاف دوره دبیرستان، دنبال عرفان نمیگردم. حتی توی شعرهای عرفانی هم به این فکر می کنم که شاعر از چه چیز زمینی ای الهام گرفته.
(هر چند بازم فکر می کنم که شعر فقط یک نمونه از مواردی باشه که در ذهنت هست)
نمیدونم در ادبیات متضادی برای سهل ممتنع وجود داشته باشه یا نه، اما من فکر می کنم آثاری هم هست که با اینکه خیلی پیچیده و عرفانی به نظر می آیند، اما در واقع بسیار ساده بوده اند یا حداقل بسیار ساده بوجود آمده اند.
***
چند جملهای برای مینا:
پیش نوشت: شاید از میان بحثها و جدالها که در جستجوی شکل صحیح عبارات و ابیات حافظ در گرفته است، هیچ یک به اندازهی کشتی شکستان و کشتی نشستگان معروف و مشهور نباشد.
بیت را، همچنانکه میدانی به دو شکل روایت کردهاند:
کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز / باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
کشتی نشستگانیم، ای باد شرطه برخیز / باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
بحث بین این نشستن و شکستن چنان جدی است که ظاهراً در نسخهای خطی از دیوان حافظ، شعری دستنویس از خوانندهی دیوان در حاشیهاش با این مضمون مشاهده میشود:
برخی شکسته خوانند، برخی نشسته دانند،
هر کس کند دلیلی، اثبات مدعا را
قول صحیح از آن دو، برگوی تا کدام است
تا مدعی نپوید دیگر ره خطا را
بر همین وزن و قافیه، حتماً شنیدهای که میگویند:
برخی شکسته خوانند، برخی نشسته خوانند،
چون نیست خواجه حافظ، معذور دار ما را
ممکن است کسی که این جنگ های هفتاد و دو ملت از حقیقت دور افتاده و ره به افسانه زده را نشناسد، با خود بگوید که چنین دعوا و چنان جنجالی بر سر شکستن و نشستن، نه در مقام حافظ است و نه در شأن خوانندگان حافظ.
غافل از اینکه از همین خرده کلمات، چه راهها که نرفتهاند و چه بحثها که نگفتهاند.
از آنجا که باد شرطه به معنای باد مساعد است، معنای قریب این بیت، ظاهراً نیایش و نیاز کسی است که در کشتی نشسته است و آرزوی باد موافق میکند تا شاید به مقصد سفر برسد و دیدار یار میسر شود.
دیدار یار هم، در ادبیات حافظ مفهوم غریبی نیست. چنانکه ظاهراً بعداً که باد شرطه وزیده (یا در سفر قبلی که وزیده بوده!) حاصل این وزش را میبینیم:
دیدار شد میسر و بوس و کنار، هم
از بخت شکر دارم و از روزگار، هم
ای دل بشارتی دهمت، محتسب نماند
وز می جهان پر است و بت میگسار هم!
اما همین معنای قریب، گاه اهل ادب و فلسفه و عرفان را تا دشتهای غریب هم کشانده است.
چنانکه میگویند: اینجا حافظ، از نگاه جبری خود سخن میگوید و پیامش این است که اگر چه ما در کشتی نشستهایم، اما شرط رسیدن این است که باد شُرطه بوزد و این اشاره به آن معنا دارد که ما اگر چه اختیار داریم، اما نه در آن حد که دستاورد عمل، در اختیار ما باشد.
اگر چه گروهی دیگر، ماجرا را به شکسته بودن کشتی ربط میدهند و میگویند اگر کشتی سالم بود، حافظ نیازمند نیاز بردن به باد نبود.
بگذریم از آنها که لباس عرفان بر تن این ابیات کردهاند و کشتی شکسته را استعاره از تن میگیرند و باد شرطه را نفخ صور که قرار است برخیزد و ما را برخیزاند و در صحرای محشر، فرصت دیدار یار را فراهم کند.
به نظر میرسد که باید بپذیریم، معنای متن با نگاه به پنج پایهی کلیدی تعریف و تبیین میشود:
- متن
- گویندهی متن
- مخاطب متن
- خوانندهی متن
- شرایط بیان یا نگارش متن
اگر کمی دقیقتر فکر کنیم، مخاطب متن و شرایط بیان متن و حتی معنای کلمات متن و گویندهی متن، هر چهار مورد، توسط خوانندهی متن تعریف میشوند.
راه دور نرو. سراغ متنهای سنگین هم نرو. سراغ همین متنهای روزمرهی من برو و به تفسیر و تاویلی که در نوشتههای زیر آنها میبینی نگاه کن.
حتی ما که معاصر هم هستیم، کلمات را به یک معنا به کار نمیبریم. مثلاً چنانکه بارها گفتهام مفاهیمی مانند زندگی، جبر، اختیار، عشق، شور و شوق را بیشتر قراردادهایی میدانم که ما به ازاء بیرونی ندارند. در واقع، اگر به خودم باشد این “توهمها” را در نگارشم و در گفتههایم به کار نمیبرم. اما چون کلمات دیگری هم در دست نیست، به تعبیر شریعتی، از این حمالهای بیخاصیت که امانتدار هم نیستند، برای انتقال مفاهیم استفاده میکنم و عموماً هم میبینم که بار را درست به منزل نمیرسانند.
پس اولین رکن ماجرا که متن باشد، اگر چه توسط من نوشته میشود، اما الزاماً به آنچه تو میخوانی یا فرد دیگری میخواند ارتباطی ندارد. آنچه میخوانی، ذهن توست و نه من.
گوینده را هم که هر کس، به روایت و برداشت خود میشناسد. این نه در مورد یک نویسنده، که در مورد یک دزد هم صادق است. کافی است از چند نفر که دزدی را هنگام فرار دیدهاند، بخواهی که مشخصاتش را بگویند. یکی سن را میگوید و دیگری هیکل را. یکی لباسش را میگوید و دیگری جنسیت را. یکی از موهایش میگوید و دیگری از نحوهی راه رفتنش.
دزد رفته است و آنچه میشنویم، توصیفهای متعدد و متفاوتی از دزد است که بیش از آنکه تصویری از دزد باشد، بیانگر دیدگاه بینندهی دزد است.
میتوان گفت که گویندهی متن، با هر بار نوشتن یا گفتن متن، میمیرد و آنچه میماند، تصویری از گوینده است که خواننده در ذهن خود خلق میکند.
ضمناً تا مخاطب را نشناسی نمیتوانی در مورد معنای متن قضاوت درستی داشته باشی.
کسی که مینا را نشناسد و ویژگیهایش را نداند و اولویتها و دغدغههایش را نداند، این متن را به شکلی متفاوت از آنچه در ذهن گوینده بوده خواهد فهمید. بگذریم از اینکه مینا هم، برای نویسندهی این نوشته، خود “متن” دیگری است که همهی این توضیحات و تفاسیر در موردش مصداق دارد.
همهی اینها را گفتم که بگویم امروز در نگاه من، حافظ وجود ندارد و اگر دقیقتر بگوییم، هرگز حافظی وجود نداشته است.
آنچه تو به آن حافظ میگویی، حافظ به روایت مینا است و آنچه من میگویم، حافظ به روایت محمدرضا. و اگر حافظ هم بود و حافظ به روایت حافظ را میگفت، ما آنچه میشنیدیم، برداشت و ادراک خودمان بود نه حافظ.
چنانکه میبینیم شاملو، روایتی از حافظ تعریف میکند که با آنچه ما از حافظ میشناسیم، تفاوتی جدی دارد و ترتیبی از اشعار و ابیات حافظ ارائه میکند که با سایر ترتیبات، تفاوتی جدی دارد و علت این نگرش خود را در مقدمهی حافظ شاملو مینگارد.
و بعد میبینیم که بهاء الدین خرمشاهی آن را به نقد میگیرد و تاکید میکند که آنچه شاملو منتشر کرده، حافظ به روایت شاملو است که ارتباط چندانی با حافظ ندارد.
از سوی دیگر، کیارستمی را میبینی که ابیاتی از حافظ را انتخاب میکند و با همان نگاه مینیمالیستی خود، واژه به واژه میشکند و در هر برگ کتاب، بیتی را مینویسد و سپس داریوش آشوری را میبینی که توضیح میدهد آنچه منتشر شده، نه تنها حافظ نیست، که حتی حافظ به روایت کیارستمی هم نیست. چه آنکه ظاهراً هر چه نگاه این مرد، در به تصویر کشیدن آنچه دیده بود قوی است، ظاهراً قلمش در ترسیم مفاهیمی که خوانده است، ضعیف است.
اینها صرفاً روایت معاصران ما از حافظ هستند که در عصر تکنولوژی زندگی کردهاند و خودشان، بالای سر حرفشان بودهاند و هستند و به دفاع و نشر آن پرداختهاند.
حالا فکر کن به این نسلهای طولانی فاصله، که حرفهای حافظ و بزرگان ما را، بارها و بارها از صافی ذهن و دل و زبان مردم گذرانده است و به درستی نمیدانیم که آنچه به ما رسیده، چه نسبتی با آنچه گوینده گفته دارد.
من که زندهام و دسترسی رسانهای هم دارم، در همین عصر رسانه، هر روز حرفهایی را از خودم میشنوم که نگفتهام و حرفهایی را که گفتهام از زبان این و آن میشنوم و دستم هم مانند مردگان از دنیا کوتاه است تا بگویم که ای زندگان، اینها حرف من نبود و نیست یا آنها حرف من بود و هست.
از این همه اطالهی کلام چه قصدی دارم؟
قبل از هر چیز، میخواهم بگویم که حافظ به معنای یک فرد که در یک نقطهی مشخص از تاریخ، زندگی میکرده و شعر میسروده است، هرگز وجود نداشته است.
نه اینکه نبوده. اما از بودنش چه سود اگر سهمی بسیار اندک در تببین و تفسیر گفتههایش دارد و آنچه امروز از حافظ میگوییم، حافظ من و حافظ تو و حافظ شاملو و حافظ ملیکان و حافظ آشوری و حافظ خرمشاهی و حافظ قمشهای و حافظ پدربزرگ و مادربزرگ ماست.
نکتهی دیگری که میخواهم بگویم این است که در ارزیابی شهرت و محبوبیت نویسندگان و شعرا، باید بستر اجتماعی امروزمان را هم بشناسیم.
چرا حافظ برای ما دوست داشتنی است؟
آیا همه چیز به تسلط کلامی او باز میگردد؟
مگر سعدی از حافظ چه کم دارد یا انبوهی از شاعران و نویسندگان.
حافظ در اشعارش، دورانی را ترسیم کرده که شباهتی بس شگفت با دوران ما دارد.
کسانی که در حضور عام، جلوهها میکردهاند و به خلوت، به آن کار دیگر مشغول بودند.
شهری پر از شحنه و محتسب و زاهدانی آلوده به ریا.
مردمی که زبان گفتگو بر آنها، چنان که باید و شاید اثر نمیکرده و به تعبیر امروز، چنان کامنتهایی بر گفتار و رفتار حافظ داشتهاند که هر روز، حافظ باید در جواب کسی چیزی میسروده است.
همین فضاست که لحن نارضایتی را در ابیاتی مانند بیت زیر میبینیم:
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن، این سر و خشت!
برای ما، این سرودنها که گاهی به نعل میزنند و گاهی به میخ، چندان غریبه نیست و جایی در ناخودآگاهمان، علت آن را هم حس و لمس میکنیم.
همگی خوب میفهمیم که چرا، حافظی که زبونی از چرخ فلک نمیکشید و میگفت:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
در جای دیگر، برای محکمکاری، دست به دامان شاه شجاع میشود و برای تایید حرفش، به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع قسم میخورد.
نمیدانم چند دهه بعد که فضای اجتماعی جهان تغییر میکند، حافظ به اندازهی این روزها دوست داشتنی خواهد ماند یا نه.
حتی این روزها هم، دیگر عروس هزار داماد واژهای منفی نیست و بیشتر به عنوان عروسی با هزار فالور مورد احترام و تمجید قرار میگیرد!
شاید این برای من و تو، کمی تلخ باشد.
اما بیا با خودمان صادق باشیم و مروری به تاریخ انسان، در هر جای زمین و زمان که تو دوست داری داشته باشیم.
ایده آلیستها و آنها که حاضر نبودند از رویای معصومانهی کودکی خود، گامی به عقب بنشینند، یا بر سر دارها جان باختند یا ماندند و به جای آن بهشت ایده آلیستی، جهنمی رئالیستی درست کردند.
دستاورد واقعی انسان و آنچه به نام فرهنگ و تمدن و ادب و هنر داریم و به آن افتخار میکنیم، حاصل پراگماتیستهایی مانند حافظ است.
آنها که میدانستند با افزودن بیتی در مدح شاه شجاع، هیچ چیز از عظمت معنایی که بیان میکنند کم نخواهد کرد.
مخاطبی که فهم معنی میکند، آن زوائد را همچون کاغذ دور شیرینی، دور میاندازد و به طعم شهد و شکر مشغول میشود و آن کس هم که اهل حاشیه است، با همان حواشی سرگرم میماند که اگر آن حاشیه ها را هم نمییافت، خود دست به کار میشد و چیزی میبافت.
بگذار به حرف تو بازگردم.
اگر حافظ امروز بود و من از او معنای شعرش را میخواستم، انتظارم از حافظی که من میشناسم، این بود که معنایی نگوید و غزلی دیگر بسراید و به ابهامهای من، ابهامهای جدیدی بیفزاید که اگر جز این بود، امروز نامی از او در میان نبود.
شک ندارم که معشوقههای حافظ هم، چیزی فراتر از مو و میان داشتهاند که خود را در دوستی با چنین رند نظربازی به خطر انداختهاند.
آنها در آغوش حافظ، به خوبی آموختهاند و آموزاندهاند که راه زمین و آسمان، چندان که به نظر میآید، جدا و دور نیست و نمیتواند باشد و جاودانگی را نه در قرنها بعد، در لا به لای برگههای یک دیوان خاک خورده، که در همان لحظات کوتاه دیدار یار (با همان توصیفی که حافظ میگوید) جستجو میکردهاند.
پی نوشت: حوصلهی خواندن و ویرایش دوبارهی این مزخرفات را ندارم. مرا به خاطر اینکه تو را پا به پای خود تا اینجا کشاندم، ببخش.
سلام استاد گرامی،
یه خاطره ی کمی با ربط تعریف کنم.یک روز سر درس ادبیات در دانشگاه ،بحث شعر و نحوه صحیحِ شعر خواندن بود . بچه ها شعر می خوندند و استاد نظر می داد که خوب خوندی یا نه ،نحوه ادای کلمات ، وزن و آهنگ ، احساس و مکث …یادمه یه سوالی مطرح شد که چرا در دوره ی معاصر شاعر های بزرگی نداریم ، یا به وجود نم آیند. استاد گفت: میدونی چرا؟ برای اینکه پولی در کار نیست.زندگی با شاعری نمی چرخه ،مگه نمی بینی همشون می نالن و از غم و قصه میگن . نگاه کن اکثر شاعر های بزرگ مثل رودکی ،حافظ،فردوسی،سعدی و…همشون با دربار پادشاه یه برو بیایی داشتن. یه شعر در مدح پادشاه می گفتن ،پادشاه هم با اشاره گوشه ابرویی ،حال سنگینی به شاعرمیداد ،اونا هم سکه ها را می گرفتن و می رفتن سراغ شاعری و زندگیوشون .البته شاید یکی از دلیل ها باشه .
راستی استاد عزیز ،یه نوع جک هایی هست که یکی به اون یکی جمله ای خطاب میکنه ، معلوم نیست فحشِ یا تشویقِ یا تنبیه ،اصلا منظورش به کیه . همون دیگه. پی نوشت آخرتون رو میگم.من که به عنوان یه مخاطب، خوندم و خوشم هم اومد، لایک هم زدم و دقیقا نفر ۱۰۰ ام بودم . گفتم به به چه رُند، حالا دیگه نمی دونم. 😉
همواره پایدار باشید
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور* نیست
“مولانا”
سلام
متن شمارو بارها و بارها خوندم. خیلی خوب بود ممنونم ازتون. با یه بخش هایی کاملا موافق بودم و بخش هایی از نوشته کمی علامت سوال برام ایجاد کرد. کلی نوشتم و بعد که این شعر مولانا یادم افتاد همه رو پاک کردم. دیدم مولانا این مسئله رو حتی تو “یاران” حاضر خودش هم میدیده. جالب بود برام که “یاران”، و نه اطرافیان و دوستان و آدم های اطراف. اینکه حتی یارانش هم با پیش فرض های ذهنی خودشون با اون آدم ارتباط برقرار می کردند و راهی به اسرار و حقیقت اون آدم نداشتند. پیرو فرمایش جنابعالی، حالا ما بعد این همه سال از روی ۴ چند تا شعر و نوشته واقعا چه درکی میتونیم از خود اون آدم داشته باشیم. در مورد اون بخش هایی هم که گفتم کمی علامت سوال برام ایجاد شد، فکر می کنم جواب بسیاری از اون سوال هارو تو بیت دوم پیدا کردم.
ارادتمند، محمدرضا
میدونی محمدرضا.
مطمئنم جنس نوشتهی من رو از جنس این بحثهای رایج که حالا مثلاً معشوقهی حافظ زمینی یا آسمانی بوده در نظر نمیگیری.
چون قطعاً برات مشخصه که چنین سوالی، اساساً “سوال من” نیست.
حتی یکی از معیارهای من در مورد قضاوت در مورد خودم و دیگران، اینه که چه چیزهایی براشون سوال هست و مهمتر از همه، چه چیزهایی براشون سوال نیست.
در حد فهم ناقص خودم، بر این باور هستم که کسانی مثل مولوی، یا حافظ یا سعدی یا هر کس دیگری که برای ما میراثی از گفتهها و نوشتههایش باقی مانده، ما عملاً با یک “دستگاه هستی شناسی” روبرو هستیم که مهمترین تلاش آن، “جستجو یا خلق معنا” برای عالم است.
این “جستجو” یا “خلق” را با دقت به کار میبرم و نه برای وزن جمله و طولانیتر شدنش.
امروز (و تاکید میکنم امروز، نه سالهای قبل و نه شاید سالهای بعد) اینگونه میفهمم که انسانها را میتوان به دو دسته تقسیم کرد:
آنها که در جستجوی معنای عالم هستند و در واقع، معتقدند که معنایی ذاتی در آن نهفته باید آن را به هر طریق ممکن جستجو کرد
و آنها که در تلاش برای خلق معنا در عالمند و در واقع، معتقدند که معنا، خود در فرایند خلق و ظهور است و هر کس به سهم خود، بخشی از این معنا را میآفریند و توسعه میدهد.
مستقل از اینکه به کدام نحلهی فکری تعلق داشته باشیم، بزرگان تاریخ را – که قطعاً مستقل از تعریف بزرگ و بزرگی کسانی چون حافظ و مولوی را نمیتوان از جمع آنها بیرون دانست – میتوانند سهم بزرگی در توسعه و تعمیق دستگاه هستی شناسی ما داشته باشند.
اگر هم حرفی ازآنها میشنویم یا میخوانیم یا سعی میکنیم در تفسیر و تبیین آن بکوشیم، قطعاً به این خاطر است که عمیقترین نیاز انسان، توسعهی دستگاه هستی شناسی اوست و بر این باور هستیم که هر نشانهای، از سادهترین کلمات یا پیچیدهترین نگاهها در زبان و زندگی آن بزرگان، میتواند نشانهای در این مسیر باشد.
نیوتون، به زیبایی گفته بود که اگر ما امروز دنیا را از جای خوبی میبینیم، به خاطر قد بلندمان نیست، بلکه به این خاطر است که بر شانهی بزرگان و غولها ایستادهایم (We are standing on the shoulders of the giants).
ما هم قاعدتاً نیامدهایم که بر پای بزرگانمان بیفتیم. بلکه آمدهایم تا بر شانهی آنها بایستیم و دنیا را از جایی والاتر از آنجا که آنها ایستادهاند و دیدهاند، ببینیم.
این کار نیازمند ترکیب هم زمان دو هنر “اعتماد و عبور” است. اعتماد از این رو که شانههایشان را تکیه گاه بدانیم و عبور از آن رو که پا بر شانهشان قرار دهیم و نه پیشانی بر پایشان.
آنچه بسیار سخت و دشوار است و در نگاه من، بیشتر به تلاش و صبر و حوصله و جهد و عرق ریختن حاصل میشود تا آموزش، این است که بکوشیم در مواجهه با این بزرگان، “سهم حضور” خودمان را تا حد امکان کاهش دهیم.
این کار از لحاظ نظری و فلسفی و اجرایی، هرگز به صورت مطلق امکان پذیر نیست.
اما میتوان برای آن تلاش کرد.
هر بزرگی، شهیر و نام آور نبوده و نیست و نخواهد بود.
اما بزرگانی که نام آور بودهاند، همیشه در معرض این تهدید قرار داشته و دارند که “نان آور” هم باشند. به معنای اینکه حرفهایشان مصادره به مطلوب شود.
این کار، همیشه آگاهانه و عامدانه انجام نمیشود و این ماجرا را دشوار میکند.
چه آنکه انسان، به علت مجهز بودن به شکلی از خودآگاهی (اگر چه بسیار ساده و اولیه و آلوده به خطا) ناگزیر از آن بوده و هست که جهان و جهانیان را در ارتباط با موقعیت خویش و “در خدمت خویش” درک و تفسیر کند.
واقعا ممنونم ازتون. پاسختون خیلی کمک کرد به من در مسیری که هستم و سوالاتی که به دنبال جوابم براشون. مخصوصا بحث “اعتماد و عبور”. چون واقعا احساس می کنم تعادل بین این دو، کار سختیه و در مورد خودم خودم شخصا میبینم که خیلی مواقع وزنه اعتماد سنگین تر میشه و این مسئله فرصت عبور و دیدن از جای والاتر ازم میگیره. شک ندارم شما هم تو نوشته های قبلیم به این موضوع پی بردین و ممنونم که با ظرافت فروان بهم یادآور شدین.
نکاتی که در ارتباط با هستی شناسی، جستجو و خلق معنا برای عالم و تقسیم بندی آدم ها گفتین بسیار عالی و جالب بود. با عقل ناقص و دانش و بینش ناچیزم، فکر می کنم شاید یک دسته از آدم ها هم هستند که انگار از جستجو و خلق معنا گذر کردند. انگار معنای این عالم مثل روز براشون روشنه. انگار نوری تابیده شده و توصیفی که از عالم می کنند حقیقت فیل است و نه گوش و خرطومش. به شخصه وقتی تفسیر جمله “كنت كنزاً مخفياً فاحببت أن أعرف فخلقت الخلق لكي أعرف.” از دوست عزیزی شنیدم و بعد تفسیر اون از آقای دینانی شنیدم و دیدم مولوی هم میگه:
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا بسر
قطرهای از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمیگنجد ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
واقعا به شخصه حس کردم این چیزیه که میتونه به زندگیه من محمدرضا معنی بده. هرچند قبول دارم که همه این ها را میشه یک نوع هستی شناسی دونست که اشاره به ظهور و تجلی حق در مظاهر و اعیان خلق داره و همان قدر که استدلال برای اثبات وجود حق هست همان قدر برای نفی اون استدلال هست و در نتیجه میشه خیلی راحت کل اون زیر سوال برد. با این حال این نگاه و توصیف از حقیقت معنای عالم انگار آبی روی آتیش برای جان سرگردانم بود و در عین حال عطش من محمدرضا بیشتر کرد. اما واقعا نمی دونم، قبول کردن و اعتماد به معنایی از عالم که بزرگان دیگری بهش رسیدن و اون تو حرفاشون وصف کردن و تلاش برای رسیدن به اون معنا در جایگاه خودم کار درستی هست یا نه. شاید باید به قول شما از این هم عبور کرد و به فکر خلق معنای خودم در عالم باشم.
در ارتباط با کاهش سهم حضور خود و اینکه باید تو این راه سعی و تلاش کرد و عرق ریخت بسیار موافقم. ولی اشاره ای نکردین که چجوری میشه تلاش کرد. چون فکر می کنم تو این راه هر تلاشی که آدم میکنه داره سهم حضور افزایش میده و شاید تو “بی تلاشی” هست که حضور حاصل میشه. نظر شخصی و نپخته بنده تو این زمینه اینه که “باید تلاش کرد که خیلی تلاش های بیهوده نکرد تا به اون درک درست رسید.” اگه تجربه شخصی و یا راهکاری به نظرتون میرسه که بتونین به اشتراک بذارین ممنون میشم.
ببخشید که پر حرفی کردم و امیدوارم تونسته باشم تا حدودی حرف هام در قالب متن انتقال بدم.
ارادتمند، محمدرضا
پی نوشت: الان بیرونم و کتابهام دم دستم نیست. پیشاپیش اگر در نقل جملات، بی دقتی وجود داره عذر میخوام.
البته متنها همه معروف و شناخته شده هستند. مشکلی در اصل معنا ایجاد نمیکنه به نظرم.
محمدرضا جان.
حرفت رو میفهمم.
همیشه هم توی دلم، غبطهی کسانی مثل تو رو میخورم که دغدغهی اولشون تلاش برای درک بهتر معنای زندگیه و البته به اندازهی عقل و سواد و فهم ناقص خودم، تلاش میکنم جزو اونها باشم.
در مورد حدیث قدسی کنز، یه زمانی خیلی دوستش داشتم.
شاید به عشق دوران نوجوانی من به شریعتی هم برمیگرده.
اون در کویر، متنی داره که خودش نوشته و مثل خیلی متنهای دیگه به نویسندهای تخیلی به نام شاندل منسوب میکنه و البته اشارهای هم به “سفر تکوین” داره و اون ترم کلاسیک که میگه: در آغاز فقط کلمه بود.
که البته ما هم به شکل دیگری (و البته با مفهومی متفاوت) اشاره به کلمه رو داریم: کلمه الله هی العلیا.
احتمال زیاد اون نوشتهی شریعتی رو خوندی که در ادامهاش میگه:
و کلمه،
بی زبانی که بخواندش،
و بی اندیشهای که بداندش،
چگونه میتوانست بود؟
خدا آفریننده بود و چگونه میتوانست نیافریند؟
و عدم، چگونه میتوانست مخاطب او باشد؟
…
(همین متن یا چیزی شبیه این).
یادم هست که زمانی که سوم دبیرستان این متن رو خوندم، در نگاهم بسیار زیبا بود و آن قدر با خودم تکرارش کردم که حفظ شدم و الان هم، از همون حافظه نقل میکنم که با اشتیاق، کلمه کلمهی “هبوط” و “کویر” رو بلعیده بود.
حدیث کنز مخفی رو سالها بعد دیدم.
به خاطر همون پیش زمینهی ذهنی، خیلی دوستش داشتم.
احساس میکردم بیان دیگری از همون مفهوم خلقت هست.
بعدها دیدم که زیباتر از شریعتی (یا شاندل!) و تفصیلی تر از حدیث کنز، چنین مفهومی رو جامی هم مطرح میکنه:
در آن خلوت که هستی بینشان بود به کنج نیستی عالم نهان بود
و میاد جلوتر تا اون دو بیت معروفش که میگه (به قول دوستانی که من رو مسخره میکنن: برمیگرده میگه!):
ولی زانجا که حکم خوبروییست ز پرده، خوبرو در تنگ خویی است
پری رو تاب مستوری ندارد چو در بندی سر از روزن بر آرد
(شاید هم اشتباه میگم: در ار بندی سر از روزن بر آرد) حالا به هر حال.
بعید میدونم شریعتی فرصت پیدا کرده باشه این قسمت کار جامی رو بخونه. وگرنه با نوع نگاهی که از او میشناسم، چنان عشقی به چنین شعری میورزید که بارها و بارها، تکرارش میکرد و به سبک کارهای دیگرش، روایتی منثور از این نظم زیبا را هم ارائه میکرد.
اشارههای گستردهی ابن عربی در فصوص (که تا حدی که من خوندهام و میدونم بیش از هر کس دیگری این حدیث رو مورد اشاره و تاویل قرار داده) باعث شد حس بیشتر و بهتری به این “روایت از فلسفهی آفرینش” داشته باشم.
مدتی گذشت. به تدریج احساس میکردم که دلم با این جنس از روایات آفرینش راحت نیست.
به نظرم به طرزی افراطی، انسان انگاری خداوند در اون دیده میشه.
از دو جهت. یکی اینکه چون انسان عالم رو بر اساس مدل “علت و معلول” میفهمه، احساس میکنه در لایهای بالاتر هم نیازمند همین ارتباط علی هست.
خدایی که من میشناسم “صمد” است و صمد (که گاه در فارسی با بیدقتی به بینیازی ترجمه میشود) مستقل است و استقلال، فقط بینیازی به بندگان نیست، بلکه استقلال از پوستههای انسانی و قواعد فیزیکی لایههای پایینتر است. همان بینیاز بودنی که با “کن فیکون” توصیف میشود.
ضمن اینکه این جدایی عامل از عالم را هم نمیفهمم. عالمی در بیرون عامل که توسط عامل و علت العلل خلق میشود و میتواند در بیرون از او، به او نگاه کند و او را بفهمد و او را کشف کند.
به نظرم انگیزههای انسانی مانند “دیده شدن” و “کشف شدن” و “فهمیده شدن” در اینجا بر آن خدای “صمد” و “لم یلد و لم یولد” سایه انداخته است.
بعدها که در وب سایتهای سازمانهای مذهبی خودمان هم جستجو کردم، دیدم که اینها هم عموماً اشاره دارند که این حدیث، اگر چه به صورت گسترده نقل شده، اما اهل حدیث ریشه و سلسلهی آن را تایید نمیکنند. اگر چه تقریباً همهی مراجع و منابع، تاکید دارند که در آن، چیزی مخالف شریعت وجود ندارد.
من چنان در این حوزه، بی سواد و کم فهم بودم که مطالعه و پیگیری آن را رها کردم و احساس کردم که سطح امثال من، شاید فکر کردن به لایههای سادهتر دین و مذهب باشد.
اما در آن دوران، همیشه در ذهنم این بود که امثال ابن عربی و ملاصدرا و متاخرین آنها، با این نوع روایت تاویلی تصوف از متن مذهب، به نوعی ما را به سمت ترجمهی عرفان هندی و ترکیب آن با فلسفهی یونانی با نمکی از خلاقیت خراسانی بردهاند و البته در حد توان، بومیسازی هم کردهاند.
به هر حال، این نوع تفاسیر در نگاه من (به عنوان خوانندهی کم سواد و کم مطالعه) بیشتر به راز آلودگی ودانتا تنه میزند. برخی بخشهایش به تفکر رامانوجا نزدیک میشود و البته بیشتر بخشهایش به تفکر سانکارا (که معتقد به خیال بودن عالم است).
همیشه خوشحال بودهام که Mysticism که در زبان انگلیسی به عنوان معادل عرفان به کار میبرند، از ریشهی Mystic است و بیشتر به رازآلودگی نگاه آنها اشاره میکند و خوش بختانه عرفان ما بیشتر از “شناخت” حرف میزند (ما به هر حال روز عرفه هم داریم) و در کل، دغدغهی ما – لااقل در حدی که کسی مثل من پای منبرها یاد گرفته – بیشتر شناخت هستی است تا رازآلودگی.
البته میفهمم که در آن زمان، در مقابل نفوذ عرفان هندی و فلسفهی یونانی، نوعی “عرفان استدلالی” شکل میگیرد تا مفهوم عمیق “تجلی” که خود را بینیاز از مخاطب میداند و صرفاً به “ظهور” و “Emerge” شدن اشاره دارد، به مفهومی مانند “جستجوی مخاطب” یا “خداوند بیرون از عالم” و “گنج مخفی” فروکاهیده شود.
در ازل پرتو حسنت ز “تجلی” دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
این نوع “ترکیب دفاعی مفاهیم” را در دوران معاصر هم میبینیم. دکتر شریعتی که ابتدای متن مورد اشاره قرار دادم، مثال خوبی از این ماجراست. او برای افزایش قدرت دفاعی ایدئولوژیاش، مفاهیم اسلامی را با نوعی بازخوانی از کمونیسم و سوسیالیسم مخلوط میکند که در شکل صریح آن، به صورت “ابوذر خداپرست سوسیالیست!” و در شکل ضمنی آن، در پررنگ کردن روایاتی مانند مواجههی حضرت علی با میثم تمار در بحث قیمت گذاری خرما، ظهور و بروز میکند.
البته مولوی هم که مثنوی را با نی نامه و درد جدایی آغاز میکند در ادامهی ماجرا، هرگز به آن نگرش باز نمیگردد و اتفاقاً مفهوم “اتصال” یا Connectedness را بیشتر مورد توجه قرار میدهد.
همان مفهومی که در دیوان شمس هم میخوانیم و محسن چاوشی هم در روایتی دوست داشتنی، آن را در آلبوم اخیرش خوانده است:
جان من است او، هی مزنیدش آن من است او، هی مزنیدش
متصل است او، معتدل است او شمع دل است او، پیش کشیدش
(هنوز هم که صدها بار اشعار مولوی این آلبوم را در ماشین گوش دادهام، در دلم میگویم کاش اسم آلبوم، به جای امیر بی گزند، “متصل” بود. اگر چه قطعاً مالک اثر هنری، مختار در نامش هم هست. اما حق حسرت را هم نمیتوان از مخاطب دریغ کرد!).
این مفهوم اتصال، همان چیزی است که در دفتر چهارم مثنوی هم میبینیم:
ما رمیت اذ رمیت خواندهای لیک جسمی در تجزی ماندهای
اینکه باور کنیم کنزی در پی افشای خویش بر موجودی بیرون خویش است، باور بر تجزی است و نه برای خدا، که برای بندهی خدا هم پسندیده نیست که چیزی از خود و مجزا از خود خلق کند تا نیاز او به کشف شدن، ارضا شود.
در کل، بعد از این مطالعات و نفهمیدنها و گیج شدنها، به این باور رسیدم که خرمن فلسفه و عرفان کوفتن، کار “بُزی چون من” نیست و شاید باید به تعبیر سهراب، امثال من به دنبال “شناسایی راز گل سرخ” نباشیم و به شناور بودن در افسونش رضایت دهیم.
آن چه را نوشتم، بیش از سطح یک “هذیان” که توسط یک فرد غیرمختصص در حوزهای تخصصی مطرح میشود، جدی نگیر و طولانیبودنش را ببخش.
امیدوارم اگر خیر و صلاح هست، روزی با مفاهیم عرفان و فلسفه آشنا شوم و لذت آن را بچشم.
نظرتون در ارتباط با اون نوع نگاه به فلسفه آفرینش (کنز) خیلی جدی و پخته بود و الان برای من مثل فایلی میمونه که رو دسکتاپ اومده. نه میتونم پاکش کنم و نه خیلی راحت اون در فولدر درستش قرار بدم. فکر می کنم باید اجازه بدم چند روز و حتی چند ماه بگذره و باهاش سر و کله بزنم تا ببینم باید چی کار کنم. برای همینم فکر می کنم بهتره الان فقط در جایگاه شاگردی و پذیرش باشم و فقط با همه وجود تشکر کنم ازتون که انقدر خوب دغدغه های من محمدرضا میفهمین و انقدر براتون مهمه که از ۱۴ سالگی خودتون شروع می کنین و مرحله مرحله تغییرات نگاهتون تو این زمینه با جزئیات برای خواننده ای ناشناس میگین. خوشحالم نوشته ای که به قول خودتون بیرون و حتی شاید پشت فرمون نوشتین انقدر راحت تونست باورام قلقک بده و نگاهی که مدت ها باهاش خوش و بهتر بگم سرمست بودم دچار چالش جدی کنه. شکی ندارم که بعدها این درد، نویدبخش زایش جدیدی از نگاه و درک میتونه برام باشه.
دوست دارم حالا که انقدر صمیمیت تو متنون دیدم، یه ذره از خودم و چرایی دغدغه هام بگم. راستش منم صنایع می خونم و تو دریای فلسفه و عرفان و هستی شناسی مطالعاتم خیلی ناچیزه و مثل شما فکر می کنم که کند و کاوش تو این حوزه ممکنه من تو گرداب خودش فرو ببره. همیشه سعی کردم این موضوعات برام مثل قطب نمایی باشن که جهت بهم نشون بدن و عامدانه سعی کردم فکر باز کردن این قطب نما و بیرون ریختن پیچ و مهرش و آشنایی با طرز کارش از سرم بیرون کنم. که فکر می کنم اون کار متخصص قطب نماست. ولی واقعیت اینه که یه بخشی از دغدغه من محمدرضا پیدا کردن درک بهتری از معنای زندگیه از نگاه شخصیه. بخش جدی دیگه ایش مربوط به ارتباط این موضوعات با صنعته که رشته من هم هست (صنایع). سوالاتی مثل اینکه واقعا کِی صنعت در خدمته سعادته انسانه؟ اینکه ارتباط صنعت با شرافت چیه؟ (مطمئنم که میدونین منظورم از شرافت ترجمه و معنای عام اون نیست). ادبِ صنعت به چه مفهومیه؟ حقوق و حدودِ صنعت چیه و کجاست؟ اینکه مثلا انصاف چه کمکی میتونه به اصناف کنه؟ و خیلی سوالات دیگه. کافیه تو اینرنت یه سرچ ساده کنین و ببینین که اولین گزینه ای که با جستجوی “صنعت و سعادت” در اینترنت پیدا میشه تغییر خط اتوبوس میدان صنعت – سعادت آباد هست و انگار اون خیلی مهم تر از ارتباط واقعی این دو حوزست! یادمه چند وقته پیش دیدن عکسی تسبیحی که دونه هاش پیچ و مهره بود انقدر شمارو به وجد آورده بود که برای ما هم ازش نوشتین. داشتم فکر می کردم چه خوب میشد افرادی مثل شما که به معنای دقیق کلمه متخصص صنعت هستین و با این همه پژوهش و تحقیق در حوزه هستی شناسی انقدر متواضعانه تو این زمینه صحبت می کنین، بیشتر برای ما از ارتباط این مسائل می گفتین. راستش برام قابل فهم و درک نیست که مفاهیم نابی مثل فضیلت، سعادت، حکمت و هزاران مورد دیگه در این فرهنگ وجود داشته باشه و بعد ببینیم که در واقعیت به دنبال ترجمه مفاهیمی مثل توسعه پایدار و مسئولیت های اجتماعی و ایزو ۲۶۰۰۰ و این ها هستیم و صنعت گران ما سرمست گرفتن گواهی نامه اون ها با هزار راه غیر اخلاقی هستن و خوشحال از ایجاد تعادل بین سه ستون اقتصاد و اجتماع و محیط زیست در کاغذ! کاش در گوشه ای از برنامه هاتون (که میدونم خیلی فشردست و مسائل خیلی جدی تری در اون هست) کمی هم برای ما که می خواهیم وارد صنعت بشیم بیشتر از این مسائل می گفتین و همون طور که از اتیکت در مهمانی و کادو دادن گفتین و پرچم اتیکت در چند حوزه بسیار عالی بلند کردین، کمی هم از “اتیکتِ صنعت” برامون بگین و یا راهنمای ما شاگردهاتون برای حرکت تو این مسیر، در کنار هزاران مسیر دیگه ای که هستین، میشدین.
ببخشید که وقتتون بخاطر دغدغه های شخصی گرفتم و شکی ندارم که مثل مورد قبلی شما به همه این مسائل خیلی وقت پیش فکر و حتی عمل کردین. ارادتمند، محمدرضا
سلام آقای شعبانعلی
اعتراف میکنم بعضی از بحث هاتون که وارد فلسفه و عرفان و شناخت هستی و زندگی میشه اینقدر برام پیچیده و نامفهومه که نمیتونم بفهمم. بعضی وقتها هم میخوام باهاش مخالفت کنم یا موافقت ولی مطمن نیستم که درست فهمیدم. یه جور رندی خاص در بعضی نوشتنهای شما وجود داره مثل همین کامنت یا نامه آخر به رها. شاید اگه روزی فرصت شد برامون بگید که چطور میشه با این تضاد و دوگانگی آرامش داشت البته شاید من فکر مینکم که بعضی وقتها توی نوشته هاتون تضاد است و اشتباه میکنم. تحمل ابهام و پذیرش عدم قطعیت رو از شما یاد گرفتم ولی مرز بین یک باور جدی و راه رفتن میان باورهای مختلف را نفهمیدم. اینکه باید به چیزی به باوری تکیه داد یا خیر ؟ و اگر ابهام و عذم قطعیت رو پذیرفتید حاضرید در باور خودتان شک کنید؟
خیلی دودل بودم اینو بنویسم یا ننویسم. ولی این قضیه خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده که ترجیح میدم بنویسم.
یه دوره ای من فکر میکردم معنای برای هستی وجود نداره،اون روزا حدودا ۲۳ یا ۲۴ سالم بود. زندگی خیلی سخت شده بود، چونکه متوسط حساب میکردم ۶۰ سالم زندگی کنم ۳۶ یا ۳۷ سال بدون هیچ معنایی برای زندگی، زندگی کردنو خیلی سخت میکرد.صبح بیدارشدن، سرکار یا دانشگاه رفتن، رابطه های عاطفی و .. خیلی کسل کننده شده بود. خیلی… بعد با یه کسی آشنا شدم که خیلی کمکم کرد و برای یه چند سالی تقریبا من دنبال این بودم که بتونم معنای زندگی رو پیدا کنم.سالهای خیلی خوبی بود. همه چی معنای جدیدی داشت. وقتی فکر میکنی دنبال چیزی هستی انگیزه بزرگی برات میشه. خیلی روزای خوبی بود.صبحها خیلی با انگیزه از خواب بیدار میشدم. خوشحال بودم کاری هست که من براش زنده باشم. بعد از مدتی دوباره به این قضیه جستجوی معنا شک کردم. به این نتیجه رسیدم شاید باید معنا رو تو همین زندگی روزمره خودمون ساخت . نسبت به وقتی که فکر کنی معنایی هست و فقط تو باید پیداش کنی سختره. ولی بازم خوبه. بازم انگیزه داری. ولی بعد از مدتی به جایی رسیدم که الان هستم.
الان دقیقا جایی هستم که به همه دوره های قبلی زندگیم شک کردم. که کدومش درست بوده و بقیه عمر رو چه جوری باید بگذرونم؟از کدوم مسیر برم؟ اگه محمدرضا بعد این همه مطالعه میگه “کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم” پس بهتره من اصلا در موردش صحبت نکنم…
ولی متاسفانه مشکل من اینجاست که شنا کردن در افسون گل سرخ رو هم بلد نیستم…( من کلا علاقه عمیقی به سه نقطه دارم 🙂 )
ایکاش محمدرضا بیشتر در اینباره حرف بزنی.
فکر کنم اولین بار توکتاب قبض و بسط شریعت دکتر سروش خوندم و آشنا شدم که تلقیات من از یه چیز ، آلوده به تجربیات قبلی و معلومات ذهنی ما است و با حقیقت اون چیز میتونه تفاوت داشته باشه .
میگفت : فرض کنیم دین امری است مقدس و آسمانی ولی آیا برداشت و ذهنیت من هم از دین امری است مقدس ؟! (نقل به مضمون)
سلام محمدرضا جان.
ممنونم به خاطر اینکه دغدغه ام رو به درستی درک کردی، و ممنون به خاطر اینکه به واسطه فهم و دانش و تجربه ات، طوری نوشتی که من هم بتونم بفهمم.
نمیدونم قبول داری یا نه، اما گاهی ابهامی در هنر هست – اینجا به طور خاص منظورم شعره – که اون ابهامات برای یک فرد خام مثل من درد آوره و فکر کنم برای افرادی که اون هنر رو درک می کنند اتفاقا این ابهامات شیرین هست.
من یک بار از شاعری نظرش رو در باره شعر و منظور اصلی شاعر و برداشت های مختلف می پرسیدم، اون می گفت که:
“شعر از احساس می آید، گاهی وقتها یک شعر دو یا چند معنا دارد، بستگی دارد به کدام معنایش نگاه کنیم.
نگاه به یک گل رز در نظر افراد متفاوت است
یکی فقط می بویدش
یکی از رنگش خوشش می آید
یکی از شاخه جدایش می کند تا از همراهی اش لذت ببرد
یکی دلش نمی آید از شاخه جدایش کند و دلش می خواهد مدت زیادی ببیندش
یکی تولید کننده است، دلش می خواهد کیفیتش را بالا ببرد و یکی های دیگر.”
اما این توضیح او برای من خیلی راهگشا نبود. و خیلی سوالها در ذهنم ماند و مساله برام پیچیده تر هم شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در مورد معشوقه های حافظ، واقعا می گم، دیگه نگران نیستم. از حافظم دیگه دلگیر نیستم. راستش تا به حال به حقیقت تلخی که در مورد ایده آلیست ها و پراگماتیستها گفته بودی توجه نکرده بودم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ولی محمدرضا فرض کنیم که از تو به عنوان فردی که حافظ رو می شناسه، به همون تعبیری که خودت در یادهست محمدرضا شفیعی کدکنی از استاد دانشگاهت نقل کردی، بخواهند که به عنوان یک استاد کتاب حافظ رو برای امثال من ورق بزنی، در واقع چیزی مانند گزیده غزلیات شمس محمدرضا شفیعی کدکنی، آیا چنین کاری دغدغه ات هست؟ آیا فکر می کنی ارزش داره که بخواهی از وقتت که برای کارهای دیگری که همگی ما که در اینجاییم به سازندگیشون ایمان داریم بزنی و بنشینی و به دنیای ادبیات یک اثری مانند اثر محمدرضا شفیعی کدکنی هدیه کنی؟ آیا فکر می کنی اصلا جای چنین اثری خالی باشه؟ و آیا جامعه نیازی داره به چنین اثری؟
آیا حق میدی به افراد مختلف، که هر کس متناسب خودش یه برداشت از شعر، یا حتی به گفته خودت اگر راه دور نرویم، از حرفهای خودت داشته باشه؟ آیا این برداشتهای متفاوت نوعی اجهاف و خیانت نیست؟ یعنی فقط باید بپذیریم و هیچ راهی نداره؟
نظرت در مورد سخت حرف زدن، در مورد مواقعی که دست مخاطب رو برای برداشت های متفاوت باز بگذاریم چیه؟ بحثم یکی به میخ زدن و یکی به نعل زدن نیست. مثلا همین توهماتی که خود تو گفتی ما به ازاء بیرونی ندارند، مثل عشق، شور که اتفاقا توی آخرین نامه ات به رها از هر دوی این حمال ها استفاده کردی و نمیدونم فرصت کرده باشی که کامنت های ما رو درپایین اون نامه خونده باشی یا نه؟
آیا می پسندی در آینده، برای زمانی که تو نبودی، تفسیرهایی بر حرفهای تو نوشته بشه؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت: اگر این کامنتنم هیچ پاسخی نگیره، کاملا به شما حق می دم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در مورد مزخرفات که توی آخرین جمله گفتی، من اون معنای پیشینش رو لحاظ می کنم:-)
مینا.
امیدوارم که اگر عمر و فرصتی بود، بتونیم بیشتر در این باره حرف بزنیم.
اما علی الحساب، خواستم بگم که من نه در ادعای بیرونی و نه در خلوت خودم، هرگز بر این باور نیستم که حافظ رو میشناسم و درک میکنم.
حتی راستش در فهرست اهداف و آرزوهام هم نبوده و نیست.
اما چیزی که “فکر میکنم درک میکنم” این است که نوشتن در دوران “شاه شجاع” چگونه است و چه محدودیتهایی دارد.
و میتوانم حدس بزنم که اگر حافظ، در دوران دیگری میزیست، شاید حرفهایش شکل دیگری پیدا میکرد.
نه اینکه بعضی چیزها را بیشتر میگفت و بعضی چیزها را کمتر. که شاید، به کلی چیزهای دیگری میگفت.
اما از سوی دیگر، نمیتوان نقش شاه شجاع و شاه شجاعها را هم در توسعهی ادبیات نادیده گرفت.
اگر امروز هم نگاه کنی، بخش قابل توجهی از ادبیات فاخر جهان در دوران مغول و در زیر سایهی استبداد سرخ رنگ کمونیسم و خفقان آمریکای جنوبی و استعمار در آفریقا رشد کرده است و شاید اگر از تعصب به دور باشیم، شاه شجاعها، درد ضروری برای چنین زایشهایی بودهاند.
محمدرضا حرفات رو خیلی دوست داشتم. الان حس خوبی دارم.
اجازه بده درد دلی کنم با تو، که تو خوب منو خواهی فهمید.
سالها پیش که شعر می گفتم؛ یه وبلاگ هم درست کردم و بعضیاشو منتشر می کردم.
البته نه با اسم واقعی، با تخلص 🙂
یه روز برام یه پیامک اومد: (فرستنده نمیدونست که شعر خودمه)
دست از پا خطا کنی،
تعویض می شودی!
همین حوالی کسی شبیه توست!
این است آیین* عشق های امروزی.
*در بعضی جاها بجای “آیین” نوشته شده “پیام”
——————
و اما اصل شعر:
“تعویض”
دست از پا خطا کنی
تعویض می شوی!
همین حوالی،
کسی شبیه توست…
—————–
نه تنها شعر، شعر نادر نبود، بلکه کلمات هم دیگه کلمات نادر نبودند. و به قول خودت:
“من که زندهام و دسترسی رسانهای هم دارم، در همین عصر رسانه، هر روز حرفهایی را از خودم میشنوم که نگفتهام و حرفهایی را که گفتهام از زبان این و آن میشنوم و دستم هم مانند مردگان از دنیا کوتاه است تا بگویم که ای زندگان، اینها حرف من نبود و نیست یا آنها حرف من بود و هست.”
گاهی وقتا باید برم سری به دست نوشته هام بزنم تا مطمئن بشم نکنه مطلبی که دیدم رو خودم گفتم و یادم نیست! 🙂 با حرف محسن هم موافقم
محسن: به نظرم خالق محتوا بعد از خلق محتوا خواهد مرد .(مگر اینکه قبل از انتشار آنهارامعدوم کند)
پی نوشت: هنوز ندیدم کسی برداشتش از مفهوم شعر بالا همونی باشه که توی ذهن خودم بوده. اما برام مهم نیست. چون “خالق محتوا بعد از خلق محتوا خواهد مرد” 🙂
محمدرضا سلام
به نظرم حرف زدن رودرو با مخاطب هم از همین ویژگیها برخوردار است .در اکثراوقات وقتی من چیزی گفتم و جمله ام تمام شد ،منِ گوینده دیگر مرده ام و این شنونده است که صاحب آن حرفهاست .با تاویل ها و تفسیرهای خودش. من دیگر اختیاری نسبت به اینکه چه چیزی از گفته ام برداشت میشود نخواهم داشت .(در واقع مسئولیت من اینجا بیان جمله ای است که کمترین ابهام و کمترین استعاره مفهمومی را داشته باشد .)من نمیتوانم مسئول فهمیدن مخاطب هم باشم. چون مخاطب خودش خالق است.
وقتی در مکالمات روزمره از این ترکیبها استفاده میکنیم :
بذار یه بار دیگه برات توضیح بدم!
نفهمیدی چی گفتم!
منظورم این نبود!
یا اینکه :تو منظورت از این حرف این بود که:
تو میخواستی اینو بگی که:
تو میخواستی اینو به من بفهمونی که:
منظورت چی بود؟
همه ی اینها حتی گوینده را هم درگیر هرمونوتیک میکند.
به نظرم خالق محتوا بعد از خلق محتوا خواهد مرد .(مگر اینکه قبل از انتشار آنهارامعدوم کند) و کسی که مجددا آنرا خلق میکند (و ابهامی به آن اضافه میکند یا ابهامی را از آن کم میکند یا کلا محتوارا دگرگون میکند) صاحب آن؛خالق آن و میرنده ی بعدی آن خواهد بود.
متشکرم
صفحه تعریف هرمنوتیک در ویکی پدیا
http://tinyurl.com/jv7toxt
محسن عزیز
این مفهومی که از روایت گفتی برام جالب بود . اینکه ما حاصل برداشت ها و نگاه و مدل ذهنی پدید آورنده یک اثر را – از هر نوعی که باشد – دوباره از نگاه و عینک خودمان و با همه تفسیرهایی که ذهن به برداشت و بیان و روایت مجدد ما از آن اثر تحمیل میکنه را بارها می بینیم.
همانطور که اینجا محمدرضا هم بهش اشاره میکنه بعضی آثار هم این تنوع نگاه را تشدید می کنند(به عمد یا غیر عمدش را نمیدانم) و شاید زیبایی ادبیات هم به همین موضوع برمیگرده . شما تفسیرهایی که از بوف کور هدایت -از زوایای مختلف – شده را نگاه کن . این جور کارها رو که میخونی آدم احساس میکنه بعضی آثار احتیاج به رمزگشایی دارن و من فکر میکنم بعضی وقتها خود پدید آورنده اثر هم نمی تونه رمز گشایی دقیقی از اثر خودش ارائه بده
شخص میخواد دریافت و الهام ، یا حس و مفهوم عمیقی را در قالب تنگ کلمات بازسازی کنه ، بدون زبان بدن و لحن گفتار و توضیحات ضروری حاشیه که بتونه چاشنی کلامش بشه ، حتی بدون اینکه به مخاطب دسترسی داشته باشه . چون مخاطب احتمالی هم در زمان و هم در مکان باهاش فاصله داره
نتیجه اش این میشه که مولوی میگه : هر کسی از ظن خود شد یار من
مارتین والاس در کتاب نظریه های روایت به این مفهوم اشاره میکنه
سلام.
به عنوان کسی که از ۱۴ سالگی شعر و البته دیوان حافظ می خوانده و شعر او را خیلی زیاد می شناسد، از مطلب خوبتان لذتی وصف ناپذیر بردم.
من هیچ تعصبی روی حافظ یا مولوی یا سعدی و فردوسی و دیگر شعرای متقدم و متاخر ندارم، که تعصب روی همه چیز بد است از جمله روی انسان هایی که بسیار دوستشان داریم و آنها را می فهمیم.
نوشته ی شما، به نظرم نشان از آن دارد که سالهای طولانی با شعر و ادب فارسی زمان گذرانده اید و به نظرم به همین دلیل است که هم حافظ را و هم حواشی اطراف او را به خوبی می شناسید و این شناخت، نوشته ی شما را برایم بسیار لذت بخش کرده است.
برقرار باشید.
چیزی که در قدم اول از این روزنوشته یاد میگیرم، بی طرفی در قضاوت و احتیاط در نظریه دادن هست.چقدر این ارزشمنده که نویسنده ابتدا با نقل قول هایی فضای موجود رو ترسیم میکنه و بعد با احترام و بدون قصد تلقین، مفاهیمی که درک کرده رو به این شیوایی بیان میکنه.
در قدم دوم به صورت قضیه رو میارم و اینکه استفاده از دامنه خوبی از کلمات و عبارات و مثال ها در قالبی روان، چقدر میتونه تو خلق یک مکالمه یا نوشته کمک کنه.
اما بخشی از شعری از حافظ که من شیفته ش هستم و استاد شجریان به زیبایی تمام اون رو خوندند:
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
یکی از غزلای حافظ که دوست دارم بدونم چی شد این غزلو گفت اینه:
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
و غزلی که وقتی میخونمش به حالش شدیدا حسودیم میشه اینه:
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
سمانه این شعر دوم رو من ترانه ش رو دوست دارم و البته خواننده ش رو
همونکه همایون خونده فوادجان؟
نه سمانه
خانم شکیلا منظورم بود .