نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: سامان
پیش نوشت: این متن هیچ توضیح مشخصی نداره. داشتم کامنت سامان زیر لحظه نگار پنجره رو میخوندم، خواستم این حرفها رو اینجا بنویسم.
اصل مطلب:
سامان.
توضیحات تو رو در مورد بچهها و شهرهای مختلف دوست داشتم. خیلی زیاد.
حتماً اون تعبیر همیشگی که من دوستش دارم و به کار میبرم رو یادته: انسان در جستجوی معنا.
فقط به خاطر زحمات آقایانی مانند یونگ و ویکتور فرانکل و دیگرانی که این واژه رو خیلی مورد استفاده قرار دادهاند و به تعبیری مستعمل کردهاند، هر وقت واژهی معنا رو به کار میبرم لازمه اشارهای هم بکنم که در باور و نگاه من، انسان معنا رو میسازه. کشف نمیکنه.
بزرگی و کوچکی ما، شاید به این باشه که معناهایی که میسازیم چقدر بزرگ و کوچک هستند. بخشندگی و دست و دلبازیمون هم، شاید بیش از اینکه به بخششهای ریالی ربط داشته باشه، متناسب با معنایی باشه که به زندگی دیگران میبخشیم.
تداعیها بخش مهمی از بازیِ معنا هستند.
تداعی، چیزیه که باعث میشه دیدن یک نشانه، نشانه یا خاطرهی دیگری رو در ذهن ما زنده کنه.
همون چیزی که باعث میشه برای من، عود African Lion معنای متفاوتی داشته باشه. چون برام خاطرههای متفاوتی رو زنده میکنه. خاطرهی کسی که زمانی بیش از هر کس دیگری دوستش داشتم و برام این عود رو در اتاقم روشن کرد.
از این عجیبتر، یک بار که پس از سالها، اون دوست قدیمی رو دیدم و با هم نشستیم و گپ زدیم، دیدم اونقدر که بوی اون عود، خاطرات شیرین گذشته رو برای من تداعی میکنه، خود این آدمی که الان روبروی من نشسته، خاطرات شیرینی که با خودش داشتم رو تداعی نمیکنه!
خلاصه اینکه اگر بپذیریم انسان در جستجوی معناست، اگر بپذیریم انسان یه جورایی در جهان اطرافش غریبه، اگر بپذیریم یکی از ویژگیهای مهم انسان اینه که جزو اولین موجوداتی است که به توانایی شگفتانگیز «غریبی کردن» و «احساس بیگانگی کردن» دست پیدا کرده، اگر بپذیریم که انسان اولین موجود یا جزو اولین موجوداتیه که آنچه را هست به امید آنچه میتوانست باشد یا دوست دارد که باشد، پس میزنه و کنار میگذاره، باید بپذیریم که تداعی بخش مهمی از انسان بودن (یا انسان شدن) ماست.
تداعیهای بیشتر، جز به معنای تجربهی عمیقترِ بودن، نمیتونه باشه.
لیست تو و بچههایی که اسم بردی و خیلی دیگه از بچههایی که اسم نبردی، همیشه در ذهن من هم هست. اسم بچهها برام شهرهاشون رو تداعی میکنه و شهرها اسم بچهها رو. نقطههای زیادی از این خاک هست که برام معنی متفاوتی داره.
و فکر میکنم هر چه این زنجیرهی تداعیها بیشتر و بیشتر بشه، حق دارم و حق داریم احساس رضایت بیشتری بکنیم. چون دنیای بزرگتری رو لمس و تجربه کردیم.
البته من دلم میخواد به فهرست دوستانی که تو نوشتی، دوستان عزیز افغانم رو هم اضافه کنم. بچههایی که امروز در کنار ما دارن توی متمم درس میخونن و به آیندهی وطنشون امیدوارن. البته بچه رو از روی عادت معلمی میگم. بعضیهاشون از من جوونتر هستند و بعضی ها هم بزرگتر.
از عبدالله بکتاش تا زهرا نظری عزیزم که کابل زندگی میکنه.
از شیرآقا عبدالله صالح که در کابل، شورای فکر و عمل رو تاسیس کرده تا فکور که بیست و دو سالش هست و امید به بهتر کردن کشورش داره.
ماه بیگم عزیزم که اخیراً برگشته کابل و همیشه با ذوق میرم عکسهای کافیشاپ رفتنش رو توی کابل نگاه میکنم. من که از عکس غذا خوشم نمیاد، عشقم اینه که ببینم عکس چاییش رو توی کافه گذاشته و من با لذت نگاهش کنم. بهش گفتم که دختر خودم هست و میمونه و خودش هم میدونه که چقدر دوستش دارم.
نعیم سلطانی از ولایت بامیان. مصطفی بهتاش عزیزی که میدونم نقشههای بزرگی برای آیندهاش داره و وقت گذاشته بود و از حافظ برام بیتی رو پیدا کرده بود و فرستاده بود.
سلما تیوا که جامعه شناسه و مسئول خوابگاه خواهران هست توی دانشگاه آریا، مزارشریف و نصرت یار عزیز که در همون دانشگاه هست.
سمیعالله سیحون که از ولایت بدخشان هست و اون فارسی زیبایی که میتونه بنویسه، من هرگز نمیتونم بنویسم.
هنوز جملهی پایانی یکی از نامههاش (به جای خداحافظی و تعارفات رایج ما) یادمه: از مهرتان دور نیستم.
جامد مراویز که در وزارت مبارزه با مواد مخدر افغانستان کار میکنه و علامهی عزیزم که توی کابل هست، خیلی تمرینهاش رو دوست دارم و واقعاً وقت میذاره و خوندن تحلیلش از بحث ارزش آفرینی و مثالی که مطرح میکنه، قطعاً آموزنده و الهامبخشه.
البته تعداد دوستان افغان ما بیشتره. اما اینها کسانی هستند که به شکل حضوری یا مکاتبهای میشناسمشون.
میدونی سامان.
فهرست بلند تو که جاهای مختلفی از ایران رو اسم بردی، و فهرست دوستان افغانم که اضافه کردم، لیست تداعیهای من رو کامل نمیکنه.
من یه حس عجیبی به این ناحیهی جغرافیایی دارم. همون ناحیهای که بهش میگن مِنا و یا مِناپ.
منا مخفف Middle East & North Africa هست. شکل بازترِِ مِنا شامل افغانستان و پاکستان هم میشه. اما بعضیها ترجیح میدن برای تاکید بر این دو کشور، مِناپ رو به کار ببرن.
ناحیهی عجیبیه. از مراکش و موریتانی تا آخرین نقطههای شرقی پاکستان.
با مرور تاریخ چند هزارسالهاش، به نتیجه میرسی که یه جورایی یه ناحیهی نفرین شده حساب میشه. هم به خاطر اینکه روی زمین، زنجیر اتصال شرق و غرب بوده و هم به خاطر اینکه زیر زمینش پر از منابع زیرزمینی هست.
اگر هم استثناء وجود داشته بسیار محدود بوده. در حد جاهایی مثل حلب که بیش از ۱۲ هزار سال رونق و ثروت رو تجربه کردن و ظاهراً این پدرِ بیرحمِ تاریخ و مادر بیمحبت جغرافیا، نمیتونه شیرینیها را بببینه و به بدترین شکل ممکن براشون جبران کرده.
من به واسطهی کار، توی این ناحیهی منا، زیاد چرخیدهام و جاهایی هم که نرفتم، دوستیها و ارتباطات نزدیک داشتهام. ما مردم منا، خیلی به هم شبیه هستیم. اگر اون تعریف معروف رو در نظر گرفته باشی که میگن: ملت، مردمی هستند که یک درد مشترک رو احساس میکنند، ما یه جورایی ملت حساب میشیم.
شاید هم حساب نمیشیم. چون درد مشترک داریم. اما مشترک بودنِ درد رو احساس نمیکنیم.
میدونی. یکی از چیزهایی که به نظرم یه جورایی اشتباه فهمیده شده مرگه. مرگ نقطهی مشخصی نداره. اون چیزی که به عنوان لحظهی مرگ به صورت قراردادی در نظر گرفته میشه، لحظهی توقف قلبه و نه مرگ.
بعد از توقف قلب، هنوز سیستم داره کار میکنه. حالا بعضی جاها ضعیفتر. فقط اون یکپارچگی به تدریج از بین میره. چند روز که میگذره و آنزیمهایی که قبلاً غذا رو برای ما هضم میکردن، مطمئن میشن که غذای جدیدی قرار نیست بیاد، هر کدوم برای خودشون اعلام استقلال میکنن و با مشارکت باکتریها و بقیهی اطرافیان، خود بدن رو به عنوان غذا میخورن و بقیهی ماجراهایی که کمابیش میدونیم.
گاهی فکر میکنم این ناحیهی منا، چنین اتفاقی براش داره میفته (خیلی صادقانه بگم، فکر میکنم افتاده).
مردمی که همدیگر رو به خاطر تفاوت قومیتها و زبانها مسخره میکنن. کشورهای همسایهای که با هم خوب نیستند. سر اسم چند تا آب و رودخونه دعوا میکنن. تاریخشون رو از زیر خاک بیرون میکشن و سرش با هم دیگه دعوا میکنن. اینها پز چیزی که دارند رو به اونها میدن. اونها فخر چیزی که داشتند رو به اینها میفروشن. بعضیهاشون (یا خیلیهاشون) نژادپرستترین گونههای شناخته شدهی انسان هستند.
جهل و خرافه و تحجر و تعصب، تقسیممون کرده. خیلی شدید.
یه جورایی مثل یه مسافری که خواب بوده و بیدار شده و دیده قطار توسعه رفته، تعجب زده و هاج و واج اینور و اونور رو نگاه میکنیم. حتی نمیدونیم قطار از شرق به غرب رفته یا از غرب به شرق که حداقل با بغض و حسرت، مسیر حرکتش رو نگاه کنیم یا آبی پشت سرش بپاشیم.
به همون اندازه که حیوون ماداگاسکاری قرار نیست شبیه حیوون آفریقایی باشه، شیوهی اندیشیدن هم نمیتونه به طور کامل از جبر جغرافیا رها بشه.
مردم منا، نه میتونن مثل شرق دور فکر کنند، نه مثل غرب نزدیک (که هر روز هم نزدیکتر میشه).
مردم منا، باید خودشون بشینن یه سبک جدید یه جهانبینی جدید، یه الگوی ارزشی جدید، یه شیوهی فکر کردن جدید درست کنند. شیوهی مختص خودشون. معنایی که به ذائقهشون شیرین بیاد و البته علاوه بر طعم، چنان غنی باشه که بتونن توی این دنیای جدید زنده بمونن.
واقعاً نمیدونم از کجا به اینجا رسیدم یا چرا به اینجا رسیدم. میخواستم برات بگم که چرا در روزنوشته لحظه نگار دارم. اما حرفم به جای دیگری رفت.
فقط خواستم بهت بگم که حسم از زندگی، گاهی اوقات شبیه اون آنزیمی هست که در واپسین ضربانهای اجباری قلب، داره با خودش فکر میکنه که غذای موجود در معده رو، برای چه کسی بردارم؟ خودم؟ یا صاحب معده؟
سوالی که به سرعت، به چالش تلختری تبدیل میشه: غذا رو برای معده هضم کنم؟ یا معده رو برای غذا؟
همیشه چشم اندازی که در ابتدا و یا انتهای حرفهات (یا بهتر بگم مجموعه هات) مطرح میکنی، بهت آوره و حتی اگر گذری هم آمده باشی، باید بنشینی و درکش کنی و ربطش بدی. به همه تداعی ها و فهم ها و نفهمی ها باید ربطی بدی.
دنیای پیچیده و به شدت دگردیسانه آنزیمی که داره ماموریت قبل و بعدش رو می بینه و شاید هم می سنجه و باید عمل کنه خیلی عجیبه
به اندازه همان شروع بسیار زیبایی که ابتدای«دیرآموخته ها» به ما هدیه کردی، گویا این آنزیم و آن نیاکان دور یک تجربه را در دوجای مختلف و با دو عنوان مختلف داشته اند.
برای این سبک ِ زیبای اندیشیدن و دیدن از تو ممنونم محمدرضا عزیز.
اولش باید بگم که عذر میخوام که دیر جواب میدم، راستش دیروز از صبح چند تا جلسه داشتیم و نزدیک ده شب بود که رسیدم خونه ، بعدش گفتم یه سر به این یکی خونه مون بزنم که با نوشته محمدرضا و کامنت بچه ها مواجه شدم. نمیدونستم چی باید بگم. الانم نمیدونم.
یه لحظه حس کردم همه جمع شدیم توی حیاط مدرسه (به قول محمدرضا،متمم مدرسه ست و روزنوشته ها حیاطش) و داریم دورهم اختلاط میکنیم. احساس خوبی بود و بابتش از همه تون ممنونم (خودتون میدونید که اگه بیام و تک تک ازتون تشکر کنم، آقا ناظم میاد و میگه “سامان کاسه کوزه تو جمع میکنی یا قاطی کنم سرت” و منم تاب تحمل قهر و غضب ناظم رو ندارم 🙂 )
راستش محمدرضا، فکر میکنم اون صحبت و احساسی که داشتم، انگار یه گوشه خیلی کوچیک از احساسیه که تو تجربه میکنی (در مورد بچه های متمم و روزنوشته ها و تداعی هاشون که همه جای این زمین خاکی مون پراکنده ن). همین دیگه.
پی نوشت: فکر میکنم خودت هم بدونی که من توی یه سری مسائل یه کم گیجم. گفتی میخواستی بگی چرا در روزنوشته ها لحظه نگار داری؟ ولی من بیشتر مفهوم هومیوستازی و بعد فروپاشی قسمت هایی از سیستم برام جا افتاد. خلاصه گفتم بگم که فکر نکنی جواب اون چرا رو فهمیدم.
سلام محمدرضا
بخش اول خیلی خوب و شیرین بود مخصوصا وقتی از دوستان افغان نوشتی ولی بخش دومش خیلی تلخ بود واقعا تلخ – فکر کنم ما خاورمیانه ای ها مستعد تاریک و مریضی هستیم و باید اول این استعداد رو از بین ببریم. شبیه کسی که از لحاظ جسمی ضعیفه و مستعد بیماری. ولی من به آینه خوشبین هستم حتما شما وسایرین هم خوشبین هستید یعنی مطمئنم.
سلام
و چقدر خوبه که هنوز زیادن آدم هایی که مثل تو، سامان و خیلی کسای دیگه که بیشتر میشناسمشون با دیدی زیبا این شکلی به زندگی نگاه می کنن و گرچه دنیا به خودی خود، محل زیبایی آفریده شده، دنیا رو با این دید و معنایی که بهش میدن، زیباترش می کنن. عظمت نگاه شما دوستان، زیبایی نیایش های آدم رو تو لحظات خلوت خودش هم زیباتر می کنه.
یه رمان دارم میخونم به نام : “مردی به نام اُوه”. خیلی کتاب خوبه ای. دیشب که داشتم میخوندمش یه پاراگراف ازش منو خیلی به فکر برد:
” به قول یک نفر، هر آدمی باید بداند برای چی می جنگد و سونیا برای چیزی می جنگید که خیر بود و برای بچه ای که هرگز به دنیا نیامد و اُوه برای سونیا می جنگید.”
از دیشب همش دارم فکر می کنم ایا من هدفی برای جنگیدن دارم؟ به نظرم اگه نتونم معنایی پیدا کنم که براش بجنگم بهتره که آنزیم معدم غذا رو برای خودش برداره تا برای من.
محمدرضا جان خیلی خوب بود، دستت درد نکنه.
زمان خوندن این متنت همش یاد کتاب “جانستان کابلستان” رضا امیرخانی بودم و مخصوصا یاد نوشته پشت جلدش:
“هر بار وقتی از سفری به ایران بر می گردم، دوست دارم سر فرو بیافکنم و برخاک سرزمین م بوسه ای بیافشانم. این اولین بار بود که چنین حسی نداشتم. برعکس، پاره ای از تنم را جا گذاشته بودم پشت خطوط مرزی، خطوط بی راه و بی روح مرزی. خطوط «مید این بریطانیای کبیر»!
پاره ای از نگاه من، مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه… بلاکش هندوکش… ”
هنوز هم که این متن رو بعد از گذشت چند سال از اولین خوندن این کتاب، میخونم همون حس عجیب رو دارم.
خوندن کتاب احمدشاه مسعود به روایت همسرش هم کمک زیادی به من برای آشنایی با این مردمان نازنین کرد. تلاشهایی که امیرصاحب برای آباد کردن سرزمینش میکرد خیلی خوب توی این کتاب نقل شده و من خیلی دوستش داشتم.
و محمدرضا از تو واقعا ممنونم که این قبیله دوست داشتنی رو درست کردی و به ما اجازه دادی که لذت داشتن دوستانی چنین رو درک کنیم.
سلام محمدرضا
تا حالا با کلمه منا روبرو نشده بودم .ممنونم که روبروم کردی.تا قبل از این تصورم نسبت به جغرافیای این منطقه فقط معطوف بود به فلاتِ ایران.(سه میلیون و هفتصد هزار کیلومتر مربع)اما ایران امروز از لحاظ وسعت کوچکتر از فلاتِ ایرانِ .(یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار کیلومتر مربع)چه اتفاقی افتاد که ما از پرشیا در مکالمات بین اللملی بنا به درخواست رضاخان به ایران تغییر کردیم من نمیدونم .اما حس میکنم با اختصاص نام ایران به این منطقه ی جغرافیایی از نظر فرهنگی و از نظر اشتراکات یه عده رو از خودمون دور کردیم .عده ای که خودشون رو ایرانی میدونستن و بعد از نامگذاری این منطقه خاص از فلات ایران به نام ایران اونها شایدنسبت به کلمه ی ایران احساس متفاوتی پیداکردن و ایران رو از خودشون دور فرض کردن.
***
محمدرضا همونقدر که برام خیلی واضحه که میتونم به خیلی چیزها معنا بدم و با اونها خودم رو زنده نگه دارم ،حقیقتا برام سخته خیلی چیزهای ساختگی و قراردادی رو که ظاهرا برامون معنای اجتماعی ساخته درک کنم.مَرز جغرافیایی.(در حد و اندازه و علم و درک من نیست که بگم تقسیم بندی کره ی زمین به مناطقی خاص، از نظروسعت ،به مقیاس کیلومتر مربع و جدا کردن فرضی مناطق کره زمین از هم خوبه یا بد)
***
اما چیزی که خیلی بیشتر ازقراردادهای بین المللی اذیتم میکنه تبعیضه .تبعیض بین انسانها ،از لحاظ حقوقی که براشون قایل هستیم ،در یک جامعه ی واحدِداخلِ یک مرز جغرافیایی نسبت به هم.
جو احساسی جامعه الان میدونی درگیرچه حادثه ایِ اما با همین امروز پانصدو هفتادو سه روز ِ که بیست و یک ملوان ایرانی در اسارت دزدان دریایی هستند.و تعداد زنده هاشون معلوم نیست چند نفرن .هزینه رهاییشون رو میشه شاید بدون مذاکره با پول و فقط و فقط و فقط با پول پرداخت کرد.میکرد.میکردند.میکنند.خواهند کرد خواهیم کرد .میکنم.کرده بودند ایکاش .
من هم وقتی کامنت سامان رو میخوندم، نمیدونم چرا، بی اختیار بغض کردم، و احساساتی شدم. دلم میخواست در جواب کامنتش چیزی بنویسم، اما سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم.
ولی اینجا میگم که از سامانِ همیشه خوب و مهربون مون، ممنونم.
راستی، ما خیلی وقته قبیله ایم سامان. یادت نیست؟ خودِ محمدرضا از خیلی وقت پیش، این اسم رو رومون گذاشت. قبیله ی روزنوشته ها که حالا دیگه شدیم قبیله ی متمم.:)
راستش برای من هم همینطور هست. وقتی دیدم فواد، یه عکس از خودش توی برفهای آبیدر، توی سایتش گذاشته، نتونستم بهش نگم که چقدر از دیدن عکسش لذت بردم. (و همون موقع بخاطر سنندج، یاد سامان و معصومه شیخ مرادی هم افتادم) یا وقتی اون کیک زیبای تولد متمم رو از حمید طهماسبی دیدم، چقدر حالم رو خوب کرد و حس کردم اون کیک با خودش، کلی حال و هوایِ مهر و محبت شیراز رو در بر داشت.
مهاباد رو که شهر یکی از بهترین دوستان دانشگاهم “صبریه امینی” هست (البته دیگه تهران زندگی میکنه)، و کمی هم ازش زبان کُردی یاد گرفته بودم؛ بخاطر هیوا، باز بیشتر دوست دارم و هر وقت خبری از مهاباد تو خبرها میشنوم بخاطر هیوا که اونجاست، گوشم رو تیزتر میکنم. (و از همینجا به او و بقیه دوستان خوب کُردمون میگم:”سلاو. چَکی، چونی؟”)
یا اسم هر شهر دیگری که میاد، یاد دوستانی می افتم که میدونم مال اون شهر و اون منطقه هستند.
غیر از موضوع شهرها، من هر یک از بچه های متمم رو هم برای خودم، توی یکی دو پاراگراف میشناسم. که با دیدن اسم هر کدوم، سریع، اون توصیفات، برام توی ذهنم نقش میبنده.
محمدرضا. مرسی که از دوستان خوبِ افغان مون نام بردی. نمیدونی از خوندن تمرینی که دوست مون “علامه” برای درس WEB 2.0 انجام داده بود چقدر لذت بردم.
و حرفهایی که از “منا” زدی، چقدر برام دوست داشتنی بود.
و من رو یاد حرفی از” میلان کوندرا” هم انداخت. جایی از او خوندم که هر ملتی با یک زمینه ی بزرگِ جهانی و یک زمینه ی کوچکِ ملی مواجهه هست، و میشه بین این دو زمینه، یک پله متصور شد که شاید بشه اسمش رو گذاشت: “زمینه ی وسطا”
بین سوئد و دنیا، این پله همون “اسکاندیناوی” هست. برای کلمبیا، “آمریکای لاتین”. و برای لهستان و مجارستان، “تراژدیِ اروپای مرکزی”.
و حالا از تو یاد گرفتم برای اون کشورهایی که نام بردی – از مراکش و موریتانی تا آخرین نقطههای شرقی پاکستان – اون پله، میتونه “منا” باشه.
کاش همونطور که گفتی، مردم منا بتونن اون شیوهی فکر کردن جدید رو پیدا کنن و به کار بگیرن و بتونیم شاهد دنیایی آروم تر باشیم.
و کاش تداعی های ما هم اونقدر زیاد بشه که تا وقتی که فرصت زنده بودن رو داریم، تجربه ی “بودن” رو باز، عمیق تر و عمیق تر حس کنیم.
توضیح تکمیلی:
در مورد نکته ای که از “میلان کوندرا” در کامنت بالا ذکر کردم، لازم دیدم توضیحی رو برای محمدرضا و دوستان خوبم، اضافه کنم که:
چرا او گفت: «تراژدی» اروپای مرکزی؟
(برای جلوگیری از طولانی شدن کامنت اولم، سعی کردم اونجا ننویسم، اما الان احساس کردم برای روشن تر شدن این موضوع، برای دوستانی که احیاناً علاقمند هستند در موردش بیشتر بدونن، بهتره اشاره کنم. علاوه بر اینکه فکر میکنم این موضوع تاریخی، به حرفهای خوبی که محمدرضای عزیز در مورد منا گفت هم میتونه از جهاتی قرابت نزدیکی داشته باشه):
میلان کوندرا (در کتاب “پرده”) میگه:
“منظور از اروپای مرکزی چیست؟ مجموعه ای از ملت های کوچک که بین دو ابرقدرت روسیه و آلمان قرار دارند. کرانه ی شرقی دنیای غرب. […] آیا همه ی این ملت ها، به روشنی علاقه ی خود را مبنی بر ایجاد مجموعه ای مشترک، آن هم به نحوی دائمی، بیان کرده اند؟ اصلاً اینطور نیست. در طی چند قرن، اکثر این ملت ها به حکومتی بزرگ تعلق داشتند که به آن امپراتوری “هابزبورگ” می گفتند، اما در نهایت همگی مصمم شدند تا از آن جدا شوند. […]
این ملت ها اگر به هم نزدیک هم بودند دست خودشان نبود، این نزدیکی به دلیل احساس قرابت هم نبود، نزدیکی زبان هم مطرح نبود.
بلکه دلیلش تجربه های مشترکشان بود، موقعیت های تاریخی مشترکشان بود که آنان را، در ادوار گوناگون، در اشکال مختلف و با مرزهایی که همیشه دستخوش تغییر می شدند و هیچگاه ثابت نمی ماند، به هم نزدیک می کرد.[…]
در قرن بیستم، بعد از جنگ جهانی ۱۹۱۴، تعداد زیادی حکومت مستقل از ویرانه های امپراتوری بزرگ هابزبورگ سر برآورد و تمامی آنها، به جز اتریش، سی سال بعد تحت سلطه ی روس ها درآمد: این مطلبی است که تاکنون به هیچ وجه در تمام تاریخ اروپای مرکزی سابقه نداشته است. و اینگونه بود که سلسله ای از انقلاب های ضد شوروری در لهستان، در مجارستان، به نحوی خون بار، سپس در چکسلواکی و یک بار دیگر، اما این بار به نحوی طولانی تر و پرقدرت تر، در لهستان روی داد؛ من، در اروپای نیمه ی دوم قرن بیستم، چیزی را زیباتر از این سلسله ی طلایی انقلاب ها که مدت چهل سال امپراتوری شرق را به تحلیل برد و آن را حکومت ناپذیر کرد و ناقوس مرگِ استیلایش را به صدا در آورد سراغ ندارم.”
این کامنت تکمیلی اینقدر خوب بود شهرزاد که نتونستم با یک لایک تشکر کنم. خیلی خیلی ممنونم از شما
بابت رعایت نکردن قانون کامنت گذاری و نوشتن صرفا پست تشکر از صاحبخانه معذرت میخواهم.
سلام
محمدرضا جان چه کار خوبی کردی به طور ویژه از عزیزان غیر ایرانی متمم یاد کردی و نام بردی.
تو تجربه کوتاه اقامتم تو اروپا، همواره بچه های افغان از دوستای خوب و دوست داشتنیم بودند. تجربه شخصی من این بود که حب و بغض کمتری از ایرانیا داشتند و انصافا آنجا هم سختکوشی از ویژگی های بارزشون بود.
یک شب تو مترو برلین، یه پسر تاجیک دیدم و به قدری برخوردش مهربان و صمیمی بود که احساس می کردم یکی از صمیمی ترین اقوامم رو تو غربت ملاقات کردم.
ای کاش ما هم روزی در کنار حفظ المان های هویتی مان، تاب آوری و تلورانس بالایی پیدا کنیم و همیدگر رو بپذیریم و مرزها بین ما بسیار کم رنگ تر از امروز بشه.
وقتی اروپای امروز رو می بینم و یادم می آد که حدود ۷۰ سال پیش اینها با هم چه کردند، امیدم رو از دست نمی دم و فکر می کنم دوستی و وفاق در MENA هم غیر قابل تصور نیست
اول سر صبحی با خوندن قسمت اول این متن، اشکم دراومد. چون یاد یک عزیز بسیار دوستداشتنی افتادم که اکثر چیزهایی که متعلق به او بود و زمانی دوستش داشت، برای من هم ناخودآگاه دوستداشتنی و خاطرهانگیز و خواستنی بوده و هست.
در کنار تداعیهایی که اسم دوستانم و مکان جغرافیایی که زندگی میکنن و حس متفاوتی که در من ایجاد میکنه، من یه نوع تداعی دیگه هم دارم که سه نمونهاش رو اینجا مثال میزنم:
۱) یادم مییاد روزی که شما درباره محصول تردیلا صحبت کردید، من تا به اون روز اصلا به این محصول نگاه هم نمیکردم، چه برسه به اینکه بخوام بخرم و بخورم. اما بعد از اون وقتی که یه بار تصادفی توی فروشگاه دیدم، یاد شما و حرفهاتون افتادم و خریدم و تا آخرین دونش از خوردنش لذت بردم.
۲) باز هم یادم میاد یه بار که توی تاپیک بحث دربارهعادتهای غذایی درباره این حرف زدم که من نمیتونم از خوردن پفک هیچوقت صرف نظر کنم حتی اگه یه پیرزن ۷۰ ساله بشم، و شهرزاد عزیزم هم اومد و گفت که اون هم چنین علاقهای داره، بعد از اون اکثر اوقات که دارم پفک میخورم، ناخودآگاه یاد شهرزاد عزیزم هم میافتم.
۳) از روزی که به توصیه دوست عزیزم سارا، گیاه سدوم رو خریدم، هر وقت که بهش نگاه میکنم و آبش میدم باز هم ناخودآگاه یاد توصیههایش میافتم و همیشه گوشه ذهنم هست که در اولین فرصت برم و از اون لیست گیاهانی که بهم معرفی کرده یه چندتای دیگه رو هم بخرم.
نمیدونم چه رابطه علت و معلولی منطقیه میشه بین این تداعیها پیدا کرد. به نظرم حتی اگه به کسی هم بخوای دلیلش رو توضیح بدی، خیلی دقیق متوجه نشن که تو دقیقا داری درباره چی حرف میزنی. برای همین من اکثر اوقات ترجیح دادم، تداعیهای این شکلی رو پیش خودم نگه دارم و فقط از احساسی شیرین و لذتبخشی که در من بهوجود مییارن سرشار بشم.