نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: باران
پیش نوشت یک: این مطلب قسمت سوم از یک بحث پیوسته است که به علت محدودیت های من، به چند تکه تقسیم شده و در بازه های زمانی مختلف نوشته شده است. در صورتی که قسمت های قبلی را مطالعه نکرده اید، مناسبتر خواهد بود اگر ابتدا قسمت اول و قسمت دوم بحث را بخوانید.
پیش نوشت دو (خاطره): چند سال پیش، یکی از همکارانم قرار بود دستورالعمل بهره برداری از یک دستگاه را به فارسی ترجمه کرده و در قالب یک کتابچه کاغذی تمیز صحافی شده به یکی از مشتریان تحویل دهد.
کار ترجمه و چاپ و صحافی و جلد کردن تمام شده بود و قبل از اینکه کتابچه ارسال شود داشتم آن را ورق میزدم.
چند مورد غلط دیکتهای دیدم و احساس کردم تعداد آنها بیش از اندازهای است که خودم را قانع کنم و به همکارم تذکر ندهم.
با هم دفترچه را ورق زدیم و اشتباهها را دید. گفت: محمدرضا. کاری ندارد. من یک ساعته اینها را درست میکنم.
گفتم: یک ساعت وقت نداریم.
گفت: داریم. میشود کتابچه را تا عصر فردا هم بفرستیم.
گفتم: آهان. منظورت این است که مشتری برای گرفتن کتابچه تا عصر فردا وقت دارد. ما وقت نداریم. اگر بخواهی یک ساعت وقت را صرف چنین کاری کنی، من ترجیح میدهم که آن را برای نوشتن یک دستورالعمل برای مشتری دیگرمان صرف کنی.
گفت: پس شب در خانه این را درست میکنم. از وقت شخصی خودم. دوباره هم صحافی میکنم و صبح تحویل میدهم.
پرسیدم: مگر وقت شخصی هم داری؟
گفت: بله. شب خلوت هستم.
گفتم: ببین. وقت شخصی یعنی اینکه شخص آن را برای خودش خرج کند. اگر وقت شبانه را صرف کار شرکت میکنی به آن، وقت شرکتی میگویند. اگر قرار است یک ساعت شب را به شرکت اختصاص دهی و بعد هم ۲۰ هزار تومان پول بدهی و آن را صحافی کنی، من برای آن یک ساعت شب هم پیشنهادهایی دارم که برای شرکت بهتر است.
آن بیست هزار تومان را هم الان به من بده. خودم یک جایی برای شرکت خرج میکنم. جایی که بهتر باشد.
کمی من را نگاه کرد. در سکوت از اتاق رفت. عصر که به اتاقش سر زدم و بیست هزار تومان را گرفتم و برای یک ساعت شبانهاش هم فعالیتهای شرکتی پیشنهادیام را گفتم با تعجب نگاهم میکرد.
پول را داد و کارها را هم انجام داد.
اما فردا شنیدم که به همکاران میگفت: محمدرضا را باید بستری کنند. فشار کار دیوانهاش کرده.
پیش نوشت سه: به نظرم انسانهای روی کره زمین را میتوان به دو دسته تقسیم کرد. آنها که درک داستان بالا برایشان ساده است و آنها که درک داستان بالا برایشان سخت است.
نمیتوانم اثبات کنم. اما به نظرم اگر حساب بانکی گروه اول و گروه دوم را چک کنید و میانگین بگیرید، چند صفر با یکدیگر فرق دارد (برای من انقدر بدیهی است که حتی حاضر نیستم وقتم را روی راستی آزمایی یا دفاع از ادعایم بگذارم و همان وقت را هم صرف کارهای دیگرم میکنم).
اصل ماجرا:
اگر جزو دستهی اول باشید، به نظرم لازم نیست ادامهی این نوشته چندان طولانی باشد.
اگر جزو دستهی دوم باشید، فایدهای ندارد که این نوشته طولانی شود (چون به هر حال پذیرش آن سخت خواهد بود و احتمالاً نهایتاً دنبال محلی برای بستری کردن من خواهید بود).
یک مفهومی وجود دارد به نام چرخ زندگی که تا کنون چرخ زندگی خیلی از مشاوران و روانشناسان و سخنرانان انگیزشی را چرخانده و انصافاً مردم هم آن را – مثل یک فیلم علمی تخیلی – خیلی دوست دارند.
من هنوز نفهمیدهام که این نمایش هیجان انگیز علمی تخیلی را برای نخستین بار چه کسی خلق کرده. هر وقت فکر میکنم خالق اصلی آن را پیدا کردهام، کتابی میبینم که کمی قدیمیتر است و به این بحث اشاره کرده است.
به هر حال در بحث من خیلی مهم نیست که چه کسی این نمایشنامه را نوشته.
چیزی که در نگاه من مهم است این است که این روش یا دیدگاه یا مدل یا دروغ یا هر چیز دیگری که اسمش را میگذارید، مثل بسیاری از آموزههای دیگر، زیبا، دوست داشتنی و نادرست است.
یکی باید به ما بگوید که دوست من: There’s nothing out there
هیچ چیزی در بیرون نیست. زندگی تو یک سیستم بسته است که از خودش میکنی و به خودش میچسبانی.
مثل این جراحهای زیبایی که از خودت میکنند و به خودت میچسبانند و میگویند تو را تغییر دادهایم.
دنیا، همان شرکتی است که من بالا مثال زدم. هر وقت فکر میکنی که داری برای چیزی مایه میگذاری، معنایش این است که برای چیز دیگری مایه نگذاشتهای.
وقتی فکر میکنم که برای همه چیز به اندازهی برابر وقت گذاشتهام، یعنی آنقدر درک و شعور نداشتهام که بفهمم برای چه چیزی باید بیشتر وقت میگذاشتم.
قورباغهی نابینایی هستم که چون چشم ندارم و نمیفهمم، از نقطهی فعلی به ۸ جهت میپرم و بازمیگردم و در آخر در همان نقطهای که بودم ایستادهام تا مگر پشهای آنقدر احمق باشد که گرفتار زبان درازم شود (پشه را بخوانید: فرصت. شغل. مدرک. ایده یا هر چیز دیگر).
روشی که من برای خودم در پیش گرفتهام و البته مثل هر چیز دیگری کاملاً شخصی و سلیقهای است چنین است:
ابتدا اجازه بدهید از شر چرخ خلاص شویم. چرخ در ذات خود معنای تعادل را میدهد. دوستش ندارم. من همان نگرش را به شکل خط افقی یا نمودار ستونی میکشم:
آن چه میبینید یک رویای زیباست. اما واقعی نیست (مثل خیلی از حرفهای زیبا اما غیرواقعی دیگر که بلای جان ما میشود).
واقعیت زیبا نیست. اما واقعی است و اگر آن را درک کنیم و رویاپردازانه از دنیا انتظارات بیجا نداشته باشیم، حتی میتواند دوست داشتنی باشد:
آنچه میبینید ممکن است مربوط به زندگی یک مهندس جوان ایرانی باشد که الان در عسلویه یا جای دیگری در جنوب کشور، به من و شما خدمت میکند.
حضور او در سایت عملیاتی میتواند به مسیر شغلی او در آینده کمک کند. میتواند درآمد بهتری برایش ایجاد کند.
اما کیفیت محیط فیزیکی او کاهش یافته. لذت و تفریح کمتری دارد و سهم کمتری هم میتواند برای رابطه عاطفی و خانوادگیاش قائل شود.
در واقع ما با هر تصمیم، با هر انتخاب، یک یا چند آجر را از سر یک یا چند ستون برمیداریم و بر سر ستونهای دیگر میگذاریم تا عدم تعادل مناسب آن شرایط را خلق کنیم.
آیا این جوان همیشه همین شکل از عدم تعادل را حفظ خواهد کرد؟
احتمالاً نه. او زمانی تصمیم میگیرد ازدواج کند. یا اگر ازدواج کرده پیش همسرش برگردد و فرزند داشته باشد. شاید هم تصمیم بگیرد با سرمایهای که جمع کرده کار دیگری را آغاز کند.
حالا باید باز هم آجرها را جابجا کند و یک عدم تعادل جدید را خلق کند.
حدسم این است که انسانها از جایی به بعد به یک عدم تعادل مطلوب میرسند. شکلی که مال خودشان است. در واقع خودشان است.
با آن راحت هستند. به آن ادامه میدهند و اگر آن را پیدا کرده باشند با لبخند رضایت بر لب میمیرند و دنیا را ترک میکنند.
برخی دیگر در جستجوی آن عمر را میگذرانند و نهایتاً هم دست خالی سر بر زمین میگذارند و میمیرند.
برخی دیگر هم عدم تعادل توصیه شده توسط دیگران را زندگی میکنند و ناامید و سرخورده میشوند.
در نهایت در اینجا دو نکتهی مهم در ذهن من هست:
اول اینکه اگر امروز کسی را میبینیم که عدم تعادلی دارد که مطلوب ماست، نمیتوانیم مستقیماً همان چیدمان زندگی را بپذیریم و انتخاب کنیم و به اصطلاح Adopt کنیم. ما باید ببینیم که از مسیر چه عدم تعادلهایی به آن نقطه رسیده. تازه شاید ما برای رسیدن به آن نقطه، باید عدم تعادلهای متفاوتی را تجربه کنیم.
دوم اینکه شاید الان این حرف من سادهتر قابل درک باشد: آن دایرهی دروغ و فریب و کاسبی و آن خط افقی متوازن که من به عنوان معادلش کشیدم، خود شکلی از عدم تعادل است. تعادل و عدم تعادل نسبی است و تعادل زندگی هر کسی، میتواند عدم تعادل فرد دیگری باشد.
چرخ زندگی تو در زندگی من ممکن است چیزی بیش از چوبی لای چرخ نباشد و به قول باران، به گردن درد و کمردرد و چیزهای دیگر ختم شود.
پی نوشت: خلاص شدم. چقدر طولانی شد. بحث عدم تعادل به نظر من تمام شد و احتمالاً این نوشته قسمت چهارمی نخواهد داشت.
جمع که دوستانس ، من آزادانه رادیکالی حرف بزنم کمی این بار سنگینی که روی دوشم هست رو کمی با بقیه تقسیم کنم.
منظورم از این بار این است که هر کسی از من میپرسد جمعه کجایی میگم شرکت و اون میگه کدون آدم عاقلی جمعه کار میکنه و قطعا سه تا چهار تا ضرب المثل میگه که فلان و فلان.
آره دوست عزیز بنده دیوونه ، اصلا تو خوبی ! تو متعادل ! تو همه چیز دار ! چیکار من داری.
من با خیلی از حرف های بالای زده شده سرهنگ موافقم ، فقط میخواهم این رو اضافه کنم ، که البته دیدگاه کاملا شخصی است.
نمودار شاید در ابتدای زندگی ( قبل از آشنایی و افتخار آگاهی از رویای اصلی زندگی) میتونه هر جوری باشه ولی برای من اینطوری رفته جلو میله رویاها اولش از آجرهای دوستانم برداشت و خودشو بالاتر برد ، خیلی هم بی رحم و زیاده خواهم هست که خون اون ستون رو تا آخر بمکه ، بعد میره سراغ نمودار علاقه های شخصی و درتضاد با خودش ، بعدش ورزش و بعدش …. اینقدر که چیزی به جز خودش باقی نمیمونه و هر کاری حتی غذا خوردنم در طول خودش باشه نه حتی عرضش.
تعادل دیگه چیه؟ من اگر اینقدر فهم داشته باشم که رویامو بفهم و کشف کنم چه باید کنم که خونم هر روز سریعتر جریان پیدا کنه ، اونقدر هم شعور خواهم داشت که برنامه ی منظم پنج شنبه شب با پسر دایی عمه ی بابام که جهت متعادل سازی بر مبنای اصول داشتن روابط سالم است ، احمقانه ترین رفتار تاریخ من در تمام دروان های زندگیم خواهد بود.
[…] به کارِ جدیدی و یا پذیرفتن یک ریسک، از تعادل خارج شوم! همان عدم تعادلی که آقای معلم میگفت. خوب است که این را در اوایل دهۀ سوم زندگیام، تجربه […]
[…] مدیریت دخل و خرج و پسانداز کردن؛ حفظ حریم خصوصی؛ عدم تعادل در زندگی؛ مهارت کتاب خواندن؛ شخصیتشناسی؛ مهارت فیدبک گرفتن […]
[…] عینا کپی کردم اما مواردی که با آبی مشخص شده کار من است. (لینک کامنت اصلی) […]
نمیدونم من متوجه نشدم یا جدا هیچکس نپرسید که چجور از اون حالت روحی نامطلوب خارج شدید یا اصلا خارج شدید یا نه.
سلام محمدرضای عزیز
بحث خیلی آموزنده ایی بود و به نظرم باعث میشه خیلی از حرص و طمع هایی که نسبت به جذابیت های اطرافمان داریم(مثل فرصتهای شغلی مختلف با درآمدهای متفاوت و شرایط متفاوت،سعی کردن و مثل بقیه کردن خود و…) کاسته بشه.چقدر این جمله هات برام معنا داشت: هیچ چیزی در بیرون نیست. زندگی تو یک سیستم بسته است که از خودش میکنی و به خودش میچسبانی.
مثل این جراحهای زیبایی که از خودت میکنند و به خودت میچسبانند و میگویند تو را تغییر دادهایم.
فکر میکنم دلیلی ندارد این را نپذیریم ما همه خودساخته هستیم فقط با تعدادی متفاوت از همان آجرهایی که در هر ردیف از زندگیمان می گذاریم.
مرسی از تو و باران
سلام
راستش در نوشته قبلی خواستم این کامنت را بگذارم و بگویم که ۴ سال پیش در دانشگاه صنعت نفت به ما گفتین که زندگی چهارستون داره((که صبر کردم که قسمت های بعدی رو هم بگین که مطلب خوب تکمیل بشه و منم برداشت بد نکنم)).اگر که دقیق یادم باشه.
ستون عاطفی
ستون مالی
ستون شغلی
ستون رشد فردی و اجتماعی
و کمی از از زندگی شخصی گفتین و اینکه برای بعضی زیاد وقت گذاشتین و برای بعضی که از لحاظ درونی هم به آن بیشتر نیاز داشتین، بی توجهی کردین و ناراحتین. چندین بار هم گفتین که من اگر از اول مسیر مطالعاتی درست تری انتخاب می کردم و کسی بود که من را راهنمایی می کرد شاید نیاز نبود که روزانه دو ساعت بخوابم و این مورد را هم برای خودتون خوشایند نمی بینید(هر چند که دیگه بدنتون به نقطه تعادل برای این مورد رسیده .)
توی اکثر نوشته هاتون معمولا یه جوری می خواین این رو بفهمونین که اگه من برای یه چیزی وقت می گذارم قاعدتا وقت گذاشتن برای دیگر کارها رو از دست میدم.
شاید اون زمان توی اون شرایط و جو سالن می خواستین به ما بگین که بچه ها اینقدر برای درس خوندن و کنکور و اینا وقت می گذارید حداقل موردای دیگه هم هست و بهش فکر کنین و بعد این انتخاب رو بکنین که روی کدوم بیشتر وقت بگذارین.
حتما منظورتون این نبوده که ما باید به همون اندازه که برای ستون عاطفی مون وقت میگذاریم برای ستون شغلیمون هم وقت بگذاریم ولی خب فکر می کنم که اینم می خواستین بگین که ستون عاطفی هم مهمه و در کنار هیاهوی کار پیدا کردن و درس و دانشگاه و رشته اونم به کلی فراموش نکنین.
شاید خیلی از بچه ها که از مفهوم تعادل حرف میزنن منظورشون این باشه که گاهی وقتا توی یکی آنقدر غرق میشیم که یکی دیگر رو به کلی از بین می بریم و نابود می کنیم و اونوقت می گیم ای کاش اینقدر برای این مورد وقت نگذاشته بودم، اونوقته که یه احساس خلا خاصی داریم و میبینیم زندگیمون تعادل نداشته و می گیم ای کاش کمی متعادل تر بودیم( تعادل به این مفهوم که حداقل به دیگر ستون ها بی توجه نبودم).
شاید شما هم بعضی از دوستان رو داشته باشین که همش سر گرم درس خوندن بودن و دکتری تا آخر رفتن و اونوقت یه دفعه می گن خب من دکتری هم گرفتم و بعد میگه الان که فکر می کنم خیلی نیازهای شخصی من این نبوده و من چیزهای دیگه م دوس داشتم و ای کاش برای بقیه هم وقتی میگذاشتم و زندگی متعادل تری داشتم.
اینا رو گفتم که بگم:
که آدما وقتی از مفهوم تعادل حرف میزنن که برای یه بخش زندیگشون زیاد وقت می گذارند و بعد درون اون بخش زیاد موفق نیستن و یا زیادی حالشون خوب نیست و می گن زندگیمون متعادل نبود و ای کاش متعادل تر زندگی می کردیم، شاید حرفشون اینه که من از اول انتخاب درستی نداشتم و خوب خودم رو نشناخته بودم و برای انگیزه ی خاصی که یه زمانی داشتم دست به انتخاب مسیری زدم ولی الان خوشحال نیستم.
آدما وقتی از تعادل می گن حداقل منظورشون اینه که علاوه بر اینکه برای کارم زیاد وقت می گذارم حداقل به زندگی عاطفیم بی توجه نشم.
این جمله رو آخر گفتین که :
“حدسم این است که انسانها از جایی به بعد به یک عدم تعادل مطلوب میرسند. شکلی که مال خودشان است. در واقع خودشان است.”
منم فکر می کنم که آدما توی اون جایی به بعد خیلی مشکل دارن و اون جایی به بعد رو خیلی دیر پیدا می کنن و این حالت گذار برای رسیدن به اون عدم تعادل داره اذیتشون می کنه و خوشحال نیستن و می گن محمد رضا “از اون جایی به بعد” می خوایم زودتر اتفاق بیفته لطفا توی زودتر فهمیدنش کمکون کن .
اینکه بدانیم چه می خواهیم امری طبیعی نیست، بلکه دستاورد روانکاوانه ی سخت و نایابی است. آبراهام ماسلو این جمله رو امروز از کتاب خوشی ها و مصائب کار خوندم و یادداشت کردم، به نظرم رسید توی این موضوع میتونه بهمون کمک کنه.
سلام محمد رضا
من عمدا دیر کامنت گذاشتم ،زیرا بحث تعادل را دوست داشتم مثل آب نبات چوبی مزه مزه کنم و هی نگاهش کنم که تمام نشده باشد ،این روزها علیرغم درگیر های کاری و شغلی تقریبا هر روز این مطلب را مزه مزه می کنم با خودم کلنجار می روم و در این میان با توجه به برنامه ریزی ساللانه خودم در پایان شهریور ماه تراز نامه عملکرد شخصی خودم را تنظیم می کنم ،بدانم چقدر موجودی ذهنی دارم و چقدر بدهکاری در سبد فعالیت هایم و میزان سود آوری هر سبد از فعالیت هایم و هزینه های شخصی و خانوادگی و جمسی آن چقدر است ،بحث تعادل هم برایم حکم هیات مدیره ای دارد که برای جلسه دفاعیه آماده باید در برابر آن بایستم و از عملکردم دفاع کنم . تعادل را مسیری می دانم که باید رفت و به صرف دانستن نمی توان آن را دور زد، به طور مثال الان تعادل من شاید در زندگی فرودگاهی تعریف شود البته ترمینال آن بین محل کارم و اتاق مطالعات ام تعریف می شود و هزینه های آن را از تفریح و خانواده و روابط عاطفی می پردازم و در ضمن (هزینه های کمی هم نیستند ) بحث جالبی است که آقای کارل گوستاو یونگ مطرح می کند به اسم همزمانی که برای من اتفاق افتاد با مطالعه کتاب رابرت جانسون و تعادل و نوشتن تراز نامه عملکرد ۶ ماهه ام (http://www.cloob.com/c/jamesredfiled/34810408)
من در حال مطالعه کتاب جام مقدس نوشته رابرت جانسون هستم و این کتاب داستان بسیار جذابی را روایت می کند که قرار است بعد از طی سفری که قهرمان آن انجام می دهد به مرحله پختگی برسد و آن رسیدن به جام مقدس می باشد که نمادی از یافتن خویشتن خویش است ، که در این میان قهرمان داستان ۲ بار به جام مقدس می رسد بار اول به دلیل خامی و عدم طی کردن سفری که معنی زندگی را بفهمد جام در اختیارش قرار نمی گیرد ، مرحله دوم بعد از طی سفری طولانی و رنج های بسیار بلاخره جام در اختیارش قرار می گیرد و این نمادی از طی کردن مسیر ی است که هر لحظه تعادل اش با بی تعادلی تعریف می شود . کلمه تعادل با کلمه یادگیری کریستالی و خرده مهارت ها، برایم من همان سنگ های ترازو محسوب می شوند که دائما برای تعادل در سبد فعالیت هایم با ترازوی زندگی از آنها استفاده می کنم.
نمودار بسیار گویا بود. هم چنین بحثی خیلی خوب را شروع کردید و به پایان رساندید. دست مریزاد و خسته نباشید.
دست آخر ممنون به خاطر اهمیتی که به یک کامنت دادید و این قدر برایش وقت صرف کردید.
باران جان.
برای من چه حرف تو و چه حرف بقیهی بچهها، “یک کامنت” نیست. میدونم من رو میشناسی و میدونی که تعارف نمیکنم.
برای من تک تک جملههایی که از بچهها می خونم یه دنیا ارزش داره. همیشه هم دنبال این هستم که حتی خوندن کامنتها رو توی بهترین ساعتهای روزم انجام بدم. ساعتهایی که خوشحالتر هستم. تنش کمتره و انرژی بیشتری دارم.
چون قرار نیست در تمام شبانه روز، حرف هایی مهمتر و ارزشمندتر از حرفهای بچهها بخونم و بشنوم.
تا روزی هم که این وبلاگ باشه و “بتونه بمونه”، همین منطق رو حفظ میکنم.
واقعیتش اینها هم بیشتر جنس گپ و گفتگو بود نه چیز دیگه. اگر راجع به نیمرو هم حرف میزدی، به خاطر حرف زدن با تو همون رو بهانه میکردم و مینشستم و مزخرفاتی مثل همینها رو میگفتم و مینوشتم 😉
محمدرضا. از نیمرو گفتی، یادم افتاد به اون نیمروی باسلیقه ای که یه بار خودت درست کرده بودی و عکسش رو گذاشتی توی اینستاگرام. (فکر کنم حدود یکسال و نیم پیش میشه) یادت میاد؟:) اگه اشکال نداره، لینکش رو اینجا بذارم که هم برای خودت و هم برای ما یادآوری بشه اون روز خوب. 🙂
https://www.instagram.com/p/yoQdaPAl6F/
بعد از دو سال و نیم، بازخونی همه این مطالب بهقدر روز اول شادم کرد.. چقدر خوب بود.. چقدر زیاد خوب بود.
ممنونم آقای شعبانعلی عزیز.خیلی ممنونم.
به نظرم مهم این است که اگر امروز من هر کدوم از این عدم تعادل ها را انجام دادم، فردا پشیمان نشم که چرا این عدم تعادل را انتخاب کردم و می تونستم عدم تعادل دیگری را برگزینم و رضایت بیشتری کسب کنم.
هر چند بعضی مواقع خودم را توجیه میکنم که در آن شرایط هر کسی دیگری نیز به جای من بود این گزینه یا گزینه ها را برای عدم تعادل انتخاب می کرد و همان ها را انجام می داد.
پیش نوشت: بعد از شنودن فایل صوتی “هنرشاگردی” چندان دست و دلم به نوشتن کامنت و ابراز عقیده نمیره و این بار هم به دلیل سهل و ممتنع بودن این مبحث “تعادل” و درگیری ذهنی با این نوشته ها فکر کردم شاید بهتر باشه با نوشتن کامنت پیوستگی بین مطالب رو برای خودم پیدا کنم و البته در این امر از استیون کاوی هم کمک بگیرم. من از بین نویسندگان کتب موفقیت و … استیون کاوی رو خیلی دوست دارم. چون صرفنظر از قضاوت در مورد دانایی و تجربیات ایشون الان در دورانی زندگی می کنم که اندیشه های ایشون پاسخگوی سوالات و دغدغه های منه.
من به این نتیجه رسیدم که جنبه های متفاوت زندگی ما بر اساس نیازهای متفاوتمون طبقه بندی میشه. یعنی نیازهای ما به جنبه های مختلف جسمی، ذهنی، عاطفی و معنوی دسته بندی میشه و لازمه که فعالیتهای ما به گونه ای باشه که این چند جنبه رو ارضا کنه. شاید کم گذاشتن از هر کدوم این جنبه ها کیفیت زندگی رو دستخوش نوسان کنه. البته منظور من از کم گذاشتن به معنای تقسیم بهینه زمان و یا حتی هزینه بین این جنبه ها نیست. شاید منظور از تعادل که به نظرم بهتره با توازن جایگزین بشه اینه که به هر حال لازمه این نیازهای اساسی و پایه ای در ما انسانها ارضا بشه ولی اینکه ضریب هر کدوم ازین فاکتورها برای هر کس چقدره ( مفهوم عدم تعادل هر کس) باید توسط هر شخص و با سعی و خطا ( Best Practice) مشخص بشه. الان می تونم نگاه آقای شعبانعلی و نسیم طالب رو تصور کنم که ای بابا ! یه ذهن قصه پرداز دیگه! برای اینکه از زیر بار این نگاه بیرون بیام می خواستم مطلب زیر رو از کتاب “آیین زندگی مردمان موثر” استیون کاوی با ترجمه آقای آل یاسین با شما دوستان خوبم به اشتراک بذارم.
“… اگر بر مبنای برداشت “جداسازی” این نیازها را ارزیابی کنیم ممکنه بین کسب رزق و روزی که یک نیاز جسمانیه و کمک به جامعه که یک نیاز معنویه تمایز قائل بشیم و در نتیجه حرفه ای یکنواخت و دلسرد کننده رو که در جهت رفاه و آسایش مردم نیست برگزینیم. اگر رشد و یادگیری را به عنوان نیاز ذهنی از دوست داشتن که نیاز عاطفیه مجزا کنیم ممکنه درصدد نباشیم که بیاموزیم چگونه واقعا و عمیقا به سایر انسانها عشق بورزیم و به رغم برخورداری از تحصیلات و دریافت مدارک و مدارج مختلف در انتقال مفاهیم حاکی از مهر و محبت به دیگران ناتوان باشیم. اگر نیازهای جسمانی مان را جدا از سایر نیازها به حساب بیاوریم ممکن است کاملا درک نکنیم که چگونه کیفیت تندرستیمان بر کیفیت سایر جنبه های زندگیمان تاثیر دارد…تنها پس از مشاهده وابستگی این نیازها می توان از ثمرات ارزشمندشان یعنی توازن راستین درونی، رضایت و شادمانی ژرف و عمیق بهره مند شد و در پرتو آن از حرفه ای پرمعنا، روابطی عمیق و غنی و تندرستی به عنوان ابزاری برای تحقق اهدافی ارزشمند سود ببرید….برای دستیابی به هر نیاز توجه به نیازهای دیگر ضروری است و نمی توان یک نیاز را نادیده گرفت. این روند مغایر با طبیعت است و هر اقدامی به منظور نادیده گرفتن هر یک از نیازها به ابهام و ناکامی منجر می شود.”
با این تفاسیر شاید بهتر باشه که “تعادل” رو در تخصیص مساوی منابع ندونیم و اون چیزی رو که اینجا تعادل نامیدیم با واژه “سکون” و یا حتی “خمودگی” تعویض کنیم. همچنین به جای استفاده از “تعادل” بین جنبه های مختلف زندگیمون از “توازن” استفاده کنیم.
بعد نوشت: جبر مدلسازی یکی از بزرگترین جبرهای حاکم بر زندگی انسانه.
هفت سال پیش بود. همراه دوستم بودم. خاطرهای که برام نقل کرد، ذهنیتم رو نسبت به خیلی چیزها تغییر داد.
یه نفر داشت از کوچه رد میشد. بهم نشونش داد و گفت:
«اینو میبینی؟ از بچگی میشناسمش. الان پزشکه (یا استاد دانشگاه، یا مهندس یا عنوان دیگهای که خیلی پرطمطراق بود و رسیدن بهش از راه دانشگاه بود. دقیق یادم نیست). یادمه قبل از کنکورش هیچ مهمونیای نمیرفت. بارها مادربزرگش ازش خواهش کرده بود تا از پلهها پایین بره و کاری کنه. پیرزن پاش درد میکرد. ولی این از وقت درسش نمیگذشت. حتی از وقت بازیشم نمیگذشت. اگه بازی میکرد، میگفت «مگه نمیبینی وقت بازیمه؟ ازم کار میخوای؟ واقعا که.» وقت درسش که بماند. الان بزرگ شده. همون مادربزرگش به بقیه پز میده که ببینید؛ پسرم فلان شده. پسر منهها».
اون موقع خیلی سنم کم بود. ولی این موضوع رفت تو مغزم. تمام مدت از خودم میپرسیدم کی باید چیزی فدای دیگری بشه؟ آیا مجازه که از درسم بزنم و به ارتباط با دیگران بپردازم؟ مجازه که برای کار کردن، سر کلاس نرم؟
خب؛ الان چند وقتیه که فکر میکنم مجازه. یک سال اول زندگی مشترکم فقط به کار گذشت. همهی اقوام هم طردم کردن. چون من طردشون کرده بودم و میگفتم زمانی با کسی ارتباط خواهم داشت که حالم از بودن پیشش خوب بشه. دوست دارم درس استراتژی بخونم؛ درسی که مدیریت منابع رو بهم یاد میده.
ولی چالش جدیدم خیلی وحشتناکه. قبل از این حس بهتری داشتم و مشکل، برام راحتتر حل میشد. الان به این فکر میکنم که چهچیزی باید قربانی بگیره؟ خدای من چیه که ارزش خون ریختن رو داشته باشه؟ اگر بگم که علاقهام همون خداست، از کجا باید بفهمم به چی علاقه دارم؟
این سوال شاید برای خیلیا حل شده باشه. برای خیلیا، رسیدن به علاقه نوعی شهود به حساب میاد. ولی من هنوز نفهمیدم که به چه چیزی علاقه دارم. بین این همه رستهای که امتحان کردم، هنوز نفهمیدم که کدامشون حالمو خوب میکنه. کاش کسی مطالعهای راجع به این موضوع کرده باشه، یا حداقل قبلا شرایطی مثل من رو درک کرده باشه تا بتونه راهنماییم کنه.
چه طور میشه فهمید که به چه چیزی علاقه داریم؟!
این کامنت رو چندین بار نوشتم و پاک کردم.
از چندین جهت ذهنم تحت تنش و دگردیسی بود. فکر میکردم اگر حرفهامو اینجا بنویسم، به علت از هم گسیختگی و نداشتن شیرازه توجه منفی به خودش بگیره. ترس برم داشته بود. ولی الآن که راجع به یادگیری کریستالی شنیدم، فهمیدم که پراکنده بودن مطالب داخل ذهنم، با نخ تسبیحی که بینشون وجود داره اتفاق خیلی بدی هم نیست. بنابراین جرات کردم که بنویسم.
محمد جان من شنیدم که اگه به کاری مشغول شدی و گذر زمان را حس نکردی و یا از اون کار خسته نشدی یعنی اون کار مورد علاقه شماست. هر چند به این نتیجه هم رسید ه ام که :
” خامی، یعنی چه کاری خوشم میاد آن را انجام بدهم. پختگی یعنی چه کاری را باید انجام بدهم حتی اگر خوشم نیاید”
——-
هدف میتواند چیزی باشد که من خوشم میاید ولی خرده کارهای ناخوشایند زیادی وجود داره که باید انجام بشه تا به هدف رسید یعنی باید هدف را دوست داشت ولی الزاما مجموعه وظایف و خرده کارهای لازم برای رسیدن به آن هدف دوست داشتنی و مورد علاقه نیستند ولی انجامش ضروری است.
——-
چون من هم به این موضوع قبلا فکر کردم جسارت کردم و این جواب رو نوشتم اگر چه خودم کلی سوال بی جواب دارم.
——
از پاسختون بسیار متشکرم جناب انصاری. اجازه میخوام تا جسارت کنم و برای رفع ابهامات، بازم کمی صحبت کنم.
من از جستجو به شدت علاقه میبرم. همین چند وقت پیش میخواستم راهی برای وارد کردن ارز به کشور پیدا کنم. شب ساعت ۲ میخوابیدم، صبح چهار بیدار میشدم. تو این مدت هم جز هشت ساعت کار روزانه، داشتم دنبال راهحل میگشتم.
خب؛ تا این جای کار خوبه. مثل این میمونه که داخل تنور گیر کرده باشم و یه نوری ببینم. مهم نیست که سوراخی به بیرونه یا آتشی برای پختن من. بهم امید میده! (علامت تعجب برای انتقال حس بود)
ولی هنوز راهی پیدا نکردهام که بتونم این علاقه رو به مهارت تبدیل کنم و باهاش ارزش افزوده ایجاد کنم.
راجع به مورد دومی هم که فرمودین، به شدت و با تاکید فراوان قبولش دارم.
سلام
من هم یک تجربه شخصی در این زمینه دارم. برای بدست آوردن چیزی تعادلم رو به هم می زنم بعضی مواقع، شاید در وسط راه و یا در انتهای راه می بینم اون چیزی که بدست آووردم رو دوست ندارم ! احساس خوبی نیست . با خودم میگم ای کاش می شد از قبل این نتیجه رو پیش بینی کرد، ولی در هر صورت تجربه است دیگه. و فکر می کنم چاره ای جز این نیست شاید باید تجربه کنیم و درس بگیریم و دوباره بلند شیم، حرکت کنیم و یک عدم تعادل دیگه ای رو در زندگی مون ایجاد کنیم.
یه چیز جالب هم بهش برخوردم، زمانی که حتی دونفر یک تجربه رو انجام می دن برداشت دو نفر متفاوته، احساس شون با یک تجربه یکسان هم متفاوته و تا حدودی نتیجه گرفتم هرکسی به صورت منحصر به فرد باید این تجربه رو حس کنه. امیدوارم همه دوستان در این کار موفق باشن.
محمدرضا جان سلام، ممنون از چنین بحث مهمی که قطعا راهکاری مناسب برای شاگـران و همراهانت هست. این چنین بحثی رو که دکتر شیری در درس «نقشه راه شخصی» مطرح کرده بود و تو هم مهمان بودی و از شکلی دیگر (سیزده بدر و رسیدن به هدف، به شکلی که مظنّه و معیار حدودی هر فردی متغییر و متناسب خودش است) گفته بودی.
مفهوم چرخ رو هم من بارها در سمینارهای موفقیت و …. شنیده بودم، واقعا بحث زیبایی است ولی هرگز نتوانستم اجراییش کنم.
اما خب، در پایان نوشتی که فکر میکنی دیگر نیازی به نوشتن در این مورد نیست. اجاره بده من سوال کنم اگر دیدی که بهشون اشاره نکردی و یا نوشته تکمیلی نیاز دارند، لطفا این بحث رو ادامه بده
من احساس گیج بودن خاصی بهم دست داده، یک شکلی از ناتوانی در تعیین عدم تعادل دلخواه.
الگوهای رفتاری و اهدافِ گذشته من در حد ضعیفی همچنان هستند، اطلاعات و ارتباطات و آموزش های جدید هم قطعا در حال ساختن ذهنی جدید و اهـداف و باورهای جدید هستند و منِ در حال حرکت، همچنان در حال الگویابی و منسوخ کردن الگوها و سبک زندگی قبلی هستم. (شاید مرتبط با بحث حرکت در ابهام باشد که قبلا گفتی)
.
اینجای بحث قطعا شخصی است، اما سوال این هست که بزرگان چگونه عدم تعادل ایجاد می کنند؟ دور و بر خودم، به سختی آدمی پویا و در حال رشد (و دلخواه خودم!) می بینم به آدمهای موفق دیگر هم جز پشت مانیتور و گاهی در کتاب ها دسترسی نـدارم.
باور کن دارم گیج میزنم، امیدوارم بتوانم یک شاخص و معیاری از تو بگیرم تا بتوانم بر مجموعه رفتارها و انتخابهای خودم، محکی بزنم و بفهمم منِ سجاد، الان چه عدم تعادلی باید داشته باشم.
شاگرد تنبلت رو ببخش اگه خسته ات می کنه با سوالاتش، ولی خب نمی فهمم مجبورم بیشتر بپرسم.
من فکر می کنم تعیین اولویت ها در تعیین عدم تعادل به ما کمک می کنه. من واقعا الان می فهمم چرا گاهی اوقاتع هر هفته کوه می رفتم و سه روز در هفته باشگاه و ماهی یکبار مسافرت و همچنین دیدارهای دوستانه زیادی داشتم و به قول معروف صله رحم انجام میدادم اما برای ارتقاشغلی کاری نمی کردم عدم تعادلم آنرورها آنگونه بود امروز کارم به خاطر رسیدن به یک سری اهداف و همچنین تقویت دید آینده نگری در من که در متمم هم به آن اشاره شده ، مهمتر شده و بیشتر زمانم را به کارم و رسیدن به اهداف شخصی ام اختصاص می دهم و دیگر آنگونه از تفریح و دیدارهای دوستانه و …لذت نمی برم. و همچنین فکر می کنم در مرحله اول رسیدن به عدم تعادل ابتدا عقل انسان تصمیم می کیرد و دلش تردید دارد و به همین خاطر دچار شک و تردید و عذابهای روحی است و زمانیکه این دو در رسیدن به عدم تعادل همراه می شوند. یعنی میزان ایمان و باور ما به اهداف و خودمان بیشتر می شود عدم تعادل بسیا رلذت بخش می شود.
سلام حضرت استاد
شما محبت کردید در پاسخ به سوال من در مورد نرم افزارهای کاربردی مهندسی صنایع پاسخ کاملی دادید که من دارم سعی میکنم ازش بهره برداری کنم.
اما در مورد بحث فوق داشتم به طور شفاف با خودم فکر میکردم که چرا میخوام نرم افزار یاد بگیرم یا چرا از تعادل میخوام خارج باشم و برای برخی کارها بیشتر وقت بزار و …
به این نتیجه رسیدم:
محمدرضا جان شاید این سوال خیلی از کسایی که کارمند هستند مثل من و فکر میکنم به سقف آرزوهای حداقل مالی خودشون حتی در صورت رسیدن به مقام بالای کاری هم نمیرسند.
سوال شفاف و صریح من اینه که اگر من بخوام در یک برنامه ریزی توام با تلاش بالا روی یک زمینه نرم افزاری، مطالعاتی، شاگردی، کار یدی و یا هر نوع دیگه ای از کار و بیزینس تمرکز کنم تا در یک افق مثلا ۵ ساله به یک درآمد خوب برسم پیشنهادات شما چی میتونه باشه؟
در پایان حتی اگه فرصت نکنین سوال منو جواب بدین بازم از صمیم قلبم تشکر میکنم که دسط مشغله هاتون برای سوال های قبلی من جواب مفصل دادید.
شاید من متوسط سالی ۱۰ تا کامنت توو فضای مجازی بزارم که ۹ تاش در اینجا و متمم هست.
درود
وحید جان من این جسارت را نمی کنم که به جای محمدضای عزیز جواب بدم ،
اما تا همین حد خیلی کوچیکی که نوشته های اینجا و متمم را خوندم به نظرم پاسخ سوالت بارها ی بار داده شده از توسعه مهارت های فردی تا میکرو اکشن.
اما اگر با همین بحث هم بخواهیم به جوابت برسیم که جوابی برای خودمم هم هست، اینه که باید دنبال نقطه عدم تعادل خودت باشی حال این عدم تعادل یک مقطعی تحصیلات تکمیلی است و یا مطابق هدف شما یک زمینه نرم افزاری است.
بذار تجربه خودم را بگم بهت، مثلا من هم به خاطر زمینه کاری و کمی هم چاشنی علاقه با اکسل روزانه کار میکنم شاید تو بعضی از زمینه هاش حرفه ای شده باشم اما همیشه ترس عجیبی از vba داشتم یا به قول محمدرضا وسواس تازه واردها تو این زمینه را داشتم و به این خاطر سراغش نمی رفتم ، تو لپ تاپم هم انواع و اقسام فیلم های آموزشی از بالاترین سطح تا for dummies را داشتم ولی فقط منبع جمع می کردم! تا اینکه پس از آشنایی بیشتر و عمیق تر با متمم و عمل کردن به برخی پیشنهادات و تجربیات دوستان مثل فایل صوتی نقطه شروع، یا میکرو اکشن، یا گام های برنامه ریزی که تو همین روزنوشته ها بود با یه کتاب ساده vba شروع به تمرین و آموزش کردم و وقتی وارد شدم تازه فهمیدم باید چطور برنامه ریزی کنم کجا ها را بیشتر تمرین کنم مثلا متوجه شدم یکی از بهترین راههای یادگیری تو این زمینه اینه که ماکرو ضبط کنم و بعد کدهاش را نگاه کنم و از اون الگو بگیرم کارهایی که تا قبل از شروع به هیچ وجه به ذهنم نمی رسید، به نوعی نقطه عدم تعادلم را پیدا کردم و الان خیلی در این زمینه از خودم راضی هستم.
من خودم به توصیه ها و نوشته های محمدرضا این طور عمل میکنم ، به عنوان یک تابلو راهنما می بینمش که اشاره به یک جاده داره بعضی وقت ها با خودم تحلیل میکنم و فکر میکنم که مثلا آیا این جاده به درد من می خورد؟آیا من میتونم تو این جاده رانندگی کنم؟ماشینم کشش این جاده را داره؟تازه وقتی وارد هم شدم به شیوه خودم رانندگی میکنم، چون میدونم که نمیتونم به سبک محمدرضا رانندگی کنم و دنبال نقطه عدم تعادل اون نیستم.
نیما جان بی نهایت سپاسگذارم از جوابتون.
خیلی خوب بود.
استفاده بردم.
یاد نوشته ای از حسین پناهی افتادم:
و خوب می دانم
که کسی کَس نمی شود،
زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست
با این وجود
کسی شبیه تو را پیدا میکنم
و از او دور می شوم
و هرچه دورتر می شوم شباهتش به تو بیشتر می شود..
و باز سکوت..
“حسین پناهی/کتاب کابوس های روسی”
محمدرضای عزیز سلام
میشه به عنوان یه Case Study توضیح بدی با اون کار نیمه تمام چی کار کردی؟ کار مشتری رو چه جوری راه انداختی؟ راستش ذهنم درگیر آخر عاقبت اون کار نیمه تمام شده 🙂
پی نوشت: ممنون از این نوشته عالی
این که هر چیزی یک قیمتی داره، یا به تعبیر تو بستهبودن زندگی به نظرم یکی از ارزشمندترین چیزاییه که تو تصمیمگیریا باید آدم یادش بمونه. دعوای همیشگیای که تو ماه رمضون داریم که آقا جان یا روزه نگیر، یا اگه میگیری التزام به اسلام مثل هر چیز دیگهای هزینه داره دیگه نق نزن آی گرمه، آی طولانیه، آی بذار بچهها برن سر کلاس ۱۰ دقیقه دیگه میریم و این حرفا…
.
این که هر کس برای تعالی وضعیت مورد نظرخودشو داره هم خیلی آموزنده بود (البته شاید غلط نباشه اگه بگیم اون وضعیته به نوعی برای اون شخص و برای رسیدنش به چیزی که میخواد یه تعادله.این قدر آجرای ستونهای رابطه و شغل و پول و تفریح و… رو جابجا میکنه تا به نقطهی بهینهای که میخواد برسه و بعد با تغییر شرایط یا خواستههاش دوباره اونا رو جابجا میکنه تا به تعادل جدید برسه.)
.
و از کامنت قبلیم (پایین قسمت قبلی همین نوشته) هنوز جواب این سوالو با قطعیت پیدا نکردم که “تعالی” دقیقاً چیه. نوشتی قربانیکردن احساس تعالی میده و اینکه این تعالی، بالا بردن بقای بشره، راضیکردن افراد خاصیه یا این که اصلاً چیزی مطلقی به عنوان تعالی وجود داره یا نه هنوز سوالمه. فعلاً برای قانعکردن خودم تعالی رو وضعیتی تعریف میکنم که آدم “حالش خوب باشه” اما مشخصاً خیلی کلی و سلیقهایه.
.
پینوشت: یه بار تو متمم کتاب لذات فلسفه رو معرفی کردهبودین. اون پاراگرافی که ازش گذاشتهبودین (انسان مُرد اما زندگی گستاخانه راهش را ادامه میدهد) جدیتر درگیر این سوالم کرد که زندگیه گستاخانه داره کجا میره؟ انگیزهی خیلی خوبی بود برای خوندن اون کتاب. مرسی!
.
یه پینوشت دیگه: اون “خلاص شدم” که آخر پستتون نوشتهبودید رو خوندم راستش یه لحظه دلم سوخت منصرف شدم از کامنت گذاشتن! ولی بعدش گفتم خب تقصیر خودشه میخواست محدودیت سنی بذاره یا مثلاً کف امتیاز برای کامنت گذاشتن رو بیاره بالاتر 🙂
۱- محمدرضا جان، خواندن این مطلب برایم مفهوم نظمی را که در یکی از کامنتهایت زیر مطلب آنتروپی، بولتزمن و محتوای اطلاعاتی در کلاس یک معلم بیان کرده بودی تداعی کرد. نمیدانم این آنالوژی که میخواهم استفاده کنم تا چه اندازه صحیح است. در آنجا صحبت این بود که از دو نفر که هر کدام یک سکه دارند بخواهیم سکههایشان را ده بار متوالی پرتاب کنند و سپس نتیجه را به ما گزارش دهند. فرض کنیم نتایج به شکل زیرند:
نفر اول: شیر – شیر – شیر – شیر – شیر – خط – خط – خط – خط – خط
نفر دوم: شیر – شیر – خط – شیر – خط – شیر – خط – خط – خط – شیر
اگر به ما بگویند یک نفر از اینها گزارش دروغ میدهد به نظر ما کدام گزارش دروغ است؟
اکثر ما سوگیری به این داریم که گزارش نفر اول را دروغ بدانیم، چون به تظرمان نظم و الگویی در گزارشش وجود دارد و این خیلی احتمال رخدادش کم است در حالی که طبق آمار و همان طور که تو در کامنتت گفته بودی احتمال رخداد هر دوی این گزارشها یکسان و برابر ۰٫۰۰۰۹۷ است یا به عبارتی زیر یک دهم درصد برای هرکدام متصور است و خلاصه کلام این بود که نظمی در بیرون و در ذات سیستم وجود ندارد و این نگاه ناظر است که در رخدادی نظم میبیند.
اگر به همین نمودارهای بالا که هشت شاخص از مسیر شغلی تا رضایت فردی وجود دارد نگاه کنیم ( و این شاخصها را از هم مستقل فرض کنیم و فرض کنیم هیچ نوع همبستگی بین هیچ دوتایی از این شاخصها وجود ندارد.) و قرار بگذاریم هر کسی نمرهای از یک تا ده درون این شاخصها بگیرد، هر انسانی در هر لحظه هشت نمره برای هر هشت شاخصش دارد. فرض کنیم گزارش نمره دو نفر را به ما میدهند:
نفر اول: پنج-پنج-پنج-پنج-پنج-پنج-پنج-پنج
نفر دوم: ده-هفت-پنج-سه-دو-یک-دو-ده
اگر به ما بگویند به نظر شما زندگی کدام یک از اینها متعادل است، جواب اکثر ما چیست؟
بازهم اکثر ما سوگیری داریم که زندگی نفر اول را متعادل بدانیم. درحالی که تعادلی در بیرون وجود ندارد و این ما به عنوان ناظر هستیم که تعادل را تعریف میکنیم. هر کدام از ما بسته به مسیری که در زندگی طی کردهایم و بسته به هزاران ویژگی که به ارث بردهایم در یکی از این وضعیتها آرام میگیریم و مهم این است که حداقل فاصله را از نقطه آرامشمان داشته باشیم.
۲- قسمت دوم صحبتم به بحث پراهمیت ناظر در نوشتههایت مربوط است و تاثیر شگرفی که این نوع دیدگاههایت بر ذهنم داشتهاست. فهمیدهام علاوه بر مطلب بالا که اساسا تعادلی وجود ندارد و به نوع نگاه ناظر بستگی دارد، مساله مرگ و زندگی و این که چه موجوداتی بیجان هستند و چه موجوداتی باجان ( و در نوع دیگرش چه موجوداتی مستقل هستند و چه موجوداتی وابسته یا در حالت خاصترش آیا ما اختیار داریم یا نه؟ ) به مساله ناظر بر میگردد. محمدرضا شاخصی که اگر (یک اگر بزرگ) درست درک کرده باشم در Webmindset در اختیارمان گذاشتی بینظیر بود.
این که موجودی که گام بعدی رفتارش قابل پیشبینی باشد اساسا مرده است. پیش بینی به چه کسی بر میگردد؟ به من. من ناظر اگر بتوانم گامهای بعدی رفتار یک موجود را بدانم (دقیق پیشبینی کنم) آن موجود در نظرم یک موجود مرده است. مثل یک سنگ که میدانم در وضعیت خلا و در فاصله ۱۰۰ متری با زمین اگر رها شود با چه سرعتی با زمین برخورد خواهد کرد و مسیر حرکتش در این بین چگونه خواهد بود. حال تصور کنیم شخص دیگری وجود دارد که تمام متغیرهای حالت مرا میداند (مثلا یک میلیون متغیر حالت) و تمام معادلات دیفرانسیل حاکم بر این متغیرها را بشناسد و وضعیت این متغیرها در یک حالت اولیه را هم بداند میتواند تمام زندگی مرا پیشبینی کند و من در نظر او مردهام. (البته میدانم نباید از تعاملی که بین محیط و من در هر لحظه وجود دارد غافل شویم و سادهسازی بسیار زیادی صورت گرفته است، مثلا فرض کنیم این شخص حتی روابط حاکم بر محیط و من را هم در هر لحظه بداند.) منی که از نظر خودم خیلی زنده و مستقل و مختار هستم، میتوانم از دید ناظر دیگری یک مرده متحرک باشم. خلاصه بگویم شاخکهای ذهنم را به بحث نقش ناظر در بسیاری از مسائل حساس کردهای و این تازه یکی از تاثیرات انبوهی است که با نوشتههایت بر ذهنم گذاشتهای و بابتشان بیاندازه ممنونم.
چه چرخ جالبی. خوشبختانه در موردش نخونده بودم و الان که فکر میکنم ،میبینم که خروجی ایده آل این چرخ چیزی جز “میانمایگی” نیست. و چه تصویر کاملی برای درک این مفهوم میشه.
ترسیم نموداری جالبی ازش کردی. برای اینکه یادم نره ،نمودارت رو تشبیه کردم به رقص نور این ضبط صوت های قدیمی(بخاطر این میگم قدیمی، که رقص نورهای جدید همه نوع حرکتی دارن:). یعنی هرکسی باید موسیقی زندگی خودشو بزنه تا به نقطه تعادل عدم تعادلی! خودش برسه و با تغیر موسیقی (یعنی اولویتهاش) به رقص نور تازه ای برسه.
پی نوشت نامربوط: حالا که مشغول دسته بندی آدمها هستیم، منم یه دسته بندی شخصی ارائه بدم: به نظر منم آدمها رو میشه دو دسته کرد، اونهایی که فاکتور C اونها در مدل پنج عاملی، نمره بالایی میگیره و اونهایی که این فاکتورشون نمره پائینی میگیره. میدونم که بدیهیه! ولی برای من خیلی با معنیه
سامان مثل این: http://s8.picofile.com/file/8268277684/equalizer.gif
آره علي جان .خودشه. ولي ريتمشو زياد دوست نداشتم، خيلي تند ميزنه.يعني ناكوكه. نوارهاش خيلي تند تند بالاپائين ميرن. اون نوارها بايد مثل دست هاي” لوريس چكناواريان” بالا پائين بره. (نرم و آرام و ابهام خيز و معنا خيز ،مثل آواز پر جبرئيل!)
يه روز بعد از اينكه اين كامنت رو گذاشتم، داشتم فكر ميكردم كه اين رقص نوره،آيا هي بايد برقصه؟با چه سرعتي برقصه؟ تا كي برقصه؟ آيا بايد روي يك فريم خاص بمونه؟ آيا موندن و توقفش يعني مرگ؟ آيا يكي دوتاش ثابت ميشه و بقيه شون به رقص ادامه ميدن؟ اگه آره،آيا ريتم و موسيقيش بازم برام دلنشين و شنيدني خواهد بود يا نه؟و …
خلاصه علي جان،چشمت روز بد نبينه، انقدر از اين سوالات از خودم پرسيدم كه بعدش ترجيح دادم چشمامو ببندمو به يه منظره زيبا فكر كنم…(شوخي : فكر كنم كم كم داره نوبت “سه نقطه ” ميشه كه محمد رضا بر ما حرامش كنه:) .
بسیار متشکرم. عالی بود.
به نظرم سقف زندگی هر کسی روی این هشت تا ستون قرار گرفته و فقط این تعادل گراها هستن که تنها وجود یک نوع سقف آن هم به شکل مسطح، صاف و یکنواخت رو امکان پذیر می دون و سایر حالت ها رو نفی می کنن و منکر میشن (همون داستان پختستان).
نکته ای که در این بحث برای من روشن شد این بود که ببینم سقف و نمای مورد نظر من از زندگیم چه شکلیه تا با توجه به اون، ببینم از کدوم ستون ها و به چه اندازه ای می تونم جا به جا کنم.
راستش در مقاطع مختلفی از زندگیم این جابه جایی ها رو با شدت های مختلف، انجام داده بودم ولی تا به امروز چنین تصویر روشن و شفافی از این کار در ذهنم نداشتم.
برای همین دوست دارم باز هم تشکر کنم.
به نظرم دنبال کردن عدم تعادل مناسب خودمون، با این نگاه جدید، برای ۶ ماه دوم سال (که امروز اولین روز اون بود) واقعا راه گشاست.
الان شد!
یعنی الان فهمیدم منظور از عدم تعادل مطلوب من چیه و کاملا قبول دارم. مخصوصا بحث عدم تعال جدید چون هر برهه ی زمانی عدم تعادل مخصوص خودش را میخواهد و نمی شود یک نسخه را برای تمام عمر پیچید. خودم رو هم نگاه میکنم در هر برهه ی زمانی به چیزی چسپیدم حالا اون چیز یا هدف هر بار متفاوته ولی خودش از نوع عدم تعادل بوده و هر بار هم راضی بودم چه زمانی که به پول چسپیدم راضی بودم و چه زمانی که به از دست دادن پول چسپیدم! ممنونم آقای شعبانعلی .
من بلد نیستم بدون علامت تعجب کامنت بزارم من رو معاف کنید استاد 🙂
استاد به معنای واقعی کلمه خدا خیرتون بده. شرمنده میشم وقتی میبینم اینقدر یه موضوع رو به زبونها و دفعات مختلف بازگو میکنید. من با کمال بی ادبی برای خودم دوتا تغییر توی این نمودار دادم ؛ یکی اینکه یه خط فرضی به عنوان متوسط جامعه(وضعیت رقیب یا سطح آرمانی خودم و …) رسم کردم. و دیگری اینکه تعداد آجرها رو کمتر کردم تا توهم ایجاد نوعی تعادل که میتونه منو بالای سطح متوسط جامعه و یا شاید، حتی برابر با سطح متوسط جامعه، حفظ کنه از بین ببره.
http://s9.picofile.com/file/8268252018/wheel_of_life_2.gif
یونس جان.
نمیدونم اینکه گفتی مصداق المدح بما یشبه الذم حساب میشه یا مصداق الذم بما یشبه المدح.
اما به هر حال. من خوش بینانه فرض میکنم که مثبت باشه. 😉
ممنونم از نمودار بهتری که ترسیم کردی. من شتابزده ترسیم کردم و احتمالاً نمودار تو مفهوم رو بهتر میرسونه.
همونطور که به درستی اشاره کردی و من هم زمانی در بحث اندیشمند بودن یا سلبریتی بودن نوشتم، فکر میکنم تنها مسئلهی کلیدی ما انسانها همین نه گفتنها و نخواستنها و کنار گذشتنها و چیزی رو به پای چیز دیگر قربانی کردنهاست.
برای من مفهوم قربانی خیلی مفهوم زیبایی است.
این رو فقط از جنبهی شعائر مذهبی نمیگم. اصل این ماجرا که باید برای تعالی خون ریخته شود. خون عزیزترین چیزها.
انسان بدوی، جز شکم نداشت و جز شکمی جات را عزیز نمیداشت.
پس خون گاو و گوسفند را بر زمین میریخت. این شکل از خون ریختن به معنای از دست دادن ارزشمندترین داشتهها با هدف به دست آوردن چیزی ارزشمندتر بود (جالب اینجاست که نخوردن از گوشت قربانی خودت، قدمتی چند هزارساله دارد. واقعاً باید ببازی. نه اینکه سر ببری و دوباره گوشت را به خانه بیاوری).
نمیدانم انسان امروز که گوسفند برایش یک دارایی مهم نیست و پول گوسفند را کارت به کارت میکند و سر گوسفند را از راه دور میبرد و حتی نمیفهمد که از حسابش کم شد یا نشد، آن تعالی و Transcendence را تجربه میکند یا نه.
شاید امروز، مصداق جدید قربانی کردن، ریختن خون فرصت تحصیلات تکمیلی دانشگاهی در پای آیندهای بهتر برای خود و دیگران باشد.
شاید امروز، مصداق جدید قربانی کردن، ریختن خون یک خانهی پانصد میلیون تومانی پای یک کتابخانهی پانصد میلیون تومانی باشد (قربانی این سال های من).
شاید امروز، مصداق جدید قربانی کردن، ریختن خون زندگی در وطن پای زندگی در غربت باشد و یا برای فردی دیگر ریختن خون رویاهای مهاجرت در پای ماندن در وطن.
اما نه گفتن و نخواستن و چیزی را بر پای چیز دیگری سر بریدن همیشه زیباست.
شاید لازم باشد تا مفهوم جدیدی از باختن را بفهمیم.
همین حرفی که به تعبیر حافظ، یک قصه بیش نیست اما از هر زبان که میشنوی نامکرر است.
سلام نمودارتون رو خیلی نگاه کردم. به نظرم «متوسط جامعه» خیلی دایره وسیعی برای نمودار محسوب میشه شاید «متوسط اطرافیان» بتونه بیشتر توضیح بده و تکمیلکننده مطلب «هیچ کس از متوسط اطرافیان خود بیشتر نمیرود» [البته چون دانشآموز بیتوجهی و کمدقتی هستم عنوان صحیح درس رو فراموش کردم و با جستوجو هم نتونستم پیداش کنم شما شکل صحیحش رو بخون].
در کل، به نظرم شاید بهتر باشه که برای توضیح نمودار نوشته بشه: «متوسط دوستان و اطرافیان خودم» البته در بودن یا نبودن واژه «خودم» اصراری نیست.