کوچکتر که بودم دوستی داشتم که تمبر پستی جمع میکرد. کلکسیون جالبی داشت. هر وقت از همه چیز خسته میشد، به کنج اتاقش می خزید و سر در میان آلبومهای تمبر فرو می برد تا به یاری هر یک، سفری کند در تاریخ و جغرافیا. دور شود از روزمرگیها و خوشیها و ناخوشیها.
من آن سالها کلکسیون دکمه جمع می کردم. دوست داشتم. تمام آنها را در یک قوطی می ریختم و با تمام وجود مواظبشان بودم. بگذریم از اینکه مادرم گاه و بی گاه می آمد و یکی از دکمه ها را بر می داشت تا به زور جایگزین دکمه افتاده ای کند روی پیراهنی یا شلواری.
در دنیایی که دولتها، مدارس و رسانه ها میکوشند از همه ما مجسمه هایی بسازند، زیبا، تهی و متحدالشکل. داشتن کلکسیون، یکی از ابزارهای ارزشمند برای ایجاد تمایز است. در کنار لذت و آرامش.
برای جمع آوری کلکسیون هزینه های عجیب لازم نیست. نباید کلکسیون تمام اسکناسها را جمع کنیم یا تمام سکه های دوران هخامنشی را.
من کلکسیون خاصی دارم. کلکسیون آخرین حرف انسانهای بزرگ پیش از آنکه بمیرند. سالهاست آن را جمع میکنم. سال نخست دانشگاه بودم که ترجمه انگلیسی کتاب جرج جرداق در مورد امام علی را خواندم تا فصلی که عنوانش بود: I have succeeded
جرج جرداق نوشته بود: فصلی که درباره مرگ یک قهرمان است، باید با آخرین واژه های او همراه باشد.
از آن روز به بعد، در پی جمع کردن آخرین حرفها هستم. کلکسیون بزرگی گردآوری کرده ام و گاه می نشینم و مرورش میکنم.
بعضی ها خیلی سطحی مرده اند.
همفری بوگارت، آخرین لحظه زندگیش گفت: «هیچ وقت نباید از اسکاچ ویسکی سراغ مارتینی میرفتم!»
چارلی چاپلین از جمله کسانی بوده که کشیش بر بستر مرگش حاضر بوده. کشیش می گوید: «امیدوارم پروردگار تو را بیامرزد». او پاسخ میدهد: «چرا که نه؟ به هر حال همه چیز به خود او تعلق دارد».
ادیسون در بستر مرگ، نگاهش به باغچه خانه اش خیره بود و گفت: «آنجا زیباست». هنوز کسی نمیداند وی بهشت را میگفته یا باغچه را!
لاوینیا فیشر که به جرم قتل اعدام میشد گفت: «اگر پیغامی برای شیطان دارید به من بگویید. به زودی ملاقاتش خواهم کرد».
و عجیب ترین جمله را ویلا فرانچسکو گفته است زمانی که با شلیک گلوله ترور شد. او میدانست که دارد میمیرد. کوشید چند جمله حکیمانه بگوید. اما هیچ چیز به مغزش نرسید. گفت: «خواهش میکنم نگذارید اینقدر ساده تمام شود. بگویید من حرفهای مهم و عمیقی گفتم!».
دو پیشنهاد دارم: اول اینکه – بیایید لحظه ای فکر کنیم که آخرین دقیقه زندگی ماست. آخرین جمله مان چه خواهد بود؟
دوم اینکه بیایید شما هم از امروز یک کلکسیون گردآوری کنید. مهم نیست چه چیزی. اما اگر این کار را کردید اینجا برای من هم بنویسید.
گاهی با خودم فکر میکنم برای داشتن یک جمله زیبا در پایان عمر، باید یک عمر تلاش کرده باشیم.
سلام محمد رضا جان
من از دوران دبیرستان به جمع آوری تمبر مشغول بودم…خیلی تمبر ها رو دوست داشتم به ویژه اونائی که قدیمی بودند و تعدادشان کم بود و واسه همین ارزشمند بودند…یه خاطره ای دارم از سال سوم دبیرستان کلاس ۹ . در مسابقات بسکتبال کلاسی دبیرستان شرکت داشتیم. من بهترین بسکتبالیست تیم خودمون بودم…اما در مسابقات وضعیت خوبی در جدول نداشتیم با تیم رقیب همیشگی مان بازی داشتیم که برای آنها پیروزی حکم صعود را داشت. و برای ما پیروزی فقط حیثیتی بود اما به هر حال حذف میشدیم…شب قبل از مسابقه کاپیتان و یه نفر از بچه های تیم رقیب اومدن خونه ما و چند سری تمبر مربوط به تاجگذاری شاه و شهبانو که اون موقع کمیاب بود و من به دنبالشون می گشتم، رو به من نشون دادند و گفتند اگر بازی فردا را به ما به بازید همه تمبر ها از آن تو خواهد شد و محرمانه خواهد موند. گفتند تو فقط امتیاز نگیر…خلاصه من قبول کردم…اما تا صبح کابوس میدیدم…گاهی توی خواب میباختیم…گاهی میبردیم…تا صبح چند بار خواب های بسکتبالی دیدم… خلاصه موقع مسابقه فرا رسید…دیدن تشویق همکلاسی ها و همت بازیکنان و امیدی که به من داشتند…کار منو سخت میکرد…تصاویر تمبر های با ارزش پیشنهادی توی ذهنم لونه کرده بود…خلاصه توی مسابقه توپ که به من می رسید همه چی رو فراموش کردم…چند بار شوت های ۳ امتیازی رو گل کردم…بر عکس بازی من بهتر شده بود…وسط بازی هی کاپیتان حریف بهم میگفت…حسین تمبر یادت نره…اما وجدانم بیدار شده بود…خلاصه بازی رو بردیم…و هرگز نتونستم به دوستانم خیانت کنم…و از این بابت خوشحالم…سال بعد اون تمبر ها را خریدم و هنوز دارم….کلکسیونی که گفتی مرا برد به سالیان دور…و اینکه عزت نفسم را نفروختم و هنوزم خوشحالم که از اون وسوسه به سلامت بیرون اومدم.
سالها پیش کلکسیون کبریت داشتم(مسخره ست نه؟)
آخرین جمله من: لطفا” لبخند بزنید
سلام من هم داشتم جعبه های چوب کبریت چسبونده بودم رو دیوار اتاقم قشنگترینشونم روش عکس ی گربه بود وای چقدر دوستشون داشتم اما حالا ندارمشون . ی بارم کلکسیون چسب زخم داشتم .
منم فک کردم و همینو گفتم: لطفا لبخند بزنید 🙂
سلام محمدرضا(اولین باره به خودم این اجازه رو دادم با اسم صدات کنم) این یه درددل با تو که شاید کامنتم رو نخونی یا شایدم اصلا قوانین رو زیر پا گذاشتم اما… از صبح دلم میخواد با کسی حرف بزنم
دیروز خونه تکونی داشتیم و هر بار که کمدم رو تمیز میکنم کلی وقت میبره چون با تک تک وسایلش خاطره دارم و هربار مرور میکنم خاطراتم رو از بچگی… از دوستام از هر دورانی ….از عشقم …محمدرضا من دیروز تمام گل های خشکی که ازش جمع کرده بودم را ریختم دور…عین دیوونه ها …نمیدونم کار درستی کردم یا نه …ولی پشیمونم
من با هر کدوم از اون گل ها کلی خاطره داشتم …حالا نه خودشو دارم نه خاطرهاشو………….
من خیلی وقته که کلکسیون کارت های عروسی جمع میکنم بعد از گذشت زمان دیدن کارت عروسی هر دو نفری که الان بچه دارن خیلی جالبه
حرف آخر من: زندگی اونقدر کوتاهه که شاید من نتونم این جمله رو تموم کنم ….و شاید تو نتونی تا آخر ر این جمله رو بخونی
پس بیا به معنی واقعی این لحظه رو زندگی کنیم…
محمد رضای عزیز
کلکسیونت، باید گنجینهی ارزشمند بینظیری باشد؛ زیرا بهگفتهی کنفوسیوس:
“وقتی انسان در آستانهی مرگ است، سخنانش حکیمانه میشود.”
سقراط تمامت فلسفه را “تأمل بر مرگ” دانست. مهمترین پرسشهای پیش روی انسان، در مواجههی او با مرگ مجال ظهور و بروز مییابند. پس مرگ، پدیدهی تعیینکنندهایست.
از بودا برسش شد: “زندگی چیست؟”
گفت(قریب به مضمون): چگونه میتوانم پاسخ درخوری برایتان داشته باشم وقتی با رخدادی روبرو نشدهاید تا زمینهای فراهم شود که عمیقا به معنای زندگی بیندیشید. تصور کنید فردی در حال شنا در رودخانهایست. ناگهان تمساحی به سمت او میآید و او را گریزگاهی نیست(و نه حتی حشیشی که به آن متشبث شود). اینجا برای او مجالی فراهم میشود که به زندگی(به ادق معانی) بیندیشد؛ چون با مرگ روبرو شده است.
و یا هنگامی که تیری زهرآگین به بدن فردی اصابت میکند، مهمترین پرسش پیش روی او، این نخواهد بود که تیر از کدام سمت و سو آمده، یا ترکیب شیمیایی سم آن چیست، و یا حتی چهکسی آنرا انداخته است. او به زندگی و مرگ(بزرگترین پرسشهای بیپاسخ پیش روی انسان) میاندیشد(و شاید هم به پرسشهای وجودی و بنیادین دیگری همچون خوبی، بدی، نیکبختی، بدفرجامی، رستگاری، پایانپذیری، جاودانگی و….)
با تمام اهمیت و نقش تعیینکنندهای که علوم طبیعی و ریاضی در زندگی انسان دارند و هیچکس ـ حتی ذرهای ـ حق خوارشماری و تحقیر آنها را ندارد، بعید بهنظر میرسد که که انسانها بههنگام مواجهه با مرگ، بهدنبال یافتن پاسخ پرسشهایشان در این زمینهها باشند(لطفا داستان دقایق آخر زندگی ابوریحان بیرونی را ـ که پیگیر یافتن پاسخی برای یک پرسش ریاضی بود ـ یک استثنای بسیار کمیاب تلقی کنید؛ شاید او پیش از آن بهقدر کافی به پرسشهای بنیادین مرگ و زندگی و جاودانگی و…. اندیشیده بود).
حضور در عموم موقعیتها یا وضعیتهای مرزی(یا حدی یا غایی یا سامانی) و در مواجههی با آنها زندگیکردن، زمینهساز شکفتگی هستی انسانی و سامانیابی شخصیت است. و شاید از همین رو است که نیچه میگوید:
“خانههای خود را در دامنهی کوه آتشفشان بنا کنید.”
و نیز همو میگوید:
“حرفم را باور کن؛ راز چیدن بزرگترین میوه و عظیمترین شادی از عالم وجود این است: خطرناک زندگی کردن.”
محمد رضا جان
رفتار و سخنان انسانها بههنگام مواجهه با مرگ، هماره توجه و تأمل مرا هم عمیقا برانگیخته است. کتاب “مرگ، آنگاه که بیاید: مردهای بزرگ، مرگهای بزرگ” گردآوریشده توسط کریم فیضی، رفتار و سخنان افراد مشهوری را بههنگام مواجهه با مرگ، در خود جای داده است. مطالعهی آنرا(اگر نخواندهایاش) به تو توصیه میکنم.
من یکی از باشکوهترین مرگها در گسترهی تاریخ زندگی انسان را، مرگ “توماس مور” یافتم. بهموجب شهرت بسیارش بعید میدانم سخنان پیش از مرگ او در کلکسیونت نباشد، اما مرور چندین بارهاش را خالی از لطف نمیدانم. بزرگمنشی، شهامت، متانت، صمیمیت، خطاپوشی و مهربانی او حیرتانگیز است. چند جملهی مشهور او بههنگام مواجههاش با مرگ را ذکر میکنم:
پس از استماع حکم محکومیتش توسط قضاتی که او را به “بهدار کشیدهشدن و بهطور زنده چهارشقهشدن” محکوم کرده بودند و خطاب به آنها:
“پولس قدیس شاهد سنگسارشدن سنت استفن بود و اکنون هر دوی آن نیکمردان در بهشت جای دارند؛ عمیقا باورمندم و از صمیم قلب دعا میکنم با آنکه شما در این دنیا صاحبرأی بوده و محکومم کردید، همه در بهشت با همدیگر روبرو شده و به رستگاری جاوید نایل شویم.”
هنگام نزدیکشدن به جایگاه اعدام، لبخندزنان خطاب به یکی از نظامیان مجری اعدام :
آقای گروهبان، تقاضا میکنم مرا سالم به آن بالا ببرید، برای پایینآمدنم بگذارید خود فرود میآیم!”
خطاب به سرکردهی مأموران برنامهی اعدام که عصبانی بهنظر میرسید و برای آرامکردن او:
“روحیهی خود را حفظ کنید آقا، من ترسی ندارم؛ پس شما هم بیمی به دل راه مدهید.”
آخرین سخن پرطنز او در زندگانیاش همزمان با فرودآمدن تبر بر گردنش(هنری چگونگی اعدام او را به “گردنزدهشدن” تغییر داد و در ازای این لطفش، فرمان داد از هرگونه سخنگفتن بههنگام مرگ اجتناب کند؛ زیرا تا آخرین لحظه از صراحت و شجاعت و تأثیرگذاری او بیمناک بود):
“لطفا اجازه دهید ریشم را از روی تخته بردارم، زیرا یقینا ریش من مرتکب خیانتی به پادشاه نشده است.”
بهخاطر پرگوییام عذرخواهی میکنم محمدرضای عزیز. و اگرچه توجیهناپذیر است، با مددجستن از عطار نیشابوری و آوردن این بیت از او، سعی میکنم پرگوییام را توجیه کنم:
در ازل چون عشق با جان خوی کرد شور عشقم اینچنین پرگوی کرد
سلام
علی آقا سخنان و مطالب شما در خصوص اندیشیدن به مرگ بسیار تامل برانگيز و پر مغز بود
ممنون
من عاشق سنگها هستم. هر دفعه که میرویم شمال کلی سنگ جمع میکنم. الان یه تعداد زیادی سنگ دارم که بعضی وقتها پخششون میکنم کف اتاقم٬ کلی از تماشا کردنشون لذت میبرم.
میوه های درخت کاج هم هر سال جمع میشن تو اتاقم٬ ولی آخر سال به اصرار مامان مجبور میشم ازشون دل بکنم.
سپاس محمدرضای مهربان
چ جالب، امروز توی کتابهام کتابی رو پیدا کردم که حس های خوبی داشت. از ذهنم گذشت که منی که به این کتابها و … علاقه دارم دنبال نوشته هایی مثه نوشته های شما می گردم.
منظورم اینه که معمولا یه جرقه یا دغدغه ی اولیه ای باید باشه که من بیام دنبال شما و تفکرتون بگردم. کسایی رو می شناسم که وقتی کتابو بهش دادم بخونه مسخره کرده و انداخته اونور!
به ذهنم رسید برای آدمهایی که دغدغه ی اولیه رو ندارن و وقتی فایلو بهش میدی گوش نمی کنه کتابو میدی نمی خونه و …
بیام چیزی مثه کارت پستال یا نمی دونم یه چیزی که مثه برگه تبلیغی نخونده دور انداخته نشه، چاپ کنم و اینو جاهایی مثه مترو یا هر جای عمومی دیگه ای توزیع کنم به نحوی.
در مورد جزئیاتش فکر نکردم ولی فکر کلی م این بود که روی اون چیزی که چاپ می کنم (که نمی دونم چیه) جمله ها و عبارات کوتاهی باشه (نمی دونم دقیقا چی باشه) که واقعا در عین سادگی بتونه واقعا تلنگر بزنه.
والا ما هر چی تو شهر و از شهرداری و بیلبورد و … می بینیم اینقدر مستقیم گویی داره که به نظرم تقریبا هیچ چیز موثری وجود نداشته تا حالا. دلم خواس یه کاری بکنم حداقل امتحان کنم شاید بتونه رو ۴ نفر آدم معمولی یه دغدغه ی کوچولو ایجاد کنه …
این ایده به نظرتون ارزش فکر کردن داره یا نه خیلی دم دستیه و نمی تونه مفید باشه؟ موندم این آدمایی که اینقد تفکر منفی دارن و همیشه توقع دارن دیگران زندگی و شهرو و کشورو بهتر کنن چه جوری قلقلک بدم.
این مطلبو که دیدم گفتم شاید چنین آرشیو هایی کمک کننده باشن.
البته این یه فکر خیلی سریعه که امروز به ذهنم رسید و شما اولین کسی هستید که دارم باهاش در میون می ذارم. اگه پیش پا افتاده، بی فایده یا حتی احمقانه به نظر می رسه مهم نیس. از اینکه از ذهنم بیرون اومده راضی ام.
ممنون می شم اگه می تونید راه حلی به من بدید که حداقل در اطرافیان و دوستانم بتونم دغدغه ای ایجاد کنم و تاثیری بذارم.
مرسی
سلام
خیلی جالب بود… اعتراف میکنم که هیچوقت فکر نکرده بودم که آخرین جمله ام چه خوهد بود؟ همیشه فکر میکردم که خدا نکنه موقع مرگ غافلگیر شده باشم، هر وقت خبر مرگ کسی رو میشنیدم با خودم فکر میکردم که لحظه مرگ اون ، من دقیقا داشتم چکار میکردم و یا به چی فکر میکردم و اگر اون لحظه ، لحظه مرگ من بود ، پذیراش بودم؟؟؟؟
من یک کلکسیون دارم،کلکسیونی از جملات و نوشته های کوتاه خودم ، از درکها و شهود ها و یافته هام ، از درسهایی که یاد گرفتم که با مرور زمان ، کاملتر میشه، معمولا هم با جمله ” من فهمیدم… ” شروع میشه مثل : “من فهمیدم که قضاوت کار من نیست ، پس نباید قضاوت کنم، راجع به کسی یا چیزی ” ، “من فهمیدم که تقریبا همه چیز نسبی است و تا کنون مصداقی برای مطلق نیافته ام پس سعی خواهم کرد که کلمات را نسبی ادا کنم و تا حد خود آگاهم از بکار بردن کلمات و مفاهیم بطور مطلق بپرهیزم ” ، ” من فهمیدم که تا آماده نباشی ، تغییر نخواهد آمد”… شاید بعضی هاش شبیه به جملات بزرگان باشه ولی تا درک نشده باشه و تا حس نکرده باشم به این دفتر اضافه نمی کنم ، این شرطیه که برای اضافه کردن به کلکسیون ، با خودم گذاشتم . اگر مرگ مجالی برای انجام کاری بده ، دلم میخواد این دفترو ورق بزنم و ببینم که چیها فهمیدم تو زنده بودنم. و فکر میکنم “پذیرا بودن” مرگ ، تنها عکس العملی باشه که بخوام اون لحظه داشته باشم و حرفی نزنم.
ممنونم ازت که شرایطی رو ایجاد میکنی که آدم به این مسائل فکر کنه… الهی که “زنده” باشی
جناب شعبانعلی … [بقیه را من – محمدرضا – حذف کردم]
پرنیان عزیز.
برای من مهم نیست که نام تو پرنیان باشد یا سیب یا هلو یا …
برای من به عنوان خوانندهی سایت، مهم هستی و دیدن حرفهایت برای من ارزشمند و خوب.
تو برای دیگران هر چه باشی برای من «پرنیان» هستی.
اگر من گاهی به بیهویتی انسانها اعتراض میکنم منظورم این است که یاد بگیریم مسئولیت پذیر باشیم.
یک صفحه در نقد دین و اسلام و نظام و … توهین رکیک نوشته و اسم و ایمیل هم ندارد و نوشته: «یک معترض!».
بعد هم که تایید نمیکنم میگه: «ترسوی بزدل!».
خوب من حرفم اینه که تو اگر شجاع هستی حداقل آدرس ایمیلت رو بگذار! بعد بیا فحش بده!
بنابراین بحث هویت مخاطب در اون حوزههاست و تو هر چه بگویی و بنویسی روی چشم من است…
ممنون بابت پاسخ بزرگوارانه تون.
منم جملات زیبای کتابهایی که می خونم رو،یادداشت می کنم.از اونجا که همیشه دغدغه ی اینو دارم که راهم آیا درسته یا نه،آخرین جمله ی خودم فکر می کنم این باشه: امیدوارم کامل ترین نسخه ی خودم را زیسته باشم….
می گویند ویتگنشتاین لحظه مرگش به پزشکی که بالا سرش بوده گفته است که:
به آن ها بگو، که زندگی فوق العاده ای داشتم.
هنوز جمله آخرم رو نمی دونم ، هنوز آخرین کلماتم رو نمی دونم !!!
اگه خاطرتون باشه دیشب گفتم چنان به زندگی مشغول شدم که از فکر کردن به امور مهم و اساسی غافل شدم !(در نهایت تاسف برا خودم که البته امیدوارم در حد تاسف متوقف نشم یعنی ای کاش . . . )
امروز روزنوشت ” درباره فقر ” رو از وب سایت می خوندم بنظرم با توجه به این جمله که :
فقر ، روز را ” بی اندیشه” سر کردن است
بنظرم در معرض خطر بی اندیشگی و به تعبیری فقر م .
خوشحالم با جمع شما و دوستانتون آشنا شدم .
به جمله آخرم فکر میکنم . . .
سلام
هنوز خيلي وقت نيست كه از طريق شما با كتاب آخرين سخنراني رندي پاش آشنا شده ام.
خواندن اين كتاب خيلي رو من تاثير گذاشته. چند روزي است نمي خوانمش تا يه كم خودم رو پيدا كنم.
اين كتاب پر از« جملات آخر » است . جملاتي بسيار عميق و قابل تامل كه اين را هم از شما دارم.
آشنا ترين جمله اش: «ديوارهاي بلند را نساخته اند تا……»
ممنون
سلام آقای شعبانعلی.وقتی کلاس پنجم ابتدائی بودم به شهر دیگه ای نقل مکان کردیم.روز آخر مدرسه بچه های کلاس هر چیزی که در توانشون بود و همراه داشتند (ساعت خرابی که فقط ۱بند داشت – کیف پول پاره – سنجاق سر – خودکاری که رنگ نداشت – مروارید های گردنبند پاره شده – عکس نوزادی یکی از بچه ها و . . . با کلی نامه محبت آمیز) به عنوان یادگاری بهم دادند.بعد از گذشت حدود بیست سال همه اونها رو که در جعبه ای گذاشته بودم،دارم و امروز وقتی خواهرزاده کوچکم میاد اولین چیزی که می خواد اون جعبه است.همه میگن این جعبه برای من مثل طلا و جواهر میمونه.نمیدونم میشه اسمش رو کلکسیون(کلکسیون خاطرات کودکی) گذاشت یا نه ولی برام خیلی باارزشه.
شاید کمتر کلکسیونی به این اندازه «ارزش» داشته باشه آوا…
“میخاییل کلاشینکف” و “نلسون ماندلا” هردو
در حدودا یکسال به دنیا آمدند
در فاصله ی کمتر از یک ماه هر دو از دنیا رفتند
تاثیرات بزرگی بر کل کره ما گذاشتند ؛ تاثیراتی که قرار نیست به این زودی ها محو شود
برای من رفتار هم می ماند نه آخرین کلمات
اگر انسانها آخرین جملاتشان یک ماه قبل از مرگ و در آرامش به جهت رساندن پیام کل زندگی شان باشد مثل آخرین سخنرانی رندی پاشا بسیار زیباست حتی جملات احساسی بسیار ارزش مند اند.
ولی جملات حکیمانه برای من به فرق با جملات “ویلا فرانچسکو” ندارد.
——————-
احتمالا آخرین دقیقه با لبخند به خدا بگم، این دنیا رو که بدون آمادگی اومدم… اون دنیا رو هم بدون آمادگی میام… اما فقط تو باش!
من از همون اول با در خودکار هام، مشکل داشتم،
همشون بعد از چند روز گم میشدن و بنده بعد از مدتی تصمیم گرفتم همون روز اول خودم بندازمشون تو ی جعبه، قبل از اینکه گم شن،
بعد از ی مدت از هر نوع یکی نگه داشتم و الان هم “کلکسیونــر در خـودکار” هستم دیگه 🙂
حرف آخر:
خوب باشیم وخوب زندگی کنیم.
کلکسیون من !
فقط. دوست دارم بدونید کسانی هستند که نوشته های شما را با اینکه دسترسی به اینترنت ندارند می خوانند.
http://www.up.iranblog.com/images/4x10xtp5p0ui7r69rfb2.png
من از دیدن این تصویر، هم خوشحال شدم و هم خجالت کشیدم و هم احساس مسئولیت سنگین کردم جواد جان
امیدوارم هرگز اشتباهی نکنم که حسات به من، بد بشه و همیشه از این سرمایهی خوبی که تو و بقیهی اعضای این قبیلهی مجازی بهم هدیه دادهاند بهرهمند بمونم.
منم یه همچین چیزی دارم از شما ،تازه من تمام جواب کامنت هاتون به بقیه رو تو یه پوشه به اسم محمد رضا شعبان علی تو کامپیو ترم save کردم.
اشتباه نگارشی ، بازم قوانین رو زیر پا گذاشتم. منظورم جواب شما به کامنت های بقیه دوستان بود.
محمدرضا؟
نمیدونم دقت کردی یانه،اصولا بعد از هرچیزی که اینجا میگی ،میگم آره دقیقا یه همچین چیزی تو ذهنم بوده وشروع میکنم به نوشتن.میدونی چیه؟ قصد من ازاین حرف ها اثبات خودم نیست.یا اینکه بگم :منم حرفی برای گفتن دارم .نه.قضییه همون چیزیه که خودت گفتی.«اینکه ما چیز جدیدی یادنمیگیرم،بلکه آنچه که هست را یادآوری میکنیم.»
این عکس جواد ،من رو یاد کلکسیون ناقص خودم انداخت.هرچه سریع تر باید اقدام کنم.این مدت خیلی تنبلی کردم.
“و رسالت من شاید همین باشد
که این مهربانی ها را به دیگران عبور دهم
به جبران آنچه تو انجام داده ای…”
عالی بود…
آقای جواد تشکر که دیگر علاقمندان رو در خواندن و دانستن سهیم میکنید…
گاهی انقدر به زندگی فکر می کنم که از مرگ غافل میشم ، گاهی انقدر به زندگی مشغول میشم که حتی به زتدگی فکر هم نمی کنم . چقدر به تلنگر احتیاج داشتم .
مدتهاست فقط به زندگی مشغولم ، فقط مشغول !!!!!!!!
ممنون از تلنگر به موقع ات استادم.
فرصتی بدست امد ایمیل تون رو چک بفرمائید
شب خوش
فردا صبح میام خونه تون
مرسی مرسی
سلام. من خودم کلکسیون خاصی ندارم ،اما از روی عادت ویه جورایی برای یادگرفتن بیشتر، همیشه حرف های بزرگان دنیا رو جمع میکنم ومینویسم. تاحالا ۴ تا دفتر پر کردم. اما بابام چون از سال ۱۳۵۷ استخدام ادراه پست بوده و بعد پست بانک ،از همون سال تمبر پستی جمع کرده ،یه کلکسیون بزرگ تمبر پستی و بلیط اتوبوس و بلیط های لاتاری زمان شاه هم توش بود،پول های دوران پهلوی.خیلی باحال بود کلکسیون بابام. اخرین باری که دیدمشون شاید ۹ یا ۱۰ سالم بود و امروز دوباره با بابام نگاهشون کردیم، من فقط به چشمای بابم نگاه میکردم ،واینکه چقدر میدرخشیدن. امروز بابام کلی از قدیم ها برام تعریف کرد و واقعا ترغیب شدم که منم یه کلکسیونی داشته باشم. هرچند قول داد که کلکسیونش رو به من بده. امیدوارم زیر قولش نزنه.
سلام
در طول زندگی ام همیشه تنها بوده ام ، تنهای تنها !
خوشی ها و ناخوشی هایم به تنهایی گذشته است !
دلم می خواهد موقع مرگ ، تنها باشم . دلم می خواهد که همه بگویند : تنها مُرد !
شاید از مرگم فهمیدند که یک عمر ، تنها زندگی کرده ام !
آزاده عزیز… لطفا دیگه هیچوقت این حرفو نزن… هیچوقت.
تو توی این خونه بااین همه دوست، دیگه تنها نیستی…
من دوران نوجوانی خیلی کلکسیون داشتم!
از کارتِ بازی و عکس آدامس (نزدیک ۱۵۰۰تا! از هر کدوم) تــــا جالبترینش (برای خودم) که قوطی و چوب کبریت بود… نزدیک به ۵۰۰ قوطی کبریت با تصاویر مختلف داشتم و حدود ۳۰-۴۰ رنگ (گوگرد) چوب کبریت!
همشون رو هم دارم هنوز (;
الان چند سالیه که دارم سکه جمع می کنم… البته خیلی هزینه نداشته برام… یه مقداریش رو که پدر و پدربزرگم دادن بهم، بقیه ش هم یا از مسافرای از فرنگ! برگشته که می دونستن علاقه دارم، دادن بهم، یا هدیه گرفتم و چندتایی هم خریدم! D:
اینم یادم رفت بگم…. واقعا داشتن کلکسیون مفرحه…. وقتی میشینم پای سکه ها، ساعت ها – بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنم – باهاشون مشغولم!!
حرف اخر : همون تفاوتی باش که دوست داری توو دنیا ببینی…
آفرين به پريسا خانم با حرف قشنگي كه قشنگ تر از اون سراغ ندارم
خدا كنه همه اين رو بفهمن و به كار بگيرن . آرزوي محال كه محال نيست ؟ هست ؟
اين تنها مورديه كه حاضرم بگم: “فردا. فردا راجع بهش فكر ميكنم”
شعری از مارگرت بیکل با ترجمه ی احمد شاملو
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم
تا روز ها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو به سوی خود به سوی خدا
که راهیست ناشناخته پر خار ناهموار
راهی که باری در آن گام می گذارم
که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می تواند فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام
“کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم
تا روز ها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد”
زیبا بود لذت بردم مرسی
همیشه دوست داشتم یه کلکسیون داشته باشم از عکس کسانی که به معنای واقع برام معلم بودند، اونهایی که باعث شدند فکرم و آرمان هام رشد کنن…
دوست دارم لحظه مرگ بتونم بگم که پشیمون نیستم
ممنون خیلی زیبا بود!
خواهر منم كلكسيون كبريت جمع ميكرد خيلي دوستشون داشت
يادش بخير
اگه الان لحظه ی مرگم باشه یه لبخند می زنم و چشمامو می بندم قبل از اینکه چشمامو ببندن
به نظر من کلکسيون اگه ازش استفاده مفيد بشه خيلی خوبه مثل کاری که شما انجام ميدين و از اين مجموعه سخنان استفاده می کنيد ولی جمع کردن چيزهای کهنه و قديمی رو هيچوقت درک نکردم و بيشتر از اينکه ازشون لذت ببرم،احساس سنگينی و انباشتگی بهم ميده.
آخرين جمله ي زندگي من: خدايا منو ببخش كه از سالهاي عمرم بهترين استفاده رو نكردم و بخش زيادي از عمرمو هدر دادم .
منم مثل خيلي ها بچه كه بودم برچسب آدامس جمع ميكردم. الانم پاك كن خيلي دوس دارم
،يه كلكسيون كوچولو هم دارم.
ولي با اين نوشته دلم خواست يه كلكسيون بزرگ و زيبا داشته باشم.
نزدیک خوابگاه ما زمین بایری بود که پر از انواع تیغ بود. اون سالها از بی تفریحی یه کلکسیون تیغ درست کردم. به نظرم تیغ ها موجودات منحصر به فردی بودند
دوست دارم در آخرین لحظه زندگیم تنها باشم!!!
چون اگر کسی باشد، فارغ از خودخواهی ها، قطعاً آزرده می شود…
پس فقط من هستم و او و خدایی که مراقب است تا او کارش را به خوبی انجام دهد!!
فقط به او می گویم ” من آماده ام”
برادرم عادت داشت تمبر جمع کنه. سکه های جورواجور هم یکی یه نمونه اش رو جمع میکرد. یادمه یه بار اون موقع که فروشگاه قدسی وجود داشت، یه پیرمردی بساط تمبر فروشی داشت (طبقه همکف فکر کنم) کلی تمبرهای قدیمی ازش خریدیم. چند سالی هست که متاسفانه برادرم رو از دست دادیم و اون یکی برادرم همچنان ماه به ماه پول تمبرهای اداره پست رو میده.تمبر جمع میشه ولی دل گذاشتنشون تو آلبوم نیست
من هم به آخرین جمله قبل از مرگم خیلی فکر کردم. به این نتیجه رسیدم این جمله حتما نحت تاثیر وضعیت زندگیم خواهد بود. مثلا اگه الان بخوام این جمله رو بگم حتما سفارشم به برادرم هست که بگم مراقب مامان و بابا باش. واگه در آینده مادر شدم ، اون زمان حتما به همه ملت سفارش فرزندم رو میدم. کلا من همیشه نگران اطرافیانم هستم بعد از مرگم.
بچه که بودم همیشه فکر میکردم دنیا بدون من چقدر بی معنی میشه:)
سلام استاد شبتون بخیر
به ” بخشش” و “مهــــربان”یت امیـــد دارم…
آغوشت پذیرای من ست؟
ببخشید این را دقیقاً داری به کی می گی؟
بنام خداوند “بخـشنده” ی “مهربان”…
دوست من ، قطعاً وقتی بیاد ، آغوشش را برای تو باز کرده !!
البته این زحمت را به ملک الموت میده ( :
“شاگرد کوچک تو”ِ قدیم … “امید” ِ جدید!
درست میگم؟! 😉
دوست عزیز،
راستش را بخواهی آنقدر محمدرضا به همه گفت شهرزاد عزیز، سمیه جان و….
خامه فروش که بنده خدا عین خودم بود و….
به من فقط می گفت دوست عزیز ، من هم داشتم از حسودی می مردم! اینه که هویتم را فاش کردم ( :
ولی تا آخر عمر اگر قابل بدونه شاگرد کوچک کوچک کوچکش خواهم بود
محمد رضا خیلی دوستت دارم
ممنونم امید عزیز. حالا منم دیگه میدونم که با تو در «تاریکی» گفتگو نمیکنم 🙂
🙂 جااان … البته به ما هم زیاد نمیگن! نگران نباشین!! ;)) ( شوخی بود … من قراره دیگه هیچوقت دلخور نشم!) 🙂 🙂
کاش یه روزی بتونی همترازش بشی، یا حتی بیشتر از همتراز
اینطوری محمدرضا هم راضی تر خواهد بود
اون موقع میشی یه شاگرد خوب!
هیوای مهربان
میدانی ، یک چیزائی هست که ارثیه، ژنیه
محمد رضا رفتار و احساس و باورهایش خاص خودشه و خیلی منحصر بفرد
من هم معلمی را خیلی دوست دارم
از تو چه پنهان چندباری هم درس دادم
تنها شباهتم به محمد رضا ورجه وورجه کردنمه
اما مغزم به اندازه آن پر نیست)))))):
برای همین سعی می کنم یک امید خوب باشم تا یک کپی ضعیف و رنگ و رورفته از محمدرضا
کاشکی فقط یک نفر ، همانقدر که من محمدرضا را دوست دارم، دوستم داشته باشه
آنوقت شاید سرم را بالا بگیرم و بگم شاگرد محمدرضا بودم
ولی آن مثل من خیلی داره) :
دلم برا خودم سوخت…
یه شباهت دیگه تون علاقه به معلمیه
و شاید شباهات های دیگه.
هرچند خیلی نیاز نیست شباهت داشته باشی.
محمدرضا کپی هیچ کس نیست.
شاید تو هم نیاز نیست شبیه محمدرضا باشی
هرچند که تقلید و پیروی شاید در مقطعی مفید باشه.
اما در نهایت هرکس میتونی مجسمه سازی بشه که میتونه مجسمه زیبایی که درونش هست رو بتراشه و بیاره بیرون.
آیا اون مجسمه رو میبینی؟ اگر نمیبینی،شاید چشمهات هنوز به اندازه کافی تیزبین نشده اند
مغز رو میشه کم کم پر کرد.
مسیرش مشخصه. چیز پیچیده ای نیست.
با رشد و خودسازی
با کتاب خوندن
با تجربه های جدید
با کمک و بخشیدن
و…
این تو و این یک مسیرطی نشده 😉
میخوام حقیقتی را برایت بگم!
من تو زندگیم معدود کسانی بودند که همیشه دلم میخواست مثل آنها باشم. آدمهایی نافذ و قدرتمند با دلی به وسعت دریا که من کنارشان هیچ بودم ولی آنها آنقدر بزرگ فکر می کردند که همیشه در کنارشان برای یک بچه کنجکاو و پرحرف جا بود…
الان یک جورائی دنبال گم شده هام می گردم…
برای من محمد رضا فقط یک معلم نیست. نمی توانم توضیح بدهم…
ولی دارم تلاشم را می کنم
باید سخت کار کنم و زیاد کتاب بخوانم
تا این سنگ سخت، صیقل بخوره
ممنون از لطفت هیوای عزیز
محمدرضا،
مطمئن نیستم در شرایطی بمیرم که فرصتی برای بیان یک جمله ماندگار داشته باشم یا اصلاً کسی باشه که بخواهم حرفم را بهش بزنم!
این برای آن لحظه است ، ولی خوب الان میشود فکر کرد که تو آن لحظه چی می توانی بگی
ولی نه ،
نمیدانیم کی سراغمان میاد و با عقل و تجربه الان نمیشه برای آینده ای نامعلوم یک سخن پر معنا گفت!!!
بی خیالش میشوم ، اینجوری هیجان آن لحظه بیشتر می شه ( :
راستی ببخشید یه چیز دیگه رو یادم رفت بگم.
در جواب سوال : یایید لحظه ای فکر کنیم که آخرین دقیقه زندگی ماست. آخرین جمله مان چه خواهد بود؟
من فکر می کنم توی اون لحظه، حتما این جمله رو بگم :
“خدایا ازت ممنونم که بهم امکان زندگی کردن و لذت بردن از زندگی و تمام نعمت ها و موهبت های بیشمارت رو بهم دادی. ازت ممنونم … ازت ممنونم… “
خیلی بحث جالبیه محمدرضا جان، ممنون.
منم واقعا از جمله ها و نقل قول های الهام بخش و انرژی بخش بزرگان دنیا، الهام و انرژی می گیرم. هروقت احساس می کنم انگیزه ام داره برای دنبال کردن رویاهام کمرنگ میشه، میرم سراغ این نقل قول های شگفت انگیز و بلافاصله ازشون نیرو و انرژی می گیرم و دوباره بهم قدرت میدن. خیلی دوستشون دارم.
راستی من وقتی بچه بودم کلکسیون “پاک کن” داشتم! عااااشق جمع کردن پاک کن های خوشگل بودم. کلا من عاشق لوازم التحریر هستم از بچگی تا حالا …
وقتی هم نوجوان بودم تمبرهای زیبای ایرانی و خارجی زیبا رو جمع آوری می کردم. الان هم ۲، ۳ تا آلبوم تمبر از اون روزا دارم .
ولی نمی دونم الان اگه بخوام کلکسیون چیزی رو داشته باشم باید سراغ چی برم!! باید در موردش فکر کنم ببینم قلبم برای چه چیزی و داشتن چه مجموعه ای میتپه … 🙂
چه بامزه. منم عاشق پاك كن هستم 🙂
من کلکسیون ناخن هایی رو که بلند میکردم وبعد کوتاه میکردم
و موهای کوتاه شده خودم
ودندون های شیری خودم وداداش کوچیکم
اما تو آخرین اسباب کشی خونه امون مامانم فکر کرده بود آشغالن انداخته بود دور
با مو و ناخن به سختی می شه کنار اومد ، اما دندون رو دیگه فکر نکنم بشه .
من کوچیک که بودم، برچسب آدامس باربی جمع میکردم. بقیه هم محبت میکردن آدامسشو میخوردن، پوستشو میدادن به من! : ))
یادم رفت بگم! الانم شمع جمع میکنم. خیلی دوست دارم.
خیلی ایده جالبی بود.
سلام محمد رضا
اگر الآن آخرین لحظۀ مرگ من باشه احتمالاً بگم:”هنوز تا اونجا که میخوام برم راه زیادی مونده!”
توچی آخرین جملهات همین الآن که داری این کامنت رو میخونی چیه؟!
سلام استاد عزیزم
من نمی دونم در لحظه مرگم چی میگم. حتی برام مهم نیست. چون نمی دونم قراره چطور بمیرم. الان برام مهمه که از زندگیم لذت ببرم و تا میتونم برای هدف هام تلاش کنم و کسی رو اذیت نکنم. همینا برام کافیه. اینطوری با خیال راحت میمیرم 🙂
من دو جور کلکسیون دارم که ربطی به هم نداره
یکیش تگ هایی هست که تو همایش ها و سمینارها دارم. حالا یا شرکت کننده هستم یا برگزار کننده. چون هر کدوم تو مسیر زندگیم تاثیر گذاشته و منو با تجربه کرده و با فکر افراد دیگه ای آشنا کرده. یکی از کارت هام برای همایش هوش مذاکره تو هست که برام با ارزشه 🙂
دومین چیزی که جمع می کنم صدف ها هستن. بعضی هاشونو خریدم و بعضی هاشونو جمع کردم. صدف ها طبیعی هستن. بدون رنگ و تراش و تغییر. واسه همین دوستشون دارم.
خیلی جالب بود
ولی من نمیدونم اون موقع چی بگم به احتمال قوی سنگین تره سکوت کنم ..
ممنون از عادت زیبات…
عادت بچگی هام این بود که در آخرین دیدارم با هر شخصی مثل دوستانم که دیگر از آنها هیچ خبری ندارم، هم سفرهام، معلمینم یا شخصی که دوست داشتم ازش یه جمله یاد بگیرم…، میخواستم که یک جمله یا هرچه که دوست داره برام بنویسه. و اگر مقدور بود عکس هم ازشون میخواستم یا باهم عکس یادگاری میگرفتیم.
اما بیشترین حسی که من رو در پایان نگاه کردن به این دستنوشته ها غمگین میکنه؛ اینه که اینها همه آخرین دیدار من بود…
شاید همین ارزشمند نوشتن، از آخرین دیدار باشه؛ نمیدونم…
در دوران كودكي قوطي كبيرت هايي را كه منقش به ماشين – هليوپتر و … بود جمع مي كردم
يه مدت هم عكس فوتبال – ماشين و … كه هنوز آلبوم قديمي اش را دارم حدود۲۵سال پبش
چند سالي است كه سخنان زيبا را
اولين باري كه گفتم سخنان زيبا را در گوشي خود سيو كنم . درست يادم است كه اين جمله بود
حماقت دوا ندارد.
من یه کلکسیون دارم که خیلی برام عزیزه
عکس های فوتبالی آدامس هایی که از ۵-۶ سالگی جمع کرده بودم تا نوجوونی ۱۰۰۰ تا بیشتره
من کیسه های نایلونی رو که روشون عکس دارن جمع میکنم.حس خوبی بهم میده
احتمالا لحظه آخر لبخند بزنم و بگم:”زندگی تو دنیا تجربه خوبی بود.”وبعدشم بگم : “با اجازه زحمت رو کم میکنم…”
دوست دارم زندگیم این جوری تموم شه
من کلکسیون دکمه دارم از دوران دبیرستان شروع به جمع کردن دکمه های قدیمی مامانم کردم و حالا هم که ۲۰ سال گذشته باز هم جمع میکنم از این جدیدا البته…خیلی دوسشون دارم
:The Last Words and Final Moments of 38 Presidents
http://mentalfloss.com/article/51449/last-words-and-final-moments-38-presidents
قبلا سنگ و برگ درخت جمع میکردم.
الان تصمیم گرفتم یک بیت از هرشعر و ترانه ای که خوندم یا شنیدم را جمع کنم با یک توضیح کوچیک درباره شاعر یا خواننده شعر
من حدود یک ساله که هر جا می رم سنگ های ریز داشته باشه به دقت بهشون نگاه می کنم و اولین سنگی که نگاهمو به خودش جذب بکنه بر می دارم. یه تعدادیشونو تو تنگ ماهیم ریختم تا ماهیمم ازشون لذت ببره 🙂 و یه کاره دیگه ای که می کنم گل هایی که بهم هدیه دادند و سعی می کنم خشک شدشونو نگه دارم…
و محمد رضا تو چه کلکسیونی داری…می تونه بهترین کلکسیون از جنس نوشته باشه
ایده ی خیلی خوبی منم کلکسیون دارم کلکسیون امضا هر آدم جدیدی که بهش بر میخورم دفترچمو درمیارم تا برام یه خط بنویسه و امضا کنه حتی کسی که تو مترو چند دقیقه هم صحبتم میشه الان فقط ۱۷ سالمه امیدوارم تا ۷۷ سالگیمم ادامه پیدا کنه
یکروز تو خونه گفتم میخوام تمبر جمع کنم. بهم گفتن مراقب باش وابسته نشی چون هستن کسایی که به خاطر کامل شدن کلکسیونشون داروندارشونو میدن! بش فکر کردم منطقی بود…بیخیالش شدم
یکروز تو همین برنامه ماه عسل پرسیدن دوست دارید پاتونو جای پای کی بذارید؟یک نفر جواب متفاوت داد “دوست دارم جا پا باشم!”
یکروز تو خونه گفتم بلیط بازدید از برج میلاد انقدره بریم؟؟؟پدرم حرف “فوق العاده”ای زد! “گفت پولاتو جمع کن برج میلاد بساز”!
گاهی جمع کردن چیزهای قدیمی آدم رو قدیمی میکنه نمیگم بده یا اینکه تاریخ رو نقض کنم..اما جمع و جور کردن ایده های ناب و بی نظیرتو طول عمر یک شخص میتونه بهترین باشه از نظرم حتی اگه هیییچ وقت عملی نشن. مثل همین ایده ساختن برج میلاد شخصی! که فکر کردن بهش هم لذت داره بنظرم!
شاد باشییییییییییییییییید همگی!
من همه جایزه هامو از بچگیم تا حالا دارم جمع میکنم.ولی خاطره اون روزا برام پررنگتره تا خود اون اجسام بی جان! سال به سال سراغ کلکسیون جایزه هام نمیرم ولی یادشون همیشه باهامه.منظورم این بود که کلکسیونی از خاطرات دارم که برام خیلی عزیزن.بعد از مرگم به کسی نمیرسه و با خودم مدفون میشه.اما همچنان برام باارزشن.خیلی لذت میبرم وقتی که چشامو میبندم و غرق خاطراتم میشم.خوب،بد،تلخ،شیرین.همه آدمها چنین کلکسیونی دارن که کاملا اختصاصیه و هیچ کسی نمیتونه مثل اونو داشته باشه.
بنظرم یه کم سخته که آدم درلحظات آخرعمرجمله بیادماندنی یا حکیمانه بگه ولی آرزومیکنم همه آرامش رو از چشمام یا لبام یا حتی از سکوتم بگیرن.راستی پسرم مدادهای چوبی جمع میکنه ودخترم پاک کن «خودمم جاسوییچی”
چه ایده ی جالبی!از امروز بهش فکر می کنم که چه کلکسیونی می تونم جمع کنم.
محمد رضا الان سرکارم تو این همه شلوغی محیط کارم که البته سرم هم خیلی درد میکنه نوشته هاتو خوندم خیلی به دلم نشست یه حس صمیمیت و سادگی و البته تازگی تو این نوشته است ..من دبیرستان که بودم کلکسیون پاک کن های عطری جمع می کردم هنوزم دارمشون وقتی می رم سراغشون یاد خاطراتم می افتم ….تواین دنیای شلوغ ارامش واقعی فقط تو قبر … موقع مرگم میگم :زنده باد آرامش واقعی
شاید بگم
باور کنید بخدا قسم حقیقته که میگن اول خودت رو بشناس بعد خدا و دنیا رو می شناسی
برام دعا کنید این روزا بدجوری دنبال خودمم…
کلکسیون آخرین جمله انسانهای بزرگ خیلی حکیمانه است. کلکسیون من اینقدر عمیق نیست.
چیزی که من جمع می کنم خارهایی هست که روی درختها یا گلهای مختلف رشد میکنه.
به لحاظ شکل و فرم جالب و جذاب هستن.
درسته! به لحظه مرگت که فکر کنی همین جمله اخری که یه عمر براش زحمت می کشی به دردت میخوره! وقتی بر میگردی و پشت سرت رو میبینی هیچی مثل همین جمله ارومت نمیکنه . بدا به حال کسایی که تو اون لحظه هر چی فکر میکنن چیزی به ذهنشون نمیاد.
سارا جان برات خوشحالم ! داری بهترین روزای زندگیتو میگذرونی. امیدوارم چیزی رو پیدا کنی که حقیقت وجودت باشه.
در لحظات اخر عمر دوست دارم یه اهنگ که یه تیکه اش میگه زندگی دنیا همش فریبه رو گوش کنم الان که زنده ایم حرفمون اعتبار نداره فک میکنم اگه مینوشتید لحظات اخر عمر دوست داشتید چجوری بگذره بهتر بود اخه ما ادمای معمولی هستیم دوست دارم لحظات اخر عمر اهنگ بی هویت رو گوش کنم و اونی که دوستش دارم دستش تووی دستم باشه و با یه لبخند تموم بشه همه چی اگر جمله بخام بگم اینه لحظات اخر زندگی واقعا خودتی باقی چیزا با زمان و محیط تغییر میکنه پس خیلی از چیزا رو نباید جدی گرفت
منم کلکسیون برگ جمع می کردم. هر جا می رفتم سفر، برگ های مختلف را جمع می کردم …. هنوزم دارمشون….
چون این روزها خیلی به مرگ فکر می کنم… اما در تنهایی و سکوت… اما اگر جور دیگری بمیرم و در این فضای مرگ و سکوت نباشم… شاید بگویم به دنبال لذتی نرو که برایت غم بیافریند.
معتبرترین گواهی برای استراحت مطلق: گواهی فوت
هوممم. اتفاقا من ۲ روز پیش داشتم دقیقا به سنگ قبر . جملاتش فکر می کردم!!!!!(کلکسیون را با لهجه فرانسوی بخوانید:ِ
)۲ جمله هست خیلی دوستشون دارم:
-در میان هرسیب دانه هایی محدود. در دل هردانه سیبها نامحدود. چیستانیست عجیب .دانه باشیم نه سیب!
– و دقیقا همین جمله اقای حسنی دوست خوبمان!همین جمله: BE YOUR OWN HERO.
راستش دلم می خواد ساده نمیرم! یعنی به معنای زندگی دست پیدا کرده باشم. و جوهری به جا بذارم!۱چیزی که وقتی دارم میمیرم به خودم بگم! هومم خوش گذشت!
جورج اورول نويسنده كتاب قلعه حيوانات گفته بود روي سنگ قبرش بنويسند ” همه با هم برابرند ، اما بعضي ها برابرترند !” البته هيچگاه به وصيتش عمل نشد .
من گفتم روي سنگ قبرم بنويسند “BE YOUR OWN HERO” ” قهرمان خودت باش ” !