دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

بازگشت به یک عادت زیبا

کوچکتر که بودم دوستی داشتم که تمبر پستی جمع میکرد. کلکسیون جالبی داشت. هر وقت از همه چیز خسته میشد، به کنج اتاقش می خزید و سر در میان آلبومهای تمبر فرو می برد تا به یاری هر یک، سفری کند در تاریخ و جغرافیا. دور شود از روزمرگیها و خوشیها و ناخوشیها.

من آن سالها کلکسیون دکمه جمع می کردم. دوست داشتم. تمام آنها را در یک قوطی می ریختم و با تمام وجود مواظبشان بودم. بگذریم از اینکه مادرم گاه و بی گاه می آمد و یکی از دکمه ها را بر می داشت تا به زور جایگزین دکمه افتاده ای کند روی پیراهنی یا شلواری.

در دنیایی که دولتها، مدارس و رسانه ها میکوشند از همه ما مجسمه هایی بسازند، زیبا، تهی و متحدالشکل. داشتن کلکسیون، یکی از ابزارهای ارزشمند برای ایجاد تمایز است. در کنار لذت و آرامش.کلکسیون از نقل قول های قبل از مرگ

برای جمع آوری کلکسیون هزینه های عجیب لازم نیست. نباید کلکسیون تمام اسکناسها را جمع کنیم یا تمام سکه های دوران هخامنشی را.

من کلکسیون خاصی دارم. کلکسیون آخرین حرف انسانهای بزرگ پیش از آنکه بمیرند. سالهاست آن را جمع میکنم. سال نخست دانشگاه بودم که ترجمه انگلیسی کتاب جرج جرداق در مورد امام علی را خواندم تا فصلی که عنوانش بود: I have succeeded

جرج جرداق نوشته بود: فصلی که درباره مرگ یک قهرمان است، باید با آخرین واژه های او همراه باشد.

از آن روز به بعد، در پی جمع کردن آخرین حرفها هستم. کلکسیون بزرگی گردآوری کرده ام و گاه می نشینم و مرورش میکنم.

بعضی ها خیلی سطحی مرده اند.

همفری بوگارت، آخرین لحظه زندگیش گفت: «هیچ وقت نباید از اسکاچ ویسکی سراغ مارتینی میرفتم!»

چارلی چاپلین از جمله کسانی بوده که کشیش بر بستر مرگش حاضر بوده. کشیش می گوید: «امیدوارم پروردگار تو را بیامرزد». او پاسخ میدهد: «چرا که نه؟ به هر حال همه چیز به خود او تعلق دارد».

ادیسون در بستر مرگ، نگاهش به باغچه خانه اش خیره بود و گفت: «آنجا زیباست». هنوز کسی نمیداند وی بهشت را میگفته یا باغچه را!

لاوینیا فیشر که به جرم قتل اعدام میشد گفت: «اگر پیغامی برای شیطان دارید به من بگویید. به زودی ملاقاتش خواهم کرد».

و عجیب ترین جمله را ویلا فرانچسکو گفته است زمانی که با شلیک گلوله ترور شد. او میدانست که دارد میمیرد. کوشید چند جمله حکیمانه بگوید. اما هیچ چیز به مغزش نرسید. گفت: «خواهش میکنم نگذارید اینقدر ساده تمام شود. بگویید من حرفهای مهم و عمیقی گفتم!».

دو پیشنهاد دارم: اول اینکه – بیایید لحظه ای فکر کنیم که آخرین دقیقه زندگی ماست. آخرین جمله مان چه خواهد بود؟

دوم اینکه بیایید شما هم از امروز یک کلکسیون گردآوری کنید. مهم نیست چه چیزی. اما اگر این کار را کردید اینجا برای من هم بنویسید.

 گاهی با خودم فکر میکنم برای داشتن یک جمله زیبا در پایان عمر، باید یک عمر تلاش کرده باشیم.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


100 نظر بر روی پست “بازگشت به یک عادت زیبا

  • پسرک خامه فروش گفت:

    به ” بخشش” و “مهــــربان”یت امیـــد دارم…
    آغوشت پذیرای من ست؟

    • امید گفت:

      ببخشید این را دقیقاً داری به کی می گی؟

      • پسرک خامه فروش گفت:

        بنام خداوند “بخـشنده” ی “مهربان”…

        • امید گفت:

          دوست من ، قطعاً وقتی بیاد ، آغوشش را برای تو باز کرده !!
          البته این زحمت را به ملک الموت میده ( :

      • شهرزاد گفت:

        “شاگرد کوچک تو”ِ قدیم … “امید” ِ جدید!
        درست میگم؟! 😉

        • امید گفت:

          دوست عزیز،
          راستش را بخواهی آنقدر محمدرضا به همه گفت شهرزاد عزیز، سمیه جان و….
          خامه فروش که بنده خدا عین خودم بود و….
          به من فقط می گفت دوست عزیز ، من هم داشتم از حسودی می مردم! اینه که هویتم را فاش کردم ( :
          ولی تا آخر عمر اگر قابل بدونه شاگرد کوچک کوچک کوچکش خواهم بود
          محمد رضا خیلی دوستت دارم

          • ممنونم امید عزیز. حالا منم دیگه می‌دونم که با تو در «تاریکی» گفتگو نمی‌کنم 🙂

          • شهرزاد گفت:

            🙂 جااان … البته به ما هم زیاد نمیگن! نگران نباشین!! ;)) ( شوخی بود … من قراره دیگه هیچوقت دلخور نشم!) 🙂 🙂

          • هیوا گفت:

            کاش یه روزی بتونی همترازش بشی، یا حتی بیشتر از همتراز
            اینطوری محمدرضا هم راضی تر خواهد بود
            اون موقع میشی یه شاگرد خوب!

            • امید گفت:

              هیوای مهربان
              میدانی ، یک چیزائی هست که ارثیه، ژنیه
              محمد رضا رفتار و احساس و باورهایش خاص خودشه و خیلی منحصر بفرد
              من هم معلمی را خیلی دوست دارم
              از تو چه پنهان چندباری هم درس دادم
              تنها شباهتم به محمد رضا ورجه وورجه کردنمه
              اما مغزم به اندازه آن پر نیست)))))):
              برای همین سعی می کنم یک امید خوب باشم تا یک کپی ضعیف و رنگ و رورفته از محمدرضا
              کاشکی فقط یک نفر ، همانقدر که من محمدرضا را دوست دارم، دوستم داشته باشه
              آنوقت شاید سرم را بالا بگیرم و بگم شاگرد محمدرضا بودم
              ولی آن مثل من خیلی داره) :
              دلم برا خودم سوخت…

              • هیوا گفت:

                یه شباهت دیگه تون علاقه به معلمیه
                و شاید شباهات های دیگه.
                هرچند خیلی نیاز نیست شباهت داشته باشی.
                محمدرضا کپی هیچ کس نیست.
                شاید تو هم نیاز نیست شبیه محمدرضا باشی
                هرچند که تقلید و پیروی شاید در مقطعی مفید باشه.
                اما در نهایت هرکس میتونی مجسمه سازی بشه که میتونه مجسمه زیبایی که درونش هست رو بتراشه و بیاره بیرون.
                آیا اون مجسمه رو میبینی؟ اگر نمیبینی،شاید چشمهات هنوز به اندازه کافی تیزبین نشده اند
                مغز رو میشه کم کم پر کرد.
                مسیرش مشخصه. چیز پیچیده ای نیست.
                با رشد و خودسازی
                با کتاب خوندن
                با تجربه های جدید
                با کمک و بخشیدن
                و…
                این تو و این یک مسیرطی نشده 😉

                • امید گفت:

                  میخوام حقیقتی را برایت بگم!
                  من تو زندگیم معدود کسانی بودند که همیشه دلم میخواست مثل آنها باشم. آدمهایی نافذ و قدرتمند با دلی به وسعت دریا که من کنارشان هیچ بودم ولی آنها آنقدر بزرگ فکر می کردند که همیشه در کنارشان برای یک بچه کنجکاو و پرحرف جا بود…
                  الان یک جورائی دنبال گم شده هام می گردم…
                  برای من محمد رضا فقط یک معلم نیست. نمی توانم توضیح بدهم…
                  ولی دارم تلاشم را می کنم
                  باید سخت کار کنم و زیاد کتاب بخوانم
                  تا این سنگ سخت، صیقل بخوره
                  ممنون از لطفت هیوای عزیز

  • امید گفت:

    محمدرضا،
    مطمئن نیستم در شرایطی بمیرم که فرصتی برای بیان یک جمله ماندگار داشته باشم یا اصلاً کسی باشه که بخواهم حرفم را بهش بزنم!
    این برای آن لحظه است ، ولی خوب الان میشود فکر کرد که تو آن لحظه چی می توانی بگی
    ولی نه ،
    نمیدانیم کی سراغمان میاد و با عقل و تجربه الان نمیشه برای آینده ای نامعلوم یک سخن پر معنا گفت!!!
    بی خیالش میشوم ، اینجوری هیجان آن لحظه بیشتر می شه ( :

  • شهرزاد گفت:

    راستی ببخشید یه چیز دیگه رو یادم رفت بگم.
    در جواب سوال : یایید لحظه ای فکر کنیم که آخرین دقیقه زندگی ماست. آخرین جمله مان چه خواهد بود؟
    من فکر می کنم توی اون لحظه، حتما این جمله رو بگم :
    “خدایا ازت ممنونم که بهم امکان زندگی کردن و لذت بردن از زندگی و تمام نعمت ها و موهبت های بیشمارت رو بهم دادی. ازت ممنونم … ازت ممنونم… “

  • شهرزاد گفت:

    خیلی بحث جالبیه محمدرضا جان، ممنون.
    منم واقعا از جمله ها و نقل قول های الهام بخش و انرژی بخش بزرگان دنیا، الهام و انرژی می گیرم. هروقت احساس می کنم انگیزه ام داره برای دنبال کردن رویاهام کمرنگ میشه، میرم سراغ این نقل قول های شگفت انگیز و بلافاصله ازشون نیرو و انرژی می گیرم و دوباره بهم قدرت میدن. خیلی دوستشون دارم.
    راستی من وقتی بچه بودم کلکسیون “پاک کن” داشتم! عااااشق جمع کردن پاک کن های خوشگل بودم. کلا من عاشق لوازم التحریر هستم از بچگی تا حالا …
    وقتی هم نوجوان بودم تمبرهای زیبای ایرانی و خارجی زیبا رو جمع آوری می کردم. الان هم ۲، ۳ تا آلبوم تمبر از اون روزا دارم .
    ولی نمی دونم الان اگه بخوام کلکسیون چیزی رو داشته باشم باید سراغ چی برم!! باید در موردش فکر کنم ببینم قلبم برای چه چیزی و داشتن چه مجموعه ای میتپه … 🙂

  • آرزو گفت:

    من کلکسیون ناخن هایی رو که بلند میکردم وبعد کوتاه میکردم
    و موهای کوتاه شده خودم
    ودندون های شیری خودم وداداش کوچیکم
    اما تو آخرین اسباب کشی خونه امون مامانم فکر کرده بود آشغالن انداخته بود دور

  • فائزه گفت:

    من کوچیک که بودم، برچسب آدامس باربی جمع میکردم. بقیه هم محبت میکردن آدامسشو میخوردن، پوستشو میدادن به من! : ))

  • mina90 گفت:

    خیلی ایده جالبی بود.

  • پرویز گفت:

    سلام محمد رضا
    اگر الآن آخرین لحظۀ مرگ من باشه احتمالاً بگم:”هنوز تا اونجا که می‌خوام برم راه زیادی مونده!”
    توچی آخرین جمله‌ات همین الآن که داری این کامنت رو می‌خونی چیه؟!

  • فاطمه ندا گفت:

    سلام استاد عزیزم

    من نمی دونم در لحظه مرگم چی میگم. حتی برام مهم نیست. چون نمی دونم قراره چطور بمیرم. الان برام مهمه که از زندگیم لذت ببرم و تا میتونم برای هدف هام تلاش کنم و کسی رو اذیت نکنم. همینا برام کافیه. اینطوری با خیال راحت میمیرم 🙂
    من دو جور کلکسیون دارم که ربطی به هم نداره
    یکیش تگ هایی هست که تو همایش ها و سمینارها دارم. حالا یا شرکت کننده هستم یا برگزار کننده. چون هر کدوم تو مسیر زندگیم تاثیر گذاشته و منو با تجربه کرده و با فکر افراد دیگه ای آشنا کرده. یکی از کارت هام برای همایش هوش مذاکره تو هست که برام با ارزشه 🙂
    دومین چیزی که جمع می کنم صدف ها هستن. بعضی هاشونو خریدم و بعضی هاشونو جمع کردم. صدف ها طبیعی هستن. بدون رنگ و تراش و تغییر. واسه همین دوستشون دارم.

  • آرام گفت:

    خیلی جالب بود
    ولی من نمیدونم اون موقع چی بگم به احتمال قوی سنگین تره سکوت کنم ..

  • عظیمه گفت:

    ممنون از عادت زیبات…

    عادت بچگی هام این بود که در آخرین دیدارم با هر شخصی مثل دوستانم که دیگر از آنها هیچ خبری ندارم، هم سفرهام، معلمینم یا شخصی که دوست داشتم ازش یه جمله یاد بگیرم…، میخواستم که یک جمله یا هرچه که دوست داره برام بنویسه. و اگر مقدور بود عکس هم ازشون میخواستم یا باهم عکس یادگاری میگرفتیم.
    اما بیشترین حسی که من رو در پایان نگاه کردن به این دستنوشته ها غمگین میکنه؛ اینه که اینها همه آخرین دیدار من بود…
    شاید همین ارزشمند نوشتن، از آخرین دیدار باشه؛ نمیدونم…

  • ياسين اسفنديار گفت:

    در دوران كودكي قوطي كبيرت هايي را كه منقش به ماشين – هليوپتر و … بود جمع مي كردم
    يه مدت هم عكس فوتبال – ماشين و … كه هنوز آلبوم قديمي اش را دارم حدود۲۵سال پبش
    چند سالي است كه سخنان زيبا را
    اولين باري كه گفتم سخنان زيبا را در گوشي خود سيو كنم . درست يادم است كه اين جمله بود
    حماقت دوا ندارد.

  • پویان گفت:

    من یه کلکسیون دارم که خیلی برام عزیزه

    عکس های فوتبالی آدامس هایی که از ۵-۶ سالگی جمع کرده بودم تا نوجوونی ۱۰۰۰ تا بیشتره

  • ز.احمدی گفت:

    من کیسه های نایلونی رو که روشون عکس دارن جمع میکنم.حس خوبی بهم میده
    احتمالا لحظه آخر لبخند بزنم و بگم:”زندگی تو دنیا تجربه خوبی بود.”وبعدشم بگم : “با اجازه زحمت رو کم میکنم…”
    دوست دارم زندگیم این جوری تموم شه

  • p.t گفت:

    من کلکسیون دکمه دارم از دوران دبیرستان شروع به جمع کردن دکمه های قدیمی مامانم کردم و حالا هم که ۲۰ سال گذشته باز هم جمع میکنم از این جدیدا البته…خیلی دوسشون دارم

  • الهام گفت:

    قبلا سنگ و برگ درخت جمع میکردم.
    الان تصمیم گرفتم یک بیت از هرشعر و ترانه ای که خوندم یا شنیدم را جمع کنم با یک توضیح کوچیک درباره شاعر یا خواننده شعر

  • شیوا گفت:

    من حدود یک ساله که هر جا می رم سنگ های ریز داشته باشه به دقت بهشون نگاه می کنم و اولین سنگی که نگاهمو به خودش جذب بکنه بر می دارم. یه تعدادیشونو تو تنگ ماهیم ریختم تا ماهیمم ازشون لذت ببره 🙂 و یه کاره دیگه ای که می کنم گل هایی که بهم هدیه دادند و سعی می کنم خشک شدشونو نگه دارم…
    و محمد رضا تو چه کلکسیونی داری…می تونه بهترین کلکسیون از جنس نوشته باشه

  • mahta.dianati گفت:

    ایده ی خیلی خوبی منم کلکسیون دارم کلکسیون امضا هر آدم جدیدی که بهش بر میخورم دفترچمو درمیارم تا برام یه خط بنویسه و امضا کنه حتی کسی که تو مترو چند دقیقه هم صحبتم میشه الان فقط ۱۷ سالمه امیدوارم تا ۷۷ سالگیمم ادامه پیدا کنه

  • گیتی گفت:

    یکروز تو خونه گفتم میخوام تمبر جمع کنم. بهم گفتن مراقب باش وابسته نشی چون هستن کسایی که به خاطر کامل شدن کلکسیونشون داروندارشونو میدن! بش فکر کردم منطقی بود…بیخیالش شدم
    یکروز تو همین برنامه ماه عسل پرسیدن دوست دارید پاتونو جای پای کی بذارید؟یک نفر جواب متفاوت داد “دوست دارم جا پا باشم!”
    یکروز تو خونه گفتم بلیط بازدید از برج میلاد انقدره بریم؟؟؟پدرم حرف “فوق العاده”ای زد! “گفت پولاتو جمع کن برج میلاد بساز”!

    گاهی جمع کردن چیزهای قدیمی آدم رو قدیمی میکنه نمیگم بده یا اینکه تاریخ رو نقض کنم..اما جمع و جور کردن ایده های ناب و بی نظیرتو طول عمر یک شخص میتونه بهترین باشه از نظرم حتی اگه هیییچ وقت عملی نشن. مثل همین ایده ساختن برج میلاد شخصی! که فکر کردن بهش هم لذت داره بنظرم!
    شاد باشییییییییییییییییید همگی!

  • نازنین گفت:

    من همه جایزه هامو از بچگیم تا حالا دارم جمع میکنم.ولی خاطره اون روزا برام پررنگتره تا خود اون اجسام بی جان! سال به سال سراغ کلکسیون جایزه هام نمیرم ولی یادشون همیشه باهامه.منظورم این بود که کلکسیونی از خاطرات دارم که برام خیلی عزیزن.بعد از مرگم به کسی نمیرسه و با خودم مدفون میشه.اما همچنان برام باارزشن.خیلی لذت میبرم وقتی که چشامو میبندم و غرق خاطراتم میشم.خوب،بد،تلخ،شیرین.همه آدمها چنین کلکسیونی دارن که کاملا اختصاصیه و هیچ کسی نمیتونه مثل اونو داشته باشه.

  • راحله گفت:

    بنظرم یه کم سخته که آدم درلحظات آخرعمرجمله بیادماندنی یا حکیمانه بگه ولی آرزومیکنم همه آرامش رو از چشمام یا لبام یا حتی از سکوتم بگیرن.راستی پسرم مدادهای چوبی جمع میکنه ودخترم پاک کن «خودمم جاسوییچی”

  • بهاره گفت:

    چه ایده ی جالبی!از امروز بهش فکر می کنم که چه کلکسیونی می تونم جمع کنم.

  • بهار گفت:

    محمد رضا الان سرکارم تو این همه شلوغی محیط کارم که البته سرم هم خیلی درد میکنه نوشته هاتو خوندم خیلی به دلم نشست یه حس صمیمیت و سادگی و البته تازگی تو این نوشته است ..من دبیرستان که بودم کلکسیون پاک کن های عطری جمع می کردم هنوزم دارمشون وقتی می رم سراغشون یاد خاطراتم می افتم ….تواین دنیای شلوغ ارامش واقعی فقط تو قبر … موقع مرگم میگم :زنده باد آرامش واقعی

  • سارا گفت:

    شاید بگم
    باور کنید بخدا قسم حقیقته که میگن اول خودت رو بشناس بعد خدا و دنیا رو می شناسی
    برام دعا کنید این روزا بدجوری دنبال خودمم…

    • H.R.Y گفت:

      کلکسیون آخرین جمله انسان‌های بزرگ خیلی حکیمانه است. کلکسیون من اینقدر عمیق نیست.
      چیزی که من جمع می کنم خارهایی هست که روی درخت‌ها یا گل‌های مختلف رشد می‌کنه.
      به لحاظ شکل و فرم جالب و جذاب هستن.

    • تی تی گفت:

      درسته! به لحظه مرگت که فکر کنی همین جمله اخری که یه عمر براش زحمت می کشی به دردت میخوره! وقتی بر میگردی و پشت سرت رو میبینی هیچی مثل همین جمله ارومت نمیکنه . بدا به حال کسایی که تو اون لحظه هر چی فکر میکنن چیزی به ذهنشون نمیاد.

    • تی تی گفت:

      سارا جان برات خوشحالم ! داری بهترین روزای زندگیتو میگذرونی. امیدوارم چیزی رو پیدا کنی که حقیقت وجودت باشه.

  • البرت گفت:

    در لحظات اخر عمر دوست دارم یه اهنگ که یه تیکه اش میگه زندگی دنیا همش فریبه رو گوش کنم الان که زنده ایم حرفمون اعتبار نداره فک میکنم اگه مینوشتید لحظات اخر عمر دوست داشتید چجوری بگذره بهتر بود اخه ما ادمای معمولی هستیم دوست دارم لحظات اخر عمر اهنگ بی هویت رو گوش کنم و اونی که دوستش دارم دستش تووی دستم باشه و با یه لبخند تموم بشه همه چی اگر جمله بخام بگم اینه لحظات اخر زندگی واقعا خودتی باقی چیزا با زمان و محیط تغییر میکنه پس خیلی از چیزا رو نباید جدی گرفت

  • دلا گفت:

    منم کلکسیون برگ جمع می کردم. هر جا می رفتم سفر، برگ های مختلف را جمع می کردم …. هنوزم دارمشون….
    چون این روزها خیلی به مرگ فکر می کنم… اما در تنهایی و سکوت… اما اگر جور دیگری بمیرم و در این فضای مرگ و سکوت نباشم… شاید بگویم به دنبال لذتی نرو که برایت غم بیافریند.

  • علیرضا گفت:

    معتبرترین گواهی برای استراحت مطلق: گواهی فوت

  • ص.ش گفت:

    هوممم. اتفاقا من ۲ روز پیش داشتم دقیقا به سنگ قبر . جملاتش فکر می کردم!!!!!(کلکسیون را با لهجه فرانسوی بخوانید:ِ
    )۲ جمله هست خیلی دوستشون دارم:
    -در میان هرسیب دانه هایی محدود. در دل هردانه سیبها نامحدود. چیستانیست عجیب .دانه باشیم نه سیب!
    – و دقیقا همین جمله اقای حسنی دوست خوبمان!همین جمله: BE YOUR OWN HERO.
    راستش دلم می خواد ساده نمیرم! یعنی به معنای زندگی دست پیدا کرده باشم. و جوهری به جا بذارم!۱چیزی که وقتی دارم میمیرم به خودم بگم! هومم خوش گذشت!

  • عباس حسني گفت:

    جورج اورول نويسنده كتاب قلعه حيوانات گفته بود روي سنگ قبرش بنويسند ” همه با هم برابرند ، اما بعضي ها برابرترند !” البته هيچگاه به وصيتش عمل نشد .
    من گفتم روي سنگ قبرم بنويسند “BE YOUR OWN HERO” ” قهرمان خودت باش ” !

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser