فرصتی پیش اومد و یکی دو ساعت بعد از طلوع آفتاب رو پیش کلاغها گذروندم.
قبلاً وقتی بحث باهوشترین حیوانات در قالب #زنگ تفریح در متمم مطرح شده بود، در فهرست حیوانات باهوش به کلاغها هم اشاره شده بود (البته با همهی اما و اگرهایی که در مورد هوش حیوانات مطرح هست و توجه به این نکته که ما معمولاً به اشتباه، هوش سایر حیوانات رو بر اساس عملکردهای مشابه انسان میسنجیم).
به هر حال، طی مدتی که با کلاغها همنشین بودم و حدود ۲۰ تا از اونها رو کنار هم دیدم، به یه نتیجهی جالب رسیدم.
اونم اینه که کلاغها در محیط شهری، تقسیم کار انجام میدن. تعدادی از اونها روی زمین غذا میخورند و تعدادی دیگه در اون محیط، روی میلهها و دیوارها و نقاط بلند مینشینن و مواظب هستند که تهدیدی به وجود نیاد و کسی نزدیک نشه. اگر هم کسی نزدیک بشه بقیه رو با قارقار صدا میکنند تا فرار کنند.
بعد از اینکه گروه اول سیر شدند. دو گروه جای خودشون رو عوض میکنند و بقیه نگهبانی میدن.
توی مدت حدود یک ساعت و نیم یا دو ساعت که من روی زمین بین کلاغها نشسته بودم و بهشون غذا میدادم (و البته زیاد تکون نمیخوردم) سه مرتبه این تغییر شیفت کاری رو مشاهده کردم.
چند تا عکس هم انداختم و گفتم اینجا بذارم.
اگر چه نیاز به توضیح نداره، اما اون دو تا عکس سیلوهه، به شدت از نظر رنگ ادیت شدن.
باور نمیکردم انقدر احساساتی بشم از دیدن این عکس ها. ممنونم معلم عزیزم که به یاد دل ما هستی و با ما این تصاویر زیبارو به اشتراک میذاری. نمیدونم چرا احساس کردم من هم اونجا بودم و عکس ها با یه عکس معمولی برام فرق داشت و انگار خیلی زنده بود. (شاید به خاطر نوشته های همراه عکس ها هست که داستان عکاسی ها رو هم برا ما تعریف میکنی.)
پی نوشت: الان از شدت احساسات چون کلاغی دم دستم نیست باید برم مینا جان که خونه ما مهمانه نوازش کنم به هر حال هر دو مشکی هستن(؛
چند سال قبل پدرم بچه كلاغي رو از باغ آورد خونه تا خواهرم بزرگش كنه. رفتارهايي كه كلاغ نشون ميداد و ما اونا رو به زعم خودمون به حساب هوش كلاغ ميذاشتيم يك طرف، اصراري كه بر لجبازي نسبت به كارهايي كه منع شده بود هم يه طرف. اون سال تابستون پدرم مجبور شد بيشتر از ده بار محل اتصال شلنگ آب به كولر رو عوض كنه، چون كلاغ هربا ميومد و دقيقا نوك ميزد به محل اتصال و شلنگ رو پاره ميكرد.يا مثلا كافي بود موقع نماز خوندن، مهر رو رو زمين جا ميزاشتي، قطعا ميبردش!
كلاغ داستان ما فقط يك باگ داشت! بعضي وقتا كه ميتونست فرار كنه و از تو حياط بياد تو خونه، مستقيم ميرفت سراغ گاز، چون گاز حالت آيينه ي داشت و اون همش فكر ميكرد كلاغ ديگه اي اونجا زندگي ميكنه.
این توضیحات و عکسهای جالب کلاغها رو که دیدم یاد توارث افقی افتادم که قبلاً توی لحظهنگار گربهی همسایه گفته بودید و این تعریف دنیل رابینسون از هوش که بهش اشاره کرده بودید: «هوش، میزان توانایی سیستمها در حل مسائل و چالشهایی است که در محیط خود با آن مواجه هستند.»
بهنظرم کلاغها هم در این مدت نهچندان طولانی تجربهی زندگی شهری با انسانها، بهخوبی یاد گرفتن که برای حفظ بقاء فردی خودشون باید به این شکل تیمی رفتار کنن و با هم همکاری داشته باشن. و به این شکل چالشهای محیطی که در اون زندگی میکنن رو حل کنند.
البته وقتی فکر کردم دیدم این کلاغها در برابر اون کبوترهای همسفره، هوش به نسبت بیشتری دارن. چون او دوتا با هم اومدن مشغول خوردن غذا شدن، بدون اینکه حواسشون به دور و اطراف و خطرهای احتمالی باشه. یا اون مدل لانهسازیشون که قبلاً بهش اشاره کرده بودید.
پینوشت: از اون جهت که من در عکاسی، فرد کاملاً بیسوادی محسوب میشم، وقتی کلمهی «سیلوهه» رو خوندم، گفتم حتماً این یه اشتباه تایپی هست. ولی وقتی رفتم و صحت این حدسِ خامِ خودم رو مورد بررسی قرار دادم، متوجه شدم همون دو تا عکسهایی که کلاغها کلاً توی اونها سیاه هستن رو گفتید.
این اولین باری بود که با مشاهده کلاغ ها حداقل حس منفی نداشتم!
در دوران کودکی که در روستا زندگی می کردیم، با کلاغ ها دشمن بودیم. چون هم محصولات کشاورزی رو خراب می کردند و هم جوجه ها رو شکار می کردند.
عکسها عالی بودن. و همینطور نتایج مشاهدات. ولی چیزی که برای من دوست داشتنی تره، وقتیه که محمدرضا رو با دوربینش تصور میکنم که داره با دقت تمام، از این سوژه ها عکس می گیره.
من هم از این جور تجربه های جالب با کلاغها زیاد دارم.
اتفاقا همین جمعه ی هفته ی پیش، می خواستیم جایی بریم و قبلش جایی توی یه فضای سبز نشسته بودیم و غذا می خوردیم. (سالاد اولویه)
بعد یکی شون اومد ایستاد تقریبا نزدیک ما.
یه تیکه ی کوچیک نون باگت رو زدم توی اولویه براش انداختم. خورد. بازم انداختم و بازم میخورد.
خیلی جالب بود، اولش دیدم اولویه همینطور توی گلوش مونده بود انگار نمیتونست راحت قورتش بده. خیلی ترسیدم، گفتم یه وقت نمونه تو گلوش؟ بعد گفتم کاش میشد یه کم نوشابه هم بهش بدم، از گلوش بره پایین.:)
بعد یکی دیگه شون هم اومد ایستاد.
معمولاً اینجور وقتها خیلی هاشون میان و حسابی شلوغ میشه. ولی نمیدونم چرا اینبار فقط همین دو تا بودن.
معلوم بود اولویه خیلی دوست داشتن. چون با رفتارشون نشون میدادن که بازم میخوان.
آخرش هم کلاً ظرف رو با اولویه ی باقیمونده گذاشتیم یه کنار، تا بیان راحت بخورن. (البته هر بار مقداری از غذا رو میذاشتن توی دهنشون، و میرفتن یه جای دورتر با خیال راحت تر میخوردن و بعد دوباره برمیگشتن برای لقمه ی بعدی)
و چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که مثلاً تا اون یکی داشت از غذا میخورد، اون یکی با کمال احترام کنار می ایستاد و بعد که نفر اول میرفت کنار، حالا او میومد سراغ غذا.
یه سوالی هم ذهنم رو مشغول کرد. با خودم گفتم: یعنی اینا طعم متفاوت غذاها رو متوجه میشن؟ مثلاً ممکنه پیش خودشون بگن؟: “این غذائه نسبت به اون قبلیه، چقدر خوشمزه تر بود!”
سلام
درراستای اینکه محمدرضارو چطوری میشه بادوربینش تصور کرد این عکسها میتونن کمک کنن.
http://s8.picofile.com/file/8296697850/photo_2017_06_03_10_00_20.jpg
http://s8.picofile.com/file/8296697900/photo_2017_06_03_10_00_31.jpg
توضیح اینکه :الان آخرِ آخرین جلسه ی کلاس مذاکره ی محمدرضا ست.من ،بیرون کلاس نشستم تا کلاس تموم شد.بعد از کلاس هم فکر کنم یکساعت یا بیشتر طول کشید که بچه ها بامحمدرضا عکس گرفتند و چه صبرو حوصله ای داره محمدرضا برای اینکه آدمها بیان باهاش عکس بگیرن.من که مات و مبهوت موندم.
اون روز برای من یه روز فراموش نشدنی بود،(خیلی فراموش نشدنی )که یه سری قرار با محمدرضا گذاشتم.
سلام
خیلی عکس های قشنگی بود و معلومه که عکاس خوبی هم هستید آقای شعبانعلی
خیلی ممنونم.
چه جالب و چه عکسهای زیبا و درجه یکی.
اگه نوع بشر هم یه کم عقل و هوش داشت مشارکت و تعامل بهتری میکرد.
امان از این موجود دوپای ناسازگار که خودخواهی هاش راه تعامل و پیشرفتش رو میبنده.
مرتبط با موضوع کلاغها تغییرات اخیر فضای کاری خودمه که خداروشکر تعامل و همکاری و مسئولیت پذیری اعضای گروه خیلی بهتر و حال عمومی مجموعه خوشتره. 😀
محمدرضا نمیدونم از رفتار کلاغ ها بیشتر تعجب کنم یا از کارهای تو.
کلاغ ها چطور این رفتار رو یاد گرفتن؟ مثل اینکه سال ها تفکر سیستمی خونده باشن و همشون درسشون رو کامل بلد باشن. اگر یک کلاغ حاضر به نگهبانی نباشه و فقط بشینه و بخوره، عکس العمل بقیه کلاغ ها چه خواهد بود؟ این رو از این جهت میگم که بارها دیده ام ما انسان ها وقتی چند دقیقه بیشتر از دیگران کار میکنیم، یا تنبلی و کار نکردن دیگران را می بینیم، سریع عصبانی می شویم که های! ما کار کنیم و بقیه بخورند؟ و اینطور می شود که بتدریج همه مان کار را رها می کنیم و منتظر فرصت های مفت خوردن می مانیم.
محمدرضا وقتی روی دقیقه های عمرت حساسی و برایشان برنامه داری، چطور میتوانی یک ساعت بین کلاغ ها بنشینی و رفتار آن ها را با دقت زیر نظر بگیری ؟
پینوشت ۱: سوالی که گاهی اوقات ذهنم رو مشغول می کنه: بین “مشاهدات میدانی و تحلیل و تفکر خودمون” و “مطالعه کتاب ها، نظریه ها و مقالات” کدوم ارجحیت بالاتری داره؟ چطور باید بین این دو گزینه تعادل برقرار کنیم؟ آیا صرفا پرداختن به مطالعه نظریات دیگران، ما رو از نظر فکری تنبل و مقلد بار نمیاره؟
پینوشت ۲: این مطلب واقعا من رو شوکه کرد. احساس می کنم الان درس های “مدیریت توجه در عصر پریشان فکری” رو بهتر می تونم درک می کنم.
بنابر تجربه شخصی من کلاغ ها جز پرندگانی هستن که نسبت به بچه هاشون خیلی حساسن. اگه فردی بخواد به بچه کلاغ آسیب برسونه یا بهش نزدیک شه، کلاغ ها برای دفاع به سمت چشم فرد حمله می کنن. (نزدیک بود برای من هم این اتفاق بیوفته) پیدا کردن لانه کلاغ سخته چون اغلب جاهای دور از دسترس رو برای ساختن لانه هاشون انتخاب می کنن (من یکبار دیدم بالای درخت سرو لونه ساخته بودن جایی که به سادگی نمی شد اون رو دید)
به خاطر دیدن فیلم های آلفرد هیچکاک نسبت به این پرنده احساس خوبی ندارم حتی زمانی که می خوام خودم رو قانع کنم که دارم اشتباه فکر می کنم، نمی تونم احساسم رو تغییر بدم. فکر کنم در مورد این پرنده دچار ایده بازی شدم 🙂
یکی از حسرت های بزرگ من در «عکاسی» این بود که بتونم از یک کلاغ «کلوزآپ» بگیرم. هر وقت دستم میرفت سمت دوربین انگار می فهمیدند.
پانوشت: زیر شیروانی پارکینگ یه جا برای کبوترها و “یاکریم” ها درست کرده بودم که دو سه نسل جوجه هاشونو پرورش دادند؛ اما طولی نکشید که یکی از کلاغ ها با درایت و نگهبانی تونست محل لانه رو پیدا کنه و الان صبر میکنه که وقت آموزش پرواز جوجه ها بشه و به راحتی میاد و شکارشون میکنه. انگار اصلا منتظر میشینه که جوجه ها بزرگ و فربه و خوردنی بشن و با این که لانه رو میبینه نمیره سمتش؛ به محض پرواز درهم و برهم و ضعیفشون، مثل صاعقه روی سرشون فرود می آد.
این حسابگری (یا حداقل من دوست دارم این طوری فرض کنم) برام خیلی آموزنده است. همیشه فکر میکنم برای رسیدن به یک تصمیم در یک حوزه حتی تاحدی شناخته شده، «زمان» هم باید تا حدی پارامتر مهمی برام باشه و تصمیم سریع وعجولانه (حتی وقتی همه جوانب رو سنجیدم) نگیرم و همین باعث شده که توی شرکت در مواقعی که کارمندان پشتیبانی دارند سکته می کنند از فشار کار، من با یه لبخند مشغول نوشتن تصمیم هایی بشم که هنوز وقت گرفتنشون نیست و باید حداقل چند ساعتی براشون صبر کنم. نتیجه اش تا اینجا در «سه مورد» از «چهار مورد» خوب بوده.
یاور
یاور.
من کلاً کلاغها رو مدت کوتاهی هست که کشف کردهام. شاید حدود دو سال هم نشده باشه که کلاغها رو «میبینم». البته واضحه که همیشه جلوی چشمم بودهان. اما یکی دو سال هست که خیلی بیشتر بهشون توجه میکنم. به خاطر همین، هنوز با جزئیات رفتارشون خیلی آشنا نشدهام.
به قول تو، شاید خیلی از رفتارها و ویژگیهاشون رو ما داریم «فرض میکنیم» یا «بهشون نسبت میدیم».
یکی از «برداشتها»ی من، ترسو بودن و محافظه کاری بسیار زیاد اونهاست. شاید به خاطر اینکه رفتارهای نامطلوب متعددی از ما آدمها دیدهان.
مثلاً بارها دیدهام که کلاغهایی که لب دیوارها نشستهان، وقتی روی زمین حرکت میکنی و خیلی هم با اونها فاصله داری، پرواز میکنن و جابجا میشن. در پرندههای شهری دیگه (حتی گنجشکها) کمتر از کلاغها این رفتار رو میشه دید (لااقل بر اساس مشاهدات من).
جالبه که همین کلاغهایی که اینقدر از ما میترسن، در جایی که من براشون غذا میبرم، سی چهل تا هستن (صبحهای زود حدود ۵ یا ۵ و نیم) و با بیست یا سیتا کبوتر که دور هم غذا میخورن و دو تا گربه که وقتی غذا هست، خیلی متمدنانه کنار اونها غذا میخورن (غذای مشترکی که میخورن، غذای خشک گربه است).
اما اینها که دور هم اینقدر راحت هستن، از سایهی ما هم میترسن.
برای اینکه بتونم نزدیکشون بشینم، مجبور شدم نوار طولانی از غذا روی زمین بریزم و خودم هم بیشتر از یک ساعت کنار غذاها بشینم تا کم کم، اینها بخورن و نزدیکتر بشن.
پی نوشت: این مشاهدات رو به آموختههای عامیانهی خودم (عمر طولانی کلاغ و زاغ) ربط داده بودم و میگفتم این محافظهکاری زیاد باعث شده اینها عمر بسیار طولانی داشته باشن. اما بعداً فهمیدم که ظاهراً اینها باورهای عامیانه است و عمر کلاغها از نظر آماری تفاوت چندان زیادی با کبوترها و سایر گونههای پرندههای متعارف که ما در زندگی شهری میبینیم نداره.
پی نوشت بعدی: لحظهی دور هم بودن کلاغها و کبوترها و گربهها، اونقدر زیبا بود که حیفم اومد با تلاش برای عکس انداختن (و احتمالاً به هم خوردن فضا و پریدن اونها) دیدنش رو از دست بدم. اما یه عکسی هست که خیلی خوب نیست. با این حال یکی از گربهها رو در پشت میشه مشاهده کرد: https://goo.gl/5vr3KB
چه صبری داری محمد رضا. از خودم شرمسار شدم.
هفته پیش یکی دو ساعت قبل طلوع آفتاب وقتی همه جا ساکت و آروم و تاریک بود رفتم تو کوچه یه گربه پیدا کنم بهش غذا بدم. بعد یکی دو دقیقه گشتن یکی پیدا کردم ولی هر چی از فاصله ۶-۵ متری بیشتر نزدیک تر میشدم گربه پا میشد میرفت .هر چی آروم نزدیک میشدم و با علائم دست و چهره میخواستم بهش بفهمونم که نیتم خیره باز هم میرفت (میدونم احتمالاً اثری نداره ولی کورسویی امید داشتم که بفهمه منظورم چیه نصفه شبی). هیچی بعد از چند بار تلاش ولش کردم با ناامیدی برگشتم خونه. همه این ها فقط تو ۵ دقیقه اتفاق افتاد. قسمت ننگین ماجرا بیشتر این جاست که اون موقع فکر میکردم تا حد قابل قبولی تلاش کردم.
محمدرضا ، احساس میکنم کسی کلاغ ها را دوست نداره ولی این برایشان مهم نیست . شاید کمی گوشه گیر به نظر بیاند ولی همه جا هستند. مثل آدم هائی که متفاوتند. رک هستند و برایشان مهم نیست کسی از اعتراضات آنها ناراحت میشه . در عوض آزادند. بیشتر فکر می کنند و با نگاه تیز بینشان همه چیز را زیر نظر دارند.فکر میکنم آنها از سربه هوائی و دم دستی بودن کبوتر متاسف میشوند و از نخوت طاووس حالشان بد میشه.وقتی رفتارهایشان را با آدمها مقایسه میکنی میبینی چقدرکمیابند.