این روزها یک سبک جدید عکس برای کسانی که از ایتالیا و شهر رم عبور میکنند رایج شده و آن، عکسهای بستنی – پانتئونی است.
و ظاهراً در راستای قانون مار و پونه (که اخیراً فهمیدهام از قانون دوم نیوتون هم موثقتر و معتبرتر است) به هزار اتفاق و بهانه هر کس چنین عکسهایی میاندازد به شکلی پیش چشم من هم ظاهر میشود.
البته باید همینجا به خلاقیت عکاسی عکس سمت راست پایین، آفرین گفت که در میان صدها عکس بستنی – پانتئونی، عکس کالباس – پانتئونی انداخته و امیدوارم که این خلاقیت، الگویی برای سایر عکاسان باشد.
امروز صبح، در حال دیدن یکی از همین عکسها، ناگهان به خودم آمدم و دیدم که دارم با خودم صحبت میکنم.
با خودم که نه.
با پانتئون.
با حرص صحبت میکردم. دعوایش میکردم.
چند ساعتی از آن ماجرا گذشته. اما حرفهایی که در خواب و بیداری به پانتئون گفتم هنوز در ذهنم میچرخد و میرقصد و کنار نمیرود و نمیگذارد که با خیال راحت، کارهای روزانهام را آغاز کنم.
داشتم به پانتئون میگفتم:
خجالت نمیکشی؟ حیف تو نیست؟
حیف آن یک قرنی که صرف ساختن و تکمیل شدنت شد نیست که این طور، به پس زمینهی مردهی بستنیها و کالباسها تبدیل شدهای؟
شرم نمیکنی؟
دو هزار سال پیش، زبانزد معماران بودی به معماری خوبت. خانهی امید رومیان بودی که تو را خانهی همهی خدایان میدانستند.
آن همه قربانی به پایت ریختند و تاجهای طلا بر تنت آویختند.
آن همه بر زمینت سجده کردند و بر سقفهایت خیره شدند.
قبل از جنگها کنار آن هشت ستون بزرگ، فریاد زدند و نیایش کردند.
بعد از جنگ، پیروزیها را به قربانی کردن پای تو شکرگزاری کردند و شکستها را به مرثیه خواندن و توبه کردن نزد تو فراموش کردند.
چرا ساکت شدهای؟
چرا دهان بستهای؟ چرا حرفی نمیزنی؟
اصلاً حرفهای خودت هیچ. چرا آن همه نعرههای مست و نالههای شکست را از درون آن حافظهی سیمانیات، به خاطر نمیآوری و تکرار نمیکنی؟
همیشه همین قدر ساکت بودهای؟
آن سالها هم که کنستانتین ریشدار، عریانت میکرد و تکه تکه زیورآلاتت را میکند و میبرد، به همین شکل دهان بسته بودی؟
پانتئون حرف بزن.
از همهی آنچه شنیدهای و ما نشنیدهایم.
لااقل از حرفهای همان کنستانتین ریشدار با پاپ بگو. میگویند زیر سقف تو ایستاده بود و میگفت: آنچه را معاویه در جنگها از من گرفت، با عریان کردن پانتئون و رم جبران میکنم. آنجا باختهام و اینجا غنیمت میگیرم.
لااقل اینها را بگو. تو در جغرافیا از ما دوری. اما بخشی از تاریخ ما هستی.
کمی حرف بزن.
به منظرهی ثابت بستنیها و کالباسها تبدیل نشو.
نگذار صدایت و خاطرههایت، مانند بسیاری از بخشهای تاریخ، در هیاهوی لیسیدنها و جویدنها گم شود.
سلام
با خواندن این متن به یاد نوشته و تشبیهات بسیار زیبا و سرشار از آزادی خواهی و همدلی استاد بزرگ، شریعتی فقید افتادم در “آری اینچنین بود برادر” فکر کنم به این بهانه و در ایام یادبود سرور آزادگان جهان، حسین ع بد نیست بار دیگر آن متن را نیز بخوانیم:
http://www.shariati.com/farsi/areebaradar/areebaradar2.html
علیرضا جان سلام
من هم مثل شما موقع خوندن این مطلبِ دوست داشتنی که با تاریخ صحبت میکنه یاد نطق تامل برانگیز زنده یاد شریعتی افتادم . همینطور مطلب “زنده بگور” . حال و هوای هرسه اینها رو زیاد دوست دارم .
لینک مطلب زنده به گور : https://goo.gl/xOmCEJ
شاید دوباره ذهن بیمار من فیوز پرونده ، چون مضمون کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول و پیام تبلیغی که اپل در سال ۱۹۸۴ منتشر کرد و جمله معروف اون تبلیغ : why 1984 won’t be like 1984 رو با ۳ مورد بالا در ارتباط میبینم و پیامهای مشابهی رو ازشون دریافت میکنم
لینک تبلیغ اپل در آپارات : https://goo.gl/B5xjxd
به یاد عکسی از آمفی تئاتر کولوسئوم افتادم در پس زمینه دو کلاه خود روی زمین.
این روزها در دالان های ویران، خبری از حیوانات درنده و گلادیاتورها نیست. صدای فریاد تماشاچیان که درخواست مرگ گلادیاتور را داشتند در گذر زمان از یاد رفته.
نمی دانم ،فراموشکاری یک نعمت است؟ اما می دانم ظلم از بین نمی رود، بلکه از شکلی به شکل دیگر تبدیل می شود.
الحمد الله بعد از یک ماهی که اینستاگرام رو از گوشیم پاک کردم، کمتر از دیدن این ابتکارات بشری حرص میخورم!
یاد نسیم طالب افتادم که تو کتابش با چه غمی از این همه انرژی طبیعت صحبت میکنه که صرف روند تکامل گونه ی ما شده و اینکه در قبالش درصد کثیری از این گونه با چه جدیتی به مشغولیت های بیخود سرگرمند.
همچنین این به ذهنم رسید که این فعالیت های مجازی به طرز چشمگیری “سرایت” دارند. همین که شروع به حرکت کردند یه اکثریت قالبا بیکار و بالقوه ای به همه گیرشدنش دامن میزنن.
سلام محمدرضای عزیز، امروز دل پرتلاطمم دنبال حقیقتی گمشده می گشت. چیزهایی که این روزها در باره وقایع گفته می شه و بهش پرداخته می شه، نمی تونه روحهای تشنه حقیقت رو سیراب و دلهای حقیقت جو رو آروم کنه. با خودم گفتم که کاش محمدرضا در لفافه هم شده برای حال و هوای این روزها حرف متفاوتی بزنه حرفهایی که کمتر شنیده ایم و درباره اش فکر کرده ایم . روزنوشته ها رو که باز کردم و عکس بستنی رو دیدم، گمان نمی کردم که این مطلب اینطوری بتونه بغضم رو بترکونه و اشکم رو جاری کنه و دقیقا همون چیزی باشه که دنبالش بودم. حقیقتی گمشده در هیاهوی این روزها.
سلام و درود
محمدرضای عزیز همزمان با خوندن نوشته ات، صدای دسته ی عزاداری می آمد و با خودم فکر کردم که فقط پانتئون در هیاهوی لیسدن ها و جویدن ها گم نشده، بسیار ی از تاریخ در این هیاهوها به فراموشی سپرده شده.و نا خودآگاه این جمله از دکتر شریعتی در خاطرم آمد “فتواى حسین این است: آرى! در نتوانستن نیز بایستن هست.”
جمله ای که خوب یادم هست سال گذشته در ایمیل هفتگی متمم خواندم.
سلام؛ عکس این قسمت معبد رو بارها دیدم و راستش هیچ وقت از معماریش خوشم نیومده؛ بعد از خوندن مطلب شما و سوالاتی که از این طفلک پرسیدید رفتم و توی ویکی پدیا چند خط اول رو خوندم؛ جالب اینکه در این نما اصلا اون طراحی شاهکار معماریش یعنی گنبدی مدور با قطر ۴۳ متر پیدانیست و جالبتر اینکه اصلا احتمال داده اند این رواق بی قواره جلویی(به زعم من) بعدا توسط پادشاه تنوع طلب اضافه شده. لذا شاید جواب پانتئون به محمدرضا شعبانعلی این باشه که : چه بهتر بذار با این رواق مستطیلی پرستون بی قواره ی من عکس بندازن تا من اون پشت نفسی تازه کنم.
https://goo.gl/FLPHS1
ممنونم که وقت گذاشتی و در موردش جستجو کردی.
دلم میخواد من هم چند تا نکته اضافه کنم که اگر چه برای تو احتمالاً تکراریه و در جستجو به چشمت خورده، اما شاید باز هم خوب باشه که زیر این مطلب گفته بشه.
شاید نکته جالب در مورد پانتئون این باشه که ظاهراً اسم اصلی این ساختمان نبوده. اما مردم در بین خودشون از واژهی پانتئون استفاده میکردند.
ُTheo به معنای خداست. چنانکه تئولوژی به معنای خداشناسی به کار میره و یا واژههایی مثل آتئیست از همون ریشه درست میشن.
به احتمال قریب به یقین، زمانی که کاترین کلمان کتاب دنیای تئو رو مینوشت، به همین علت اسم شخصیت اصلی داستان رو تئو انتخاب کرد.
اون کتاب یک کپی مفهومی از دنیای سوفی نوشتهی یاستین گاردر هست.
حرفهای کاملاً متفاوتی در اون گفته شده. اما باز هم روایت یک سفر (فیزیکی – ذهنی) است که این بار دنیای خداباوران و مومنان رو مرور میکنه.
به عبارتی دو کتاب دنیای سوفی و دنیای تئو در کنار هم، دنیای «اندیشهها» و «باورها» رو به ما معرفی میکنند.
پیشوند Pan هم به معنای همه و همگی و فراگیر بودن هست و اون رو در جاهای دیگه مثل پان امریکن، پان افریکن، پان عربیسم و موارد مشابه میبینیم.
مفهوم باور به خدای واحد در ادیان توحیدی، اگر چه در نگاه انسان امروز ساده است، اما در دوران گذشته مفهوم سادهای نبوده. اگر به زمان حضرت محمد فکر کنیم و شرایط اون زمان رو تصور کنیم، میبینیم که یک حرکت بسیار بزرگ و پیشتاز بوده و شاید از بزرگترین حرکات اصلاحگرانهی پیامبر.
کلاً در تاریخ تعداد خدایان خیلی زیاد بوده و به تدریج تعدادشون کم شده.
خدایان المپ چنان زیاد بودهاند که پس از مدفون شدن تعداد زیادی از آنها در زیر غبار تاریخ، همچنان چندصد تا از اونها به ما رسیده.
در کل، انسانها عموماً انعکاس زمین را در آسمان میدیدهاند (خصوصاً در هستی شناسی کهن که زمین، گلولهای معلق در آسمان نبوده. به عبارت دیگر، زمین نماد پایین بودن و آسمان نماد بالا بودن در نظر گرفته میشده).
از ویژگیهای عجیب دوران اسطوره باوری انسان (چه در ایران و چه در میان اعراب و چه در یونان و چه در روم و اسکاندیناوی) این بوده که انسان همان دعواها و همان نزاعها و همان جنگها و همان مرزبندیها را که در زمین میشناخته در آسمان هم در میان خدایانش میدیده.
داستان دعوای زئوس و هادس و پوزیدون بر سر قلمروها، نمونهای از همین دعواهاست.
اگر با این عینک، جهان شناسی انسان کهن رو نگاه کنیم میشه معنای پانتئون و پانتئونها رو بهتر فهمید.
برای انسان کهن، پانتئون در آسمان چیزی شبیه سازمان ملل امروز ما در زمین محسوب میشه و معبد پانتئون هم (مستقل از اینکه نام اختصاصی آنها چه بوده) چنین معابدی بودهاند.
رب النوعها و بتها هر یک معابد مستقلی داشتهاند. اما وقتی از پانتئون حرف میزنیم در مورد جایی صحبت میکنیم که بیش از یک بت و یک رب النوع در آن بوده و نمادی از تمام باورها در کنار یکدیگر بوده است.
کعبه از این منظر، قبل از پیامبر به یک پانتئون تبدیل شده بوده که بتهای قبایل مختلف در اون بوده.
که البته ما نام سه بت از بتهای قریش رو که در کعبه بوده (لات، عزی، منات) بیشتر از بقیه شنیدهایم. همونجایی که در سورهی نجم اشاره میشه: أَفَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَالْعُزَّى. وَمَنَاةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَى.
حرف کلی من این است که وقتی از پانتئون حرف میزنیم، از چیزی فراتر از یک معبد حرف میزنیم. از محلی که برای انسانها در حدی مقدس بوده که حتی نماد باورهای متفاوت خود را در آنجا کنار هم قرار میدادهاند.
پانتئونها، نماد انسان درماندهای بودهاند که چنان گرفتار سختیها و دشواریها بوده که با مراجعه به یک معبد اختصاصی مربوط به یک رب النوع خاص، احساس میکرده مشکلش حل نخواهد شد و نیازمند نیایشی عمیقتر و وساطتی بزرگتر بوده.
پس به «جمعی از نمادها» پناه میبرده تا شاید با قدرت بیشتر و واسطهی مستحکمتری، خواستهاش را به هستی تحمیل کند.
شاید با این نگاه به بستر تاریخی بت پرستی، بهتر بشود اهمیت و مفهوم بت شکن بودن پیامبران را درک کرد و از گرفتار شدن در شکلهای جدیدتر و پیچیدهتر شرک و نفاق و بت پرستی هم دوری جست.
ببخش. خیلی طولانی شد. آمده بودم که بنویسم اون گنبد مدور، یکی از قدیمیترین سازههای بتون غیرمسلح دنیاست. در دام زیاده گویی افتادم.
امیدوارم خودم و دیگران، دیگر این نوع کامنت گذاری نامربوط را زیر این پست ادامه ندهیم.
خیلی خیلی ممنون؛ ادعا می کنم که بیش از هرکس دیگری که این پاسخ شما را بخواند درس گرفتم و متنبه شدم.
جمله ی آخر، چقدر میتونه دردناک، پرمعنی و قابل تعمیم به بسیاری دیگر از بخش های تاریخ باشه.
محمدرضا. شاید اگه پانتئون تلاش میکرد سکوت دوهزارساله ی خودش رو بشکنه و در جواب نوشته ی خوب تو، فقط چند کلمه باهات حرف بزنه،
لبخندی میزد و میگفت: “پسرم. سکوت، سرشار از ناگفتنی هاست.”
شهرزاد عزیز
تفاوت زیادی است دخترم بین سکوت و خاموشی . تفاوت بین حیات داشتن است و پایان حیات یک اندیشه و تفکر .
اما با ما سخن بگو ، با ما از عشق سخن بگو ، نگذار صدایت و خاطرههایت، مانند بسیاری از بخشهای تاریخ، در هیاهوی لیسیدنها و جویدنها گم شود.