رها جان.
مردم دنیا به دو دسته بزرگ تقسیم میشوند. آنهایی که خطر میکنند و دنیا را می سازند و محافظه کارانی که در آن «دنیای ساخته شده»، زندگی می کنند.
آنها که خطر میکنند، همیشه متهم اند.
متهم به شکستن مرزها، متهم به شکستن قانون ها، متهم به شکستن عرف و حتی: متهم به شکستن خویش.
محافظه کاران به تو می آموزند که:
وقتی می خندی، این خطر وجود دارد که در دید دیگران ساده و نادان جلوه کنی.
وقتی گریه میکنی، این خطر وجود دارد که دیگران تو را ضعیف و احساساتی بدانند.
وقتی به دیگران نزدیک میشوی، این خطر وجود دارد که درگیر یک رابطه عاطفی شوی.
وقتی احساسات خود را آشکار میکنی، این خطر وجود دارد که «خود واقعی ات» را افشا کنی.
وقتی عاشق میشوی، این خطر وجود دارد که طرف مقابل، عشق متقابل نداشته باشد.
وقتی امیدوار میشوی، این خطر وجود دارد که وقایع زندگی، نا امیدت کنند…
نمی دانم میخواهی از کدام گروه باشی: اهل خطر یا اهل محافظه کاری.
اما دوست داشتم از گروه نخست باشی.
هر چند سختی هایش را می دانم.
همواره به عنوان یک «متهم» زندگی خواهی کرد اما بدان که همان محافظه کاران، زمانی که دنیای جدیدشان را ساختی، دنیایشان را چنان بدیهی و واضح فرض خواهند کرد که تو گویی، از نخستین روز، حکم خلقت بر همین منوال بوده است.
رها جان. دیر یا زود باید انتخاب کنی که در «ناحیه ی خطر» زندگی کنی یا «خارج از خطر»…
———————————————————————————-
پی نوشت کمی نامربوط: رهای عزیزم. کمی تاریخ را بخوان. خواهی دید که وجه مشترک تمام کسانی که مسیر تاریخ را تغییر داده اند، «سنت شکنی» بوده است و از طنز روزگار، پیروان آنان، در همیشه تاریخ، به جای آنکه به راه و رسم «سنت شکن بودن آنان» زندگی کنند، «سنت آنان» را معیار زندگی قرار داده اند…
غافلان
همسازند،
تنها توفان
كودكان ناهمگون مي زايد.
همساز
سايه سانانند،
محتاط
در مرزهاي آفتاب
در هيأت زندگان
مردگانند.
وينان دل به دريا افكنانند،
به پاي دارنده ي آتش ها
زندگاني
دوشادوش مرگ
پيشاپيش مرگ
هماره زنده از آن سپس كه با مرگ
و همواره بدان نام
كه زيسته بودند،
كه تباهي
از درگاه بلند خاطره شان
شرمسار و سرافكنده مي گذرد.
كاشفان چشمه
كاشفان فروتن شوكران
جويندگان شادي
در مجري آتشفشان ها
شعبده بازان لبخند
در شبكلاه درد
با جاپايي ژرف تر از شادي
در گذرگاه پرندگان.
در برابر تندر مي ايستند
خانه را روشن مي كنند،
و مي ميرند.
(الف بامداد)
شعر بسيار زيبايي بود. فقط اميدوارم شما پايان شعر را تغيير داده و زنده بمانيد.
تا همه بتوانيم در خانه اي كه روشن كرده ايد از راز گل آفتابگردان بگوييم آقاي شعبانعلي عزيز….
آري…دسته دوم حتي از عشق هم ميهراسند…!!!
این تلاطم اجتماعی , اغلب درون آدم های موفق هم بروز می کنه
موفق هایی رو می بینم که “سنت شکنی” می کنند ولی وقتی که به نقطه ای مطلوبی می رسند , “سنت گزاری” می کنند و مابقی زندگی رو به شکل نزولی یا نهایتا خطی سپری می کنند
—————–
انتخاب» دشوارترین لحظات برای انسان است.
وقتی «لحظه ی انتخاب» فرا می رسد، وسوسه ها و تردید ها به سراغ تو می آیند، وآن «جلوه»ای را كه در یك «برق معنویت» دیده ای، از نظر و نگاهت محو می سازند.
«چگونه بودن» یكی از همین انتخاب های دشوار است.
شخصیت تو گاهی در گرو همین تصمیم ها و برگزیدن هاست.
این تویی كه خمیر مایه ی «هستی» خود را،با دو دستِ «انتخاب» خویش،
شكل می دهی و می سازی.
یك شب،در خلوت خویش،رو به آیینه حقیقت بنشین وبا خودت،
بی واسطه و بی ریا حرف بزن.تو كیستی؟چیستی؟كجایی؟
چه می كنی؟چگونه ای؟
تو مختاری؛پس ناچار باید انتخاب كنی.بزرگی آدم ها به بزرگی انتخاب های آنهاست.
تو می خواهی بزرگ باشی یا كوچك؟
این دیگه با خودِ توست، اما این را هم بدان كه انتخاب تو همواره با توست،
تا ابد،تا همیشه
سلام، یه سوال دارم حداقل از شما که احتمالا جامعه و قطعا پسرا رو بهتر از من میشناسید.
“وقتی به دیگران نزدیک میشوی، این خطر وجود دارد که درگیر یک رابطه عاطفی شوی.
وقتی احساسات خود را آشکار میکنی، این خطر وجود دارد که «خود واقعی ات» را افشا کنی.
وقتی عاشق میشوی، این خطر وجود دارد که طرف مقابل، عشق متقابل نداشته باشد.”
من زندگی محافظهکارانه رو دوست ندارم ولی شما چه توصیهای میتونید بکنید در شرایط امروز ما.
خیلی دوست دارم جوابتون رو بشنوم به قول خودتون با “ریسک حساب شده”
عالی بود،داشتم به پیگیری یا عدم پیگیری یه طرح فکر میکردم که این نامه رو خوندم،تصمیم گرفتم که پیگیری کنم حتی اگه با شکست مواجه بشه.
سلام
من ندا هستم.محمدرضا رهایش را خلق کرده است.من هم مثل محمد رضا نه همسری دارم و نه فرزندی! سحر، نمی دانم تیریپ چی برداشته ام! حتما حق با توست. من فرزندی ندارم اما بچه ها برام مهم هستند.می دانم که ما آدمهایی هستیم که تا کسی را برچسب تایید و حقانیت به چیزی ندهیمٰ نمی توانیم بپذیریمشان. وقتی نوشته ات را خواندم حس کردم که تو به دیگران اجازه نمی دهی که سعی کنند تریپی بردارند! حتی بی آنکه بشناسیشان! منم مثل تو هستم.اینروزها کسی در شرکتمان سمتی گرفته است که همه می گویند حقش و لیاقتش نیست و هیچ کداممان بهش اجازه نمی دهیم که تریپ اون سمت را بردارد!! شاید سعی بسیار کرد و موفق شد.
وقتی نوشته ات راخواندم، تنم لرزید! یاد خودم افتادم که آدمها را چیدمان می کنم. برچسب می زنم و اگر نخواهم هرگز نمی پذیرمشان!
سحر واقعا ممنونم ازت.حرفت هم درست است و هم نیست.
و اما محمد رضا! بنظرم همسر واقعی او باید یه روح آرام و گسترده داشته باشد تا بتواند همه محمدرضا و یار و قارهایش را با لبخند و گرمی در خانه محمد رضا پذیرایی کند.حتی من و تو را!
و رها جان! ممنون که مادر ندا صدایم زدی!
آره رها! دلم خون است.پدر من مرا رها و آزاد بزرگ کرد. من در یکی از شهرستانهای اطراف تهران بزرگ شدم. تمام ۱۸ سالزندگیم توی دشت و طبیعت و لای گوسفند و گل و گیاه و خاک و خل بزرگ شدم!!! پدرم روحیه وحشی مرا مهار نکرد.بهم یاد داد که خود خود خودم باشم.خطر کنم و با جون و دلم به استقبالش روم ولی رها جان من اکنون از پدرم آزرده ام! می دانی چرا؟ چون ابزارهای لازم را بهم یاد نداد. فقط یاد داد رها باشم و خطر کنم. این کافی نبود. من حرفهای محمد رضا را نه همه شان را ولی بسیاریشان را با گوشت و خونم می خوانمشان. با هر بار خواندن این پستٰ به حقیقت می گویم خاطراتی برایم تداعی شدو این شد که من برای رها ترسیدم.برای سنت شکنی کردن و خطر کردن هم باید راه و روشی داشت.باید ابزاری داشت و اولین ومهمترین آن این است که اول خودت را خوب خوب خوب بشناسی! این کلید کار است. من تازه ۲ سال است که شروع کرده ام. معمولی بودن چیز کمی نیست. اینکه تو معمولی معمولی باشی و لذت از هر لحظه زندگی ات ببری واقعا کم چیزی نیست.
و اینکه رها جان، که تو خود می دانی چه باید بکنی و البته که من قصد نداشتم که رابطه تو و پدرت را دخالتی درش داشته باشم.او پدر توست و این تو هستی که تصمیم می گیری که چطور بخواهی اش!
حتما من برای این پدر معروف که خیلی ها قبولش دارند،نباید نسخه ای بپیچم!!
من فقط یاد پدر خودم افتادم.
شاید توی دلت از اینکه پدرت من را به مادری تو انتخاب کرد،غمگینی و مرا در قد و قواره او ندانی!
آره نیستم در قد و قواره اش اما عزیزکم بحث های بزرگ زندگی ات را با پدرت کن و هر وقت گرسنه شدی بیا تا من برایت غذای خوشمزه درست کنم. من میز غذا را می چینم در کمال سکوت در حالی که تو پدرت تمام دنیا زیر و رو می کنید.فق وقت غذا خوردن بیا هر سه لذت چشیدنش را مزه مزه کنیم.
می بوسمت
“سنت آنها را معیار زندگی قرار داده اند” . . .
قبلا خیلی به این موضوع فکر کرده بودم . . . و توجهم بیشتر معطوف به پیامبران بود و پیروانشان .
از طنز روزگار، پیروان آنان، در همیشه تاریخ، به جای آنکه به راه و رسم «سنت شکن بودن آنان» زندگی کنند، «سنت آنان» را معیار زندگی قرار داده اند…
این جمله ات خیلی تکونم داد
روزمو ساخت!
بقول یکی سنتها فقط به یه درد می خورن بدرد شکستن
دیر یا زود باید انتخاب کنی که در «ناحیه ی خطر» زندگی کنی یا «خارج از خطر»…
اين جمله عاااالي بود …
میگم مامانه رو که باید طلاق بدی ، اونیکیم تریپ بابا لنگ دراز ورداشته، مراقبت کن به هر حال p;
میگم استاد ، خیلی خودمونی میگم سر صبح یه خورده بخندی، عجب زاد و ولدی شده این بالا، مامان و بچه و …. ملت رویاپردازیشون قویه ها… میگم مراقب باش p;
سلام؛
تعدادی عادت که ما داریم ( حتی خودم) این ها هستند که :
به کسی که قبولش داریم سلام نمیکنیم، بجاش به کسی که قبولش نداریم رگباری فحش میدیم.
از گاندی تمجدید نمیکنیم، در عوض اجداد هیتلر رو لعنت میفرستیم.
از موفق ها تجلیل نمیکنیم، بجاش ناموفق ها رو تحقیر میکنیم.
نمیگیم با احتیاط حمل کن، میگیم مواظب باش نشکنه.
نمیگیم با فلانی دوست شو چون انسان شریفیه، میگیم با بهمانی نگردیا، معتاده.
——-
نمیدونم چرا دوست نداریم شجاع باشیم، بلکه میخوایم ترسو نباشیم.
فکر میکنم اگر بجای “هشدار دادن” به سمت و سوی “توصیه کردن” پیش بریم، بزرگترین سنت شکنی رو کردیم!
اگه اشتباه نکنم یکی از ویژگیهای بارز نوابغ هم، همین تفکر واگرا و سنت شکنی هستش و به نظر من ناشی از دید متفاوت نوابغ به مسئله و الگوریتم حل مسئله هستش.به قول دیوید بوهم آدمهای خلاق و البته نوابغ دنبال “شباهت های متفاوت و تفاوت های مشابه” هستند،درست مثل چیدمان یک دیوار یا چیزی که گنریچ سائولویچ آلتشولر(دانشمند خلاقیت و بنیانگذار و مبتکر نظریه تریز)به اون رسیده.با تجربه ای که توی زمینه ی اختراع و خلاقیت دارم، باید بگم که حس شیرین خلق کردن و ابداع کردن با هیچ حسی قابل قیاس نیست و آدم باید به اون حس برسه تا به معنای واقعی بفهمه که چرا خدا وقتی آدم رو خلق کرد به خودش أحسنت و تبریک گفت.واقعا زیباست اون حس،اونقدر که آدم رو از رأس هرم مازلو هم خارج میکنه و ترتیب نظریه ی مازلو رو هم زیر سوال میبره!!
سلام جناب شعبانعلی عزیز…
این نوشته،شبیه نوشته کوزه گر و کوزه شکسته تون است و خیلی هم عالی.
جالب این جاست که همین آدم های به اصطلاح خوب و همه پسند(دسته دوم)،هیچ گاه از موضع خود برنمی گردند و صد البته انسانهای دسته اول یا سنت شکنان را متهم و محکوم می کنند.
دسته دوم را می توان اکثریت مردم یک جامعه دانست که با قواعد و قوانین والدی زندگی می کنند و دسته اول را نیز می توان بقول آبراهام مزلو،افراد خود شکوفا نامگذاری کرد که یک درصد کل جامعه را تشکیل می دهند که اینان با کودک طبیعی خود مشغول زندگی اند.
دسته اول مولدند و دسته دوم،مصرف کننده.دسته دوم،همرنگ جماعت اند و دسته اول،رنگ فروش.من در وبلاگم متنی را با عنوان “گر خواهی نشوی رسوا،همرنگ جامعت شو” نوشته ام که دقیقا به همین موضوع در میان همکارانم اشاره دارد.
تاریخ را همواره سنت شکنان،به تکاپو انداخته اند و شکل داده اند ،نه محافظه کاران دنباله رو و ترسو.
http://dooreham.blogfa.com/post/166
“وقتی می خندی، این خطر وجود دارد که در دید دیگران ساده و نادان جلوه کنی.
وقتی گریه میکنی، این خطر وجود دارد که دیگران تو را ضعیف و احساساتی بدانند.”
من بی پروا خندیده ام… بی هراس گریه کرده ام..
“وقتی به دیگران نزدیک میشوی، این خطر وجود دارد که درگیر یک رابطه عاطفی شوی.
وقتی احساسات خود را آشکار میکنی، این خطر وجود دارد که «خود واقعی ات» را افشا کنی.”
آنگاه که به خود نزدیک شده ام، فاصله ام را از آدم ها کم کرده ام…من از قلبم با ایشان سخن گفته ام
“وقتی عاشق میشوی، این خطر وجود دارد که طرف مقابل، عشق متقابل نداشته باشد.
وقتی امیدوار میشوی، این خطر وجود دارد که وقایع زندگی، نا امیدت کنند…”
من بی هراس عاشق شده ام… و گستاخانه امیدوار…
و آنگاه دریافتم معنی این سخن را :
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
قربون محمد جان با این نوشته هاش
و گاهی آنقدر بر سنت شکن خرده می گیرند و دلگیرش می کنند بدون آنکه کمی به چه گونه بودن خود نگاه کنند که دلش را کوچک می کنند…. دلش زود به زود می گیرد….
سلام محمدرضا جان
من تقریباً جزو گروه اولم، اما یه درس از گروه اول بودن گرفتم که دوست دارم به رهایت بگویی:
“گروه اول که باشی متهمی به شکست خورده! باید بدویی، گاهی فکر می کنی همۀ راه رو میری تا برسی به اونجا که دیگران هستند! حس بازنده بودن رو بهت تزریق می کنند!
اما نترس، نگران نباش، بعد که ردشون کردی تحسین بر انگیز میشی و یاد میگیری برای خودت تحسین برانگیز باشی.”
موفق باشی
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم ،برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم.
“احمدرضااحمدی”
ببخشید که بی ربط به این نوشته سوال کردم . فرم ثبت نام طرح متمم رو پیدا نکردم ، میشه بگید کجاست؟
http://www.shabanali.com/pd
محمد رضا جان اهل خطر بودن همیشه هم نمیتونه راه درست باشه چون گاها تاوانش گرون تموم میشه… تو خط مقدم جبهه ی ابهام بودن و جنگیدن برای یه راه بهتر خیلی جرات میخواد که اکثر ماها نمیتونیم این خطر رو بپذیریم بالاخره هر چی باشه روند تکاملمون اینطور بوده…
یه چیزایی سخته ولی واقعا می ارزه…مثه وقتی خودتی،وقتی بی توجه به دیگران میخندی،احساساتی میشی و گریه می کنی،اونجوری که فکر می کنی درسته لباس میپوشی و تفریح میکنی، کم کم هم آسون میشه! مهم اینه که من خودم رو متهم بدونم یانه؟! اونهایی که خطر می کنند این راهو انتخاب کردن پس مهم نیس که محافظه کارا چی فکر میکنند. نمیدونم چرا به رها می گین “همواره به عنوان یک «متهم» زندگی خواهی کرد” ؟
فکر می کنم بزرگترین حسن اهل خطر و شجاع بودن اینه که حسرتی به دلت نمی مونه یا اگر موند خیلی کمتر از حسرتهایی هست که زندگی محافظه کارانه و برای جلب رضایت مردم به دل آدم میذاره. همین که از شر “ای کاشها ” خلاص بشیم کلی نعمته، حالا چه چیزی عایدمون بشه چه نه.
این قسمت شعر آلفرد تنیسون رو خیلی دوست دارم : “عاشق شدن و از دست دادن بهتر از هرگز عاشق نشدنه.” به عبارتی عمل کردن و نتیجه نگرفتن بهتر از عمل نکردنه. چون اگر بر اساس باورها و عقایدمون باشه تحمل سختیهاش راحت تر از تحمل حسرت انجام ندادن اون کاره.
با همهی این حرفها من هم شجاع و اهل خطر نیستم.
رهای عزیزم! چون در پست “دنیا جای شگفتی…” پدرت، دیدگاه من را روی سایت تایید کرد، پس نتیجه منطقی گرفتم که او مرا به مادری تو قبول کرده است!!!
با هر بار که او برایت می نویسد، من برای تو نگران تر می شوم. نه اینکه حرفهایش را قبول ندارم هآ! نگرانم که تو نفهمی که پدرت از چه دقیقا حرف می زند. اینکه چون زیبا می نویسد، بی فکر دنباله رویش شوی!
رهای عزیزم آدمها هر چند دسته که باشند مهم نیست، مهم این است که هر کس برای خودش به تنهایی دسته است.سعی نکن حتما در یکی از این دسته،تعلق داشته باشی. تو آنی که باید بشوی خواهی شد.
بزور نمی توان کاری کرد.رها باش! حتی لازم نیست همیشه فکر کنی!
پدرت و من نیز ترسهایمان را همیشه داشته ایم. خیلی وقتها انقدر ترسیده ایم که حتی ابراز محبت انسانی کسی را بخودمان نادیده گرفته ایم، نه روی مشغله کاری که از روی ترس، که از روی اینکه انرژیهایمان را لازم داریم.
پس تو نیز معمولی باش و بدان که اگر قرار باشد سنتی را بشکنی، آن قراری نیست که تو با خود گذاشته باشی، آن چیزی خواهد بود که باید پخته شود و بی آنکه تو بفهمی اتفاق می افتد و روزی می شنوی که دیگران می گویند که سنتی را شکسته ای،گر چه از دید خودت فقط اقدام کرده ای به کاری که از دید تو درست بوده است و بس!!!!
رها جان، پدرت عاشق توست و می خواهد تو بهترین باشی! اما قرار نیست از تو یک قهرمانی بسازیم که همیشه در آرزوی خودمان بوده است. فعلا بازی کن! نظاره کن! یادبگیر! درک کن! خوب گوش کن! تجربه کن! بخور! بیاشام! برقص! گریه کن! دعوا کن!.. معمولی باش!
رهای عزیزم فعلا پدرت نیاز دارد که تو بپری بغلش! بوسش کنی و برایش بچه اش باشی. باقی را جدی نگیر. او محبت می خواهد.
منم محبت می خواهم!
ندا جان.
مادر خوبی هستی و خیلی خوب به رها می گویی که راه آزمودن را فرا گیرد؛ همچنان که پدرش محمدرضا اینگونه هست
من نیز میخواهم با “رها” ها سخن بگویم : فرزندم،
تجربه معلمی ست که، درسی که از آن میگیری نتیجه امتحانی ست که باز پس داده ای.
به دنبال تجربه برو، حتی اگر نیاز به خطر کردن باشد و بیاموز آنچه که برایت بهتر بوده تا تجربه نادرست را تکرار نکنی، مگر آنکه بدانی…
بدانی که اگر اندیشیدی، و دانستی چه چیز برایت بهتر است؛ پس آگاهانه به سوی خطر برو …
فرزندم، من نیز در تمام مسیر زندگیم تجربه را با خطر بدست آوردم
اما “اندیشه، دانایی و آگاهی” برایت افتخار را ثمر خواهد داشت… حتی اگر به دامن شکست بیافتی
مطمئن باش “دستان امیدوار زندگی” تو را بر گام هایی محکمت نگه میدارد.
برخیز تا گام به گام زندگیت را خود تجربه کنی،
چرا که تو نیز خواهی دانست که لذت هر تجربه خوبی، شیرین خواهد بود…
Great,perfect,tnx mather
دلت خون است مادر ندا !!!
حال و روزت را میفهمم.اما خواهش میکنم اجازه بده من «خودم»را زندگی کنم .سالیان سال است تا کسی چیزی میگوید همه به تفسیر مینشینند!
خواهش میکنم حرف های پدرم را برای من تفسیر نکنید.از شما میخواهم اجازه دهید ،نوشته های پدرم را بخوانم ،حرفهایش را گوش دهم ،بر خط خط نوشته هایش بوسه بزنم وسر انجام «خودم»انتخاب کنم ،که کدام را بر گزینم وکدام را نه!
اجازه بده خودم انتخاب کنم وخودم بفهمم که پدرم چه میگوید.من معمولی هستم ! اما میخواهم متفاوت باشم…
این زمان ،زمانه ی بازی نیست ،بازی ها کرده اند با ما .
زمان ،زمانه ی جنگ ودعوا های فیزیکی هم نیست ،همین کلمات کافیست.
من معمولی ام اما میخواهم متفاوت باشم .
بگذار خیالت را راحت کنم ویک بار دیگر برایت بنویسم:من همه ی سخنان پدرم را خواهم شنید و خواهم خواند .خط به خط نوشته هایش را خواهم بوسید و سر انجام «خودم» انتخاب خواهم کرد .
دیگران هر چه میخواهند بگویند ،بگذار بگویند.من حق ندارم کسی باشم که دیگران میگویند و میخواهند.
به نظر احتمالاَ باطلِ من
علی رغم خوش قلبی شما و حرفهای خوبتون
نمی توان چنین نتیجه ای گرفت.
🙂
با این اموخته ها که گفتی من جز دسته دومم.با این ترسها که گفتی سنت اموز دسته دومم.اما برای رویاهایم برای باورهایم لازم است از دسته اول باشم
چون شجاعن خود زندگی کردن را ندارم….
فوق العاده بود،متاسفم که جزو دومین دسته ام…
خیلی نامه ی قشنگی بود خوش بحال رها 🙂
راستی عاشق حق کپی رایتتم! فوق العاده ست…
اهل خطرها آدمهای متفاوتی هستن، از قدرت و باورهای قویتری برخوردارن، ترسهای کمتری دارن و از دیدگاه من شاید یه ویژگی شخصیتی و ذاتی باشه حتی نه اکتسابی.
اما سنت شکستن رو همیشه موفق نمیدونم و باور دارم خیلی اوقات شکستن سنتها نتیجه ی منفی و غیر قابل بازگشتی رو به دنبال داره، گاهی این سنتها در یه بازه ی زمانی طولانی، سختی ها و مسائل زیادی رو پشت سر گذاشتن، صیقل خوردن و ناب شدن، نمیشه به راحتی نفی کرد و شکستشون.