چند ماه پیش، یکی از دوستانم گفت که ممکن است تصمیم بگیرد سرمایهگذاری گستردهای در شهر پردیس (شرق تهران و در مسیر تهران-دماوند) انجام دهد. هنوز آشنایی چندانی با پردیس نداشت و میخواست برود و آنجا را بگردد و با کارشناسان املاک صحبت کند.
من هم که خانه مانده بودم و حوصلهام سر رفته بود و پردیس را هم ندیده بودم، گفتم مرا هم با خودت ببر.
نتیجه این شد که یک روز صبح به سمت پردیس رفتیم و در مقابل اولین بنگاه املاکی که دیدیم متوقف شدیم. یکی از مشاوران آن بنگاه، به ما گفت که بی هیچ چشمداشتی حاضر است شهر و پروژههایش را به ما معرفی کند.
سرتان را درد نیاورم. مشاور سوار ماشینمان شد و به خودمان که آمدیم دیدیم که حدود چهار ساعت است داریم در نقاط مختلف پردیس میگردیم و با پروژههای مختلف در آن شهر آشنا میشویم.
انصافاً راهنمای خوبی بود: صبور، با اطلاعات بالا، با حوصلهی زیاد و دارای نگاهی دوراندیش. خودش میگفت که اگر شما امروز هم اینجا سرمایهگذاری نکنید، برای من مهم نیست. من هر روز همین کار را میکنم و گاهی بعد از دو یا سه سال، مشتری برمیگردد و خرید میکند. فقط میخواهم تصویر دقیقی از پردیس در ذهن شما شکل بگیرد.
در طول مسیر، مشاور میکوشید به تدریج دوست من را قانع کند که چند واحد مسکن مهر بخرد و از تصمیم اولیهی خودش – که خرید زمین و ویلاسازی بود – فاصله بگیرد.
او میگفت مسکن مهر، مثل سکه است و هر روز با نرخ مشخص خرید و فروش میشود و در طول سالهای گذشته، رشد قیمت قابلتوجهی داشته است.
اما آنچه میخواهم برایتان بگویم، چیز دیگری است.
مشاور ما را به کوههای شمال غرب پردیس برد و بالای یکی از کوهها از ماشین پیاده شدیم. نسیم خوبی میوزید و مشاور هم، سرمست شده بود.
دیگر از معرفی شهر دست برداشته بود و خودش را پرزنت میکرد. در میان حرفهایش گفت که چند سال قبل، یک واحد مسکن مهر خریده و بعداً دو واحد دیگر هم به سبد داراییهاش افزوده است. یک خانهی دیگر هم به جز مسکن مهر داشت که در آن ساکن بود. میگفت آنها را با قیمت صد یا دویست میلیون تومان خریده و الان هر کدام حدود هفتصد میلیون تومان قیمت دارند.
برای لحظهای ژست گرفت، به افقهای دوردست نگاه کرد، سینهاش را صاف کرد و گفت: من خودم الان یک پا ترامپم!
برای او ترامپ رئیسجمهور آمریکا نبود. بلکه یک همکار و همصنف بود که فقط حوزهی کارشان کمی فرق داشت. ترامپ در نیویورک و شهرهای بزرگ دنیا کار میکرد و او در پردیس.
من ساکت گوشهای ایستاده بودم و به عکسالعملهای دوستم نگاه میکردم. دوستی که ماشینش، شاید معادل هفت یا هشت مسکن مهر بود و آنجا هم به دنبال زمین هکتاری میگشت و با استاندارد این مشاور، دهها ترامپ محسوب میشد. دوستم به خوبی و با لحنی مثبت با مشاور برخورد کرد و به او به خاطر سرمایهگذاریهای هوشمندانهاش تبریک گفت.
ماجرای آن روز به پایان رسید و در مسیر برگشت هم، هیچ کدام از ترامپی که دیده بودیم حرف نزدیم. اما از آن روز تا حالا با خودم فکر میکنم که در تمام سالهای گذشته، چه جاهایی مثل آن مشاور برخورد کردهام؟
در مقابل کسانی که بسیار بزرگتر یا قویتر از من بودهاند، ادعاهای بزرگ داشتهام و تصویری بزرگنماییشده از خودم ارائه دادهام؟
شاید دیگرانی هم بودهاند که با من، خوب و مهربان برخورد کردهاند اما در دل خود، به حرفها و ادعاهایم خندیده یا از سر دلسوزی، با من همراهی کرده باشند.
ترامپ پردیس برای من درس بزرگی داشت. از آن روز به بعد، ترامپهای زیادی را در اطراف خودم میبینم و دوباره ماجرای آن روز برایم تداعی میشود: آنهایی که کسب و کار کوچک خود را بزرگ میبینند، آنهایی که به دانش خود مغرورند، آنها که یک کلاس برگزار میکنند و استاد میشوند، کسانی که در پی رشدی ناچیز، طبقهی اجتماعی خود را خیلی بالاتر از آنچه هست میبینند، کسانی که دو یا سه سفر خارجی میروند و تریپبلاگر میشوند، آنهایی که با خرید چند سهم یا چند گرم طلا خود را وارن بافت میپندارند و با چند ده یا چندصد میلیون تومان سود، دیگر هیچکس را آدم حساب نمیکنند و بر منبر نشستهاند تا دیگران پای حرفهایشان بنشینند و از نصیحتها و تجربههایشان استفاده کنند.
از پردیس آن روز، نه جزئیات مسکن مهر یادم مانده، نه پیشرفت فازهای مختلف و نه فرصتهای متعدد سرمایهگذاری که آن مرد برایمان پرزنت کرد. فقط یک جمله، بارها و بارها در ذهنم تکرار میشود: «من خودم یک پا ترامپم!»
سلام به محمدرضا عزیز
اول از همه خیلی خوشحالم که بلاخره امتیازات من از ۱۵۰ بیشتر شد و اولین نظرم رو می خوام در روز نوشته ها ثبت کنم.
در مورد این مطلب می تونم تجربه شخصی خودم رو بگم.
از زمانی که با متمم شروع کردم به یادگیری همیشه تشنه ی آموختن بودم و با توجه به تاثیر مثبتش در محیط تجارتی و زندگی خصوصی کم کم فکر کردم که دارم به پختگی میرسم، خلاسه سرتون رو درد نیارم هرچه تجربه ما بیشتر شد و سطحمون بالاتر رفت همچنان حواسمون بود که خیلی خودمون رو تحویل نگیریم .
۱ سال پیش برای کار به امارات اومدم و با توجه به ایده ای که داشتم می خواستم کسب و کار خودم رو راه اندازی کنم، بیزنس پلنی که داشتم رو بارها بررسی کردم و دائما با آموخته های خودم در متمم می سنجیدم ، مجموعه ی این تلاش ها و اعتماد به نفسم در کسب پیروزی های کوچک باعث شد خیلی روی خودم حساب کنم به طور ضمنی فکر می کردم من خودم یه ترامپ هستم و با این ایده ی جدید می تونم خیلی موفق باشم.
کرونا و خیلی از شرایط دیگه باعث شد که ایده ی من تنها یک ایده خوب بمونه و به مرحله اجرایی نرسه، نکته اینجاست که اگر به اندازه ای که راجع به توانایی های خودم و ایده ی که براش زمان گزاشتم، روی شرایط اجرای این ایده و نکات غیرقابل پیش بینی زمان می زاشتم مطمعنا تصمیم به اومدن نمی گرفتم و بیشتر صبر پیشه می کردم. البته خدا رو شکر می کنم و همین مساله برام تجربه ی بزرگی شد که همه چیز رو بزرگتر ببینم و بسنجم، و اعتماد به نفس رو فقط محرکی برای رسیدن به هدف بدونم نه اینکه فکر کنم من خودم یک ترامپ هستم.
چقدر جالب بود
این نوشته مرا یاد «پادشاه یک چشمی شهر کورها» انداخت. پادشاهیِ او برای آن شهر مثل ترامپ بودن آن مشاور است برای پردیس.
به نطر من خودبزرگپنداری با بزرگ پندار بودن تفاوت دارد.
در اولی احساس غرور و بزرگی کاذب نهفته است و در دومی وسعت تخیل و اندیشه که در بیشتر اوقات منجر به خلاقیت و رشد میشود.
همیشه دو نکته را به خودم گوشزد میکنم:
۱٫ همواره کسانی هستند که در بسیاری جهات از تو برترند پس برای ابزار برتری باید همیشه یاد بگیری.
۲٫ همواره انسانهایی هستند که ممکن است در برخی جهات به اندازه تو دانش و تجربه نداشته باشند، اگر میتوانی به آنها کمک کن تا رشد و ارتقاء پیدا کنند.
سپاس از محمدرضای عزیز
سلام 🙂
دقیق یادم نیست که آقای میثم مدنی کجا نوشته بودن یا گفته بودن که روی کارهای کوچیک اسمهای بزرگ نذار. این حرفشون آویزه گوشم شده خیلی وقته.
تا اینجا شاید اذیتی به کسی دیگه نرسه ولی همین که با دانش کم و خود خفن پنداری یکی دیگه رو تحقیر میکنیم، هم دیدنش هم تجربش خیلی تلخه، تلخ. عین این شکلاتای ۹۸ درصد تلخ که فاصلهای با زهرماری بودن ندارن.
(پینوشت کوچَک: نه اینکه بگم ما خفنیم و اینا، منتهی چون بیشتر اوقات با لینوکسیم چندبار باهاش کامنت اینجا گذاشتم و ثبت نشد. نه که مشکلی باشه، نوشتههای شما هرجا باشه میرم پیدا میکنم و اگر جرات نوشتن داشته باشم حتی با دود هم کامنت میذارم اما گفتم شاید ندونین. مرسی 🙂 )
سلام؛ وقت بخیر 🙂
یادمه جملهای به این مضمون که: آدمها در شناسایی آدمهای کوچیکتر از خودشون مهارت بیشتری دارند تا آدمهای بزرگتر از خودشون، از شما در خاطرم هست.خیلی مرورش میکنم و به این موضوع پیشتر علاقهمند بودم اینکه بتونم تخمین بزنم ابعاد رو. برای توجیهش پیش خودم یه داستان درست کردم تا منطقی بنظر برسه، اونم اینکه وقتی چیزی اسکیلش از افق درک فرد فراتر باشه، انگار فرد نمیتونه مرزهای انتهای اون مفهوم یا شخصیت رو تشخیص بده. انگار بخاطر عدم توانایی تو تشکیل اون تصویر کلی (گراف ارتباطات مفاهیم) ادم دچار این خطا میشه…مثلا انگار که با میکرومتر بخواد ادم فاصله سانتیمتری رو اندازه بگیره.
البته غرض از نوشتن این پیام، مشخصا که انتقال معرفت و دانشی نیست؛ بیشتر تلاشی برای بیان ارادت و احترام یک شاگرد به استاده.
انسان هستش و همین قدرت تخیلش.
نمیدونم یه جایی از متمم بود یا همین روزنوشتهها، که در بحث تفکر سیستمی گفته بود برای تغییر کردن یک جامعه، باید ((سیستم)) اون جامعه عوض بشه و دست و پا زدنهای افراد به تنهایی نمیتونه چیزی رو عوض کنه. هرچند بلندپروازیهای یک عده، و غلو کردنهاشون در مورد جایگاهی که میشه داشت و نداریم، بهانهای برای قدمهای بزرگتر رو به جلو شد و اندکی پیشرفت بشر رو تسریع کرد.
نمیخوام با این پست ((خودترامپپنداری)) رو تأیید کنم. تاحدزیادی هم باید سرزنش بشه چرا که گوش انسان رو کر میکنه و چشمها رو کور. و زندگی از معناش میفته.
اما به گمونم یکجاهایی هم نیازه خودترامپپنداری کنیم. ولو به دروغ. ولو برای هیچ و پوچ.
به گمونم محمدرضا، پایه و اساس زندگی ما آدما خیلی خنده داره.
یک زندگی که همه چیزش بر مبنای تخیلاته و اگر تخیل نبود، دیگه آدمی هم نبود. دیگه دنیایی هم نبود. دیگه ترامپ و مقایسه با ترامپ برای ابداء اصطلاح ((خودترامپپنداری)) هم نبود.
اولین چیزی که بعد خوندن این متنت به ذهنم خطور کرد، همین ویژگی بدیهی هستش در شخصیت همهمون که بسته به هر کسی شدت و ضعف داره. نخواستم این ویژگی رو تأییدش کنم. نخواستم حتی ردش کنم. نه سرزنش نه تحسین. از دور دیدم همه چیو. خارج گود.
فقط خواستم اندکی به خودمون برای ((انسان بودنمون)) حق بدم. شاید بشه این نوع تفکر و خیال رو اقتضای انسانیت بدونیم. همونطوری که میل جنسی بعنوان یک صفت انسانی پذیرفته شده و نه صرفا یک عیب، بلکه یک ((ویژگی)) بحساب میاد.
نمیدونم که آیا میشه این رو هم یک ویژگی طبیعی دونست و از جایگاه عیب و ایراد پایینش آورد.
بعد خوندن این نوشته، کلی به فکر فرو رفتم.
منم مثل شماها یاد مواقعی افتادم که در سالهای اخیر دچار توهم خود ترامپ پنداری شده بودم و ژست های متکبرانه گرفته بودم و افاضات متفرعنانه ای کرده بودم و فهمیدم اونجاهایی که بلافاصله بعدش سیلی خوردم و هوشیار شدم و به اشتباه خودم پی بردم، چقدر تاثیر مثبت و ماندگار گرفتم. و متوجه عمق کم سواد و مهارت خودم در حوزه ای که توش ادعا می کردم شدم. به قول دوست عزیزی که بالاتر با عنوان ” دنیل ” کامنت گذاشتن: من ۴ خط سوادم رو دستاورد بزرگ خودم و ناشی از استعداد شخص خودم قلمداد میکردم نه ناشی از سطح پایین تر سواد و مهارت در کسایی که کیلو کیلو لایک و تشویقم می کردن. و این بهم اعتماد به نفسی میداد که هرجا و در محضر هر بزرگی باز هم دهان باز کنم و خطابه کنم.
لذا خودم رو به تمام کسایی که توی اون موقعیتها با یه سیلی دلسوزانه( یا حتی غیر دلسوزانه) منو بیدار کرده بودن و باعث شده بودن نشعه گی ناشی از خودترامپ پنداری از سرم بپره، بدهکار میدونم . چون سیلی اونها بیشتر کمکم کرده تا سکوت و نگاه خطاپوش سایرین.
این کامنت رو هم با همین هدف نوشتم، چون آخرین کامنتی که قبل ازین پای نوشته های محمدرضا جان نوشته بودم ، مصداق همون ترامپ پنداری بود( البته در حوزه ادبیات، نه اقتصاد) و نوازش گوشم توسط آقا معلم هم گرچه باعث شد تا مدتها گوشم سوت بکشه ولی از تکرار مجدد اون اشتباه، پیشگیری کرد.
لا اقل تا الان
فکر کردم لازم بوده یه روزی این حرفو بزنم و شاید امروز برای این اعتراف روز مناسبی بود.
آری ما هم با پست شما به فکر فرو رفتیم. همیشه بین دو مقوله شکرگزاری و غر زدن و انتقاد از خود برای پیشرفت با دوستان و خانواده بحث میکنم. چیزی که خودم به آن رسیدهام و وقتی برای دوستانم میگویم بعضی وقتها متوجه نمیشوند چون مرز این دو بسیار باریک هستند. خود انتقادی یا خود شکرگزاری؟ به نظرم هر دوی اینها خوب هستند اما جایگاه این دو بسیار نزدیک هستند و البته باید در زمان و مکان مناسب به کار روند تا به قول معروف هم خدا و خرما را داشته باشیم. هم از قافله پیشرفت عقب نمانیم و انتقاد کنیم هم شکرگزاری کنیم از داشته هایمان و حال خوب خودمان داشته باشیم. انتقاد اگر در جا و زمان مناسب نباشد میشود غر زدن و سرزنش و اسباب پیشرفت نمیشود و حال خودت و اطرافیانت را بد میکنی. شکرگزاری هم اگر جا و زمان درستاش را تشخیص ندهی می شود خودشیفتگی و درجا زدن و قناعت و پیشرفت نکردن… من مرز باریکتر از موی این تبدیل کلمات و احساسات نزدیک را خوب تشخیص میدهم. معمولا شکرگزاریهایم در خلوت و روی کاغذ است روی کاغذ مغرور هستم و مغرور میشوم و یک پا ترامپ هستم اما هیچ گاه جلوی دیگران این را نمیگویم و فقط روی کاغذهایی محرمانه برای تزریق احساس غرور… البته باز هم نمی گویم ترامپام و خود را یک ترامپ بالقوه میدانم که در مسیرش می توانم باشم اگر راه درستاش را یاد بگیرم و تلاشهایم را چندین برابر در راه درست تشخیص داده شده صرف کنم…. و انتقادهایم از خودم هم روی کاغذ هست. این معجزه نوشتن روی کاغذ را از شاهین کلانتری آموختم و وقتی انسان خود را و جنبه های متناقض و افراطی درونش را با جوهر روی کاغذ مینگارد ام چیزی که دیگران از او میبینند یک خود منطقی است که دارد فقط از صبح تا غروب کارش انجام می دهد برای رسیدن به اهدافش… نیازی به بزرگنمایی یا کم نمایی تعریف و انتقاد هم ندارد… چون این کارها روی کاغذ رفته اند و خود بیرونش یک انسان تلاشگر برای اهدافش است نه غر میزند نه مغرور می شود صاف به سوی موفقیت رهسپار است. معجزه نوشتن و برونریزی هیجانی نوشتاری است. هیجانها را تعدیل و احساسات را به گونه بسیار دلپذیری تنظیم میکند. یک انسان با احساسات تنظیم شده بهترین چیز است برای احساس خوشبختی نامحدود و لذتبردن بی نهایت از زندگی محدودمان… ممنون از استاد شعبانعلی برای یادآوری این نکته ارزشمند برای من. زندهباد محمدرضا شعبانعلی
حضرت حافظ چنین میفرمایند:
بر بساط نکتهدانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
در دوران نوجوانی، به طرز مضحکی مطالعه کتابهای فلسفی و علوم اجتماعی را شروع کرده بودم. خیلی وقتها هم به درک درستی از مفاهیم آنها نمیرسیدم. اما عاشق این بودم که با کسانی که در این حوزهها دانش و مطالعه زیادی دارند، بحث کنم. حتی یکبار عضو یک گروه تلگرامی فلسفه شدم. به محض اینکه وارد گروه شدم شروع کردم به بحث کردن با اعضای گروه. اما آنها با شفقت در برابر این رفتارهای احمقانه من برخورد میکردند. یکبار با یکیشان چنان درگیر شدم که او را لمپن خطاب کردم (به جان خودم اگر معنی دقیق این واژه را هم میدانستم). بعد آمد توی چت خصوصی و با روی خوش، کل آن مبحث را برایم توضیح داد. فهمیدم کاملا حق با او بوده. از خجالت آب شدم. بعدها فهمیدم که او یک استاد دانشگاه فلسفه بود. و حتی تمام اعضای آن گروه یا استاد دانشگاه فلسفه بودند و یا دانشجوی فلسفه. از آن موقع به بعد، فهمیدم «تمام آن چیزی که میدانم این است که هیچ نمیدانم.»
سلام محمدرضا
پستهایی که اینروزها میزاری آدم رو به کامنت گذاشتن تشویق میکنن، من خیلی سعی کردم کامنت نزارم، اینجا و متمم زیاد کامنت گذاشتم و فضا رو اشغال کردم، اما من هم در این زمینه تجربههایی داشتم که دوست داشتم بیان کنم.
فکر میکنم خیلی از ماها در قسمتهایی از زندگیمون این حس من یک ترامپم رو تجربه کردیم، حتی اگه اون رو به زبان نیاورده باشیم.از امروز به بعد لااقل آگاه شدم بهش و اگر سراغم اومد زیاد به خودم نمیگیرم میگم این همون حس ترامپیاس.
اما حس دیگهای که من تجربه کردم این بوده که وقتی طرف مقابلم میگفت من یک پا ترامپم و من از اون ترامپتر بودم، مثلا اگه اون دو کتاب خونده بود و من دهتا میخواستم اثبات کنم که تازه کجاشو دیدی من از تو ترامپترم، وقتی از این کار نتیجه و حس خوبی نگرفتم، تصمیم گرفتم سکوت کنم و دیگران خودشون آروم آروم با ترامپ درونم آشنا بشن؛)
از جانب من هم با تاخیر تولدت مبارک، این روزها کوچکترین بهانهها برای شاد بودن ارزشمندن و صد البته تو بهانه خیلی بزرگی برای ما هستی.
سلام
امروز دیدم که امتیازم در متمم به ۱۵۰ رسیده و حق خودم دونستم که اینجا کامنت بذارم. دقیقا مثه همون ترامپها، یا مثه افرادی که توانایی تولید مثل رو حق خودشون برای تولید مثل میدونن 🙂
فکر میکنم اکثر ما در بازهای از زندگی، خود ترامپ پندار بودیم. مهم اینه که بتونیم از این مرحله عبور کنیم و این تلگنر شما، شاید باعث عبور از این مرحله بشه.
ما خودمون تقصیر نداریم. وسعت دیدمون کمه. بدن ما رو پوستمون محدود کرده و تا یه حدی میتونیم پوست رو کش بدیم و بزرگتر بشیم و برای خود ترامپ نپنداری، لازمه که شعور و افق دید و اطرافیانمون و فهم بزرگی بازار رو گسترش بدیم (این قسمت رو از شوپنهاور قرض گرفته بودم و خودمم بهش اضافه کردم!)
این ترامپها اگه در نیویورک بودن، الان دربون برج ترامپ بودن. چون در اونجا، شرایط چیزی دیگهایه و ترامپ شدن، به آسونی ایران نیست. کلا هر کس در چند سال اخیر، هر چیزی جز ریال رو نگه داشته باشه، الان خود ترامپ پنداره.
من بازم با این قضیه مشکلی ندارما. مشکلم از جایی شروع میشه که بخوان به دیگران آموزش بدن و اینارو دستاورد هوش خودشون بدونن نه فشل بودن اقتصاد و یا داشتن اطلاعات بسیار کم در بین خیل عظیمی از افرادی که همون اطلاعات کمی که میشه با ۱۰۰ صفحه مطالعه به دست آورد رو ندارن.
سلام.
یعنی عاشقتم.
صاف باید همین امروز موضوع این ترامپ رو می خوندم!
این روزها با خودم درگیرم سر اینکه به عمد تصمیم گرفتم با انتخاب مخاطبی خاص پستی در اینستا بگذارم. لجم از دست طرف بابت بزرگنمایی در نشون دادن توانایی هاش در اومده، با گذاشتن اون پست خواستم خودم رو خالی کنم.
بعد دیدم که مشکل از من بوده که درخواست به کسی داده ام بدون اینکه تناسب توانایی های اون آدم رو با درخواست خودم بسنجم.
اون پست رو امروز صبح قبل از خوندن این مطلب، حذفش کردم و خودم رو سرزنش می کنم بابت اینکه هیچ وقت در پی چنین رفتارهایی نبوده ام و داشتم برخلاف الگوهای رفتاری و قرارهای شخصیم با خودم عمل می کردم.
از طرفی هم بابت همه ی چیزهایی که در رسیدن من به این نقطه -احتمالا- نقش داشته اند دارم به خود نهیب می زنم.
مبادا دچار خودترامپ بینی شده باشم.
پناه بر خدا!
برقرار باشی.
سلام محمدرضا
این پست ذهن من رو بیشتر برد سمتِ دوستانی که برای استخدام در شرکت های مختلف شرکت می کنند و پر از ادعا هستند در تخصص های خود، اما وقتی رزومه ارائه میدن خروجیِ بسیار کوچکی نسبت به ادعای خود دارند.
یا دوستانی که بعد از یک دوره ی کوتاه کاراموزی خود را در حد یک سرپرست و سوپروایزر می بینند.
افرادی هم داشتیم که بدون داشتن دستاورد بزرگ، برای تو سخن از مدیریت مدرن و پیشنهادهای کاری از اقصی نقاط دنیا گفته اند.
واقعا که به این دوستان چی میشه گفت؟!! توضیح در مورد تفکر اشتباهشان، بیشتر سبب تلف کردن وقت خودمان و پافشاری فرد مقابل به ادامه ی حرف های خود می شود.
دوست عزیزی، سال ها پیش که میخواستم اولین کسب و کار خودم را بزنم و در حد چند ماه اطلاعاتی بدست آورده بودم و البته در حد یک هزارم اِپسیلون، موفقیت؛ برایم مثالی زد که از آن روز تاکنون آن را آویزه ی گوشم کرده ام.
داستان این بود : گل آفتابگردان در کنار سرو بلندی در حال رشد کردن بود، چند ماه که گذشت، گلِ آفابگردان رشدِ زیادی کرد و به اندازه ی خود و درخت سرو نگاهی انداخت. با این مقایسه ی ساده انگارانه رو به درخت سرو می کند و می گوید : با این رشدی که من دارم تا چند ماهِ دیگه هم قد و قواره ی تو میشمُ بهت میرسم. درخت سرو هم در جواب میگه : من اگه امروز این قد و قامت رو دارم و استوار ایستادم، سال های زیادی از عمرم میگذره و به اندازه ی همه ی این سال ها، کلی خزونُ زمستونُ گرما و شرایط سخت رو دیدم که امروز اینجا قرصُ محکم ایستادم.
داستانِ پرمعنایی برای من بوده و هست.
با متن شما یادِ این داستان افتادم.
امیدوارم که در مسیری که پیش رو دارم توهم “خود ترامپ پنداری” برندارم و در مقابل این دوستان هم سکوت رو انتخاب خودم قرار بدم.
محمد رضا! خیلی خوشحال هستم که این روزها بیشتر مینویسی. گفتم بیام و اینجا و خوشحالیم رو ابراز کنم.
راستی محمدرضا در مورد این پست، حقیقتش من خودم چون همیشه از مشکل عدم اعتماد به خودم رنج میبردم، خیلی وقتها پیش میومده که به خاطر دست کم گرفتن خودم وارد یک مسیر نشدهام و باعث شده دستاوردهایی رو از دست بدهم. مثلا وقتی برای المپیاد میخواندم، یکبار جرات نکردم به یک نفر که طلای المپیاد گرفته ایمیل بزنم و بپرسم که من باید چیکار کنم. همیشه فکر میکردم اونها آدمهای خیلی باهوشتری از من هستند. بعدها که به دوره راه پیدا کردم فهمیدم که خیلی خیلی زیاد در اشتباه بودم و چقدر اشتباههای جبران ناپذیر در منابع مطالعهام و شیوههای تمرینم کردهام و در همان سه ماه که منابع درست رو پرسیدم کلی رشد کردم، اما دیر شده بود. من نقره شدم و نمیدونم اگر طلا میشدم چی میشد. الان خیلی از جایی که هستم راضی هستم و حتی مشاهدهام این بود که بچههایی که طلا میشدن معمولا خیلی مغرور میشدن و به قولی همینطور که گفتی احساس میکردن برای خودشون انیشتین و جان فون نیومنی هستند(شاید پتانسیلش رو داشتند اما اونها فکر میکردند دیگه مسیر تمام شده) و همین بعدا زمینشون میزد. اما محمدرضا، برای منی که از خود کم بینی وارد پروسهی بزرگ شدن نمیشدم و همیشه آدمی بودم که از تعریف دستاوردهای بزرگان علم و صنعت لذت میبردم اما خودم رو کمتر از اونی میدونستم که وارد بازی بزرگان بشم(و حقیقتش هنوز که هنوزه این یه الگوی تکرار شونده در زندگیم هست که البته خیلی تلاش کردم بهترش کنم و سعی کردم چیزهایی که فکر نمیکردم بتونم انجام بدهم رو انجام بدهم که ببینم میشه!)، بعد خواندن این پست این احساس بهم دست داد که باز هم باید خودم رو دستکمتر بگیرم. نمیدونم محمدرضا. احساس میکنم مشکل از عزت نفس پایین باشه.
راستش داشتم اون سری گامهای با متمم رو میخوندم. نوشتهی تعیین کردن نقطهی ثابت و تکیهگاه برای تغییر(گام دهم) رو خیلی دوست داشتم و دارم اجراش میکنم. برای کاهش وزن، به جای اینکه با خودم قرار ببندم که تنقلات رو صفر کنم(که بارها شکست خورده یا اثرش کم و کوتاهمدت بوده)، تنقلاتی که اجازه دارم بخورم رو ثابت نگه داشتم، اما یه قانون گذاشتم: هر وقت میخواهم تنقلات بخورم باید در یه دفترچهی ثابت مقدارش رو بنویسم و بعد بخورم! همین قانون ساده باعث شده که موقع نوشتن به تبعات منفی اضافه وزن فکر کنم و مصرفم خیلی کمتر شده. باز هم متشکر بخاطر اینکه مینویسی.
راستی، من نمیدونستم باید تبریک تولد بگم یا نه. آخه میدونستم و بارها نوشتی که خیلی تاریخ تولد اهمیتی برات نداره. اما احساس کردم بالاخره بهانهای برای لحظهای شاد بودنه(حتی اگر متوجه نباشیم برای چی! شاید بهانهای برای یه احساس خوب اجتماعی و دورهمی، شاید بهانهای برای اینکه به یه نفر نشون بدهیم که چقدر برامون ارزشمنده). تولدت با تاخیر مبارک محمدرضای عزیز! امیدوارم دلشاد باشی و سختیهای اینروزها جاشو به شیرینی بده.
آقای شعبانعلی عزیز یادم هست ۴ سال پیش، مطالب و تحلیل های حول و حوش انتخابات آمریکا رو تو این روزا بیشتر با ما (در فضای عمومی) در میون میذاشتین ، نمیدونم با من موافق هستین که نتیجه این دوره واسه ما سرنوشت ساز تر یا حداقل هیجان انگیز تره ؟ البته میدونم خودتون صلاح بدونید در موردش اظهار نظر می کنید ولی به عنوان یکی از مخاطب های شما و همراه های قدیمی متمم کنجکاوم بدونم اگه امکان رای دادن داشتین به کدوم یکی رای می دادین ؟
صرف نظر از رویکرد ترامپ در قبال ایران اون رو فرد مناسبی واسه رئیس جمهور بودن می دونین ؟
رضا جان.
راستش من در طول چند سال اخیر عمیقاً به این نتیجه رسیدهام که: «چالش ما همینجاست، دروغ میگن آمریکاست!» 😉
در همین راستا، به اندازهی گذشته دغدغهی انتخابات آمریکا رو ندارم و بیشتر تماشاگر تلاش و تقلا و دست و پا زدن مدیران و مسئولان داخلی هستم.
من فکر میکنم ما باید یک بار مسئلهی «تعامل با جهان» و «پذیرش ساختارهای نوین سیاسی و اقتصادی جهانی» رو برای خودمون حل کنیم و بپذیریم که جهان، صدها سال جلوتر از سطح تفکر فعلی ماست و نمیشه با نگاه رو به عقب، کشور رو به سمت جلو برد. تا زمانی که این کار رو نکنیم، هر گشایش دیگهای هم به وجود بیاد، مقطعی و گذراست.
راستش اگر در ایران بودم و میتونستم در انتخاب رئیسجمهور آمریکا نقش داشته باشم، دوست داشتم بایدن بیاد. شاید فقط برای اینکه کمی بتونیم نفس بکشیم (اگر چه مشکل ما بنیادیه و با تغییر در خارج ایران، گرفتاری ما حل نمیشه).
اما اگر در آمریکا بودم، برام فرق نمیکرد. به نظرم ترامپ هم داره منافع ملی کشور خودش رو کاملاً حفظ میکنه و کاملاً مصمم به وعدهها و حرفهاش عمل میکنه و این اولین و آخرین انتظاریه که از یک رئیسجمهور داریم. بایدن هم اگر میومد فرقی نمیکرد. کمی شیکتر و تر و تمیزتر بود اما در کل، تحول بزرگی در سرنوشتم محسوب نمیشد.
کلاً فکر میکنم کشورها اگر ساختارهای قوی و قدرتمند داشته باشن، تغییر یک فرد نباید سرنوشت مردمشون رو به کلی متحول کنه. این حکومتهای ضعیف هستن که مثل پر کاه روی باد حوادث قرار میگیرن و با تغییر و جابهجایی یک فرد یا با یک تصمیم و یک جمله، میلیونها نفر خوشبخت یا بدبخت میشن.
دقیقا . حالا چکار کنیم مشکل همین جامون را حل کنیم؟ دچار درماندگی آموخته شده شدیم
سلام بر معلم عزیز
چه خاطراتی که از این پست در ذهنم زنده نشد!
فکر میکنم یکی از سختیهای زندگیِ امروز، تحمل «خودترامپپندار»های اطرافمون باشه. مثل یکی از وظایف نانوشتۀ قشر «کارمند» که تحمل این ترامپکوچولوها درمقام «کارفرما» ست.
درنهایت «دونالد ترامپ»ها امروز هستند و فردا نیستند، اما دنیای ترامپکوچولوها همیشه برقرار بوده و هست و گویا چارهای نیست جز تحمل.
پیروز باشید و از ته دل، شاد 🙂
اوه . اونا را که دیگه نگو. سرت را بدرد میارن از بس خودشون را تحویل می گیرن ..
خدا کنه ما حواسمون باشه و از این رفتار های نامنتناسب نکنیم.