دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

مرگ سعید الصحاف | کمدین بغداد

مدتی پیش رسانه‌های ایرانی اعلام کردند که سعید الصحاف مرده است (+). اگرچه تا لحظه‌ای که این مطلب را می‌نویسم در ویکی‌پدیای انگلیسی او هنوز تاریخ مرگ اضافه نشده است، اما این اتفاق قابل‌درک است. الصحاف دیگر آن‌قدر شخصیت مهمی نیست که زنده یا مرده بودنش برای کسی فرق کند.

کسانی که حدود یک دهه از من کوچک‌تر هستند، احتمالاً سعید الصحاف را چندان به خاطر نمی‌آورند. او آخرین وزیر اطلاع‌رسانی حکومت صدام بود.

سال ۲۰۰۳ در روزهای آخری که نیروهای ائتلاف (به رهبری آمریکا و انگلیس) تقریباً همه جا را گرفته بودند و بغداد در آستانه‌ی سقوط بود، سعید الصحاف خبرنگاران را روی پشت‌بام وزارتخانه‌ی خود جمع کرده و مصاحبه‌ی مطبوعاتی برگزار می‌کرد و از موفقیت «مقاومت» می‌گفت.

سعید الصحاف

یک بار در شرایطی که بسیاری از فرماندهان رژیم صدام خودکشی کرده یا فرار کرده بودند، به خبرنگاران گفت: «کافران [نیروهای ائتلاف و نیز دشمنان صدام] در گروه‌های صدنفری در اطراف بغداد خودکشی می‌کنند [چون صدام را پیروز میدان می‌بینند.]»

یکی از صحنه‌های معروف مصاحبه‌ی الصحاف هم این بود که وقتی تانک‌های آمریکایی و انگلیسی در فاصله‌ی چندصدمتری پشت سرش حرکت می‌کردند و به او نزدیک می‌شدند، گفت همه‌ی دشمنان فرار کرده‌اند و پیروزی ما نزدیک است.

در رسانه‌های جهان از او با عناوین تحقیرآمیزی یاد می‌شد. مصاحبه‌هایش بسیار پرمخاطب بود و همیشه خنده بر لبان بیننده می‌نشاند: کلمه‌های عجیب، حرف‌های غیرتخصصی، استفاده از واژه‌های موزون، دروغ‌های اغراق‌آمیز و چاپلوسی‌هایش برای صدام – در شرایطی که کشورش کاملاً نابود شده بود – ترکیبی از «طنز و تلخی» می‌ساخت؛ معجونی که برای بسیاری از ما ناآشنا و ناشناخته نیست.

حتی جورج بوش هم اذعان کرده بود که گاهی جلسه‌های مهم‌اش را قطع می‌کند تا به حرف‌های صحاف گوش بدهد (+/+/+).

وقتی بغداد سقوط کرد نیروهای ائتلاف الصحاف را دیدند، اما او را دستگیر نکردند. الصحاف حتی آن‌قدر مهم نبود که به زندان بیفتد. او هیچ چیز نبود. فقط یک دلقک دروغ‌گو بود؛ همین و نه بیشتر.

شاید شنیده باشید که ارتش آمریکا قبل از حمله به عراق، فهرستی از بزرگ‌ترین و تأثیرگذارترین مقامات عراقی آماده کرده بود. چون حفظ کردن نام‌های عربی و همین‌طور به خاطر سپردن این چهره‌ها برای سربازان راحت نبود، دسته‌های ۵۲‌تایی ورق بازی طراحی شده بود و روی هر ورق عکس یکی از مقامات را قرار داده بودند. با این کار، وقتی سربازها در اوقات فراغت بازی می‌کردند و سرگرم می‌شدند، هم‌زمان می‌توانستند چهره‌ی مقامات را هم به خاطر بسپارند:

سعید الصحاف

می‌توانید حدس بزنید که آس پیک، صدام بود. اما به الصحاف حتی دوِ خشت هم نرسید (+).

الصحاف سال‌ها در امارات زندگی کرد و هشتاد سالگی را هم دید. وقتی جنگ تمام شد، همه او را فراموش کردند و حتی ژورنالیست‌ها و خاطره‌نویس‌ها هم برای ثبت خاطرات به سراغش نرفتند. علتش هم واضح است: خاطرات کسی که تقریباً هیچ‌وقت حرف راست نزده، برای چه کسی جالب خواهد بود؟

الصحاف مُرد. او آن‌قدر حقیر و بی‌ارزش بود که بسیاری از رسانه‌های جهان، حتی در زردترین بخش‌های خود، تیتری را به او اختصاص ندادند. اما الصحاف‌ها زنده‌اند و هنوز در کشورهای توسعه‌‌نیافته در نقاط مختلف جهان، ترکیب نامبارک «تلخی و طنز» را به مردم خود عرضه می‌کنند.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


17 نظر بر روی پست “مرگ سعید الصحاف | کمدین بغداد

  • مجید رضا میرقادری گفت:

    “اما الصحاف‌ها زنده‌اند و هنوز در کشورهای توسعه‌‌نیافته در نقاط مختلف جهان، ترکیب نامبارک «تلخی و طنز» را به مردم خود عرضه می‌کنند.”
    چقدر این جمله آخرت دلنشین و پر معنیه محمدرضا جان!

  • سمانه گفت:

    روزتون مبارک آقا معلم ??

  • فاطمه گفت:

    سلام
    و باز هم باید بگم درس و حظی که از پاسخ‌هاتون به کامنتا نصیبم میشه گاهی چندین برابر اصل مطلبه. شاید چون سوالات و کامنت‌ها بیشتر وارد جزئیات میشن یا سطحشون از اصل مطلب به سطح آگاهی من نزدیک‌تره.
    پاینده باشید.

    • فاطمه جان.

      من خودم هم گفتگوهایی رو که در کامنت‌ها شکل می‌گیره، به اصل مطلب ترجیح می‌دم (شاید درست‌تر باشه به اون چیزی که ابتدا منتشر میشه بگیم فرع مطلب 😉 )

      البته علتش – بر خلاف توضیح متواضعانه‌ی تو – به نظرم به سطح آگاهی برنمی‌گرده. بلکه فکر می‌کنم همون‌طور که توضیح دادی، در کامنت‌ها جزئیات بیشتری مطرح می‌شه.

      با توجه به پرس‌و‌جو‌هایی که تا حالا انجام داده‌ام و یه سری تجربیاتی که داشته‌ام، مطمئن هستم که کامنت‌ها کمتر خونده می‌شن و معمولاً دوستان نزدیک‌تر و پیگیرتر بهشون نگاه می‌کنن. بخش بزرگی از حدود ۲۰۰ هزار نفری که ماهانه این‌جا سر می‌زنن، هرگز به کامنت‌ها نگاه نمی‌کنن و به خاطر همین، دست‌مون در مطرح کردن جزئیات و بحث‌های ریز و سلیقه‌ای در کامنت‌ها «کمی» بازتره.

      البته هیچ چیزی جای گفتگوی فیزیکی در یک جمع خلوت چندنفری رو نمی‌گیره. جایی که بتونیم در مورد هر کسی، هر چیزی که دلمون خواست بگیم. درست مثل مردمی که در جهان آزاد زندگی می‌کنن.

      • حسین گفت:

        برای من هم که هر روز چند بار به اینجا سر می‌زنم، دیدن اینکه محمدرضا یه کامنت جدید گذاشته بیشتر خوشحالم می‌کنه تا دیدن انتشار یه پست جدید. هر چند خوندن هر دو برای من آموزنده و لذتبخش هست. و الان می‌بینم که بعضی دوستان هم همچین حسی به کامنت‌های شما دارن.
        ظاهرا نوشتن کامنت برای شما هم آسونتر هست و نسبت به نوشتن پست جدید وقت کمتری ازتون می‌گیره و شاید وسواس کمتری هم به خرج می‌دین. با این حساب چقدر خوب میشه که زود به زود به کامنت‌های دوستان رو جواب بدین و بیشتر کامنت بنویسین تا ما هم بیشتر یاد بگیریم و بیشتر از همنشینی با شما لذت ببریم.

      • حسام مرحمتی گفت:

        سلام محمدرضای عزیز.

        برای من هم خوندن کامنت‌هایی که می‌زاری جذابیت بیشتری داره و علیرغم این‌که تو این مدت نتونستم در متمم مطالعه داشته باشم اما روزی چند بار روزنوشته‌ها رو رفرش می‌کنم و زمانی که متوجه می‌شم که کامنتی گذاشتی، تو هر شرایطی که باشم فعالیتم رو متوقف می‌کنم و اون رو با دقت و آرامش می‌خونم.

        تنت سلامت آقا معلم!

      • حسام مرحمتی گفت:

        سلام محمدرضای عزیز.

        برای من هم خوندن کامنت‌هایی که می‌زاری جذابیت بیشتری داره و علیرغم این‌که تو این مدت نتونستم در متمم مطالعه داشته باشم اما حداقل روزی چند بار روزنوشته‌ها رو رفرش می‌کنم و زمانی که متوجه می‌شم که کامنتی گذاشتی، تو هر شرایطی که باشم فعالیتم رو متوقف می‌کنم و اون رو با دقت و آرامش می‌خونم.

        تَنت سلامت آقا معلم!

  • آرام گفت:

    چه تکرارهایی رو باید شاهد باشیم توی این منطقه. چه کاراکترهای هم کارکردی. ?

  • محمد بهرامی گفت:

    امروز تمرین یکی از درس های متمم را انجام می دادم اما نمی دونستم به این زودی می تونم مصداق هایی حتی در سطح کلان براش پیدا کنم.
    “هدف داشتن و تلاش کردن کافی نیست | مرور نتایج هم مهم است” از دورۀ برندسازی شخصی (مفهوم AAR یا After Reaction Review)
    تو اون تمرین از موانع AAR نوشتم اما فکر کنم موانع دیگه پیدا کردم (البته تمرین “متمم” قابلیت ویرایش نداره متاسفانه)
    در سطح کلان هم واقعاً AAR خبری نیست، سیستم اصلاً به فکر AAR نیست، اگر هم انجام بدهد با بایاس زیاد ایدئولوژی، چون اصلاً منتقدی نبایستی باشه تا AAR هم انجام بده،
    خودشون که فقط فکر بروسلی بازی و توهمات مربوط به اون هستند (نمونه فایل لو رفته)
    واقعیت دنیا رو نمی بینند که همه چیز عوض شده، قواعد بازی عوض شده، اقتصاد عوض شده، تکنولوژی عوض شده، روش کسب منافع عوض شده
    اونهایی که هفتاد سال قبل تو WWII همدیگر رو با بی رحمی تمام تکه پاره می کردند، الان به خاطر “منافع” با هم هستند، نه تنها شطرنج بلد نیستیم تازه خیلی وقت ها میز رو هم چپه می کنیم بعد دو تا ضربه هم به خودمون می زنیم و می آییم مثل سعیدالصحاف از “اقتدار” حرف می زنیم.
    تفکر سیستمی رو کمی در مورد این موضوعات استفاده کنیم متوجه می شیم که خیلی اوقات، آیتم های کلان مشکل دارند، حالا ما هی می آییم با تغییر جزئیات، انتظار تغییرات داریم.
    فقط نمی دونم نسل آینده، با چه صفاتی ما را یاد خواهند کرد.

  • سامان گفت:

    محمدرضا. تو قصه ی طنزی رو برامون روایت کردی(از یک زمان و مکان دیگه) اما مطمئنم از تلخیِ زیاد ماجراست(در این زمان و مکان) که این طنز رو روایت کردی.
    چقدر تلخ بود خوندن و فکر کردن به این قصه. توی امروز و این زمان و بستری که توش هستیم.

  • فاطمه گفت:

    یاد بخشی از کتاب حسن نراقی افتادم که می گفت
    ناصرالدین شاه یه روز با ملازمینش به باغی میرن. شاه یه گل رز زیبا جلوی عمارت می بینه کاغذ و قلم رو برمیداره و طرح گل رو میزنه. وقتی تمام شد از درباریان نظر میپرسه
    یکی میگه: خیلی عالی شده
    دیگری میگه : نظیر نداره
    یکی دیگه میگه : نقاشی شما حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتره
    ضیاالدوله میگه: حتی عطر و بوی این نقاشی که قبله عالم کشیدن از عطر و بوی خود گل هم بیشتره
    همه می خندند
    وقتی خلوت میشه شاه به موسیو ریشار میگه: وضع امروز رو دیدی؟ من باید با این بی وجدان ها (مودبانه گفتم) مملکت را اداره کنم.
    کمدی سیاه و تلخیه که تا چشم کار میکنه سعید الصحاف میبینیم و ضیاالدوله.

    • فاطمه جان.

      مثالی که روایت کردی رو کاملاً می‌فهمم. و این رو هم دیده‌ایم که بسیاری از حاکمان، پس از سقوط و از دست دادن تخت سلطنت، از این‌که داده‌های کافی یا درست یا دقیق در اختیارشان قرار نمیگرفته گلایه کرده‌اند.
      هم‌چنین در بدنه‌ی جوامع هم در میان طرفداران حاکمان معمولاً کسانی هستند که ضعف و بی‌لیاقتی و ناشایستگی حاکمان را به «بی‌خبر بودن» یا «بد بودن اطرافیان» نسبت می‌دهند و به این شکل، دامن حاکمان را از فساد و خطا و اشتباه، تطهیر می‌کنند.

      اما از سوی دیگر، دنیای جدید دستاوردهای بسیاری در اختیار طبقه‌ی حاکمه قرار داده تا بتوانند «واقعیت جامعه» را ارزیابی و رصد کنند.
      کافی است به کشوری مثل آمریکا نگاه کنیم و انبوه موسسات نظرسنجی را ببینیم. نام امثال Gallup را شنیده‌ایم. اما تعداد موسسات سنجش نظریات عمومی بسیار بیشتر از این حرف‌هاست.

      مثلاً گزارش‌های Research America درباره‌ی «نگاه مردم به دانش و سلامت» را ببین. حتی سوالاتی از این دست که «الان مردم چقدر به دستاوردهای دانشگاه و دانشگاهیان اعتماد دارند» به صورت منظم پرسیده می‌شود.
      یا Nielsen Ratings که مدام گزارش می‌دهد رسانه‌ها چقدر توانسته‌اند مخاطب جذب کنند (این‌جا خودشان برای صدا و سیمای خودشان رئیس منصوب می‌کنند و خودشان نظرسنجی می‌‌کنند و خودشان نتیجه را اعلام می‌کنند و گاهی هم اگر صلاح بدانند، خودشان گلایه می‌کنند).
      یا جایی مثل راسموسن (Rusmussen) و ده‌ها موسسه‌ی دیگر، مدام Approval Rating برای رئیس‌جمهورها منتشر می‌کنند و تقریباً بعد از هر عطسه‌ی رئيس‌جمهور مشخص می‌شود که دیدگاه جامعه نسبت به او در اثر این عطسه چقدر تغییر کرده است.

      ما حتی اگر فرض کنیم مسئولی در جامعه وجود دارد که ۹۹/۸٪ از مردم او را قبول دارند (که می‌دانیم چنین فردی در کشور ما وجود ندارد)، این سوال باید پاسخ داده شود که بعد از هر سخنرانی یا موضع‌گیری او، این عدد چقدر تغییر کرده است. کمتر شده؟‌ بیشتر شده؟ اگر باور دارند که چنین عددی همیشه ثابت است، ملت را «سنگ» فرض کرده‌اند و بهتر است حکومت بر این «سنگستان» را رها کنند. اگر معتقدند که در چشم مردم، بالا و پایین می‌روند، سوال این است که آیا اصلاً‌ برای مسئولین مهم است که بدانند هر حرف یا جمله‌شان چه تاثیری داشته؟

      تصور من این است که فعلاً نگاه، برعکس است. یعنی ما ملت باید مواظب باشیم به شکلی رفتار کنیم که از چشم مسئولین نیفتیم و دلشان نگیرد. و بخش بزرگی از حاکمیت هم مدام میزان دلگیر شدن یا دلشاد شدن مسئولین ارشد را به ما یادآوری می‌کنند.

      البته در کشور معدود مراکز نظرسنجی وجود دارد که ایسپا یکی از آن‌هاست. اما ایسپا وابسته به جهاد دانشگاهی است و خود واژه‌ی «جهاد» با بار ایدئولوژیک سنگین آن، مستقل از شکل ساختاری و پیشینه‌ی فعالیت آن، نهادی نیست که بتواند مدعی باشد می‌تواند نظرسنجی‌های بی‌طرفانه‌ای انجام دهد. اساساً «نظرسنجی» وقتی معتبر است که پای «نظرسنجی‌ها» در کار باشد. یعنی آن‌قدر موسسات متعدد وجود داشته باشند و آزادانه بتوانند در هر زمینه‌ای که می‌خواهند نظرسنجی کرده و گزارش‌هایشان را منتشر کنند،‌ تا به تدریج، معتبرها شناخته‌ شوند و نامعتبرها کنار گذاشته شوند (حتماً می‌دانی که در انتخابات امسال اعلام شد فقط موسساتی که مجوز می‌گیرند حق دارند نظرسنجی انجام دهند).

      خلاصه این‌که من با ناصر‌الدین شاه تا حدی همدل هستم و می‌فهممش و می‌‌توانم تصور کنم که شاید بیشتر از پوشیدن لباس مبدل و رفتن در میانه‌ی ملت، راهی برای کشف واقعیت جامعه نداشته.
      اما ادعای پادشاهان پس از او (و ملازمان‌ ایشان) را در بی‌خبری از واقعیت‌های جامعه نمی‌توانم بپذیرم. آن‌ها یا نخواسته‌اند نظر جامعه را بدانند، یا نمی‌دانسته‌اند روش‌هایی برای دستیابی مطمئن به نظرات جامعه وجود دارد که هیچ یک، از بار مسئولیت‌شان نمی‌کاهد.

      پی‌نوشت: فکر می‌کنم دنیای قدیم،‌ دنیای «اعتماد / Trust» بود و حاکمان، به معتمدین خود تکیه می‌کردند و ریشه‌ی سقوط و سرنگونی بسیاری از حاکمان کهن را می‌توان در ناشایستگی یا دروغ‌گویی یا منفعت‌طلبی معتمدین آن‌ها جست. اما دنیای جدید، دنیای Reliability است و به سادگی می‌توان میزان «قابل‌اتکا‌بودن» منابع را به شکل کاملاً کمّی سنجید و استخراج کرد. حاکمان در دنیای جدید برای توجیه ناکارآمدی‌هایشان و بی‌خبری از بدنه‌ی جامعه، راه بسیار دشوارتری در پیش دارند.

  • امید جهانداری گفت:

    محمدرضا این نوشته‌ات باعث شد یه دور دیگه به این روزهایی که می‌گذرد فکر کنم و ​یاد حرف لیبرمن افتادم که می‌گفت:
    در مؤثر واقع شدن دروغ حداقل دو نفر دخیل هستند:
    ۱- کسی که دروغ می‌گوید
    ۲- کسی که آن را باور می‌کند

    حالا و وقتی که به وضعیت این‌ روزهای خودمان فکر می‌کنم؛ خیلی درگیر این مسئله می‌شوم که ما چقدر برخی از این دروغ‌های با نمک را باور می‌کنیم؟
    برخی از این دروغ‌ها واقعا جنبه طنز پررنگ‌تری دارند؛ اما انگار ما فقط در ظاهر و رفتارهای سطحی است که تصور می‌کنیم آن‌ها را باور نکرده‌ایم؛ اما رفتارهای عمیق و اثربخش‌مان چیز دیگری می‌گویند. انگار که با تمام وجود آن‌ها را باور کرده‌ایم؛ وگرنه نباید چنین دروغ‌هایی این‌همه مؤثر واقع می‌شد و به چنین وضعیتی می‌رسیدیم.

    • امید جان.

      من معمولاً برای توصیف دقیق‌تر چنین وضعیت‌هایی دو مفهوم «دروغ / Lie» و «فریب / Deception» رو از هم تفکیک می‌کنم (اگر درست یادم باشه این تفکیک رو دو جا دیده‌ام. یکی در کارهای Paul Ekman و یکی هم در کتاب Seduction رابرت گرین. مورد دوم رو کمی تردید دارم).

      با چنین تفکیکی می‌تونیم بگی برای دروغ گفتن یک نفر کافیه (همون کسی که دروغ می‌گه). اما برای فریب خوردن حداقل دو نفر لازمه (یک نفر دروغ بگه و یک نفر بپذیره).
      از نظر ساختار دستوری هم وقتی می‌گیم «من فریب خوردم» تلویحاً به نقش مشارکتی خودمون در این رویداد اشاره می‌کنیم.

      راستش رو بخوای، من فکر می‌کنم اتفاقی که الان افتاده، چندان از جنس «باور کردن» نیست، بیشتر از جنس بی‌تفاوتیه. وقتی مردم احساس می‌کنن که قدرت چندانی برای تحول در یک ساختار ندارن، تصمیم می‌گیرن هزینه‌ی سنگین ندن و صبر کنن تا خود ساختار دچار استحاله یا فروپاشی بشه. امروز که فکر می‌کنم به نظرم روش نادرستی هم نیست و ساز و کارش هم قابل‌درک و قابل‌تصوره.

      ضمن این‌که وضعیت فعلی رو – چنان‌که پیش از این گفته‌ام – بیش از این‌که ناشی از فریب خوردن مردم یا سیاست‌گذاری‌های «فسیل‌های روی زمین» بدونم، به «فسیل‌های زیر زمین» ربط می‌دم که کمک می‌کنن تا هزینه‌ی تصمیم‌ها و سیاست‌گذاری‌های غلط پرداخت بشه.

      کلاً حیف که فضای عمومی برای چنین صحبت‌هایی مناسب نیست. بهتره بنشینیم و نگاه کنیم و به قول چرچیل، وقتی دشمن داره تیشه به ریشه‌ی خودش می‌زنه، وقتش رو نگیریم و مانعش نشیم.

      • امید جهانداری گفت:

        محمدرضا بخش مهمی از دغدغه‌ام حل شد؛ اما چیزهای دیگری ذهنم رو مشغول کرد (البته دیدم همان‌طور که تو گفتی فضای عمومی خیلی شرایطش برای چنین حرف‌ها و دغدغه‌هایی مناسب نیست و البته ای‌کاش فضایی بود که بیشتر می‌تونستیم درباره‌ آن‌ها حرف بزنیم.)
        برای همین خلاصه‌اش می‌کنم:

        اینکه شاید این تیشه قبل از این‌که بخواد ریشه دشمن رو بزنه؛ ریشه ما رو بزنه و زمانی که ریشه دشمن زده می‌شه، اصلا ما وجود نداشته باشیم.
        داشتم به این فکر می‌کردم که شاید ما نتونیم هزینه سنگین بدیم و بهتره منتظر باشیم تا دشمن به زدن ریشه خودش مشغول باشه؛ اما شاید بتونیم با دادن هزینه‌هایی قابل تحمل، حداقل کاری کنیم که این تیشه، ریشه ما رو نزنه و در جای مناسب واکنش نشان بدیم.

  • فرشاد گفت:

    قصه با نمکی بود.

  • فواد انصاری گفت:

    میگن وقتی استالین توی استالینگراد جشن های انقلاب رو برگزار میگرد صدای توپ های هیتلر شنیده میشد و نزدیک بود که شوروی رو فتح کنه که البته هیتلر هم مثل ناپلئون گرفتار سرما و یخبندان شد. خیلی از این نمونهای بی شرمی و دروغ گویی تو دنیا زیاد بوده که واقعا چندش آوره من مصابه های همین صحاف و صدام رو به خاطر دارم که همون موقع میگفتند تک تیراندازهای ما روی ساختمان های بغداد آماده دفاع از شهر هستند و بغداد به گورستان آمریکاییان تبدیل خواهد شد. این اخبار با آب وتاب از صداوسیمای ایران پخش میشد حتی اخیار صدا وسیما کارشناس می آوردند و آنالیز میکردن که مثلا ۲ تا آمریکایی تو صحرای فلان کشته شدند یا تا اینجا راحت بوده برای آمریکا ولی جنگ شهری رو حتما می بازند!!

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser