در روزگاران نه چندان دور، عکس برای خودش حرمتی داشت.
آلبوم خانوادگی در جایی دور از دسترسمان نگه داشته میشد و معمولاً به بهانههای خاص یا به اصرار و التماس، پدر و مادر آن را از گوشهی کمد یا هر جای دیگری که مخصوص آلبوم بود بیرون میآوردند و مهلتی نه چندان طولانی داشتیم تا عکسها را ورق بزنیم و ببینیم.
این کار آنقدر شوق و هیجان داشت که به قول بچههای امروزی، تک تک پیکسلهای آن عکسهای رنگ و رو رفته را حفظ شده بودیم.
اما این روزها، فضا فرق کرده است.
عکسی که به اشتراک گذاشته نمیشود با عکسی که ثبت نشده، تفاوتی ندارد.
حتی مفهوم وفاداری هم فرق کرده.
قبلاً کافهدارها میتوانستند به مشتریهای وفادار خود دل ببندند.
امروز هم، اگر چه آن مشتریان وفادار همچنان کمابیش هستند، اما قشر جدیدی از مشتریان بیفا هم شکل گرفتهاند.
آنها که برای هر بار قهوه خوردن، جای جدیدی را جستجو میکنند تا بتوانند عکس متفاوتی بیندازند و در شبکههای اجتماعی به اشتراک بگذارند.
تنوع فضا در جنگ با طعم غذا، پیروز شده و بخش جدیدی از بیوفایی ساختاریافته و قابل پیشبینی را در میان مشتریان خدمات تفریحی به وجود آورده است.
بگذریم.
همهی اینها را گفتم که بگویم فکر میکنم خیلی از شما هم با من هم عقیده باشید که بیماری واگیرداری به نام ITS یا Impulse To Share به وجود آمده که اگر به آن آلوده شوید، معمولاً به محض اینکه با یک محتوا یا داشتهی دوست داشتنی مواجه شوید، قبل از تأمل کافی متوجه میشوید که برای به اشتراک گذاری آن آماده شدهاید یا آن را به اشتراک گذاشتهاید.
این بیماری از همهی بیماریهای مقاربتی شناخته شده خطرناکتر است، چون شواهد نشان میدهد حتی بدون مقاربت و از راه دور هم منتقل میشود و مثل سایر بیماریهای هم خانواده، آنها که صاحب بستر یا تامین کنندگان بستر هستند، بیشترین سود را از آن کسب میکنند (البته با احترام فراوان به دوستان خوبم در شاتل و هایوب و مخابرات و همهی متولیان بسترهای نوین ارتباطی!).
همهی اینها را گفتم که توجیهی باشد برای به اشتراک گذاری چند عکس که اخیراً انداختهام و دوستشان دارم و البته به خاطر پایین آوردن کیفیتشان برای قرار دادن روی وب، بخشی از زیبایی خود را از دست دادهاند:
نشانهای در دست نداریم که موجوداتی شبیه ما، بیش از ۲۰۰ هزار سال بر روی زمین قدمت داشته باشند.
اگر هم کمی سختگیرانه باشیم و اصرار داشته باشیم شاخصهای فرهنگ جمعی و قبیلهای را معیار قرار دهیم، باستان شناسان نمیتوانند ما را با نشان دادن شواهدی قدیمیتر از ۷۰۰۰۰ سال قبل، خوشحال کنند.
اما فسیلهایی از پلیکانها در دست است که نشان میدهد حداقل از ۳۰۰۰۰۰۰۰ سال قبل، بر روی کرهی زمین زندگی میکردهاند.
اگر فرصت کنید و چند ساعتی را با آنها بگذرانید (و البته کمی هم به جانداران و جانوران علاقه داشته و در مورد آنها مطالعه کرده باشید) این قدمت را در حرکات و رفتار آنها احساس خواهید کرد.
بد نیست این توضیح را هم (که البته خیلی از ما میدانیم) بنویسم که پلیکانها، یک گونه (Species) به حساب نمیآیند. بلکه یک سرده یا جنس (Genus) محسوب میشوند.
هر سرده، خود شامل تعدادی گونهی متفاوت است.
به عنوان مثال، شیر و ببر و پلنگ، سه گونهی متفاوت هستند که همگی زیرمجموعهی یک سرده به نام Panthera محسوب میشوند.
بنابراین وقتی از پلیکان نام میبریم، صرفاً از یک گونهی مشخص صحبت نمیکنیم. بلکه از گونههای متنوعی صحبت میکنیم که یک جنس را تشکیل میدهد.
پی نوشت: من عکس زیر را هم که پلیکانها را در غروب نشان میدهد، خیلی دوست دارم. ظاهراً عکاسی به نام سالش رامجاتان این تصویر را ثبت کرده است.اگر روی این تصویر کلیک کنید، آن را در سایز بزرگتر و کیفیت بهتر میبینید و میتوانید (یواشکی متمم) به جای #تقویم های ماهیانه استفاده کنید!
من که یک هفته از این الاغ استفاده کردم و الان به سراغ پلیکانها رفتهام!
[…] گذاشته باشم. لذا امیدوارم در اینجا حمل بر بیماری its یا impulse to share (چقدر که اسم این بیماری برایم جذاب است ? ) نشود، چرا که […]
به پلیکان ها ربطی نداره اما برای حس خوب هم که شده من این عکس ها از شکوفه های گیلاس در ژاپن رو خیلی دوست داشتم. در یکی از عکس ها میبینیم که شکوفه ها ریختن توی آب و چقدر زیبا شده ان!
http://www.boredpanda.com/spring-japan-cherry-blossoms-national-geographic/
سلام محدرضا جان.
كلماتي رو در جواب كامنتي كه براي شيرين نوشته بودي ،ديدم ،كه دوست دارم راجع به ماجرايي بنويسم .چندماه پيش يكي از بچه گربه هاي خونمون كه صورت خلواره اي هم داشت به طرز غافلگير كننده اي ،كشته شد.توي موتور خودش رو جا داده بود و…يعني محمدرضا اون صحنه اي كه ديدم بدترين صحنه ي زندگيم بود.وخيلي دردناك بود كه ضعف خودم رو ميديدم كه نمي تونم بهش كمك كنم.واقعا حاضر بودم بميرم ولي اون زنده بمونه(جالب اينه الان كه دارم مي نويسم با شك مي نويسم هرچند مطمئنم اون موقع حسم اين بود!) تلاش خودم رو هم كردم كه زنده بمونه ولي بي فايده بود.تا مدتي غمگين بودم وگذشت بهرحال.ديروز باز به طرز عجيبي از خونه زدم بيرون وبين يك دو راهي موندم كه از كدوم طرف برم ديدن يك گربه باعث شد يك طرف رو سريع انتخاب كنم رفتم سمتش فقط با محبت بهش نگاه كردم يه مكثي كرد وفرار كرد كه متاسفانه رفت زير ماشين.خلاصه باز هم مثل قبلي اين باربا يك بي خيالي! به راننده گفتم بذارش در خونه ما من درستش مي كنم! وشب هم ازش نگهداري كرديم تا صبح برسونيمش دكتر كه بهرحال نشد.
ومي خوام بگم ظاهرا ناراحتي سري پيشم بيشتر بخاطر احساسات بوده تارمسائل مهمتر ديگه.اصلا دوست ندارم (وقتي از بيرون به خودم نگاه مي كنم) به خاطر عدم آگاهي وصرفا حواس پنجگانه ،براي مفهومي يا موضوعي ناراحت بشم ولي متاسفانه گرفتارم ظاهرا.زياد به خودخواهي فكر مي كنم واينكه چقدر باعث اخلاق نازيبا ميشه .خلاصه نوشتت باعث مكثم شد.
این پست یکی از داغ های دلم رو تازه کرد و مرگ اکوسیستمِ طبیعیِ منطقه ی زادگاهم رو بیادم آورد؛ در واقع از وقتیکه “دریاچه پریشان” که روزگاری پذیرای پلیکان های قاره پیمای مهاجر بود خشکید، دیدن عکس پلیکان ها پریشانم می کنه. انگار کشاورزی، آب های زیرِ زمین رو بهتر از آب روی زمین میدید و صنعت فقط به فکر رفع عطش توربینای خودش بود و هیچکدوم روند پریشانیِ پلیکان هایِ مهمانِ دریاچه پریشان رو ندیدند.
نمیدونم چرا احساس می کنم لحظه نگارِ این دفعه و کامنتاش هم پریشانی خاصی داره؛ لحظه نگاری که عنوانش مخاطب رو به تماشای پلیکان ها دعوت می کنه و در آغاز از خاطره آلبوم های قدیمی حرف میزنه، بعد از اون جنگ بین طعم غذا و تنوع فضا مطرح میشه و بعدش با جمله ی “همه ی اینها رو گفتمِ شماره ۱” به معرفی بیماری its پرداخته میشه، سپس بالاخره با “همه ی اینا رو گفتمِ شماره ۲” مخاطب به دیدن پلیکان ها دعوت میشه و در آخر هم که پای یه الاغ در میون میاد. بنظرم توجه به پلیکان ها اونجور که باید مدیریت نشد و اینجا هم پلیکان ها اونجور که باید دیده نشدن 🙁
محمدرضای عزیز ممنون میشم که این کامنت رو یه درد دل بی سر و ته بدونی، میدونم که این مشکل میان من و پلیکان هاست و شخصا لحظه نگارهایی که محتواشون بیشتر تصویریه تا متنی رو بیشتر می پسندم. ازین پس سعی میکنم تو وبلاگ خودم غر بزنم و ناراحت بشم و تو کوچه شما دعوا راه نندازم ؛)
شیرین جان.
ابتدا اجازه بده در مورد پلیکانها یه توضیح تکمیلی بدم:
توی متن هم اشاره کردم – اگر چه گذری عبور کردم – که پلیکانها یکی از جنسهای قدرتمند و به شدت تطبیقپذیر هستند.
مطالعاتی که توی دهههای اخیر هم انجام شده نشون میده که پلیکانها (و البته چند گونهی دیگر) DNA تغییر یافته و تطبیقیافتهی دایناسورهای پرنده رو با خودشون جابجا میکنند و به عبارتی، این کد ژنتیکی چنان تطبیقپذیر و قدرتمند هست که از سختیهای دوران مزوزوئیک هم جان سالم به در برده.
منظورم این نیست که با یک سَردهی رویینتن از جانوران طرف هستیم، اما منظورم اینه که اگر بگیم راس ساعت ۱۲ شب گذشته، پلیکانها داشتهاند برای خودشون میچرخیدهاند و الان ۱۲ امشب شده (یعنی بیست و چهار ساعت گذشته) انسان تازه ساعت ۲۳ و ۵۱ دقیقه (۹ دقیقه پیش) سر از خاک بلند کرده.
میفهمم که ممکنه یک موجود جدید بیاد و خانهی تعداد زیادی از موجودات قدیمی رو غصب و نابود کنه، اما به عنوان یک علاقمند به جانوران و کسی که به شدت به حفظ گونههای اونها فکر میکنه به نظرم از بین دو جانور مورد اشاره در متن (پلیکانوفورمها و انسانها) جانور دسته دوم بیشتر در معرض انقراضه.
به نظرم میاد که “فکر کردن به اکوسیستمها” الان اولویت اول ما انسانها نباید باشه.
چون به شکلی داریم حرکت میکنیم که قبل از اینکه برای نابود کردن اکوسیستمها فرصت کافی داشته باشیم، خودمون از اکوسیستم حذف بشیم.
انقدر سادهاندیش نیستم یا نگاه آخرالزمانی (آپوکالیپتیک) به تکنولوژی ندارم که روضهخونی کنم، اما شاید بشه باز هم با مثال پلیکانها بحث رو سادهتر توضیح داد:
در مورد پلیکانها و خیلی جانوران دیگر، غریزه انقدر قدرتمند هست که احتمالاً بتونه اونها رو از دالانهای تنگ و تاریک طبیعت و تاریخ عبور بده.
اما انسان، به یک ابزار ضعیف و کمتر توسعه یافته مجهز شده (مغز انسانی) که هم توانمندش کرده و هم آسیب پذیر.
(ما طی این دو سه هزار سال اخیر و حدوداً ۵۰ سال آینده) شبیه ماشینی هستیم که در کارخانه روی آن موتور و گاز و صندلی گذاشتهاند اما هنوز ترمز نگذاشتهاند و ما هم هیجان زده از خط تولید فرار کردهایم و پا به جاده گذاشتهایم. خطر در دره افتادن ما از سنگی که سالهاست بر لبهی پرتگاه ایستاده، بیشتر است.
بحثهای خطاهای شناختی هم (که ناشی از تغییرات سریع محیط و تغییرات کند مغز ما) هستند به چنین موضوعی اشاره داره.
شکلگیری وضعیتی که این جانور (منظورم پلیکان نیست، تو هستی و بقیهی انسانها) از فضای جمعگرایی خودش دور شده و به شدت به سمت فردگرایی میره و در عین حال، تاثیرپذیری اجتماعی اش (به خاطر توسعهی ابزارهایی که ساخته و بخش زیادی از تکنولوژیهایی که بهش مجهز شده) بسیار بالاتر از گذشته است و این یک گله از انسانها رو ساخته یا داره میسازه که دردسرهای زندگی گلهای رو داره اما چموشی تک تک جانوران این گله، باعث شده که نه تنها نتونسته از مزایای زندگی گلهای استفاده کنه، بلکه چالشهای جدیدی هم به چالشهای قبلی اش اضافه کرده.
خلاصه اینکه من هم مثل تو به مرگ اکوسیستمِ طبیعیِ زادگاهم فکر میکنم و جانورانی مثل تو (و خودم) که در حال انقراض هستیم و چنان گرفتار مرگ خاموش شدهایم که حتی در حد دریاچه ارومیه و پلیکانهایی که تو هم دیدی، مورد توجه قرار نمیگیریم.
یادته یه بار از خودخواهی هوشمندانه میگفتم و البته هنوز و شاید هیچوقت نتونم به صورت کامل در موردش بنویسم.
انسان روزی میتونه به فکر حفظ محیط زیست و اکوسیستم اطراف و بقای گونههای دیگه و جلوگیری از انقراضشون باشه که اول برای رهایی خودش از انقراض خودش (که متاسفانه احتمالاً ناشی از محدودیتهای اکوسیستمی هم نخواهد بود) چاره اندیشی کرده باشه.
این فقط یک شعار نیست. یک واقعیت قابل درک علمی و سیستمی محسوب میشه.
ما معادلهی بقا و انقراض رو حتی برای خودمون نمیتونیم حل (و حتی درک) کنیم. بنابراین به نظرم نمیتونیم به بقاء اکوسیستمی که بزرگتر از ماست و گونههای دیگه (که ثابت کردهاند بسیار بیشتر از ما میفهمند و بر جهان مسلط هستند) کمک کنیم.
بحث ITS فقط بحث اینستاگرام نیست. یا شبکههای اجتماعی. یکی از بیماریهایی است که میتونه به راحتی بلوغی رو که از ویژگیهای انسان بوده و جزو معدود شاخصهایی که ما رو از جلبکها و سایر موجودات روی کرهی خاکی مستثنی میکنه تفکیک کنه، از ما بگیره.
این Impulsive و تکانشی فکر کردن و خارج شدن ذهن بلندمدت از فرایند تصمیم گیری در میان انسانها، از صفحهی اینستاگرام من و تو تا انتخابات یکی از بزرگترین قدرتهای جهان، به نظرم الان چالشی خطرناکتر از حفظ “سایر جانوران” در محیط زیست ماست.
یادت نره که اینها رو آدمی نمیگه که مخالف حیوانات و جانوران دیگه است. اتفاقاً مشخصه که من دوستشون دارم و براشون وقت میگذارم و هرگز نمیتونم انتخاب کنم که جهان، در فقدان یک گربه و یک انسان، در کدام مورد چیز بزرگتری از دست میده. فقط دارم برای گونهای که به نظرم زودتر داره منقرض میشه ابراز نگرانی میکنم.
اما حرف کلی من اینه که اکوسیستمهای طبیعی در حال نابودی و گونههای جانوری در حال انقراض، میوهی یک مشکل دیگه هستند و نه ریشهی اون.
مشکل اصلیتر، خطاهای رفتاری و شناختی و تحلیلی ما انسانها در نگاه به محیطمون هست.
فکر میکنم تلاش ما آدمها برای حفظ محیط زیست بدون غلبه بر طبیعت بدون درک کامل اون، خیلی خطرناکه.
خلاصهی حرفم اینه که اکوسیستمها از بین نمیرن. فقط دچار دگردیسی میشن و ممکنه به شکلی تغییر کنند که موجوداتی مثل ما، دیگه نتونیم در اونها به زندگی ادامه بدیم.
اما به نظر نمیرسه که انسان (یا لااقل جامعهی ما)انقدر فرصت داشته باشه که قبل از انقراض کامل، نابودی کامل محیط زیست خودش رو ببینه.
پی نوشت: کافیه سری به اکانت اینستاگرام دی کاپریو و کامنتهای “ملت فهیم ایران” بزنی تا بفهمی نگرانی اصلی، مربوط به دریاچهی ارومیه نیست، مربوط به ماست که نوع درک و فهم و بازخوردهای اجتماعیمون، نشون میده وضعیتمون خطرناکتر از اون دریاچه است.
یه سری از دوستانی هم که کامنت نگذاشتن، بعداً اومدن خودشون “هیجان دیده شدن” رو از طریق تشکر از “لئو”، در اکانتهای شخصی تخلیه کردند.
من اگرچه از پلیکان مینویسم، اما همچنان فکر میکنم که پرداختن به اکوسیستم و پلیکان، برای ما “لوکس و غیرضروریه”.
اما همیشه امید دارم که این اشارهها، ضعفهای انسان رو پیش چشممون بیاره. وگرنه محیط و طبیعت، از ما قویتره و به نظرم در شرایط بحرانی فعلی ما، نیاز به دلسوزی من و تو نداره.
پی نوشت نامربوط برای دوستان کم حوصله:
از بین پلیکانی که ماهی رو میبینه و اول میخوره و بعد به اطراف نگاه میکنه و انسانی که غذا رو میبینه و در عین گرسنگی، اول عکسش رو می ندازه تا به بقیهی گَله نشون بده و بعد غذا رو بخوره، اگر یکیشون رو بخواهیم در حال انقراض ببینیم، ناگزیر هستیم انسان رو انتخاب کنیم.
پی نوشت برای شیرین:
شیرین. تو از آلبوم مادربزرگ تا عکس الاغ رو فهرست کردی، اما اون تیکهای که در مورد نژاد و تاریخچهی پلیکان رو گفتم توی فهرستت نیاوردی.
یا انقدر به “جانورشناسی” مسلط هستی که برات حتی از عکس الاغ هم بدیهیتر بود و به همین دلیل ازش صرف نظر کردی؟ 😉
فقط برای کنجکاوی شخصی شخصی خودم میپرسم.
اگه عکس رو به متن ترجیح میدی، یعنی اطلاعات ساده و مختصر زیر عکس در مورد گذشته و سردهی پلیکانها رو داشتی؟ یا داستان پلیکانها برات از دریاچهی ارومیه شروع میشه و همونجا هم تموم میشه؟
اینجا که بیشتر “شعری در غم پلیکانها” نوشته بودی تا یک تحلیل سیستمی.
محمد رضا خدا حفظت كنه.نميدونم اگه “كساني” مثل تو نبودن كه اين تحليل هاي كم نظير رو ارائه بدن،الان گله ما انسانها در كجا ها سير ميكرد. يعني احتمالاً الان فسيل هاي ما رو پليكانها داشتن نگاه ميكردن و براي بچه هاشون تعريف ميكردن!
كاش ميشد اين كامنتي كه در جواب شيرين نوشتي رو كمي بيشتر بسط بدي و توي يه مطلب مستقل منتشر كني تا بيشتر خونده بشه-ان شاالله-
اگرهم نشد نشده ديگه. ما كه خونديم و به ديگران هم ميگيم بخونن
کشاورزی و صنعتِ اون منطقه دقیقا من رو بیاد نبود تفکر سیستمی انداخت و برام مسلمه که فعالیت اونها در آینده خودشون رو بیشتر متضرر می کنه ولی اعتراف می کنم که از “قدرت طبیعت” غافل شدم و بقول شما درک کاملی از طبیعت ندارم انگار که علاقه فراوانم به طبیعت، توهمِ درک بیشتر طبیعت هم در من ایجاد کرده. چه ساده انگارانه قدرت طبیعت رو فراموش کردم و از یاد بردم که انسان مثل پشه ی کم آزاریه که لختی روی پوست جانوری(طبیعت) میشینه، خونی میمکه و میره و با اینکارش خون اون جانور تموم نخواهد شد، حضور ما انسان ها در طبیعت هم مثل سوزش خفیف همین مگس بر تن طبیعت هستش.
اما امروز قولی به خودم میدم و اون اینه که سعی می کنم درس روندها و ابر روندها رو بیشتر از گذشته دنبال کنم و با دقت بیشتری به کشفشون بپردازم چرا که پاسخ شما، به من فهموند هنوز برای درک روند و رویدادها و تفکر سیستمی خیلی خامم. عاقلی که شما باشی یک اشارت براتون کافیه و ازتون می خوام بر من که شیفته صحبت های تکمیلی شما در قالبِ پاسخ به کامنتا هستم، خورده نگیرید. چرا که من برای کامنتایی هر چند ناقص و بیهوده، هم قلب خواهم گذاشت و به نوعی ازشون تشکر می کنم که شما رو به حرف میارن.
از ماجرای لئو و سایر ماجراهای اینستاگرام اطلاعی ندارم و تمایلی به دونستنشون هم ندارم ولی بنظرم حدسش زیاد مشکل نیست. من ترجیح می دم هیجانِ دیده شدنم رو در زیر پستای روزنوشته های محمدرضاشعبانعلی و متمم تخلیه کنم و از این طریق بهره ای از دانش هم ببرم.
پی نوشت۱: دلیل اینکه بحث از نژاد و تاریخچهی پلیکان توی فهرستم نیاوردم این بود که این بحث رو جزءِ بدیهی و رسالت این پست فرض کردم و همونطور که در کامنتم نوشتم لحظه نگارهایی که محتواشون “بیشتر” تصویریه تا متنی رو “بیشتر” می پسندم. من در اینجا به عمد دوبار از کلمه بیشتر استفاده کردم تا بوسیله ی “بیشترِ شماره ۱” نسبتِ استفاده از تصویر و متن رو تقریبا ۳ به ۲ اعلام کنم و با “بیشترِ شماره ۲” میزان علاقم رو مقایسه کنم. ضمن اینکه ظرفِ خنده دارِ من برای سنجیدن این نسبت، مقایسه ی ارتفاعِ نوشته ها و تعداد عکس ها بود و ترجیح خودخواهانم این بود که بحث فقط حول موضوع عکس بچرخه!
راستی من در پاراگراف آخرم، ادعای نوشتن یک تحلیل سیستمی نکردم و از اونجایی که به نکته بینی شما واقفم همون اولش عرض کردم این رو یه درد دل بی سر و ته بدونین. اعتراف می کنم خودم هم از توجیهاتی که برای پاراگراف آخرم ذکر کردم خیلی خندم گرفت، ضمنا نکته بینی های شما گاهی خیلی دردناکه و مثل چوب بر سر شاگردایی چون من کوبیده میشه، لطفا کمی کوبنده تر بزنید و مغزمون رو از این تکان های یهویی بی نصیب نزارین.
پی نوشت ۲: الان که بیشتر فکر می کنم می بینم بین آلبوم قدیمی ما، غذاهامون و پلیکان های دریاچه ی پریشان، هم رابطه ظریفی وجود داره و چه بسیار عکس ها و غذاهایی که اونزمان در کنار این دریاچه گرفتیم و خوردیم! امیدوارم از موهبت های بیشتر فکر کردن، غافل نشم.
ممنونم ازت محمدرضای عزیز، فکر می کنم بازخورد شفافتون به روشنی ملتفتم کرد و البته درد دل بی سر و ته من ناآگاهیم رو برملا کرد. صرفا برای اینکه گفتین کنجکاوین پاسخ دادم وگرنه ضرورتی برای دفاع از پاراگراف آخرم نمی بینم، چرا که احساس می کنم دارم با معلم عزیزم کل کل می کنم و این خجالت زدم می کنه.
محمدرضای عزیز
فکر میکنم صرفا چندبار کلمه به کلمه خواندن این متن (یا حتی رو نویسی ازش) ، جفا به نویسنده باشه. اینقدر فوق العاده بود که من نتونستم حرف و کلمه ای در خور برای تشکر پیدا کنم.
امیدوارم وزن این حرف ها هر روز در روزنوشته ها بیشتر بشه . یا بهتر بگم ما مخاطبان روزنوشته ها اینقدر رشد کنیم که تو مجبور نباشی از خیر نوشتن بعضی حرف هات بگذری. چون فکر کنی که مخاطبی برای فهم این حرف ها نداری (و من هم کم کم یاد بگیرم به جای مبهوت ماندن از مطالعه اونها، بیشتر ازشون یاد بگیرم)
پی نوشت: (نگرانم که با خوندن این قسمت از دستم عصبانی بشی. اما حرفم رو میزنم!) آیا وقتش نشده که این حرف های محمدرضا رو در قالب یه کتاب (چند صد صفحه به جای چند صفحه) بخوانیم؟ امیدوارم هدیه نوروزی امسال متمم کتابی از محمدرضا شعبانعلی باشه.
محمد.
یه توضیح هم مربوط و هم نامربوط. جملهای رو امروز برای یکی از دوستانم نوشتم و فرستادم و گفتم اینجا هم بنویسم:
احساس میکنم نوشتههای من چند ماهی است، شکل دفاعیه پیدا کرده است.
نه در برابر خوانندهی امروزی، یا در برابر یک فرد یا نهاد.
در برابر خواننده یا خوانندگانی که بعدها، وقتی که نیستم و نیستیم، اینها را میخوانند.
نگرانم که آنها در تشخیص و تحلیل این غذایی که برای خواننده پختهام، ظرف را با مظروف اشتباه بگیرند.
شاید تمامشان را بشود در یک جمله خلاصه کرد: روزگار اگر دیگر بود، جور دیگری مینوشتم.
شیرین عزیز
احتمالا یکی از مخاطبینت از پریشانها، من باشم. با اینکه کامنت الانم هیچ ربطی به روزنوشته ی محمدرضا نداره و فقط پاسخی است برای شخص خودت تا شاید از پریشان گویی خلاصم کنی 🙂 شاید هم فکر می کنی ذهن تناقض یاب داشته باشم! یا مطلب را گم کرده باشم.
قبلش باید بگم که من شاگرد محمدرضا هستم. اما دلیلی برای کامنتهای اخیرم در متمم و اینجا دارم و همچنین پست های اخیرم در اینستاگرام خودم. کلا دو نمونه از این کامنت ها، یکی در متمم و یکی هم در اینجا گذاشتم.
دارم در حد خودم مورد رفتارهای فضای مجازی تحقیق می کنم که شاید نتیجه اش کتاب یا مقاله ای بشه. کلا دیگه اعتقاد پیدا کردم که در یک جمع با مخاطبین یکسان و همگن، چه مجازی باشه و چه فیزیکی و چه اینستاگرام باشه و چه روزنوشته ها، چه حضوری باشه و چه با چت، نباید زیاد درگیر چالش شد چون نتیجه ای برای من و ما نداره و همین که در این جمع “با برآیند مثبت” باشیم، کافیه و متکلم وحده ما هم که جای بحث نداره و اگر هم فکر کنم جای بحث داره، احتمالا من مطلب رو متوجه نشدم. اولا من اعتقاد دارم که کامنت یا جای نقد مطلب است و یا اینکه مطلب جدیدی و “در راستای مطلب” به آن اضافه کنه. وگرنه به به و چه چه و تایید مطلب رو همون قلب و لایک انجام میدن. دوما اصلا علاقه ای به کامنت گذاشتن در جهتی غیر از تایید مطلب ندارم. خوشبختانه یا متاسفانه گویا بیشتر “ادبیات” من مورد پسند واقع میشه تا محتوای من، البته محتوای در جهت تایید مطلب و این از امتیازات برخی کامنت ها من در متمم مشخصه و به نظر خودم اونقدار هم قابل امتیاز نبوده!
من قسمتی از مطلب رو هدف قرار دادم. این قسمت :” آلبوم خانوادگی در جایی دور از دسترسمان نگه داشته میشد و معمولاً به بهانههای خاص یا به اصرار و التماس، پدر و مادر آن را از گوشهی کمد یا هر جای دیگری که مخصوص آلبوم بود بیرون میآوردند و مهلتی نه چندان طولانی داشتیم تا عکسها را ورق بزنیم و ببینیم. این کار آنقدر شوق و هیجان داشت که به قول بچههای امروزی، تک تک پیکسلهای آن عکسهای رنگ و رو رفته را حفظ شده بودیم. اما این روزها، فضا فرق کرده است. عکسی که به اشتراک گذاشته نمیشود با عکسی که ثبت نشده، تفاوتی ندارد. حتی مفهوم وفاداری هم فرق کرده. قبلاً کافهدارها میتوانستند به مشتریهای وفادار خود دل ببندند. امروز هم، اگر چه آن مشتریان وفادار همچنان کمابیش هستند، اما قشر جدیدی از مشتریان بیفا هم شکل گرفتهاند. آنها که برای هر بار قهوه خوردن، جای جدیدی را جستجو میکنند تا بتوانند عکس متفاوتی بیندازند و در شبکههای اجتماعی به اشتراک بگذارند. تنوع فضا در جنگ با طعم غذا، پیروز شده و بخش جدیدی از بیوفایی ساختاریافته و قابل پیشبینی را در میان مشتریان خدمات تفریحی به وجود آورده است. ”
محمدرضا سرش به تنش می ارزد. مطلبی که من هدف قرار دادم و کامنتم رو براش گذاشتم و این قسمت از متن، به صورت جداگانه هم معنی میده. نیازی نیست که قبل و بعدش را بخوانی، خودش چیزی رو نفی یا نقد نکرده. در کامنتم از “به نظر می رسد” و “فکر می کنم” و “شاید” و … استفاده کردم تا قطعیتش کم بشه چون “محمدرضا سرش به تنش می ارزد” و قطعا (بدون شاید و اما و اگر و به نظر می رسد و…) از من بیشتر میفهمد و مطالعه کرده. اما نگاه به رفتاری که با کامنت من شد کن و رفتاری که با کامنت دیگری که دقیقا همین قسمت از مطلب رو قرار داده بود. هیچکس کامنت من رو نپسندیده بود. بعید می دونم نظرم و کامنتم کاملا اشتباه باشه اما خب در جهت تایید هم نیست. اما به نظرم این می تونه بیشتر به خاطر رفتار افراد حاضر در اینجا باشه تا محتوای کامنت من. من خودم تجربه ی زیادی از کامنت گذاران دارم. اما انگار در فضاهای مختلف، رفتارهای مشابه وجود داره.
کلا به این نتیجه رسیدم که کامنت گذاشتن در هر فضایی، بهتره که در جهت اضافه کردن مطلبی به بحث باشه. همون بزرگ کردن کریستالی که خود محمدرضا گفته. باز هم میگم که من شاگرد محمدرضا هستم و بحث هایش را خواندم و می خوام و اجرا می کنم و فقط برایم مهم بود که به این نتیجه برسم که کاربران (بخوانید همان Followerها) در فضاهای مختلف، رفتارهای مشابه دارن اما با ادبیات مختلف.
و در نهایت، من بارها هنر و مهارت یادگیری محمدرضا رو خواندم و گوش دادم و یادداشت برداری کردم و استفاده کردم و تغییر کردم.
بهداد جان، درباره پریشان گویی و کامنت اولم، در جواب محمدرضای عزیز، حسابی توجیه بلغور کردم و نیازی به تکرار نیست. از پاسخت به کامنتم یاد گرفتم که در دنیای مجازی هم “نباید زیاد درگیر چالش شد، کامنت گذاشتن در هر فضایی، بهتره که در جهت اضافه کردن مطلبی به بحث باشه. همون بزرگ کردن کریستالی که خود محمدرضا گفته”؛ واقعا آموزنده بود و ممنونم.
زمانی که اینستاگرام داشتم منم یکی از فالورای پیج سخنان ماندگار بودم، با اینکه از جملات قصار و نقل و نبات شدنشون تو شبکه های اجتماعی بیزار شده بودم و هیچ مشارکتی در پستایی که میذاشتی نداشتم، ولی این پیج رو با علاقه دنبال می کردم چرا که جنس جملات کوتاهی که میذاشتی با بقیه سخنایی که اینور و اونور دیده بودم تفاوت خاصی داشت، البته توضیحات خودت در زیر پست ها و تشویق فالورها به نوشتن نظراتشون هم در ایجاد این تفاوت بی تاثیر نبود. وقتی محمدرضا اینستاگرام رو ترک کرد بنظرم تو شبیه ترین شخص به اون بودی که هر از گاهی فالورا رو به متمم دعوت می کردی و من بازم بخاطر این دعوت ازت تشکر می کنم.
بنظرم با توجه به تجربه ای که در دنیای مجازی داشتی بخصوص با داشتن پیج پرطرفداری چون “سخنان ماندگار” و دسترسی به نمونه آماریِ فراوان، تحقیق مفیدی از آب دربیاد. برات آرزوی موفقیت می کنم و تمایل دارم از نتیجه تحقیقت مطلع بشم، البته منظورم گذاشتن لینک دانلود نیست 😉
قبلا، عکس گرفتن و چاپش سخت بود. راحت نبود. گران بود. هم نگاتیوش و هم چاپش. به نظرم اگر آلبوم رو قایم میکردن شاید به این خاطر کمبود عکس بوده! حالا مثلا یکی از عکسها رو پاره میکردم، مگه چی میشد؟ خب نگاتیوش بود و دوباره میدادن چاپش کنن! اما من فکر می کنم این زحمات و هزینه هایش، بیشتر از خود عکس مهم میشد و اینها باعث مهم شدن عکس میشد! قبلا دوربین رو هرجایی نمیبردن، عکس کم میگرفتن و برای دیدن عکس گرفته شده، چاره ای جز چاپ نداشتن و تنها چاره اش عکس بود. نمی دونم اگر چاره ی دیگه ای هم داشتن، باز هم عکس رو به صورت آلبوم و چاپ شده نگه می داشتن یا نه. اما الان هم چاپگرهای پرتابل عکس در دسترس ما هستند، هنوز هم همان عکاسی ها، به جای نگاتیو، از ما کارت حافظه میگیرن و عکسهای داخلش رو چاپ می کنن، چندین سرویس آنلاین خدمات چاپ عکس وجود داره، اما ما باز هم عکس رو کمتر چاپ می کنیم. به نظرم یا به خاطر اینه که ما دیگه فقط یک چاره نداریم، و یا اینکه خاطراتمون برامون مهم نیست و یا ممکنه حال نداشته باشیم!!! اما من هنوز هم آلبوم دارم و چاره ی بهتری جز چاپ پیدا نکردم. به نظرم ابزاری مثل اینستاگرام نمی تونه باعث از بین رفتن آلبوم عکس شده باشه محمدرضا، ارزشی که برای خودمون و خاطراتمون قایلیم باعثش شده. البته شاید افراد دیگه ای چاره های بهتری پیدا کرده باشن که لااقل من بی خبرم.
در مورد رستوران،
کمتر از یکسال پیش، محله ی ما “تهرانپارس” ۳ تا رستوران شاخص هم نداشت، اما در مدت کوتاهی بیشتر از ۳۰ رستوران و فود کورت اومد، در کل شهر هم شاید چندین برابر این تعداد. خب من فضا هم برام مهمه، تجربه ی جدید رو هم دوست دارم، طعم مثلا پیتزای هر کدومم با بقیه فرق داره اما خوبه، اما باز هم هستن رستورانایی که با دوستام میرم و میریم جایی که قبلا تجربه شده اما اگر مثلا سالی ۳۰ بار برم رستوران، شاید ۱۰ بارش دو رستوران باشه و ۲۰ بارش ۲۰ رستوران.
ممنون، خیلی زیبا هستند.
اين تكيه شما بر اين مسئله كه مالكان اصلي زمين موجوداتي ديگري هستند غير از انسان ها برام خيلي جالبه. اين عدد و رقم ها رو شنيده بودم ولي هيچوقت اينجوري بهش فكر نكرده بودم كه اينجا كه ما داريم زندگي ميكنيم خيلي قبل از ماهم بودن، ما مزاحم اوناييم نه اينكه اونا مزاحم ما باشن.
عكس پليكان ها رو دوست داشتم. ممنون.
راستش من هیچ وقت منطق افرادی رو که در اینستاگرام یا فیس بوک عکسهای کافی شاپ های مختلف یا غذاهای مختلف رو به اشتراک می زارن، نفهمیدم. از نظر من اینستا یا فیس بوک حداکثر می تونه محلی پرایوت برای به اشتراک گذاشتن عکسهایی از خودمون باشه که دلمون می خواد آدمهایی که از ما دورند و رفیق یا خانواده حساب میشن، ببینند. چه دلیلی داره که لخت و عریان (نه به معنای فیزیکی) در حضور آدمهایی ظاهر بشیم که اصلن نمی شناسیم. یا به اشتراک گذاشتن غذا و قهوه و صبحانه چه حسنی داره؟ یک بار هم با دوستانم در این باره حرف زدم. یکی که خیلی توی اینستا فعال بود گفت من از ایسنتا به عنوان جایگزین وبلاگ شخصیم استفاده می کنم و برش هایی از زندگی روزانه ام رو دوست دارم بزارم. این البته تا حدی شاید قابل دفاع باشه مخصوصن برای من که توی وبلاگ شخصیم ، هزاربار نوشته هام رو ادیت می کنم تا هرچه کمتر عریان بشم و در عین حال حرفهام رو هم زده باشم.
نوشتن برای افرادی که بهش عادت ندارن، کار سختیه. ولی عکس گذاشتن خیلی راحته. شاید هم برای همین اینستا و فیس بوک خیلی سریع جایگزین وبلاگهای شخصی شدند چون ابراز وجود از این روش خیلی آسان تر بود.
برای نوشتن باید حرف داشته باشی. فکر کنی و آماده باشی که نقد بشی. از طرفی نوشته باقی می مونه ولی در اینستا و فیس بوک یه جوری در زباله دان تاریخ به سرعت دفن می شی که انگار نه انگار اصلن از اول بودی!
در فرهنگ ارزشی جدید راه موفقیت باید هلو بپر تو گلو باشه و بتونی از آب کره بگیری. کسی دیگه به این فکر نمی کنه که ماندگار باشه، فقط موفقیت و دیده شدن درلحظه مهمه. برای همین اینستا و فیس بوک( مخصوصن اینستا) در این راستا خیلی موفقه.
یه وقتی کسایی هستند که عکاسهای قابلی اند و تماشای زیبایی ها از نگاه اونها جالبه. ولی در اکثر موارد عکسها فقط دستمال کاغذی های یک بار مصرفند.
ما نمی تونیم این طرز تفکر رو عوض کنیم فقط می تونیم سعی کنیم که آلوده نشیم و توی گرداب این بازی وقت تلف کن و بیهوده گیر نیافتیم.
سرعت تکنولوژی خیلی زیاده. نرم افزارهایی مثل تلگرام و اینستا و وایبر بسیار سریع توی جامعه حمله انتحاری انجام میدن. ولی متاسفانه مخصوصن در نسل جدید که ارزشها با ما (متولدین ۶۰ و بزرگتر) خیلی فرق کرده، بستر فکری مناسبی برای مواجه شدن و آسیب ندیدن وجود نداره.
اینها که نوشتم نظر شخصی منه. ممکنه یک دهه هفتادی بیاد و همه رو به چالش بکشه و بتونه من رو مجاب کنه که حضور در اینستا به اندازه چهار صفحه کتاب خوندن می تونه پربار باشه!
سلام
من عکس الاغ رو یک هفته گذاشتم هر کس دید، بهم گفت چقد تو این عکس خوشگل افتادی 🙂 مجبور شدم عوضش کنم.(اخه کم کم خودمم داشت باورم میشد)