یکی از عمیقترین لذتهایی که توی زندگی میشه تجربه کرد اینه که نشسته باشی. پرنده بیاد یه کم نگاهت بکنه. نترسه.
بیاد بشینه توی بشقابت. یه کم از صبحانهات بخوره.
بعد بره. اما نه به خاطر ترس.
بره که دوستش رو صدا کنه و دوتایی بیان بقیهی صبحانه رو بخورن.
گاهی ما آدمها، صدها میلیون تومان پول جمع میکنیم و هزینه میکنیم تا شاید برای مدت کوتاهی لذتی در این عمق رو تجربه کنیم.
***
***
محمدرضا من هیچ وقت فکر نمی کردم پرنده ها تخم مرغ بخورن!!! حداقل تا الان ندیده بودم.دچار یاس فلسفی شدم 🙂
پی نوشت: جدای از اینکه این پرنده ها چی می خورن، عکس ها عالیه، حس لطافت تو عکس ها، آدم رو به ذوق میاره. ممنونم که عکس ها رو به اشتراک گذاشتی.
محمدرضاي عزيز
فصل بهار در كنار مزيتهاي فوق العاده اي كه براي شهر تهران داره يكي هم اينه كه پرندگان با اين شهر دوست ميشن . آخر خيابوني كه من زندگي مي كنم يه پارك و يه باغ بزرگ قديمي وجود داره بنابراين اين فرصت فصلي رو غنيمت مي شمرم و هر وقت قراره در طول روز از اونجا رد بشم قدمها رو آهسته مي كنم و سعي مي كنم لذت عميق شنيدن صداي دلچسب زندگي پرندگان مختلف رو تجربه كنم . ممنونم كه اين حال رو براي من يادآوري كردي.
فوق العاده بود این عکسها. کلی حال خوب داد بهم.
راستی داستان مهمانان ما:
قمری کوچک هر سال به تراس خانه ما می آمد و تلاش میکرد لانه ای بسازد و تخمگذاری کند. اما خرده چوبهایی که می آورد سقوط می کردند و تلاش هایش برای ساختن لانه کنار چهارچوب کولر بی نتیجه می ماند. از آنجا که به تراس زیاد رفت و آمد می کردیم، حدس زدیم سر و صدا او را می ترساند و خرده چوبها از نوکش می افتند. امسال ورود به تراس ممنوع شد و حالا دو تا قمری کوچک از دو جوجه کوچکشان پرستاری می کنند. حس خیلی خوبیست که موجودات دیگر کنارت آرامش داشته باشند و بدون هراس زندگی کنند. جزئی از آن کل بزرگتر باشی و صلح توان حاکم شدن داشته باشد.
حال دیشب من هم همین بود. نزدیک محل زندگی ما یکی از مراکز تجمع مردم در شادی های این چنینی است. خیابون رو بسته بودند و خانواده ها و جوون ها خیابون رو پر کرده بودند. من گوشه ای ایستادم و نگاه می کردم. پدری که با همسر و ۲ بچه اش پشت موتور بودند خوشحال بود. پلیسی که با لب خندان کنار ایستاده بود و به جای ترس، حس امنیت می داد. مادر و دختری که سلفی می گرفتند. پیک رستوران که بادکنک توی دستش رو میچرخوند. اون فردی که وسایل نورافشانی خریده بود و چند دقیقه یک بار روشن می کرد. توی یکی از تاریخی ترین لحظات این کشور وسط یک جشن خیابونی بودم. واقعا حس خوشبختی می کردم که دارم بین مردمی زندگی می کنم که با همه خستگی ها هنوز امید دارند.
وقتی این تصاویر زیبا رو دیدم، اومدم بگم که انجام چنین کاری در حیوانات واقعاً شگفتانگیز هست.
اما یه خورده که فکر کردم، دیدم که «شگفتانگیز» واژهی مناسبی نیست. چون شگفتانگیز به چیزی گفته میشه که مایهی تعجب ما باشه و غیرطبیعی باشه. در حالی که احتمالاً انجام چنین کاری کاملاً طبیعی هست و ما انسانها هم باید به همین شکل رفتار کنیم. ولی غیرطبیعی رفتار میکنیم و بعد از دیدن چیزهای طبیعی شگفتزده میشیم.
ولی در کل دیدن چنین کمکهایی در بین سایر موجودات واقعاً لذتبخش هست.
چند وقت پیش در کتاب «خِرد جمعی» جیمز سوروویکی خوندم که وقتی یکی از زنبورها به یک منبع غنی از شهد گُل برسه، پیش بقیهی زنبورها برمیگرده و پروازی به اسم «رقص راهنما» انجام میده و به این شکل بقیهی زنبورها رو هم به اون منبع تغذیه راهنمایی میکنه.
سلام طاهره جان.
«بخش اول کامنت شما» رو که خوندم، دیدم موضوع جالبیه که بتونیم یه کمی بیشتر، در این مورد صحبت کنیم.
راستش به نظر شخصیِ من، هیچ اشکالی نداره که با دیدن چنین صحنه هایی، باز هم بتونیم (حتی با صدای بلند) بگیم: “وای. چه شگفت انگیز!” 🙂
جالبه که گفته میشه:
“فلسفه با شگفتی و حیرت در برابر جهان آغاز شد. ”
وقتی داشتم در مورد این موضوع فکر می کردم، یاد یکی از پاراگراف های طلاییِ کتاب «دنیای سوفی» افتادم. اونجا که میگه:
“تنها چیزی که نیاز داریم تا فیلسوف خوبی بشویم، قوه ی شگفتی است.
کودکان این قوه را دارند، و این تعجب آور نیست.
پس از گذشت چند ماه در زهدان، پا به هستی کاملاً تازه ای می نهند، ولی هرچه بزرگتر می شوند قوه ی شگفتی خود را از دست می دهند، می دانی چرا؟
کودک نوزاد اگر می توانست حرف بزند، شاید اولین چیزی که می گفت این بود که به چه دنیای عجیب و غریبی آمده است. حتما دیده ای چگونه به دور و بر خود نگاه می کند و از روی کنجکاوی به سوی هرچه می بیند دست دراز می کند. رفته رفته واژه می آموزد، و هر وقت سگ می بیند می گوید “هاپو، هاپو!” بالا و پایین می پرد، دست تکان می دهد: “هاپو! هاپو! هاپو! هاپو!”
ما که بزرگتر و عاقل تریم شاید تا اندازه ای از این همه ذوق و شوق کودک خسته می شویم.
شاید سر در نمی آوریم این همه های و هوی برای چیست، و شاید بگوییم “بعله، بعله، هاپوست، آرام بشین!”
چرا ما اینطور به هیجان نیامده ایم، چون که سگ زیاد دیده ایم.
این اشتیاق و بی تابی کودک شاید صدها بار تکرار شود تا یاد بگیرد بی سرو صدا از کنار سگ، یا فیل، یا اسب آبی بگذرد.
بچه در واقع مدت ها پیش از آن که کاملاً زبان باز کند، و مدت ها پیش از آن که فلسفی فکر کند، به جهان عادت می کند.
و اگر عقیدۀ مرا بخواهی می گویم چه حیف!
سوفی عزیز، دلواپسی من این است که مبادا تو هم مانند بسیاری از مردم چنان تربیت بشوی که جهان را بدیهی بشماری.”
شهرزاد جان.
بابت این یادآوری بهجایی که از کتاب دنیای سوفی داشتی ازت خیلی ممنونم 🙂
من حرفت رو کاملاً قبول دارم و متوجه منظورت شدم.
من هم با دیدن خیلی از پدیدههایی که در دنیای اطرافم اتفاق میافته، حیرت میکنم و هیچ توصیف مناسبی به جز اینکه بگم: «شگفتانگیز هست» سراغ ندارم.
ولی من منظورم بیشتر این بود که برخی از اوقات ما یه سری از صفات و ویژگیها رو مخصوص ذات انسان میدونیم و بعد وقتی معادل یا شبیه اون رو در سایر حیوانات هم میبینیم، شگفتزده میشیم.
کمکی که این دو پرندهی زیبا به همدیگه کردن رو بارها و بارها ما انسانها در حق همدیگه هم میکنیم و صفت «نوعدوستی» روی اون میذاریم.
حالا به نظرم اومد اگه اینجا من بگم: «واقعاً شگفتزده شدم»، دارم با زبون بیزبونی میگم: «چه جالب. یعنی این پرندهها هم بلدن یه همچین کاری بکنن». یا حتی دارم نشون میدم که در مدل ذهنی من چنین کمک کردنی مختص انسانها هست و باید از دیدن چنین کاری در سایر حیوانات تعجب کنم و شگفتزده بشم.
در صورتی که همونطور که نوشتم به نظرم میاد «احتمالاً» این یه نوع کار طبیعی هست و اگه خلاف اون انجام بشه غیرطبیعی هست و جای تعجب داره.
شهرزاد جان، در کل، همهی این حرفهای منو بذار پای یه وسواس کلامی بیش از حد که این روزها دچارش شدم و نه چیزی بیشتر.
وگرنه اینو خیلی خوب میدونم که هر چیز تازه و یا ناشناختهای شایستهی «شگفتی» و «حیرت» هست و همین شگفتی و حیرت هست که میتونه علاوه بر اینکه سرآغاز کشف کردن باشه، لذت کشف کردن و فهمیدن رو هم دو صد چندان کنه.
پینوشت: خیلی خوبه که این جوری بیایم توی روزنوشتههای آقا معلم با هم حرف بزنیم. من که خیلی لذت بردم 😉
سالها پیش وقتی که دبیرستانی بودم یه جفت فنچ داشتیم که گرچه قفس داشتند و شبها اونجا می خوابیدن ولی در قفسشون همیشه باز بود و روزا می اومدند بیرون برای خودشون می گشتند و موقع استراحت می رفتن تو قفس. جفت عجیبی بودند. خیلی عاشق بودند. خیلی هم تلاش می کردند بچه دار بشن ولی نمی شدن. ماده هر مدت یه بار یه چندتا تخم می ذاشت و روشون می نشست ولی هیچوقت جوجه نشدند. یادمه برادرم بردشون دکتر و دکتره گفت نره یه مشکلی داره. بعد از یه مدت یه روز که ما خونه نبودیم نره افتاد تو آکواریوم فوت کرد. بعد از اون جریان ما هرچی ماده برای اون نر گرفتیم با هیچکدومشون جفت نمی شد و سر هرکدوم یه بلا می اورد یا فراریشون می داد. آخرسر به طرز غم انگیزی هم فوت کرد(ماجرای فوت ماده هم یه داستان تراژدیه خودش).
اینا همه رو گفتم که این ماجرا رو بگم. من دبیرستانی بودم و امتحانای خرداد بود. من می رفتم تو اتاقی که اونا بودند، درس می خوندم. بعد از یکی دو روز فکر کنم اونا منو قسمتی از وسایل خونه می دیدن 🙂 چون یادمه می اومدند رو کتابام که جلوم بود می نشستن. یادمه خیلی لذت بخش بود، خیلی. این عکسها منو یاد اون جفت انداخت.
بعد از اون جفت ما خیلی فنچ گرفتیم ولی هیچکدوم برای من مثل اون دو تا نشدند.
با عرض معذرت، یه قسمت داستانو اشتباه نوشتم: ماده افتاد تو آکواریوم و فوت کرد. 🙁
چقدر خوبه 🙂
شاید به این خاطره که ما آدمها فکر میکنیم هر چی بیشتر هزینه کنیم بیشتر لذت میبریم
نوش جونشون. 🙂
عجیب لذتبخش بود خوندن این پست و دیدن عکسهاش.
یعنی دیگه عکس زیباتر از اینها نمیشد به نظر من. مخصوصا عکس وسطی. واقعاً دوست داشتنیه.
مرسی محمدرضا که عکس گرفتی و به ما هم نشون دادی.:)
و خدارو شکر که گذاشتن ازشون عکس بگیری.
این نوشته به همراه عکسهاش، از اون هاییه که هر چی بخونم و هر چی نگاه کنم، سیر نمیشم.
🙂