چند روز بود که دوست داشتم روزنوشته رو آپدیت کنم اما هیچ موضوعی نداشتم (البته کامنت میذاشتم، اما پست تازه نذاشته بودم). این روزها خبرهای داخلی و خارجی جالبی هم هست که بعضیها رو با خوف (و اندکی نگرانی) و بعضیها رو با رجا (و کمی لبخند) میخونیم، اما علاقهای ندارم روزنوشته رو به اونها آلوده کنم.
خلاصه در بیموضوعی مونده بودم که امیر جواهری کامنت گذاشت که عکس از خودت و کوکی بذار. دیدم بهانهی خوبیه که روزنوشته رو با عکس آپدیت کنم.
طبق سفارش امیر، یک عکس تکی گذاشتم و یه عکس دوتایی. البته کوکی علاقهی خاصی به عکاسی نداره و برای اینکه حاضر بشه کنارم بشینه و به دوربین نگاه کنه، کلی مالت به عنوان جایزه گرفته و خورده. تار بودن و نور بدِ عکس رو هم بذارید به حساب حرکتهای کوکی و سفید بودنش که دوربین رو حسابی گیج کرد.
محمدرضا.
از وقتی که اوقات بیشتری رو بهخصوص توی این روزهای کسل کنندهی کرونایی توی اینستاگرام میگذرونم و صفحههای بیشتری رو در مورد حیوانات به خصوص گربههای دوست داشتنی یا دنبال میکنم یا پستهایی رو مدام ازشون توی اکسپلوررم میبینم و لذت میبرم (و جالبه برام که چقدر هم زیاد شدند توی این مدت اخیر – هم ایرانی و هم خارجی)،
بعد وقتی یاد کوکی میفتم و یادم میفته که تو از این گربهی ناز از وقتی که خیلی کوچولو و ضعیف بود تا الان داری نگهداری میکنی، این موضوع خیلی برام قشنگتر و دوستداشتنیتر میشه.
راستش با دنبال کردن بیشترِ این پیجها و دیدن اینجور پستها و خوندن مطالبی که در مورد نگهداری از حیوانات خانگی نوشته میشه، تازه بهتر و بیشتر دارم متوجه میشم که نگهداری یک نفر از یک حیوان خانگی مثل گربه – به خصوص که توی محیط آپارتمان زندگی کنه – اونطور که ممکنه از طرف دیگران به نظر برسه اصلاً کار آسون و پیشپا افتادهای نیست.
اگرچه این دوستی به هرحال شیرینیها و لذتهای خودش رو هم داره.
دیروز هم که اون گربهی کوچولوی ناز بیپناه رو توی یکی از این پیجهای خارجی دیدم که از سرما به یه گوشه پناه برده بود و سعی میکرد همونطور که به یه میله تکیه داده بود ایستاده بخوابه، بعد از اینکه کلی بخاطرش اشکم دراومد و کلی قربونش رفتم و با تمام وجودم دلم میخواست که اون لحظه من اونجا بردم و میتونستم بیارمش توی خونه توی یه جای گرم و نرم و بهش یه غذای خشک خوشمزه بدم و …، (البته یه حسی بهم میگه که کسی که ازش فیلمبرداری میکرده به احتمال زیاد اون رو بعداً با خودش برده خونه تا ازش نگهداری کنه. یعنی امیدوارم)
بعدش یاد تو و کوکی افتادم.
برای همین دلم میخواست این کامنت رو اینجا بنویسم و باز هم ازت تشکر کنم که اون روز بیتفاوت از کنار این موجود دوستداشتنی و بی پناهِ اون روز رد نشدی، و از اونموقع تا الان هم – با وجود تمام مسائلی که هست – داری ازش نگهداری میکنی. و کوکی هم الان پیشِ تو حالش خوبه و خوشبخته.
خدا حفظش کنه. و همینطور خودت رو. 🙂
سلام محمدرضا
اگر سال بعد از کمند کوید ۱۹ رهیدیم یک گردهمایی بذار کوکی رو هم بیار
محمدرضا.
منم همین رنگِ این چراغ مطالعهی IKEA رو دارم. چند سال پیش دوستی اون رو به من هدیه داد و بین چراغ مطالعههام، این یکی مورد علاقهام هست.
تابش نورش رو در تاریکی مطلق اتاقم در شب، خیلی دوست دارم. گاهی به خودم میام و میبینم غرق در همین تابش شدم و فقط به همین نور و غباری که روی میز نشسته و این نور نمایانش کرده، خیره شدم.
راستی. نمیدونم کتاب «صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی» رو از Elizabeth Tova Bailey خوندی یا نه (The Sound of a Wild Snail Eating: A True Story). من تازه خوندمش.
وقتی توصیفها و نگاه نویسنده از حرکات حلزون رو میخوندم، این به ذهنم میاومد که محمدرضایی که از حرکات کوکی غرق لذت میشه، شاید از خوندن توصیف Bailey از حرکات و زندگی حلزون هم، لذت ببره.
من بارها به صدای هویج خوردن حلزون که در سایتش گذاشته گوش دادم (www.elisabethtovabailey.net).
چقدر خوبه که از خودتون عکس میگذارید. لبخند شما و جدی بودن کوکی خیلی عکسو قشنگش کرده.
چه فضای خوبی داری . هم اون زمان سنج و چراغ مطالعه . من هم همون روزی که توی اینستاگرام پست گذاشتی یدونه زمان سنج تخم مرغی خریدم ولی متاسفانه بعد از یکی دو بار استفاده دیگه زنگ نمیزنه . کوکی هم خیلی خوشگل شده و چه با قدرت هم نگاه میکنه به دوربین .
محمدرضا،
تو اون دور همی که مد نظر داری بزاری کوکی رو هم بیار
هم از نزدیک میبینیمش، هم تنها نمیمونه و دنبال پانسیون نمیگردیم براش
البته اگه خودش دوست داشته باشه و اذیت نشه
به کوکی حسودیم میشه که از نزدیک تو رو میبینه
محمدرضا تو اون دور همی که مد نظر داری بزاری کوکی رو هم بیار
هم از نزدیک میبینیمش، هم تنها نمیمونه و دنبال پانسیون نمیگردیم براش
البته اگه خودش دوست داشته باشه و اذیت نشه
به کوکی حسودیم میشه که از نزدیک تو رو میبینه
فامیلی یکی از همکارانم کوکی هست و با دیدن این روزنوشته از شما
بی اختیار خیلی خندیدم
آیا دلیل خاصی داشته که اسمش را کوکی گذاشتید؟
صادق جان.
زمانی که کوکی رو آوردم پیش خودم فقط چند روز از عمرش میگذشت، ضعیف و بیمار بود و نمیتونست روی پاهاش راه بره.
شکل راه رفتنش خیلی مصنوعی و تصنعی به نظر میرسید. انگار یه ماشین رو کوک کردن و داره قدم برمیداره. این بود که اسمش شد کوکی.
البته الان مثل شیر راه میره و خیلی قوی و قدرتمند شده. اما اسم «کوکی» روش موند. شناسنامهاش رو هم به همین اسم گرفتم.
محمدرضا. نمیدونم خودت هم تا حالا به این موضوع فکر کردی یا نه؟
موضوعی که خودم تازگی متوجهاش شدم و برام خیلی جالب و دوستداشتنیه.
وقتی عکسهای کوکی رو یکییکی از همون بچگی تا الان که دیگه بزرگ و بالغ شده نگاه میکنم، حس میکنم اینکه از بچگی پیش تو رشد کرده و بزرگ شده، انگار یه شخصیت خاصی در او شکل گرفته.
حس میکنم یه متانت و وقار و اطمینان و آرامش خاصی توی نگاهش و حالتهاش به چشم میخوره که فقط مختص خودشه، و من – تا جایی که یادم میاد – در گربههای دوستداشتنی دیگری، این حالتهای خاص کوکی رو ندیدم.
مخصوصا توی همین عکس آخری که به نظر من چیزی از یک اثر هنریِ زیبا کم نداره و هر چی نگاهش میکنم سیر نمیشم.
خیلی برام جالبه که به نظر میرسه حیوانات هم مثل ما انسانها هر کدوم شخصیت خاص خودشون رو دارن.
دو سری خانواده کبوترها که توی بالکن خونهی ما بچهدار شدن و جوجههاشون رشد کردن و بزرگ شدن و پرواز کردن و رفتن، خوب که به رفتارهای این دو خانواده مختلف و جوجههاشون دقت کردم و با هم مقایسهشون میکردم، متوجه شدم که اگرچه در ظاهر شبیه به نظر میرسیدن، اما چقدر ویژگیهای شخصیتی متفاوتی با همدیگه داشتن.
و حالا در مورد کوکی، به این موضوع فکر میکنم که آیا واقعاً محل زندگی و فضایی که او توش رشد کرده و کسی که در کنارش بزرگ شده و داره باهاش زندگی میکنه، چقدر توی شخصیتش تاثیرگذار بوده؟
آیا اگر جای دیگری بزرگ میشد و یا با کس دیگری زندگی میکرد، الان جور دیگری بود و شخصیت دیگری داشت؟
خیلی برام جالبه این موضوع.
سلام
عکسهای شما رو که دیدم دو مفهوم 《ارزش افزوده》 و 《مینیمالیزم》 در ذهنم تداعی شد.
ارزش افزوده ای که شما با درس های متمم و البته مطالب روزنوشته ها برای ما اهالی متمم بوجود آوردید و دوم مینیمال بودن محیطی که به واسطه ی این عکس دیده میشه.
لایک کردن روزنوشتهها یادم میره همیشه و خیلی تو چشمم نیست.
ولی الان یهو شاید بخاطر نهادینه شدن رفتار اینستاگرامی یاد دکمه لایک افتادم. روش که زدم دقیقا زیر عکس دو نفره ات با کوکی، نوشت:«از رأی دادن شما ممنونیم.» خیلی حس جالبی بود برام خصوصاً هم که صاف به دوربین نگاه میکنین ?.
واقعا تو این روزا که نوسانات شدیدی رو -البته در حد یک شاخص ساده برای خودم، تجربه میکنیم. تنها اندوخته من فقط مهارتها و مدل ذهنی ایه که از تو و متمم یاد گرفتم. واسه همین دیدن تصویر و لبخندت خیلی برام ارزشمند و روحیهبخشه.
سلام محمدرضا
حدود یک ماهی هست که بعلت فوت یکی از نزدیکانم ازت دور شدم…
تجربه جدیدی بود “سوگواری در دوران کرونا” که سعی میکنم در پُست مرتبطی ( از شما در روزنوشته ) بنویسمش.
خنده تو عکس بالا رو با خنده های دیگه ت مقایسه کردم ، مثلا مثل این :
http://s11.picofile.com/file/8406010792/16_2_23_10342112_2.jpg
یا این :
http://s10.picofile.com/file/8406010826/2.jpg
در حد قهقه هم این :
http://s11.picofile.com/file/8406010842/Screenshot_6_1.png
(با ژست پُل اکمنی) برای من حس خنده بهم منتقل نشد.
شایدم چون تو این حال و هوا هستم همه رو اینطوری میبینم.
ولی سادگی و بی آلایشی عکس رو دوست دارم
َسرِت سلامت
اول سلام و بعد چه گربه ملوس و جدیی ،
و بعد تر هم ممنون بابت اپدیت کردن روز نوشته ها
این خستگی با افزایش سن را کاملا درک می کنم . با تمام وجود
البته در مورد خودم بخشی از این حالت ناشی از جمع شدن احساسات منفی محیط کار و جامعه و …. و از دست رفتن حداقل بخشی از امیدهای گذشته است
سلام محمدرضا عزیز؛
راستش به نظر من هر کسی، عکس و تصویری را که می بینه تلاش می کنه با آنچه که در ناخودآگاهش خوشایندتره بیشتر منطبقش کنه تا لذت بیشتری ببره، در حدی که ناخواسته به جزئیاتی که براش مهمتر و دلپذیرترند متمرکزتر میشه و بعضی قسمتهای عکس را ممکنه نادیده بگیره.
من هم در اولین لحظه ای که مشتاقانه دو تا عکس شما را دیدم ناخودآگاهم بهم گفت اگه آدرس منزل محمدرضا را داشتم برای زاویه پشت سرش حتماً یک برگ انجیری بزرگ و سبز هدیه می فرستادم که با این طیف خاکستری اتاقها هارمونی خوب و جذابی پیدا می کنه.
با ارادت
سلام سارا جان.
ممنونم که بهم لطف داری و با این حس و از این دیدگاه به عکس نگاه میکنی.
قبول دارم که برگانجیری یا هر گل دیگهای میتونه عکس این اتاق رو برای بیننده زیباتر بکنه. اما من دو تا محدودیت خاص دارم که مانعم میشه از این المانهای زیبا در تزئین اتاقم استفاده کنم.
اولین محدودیتم اینه که خیلی از گلها و گیاهان برای کوکی سمّی یا آزاردهنده هستن و ممکنه با خوردن یا گاز گرفتن برگهاشون مسموم بشه. برگ انجیری یکی از این گلهاست. گیاهان دیگههای هم هستن که اگر در اینترنت سرچ کنی میتونی فهرستشون رو پیدا کنی.
دومین محدودیتم اینه که من وقتی میخوام تمرکز کنم و فکر کنم، ترجیحم اینه که هیچ چیزی دور و برم نباشه. به خاطر همین اتاق کارم کاملاً خالیه. میز رو هم وقت کارهای مهم همیشه خالی نگه میدارم. قدیم اینطوری نبودم و روی میز شلوغ خیلی راحت بودم. به شکلی که به سختی جا برای قرار دادن لپتاپم پیدا میکردم. اما الان چند سالی شده که همیشه یک اتاق کاملاً خالی برای کار کردنم در نظر میگیرم. تنها کاری که برای تزئین این اتاق انجام دادم همون چیزیه که توی عکس میبینی. یعنی یه دیوار رو با کاغذدیواری سورمهای پوشوندهام. اونم به خاطر اینه که وقتی در رو میبندم که اتاق تاریک بشه و یه چراغ مطالعهی کوچیک روشن میکنم، میخوام انعکاس نور کمتر بشه و فضای اتاق روشن نشه.
اما اصل ماجرا همون مسئلهی کوکیه. بچهداریه و هزار تا دردسر. قدیم هم که ریحون پرورش میدادم (که برای گربه اصلاً مضر نیست) بعد از خوردن غذاش میرفت چند تا برگ ریحون میکند و میخورد و خلاصه چیزی برای من باقی نمیذاشت.
اینه که کلاً تصمیم گرفتم از زیبایی گیاه در خونه صرفنظر کنم. مگر روزی در خونهای باشم که بالکن داشته باشه و بشه از این بازیها توش انجام داد.
سلام. ممنون.
چقدر خوبه که با همین کارای کوچیک یه کم حال خوب به ذهن و دل خسته خودمون و دیگران یادآوری کنیم.
دلم دارد آلزایمر میگیرد.
امروز منم بین تموم تلخیها و روزمرگیها با این عکس کلی انرژی گرفتم. گاهی باید وسواس رو کنار گذاشت و نوشت از هر چیزی کوچیک و بزرگی که میتونه به بقیه انرژی بده…
محمدرضا میز من سفیده و همین چراغ مطالعه رو دارم که اونم سفیده. الان دیدم اگه چراغ مطالعهام مشکی باشه، بهتره. عوض کنیم؟ برای من، به رنگ کوکی هم بیشتر میاد 😀
باشه این دفعه دیدمت عوض کنیم.
راستی شاید برات جالب باشه من عاشق چراغ مطالعه هستم. بیشتر از ده نوع چراغ مطالعه دارم و هنوز هم هر جا چراغ مطالعه میبینم وسوسه میشم که بخرم.
چند وقت پیش داشتم وصیت میکردم که وقتی مُردم، سر قبرم از این چراغ مطالعهها بذارین حداقل یه استفادهای ازشون بشه. به زنده بودن که ازشون استفاده نکردم و فقط چراغ مطالعه احتکار کردم 😉
پینوشت: یه اعتیاد دیگهام هم به خریدن لامپه. الان تقریباً هر نوع لامپی که تصور کنی با هر رنگ و وات و قیافهای توی خونهی من پیدا میشه (البته به طور تخصصی کلکسیون لامپهای توان پایین دارم که برای مطالعه در تاریکی به درد میخورن). اصلاً عاشق اینم که لامپ بخرم. نمیدونم چه مریضیای حساب میشه که اینقدر علاقه به لامپ دارم.
خلاصه اگر چراغ مطالعه و لامپ متناسب با میزت خواستی بهم بگو که یه کلکسیون خوب دارم 🙂
جالبه که من امشب توی اینترنت دنبال چراغ مطالعه میگشتم. ممنون میشم اگه مارک اینو بهم بگین. درست همونیه که توی ذهنم تصورش میکردم!
باران جان.
من این چراغ رو از IKEA گرفتم. فکر میکنم اسم مدلش Harte باشه. روی خودش چیزی ننوشته. اما بعضی فروشگاههایی که این رو دارن، به این اسم معرفیش کردن.
مثلاً این فروشگاه.
سلام
چقدر انرژی میاد وقتی پست جدید میبینیم رو صفحهی روزنوشتهها!
نمیدونم ترس من از گربهها از کجا شروع شد. شاید از همون جایی که تو بچگیم چندتا بزرگتر داشتن از خاطرهی گیر افتادن یه گربه تو اتاق میگفتن، که صورت یکیشونو چنگ زده بود! و من با اینکه از دیدن گربهها لذت میبرم، هیچوقت نمیتونم بهشون نزدیک بشم. انگار توهم اینو دارم که هر لحظه ممکنه بهم حمله کنن! دوستامو که میبینم چقدر راحت با گربهها بازی میکنن واقعا حسرت میخورم. این ترس کودکانه خیلی وقته فکرمو مشغول کرده. حتی به این فکر کردم که یه بچه گربه رو بیارم خونه و ازش نگهداری کنم تا با ترسم روبهرو بشم. یا چند بار تلاش کردم به گربهها نزدیک بشم و بهشون غذا بدم. ولی نتیجهش میشه منقبض شدن عضلاتم و عصبی شدنم و در نهایت فرار کردن از اون موقعیت
واقعا راهی داره مقابله با اینجور ترسا؟
مونا. گربه آوردن واقعاً کار سختیه. واقعاً پیشنهاد میکنم تا مجبور نشدی به چنین چیزی فکر نکن.
خیلی از آدمها پت (سگ و گربه و …) رو مثل برده نگه میدارن و خیلی به نیازهاش توجه نمیکنن. اما اگر بخوای واقعاً به نیازها و احساسات و خواستههاش توجه کنی قشنگ یه بخشی از زندگیت میره (منم اگر مطمئن بودم کوکی بدون کمکم زنده میمونه هرگز نمیآوردمش و وقت و انرژیم رو برای حیوونهای توی خیابون میذاشتم. الانم به خاطر عشقی که به خونه و زندگیش داره نمیتونم بگم بره).
فکر میکنم بخش مهمی از تصویری که ما از گربهها داریم، توسط نسل قبل (پدر و مادر و بزرگترها) شکل گرفته. زمانی که زندگی به جای «آپارتمان» توی «خونههای واقعی» در جریان بود و گربهها میتونستن به آشپزخونهها و اتاقها سرک بکشن (منم یادمه که وقتی گربه میومد توی راهپلههای خونهمون یا اتاقهای بالا گیر میکرد، همیشه میترسیدم که چنگ بزنه بهمون و وقتی که با گربه روبهرو میشدم هر دو به یک اندازه میترسیدیم).
اما گربههای این دوره، کمی بدشانس هستن و خیلیهاشون توی کوچه و خیابون سرگردونن. زندگی آپارتمانی جاشون رو تنگ کرده. ناخنک زدن به آشپزخونه براشون به یه رویا تبدیل شده. درِ خیلی از پارکینگها و ساختمونها هم که به روشون بسته است. ماشینها و ترافیک هم که از زمان قدیم بیشتر شدن و هر لحظه خطر تصادف تهدیدشون میکنه.
در کل الان دیگه کمتر پیش میاد گربهها فرصت و جرأت چنگ زدن پیدا کنن.
راه کاهش ترس از حیوونها رو بلد نیستم. اما شاید رفتن به پارک و جاهایی که پر از گربه هست از این جهت خوب باشه که گزینههای بیشتری وجود داره و شاید توی اونها بتونی گربهای پیدا کنی که بتونه دلت رو ببره (شاید مثلاً اگر کوچیک باشه کمتر تو رو بترسونه. نمیدونم).
ضمناً به نظرم اوایلش مجبور نیستی خیلی بهشون نزدیک بشی. یک شیشه شیرِ بدون لاکتوز رو میتونی توی چند تا ظرف یهبارمصرف بریزی و بعدش در فاصلهی «ایمن!» بشینی و نگاهشون کنی.
توی این چند سالی که با حیوونها (سگ و گربه و پرنده و …) دوستتر شدم واقعاً به این نتیجه رسیدم که میشه از آدمها بهشون پناه برد. تأثیر عجیبی در ایجاد آرامش دارن. راستش وقتی کسانی رو میبینم که از این لذت بیبهره هستن، دلم میسوزه براشون.
بحث گربه و پارک شد، گفتم یه عکس از غذا خوردن گربه ها تو پارک لاله بزارم. من خودم خیلی دوستش دارم
http://s10.picofile.com/file/8406020168/1597729715265.JPEG
عرض ادب.
قدیم آشپزخونه خونمون توی حیاط بود .یه گوشه از حیاط.یک روز دیدم که گربه رفته تو آشپزخونه،با کلنگ رفتم سر پشت بوم و سقفشو آوردم پایین .راهنمایی بودم.پرده یکی از چشم هام هم به دچار آسیب شد که یکی از احتمال هاش رو به گربه ربط می دن.اما با وجود این گربه ها رو دوست دارم.
از یکی که اهل سفر و طبیعت بود شنیدم که اون از یک کوهنورد حرفه ای شنیده بود که مارها وقتی با حیونی مواجه میشن گویا مختصات بدنش رو می سنجن و اگه بزرگتر از چیزی باشه که شکارش نیرزه شروع به شکار نمی کنن.یعنی به قول هولاکویی کاری که نتونن تموم کنند رو شروع نمی کنند.من خودم اون زمان که شرایطی بود با گربه ها مانوس بودم انگشت می کردم تو دهنشون و جالبه که اولش یه گاز می زدن سریع ول می کردن .نمی دونم الاغ در این مورد چکار می کنه چون می دونم یکی از مکانیسم های دفاعی اش علاوه بر جفتک گاز گرفتن هم هست.خلاصه اینکه گربه ها برای دفاع چنگ می ندازن و اگه بدونن نیاز به دفاع ندارن فکر نکنم چنگ بندازن.ضمن اینکه حوالی همان چنگ ها ناحیتی است که لمس اون ناحیه ( که همان نرمی وسط باشه) حال خاص خودش رو داره.یعنی لمس کنی و به هیچ رییس جمهوری در جهان فکر نکنی.
سلام محمدرضای عزیز.
مقدمه: شاید این دومین کامنت من در روزنوشتهها باشه. شاید من رو یادت باشه. جایی گفته بودی حافظهات خیلی خوبه. خودم رو شاگرد تو میدونم. از ۲ یا سه ماه پیش که برای کار به تهران مهاجرت کردم فعالیتم در متمم به حالت تعلیق در اومده. امروز دوباره شروع میکنم.
پ.نوشت: یک تشکر بزرگ بهت بدهکارم. قبلا در کامنتهای متمم هم گفتهام که متمم و درسهای آن کاملا زندگی مرا تغییر داد. کمک کرد علاقه و استعداد واقعی خودم را کشف کنم. شاید کمی دیر باشد (۳۰ سالمه) اما فهمیدم که بازاریابی دیجیتال همان چیزی است که به دنبالش بودم. سایت شخصیام را نیز به تازگی دوباره فعال کردم.
اما بپردازیم به دلیل اصلی که این کامنت را میگذارم.
قبل از شروع اشتغال به عنوان کارشناس محتوا در یک شرکت صنعتی و حالا مدیریت محتوا، وقت زیادی برای توسعه فردی و آزادکاری +کشاورزی+ماهیگیری+گله داری گوسفندان+تدریس فیزیک+متمم خوانی+ خودآموزی زبان انگلیسی+ خودآموزی برنامه نویسی+ نوشتن در سایت شخصی و پیگیری رشته ورزشی دو استقامت داشتم.
اما اکنون در شهر پردیس زندگی میکنم. هفتهای ۴۴ ساعت کار میکنم. متاهل و دارای فرزند هستم. ۲۱ شهریور تولد دو سالگی فرزندم هست.
کتاب بنویس تا اتفاق بیفتد “هنریت گلاوسر” رو حدود ۶ سال پیش مطالعه کرده بودم. از همان موقع اهداف سه و ۵ ساله داشتهام و هر ۶ ماه و هر سال هم آنها را به روز کردهام. اهداف بزرگی دارم که بسیاری از آنها را با شکستن به گامهای کوچکتر شروع کردهام.
اما مشکل بزرگ اینجاست که هنوز نتوانستهام تعادل مناسبی بین کار و زندگیام برقرار کنم.
مدل ذهنی من همراه را متمم و روزنوشتهها شکل گرفته و من به هرچیزی تا کنون رسیدهام از متمم بوده. این جریان توسعه فردی به طور پیوسته ادامه خواهد یافت.
امیدوارم از مطالعه این کامنت حوصلهات سر نره و بتوانی وقتی اختصاص دهی و به کامنت من جواب بدهی.
و در آخر امیدوارم با شروع دوباره در متمم، بتونم در لیست دوستان فعال قرار گیرم و به مهمانی حضوریات دعوت شوم. چون این دیدار همچون آشنایی من با متمم، میتونه همچون یک شتاب دهنده در مسیر زندگی فردی و شغلی من باشه.
ازت ممنون فقط به خاطر اینکه هستی؛ اینکه سرعتت رو همچون یک منتور کند میکنی تا ما هم بتوانیم همراه تو بالا بیاییم!
پایدار و سبز و جاری باشی
یعقوب دلیجه
یعقوب جان سلام.
خوشحالم که وقت گذاشتی و با دقت و حوصله از زندگیت برام نوشتی. همینطور خوشحالم از اینکه از لابهلای نوشتهات چنین حس میکنم که از مسیری که طی کردی راضی هستی و انرژی و انگیزهی کافی برای ادامه دادن به مسیر هم در تو وجود داره.
نمیدونم تجربهی بقیه چیه. اما من با مرور زندگی خودم و اطرافیانم به نتیجه رسیدهام که دههی چهارم زندگی (از حوالی سی سالگی تا حول و حوش چهل سالگی) دههی عجیبیه.
کمتر کسی رو میشناسم که در این دهه، تونسته باشه به چالشهای تعادل کار و زندگی پیروز بشه و معمولاً کفهی این ترازو به سمت «کار» سنگینی میکنه.
شاید هم واقعاً چارهای نباشه. آدم توی این دهه میخواد حداقلهای زندگی رو برای خودش بسازه و اسم و رسمش رو جا بندازه و یه رزومهی آبرومند برای خودش درست کنه و پشتوانهای ایجاد کنه که در دهههای بعدی زندگی به کمکش بیاد و همهی اینها باعث میشه که ناگزیر، وقت بیشتری رو به کار اختصاص بده و بخشی از زندگی شخصیش رو قربانی اهداف کاری بکنه.
تنها چیزی که میتونم بگم اینه که آرزو کنم به رغم همهی ناملایمات اقتصادی و اغتشاشات محیطی و ناکارآمدی فراگیر حاکمیت که جنبههای مختلف زندگی ما رو تحتالشعاع قرار داده، حداکثر توان و انرژیت رو در دههی پیش رو به کار بگیری.
من وقتی همسن الانِ تو بودم واقعاً خیلی انرژی عجیبی داشتم و برام قابلتصور نبود که یک دهه بعد، به تدریج اون توان و انرژی کمرنگتر میشه. الان کمتر از قدیم کار نمیکنم. اما بیشتر از قدیم خسته میشم و فکر میکنم اگر ده سال پیش کسی بهم میگفت که: «داری دوران اوج توان و انرژی رو میگذرونی و قدر این لحظهها رو بیشتر بدون، حرفش رو باور نمیکردم.»
خلاصه اینکه من فکر میکنم دههی مهم و تأثیرگذاری پیش روی تو هست و شاید یکی از مهمترین دهههای زندگیت باشه. قاعدتاً علاوه بر سختیهای کار، رفت و آمد و ادارهی خانواده هم وقت و انرژی زیادی رو ازت میگیره. اما امیدوارم این سالها رو به اندازهای تلاش کنی که دههی بعد، بتونی سود و دستاورد این تلاشها رو به چشم ببینی و ضمناً شاهد تعادل بهتری هم بین کار و زندگیت باشی.
مرسی از یعقوب و محمدرضا بابت کامنت هاتون
محمدرضا در کامنت شما این جمله خیلی برام مهم بود:
“اما من با مرور زندگی خودم و اطرافیانم به نتیجه رسیدهام که دههی چهارم زندگی (از حوالی سی سالگی تا حول و حوش چهل سالگی) دههی عجیبیه.”
قبلا پراکنده گفته بودم که من در ۱۸ سالگی یک معلم فیزیک کنکور داشتم (که خیلی معروف بود و کلاس هاش هم همیشه پُر بود). حقیقت ماجرا اون در حد فیزیک ۱۰۰زدن درس می داد و من اصلا یه جاهایی حرفش رو نمی فهمیدم (بماند که اخر تو کنکور هم فکر کنم فیزیک رو ۴% زدم) این معلم خوب، موفق و تاثیرگذار من یک جمله را دائما تکرار می کرد. دائم می گفت: هر کاری کردید از ۲۰ تا ۳۰ سالگی کردید، بعدش دیگه وقت بهره برداری و توسعه همون هاست. (اون زمان خودش ۳۴ سالش بود).
این جمله ۲۰ تا ۳۰ سالگی کلا تو مغز من حک شد. وقتی وارد ۲۰ سالگی شدم دقیقا حس کردم یک کرنورمتر معکوس توی زندگیم روشن شد. من هر سال که شمع کیک تولدم را فوت می کردم، هر بار که به عدد اون شمع نگاه می کردم از ۳۰ کمش می کردم و دوباره به خودم می گفتم: حمید بدو، وقت داره تموم میشه
الان ۱۳ سال از اون نصحیت می گذره. حقیقت نمی دونم این حرف مطلق درست بود یا نه، اصلا درست هست یا نه. اما برای من که واقعا اثر بخش بود. حتی پارسال که وارد ۳۱ سالگی شدم. خودم رو متقاعد می کردم که معلمم منظورش تا پایان ۳۰ بوده (یعنی وقتی که ۳۰ سالگی تمام بشه و من وارد ۳۱ بشم). همین چند مدت پیش شمع ۳۱ رو فوت کردم (تولد برای من بیشتر حکم یک بنچ مارک رو داره، که وقتی بهش رسیدم یه بررسی به سال قبلم داشته باشم و بقیه راه رو تصحیح کنم و ادامه بدم).
پیش خودم داشتم فکر می کردم که ایکاش باز به اون معلم سر بزنم، و حالا بخوام یکسری نصحیت و توصیه برای ۳۰ تا ۴۰ سالگی کنه. اما واقعیت الان بعید می دونم زاویه نگاهم با نگاهش هم خوانی داشته باشه.
واقعیت مرتبط ترین شخص رو شما دیدم. به چند دلیل:
۱- تازگی ۳۰ تا ۴۰ را پشت سر گذاشتید (این خیلی مهمه، چون اگر از کسی که چند سال باشه از این دهه گذشته باشه خاطرات را با جزییات به خاطر نمیاره)
۲- ۷ سال هست که شاگردی شما را می کنم و هر بار که هرکاری گفتید انجام دادم واقعا تاثیر مثبت داشته برام
۳- امروز نگاه خودم را به شما نزدیک تر می بینم
اگر تا آخر سال وقتی خالی داشتی، لطفا چند خط برایمان بنویس.
چشم حمید جان. یه کم فکر میکنم چیزهایی که توی ذهنم هست رو جمع و جور میکنم یه چیزی مینویسم. قاعدتاً خیلی فراتر از یک گزارش ساده نمیشه اما به هر حال شاید نوشتنش بهتر از ننوشتنش باشه
همین چند لحظه پیش یک ورود کوتاه به اینستاگرام داشتم و پیج شما رو دیدم. و چقدر پر کار. اومدم اینجا کامنت بذارم گله کنم که نکنه شما روزنوشته ها رو به امان خدا سپرده اید! که این عکس زیبا رو دیدم:) سبز باشید محمدرضا جان.
چقدر به موقع، دلمون برات تنگ شده بود حسابی.
محمدرضا دارم کتاب فقر احمق میکند میخونم، تو متمم ازش مطلبی ندیدم، کاش یه مطلبی درموردش بنویسی.
راستی چقدر ژست کوکی شبیه نقشه ایران شده تو این عکس.
کوکی رو خیلی دوست دارم فکر میکنم من اگر حیوون خونگی داشتم به حرکاتش خیره میشدم خیلی اوقات، جالبن.
اینجا آپدیت میشه آدم دستش به خوندن و نوشتن بیشتر میره و شارژ میشه، مرسی 🙂
سحر جان. واقعاً حیوون خونگی چیز عجیبیه. یه وقتهای پیش میاد که میگم کاش کوکی پیشم نبود. خصوصاً وقت سفر که برای پیدا کردن پانسیون مناسب (با برخورد خوب و مهربون) سرگردون میشم یا وقتی وسط کار، حوصلهاش سر میره و میاد میگه باهام بازی کن.
اما بیشتر اوقات، کمک بزرگیه برای فراموش کردن چالشها و دردسرها و تلخیهای روزمره.
لابد میدونی که گربهها دفعات زیادی در طول روز حموم میکنن (دخترهاشون بیشتر از پسرها). میشینن و با زبون تمام تنشون رو تمیز میکنن و لای دونه دونه ناخنها رو پاک میکنن. من عاشق دیدن این صحنه هستم. هر وقت کوکی مشغول حموم کردنه با دقت میشینم نگاهش میکنم و خودم و کارام و روزنوشته و متمم و سیاستمدارها (با اون دهانهای همیشه باز و زبان همیشه درازشون) برای چند لحظه از ذهنم خارج میشن. کاملاً شبیه لذت مستی میمونه.
خودمم خیلی دوست دارم اینجا زود به زود آپدیت شه. باید وسواس رو کنار بذارم و با هر چیزی که دم دستم میاد آپدیتش کنم. گاهی بیخودی سختگیری میکنم. همون سختگیریای که بچهها هم در کامنتگذاری به خرج میدن و باعث میشه که کامنتها خیلی وقتها خیلی جدی و رسمی بشه.
من خیلی آدم خوبی ام برای نگهداری گربه، زمانی که تو سفرید 😉
محمدرضای عزیز.
این دومین نظر من توی روزنوشته هاست و خیلی خوشحالم که اینجا می تونم نظٰر بدم 🙂
چقدر با تمیز و خلوت بودن این میز حس خوبی گرفتم.
از دور و فقط با این عکس، حس می کنم که تمرکز توی اون فضا خیلی راحت تر از میز منه که پر از کاغذ و سیمه 🙂 دوست دارم در مورد محیطی که اونجا یاد میگیری و تمرکز می کنی و روی یک موضوع عمیق میشی صحبت کنی (البته توی درس مهارت یادگیری در مورد شرطی شدن مکانی برای یادگیری، یاد گرفتم اما دوست دارم بدونم محمدرضا چه فضایی رو برای شرطی شدن یادگیری هاش انتخاب کرده!)
ممنونم 🙂
شهاب جان.
فکر میکنم هر کسی بسته به سبک خودش، فضای متفاوتی را برای تمرکز کردن و مطالعه و یادگیری میسازه. من یه دوستی دارم که در مطالعه خیلی حرفهایه، اما همیشه تأکید میکنه که بههمریخته بودن میز جزو ضروریات مطالعه محسوب میشه و میگه روی میز خلوت نمیتونه کار کنه.
من یه شانسی که توی خونهام دارم اینه که یه اتاق دارم کاملاً بدون پنجره (همین اتاقی که توی عکس میبینی). در رو که میبندم در وسط روز هم که باشه کاملاً مثل شب تاریک میشه. معمولاً – بر خلاف الان که به خاطر عکس چراغها را روشن کردم – چراغها رو خاموش میکنم و فقط همین چراغ مطالعهی رومیزی رو – که توی عکس میبینی – روشن میکنم.
نور این چراغ هم در حدیه که فقط صفحهی لپتاپ رو روشن میکنه و کل اتاق تاریک میمونه. این روش برای من خیلی خوب جواب داده و باعث میشه تمرکز زیادی برای کار کردن داشته باشم.
ممنونم از توضیح کامل ای که برام دادی. حدس می زنم فضای خلوت به من حس بهتری برای تمرکز می ده اگه تستش کنم. سعی می کنم به مرور میزم رو خلوت تر کنم و یکم از اجزای بدون استفاده روی میزم کم کنم. (احتمالا اولیش حذف دسته خودکارهایی هست که همیشه فقط یکیش رو استفاده می کنم و دومیش تقویمی هست که هیچوقت ورق نمی خوره چون تقویم دیجیتال برای من خیلی راحتتره). بازم ممنون
آقا دم شما گرم. کلی حال کردم. عکس دوتایی رو میخوام قابش کنم. هم باحاله هم خوشحالتر بنظر میرسید.
چقدر مینی مالیست?
با این ژستی که کوکی گرفته هر چقدرم مالت خورده باشه کمه?