در راستای این تعهد اخلاقی من که همواره سعی میکنم در اینجا با دوستان خوبم صادق باشم، اعلام میکنم که هدف از این لحظه نگار، صرفاً عوض شدن فضای روزنوشته و فاصله گرفتن این فضای شخصی از بحثهای متمم است. چون از همکاران به خاطر کشیده شدن بحثهای آنجا به اینجا (در کامنتهای پست قبل) اخطار گرفتهام.
لحظه نگار: شب و تاریکی
آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)
دوره های توسعه فردی
۶۰ نکته در مذاکره (صوتی)
برندسازی شخصی (صوتی)
تفکر سیستمی (صوتی)
آشنایی با پیتر دراکر (صوتی)
مدیریت توجه (صوتی)
حرفه ای گری (صوتی)
هدف گذاری (صوتی)
راهنمای کتابخوانی (صوتی)
آداب معاشرت (صوتی)
کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی
کتاب های روانشناسی
کتاب های مدیریت
سلام به معلمِ عزیزم، آقای محمدرضا شعبانعلی گرامی
خیلی دلم برای شما و دوستان متممی ام تنگ شده بود، الان فرصتی دست داد تا این کم رویی رو بگذارم کنار و بگم چقدر ناراحتم و احساس خسران می کنم که این چند وقت به خاطر مشغله ای که برام پیش اومده بود نتونستم به طور رضایت بخشی در اینجا و متمم فعال باشم. در همین رابطه نامه ای براتون نوشتم و اونو پست کردم فکر کنم دو یا سه هفته باشه که براتون ارسال کردم. نمی دونم اونو خوندید یانه؟ اما جایی رو بهتر از اینجا پیدا نکردم که این موضوع رو مطرح کنم که مرتبط با نامه من هم باشه. سپاسگذار همه زحماتتون هستم.
سلام محمدرضا جان
هر روز بارها و بارها تاثیر وجود نازنینت رو توی زندگی خودم میبینم.
دلم خواست برات بنویسم و بگم که وجودت به عنوان «بزرگتر» چقدر برام عزیز و ارزشمنده؛ و به خاطر خلق سایت باشکوه «متمم» ازت تشکر کنم.
راستش روز به روز که میگذره بیشتر به اهمیت متمم پی میبرم.
تمرین در متمم یکی از کلیدیترین کارهایی بود که باعث شد من طعم واقعی یادگیری و رشد رو بچشم.
حالا هم تصمیم دارم جدیتر از همیشه برای مطالعه، تمرین و خوندن تمرین دوستام در متمم وقت بگذارم.
مرسی که با خلاقیت و مداومتت باعث شدی تو سالهایی که همه گرفتار موضوعات پرت و حاشیهای بودن، تو مسیر رشد و توسعه قدم برداریم.
حالا که به عقب نگاه میکنم میبینم که تو با یه نورافکن بزرگ مسیر رو برای ما روشن کردی و با هر نوشتۀ روزنوشتهها و متمم تو ادامۀ مسیر پشتیبانمون بودی.
دنیا با تو خیلی زیباتره محمدرضا، خیلی.
تنت سلامت عزیزترین معلم دنیا
شاهین جان.
تصادفاً فرصت شد تا صحبتهات رو توی کافه دانتیسم کامل گوش بدم. خیلی لذت بردم و آموزنده بود.
مهمترین ویژگی صحبتهات این بود که لحنت خیلی گرم، صمیمانه، ساده، به دور از اغراق و دوستداشتنی بود. وسط کارها بود و اول میخواستم دو سه دقیقهاش رو گوش بدم؛ اما متوجه شدم که تا آخر گوش دادم.
آرزو میکنم استمرارت در تلاش ادامه پیدا کنه و موفقیتهای بیشتری رو تجربه کنی.
محمدرضای نازنین
محبت تو برام فوقالعاده ارزشمند و الهامبخشه. تو با روشن نگه داشتن چراغ «متممِ» عزیز و روزنوشتهها ثابت کردی که تحت هر شرایطی میشه کار کرد و «خوب» کار کرد.
قدرت و تاثیر نوشتههای تو بود که بنبست رو برای من به کوچۀ بازی تبدیل کرد که به سرزمین کتابها و اندیشهها راه داشت. دوست دارم قطعۀ بینظیری رو بهت تقدیم کنم که تو رو برام تداعی میکنه:
کار کتابخوان
نیمۀ قرن مرگ ثِسار بایهخو بود، و مراسمی انجام میشد. در اسپانیا، خولیو بِلِث سخنرانیها، سمینارها، نمونه آثار و نمایشگاهی ترتیب داد که عکسهایی از شاعر، سرزمینش، زمانهاش و مردمش را عرضه میکرد.
اما در آن روزها خولیو بِلِث با خوسه مانوئل ماستانیون آشنا شد؛ و آنوقت هر بزرگداشتی به نظرش کوچک آمد.
خوسه مانوئل کاستانیون در جنگ اسپانیا کاپیتان بوده. در مبارزه به خاطر فرانکو یک دست را از دست داده و چند مدال کسب کرده بود.
یک شب، کمی پس از جنگ، کاپیتان، اتفاقی، کتابی ممنوعه کشف کرد. جلو رفت، یک بیت خواند، دو بیت خواند، و دیگر نتوانست آن را کنار بگذارد. کاپیتان کاستانیون، قهرمان ارتش فاتح، تمام شب را بیدار و اسیر گذراند، در حال خواندن و بازخواندن ثِسار بایهخو، شاعر شکستخوردهها. و در سحرگاه همان شب، از ارتش استعفا داد و حاضر نشد حتی یک پِسِای دیگر از دولت فرانکو بگیرد.
بعد او را به زندان انداختند؛ و به تبعید رفت.
(نقل از کتاب دلبستگیها-ادرواردو گالهآنو-نشر نوروز هنر-۱۳۸۴- ترجمۀ نازنین نوذری)
آقا معلم، سلام. دلم براتون تنگ شده، فقط همین.
در ادامه هر چیزی که نوشتم بهانه است برای گفتن جملهی بالا.
آدم وقتی کم میاره، خسته میشه، دنبال ریسمانهایی هست که نجاتش بده، حضورت و اینجا و نوشتههایش هم یک ریسمان برای من هست که متناسب با حال و هوای خودم گهگاه در آنها دنبال جواب میگردم.
ببخش که بلد نیستم حرفهات رو درست و آنچنان که شایسته هست درک کنم و متناسب با ظرفیت خودم ازش درک میکنم، البته همواره سعی میکنم که ظرفیتم بالاتر بره و به هر چه که ازت یاد گرفتم عمل کنم.
ممنون که هستی. : )
عکس جالب و زیباییه.
بدون علت واضحی یاد سری Lie to me افتادم.
از طرف دیگه حس یه سکوت دلچسب رو میده.
سلام محمد رضا جان
کتاب خواندن در تنهایی و سکوت و سفری به دنیای نویسنده، برای من شرابی است، که هرگز از آن سیراب نمیشوم. دیشب به محمد رضا زمانی گفتم، حاضرم ۱۰ سال از عمرم کمتر شود، ولی بتوانم چند صباحی با لذت چند دل سیر کتاب بخوانم و چقدر کتاب های نخوانده هر شب ازمن انتقام می گیرند و گاهی تا مرز بیچارگی مرا می برند . هر شب یک نیشگون کوچک از زمان های فیزلوژیک کاملا شخصی ام میزنم، تا این نیشگون ،عطش و حسرت مطالعه را در من زنده نگه دارد .(ازهمان های که خودت گفتی، کمتر می کنم، وعده را تا بیشتر بخوانم).
محمدرضای عزیز
الان که این تصویر رو دیدم، ناخوداگاه ذهنم به این سمت رفت که آیا محمدرضا ممکنه تنهاییش رو بدون کتاب سپری کنه؟ بعد به خودم گفتم که خب ممکنه چنین زمانهایی هم باشه.
بعد ذهنم به سمت یه پرسش دیگه ای رفت و اون پرسش اینکه کتاب در پروسه تفکرت کدوم قسمت قرار داره؟
پرسشهایی که به ذهنت خطور میکنه در حین مطالعه و تحلیل کتابه؟ و بعد به دنبال مطالعه و تفکر مجدد برای پاسخش میری
یا نه اینکه ممکنه پرسشی بی مقدمه به ذهنت خطور کنه و بعد کتابهارو برای کمک به فرایند تحلیل و پاسخگویی به پرسشت به کار میگیری
(شاید بهتر باشه بپرسم کدوم روش سهم بیشتری داره)
نمیدونم چقدر سوالم واضحه(امیدوارم که باشه)
خوشحال میشم اگه زمان(و تمایل) داشتی در مورد اینکه کتاب در کدوم نقطه پروسه تفکرت قرار داره برامون توضیح بدی
احسان. در ساعتهای تنهایی بیشترین وقتم به طبیعت میگذره. منظورم الزاماً کوه و جنگل و این چیزها نیست. هر چیزی بیرون از وجود خودمون.
گاهی با چند تا مورچه سرگرم میشم. با حیوونها، خیره شدن برای مدت طولانی به چند تا برگ یا شاخه درخت یا هر چیزی از این جنس.
اما اولویت دوم کتابها هستند. یه زمانی متناسب با نیازهای کاری و تخصصی کتاب میخوندم. الان خیلی این کار کمتر شده. چون کارهایی که بهم ارجاع داده میشه با همون سواد خیلی کم من قابل انجامه. بنابراین همونطور که فیلمبازهای حرفهای فیلم میبینند (مرور کارهای یک کارگردان از اول تا آخر)، منم نویسندهای رو که کشف میکنم سرگرمش میشم. کتابهاش رو میخونم. مصاحبههایی اگر ازش باشه یا فیلمی اگر از صحبتهاش باشه، فایل صوتی صداش اگر وجود داشته باشه، نقد و بررسی از کارهاش اگر باشه، اگر دیگران در موردش نوشته باشند همه اینها رو میخونم. گاهی چند ماه طول میکشه تا این پروسه تموم شه و سراغ نفر بعدی برم.
راستش من وقتی با خودم خلوت میکنم و فکر میکنم، کتاب یا نویسندهی خاصی در ذهنم نیست. خودم فکر میکنم و البته جنس کارهام جوریه که مجبورم خیلی فکرهام رو با حل معادلات ریاضی یا برنامهنویسی و کدزدن برای شبیهسازهای کوچیک تست کنم. بعضی وقتها هم که حرفهای کیفی باشه و کمّی نباشه، یه جایی توی روزنوشته یا توی کامپیوتر خودم مینویسم.
ولی قاعدتاً ساختمان فکر هم مثل هر ساختمان دیگهای بر اساس مصالحی که در دسترس هست ساخته میشه و به نوعی سوالهایی که داری و جوابهایی که به ذهنت میرسه و شیوهی ارزیابی و قضاوت اون جوابها تابع این هست که حرف چه کسانی رو خوندی یا شنیدی و با چه کسانی آشنا هستی.
اما مشخصاً وقتی در مقطع زمانی مشخصی پیگیر فرد خاصی هستم، کاملاً تسلیم جهان اون فرد میشم و اجازه نمیدم حتی با سوال پرسیدن یا فکر کردن به حاشیهها، لذت همسفری با یک فکر دیگه رو از دست بدم. اوج لذت مطالعه برای من وقتیه که خودم و دغدغهها و نیازهام یادم میره و اجازه میدم یک نفر دیگه من رو هر جا دلش خواست با خودش ببره.
فکر و تحلیل و ارزیابی مال پایان سفر هست. چند هفته یا چند ماه یا چند سال بعد که دیگه احساس کردم با جهان یک متفکر آشنا هستم و باید وارد دنیای فرد دیگری بشم.
– قربان اتاق تون چی داشته باشه؟
* یک میز، یک صندلی و یک پنجره.
– دیگه چی؟
* کتاب رو خودم دارم. ممنون.
————-
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه؛ که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم.
ارادتمندم.
my passion to be still alive and not being killed by my own thoughts, comes from your presence in this world. Before getting to know you I was just a walking dead, with no exaggeration.
I adore you.
کتاب، تاریک، رضا
اگر معلم انشاء بودم حتمأ یکی از سرمشق هایی که به شاگردانم میدادم تا انشاء بنویسند این سه کلمه بود