خوبی لحظه نگار اینه که آدم مجبور نیست برای انتشار عکسها در ایجا فکر کنه و علتی مطرح کنه (چنانکه خوبی شبکه های اجتماعی اینه که آدم کلاً مجبور نیست فکر کنه).
بنابراین، با یک توضیح کوتاه و بدون بهانه سازی و توجیه آوردن، دو تا عکس زیر رو اینجا میذارم.
عکس اول مال زغاله که مثل همیشه اومده بود دنبال ماشین من بیرون که من رو بدرقه کنه و برگرده. اما چون دیر رسید و فرصت نداشت از روی دیوار بیاد بیرون، از لای در پارکینگ اومد بیرون و بین دو لنگهی در اتومات گیر کرد.
مجبور شدم بچه رو یه شب بیارم بالا پیش خودم که مطمئن شم استخوانها و بدنش سالمه. البته اتفاق خاصی نیفتاد. بالا اومد و همه جا رو چرخید و روی لباس من – که بوی من رو میداد – کمی ناله کرد و خوابش برد. الان چند روز گذشته و سرحاله.
عکس دوم هم مربوط به ماشین مدله. یه مدت فکر میکردم کلکسیون ماشینهای مدل خیلی خوشحالم کنه. اما بعد از خریدن دو سه تای اول، انگیزهام رو از دست دادم. یکی از ماشینها رو کادو دادم به آقایی که تعویض روغن ماشین رو انجام میده. چون هم به کارش بیشتر ربط داره و هم خودش چند تا از این ماشینها داشت و دکور مغازهاش رو زیباتر میکرد.
***
سلام دوستان خسته نباشید.
من هم همچون تجربه ای داشته ام. گربه چاق زرد تنبلی که از فرط فضولی نتونسته بود تصمیم بگیره که بیاد تو و یا بیرون باشه. هوا گرگ و میش بود و من بعد از وارد شدن به پارکینگ از ماشین پیاده شدم و دیدم که درب کاملا بسته نشده . دلخور از ایراد جک درب به طرف در رفتم و با صحنه تکان دهنده ای مواجه شدم. سرش بین دو لنگه مانده بود و داشت منو نگاه می کرد . با سرعت نور پریدم و کنترل را زدم و او با فریادی خروجش را از تله اعلام کرد.رفتم جلو که وارسی اش کنم ،پرید تو بالکن و رفت بالای دیوار.
با عذاب وجدان رفتم بخشی از شامم را برداشتم و تو کوچه مثل آواره ها پیش پیش می کردم و به دنبال اش می گشتم ولی آب شده بود و رفته بود توی زمین. تا چند روز بعد که در کوچه دیدم مشغول برنامه های روزمره اش است دلم آرام گرفت.
چیزی که توی این عکسِ زغال، خیلی برام قشنگ و خوشایند بود،
اینه که با چه آرامشِ آرامش بخش و دوست داشتنی ای خوابیده.
اونقدر که دلت نمیاد به این زودی بیدارش کنی…
آخی. حیوونی. دلم خیلی براش سوخت. خوبه که سرحاله. اما من شنیده بودم چون گربهها خیلی بدن مقاومی نسبت به آسیب دارن میگن که هفت تا جون دارن.
اما مدتیه از گربهی من هیچ خبری نیست. چون دوست ندارم فکر کنم بلایی سرش اومده و مُرده، با خودم میگم احتمالاً جایی بهتر از حیاط خونهمون پیدا کرده و هنوز زندهست یا اینکه شاید یه همدمی پیدا کرده و زندگی جدیدی رو باهاش شروع کرده 😉
یه چیز بیربط دیگه هم که بهتازگی تفاوتهاش رو به چشم خودم دیدم اینه که گربههای مناطق مختلف با توجه به همنشینی با آدمهای مناطق مختلف یه جور تطبیقپذیری با محیط زندگیشون پیدا میکنن.
مثلاً گربههایی که توی شهر ما زندگی میکنن از آدمها بهشدت میترسن و خیلی زود فرار میکنن و اکثراً خیلی لاغر هستن. ولی گربههایی که یه مدت پیش در منطقهای از تهران، در حال رفت و آمد میدیدم، پشمالو و به شدت چاق و فربه بودن و ترسی از نزدیک شدن به آدمها نداشتن. یه بار هم دیدم که یکی از همسایههای محترم اون منطقه، یه چیزی شبیه به گوشت چرخ شده توی ظرف یه بار مصرف براشون میذاره، در حالیکه گربههای شهر ما عملاً چنین همسایههای ندارن و اکثراً خودشون باید از توی سطل زباله غذاشون رو پیدا کنن و از ترس آدمها هم مرتباً باید در حال فرار کردن باشن.
سلام.
من در این سن، ماشین مدل و اسلحه ی اسباب بازی را همچنان دوست دارم -البته فقط اسباب بازی اش را – ولی راستش با اینکه حیوانات را بسیار محترم می دانم ولی نمی دانم چرا بر خلاف خیلی از دوستانم رابطه ای نمی توانم با آنها بگیرم.
شاید در یک فاصله ی چند ده متری بارها و بارها راهم را کج کرده ام و از خیابان به پیاده رو و بر عکس رفته ام که مبادا گربه ای یا پرنده ای از من بترسد، ولی رابطه نه؛ مثلاً هیچ وقت یک حیوان نتوانسته خلائی را برایم پر کند یا وقتم را به خودش اختصاص بدهد.
جدیداً با گلکاری و رسیدگی به گل و گیاه و درخت مدل تازه ای از آرامش را تجربه می کنم ولی حیوانات همچنان جایی در سیستم ارتباطات من ندارند.
ببخشید دیگر.
قربان شما.
محمدرضا بهت پیشنهاد می کنم اگه خدایی نکرده یه اتفاقی مثل این اتفاق افتاد، به جای اینکه زغال رو بیاری خونه ببریش کلینیک مخصوص حیوانات. البته این دفعه به خیر گذشت و حال زغال ما خوب شد 🙂
پی نوشت: خوبی دیگه لحظه نگار اینه که ما هم می تونیم کمی با معلم عزیزمون شوخی کنیم (البته با اجازه ایشون 🙂 )
هما. من توی این ده ماه، تا حالا زغال رو بغل نکردم. نوازش میکنم. روی پاهام میشینه و میره. اما دوست نداره بغل بشه. بنابراین، امکان جابجاییش رو ندارم. حالش الان خوبه. اما اگه بد بود باید دکتر میاوردم خونه (البته من برای مریضیهای خودم هم دکتر نمیرم. زغال هم باید عادت کنه).
وقتی هم لای در موند. در پارگینگ رو باز کردم و براش توضیح دادم که اگه بخواد میتونه بیاد بالا شب بالا بمونه (تقریباً حرف همدیگر رو خیلی خوب میفهمیم. پیامهای نسبتاً پیچیدهای رو میتونیم رد و بدل کنیم).
اون هم اومد و موند و خوابید و صبح هم رفت.
مشکل فعلیم باهاش واکسن زدنشه. چون همهی بیماریها و آلودگیهای من رو به سطل آشغال و متقابلاً همهی بیماریها و آلودگیهای سطل آشغال رو به من منتقل میکنه .با این حال، به همین علت که گفتم، نمیتونم کاریش بکنم.
این روزها هم کمتر برام وقت میذاره و بیشتر توی خیابون میچرخه و با پروانهها (و یه روباه و همسر و فرزندش که روبروی خونهام زندگی میکنن) بازی میکنه و کمتر توی حیاط خونه میاد.
چه ماجرایی بوده ها! و اینکه زغال حتی زمانی هم که حالش بده و یا اینکه برای سلامتیش (واکسن زدن) حاضر نیست رفتار خودش رو تغییر بده.
راستی محمدرضا مواظب سلامتی خودت باش بذار زغال هم ازت یاد بگیره ، بره دکتر و واکسن بزنه 🙂
روباه!
چه باحال.
محمدرضاجان یعنی محله تون انقدر بکره؟:))