قبلاً تصاویری از گربهی سیاه همسایه گذاشته بودم. هم زمانی که دو سه ماهه بود و هم بعداً که هفت هشت ماهه شد.
البته دوستی من اول با پدر اینها شروع شد که اسمش زغال بود و سعی میکردم همیشه مراقبش باشم. البته گربهها رو در خونه نگه نمیدارم که تربیت خیابونیشون خراب نشه. اما وقتهایی که تهران باشم و خونه باشم بعضیهاشون میان در میزنن (خودشون رو به در میزنن). غذا میخورن و میرن.
مثل این گربهی عزیز که بهش میگم اسکیزو:
اسکیزو از پنج کرایتریای اصلی اسکیزوفرنها، سه تاش رو داره و یک بیمار واقعی محسوب میشه.
البته قبلاً سالم بود. اما پارسال به قول درمانگرها یه اتفاق تروماتیک براش افتاد (چوب درخت رفت توی دهنش و زخم شد). بعد از اون دوشخصیتی شده.
یکیش عاشق منه و دیگری از من نفرت داره. میاد در میزنه. غذا میخوره. بعد هر چند دقیقه یک بار عصبی میشه. داد میزنه و چنگ میزنه و بلافاصله پشیمون میشه و تمام تن من رو لیس میزنه. اما خوب من هیچوقت دوران سلامت روانی این گربه یادم نمیره و سعی میکنم باهاش دوست بمونم. امیدوارم وقتی من هم سلامت روانیم رو از دست دادم، این یادش باشه که من چقدر ملاحظهاش رو میکردم.
خلاصه.
داشتم زغال رو میگفتم. من از زغال خیلی حمایت کردم و غذا بهش دادم و بهش محبت کردم. اما متاسفانه کمی گربهی بیبند و باری بود و به همسرش وفادار نبود و به همهی کوچههای همسایه سر میزد. حاصل اینکه در منطقهی شهرداری که من زندگی میکنم، تعداد بچه گربههای سیاه از همهی رنگهای دیگه بیشتر شده.
زغالچه و زغالک دو تا از اونها هستند و امیدوارم بچههای دیگه اسمشون “زغال اخته” بشه که ترکیب رنگ گربههای این منطقه دوباره درست شه.
اما به هر حال، عکسهای گربه سیاه که معمولاً میذارم زغالچه هست.
رفتارهاش تا حد زیادی شبیه سگها شده. از پنجره صداش میکنم از توی خیابون میاد پیشم. گاهی با هم میریم پیاده روی و چند هزار قدم پیاده روی روزانه رو انجام میدیم و برمیگردیم و وقتهایی هم که مسافرت هستم و نیستم، به زندگی طبیعی خودش داخل سطح زباله ادامه میده.
اوایل فکر میکردم که دارم شرطیش میکنم که کم کم یاد بگیره دنبال من بیاد توی حیاط و گاهی توی خونه و گاهی پیادهروی.
اما دیدم وقتی گربههای دیگه رو میبینه، هرگز غذا نمیخوره. هر چقدر هم گرسنه باشه فقط میاد دور و برم میچرخه:
انگار دوست داره به بقیه نشون بده که من بیشتر از اونها دوستش دارم.
جالب اینه که گاهی نصفه شبها صدام میکنه و من میرم کمی باهاش حرف میزنم و میام میخوابم.
اخیراً متوجه شدم که یه جورایی، بی اف اسکینرِ گربهها حساب میشه. گاهی فکر میکنم به بقیهی گربههای محل میگه:
این حیوونی رو که میبینین، خیلی خوب شرطی کردم. صداش میکنم میپره میاد بیرون. یه مدت دیگه روش کار کنم، میاد لب سطل آشغال میشینه. مثل خودمون.
دارم فکر میکنم محمدرضای صدکیلویی چه شکلی میتونه باشه. من که دو سه کیلواضافه وزن دارم یه رژیم سفت و سخت گرفتم کمش کنم چون حس سنگین وزنهابهم دست داده احساس می کنم خواهر رضازاده ام البته همش ۵۵ کیلوام.
سلام محمدرضا، امیدوارم خوب باشی.
دو خط آخر عالی بود. یاد سمینار آخر افتادم و جمله ای که موقع عکس انداختن با حسین (پسر خامه فروش) گفتی.:دی
راستی توی عکس، کنار گربه، ترازو میبینم. درسته؟ میبینم که وزنت هم کنترل میکنی.:دی
خیلی وقت پیشم که گفته بودی میری باشگاه انقلاب قدم میزنی.
حال راستشو بگو. این ترازو واقعا ابزار کنترل وزنه، یا حضورش توی عکس قضیه شیطنته که در مورد سیگار و عکس اینستا بود؟ :دی
آقا دلم خیلی برات تنگ شده بود گفتم کمی شوخی کنم.
مراقب خودت باش
محمد جان.
کافیه یه نگاه دقیقتر به عکس بکنی. میتونی کاربرد ترازو رو حدس بزنی: برای کنترل وزن و سلامتی گربههاست. 😉
باشگاه انقلاب که قدیمها میرفتم. درست میگی. الان کمتر میرم یا اگر دقیق بگم نمیرم. چون توی محیطهای شلوغ راحت نیستم.
همونقدر که مهشید نوشته از همهی نوع حیوون میترسه، من با همه نوع حیوون راحتم غیر از انسان.
از لحاظ آماری هم بررسی کنی اینکه توی زندگی یه آدم دیگه – مستقیم یا غیرمستقیم – تو رو بکشه خیلی احتمالش از اینکه یه شیر یا ببر یا نهنگ یا روباه یا گربه جونت رو بگیره بیشتره.
نتیجهی اخلاقی اینکه اخیراً پیاده روی رو بیشتر آخرهای شب و توی کوچه خیابون انجام میدم.
اما در مورد ترازو، یه مدت وزنم بیش از حد زیاد شده بود. به حدود ۱۰۷ اینها هم رسید.
کلاً من تا سال ۹۰ این حدودها، بین ۷۰ تا ۷۵ بودم. اما اون موقع کار فیزیکی زیاد میکردم. کارگاه هم که میرفتم معمولاً کنار بچههام کار میکردم و لذت میبردم.
یه مقدار تغییر سبک زندگی و کاهش فعالیتهای فیزیکی باعث شد محدودهی وزنی من از ۷۰ تا ۷۵ تغییر ناگهانی کنه بیاد بالای ۹۵.
خلاصه اینکه احساس کردم به طرز نگرانکنندهای وزنم داره زیاد میشه.
بر اساس همون بحثی که یک بار تحت عنوان چیدمان محیط کار و زندگی نوشته بودم، یک ترازو خریدم گذاشتم توی خونه.
واقعیتش اینه که انقدر حواسم به کارهای خودم هست گاهی در روز بیست بار وقتی که دارم اینور اونور میرم توی خونه، روی ترازو میایستم. اما یادم میره وزن خودم رو نگاه کنم.
بنابراین خیلی به ندرت وزنم رو به معنای واقعی کلمه چک میکنم.
اما به هر حال الان که به ۱۰۰ رسیدم راضیتر هستم. تلاشی هم نمیکنم که هیکل متناسب داشته باشم. برام مهم نیست. فقط دیگه حملش برام کمی سخت شده بود که اقدام کردم. کل تغییر رژیم غذایی من هم حذف نوشابه و پیتزا بوده که البته گام بزرگی هست.
چون نوشابه خیلی زیاد دوست داشتم و زمانی روزی دو لیتر میخوردم. اصلاً فکر میکنم خلقت نوشابه یکی از نشانههای قدرت پروردگاره و میشه تاریخ طبیعی زمین رو به قبل از اختراع نوشابه و بعدش تقسیم کرد. 😉
سلام دوباره
یه پست نوشتی و یه کامنت جواب دادی و کلی انرژی توی هر دوشون بود.مرسی
اینکه حملش برات سخت بود، خیلی خوب بود. استدلال خیلی منطقی و البته نویی بود. تا حالا این مدلشو نشنیده بودم
در مورد نوشابه یه نکته ای هست. اینکه علی رغم اینکه خیلی اهل خوراکی و خوردن نیستم، دو تا خوراکی هست که اگه بخورم روحیه م از صفر به صد میرسه. یکیش نوشابه سیاه توی لیوان شیشه ای با یخ زیاده ( دقیقا با همین توصیف) و سعی میکنم هفته ای یه بار که اخیرا شده دو هفته یک بار این لذت رو تجربه کنم و یکی جیگره از نوع کبابش. حالا لطفاً دفعه بعدی همراه با کتاب یکی از اینا هم هدیه بده.مرسی.:دی
یادمه یه یخچال کوچیک داشتی که تا حلقش نوشابه و سایر نوشیدنی های “خیلی” سالم ریخته بودی. فکرکنم الان با این توضیحاتی که دادی اون یخچاله کاربرد کمد داره یا کتابخونه یا … یا حتی جای غذا برای گربه ها.
راستی یه چیزی، کتاب کارآفرینی دکتر فیض بخش رو که میخوندم بخش مذاکره ش یکی از بهترین جاهاش بود. نویسنده ش خیلی منسجم و کاربردی نوشته بود. به خیلی از دوستام پیشنهاد کردم که حتما نکاتش رو بخونن . (: برای خودم خوندن اون قسمت، چون نویسنده ش رو میشناختم خیلی جذاب بود. امتحان دکتر فیض بخش هم خیلی متفاوت بود. سوال آخرش فقط شماره سوال داشت و از ما خواسته بود که صورت سوال رو خودمون طرح کنیم و جوابش هم بنویسیم. من دقیقا نکاتی که در مورد امتیاز دادن توی مذاکره باید مورد توجه قرار بگیره رو نوشتم. فکر کنم یادت باشه کجا رو میگم… به امید دیدار محمدرضا جان
محمد، دلمون برات تنگ شده، خیلی وقته که خیلی کم کامنت میگذاری
به قول فردوسی پور که میگفت” چه گل نزنیه این آرش برهانی” مام باید بگیم چه کامنت نذاریه این محمد معارفی.
خلاصه خواستم بگم که گاهی فرصت میکنی برامون کامنت بزار . قول میدم چند سیخ جیگر کبابی تازه با یه لیوان گنده نوشابه پر یخ مهمونت کنم
سامان عزیز سلام
راستش من از اون شاگرد تنبلام.مث تو و شهرزاد و هیوا و… که زرنگ نیستم. ولی چشم, اوضاع داره منظم میشه, سعی میکنم متمم رو به زودی دوباره شروع کنم.
مرسی بابت کامنت و احوال پرسی.
راستی روی قول جیگر و نوشابه حساب کردما. هیوا هم میارم با خودم;-)
سلام
من نوشتم از همه نوع حیوون می ترسم. منظورم از همه نوع حیوون، انسان هم بود. و بیشتر از همه از خودم می ترسم واسه ی اینکه می دونم قابلیت انجام چه کارهایی رو دارم که نباید.
الان که فضای اینجا آروم و تا حدی راحته اجازه می خواستم مسئله ای رو بگم که البته فکر می کنم به پستی که درباره ی مدیریت رابطه ها و دوستی ها خطاب به معصومه از نوع خزاعی نوشتین، مرتبطه.
راحت نبودنتون با انسان رو کاملا درک می کنم و همیشه به محل زندگیتون که آدرسش هم فکر می کنم مخفی هست، حسودی می کنم. 🙂 پذیرش چنین زندگی از طرف اکثر مردم پذیرفته شده یا حتی اصلا قابل تصور نیست. شاید دیگه لازم نباشه بگم حرف مردم ذره ای برام اهمیت نداره و تنها در این مورد نظر پدر و مادرم شرط هست. و از نظر این دو نفر که برام خیلی عزیز و مهم هستن، مردم گریزی یا شاید بهتره بگم خلوت گزینی و آرامش بی نهایت در تنهایی قابل درک نیست.
من وقتی می فهمم شما با چنین سبکی زندگی می کنین یا وقتی می خونم معصومه شیخ مرادی هم گاهی تنها سینما میرن، متوجه میشم چنین مسئله ای برای گروهی کاملا طبیعی هست.
ببخشید اگر حاشیه رفتم.
سبز باشید و برقرار.
سلام
به خاطر اینکه محل کار من با مرغ و گوشت سر و کار داره اونجا گربه زیاد هست. ما همیشه می گیم این گربه ها اگه فقط از آبهایی که سالن بسته بندی رو می شورن، استفاده کنن، دیگه نیازی به غذا ندارن. چون آبها مزه و بوی مرغ و گوشت میده. فکر می کنم بیراه هم نگیم چون گربه هایی که توی حیاط شرکت رفت و آمد دارن، حسابی چاق و چله هستن. و البته محل مناسبی هم برای زاد و ولدشون شده.
یه روز یه گربه و توله ش روی دیوار راه می رفتن که بچه شیطونی کرد و از روی دیوار به قسمتی پایین تر روی لوله هایی که کنار دیوار نصب شده بود، افتاد. تلاش مادر گربه واسه ی نجات بچه ش دیدنی بود. بچه دستاش رو بلند می کرد و صدای مادر می زد. مادر هم تمام تلاشش رو می کرد تا دست گربه ی کوچولو رو بگیره ولی نمی تونست. دور خودش می چرخید.گاهی تلاش می کرد با پا بره پایین گاهی هم دستش رو دراز می کرد. حتی با دهنشم امتحان کرد. فکر کنم یه ربع تا بیست دقیقه طول کشید. دیوارهای اون قسمت هم خیلی بلند هستن. و نمی شد بپره پایین. بالاخره یکی از کارگرا چهارپایه بلندی آورد و اعتماد مادر گربه رو جلب کرد که قصد کمک داره تا بهش حمله نکنه. و گذاشتش روی دیوار و نجاتش داد.
من خودم از همه نوع حیوونی می ترسم و همیشه فاصله م رو حفظ می کنم. گاهی گربه ها قسمتی از حیاط مون بچه هاشون رو به دنیا میارن. گربه های کوچولویی که نمی تونن از دیوار بالا برن. توی حیاط بازی می کنن و من باید با احتیاط کامل رفت و آمد کنم. قیافه ی من زمانی که با یکی از این گربه ها برخورد می کنم دیدنیه. جفتمون از هم فرار می کنیم. یه نکته جالب یا شاید ترسناک(از نظر من) وجود داره. زمانی که تنها می شم، گربه ای هست که پشت در میاد و به در می زنه. منم از پشت شیشه نگاهش می کنم. اول فکر می کردم توهم دارم. ولی چندین مرتبه تکرار شده.
سبز باشید و برقرار.
بعد از خبر نه چندان خوشایندی که امروز شنیدم، با خوندن این نوشته کلی خندیدم 🙂
من قبلا عکس گربه خوشگلم رو براتون گذاشته بودم. البته من تا حالا اسم خاصی براش انتخاب نکردم و همیشه «چشم خوشگله» صداش میکنم.
چند روز پیش که تازه رسیده بودم خونه و در کوچه باز بود دیدم خیلی راحت داره جلوتر از من وارد حیاط میشه تا بره جای مخصوصش بگیره بخوابه.
انقدر هم نسبت به جای خوابش حساس هست که چند روز پیش داشت با یه گربه دیگه دعوا میکرد در حد خون و خونریزی. با خودم گفتم الانه که همدیگه رو بکشن. ولی نتیجه رضایتبخش بود و تونست از مالکیت خصوصی خودش به شکل جانانهای دفاع کنه.
من که ارتباطم باهاش در حد غذا گذاشتن و کمی حرف زدن هست و جرات نمیکنم دیگه شبها هم برم باهاش حرف بزنم و یا بذارم بیاد توی خونه و یا بذارم لیسم بزنه. چون اون وقت مطمئنا جای خواب خودم رو توی خونه از دست میدم 😉
محمدرضا با خواندن جمله آخر یاد این کارتون متمم افتادم 🙂
عالی بود!
دوره خدمت سربازی داخل پادگان گربه زیاد داشتیم که بچه گربه های رنگارنگ برای گرفتن غذا دنبال ما راه می افتادن، جز یه گربه سیاه محافظه کار که اصلا نزدیک کسی نمیشه. موهای بلندی داشت که هم ابهت خاصی داشت و هم با مزه بود بخاطر کوتاه دیده پاهاش به خاطر موی بلند. بچه اون سیاه نبود، سفید و نارنجی بود با موهای بلند و از مادرش محافظه کارتر. اصلا نزدیک کسی نمی شد. اما بچه گربه های دیگر برخلاف اون سمج بودند.
همزاد پنداری عمیقی با اسکیزو میکنم 🙂
ممنون بابت این پست. 😀
بعد از مدتی که چند تا فاز اسکیزو برداشته بودم کلی مشعوف شدم. 😀
محمدرضا. معرکه بود این پُست. :))
اونقدر شیرین از ماجراهای این گربه ها تعریف کردی که دلم میخواد چند بار دیگه بخونمش.
اینکه: هیچوقت دوران سلامت روانی این گربه یادت نمیره و سعی میکنی باهاش دوست بمونی.
اینکه: زغال، گربهی بیبند و باری بود .
اسمهای جالبی که براشون گذاشتی: زغالچه و زغالک و زغال اخته
اینکه: زغالچه یه جورایی، بی اف اسکینرِ گربهها حساب میشه.
و … . خلاصه خیلی خوب بود. و چه خوبه که اون گربه ها، اونجا کسی مثل تو رو دارن که حواسش بهشون هست و بهشون غذا میده…
محمدرضا. دوستم هم یه گربه ی خیلی ناز داره. چیزهایی که ازش تعریف میکنه، برام خیلی جالب و شگفت انگیزه. مثلاً میگه گربه ها هم دقیقاً مثل آدمهان. گاهی قهر میکنن. بعد آشتی می کنن. میگه وقتی میبرمش دستشویی اش، اگه نگاهش کنم، خجالت میکشه و کارشو انجام نمیده. میگه باید رومو بکنم اونطرف و بعدم هم که کارش تموم شد، به روی خودم نیارم و همونطور که اونطرف رو نگاه میکنم، بهش بگم: بیا بریم.
گربه اش چند روز رفته بود بیرون (بخاطر گربه ی خواهرش که گربه ی قلدرتریه و میزندش، قهر کرده بود) دوستم نگرانش بود. اما خوشبختانه خودش بعد از چند روز برگشته بوده. اما سرما خورده بوده و از دماغش حسابی آب میومده.
بعد دکترش اومده بوده بهش آمپول سرماخوردگی و چند تا آمپول دیگه از جمله واکسن و ضد انگل و .. زده بوده. میگفت وقتی بهش آمپول میزد دردش میومد و جیغ میکشید. :))
پس نتیجه گرفتم که خیلی درست فکر کردی که میگی:
این گربهها رو در خونه نگه نمیداری که تربیت خیابونیشون خراب نشه. 🙂