از آن شبهایی که در جنوب تهران، پایین ایستگاه متروی علی آباد، زیرکوبی میکردیم و شیشههای نوشابه را از خانهها بر سرمان پرت میکردند (که چرا شمال را به جنوب وصل میکنید)،
از آن روزهایی که مسیر متروی تهران تا کرج را پیاده میرفتیم، بعد از آخرین قطار شبانه راه میافتادیم و قبل از اولین قطار روزانه، میرسیدیم،
از آن روزهایی که در بیابان، در پاسخ مدیرم که گفت: نزدیکترین دستشویی چقدر با تو فاصله دارد و گفتم: نمیدانم. اما نزدیکترین انسان، بیست کیلومتر دورتر است،
از آن روزهایی که در سرمای بیست و هفت درجه زیر صفر مشهد کار میکردیم و کفشهایمان از سرما به کف سبد نصب کابل میچسبید و جدا نمیشد،
از آن روزی که کلنگ دستگاه زیرکوبمان در بالاست زیر ریل حاشیهی تهران فرو رفت و معتادی را دیدم که فریاد کشان میآمد و میگفت: بی انصاف! تریاکهای ما آن زیر است، مراقب باش! تا بود مامورها حالا مهندسها!
از آن روزهایی که با گرگی در کنار جادههای بم، هم قدم شدم،
از آن روزهایی که با نزدیکترین دوستم که دیگر نیست، قرار گذاشتیم که گام با گام، با یکدیگر تا آخرین پلههای شغلیمان بالا برویم،
تنها یک قطار کریستال سواروفسکی مانده است.
کوچک و بی خانمان.
شاید مثل خودم.
در هر شلوغی و جابجایی، جای جدیدی پیدا میکند.
همه جا، جای این قطار است و هیچ جا جایش نیست.
همهی آن روزها، برای من، در این ترکیب کوچک شیشه و فلز، متراکم شدهاند.
ماشین زمان من است.
نگاهش میکنم و به سفر دوری در خاطراتم میروم. چنان دور و عمیق، که هر بار میگویم شاید دیگر باز نگردم.
اشیاء جان دارند. لااقل برای کسی که جان دارد، جان دارند.
آنها یک جسم سرد و ساده نیستند. زمان هستند که در قالب جسم، متراکم شدهاند.
پی نوشت: اگر چه سالها از فضای کارهای ریلی دور شدهام، اما هنوز آن فضا را دوست دارم. زیاد پیش میآید که طرف مشورت دوستانم در کارهای تخصصی ریلی قرار میگیرم، اما هرگز به تجربهی مجدد آن سالها، وسوسه نمیشوم.
اما اینها، باعث نمیشود که آن سالها را دوست نداشته باشم. آنها بخشی از گذشتهی من هستند. همچنانکه کسی که حتی اگر از بدترین دوستش هم جدا شود، هنوز تابلوی کافهای را که با هم در روزگار خوشی، قهوهای در آنجا خوردهاند، با شوق و لبخند نگاه میکند و سختتر از تابلوهای دیگر خیابان، نگاه از آن برمیگیرد.
هنوز هم، رویایم این است که اگر روزی فرصتی دست داد، دور دنیا بچرخم و از سوزنهای در مسیر، عکس بگیرم.
زمانی آنقدر به آنها نزدیک بودم که زیباییشان را نمیفهمیدم. شغلم تراز کردن آنها بود و یک میلیمتر ناترازی، مهرشان را از دلم میبرد.
امروز اما، تراز که هیچ، شکسته هم که باشند، باز هم برایم دوست داشتنیاند.
سوزن، انتخابهای بزرگ زندگی را تداعی میکند.
خصوصاً گاهی که انتخاب در اختیار سوزنبان است و تو، فقط میتوانی بروی یا ترمز کنی. اما تغییر مسیر در اختیارت نیست.
راستی! شما چه وسایلی در زندگیتان دارید که زمان را در قالب ماده، برایتان متراکم کرده باشند؟
محمدرضا سلام
” راستی! شما چه وسایلی در زندگیتان دارید که زمان را در قالب ماده، برایتان متراکم کرده باشند؟ ”
سوال های سخت می پرسی ! سوال های سخت …
http://s1.picofile.com/file/8261737842/photo_2016_07_30_14_24_44.jpg
پدرم معلول بود. یک معلولیت مادرزادی . هیچ وقت دقیقا بهش فکر نکردم ولی احتمالا قدش کمی بیشتر از یک متر بود.
همه عمرش فولکس داشت. البته آن اوایل انقلاب ژیان هم داشت اما با فولکس خیلی راحت تر بود. تا جایی که من میدانم از بین ماشین های آن موقع فولکس تنها ماشینی بوده که موتورش جلوی ماشین تعبیه شده بود. پدرم هم که فنی و عاشق اینکه خودش ماشین را تعمیر کند. البته علت دیگری هم داشت ؛ اینکه ماشین اوراق پدرم را تعمیرکارها به سختی قبول می کردند.
خلاصه که هر جمعه بساطی داشتیم وسط حیات. خیلی وقت ها به خیال خودش که قدم ازو بلند تر است پس حتما زور بازوی من هم بیشتر است ، مرا صدا می کرد بابت کارهای چکش کاری ماشین. ماشین دور رنگ بود : ) نمی دانم چرا خنده ام گرفته ! می دانم که هیستریک نیست .
هنوز هم صدایش توی گوشم است : محکم بزن ! بچه بازی نزن ! محکم تر …
هر جمعه باید صندلی اش را تنظیم می کردیم. کلاژ و ترمز و گاز که به پایش نمی رسید باید یه چیزی جوش می دادیم روی آنها تا به پای پدرم برسد.
فکر کنم بالاخره توانسته ام با این موضوع کنار بیایم که پدر و مادری عادی نداشتم ، نه فکری و نه جسمی . آنها معلول اما فوق العاده باهوش مهربان و سخت کوش بودند. مادرم هم معلولیت داشت. البته هر دوشان نه تنها از پس کارهای خودشان بر می آمدند بلکه کارهای ما را هم انجام می دادند. حتما خدایی وجود دارد وگرنه غیر از معجزه هیچ چیز دیگری نمی تواند اینکه والدینم چهار فرزند سالم داشتند را توجیه کند ؛ حتی علم ژنتیک…
بگذریم …
و برسیم به سوالی که تو پرسیدی
پدرم سال ۸۷ بخاطر یک تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد خواهرم این دو تا فولکس را خرید. تا مدت ها دوستشان نداشتم. با خودم فکر می کردم چه دلیلی دارد سختی هایمان را دوره کنیم . اما مدت هاست که دیگر اینطور فکر نمی کنم. قبلا که نگاهشان می کردم یاد تمام چراغ قرمزهایی می افتادم که با پدرم توی فولکس بودیم و مجبور بودم نگاه های عجیب آدمها به فولکس آبی و پدرم را تحمل کنم. یاد می افتاد به روزهایی که پدرم می آمد در دبیرستان دنبالم و دوستانم با وجود شناختشان از خانواده من باز هم پچ پچ شان به راه می افتاد
الان که نگاهشان می کنم لبخند می زنم…
به یاد مردی می افتم که سی سال با شرافت برای دولت کار کرد. هنوز هم چیزهای مورد علاقه ام را با حقوق مستمری پدرم ( و نه با حقوق خودم ) برای خودم می خرم. میخواهم احساس کنم هنوز هم هست. البته که هست… به یاد مردی می افتم که قاری برجسته کشوری بود. به یاد صوت قرآنش هر روز صبح و هر عصر توی خانه مان. به یاد مردی می افتم که در دوران دفاع مقدس شش ماه به جبهه رفت. به یاد مردی می افتم که در اوج جنگ دفاع مقدس ، همسر و سه فرزند کوچکش را با همین ماشین از خرم آباد به یزد آورد تا آنها را از بمباران های پیاپی حفظ کرده باشد. شهری که بعدا زادگاه من شد.
به پدرم که فکر می کنم احساس می کنم اگر یک دهم او پشتکار و اعتماد به نفس داشته باشم ؛ چقدر زندگی ام تغییر می کند. ای کاش داشته باشم…
مرسی که سوال های سخت می پرسی . سوال هایی که جواب های سخت تری می طلبد…
ای کاش پدرم بداند که آن روزها با تمام توانم چکش می زدم…
آخی یاد اون مثال شما درمورد سوزنبان و بچه های بازیگوش روی ریل افتادم. چقد دوسش دارم اون حرفارو…
من یه ارگ کوچولو دارم که برای من زمان رو متراکم کرده داخل دکمه های سیاه و سفیدش. کلی زندگی توی هر کلیدش برام جریان داره. کلی حرف و خاطره. با نوشته شما حرفاش رو به خودم یادآوری کردم. سپاس
من دو شي و يك بو در ذهن دارم كه به نظرم زمان متراكم شده اند:
۱- يك بلوز بافتني از مادر مرحومم به يادگار دارم كه علي رغم سطح سواد پايين تلاش مي كرد جديدترين و پيچيده ترين طرحهاي بافتني را به خاطر من يادبگيرد و ببافت . و اين لباس براي من يادگار روزهايي است كه اين تنوع در ماشينها و الياف براي بافت لباس وجود نداشت و پوشيدن لباس دست بافت دسترنج روزها و هفته تلاش براي انتقال مهربوني مادرانه بود .
۲- بدون شك در سه سال گذشته مهمترين اشياء متراكم شده زمان براي من بخشي ازهارد گوشي موبايل و لپ تاپ و كامپيوترم است كه فايل هاي صوتي و تصويري و مستندات مرتبط با روزنوشته ها و متمم را در خود جاي داده اند و تغييرات قابل توجهي رو در سبك زندگي رو براي من يادآوري مي كنند .
۳- بوي سالنهاي پرس و ماشينكاري و قالبسازي كه براي من تداعي كننده سالهايي است كه دستهاي كوچك من در كنار استادكاران درجه يك ارمني تراشكاري بارها زخمي شد و آن محيطهاي دوست داشتني باعث شد رشته دانشگاهي خود را انتخاب كنم و در قسمت قالبسازي محل كارفعلي جذب شوم و متاسفانه به خاطر متلاشي شدن زود هنگام سازمان طراحي و ساخت قالب ( يكسال و نيم پس از استخدام اينجانب ) در كارخانه اي كه در آن مشغول هستم و عدم آگاهي و تجربه كافي در اين صنعت و نداشتن مشاورين مناسب مسير شغلي ام عوض شد .
البته از حدود ۵ سال قبل در ريكاوري مجدد ذهني به توانمندي ها و علاقه هاي خودم بيشتر توجه كرده و اين روزها حال خيلي بهتري دارم .
پیش نوشت: حدودا یه ساعته دارم فکر می کنم که چطوری و با چه واژه هایی روز معلم رو به تاثیرگذارترین معلم زندگیم تبریک بگم، میخوام قشنگ ترین واژه هارو به کار ببرم اما انگار ذهنم قفل شده، اصرار هم دارم که همین امشب تبریک بگم نه فردا، حس می کنم فردا دیره:)
میخوام بگم سال ها درس خوندم اما چیزهایی که شما به من یاد دادید رو در هیچ مدرسه و دانشگاهی یاد نگرفتم
ممنون که به من قدرت اندیشیدن، تغییر کردن، جرات کردن و خودباوری رو می آموزید.
تک تک فایل های صوتی متمم، دفترچه های یادداشتم از درس های متمم برای من ارزشمند محسوب میشن اما دوست دارم اینقدر خوب یادشون بگیرم که یه روزی دیگه بهشون نیاز نداشته باشم و راضی بشم که به عزیزی دیگر هدیه کنم.
روزت مبارک بهترین و دوست داشتنی ترین معلم دنیا
شاد و سلامت باشید
پی نوشت:
نمی دونم ارسال رو بزنم یا نزنم. نیمه های شب هست و هر چه به نوشتار در آمد از دل برآمد. خیلی دوست داشتم بهتون تبریک بگم.
ببخشید که شاگرد خوبی نیستم براتون، دارم سعی می کنم بهتر بشم
.
محمدرضای عزیز سلام
” از آن روزهایی که در سرمای بیست و هفت درجه زیر صفر مشهد کار میکردیم و کفشهایمان از سرما به کف سبد نصب کابل میچسبید و جدا نمیشد،”
لطفا” یک عکس هم از واگنهای خریداری شده برای آن خطی که شما کابلهای آن را نصب کرده اید و الان در پارکینگ اتوبوس رانی ابراهیم آباد مشهد خاک می خورد تهیه کنید .و عنوان عکس را بگذارید اشیا ئی که تجربه گرانبهای تاریخ هستند ،چه خوشمان بیاید یا نه ؟
نمى دونم چرا وقتى گذشته رو بازنگرى مى كنم ، خاطرات خوب ، مثل يك نسيمِ خنك و زودگذر ، مياد و رد مى شه . ولى وقتى به خاطرات غم انگيز و ناراحت كننده مى رسم ، انگار يك هواى دم كرده و شرجى ( مثل هواى تابستوناى شهرمون ) ، روى قلبم ايستاده . و از اونجايى كه هميشه حجم خاطرات غم انگيز بيشتره ، اين حالت اخير رو زياد تجربه مى كنم .
من وسيله اى ندارم كه زمان رو در قالب ماده متراكم كرده باشه ولى مغز متراكمى دارم كه هر وقت بهش مراجعه مى كنم ، زمان رو در قالبِ خاطرات تلخ برام رونمايى مى كنه .
محمدرضای عزیز، سلام
امروز به خاطر زود رسیدن به محل کارم، لازم شد ساعتی پیاده روی کنم. در تمام مسیرم بوی گلهای یاس روح آدم را نوازش میداد. و گویی دوباره زنده می شدم. طوری که، کیف ام هم احتمالا گلها را نوازش میکرده که بوی یاس گرفته! 🙂
بیش از سالی هم بود که آلبوم موسیقی و خوانندگان مورد علاقه ام را گوش نمیکردم. اما امروز فرصتی شد که بخشی از این آلبوم ها را گوش بدهم.
در میان آنها، شعر “قصیده دوهزار” مجتبی کاشانی با صدای خودت را میشنیدم…؛
به خودم آمدم که دارم برایت می نویسم تا از اشیایی که زمان را در قالب ماده در خود دارند، بگویم. هر چه گشتم، نبود. یعنی نداشتم.
اما من هدیه ای ارزشمندتر داشتم. هدیه ای که در همه جا بود؛ در همه جا. در همه ی حرف هایم؛ در تفکر و اندیشه ام؛ در عمل ام؛ در نوشته هایم؛ در کتابخانه ام و در تمام کتابهایم که شاید با قلمی نیز ابراز شود، خط به خط آنها را خوانده ام؛ در تمام مستندات درس هایم که می آموختم؛ و در تمام زندگی ام بود.
آری، در تمام زندگی ام این هدیه ارزشمندتر را داشتم.
و اگر عمری از من به بیهودگی سپری نشد؟ پاسخ اش را نیز بارها از خود شنیده ام.
گاهی لازم است عمری سپری شود تا بدانم هدیه های ارزشمندتری را در زندگی ام دارم. اینکه چگونه است؟ این مسیر زندگی را چگونه طی کرده ام؟ اینکه کجا هستم و چه می کنم؟
عمری را در خدمت معلمی سپری کردم که اگر هیچ از او در وجود خود به ثمر ننشانم، او را همواره در زندگی خود داشته ام. و از وجود و حضورش برای تمام بودن هایم نوشانده ام.
محمدرضای عزیز، “من معلم بزرگی چون تو را داشتم و ارزشمندترین هدیه ای که دارم.”
من نیز همچون شاگردانی که بسیاری از حرف هایت را از نگفته هایت آموختم؛ و جسم و روح و جان را پای همه ی سخنان ات مینشاندم و می نشانم.
“معلم عزیزم، روزت گرامی باد. آرزو دارم همواره سلامت و سرزنده باشی. و حضورت برای تک تک شاگردانت پاینده باد”.
و کاش حالا که سعادت دیدارت هم نیست، شماره تماسی داشتی که میدانستم می توانم مستقیم صحبت کنم؛ تا عادت دوست نداشتنی ارسال پیام به جای تماس را هم بتوانم ترک کنم 😉
من معمولا چیزهایی رو که خیلی دوستشون دارم رو پیش خودم نگه نمی دارم بلکه اونها رو به بهانه های مختلف هدیه میدم به اونهایی که برام عزیز هستند چون با اینکار لذت بیشتری می برم. با خوندن این پست یاد یکی از خاطره انگیزترین وسیله ای که می تونست متراکم ترین زمان رو برای من داشته باشه افتادم، که اون” کتاب کلاس اولم” در سایز کوچکش بود که از شهر کتاب خریدمش .اون کتابها منو بردند به سی و هفت سال پیش، با دیدن عکس ها و ورق زدن هر صفحه اش خاطرات شیرین زیادی رو برام زنده کرد. یاد معلم دوست داشتنی کلاس اولم افتادم که با مهربونی و صبر و حوصله اش منو عاشق درس و مدرسه کرد. عشقی که هیچ معلم دیگه ای نتونست اون رو در من زنده کنه. اونقدر ذوق زده و خوشحال بودم که نمی دونستم این شادی رو با کی شریک بشم که این عشق رو بفهمه و درک کنه. برای همین اونو با قشنگ ترین و زیبا ترین احساسم هدیه کردم به یکی از عزیزترین دوستانم .
معلم راستینم! چقدر خوشحالم که حسرت معلم خوب وعاشق رو تا قبل از مرگ، در دلم نگذاشتی و افتخار دادی تا شاگردت باشم. به خاطر همه نفهمیدن هایم از تو معذرت می خواهم، چون می دانم که برای فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن چقدر درد می کشی.
پیشاپیش روزت مبارک!
برای من از همه کارگاه و انبار و دفتر تولید رنگ ام ، فقط یک لیبل مانده و یک دفترچه فرمولاسیون .
خاطرات شب بیداری هایم ، پای پیاده در شهریار و ملارد و کرج دنبال مشتری گشتن هایم و همه چک هایی که پاس شدند و نشدند ، و خاطرات شرکاء و دوستانی که در اوج درگیری ها و گرفتاری ها رهایم کردند تا آوار تامین کننده ها و بانک ها و کارگرهای بیکاری که التماسم میکردند کارگاه را نبندم مرا با خودشان دفن کنند .
امروز که یادشان می افتم بغض گلویم را میگیرد ، ولی خوشحالم از اینکه هنوز زنده ام ، هنوز گوشه ذهنم دوباره شروع کردن را برنامه می ریزم و از همه آن روزهای تلخ اگر بخواهم فقط یک تجربه را برای دوستانم بگویم این است : برای شروع روی یک محصول تمرکز کنید ، وقتی محصولتان جا افتاد و احساس کردید که مسر بلوغ را طی میکند ، محصول بعدی را بیرون بدهید
چند وقت پیش بیشتر چیزهای نوستالژیک زندگیمو ریختم دور. می خواستم آدم جدیدی بشم، انقدر متفاوت که دیگه یاد گذشته ها منو خوشحال نکنه ولی بعضی چیزها رو نگه داشتم: من هر گلی که دریافت کردم طی ۱۵ سال اخیر دارم. بیشترش لای کتابها خشک شده. بعضی هم در ظرف های شیشه ای. احساس خوبی از دیدنشون دارم. نامه هایی که پدرم برام از بچگی می نوشت، انشایی که در ۱۱ سالگی موجب تحسین معلم هام شد و من برای اولین بار متوجه شدم در مدرسه فقط برای درست جواب دادن به سوالات ریاضی و بهتر حفط کردن کتاب ها قرار نیست تشویق بشیم! قران ویژه ای که چندین سال قبل در سفر حج بهم هدیه دادن، سر رسیدی که چکیده وظایف کاریمو در مقطعی اونجا یاداشت می کردم، دست نوشته ی اختصاصی معلم زبان اول راهنماییم برای من، یک لپ تاپ توشیبای قدیمی که مادرم برایم خرید در زمانی که تازه ورشکست شده بودیم و از نظر مالی خیلی تحت فشار بودیم و هنوز بابتش خجالت می کشم. یک کارت پستال از بهترین معلمم، محمدرضا شعبانعلی که در بهترین جای منزل قرارش دادم، هر روز می بینمش به یاد تمام چیزهایی که از او یاد گرفتم. معلم عزیزم پیشاپیش روزت مبارک. همیشه سلامت باشی.
با عمری کمتر از نصف عمر محمدرضا میشود گفت زمان زیادی را زندگی نکرده ام اما اشیائی هستند که یادگار زمان هایی پر تراکم از زندگی ام باشند. یکی از آن ها یک انگشتر است، ارزان و پلاستیکی،حدودا سه سال پیش کمتر از پنج هزار تومان خریدیم، امروز که ذره ای طراحی میفهمم، میبینم که ابتذال برای طراحی شلوغ این انگشتر بی انصافی در حق واژه است اما من این انگشتر را دوست دارم. زمانی را برایم متراکم کرده که شدیدترین و جذاب ترین احساسات را تجربه میکردم. نمیدانم در کدام فیلم بود ( اگر اشتباه نکنم her) دیالوگی بود با این مضمون که تا کنون همه احساسات را تجربه کرده ام و از این به بعد همه اش نسخه ای ضعیف تر از احساسات سابقند.این انگشتر برای من نماد روزهایی ند که احساساتی دست اول را در زیبا ترین حالتش تجربه میکردم، فارغ از اینکه در انتها چه شد و اصلا این انگشتر دخترانه در دست من چه میکند.
———————————————————————————————
محمدرضا میدانم که بی ربط به این پست است اما بعد از دو سوال سالیدورک و روانشناسی گفتم حالا که دور دور جواب دادن است من هم بپرسم.
شریعتی در یکی از کتاب هایش( که هرچه گشتم و سرچ کردم پیدایش نکردم) خاطره ای نقل کرده بود از یک فعال حقوق زنان در دوره پهلوی. بعد گفته بود که روزی دختر این دوست بیمار میشود و به همراه دوستان دیگر به عیادتش میروند. بعد سلام و احوال نوبت به احوال پرسی حال بیمار که میشود همان دوست نواندیش شان به جای بردن نام کوچک دخترک از واژه ای مشابه منزل ( دقیق خاطرم نیست که واژه چه بود) برای اشاره به دخترش استفاده میکند. بعد هم نتیجه گرفته بود که تربیت و ریشه هایش چیز هایی ند که به سادگی از شخصیت خارج نمیشود، حتا اگر مانند این رفیق در جبهه ی متضاد آن بجنگی.
فارغ از ضعف نتیجه گیری این روایت ، من هم در میدانی دیگر مشابه چنین وضعیتی را در مورد خودم تجربه میکنم. بعضی از رفتار هایم(ناشی از محیط و تربیت) به شکل بیمار گونه در تضاد با باور هایم هستند و در پیدا کردن ریشه آن ها سردرگم هستم. دوستان روانشناس و روان کاو هم که تا جایی که من میشناسم و میبینم عمری ست در حال گذران تعطیلات به سر میبرند.
کتابی، انسانی، روشی، میشناسید که بتوانند به من کمک کنند؟
دوست عزیز خودشناسی بخش مهمی از مشکل شما رو برطرف میکنه.
محتوای متمم هم واقعا برای رسیدن به هدفتون میتونه به خوبی کمکتون کنه.
هر چقدر بیشتر خودتون رو بشناسید، راحت تر و سریع تر میتونید مهارت و توانمندی خودتون رو
در زمینه های مختلف (شخصیتی) بالا ببرید و با این، گام برداشتن برای رسیدن به شخصیت دلخواه رو برای شما راحت تر میکنه.
من منکر تاثیر محیط و تربیت بر رفتار خلاف بر باور نیستم. اما بیشتر عوامل رو درونی تاثیرگذار میدونم. وقتی آدم به مرحله ای از رشد میرسه که میتونه خودش مربی و تربیت کننده خودش باشه باید تلاش کنه که باورهاشو سازماندهی کنه و رفتاری مطابق با باورهاش داشته باشه.
(تمام این صحبت ها نظر و تجربه شخصیه)
سلام به همه عزیزان
یکی از کشوهای کمدم هست که توش وسایل زیر پیدا میشه:
– اولین کتابی که من رو به نجوم و آسمون علاقهمند کرد (شگفتیهای آسمان)
– جزوهای که تابستون بعد از کلاس سوم دبستان سر کلاس نجوم کودکان توی رصدخونه زعفرانیه نوشتم.
– یه سری گردونه و نقشههای رصد آسمان.
– عکسهایی که برای اولین بار با دوربین آنالوگ زنیت از آسمون گرفتم.
– یه شهابسنگ که وقتی توی دوره کلاس نجوم شاگرد اول شدم بهم کادو دادند توی کانون پرورش فکری.
و کلی بروشور، کاغذ، وسایل مختلف و چیزای اینطوری.
اینا چیزایی بود که منو سر به هوا کرد و مسیر زندگیم رو عوض کرد. قبل از اینکه بخونم و بدونم علم چیه و تفکر علمی و تفکر سیستمی چیه، منو با مفاهیمش آشنا کرد. وقتی نگاهشون میکنم یاد کلی آدمهای عزیز و برنامههای جذاب میافتم. معلمهای نجومم، دوستانی که الان اکثرشون رو یه گوشهای از دنیا میشه پیدا کرد، کسوف سال ۷۸، مقابله و نزدیکترین فاصله مریخ تا زمین، گذر زهره سال ۸۳، ماه گرفتگیها، بارشهای شهابی، رصدهای بیرون شهر وسط کویر، روزهای نجوم، باشگاههای نجوم، مجله نجوم، المپیاد نجوم، برنامه آسمان شب و … .
پوشه ای دارم که داخلش پر از کاغذ است
مدارک به دنیا آمدنم
برخی کارنامه های دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه
قبض های رسید اجاره خانه دانشجویی ام
روزنامه ای که نامم برای قبولی کنکور در آن درج شد
کارت های عروسی و بعضا مجالس ختم عزیزانم
اولین دسته فاکتوری که برای کارم استفاده کردم
نامه ها و برگه های اقدام برای سربازی و گواهینامه و گذرنامه
تبلیغات پر شور و حیاتی شورای دانش آموزی از دبستان تا دبیرستان!
برخی رسید های مربوط به کار و فعالیتم و کپی برخی چک ها و واریزی ها و برداشت ها و اجاره نامه ها و…
و صدها مدرک مهم و غیر مهم دیگر که وقتی نگاهشان می کنم، تمام زندگی ام مرور میشه
و همیشه بغض می کنم
خاطرات هر چقدر هم شاد و خوب باشه، شاید بشه گفت که دردناکه
چون دیگه خاطره شدن
و مدرکی که امروز داخل پوشه میره:
اسکرین شات اولین کامنت در سایت محمدرضا شعبانعلی
سلام
چه Timeline باحالی درستی کردی 🙂
سلام.
یک چیزهایی دارم که دم دست اند.
یک چیزهایی هم دارم که می بینم شان گرچه فیزیکی نیستند.
یک چیزهایی هم بود که می شد داشته باشم ولی نخواستم. دلیل این آخری را تو خواهی دانست و کسانی که این کامنت را می خوانند؛ با کس دیگری از آن صحبت نکرده ام.
——
– آن چه دم دست است، «نقشه ی ایران» است. از وقتی که در سنین کودکی پدر بزرگ که معلم بود ما نوه ها را دور خودش جمع کرد و برای مان از گربه ی نشسته بر نقشه ی جغرافیا گفت، تا روزی که آن قدر به بهانه ی درس جغرافی نقشه را روی کاغذهای مختلف کشیدم که دیگر بدون نگاه به صفحه ی کتاب،از حفظ این کار را می کنم و تمام چروک های این نقشه را حفظ شده ام ، تا وقتی توفیق اجباری برای دفاع از آن را یافتم ، تا شهادت عباس- که قبلا اینجا نوشته ام- و دوستان دیگری که برایش جان دادند، تا حالا که با هر ترانه ی «ایران» اشک از چشمانم جاری می شود و تا همیشه که ملاکم برای تقسیم آدم ها به دوست داشتنی و دوست نداشتنی «میزان تعلق خاطر» و «تلاش» آن ها برای ایران است، این نقشه و این نام، متراکم شده ی زمان است.
– آنچه فیزیک ندارد و می بینمش، «متمم» است که حتی اگر کسی این را اغراق بنامد فرقی نمی کند؛ اگر دانش گمشده ی مومن است که پیامبر فرموده، «متمم» هم گمشده ی من بود که «دانش جو» هستم. چقدر تلاش کرده ام و حسرت خورده ام و زحمت کشیده ام و این در و آن در زده ام که به چنین فضایی وصل شوم. هر که مثل من عطش بی پایان آموختن داشته و درد بی پایان نیافتن، تایید می کند که متمم آن قدر عزیز هست که دست کم به اندازه ی همه ی حسرت های آموختن که حدود چهل سال به دل کشیدم برایم خاطره انگیز باشد.
من پاسخ همه ی پرسش های پرسیده و نپرسیده ام را، حتی پرسش هایی که چگونه پرسیدن شان را نمی دانسته ام، در «متمم» یافته ام.
– آنچه می شد داشته باشم ولی نخواستم، یادگاری فیزیکی از پدرم بود. وقتی او رفت هر یک از یادگارهایش را کسی برداشت. من چیزی نخواستم. آخر برای خودم بد می دانستم که یک شیء فیزیکی بخواهد پدر را در یادم نگه دارد. هیچ شیء ای از او جز بدن خاکی ندارم ولی یاد و خاطره ی او در تمام لحظات زندگی من حضور دارد. من در زمان زنده بودنش تلاش برای کشف او را شروع کرده ام و هنوز این روند ادامه دارد.
————–
بند آخر را خودت باعث شدی بنویسم. حالا که یک کوچولو خاطره ی ماریو را فراموش کرده بودم، دوباره آن را به من یادآوری کردی.
اشکال ندارد هر وقت دوست داشتی هر مطلبی را بنویس؛ این که چطور اشکم را در محل کار جمع کنم که کسی نفهمد مشکل من است. از پسش بر می آیم.
ممنون.
سلام
چیزهای زیادی برام این تداعی رو داره و خیلی وقتها با دیدن چیزی مثلا یه خودکار ساده که اصلا ربطی به گذشته و زمان خاصی نداره در لحظه وارد یک زمانی میشم. وقتی این لحظه نگار رو خوندم اول یاد گل های خشکم افتادم و البته خیلی چیزهای دیگه مثل اسباب بازی هام یا کارهای تذهیب خودم که کنار گذاشتمشون. یه جعبه از گل های رز خشک شده دارم که هنوزم بعد از چندین سال عطر و بوی خودش رو داره. تو دوره کارشناسی دانشگاهمون تو فصل بهار پر از گل بود و ما می چیدیم و به نخ می بستیم و خشک می کردیم که شایدم کار خوبی نبوده ولی هرچی که بود بازم گلها تموم نمی شدن و الان برای من یادآور همون زمان متراکم شده هست با عطر و بویی که هنوز تازس.
من برعکس دو تا از دوستامون به راحتی چیزی رو دور نمی ریزم و اگر هدیه باشه دلم نمیاد به کسی بدم و حاضرم مثل همون رو بخرم و هدیه بدم ولی اونو نگهدارم و اکثرا به خاطر تداعی همون زمان فشرده در قالب ماده هست. با این حال گاهی برام چیزایی رو دور انداختن. مثل روزی که از مدرسه اومدم و فهمیدم مامانم تمام دفتر و کتابهای ابتدایی من و داداشمو داده به نون خشکی به جز یکی از اونا که جدا بوده و یه روز کارم گریه بود و می گفتم ازش پس بگیرید ولی فایده نداشت. این رو می خواستم برای پست “خانه تکانی در زندگی: خزیدن، راه رفتن و پریدن (گام نهم)http://www.shabanali.com”/ms/?p=6722 بنویسم ولی نشد و ظاهرا دوست داشته بیاد اینجا بشینه. اعتراف می کنم بعد از خوندن اون پست تاثیرگذار بهتر از گذشته شدم و بعضی چیزهای اضافی رو خودم دور می ریزم و واقعا احساس خوبیه.
نمیدونم چرا با خوندن این نوشته و بعدش خوندن دوباره نامه به ماریو اینقدر غمگین شدم.جوری که میخوام بشینم همینجور گریه کنم ! گریه کنم تا سبک بشم.
من یه نخ دارم.یه نخ زرد رنگِ بلند که مال اتصالات نساجی هستش و اصلا چیز خاص و مهمی نیست.یکی از دوستام دَستش بود و خوشم اومد ازش گرفتم.خیلی هم قدیمی نیست.مال یکی دو سال اخیرِ.اما بدجور منو یاد دوران دانشگاه و کارایی که کردیم میندازه.تیم و دوستانی که داشتیم و سه چهار سال شب و روز کنار هم کار کردیم و کار کردیم و لذت بردیم.و فکر کنم این نخ مدت ها کنارم خواهد بود.
من بیرحمی خاصی توی دور انداختن وسایل قدیمی دارم ولی یه سری برگههای امضاشده دارم که جزو معدود چیزهایی هست که حدود ده ساله دارمشون.
دوران دانشجویی تقریبا به هر چیزی که به ما مربوط بود و نبود اعتراض داشتیم و من هم اغلب به عنوان یکی از رهبران اعتراضکنندهها مشغول جمعآوری امضا بودم. این سری برگهها هم از یکی از همون اعتراضها باقی مونده، برگههایی که امضاها و شمارهدانشجوییها و اسم دوستهای دانشگاهیم توشون هست؛
دوستهایی که بعضیهاشون الان اروپا و آمریکا هستن،
بعضیهاشون هم همین نزدیکی هستن ولی فاصلهی ذهنها و دلهامون از فاصلهی شهرهامون بیشتره،
بعضیهاشون هم دیگه توی این دنیا نیستن، دوستی که توی اردوی تفریحی آخرین روز دانشگاه افتاد توی آب و نه بهآبزدن بچهها نجاتش داد و نه فریادها و گریههاشون، دوستی که توی سفر بیبرگشتش به کربلا اتوبوسشون چپ کرد و حتی جسدش هم ایران برنگشت.
نمیدونم شاید نگهداشتن این امضاها یه جور خودخواهی بوده، شاید من میخواستم اون آدمها را توی زمان منجمد کنم؛ تا مانع رفتن و دور شدن و مردنشون بشم.
یه ساعت شنی که سال ها پیش از دوستی هدیه گرفتم. و به جز این نوع از اشیاء ، یه عکس با ۵ سال خاطره و داستان های تلخ و شیرین و دردآور و هیجان انگیز که حاضر نیستم بعضی از این خاطره ها رو حتی با یک نفر دیگه شریک بشم!
تصویری که طی پنج سال گذشته علاوه بر قاب عکس روی میزکار اتاقم. همیشه و همه جا همراه منه.
اوایل دیدن این تصویر برای اطرافیانم غیرعادی بود. اما حالا عادی شده و معمولی. دیگه هیچ کسی در موردش چیزی نمیپرسه. اینکه این تصویر کیه؟ یا چرا تو اتاق منه. ولی برای من عادی و معمولی نیست. پر از خاطره ست و داستان های مختلفی که یک سری از اون ها ساخته شدن، و یک سری رو هم خودم ساختم! و یادآور یک عهد، تا بلکه شاید یک روز ناگفته های دلم به صاحب این عکس گفته بشه و ناگفته های صاحب این تصویر هم. گفتگویی که سالهاست منتظرم اتفاق بیفته. نه یک گفتگوی معمولی. که گفتگویی در یک بی مکانی و بی زمانی، آن هم نه به زبان سر، که با زبان نگاه. چرا که باورم شده “وقتی دیوار زبان میان دو نفر کشیده می شود آن وقت مطلقا زبان هم را نمی فهمند! ” اما انگار نمی شود که نمی شود که نمی شود
من جز عکس، چنین شی ای توی زندگی ام نـدارم. یا الان یادم نمی آد. اما عکس هایی هستند که دوره های طولانی همراه بودم و خود عکسها داستانها دارند و مرورشون هم داستان ساز شده اند.
محمدرضا جان، یه پیشنهادی به ذهنم رسید گفتم شاید بتونم مطرحش کنم
شما «لحظه نگار» رو به خوبی مطرح کردی و الان هم داری ادامه اش میدی. من به خودم و خاطرات آموختنم از شما و یادگیری کریستالی که فکر میکردم این ایده به ذهنم رسید.
اومدم که اینجا مطرحش کنم، شاید اجراش کردی و ما بیشتر ازش بهـره مند شدیم و بهتر با تو زندگی کردیم.
.
پیشنهاد من را اندازی «صوت نگـار روزنوشته ها»ست. یعنی فارغ از رادیو و دروسی که به صورت صوتی به ما ارائه کردی، وقت بگـذاری و روزنوشته هات روهم صوتی بگی.
یا برخی روز نوشته ها رو در قالب کلمات بیاری و براش به صورت تکمیلی صوتی حرف بزنی.
اصلا هم قرار نباشه که چهارچوب های ارائه درس رو داشته باشه. گوشی رو توی خونه بگیری دست برامون حرف بزنی بدون دغدغه هایی که ممکنه وجود داشته باشه.
کوتاه یا بلند بودنش رو هم خودت بهتر می دونی. عین روزنوشته ها، فقط صوتی. یا مرکب از هر دو.
.
سابقه این مدل آموختن از تو در کانال ِ تلگرامی مدل ذهنی، برای من عالی بود. واقعا گاهی لازم بود منظور و مفهومی که در کلماتت گنجوندی رو با «لحن» و «روحی» که در گفتارت هست، به ما منتقل کنی.
من به عنوان شاگرد کوچک تو این درخواست رو مطرح میکنم.
امیدوارم حداقل سه ماهی تست بشه تا نتیجه اش رو با هم ببینیم. من قول میدهم به دقت برات گزارش کنم.
سلام سجاد عزیزم.
راستش نمی دانم پاسخ محمدرضا به پیشنهاد خیلی خوب تو چیست.
ولی من هم دوست دارم صدایش را هر کجا و به هر بهانه ای بشنوم مثل اینکه همیشه از دیدنش خوشحال می شوم. بخصوص اینکه هر وقت صدایش را شینده ام بحث علمی بوده و معتقدم دلنوشته هایش را اگر برایمان بخواند حس متفاوتی را تجربه خواهیم کرد.مثل گفتگو با فرشته ی مرگ.
اما نکته ای هم هست که گاهی در مورد نوشته های اندک خودم با آن چالش دارم. وقتی خیلی تو حالی خیلی خوب یا متفاوت چیزی می نویسم، برای خودم دوباره خواندنش آن حس خاص را تکرار نمی کند. انگار حس خیلی خاص – شاید برای من- با نوشتن به اوج می رسد و وقتی نوشتن تمام شد، دیگر هیچ چیز، حتی بازخوانی همان نوشته هم نمی تواند آن حس را تکرار کند.
خدا کند برای معلم عزیز ما این گونه نباشد و به پیشنهاد تو عمل کند.
ممنون.
من یه اعتقادی دارم
برای کسانی که خیلی دوست شون دارم نمیرم هدیه بخرم. از چیزایی که دارم و یا هدیه گرفتم و واسم عزیز هستن هدیه میدم. اینجوری یه بخشی از وجود خودم رو هدیه میدم، نه یه محصول موجود توی فروشگاه رو
من از یه دوست خیلی نزدیک یه خودکار نفیس هدیه گرفتم که جعبه اش پیش خودمه و خودکارش رو بعد یه مدت هدیه دادم به صمیمی ترین دوستم.
یکی از چیزایی که بهشون سر می زنم عکس های قدیمی با دوستانم هست. دلم می گیره وقتی می بینم یه وقتی چقدر با هم بودیم چقدر خاطره داشتیم. چقدر بی ریا می خندیدیم. چه خوب بوده اون روزها. چه قول و قرارهایی گذاشتیم. یادمه مثلا من می گفتم شریف قبول بشم به همه شام میدم، مهسا میگفت امیر کبیر قبول شم به همه سکه میدم(الان فکر می کنم می بینم سکه چرا؟)، زهرا یه قول دیگه و بقیه بچه ها همین طور. خیلی هامون به اون چه خواستیم نرسیدیم. اتفاق بدی که برای یکی از دوستام افتاد از همسرش جدا شد و من بعدا فهمیدم و چقدر خودمو سرزنش کردم که چرا از این قضیه زودتر باخبر نشدم و شاید کاری از دستم بر میومد (الان که دارم اینو می نویسم ته دلم خالی شد). چقدر الان دیگه از خیلی هاشون خبری ندارم. نمی دونم چرا دلم گرفت. چقدر آدم ها هستند میان تو زندگی آدم و یک روزی هم میرن و یروزی هم ما خواهیم رفت. بعضی وقتا فکر می کنم اگه دنیای دیگه ای نباشه فکر کردن به این دنیای فانی چقدر وحشتناکه. این که یروز قراره کسانی رو دوست داریم دیگه هیچ وقت نبینیم. اینکه پدر و مادرمو هیچ وقت نتونم ببینیم. شاید یه دلگرمی برای کسانی که یه عزیزی رو از دست دادن این باشه که یروز بتونیم دوباره بهشونو ببینیم. یا اینکه هرجا و هر زمان که باهاشون حرف بزنیم صدامونو بشنون.
این چند روزه که فکر مشغول یکی شده میگم واقعا چی میشه که دو تا ادم به هم یک طور دیگه فکر می کنن. این که خواسته جواب بدم، به این فکر می کنم که آیا می تونم باهاش کنار بیام یا اصلا بهتره بهش فکر نکنم و من آدم مناسبی براش نیستم. اگر بشه میشه همیشه کنار هم باشیم یا نه.
هر چی هست که چقدر عجیب غریبه این دنیا این دوستی ها و وابستگی ها.
با خوندن این مطلب اشکم در اومد.
من یک جعبه سفید کوچیک دارم که هر چیزی برام خاطرهانگیز و باارزش باشه توش میذارم. برخی از اوقات چیزهایی رو از این جعبه در میارم و میذارم روی میزم که تا مدتی جلوی چشمام باشه. البته خیلی سراغ این جعبه نمیرم چون با دیدن وسایلش بدجوری توی خاطرات تلخ و شیرینش غرق میشم. و از همه بدتر برخی از اوقات، پیدا شدن حس مزخرف حسرت گذشته و به یاد آوردن کارهایی که میتونستی انجام بدی ولی ندادی.
به نظرم یکی دیگه از اون چیزهایی که زمان را در قالب ماده متراکم می کنه، عکسها باشن.
دیدن عکسهای دوستانی که الان هیچ خبری از اونها نداری ولی در گذشته بخش جدایی ناپذیر زندگیت بودن و یا عکس عزیزانی که از دستشون دادی. و قاب کردن اون عکس و قرار دادنش در یک جای مناسب، تنها گزینه پیش روت برای یادآوری حسهای قشنگیه که با اون عزیز تجربه کردی.
پینوشت: اصلا نمیتونم جلوی اشکهام رو بگیرم. خیلی وقت بود که این جوری بغض نکرده بودم و دلم تنگ نشده بود.
شاید خیلی چیزها باشه که این حالت رو برام داره ولی اولین چیزی که یادم اومد قلم و مرکب و کاغذ گلاسه هایی بود که برادرم روش نستعلیق و شکسته نستعلیق می نوشت. دفترچه های مشق خطش، قلمدون هاش، جا مرکبی هاش… . من هیچ وقت استعداد اون رو تو خطاطی نداشتم و خودم دستی بر آتش نتونستم داشته باشم ولی هر موقع این ها رو دستش می گرفت و کار می کرد، می نشستم کارش رو میدیدم و در مورد چه طوری شدنش و خیلی چیزهای دیگه حرف میزدیم با هم. حرف های لذت بخش طولانی…
همین الان هم دور و برم خیلی چیزها هست که زمان فشرده شده تلخ و شیرینم با خانواده و دوستانم رو نشون میده ولی در نگاه اول به چشمم نیومد یا به ذهنم نرسید. شاید چون معمولا اون دسته اشیایی اول به ذهن میان که مربوط به آدم هایی میشن که به هر دلیلی دیگه نیستن یا آرزوهایی که به هر دلیل بر باد رفتن یا مربوط به همون دوره های بی تکراری که یه نمونه اش رو شما گفتید و می دونیم بهش برنمی گردیم. خطاب به خودم میگم، که کاش حواسم به اون اشیایی که زمان فشرده شده خوشایند بودن در کنار عزیزانم رو که هنوز دارمشون برام تداعی میکنه، بیشتر باشه
اگر میشد صداها هم همین خاصیت رو داشته باشن که به نظرم دارن، صدای قلم نی روی کاغذ مخصوصا وقت هایی که حروف کشیده می نوشت رو هم اضافه میکنم
خیلی خیلی زیبا بود.
من یک جعبه بزرگ هدیه با روبانهای قهوه ای دارم که ولنتاین دو سال پیش باید به عزیزی هدیه می شد و نشد. در این حدود بیست و هفت ماه زمان رو با خودش حمل کرده. بیرونش داره فرسوده میشه و داخلش هنوز مثل روز اول…
یکی از چیزهایی که دارم، یه شیشه عطر نصفه است از پدرم ، آخرین هدیه ای که براش خریدم، و گاهی وسط همه تشویش هام اینکه محکم تو دستم بگیرم و به خودم بچسبونمش و بو کنمش آرومم میکنه و یه عالمه خاطره تو ذهنم
یه انگشتر از برادرم، اولین هدیه ای که وقتی اولین سفر تنهاییش رو با پسرعموهام رفتن مشهد برام خرید، یاد روزهای خوش، چقدر به عکساشون میخندیدم تازه پشت لباشون سبز شده بود و همه زشت بودن 🙂 بعدها اینا شد خاطره
و من با هر مرور میگم یادم تو را فراموش
پ.ن: هدیه هایی که نفر اول زندگیم برام خریده و گاهی عصبی میشم از این هدیه ها، از اینهایی که شاید قرار هست باشن و اون نباشه، از این که وقتی چیزی بهم میده و میخواد یادگاری ازش برام بمونه، حتی گاهی حرفهایی میزنه که بعدا تو زندگیم استفاده کنم
پ.ن: اشکمو درآوردید 🙁
البته شما اشکم رو در نیاوردید 🙂 امکان ویرایش ایکاش بگذارید حالا که نوشته هامون بعد ارسال فرستاده میشه و نیاز به منتظر موندن برای تائید نیست.
پ.ن: یک اعتراف: حسود نبودم قبلنا شایدم بودم و خبر نداشتم، ولی به دوستانی که جوابشون رو میدید حسودیم میشه.
لیلا جان (و سایر دوستان عزیزم)
اگر جایی تکمیل یا تغییری لازم بود، کامل و دقیق بنویس (یا یه بار دیگه متن قبلی رو کپی پیست کن و کامل ویرایش کن و به عنوان کامنت جدید بذار و بالاش بنویس: نسخهی تکمیل شده.
من قبلی رو پاک میکنم (یا به دستور شما و بر اساس توضیح شما تکمیل میکنم).
راستی! ارجاع به مطلبی که توی حریم شخصی در متمم گفته بودی، میشه بپرسم با این همه ادب و شعور و کمالات، چرا هنوز ازدواج نکردی؟ 😉
در مورد اصلاح نوشته، چشم از این به بعد با روشی که فرمودید این کار رو انجام میدم.
و در مورد جمله آخر، اصلا انتظارشو نداشتم و خیلی خنده ام گرفت، والا برای پاسخ دادن به این سوال به صورت رسمی،بهونه زیاد دارم 🙂 و یسری جوابهای شیطنت آمیز خنده دار هم دارم تو جمع های دوستانه دختران، که دیگه به زور خودم رو کنترل کردم و ننوشتم 😉
البته میدونم که میخواستید اشاره کنید که کامنت های همه رو میخونید و حسودی نکنم 🙂
ممنونم
محمدرضا، با عکسی که گذاشتی بغض کردمو اشک تو چشام جمع شده.
همین سوزنهایی که تو الان شکستشون رو دوست داری رو منم دوست دارم.
اینجارو بخون
چه روزهایی که توی گرمای تابستون اینجا، من و شوهرخواهرم میرفتیم پیش همین سوزنهای داغ…
چه روزهایی که باهم برای اصلاح طرحمون بحث میکردیم.
اگرچه اون از پیش ما رفت، انقدر خوب بود که رفتنش و جای خالش هم برام درس زندگی داشته و داره.
روحش شاد…
خوندم نادر.
اون مشکل قفل نشدن سوزن رو میشناسم.
یه بار هم خودم وقت عبور آروم از روی سوزن، افتادم پایین با ماشینمون.
به قول راهآهنیها مجبور شدیم قورباغه بیاریم و دوباره قطار رو سوار ریل کنیم.
خدا شوهر خواهرت رو رحمت کنه.
اون خبر که لینکاش رو فرستادی، برام خاطرات دیگری هم داشت. خاطرات ایستگاههای درود و ازنا و بیشه و چمسنگر.
با اون آبشار عجیب بیشه.
کاش میشد فضایی ایجاد شه که ساختار اونجاها کمی توریستیتر بشه و مردم بیشتری بتونن زیباییهای اونجا رو تجربه کنن.
خیلی از خانوادههای اونجا، افزایش توریست رو دوست دارند و معتقدند رونق ایجاد میکنه.
اما یادمه بعضی از خانوادهها هم، همسفرهشون که میشدم، میگفتن فرهنگ نسل جدید جوونها رو دوست ندارند و فکر میکنن ممکنه اخلاق بچههاشون رو خراب کنه.
نمیدونم. اما به هر حال، در بین همهی اون سوزنهایی که گفتم، سوزنهای لرستان خاطرههای خاص بیشتری دارند.
و البته اون تراورسهای فلزی که الان خیلیهاشون تعویض شدن و ریلهای U33 که هنوز یه جاهای معدودی هستند و امیدوارم همهشون به UIC50 و UIC60 تبدیل بشن.
ممنونم ازت.
“به قول راهآهنیها مجبور شدیم قورباغه بیاریم و دوباره قطار رو سوار ریل کنیم.”
به قول لیلا خانم دیگه اشکمون رو در آوردی محمدرضا (با گفتن قورباغه بیاریم…)
مرحوم طافی، یه جَک ۱۵۰ تُنی هم درست کرده بود که دیگه بدون قورباغه، بشه قطار رو دوباره گذاشت روی ریل. خصوصا وقتی این اتفاق توی تونل میفتاد و امکان استفاده از جرثقیل هم نبود. جَک، هم حرکت عمودی داشت و هم افقی… بگذریم…
متاسفانه علاوه بر مشکلات اقتصادی و زیربنایی دولتی، مشکلات فرهنگی هم مزید علت هستش که مکانهایی به اون زیبایی از نظر گردشگری رونق نگیره. از نظر امنیت،-که متاثر از فرهنگه- هم چندان به سامان نیستن.
امیدوارم این مشکلات به مرور برطرف بشه و از نظر توریستی هم حرفی برای گفتن داشته باشن.
یه موضوع بی ربط:
محمدرضا بعد از تقریبا یک سال دوستی با متمم، تونستم با توجه به شناختی که از خودم پیدا کردم، بهتر برای انتخاب مسیر زندگیم تصمیم بگیرم. یکی از این تصمیمات فراهم کردن مسیر کاری جدید بوده. فراگرفتن طراحی صنعتی.
محمدرضا تو که مکانیک خوندی و توی صنعت بودی، حتما با نرم افزارهای ۳D کار کردی و با طراحی صنعتی هم آشنایی داری. میتونی راهنماییم کنی که برای طراحی صنعتی کدوم نرم افزار رو انتخاب کنم؟ با توجه به تحقیقاتی که انجام دادم به نظر خودم SOLIDWORKS گزینه مناسبیه.
اگر منابع( کتاب، سایت، خصوصا آدم) مناسبی هم برای یادگرفتن طراحی صنعتی میشناسی لطفا بهم معرفی کن.(خصوصا گرایش طراحی اصلاحی) متاسفانه در مورد این گرایش هیچ منبعی پیدا نکردم.
خودم برای شروع میرم کلاس طراحی و چند تا کتاب پایه برای طراحی صنعتی هم خریدم.
متشکرم.
نادر جان.
راستش من در این زمینه، آگاهی و سواد و تجربهی درست و حسابی ندارم و اطلاعاتم هم چندان به روز نیست که فرد یا سایت یا کتابی رو بشناسم.
تنها چیزی که در ذهنم بود و خواستم بگم اینه که ای کاش در کنار Solidworks نرم افزار SolidEdge رو هم به صورت جدیتر بررسی کنی.
اگر چه Solidworks یه نرم افزار پیشتاز در حوزهی CAD محسوب میشه، اما تا جایی که من با عقل ناقص خودم میفهمم، چند سالیه که روند توسعهاش، بیشتر از جنس اصلاح تدریجی بوده. تغییر جزئی Engine برنامه یا منوها و واسط کاربر.
یه جورایی به خاطر برند خوب و قدیمی و شناختی که ازش وجود دارد، دوران اشرافیت خودش رو به سر میبره و خیلی انرژی و یا ایده صرف تغییرات زیربنایی در اون نمیشه.
الان با توجه به اینکه سیستمهای CAM و به طور خاص پرینت سه بعدی و به شکل عمومیتر Rapid Prototyping خیلی رایج شده و روند ترویجش هم صعودی و تصاعدیه، به نظرم میاد که اگر چه الان اکثر تحلیلها معتقد هستند که SolidWorks و SolidEdge پهلو به پهلوی هم میزنن، اما در سالهای آتی (منظورم خیلی دور نیست. همین دو سه سال) فکر میکنم SolidEdge با فاصلهی بسیار زیادی جلوتر از SolidWorks قرار بگیره.
زیمنس خیلی سریعتر از سایر فعالان حوزهی CAD، متوجه شده که طراحی مبتنی بر تاریخچه یا History Based Design اگر چه هنوز میتواند کاربردهایی داشته باشد، اما نمیتواند به عنوان تنها راهکار، مورد استفاده قرار بگیرد.
Synchronous Technology که به آن به صورت خلاصه ST هم گفته میشود، فرصتهای بیشتری برای تغییر مستقیم و سریع طراحی و خصوصاً تعامل با سایر نرمافزارهای CAD ایجاد میکند. ضمن اینکه قابلیتهای طراحی مبتنی بر تاریخچه (مدل Solid Works) را هم همچنان دارد.
توضیحات کوتاه و ناقصم را ببخش.
ممنونم از پاسخت محمدرضا.
به لطف “کپی رایت” هوشمند در ایران میتونم هر دو برنامه رو دانلود و با بررسی عملی، یکی یا هر دو رو انتخاب کنم. با توجه به توضیحاتت سعی میکنم Solid Edge رو در اولویت قرار بدم.
من یه شی خاص دارم از یه معلم و دوست، که برام حامل پیامها و داستانهای زیادیه از مکانها و زمانهای دیگه.
یه گوشی موبایل. بارها سعی کردم از روی جای انگشتهای پشت گوشی، حالت گرفتن گوشیش رو تقلید کنم و به صدها باری فکر کنم که با این گوشی توی ایسنتا مطلب گذاشته و وبلاگش رو نگاه کرده و سرچ کرده و ….
ارزش بعضی اشیا به داستانهاییه که ذهن ما را در اینجا و الان اشغال می کنند، داستانهای بامعنی از زمان و مکانی دیگر.
اون معلم و دوست هم، خوشحاله که گوشی دست توست.
هدیههای تکنولوژی، یه ایراد بزرگ دارند و اون اینه که عمرشون چندان طولانی نیست.
اما یه حسن خوب هم دارند و اون اینه که خیلی نزدیک هستن به آدمها و یه جورایی عضوی از بدنشون حساب میشن. لااقل با تعریفی که من از تکنولوژی میفهمم، اهداء موبایل شبیه اهداء عضوه 😉
نمیدونم Desire 816 رو تا کی بشه استفاده کرد یا OS اون تا چه ورژنی قابل آپدیت شدن باشه. اما مطمئنم برای سالهای دور، باز هم کاربری متفاوت و مفیدی داره.
ده سال دیگه، میشه به بچهها نشونش بدی و بگی این چیپهایی که الان زیر پوستتون نصب شده، ما یه زمانی در چنین سایز بزرگی دستمون میگرفتیم و این “عضو منفصل” رو که الان به “بخش متصل” بدن شما تبدیل شده، چندان هم دست و پا گیر نمیدونستیم.
محمدرضا جان،
عمر این هدیه (و بقیه چیزهایی که ازت دارم از جمله اون دو ساعت بینظیر)، حداقل به اندازه عمر خودم خواهند بود، مخصوصا اینکه functionality اینها برای من معیار زنده بودنشون نیست. میعار چیزیه که در اینها میبینم و اون فاصله ایه که من دارم با کسی که -به کمک تو و آدمهای والایی مثل تو- میتونم بشم.
محمدرضا اونجا که نوشته بودی گاهی در دلت به خودت میگی:” شاید منطقیتر باشد که وبلاگ و روزنوشته را ببندی.”. فکر کنم یکی از کسایی که خیلی کم ناراحت بشه من خواهم بود. این اشتیاق برای اینکه همیشه باشی و همیشه بنویسی هم یکی از اون عادتهای مضحک من و امثال منه. نوازش و قصه شبانه مامان نیست که باهاش آروم بشیم و بخابیم.
ما غرق شدیم در کامنتها و نوشته های خوب تو، و به طور کلی با کتابها و آموخته هایی که هر کدومشون کافی هستن برای اینکه ما هم طوری زندگی کنیم که سرمون و بتنمون بیارزه و بتونیم “راز فرشته زیبای مرگ را بیاموزیم”.
۱-۲ساله بعد از نوشتن خیلی از نوشته هات یاد جملهی “اگر بودا را در راه دیدی، او را بکش” می افتم ولی جرا ندارم بیشتر در موردش بنویسم.
چقدر ما بدهکاریم به تو محمدرضا، چقدر از تو یاد گرفته ایم و عمل نکرده ایم…
: (
پ.ن: یه اتفاق جالب اینکه من گوشیم رو توی همون تاکسی که باهاش اومدم همایش، جا گذاشتم.
رفع ابهام: منظورم گوشی قبلی خودم بود. توی تاکسی جا گذاشتمش و یه ساعت بعد گوشی تو دستم بود. بهترین هدیهی فیزیکی عمرم. بهترین هدیه هم اون ۲ ساعت بود…
آقای هیوا
این پستتون من رو یاد درس تلخ اما واقعی که زندگی خیلی زود بهم داد انداخت، قصهی ابدی نبودنِ حضور هیچ کس در زندگیمون
این که فرصتی کوتاه برای هم مسیری با آدمهای مختلف بهمون داده میشه، و باید یادمون باشه که این فرصت ابدی نیست و به بهترین نحو ازش استفاده کنیم و لذت ببریم تا بعدها حسرت این رو نخوریم که ایکاش حضور بهتری داشتیم و در کنارشون توانمندیهامون رو زیاد کنیم و یه بخشی از خودمون رو پیدا کنیم و وسعت بدیم و توانمند بودن بدون اونها رو هم یاد بگیریم
این مسئله رو به خودمون هم بدهکاریم به حضور خودمون در دنیا، به خودمون که زندگیمون داره میگذره و شاید ما دقایقش رو قدر نمیدونیم و به بیهودگی میگذره( البته مطمئن هستم این در مورد شما صادق نیست، روی حرفم با خودم هست )
هیوا جان. یه گوشی، حتی ممکنه بیشتر از اون چیزی که ما میتونیم فکرشو بکنیم معنی داشته باشه، اونقدر که حتی در تصور نگنجه… نمیدونم چرا اولش از خوندن این کامنت دلم گرفت. اما بعد خوشحال شدم که محمدرضا گوشیش رو به تو داده. به کسی که با یکچنین حس قشنگ و دوست داشتنی ای ازش حرف میزنه، لمسش میکنه و در موردش فکر میکنه. مبارک و گوارای وجودت …:)
دقیقاً لیلا،
فکر نکنم کسی اندازه تو در این چند سال این رو با گوشت و پوست درک و هضم کرده باشه. خودمون ایمیلی زیاد در موردش صحبت کردیم که چقدر واقعیت مرگ نزدیکترین آدمها سخته و چقدر این آگاهی نسبت به مرگ میتونه زندگی مارو غنی کنه؛ یا برعکس، مارو گرفتار بازی های بیارزش دیگه بکنه و فلجمون بکنه؛ طوریکه خودمون هم متوجه نشیم.
—————————
مرسی شهرزاد عزیز
: )
جالب بود محمد رضا این تصویر به تنهایی هیچ معنایی نداشت اگه اون کلمات رو بهش اضافه نمیکردی انصافا زندگی پرماجرایی داشتی.
من این حس رو تجربه نکردم و چیز زیادی هم از گذشته مثل یادگاری یا چیزی مثل این نگه نداشتم و کتابهایی رو هم که دارم همیشه در حال عوض کردنش هستم . نه از کودکی و نه نوجوانی و دانشجوی و.. هم همینطور نمیدونم خوبه یا بده ولی نسبت به بقیه دوستام کمتر خاطره تعریف میکنم حتی با وجود اینکه دوره سربازیم پر از خاطره های عجیب بود زیاد اهل صحبت کردن در موردش نیستم. فکر کنم داشتن این چنین اشیا و خاطره هایی حس خوبی به آدم بده و ما رو ببره به سالهای قبل هر چند ترجیح میدم این چیزا رو دور بندازم.
گاهی هم از زمان هیچ وسیله ای در اختیار نداری تا متراکم شده اش رو در قالب یک ماده در دست بگیری، لمسش کنی، بهش خیره بشی، و با نگاه یا لمسش لبخندی بزنی یا اشکی بر گوشه ی چشمانت جا بگیره. زمان، گاهی، به جای ماده، برای تو تنها در قالب انرژی متراکم شده. انرژی یک سری حروف، کلمات و جملاتی که در گوشه ی ذهنت یا کنج قلبت جای دادی و تنها قادری با روحت لمسش کنی و با لمسش گاه تا اوج خوشبختی بالا بری و گاه تا قعر اندوه فرو…
سلام
من حس متراکم شدن زمان در شی رو با دیدن اتفاقی بعضی کتاب هاب تست کنکور و جزوه های دوران دانشگاهم (که موقع اتاق تکانی های سالانه چشمم بهشون میفته) تجربه میکنم. کتاب ها و جزوه هایی که میدونم تا آخر عمر دیگه بهشون احتیاج پیدا نخواهم کرد،حس خوبی هم بهشون ندارم و اتفاقا خاطرات خوبی رو هم برام تداعی نمیکنند. اما دلم نمیاد بندازمشون دور.
فروید تو یکی از کتاب هاش (احتمالا کتاب رئوس نظریه روانکاوی بود) میگه در همه انسان ها در کنار میل به زندگی و لذت، میل غریبی هم به مرگ و رنج وجود داره. این جمله همیشه من رو یاد اون زمان هایی میندازه که با نگاه کردن به یک شی، یاد خاطرات و زمان های خیلی ناخوشایندی از زندگی میفتیم. اما علاقه داریم دوباره بهشون فکر کنیم، در ذهنمون تجربشون کنیم و دوباره رنج بکشیم…
پی نوشت : محمدرضای عزیز خیلی وقت بود که میخواستم درخواستی رو مطرح کنم. اما فضای طرحش نبود. تا ابن که در لحظه نگار مربوط به طراحی جلد کتاب سکوت، نگاهم به کتاب های فروید افتاد و این خواهش دوباره شکل گرفت .
بعضی نوشته های شما (مثل متن کوتاه ((تفاوت در نوع زندگی)) یا پاسخ یکی از کامنت ها در بحث علم، منطق، حکمت،فلسفه و ادبیات که به لغزش های فرویدی اشاره کردی) نشون میده لااقل زمانی بحث روانشاسی و به خصوص روانکاوی مورد علاقت شما بوده و راجع بهشون مطالعه عمیقی داشتی. چقدر خوب بود اگر زمانی فرصت شد، راجع به روانشناسی (و فایده مطالعه کتب مرتبط با این حوزه) مطلبی مینوشتید.
من یک سالی رو صرف خوندن کتاب های فروید کردم (به امید استفاده از اونها برای روانسازی! خودم) ..از خوندن حرف هاش لذت بردم، حیرت کردم و البته بهش غبطه خوردم. اما دست آخر نتونستم استفاده ای جهت بهبود زندگیم ازشون بکنم.
محمد جان.
من به روانشناسی و روانکاوی و مطالعات مربوط به این حوزهها، علاقه دارم.
اما متاسفانه مطالعات خیلی کمی در موردشون داشتم.
بیشتر هم کتابهای کلاسیک این موضوعات رو خوندم (از راه انسان شدن راجرز تا به سمت روانشناسیِ بودن مزلو و کتاب قرمز یونگ یا دفتر خاطرات یک دختر فروید).
به نظرم میاد که برای حرف زدن در یک زمینه، صرفاً مطالعهی آثار کلاسیک کافی نیست و باید تبعات و اثرات دست دوم اونها رو هم خونده باشیم و بفهمیم.
(کلاً نمیدونم تو با این حرف من موافقی یا نه. به نظرم همونقدر که برای معرفی و شناخت یک گل، سادهاندیشانه است که فقط به مطالعهی دانه بپردازیم، برای شناختن فرهنگها، افکار، نظریهها وایدئولوژیها، نمیتونیم فقط به سراغ منابع اصیلشون بریم. باید بپذیریم که اونها الان مجموعهی در هم تنیدهای از نظریهها و حرفها و تفسیرها هستند. اجازه بده بدون شرح و بسط بیشتر، این رو بگم که: اگر خار یک گل، دست تو رو بخراشه و من به تو بگم: محمد. از گل دلگیر نباش. اصل گل سرخ اینطوری دستخراش و دلخراش نبوده. یه دونهی گِرد و نرم بوده. بعداً باغبون اومده بهش آب و کود داده الان اینطوری شده! شاید به نظرت استدلال من احمقانه بیاد. اما من مجموعهی گستردهای از تحلیلگران و پیروان دیدگاهها و مکاتب مختلف رو میبینم که دقیقاً این مدل قضاوتی رو دارن!)
همهی اینها رو گفتم که بگم، من مطالعاتم در زمینههای مرتبط با روان، به آثار کلاسیک محدود بوده و هنوز فرصت نکردم به آثار متاخرین سر بزنم و به همین دلیل، فکر کنم زمان بیشتری لازم دارم.
یه دلیل دومی هم وجود داره و اون اینکه دوستان زیادی دارم که از این مسیر، ارتزاق میکنند و به نظرم ممکنه روایتهای من، خیلی خوشحالشون نکنه.
در این میانه، دنبال چارچوب مناسبی برای “گزارش کردن مطالعههام” هستم که هنوز پیدا نکردهام. میگم گزارش مطالعه و نمیگم تحلیلهام. چون در این حوزهها، حداکثر ادعام میتونه گزارش مطالعهی یک خوانندهی آماتور بر روی حوزههای تخصصی باشه و دیگر هیچ.
فکر میکنم دفتر خاطرات یک دختر “فرانک” میخواستین بنویسین.
اشتباه کردم 😐 girl’s diary
نه الهام. میخواستم نامه فروید رو بنویسم در کتاب دفتر خاطرات یه دختر جوان
ناقص نوشتم: http://www.amazon.com/Young-Girls-Diary-Prefaced-Sigmund/dp/B005Q7AB6K
متاسفانه من دقیقا برعکس شما فکر میکردم و احتمالا برای همین بود که از این مطالعات نتونستم نتیجه بگیرم. نظر من این بود که برای آموختن در یک حوزه جدید، بهترین راه ،مراجعه به اولین منابع نگارش یافته در اون زمینه است. برای همین بود که متعصبانه فقط آثار فروید رو مطالعه کردم (حتی حاضر نبودم یک کتاب هم از یونگ بخونم چون فکر میکردم یونگ ((مالک روانکاوی)) نیست!
با حرف های دیروز شما به این نتیجه رسیدم که این سبک مطالعه احتمالا بیشتر به درد کسانی میخوره که دنبال آموختن سیر پیشرفت تاریخی حوزه ای از دانش هستند.
پی نوشت : اما یک نتیجه گیری حاشیه ای از مطالعه آثار فروید این بود که : وقتی عده زیادی از دوستان با ((تفکر این ور آبی !)) مطالعه آثار فردی رو سبب گمراهی میدانند، احتمالا این فرد حرف های خوبی برای شنیدن داره .