در بخشی از کتاب راز مانا مصاحبهکننده از شجریان دربارهی «تجربهی لحظات اوج» میپرسد. لحظاتی که «اوج پرواز احساسی» به وجود آمده و تجربهای رخ داده که بتوان گفت: «دیگر از این بالاتر وجود ندارد.»
شجریان در پاسخ میگوید که چنین نقطهای را تجربه نکرده است. او توضیح میدهد که تجربههای خوبی داشته، اما همیشه حس کرده که میتواند چیزی بالاتر از اینها هم وجود داشته باشد.
او میگوید که گاهی اوقات فضایی ایجاد شده که به نظر رسیده بسیار به چنین تجربهای نزدیک است. اما معمولاً اتفاقی افتاده و همه چیز را به هم زده است.
به عنوان مثال، به یک کنسرت اشاره میکند که فضای شگفتانگیزی داشته و جای سوزن انداختن نبوده. در حدی که پشت صحنه هم عدهای نشسته بودند. به تعبیر او «یک معنویتی در سالن بود که نگو!»
شجریان رابطهی آن شب خود را با مخاطب، وصفناپذیر میداند و میگوید که خودش حس کرده که الان پرواز میکند.
درآمد اول را شروع میکند و نوبت ساز که میشود، گریهی بچهی ششماههای به هوا میرود.
خودش میگوید: «ما داشتیم پرواز میکردیم و آن بچه ما را زمین زد.»
شاید داستان بیاهمیتی به نظر بیاید. اما داشتم با خودم فکر میکردم که شجریان میرود و حسرت لحظهی اوج، به همین سادگی با نوای گریهی یک بچهی شش ماهه بر دلش میماند.
قطعاً این تنها یک نمونه از تجربههای تلخ او بوده است و آن را به عنوان مثال گفته است. اما میتوان حدس زد که چه بسیار لحظههای اوج و تجربههای ناب که در زندگی انسانها میتوانسته باشد و به همین سادگی شکسته و به فنا رفته است.
ما شجریان نیستیم. جایگاه او را هم نداریم. شاید کیفیت تجربههایمان هم چندان ویژه و والا نباشد (شاید هم باشد).
اما میتوان همین داستان را سادهتر کرد و سطح آن را پایینتر آورد و به تجربههای زندگی روزمره رساند.
گاهی پیش میآید که یک دوست، شریک عاطفی، یک همکار، یک نویسنده، یک هنرمند، لحظهی نابی را در گوشهای از زندگیاش تجربه میکند. لحظهای که میتواند در حد عکس کوچکی باشد که در اینستاگرام منتشر میکند، یا ترانهای که زمزمه میکند، یا واژههایی که به هم میبافد و آن را شعر میداند، به دستاوردش – هر چقدر هم کوچک – میبالد یا هر کار ساده و کوچک دیگری انجام میدهد که میتواند لحظهای خاص و تجربهای ناب برای او بسازد.
و ما در چنین لحظاتی، با یک حرف، با یک کنایه، یا یک «زار زدن بیموقع»، با یک چیزی شبیه «پیشنهاد» یا «بازخورد»، او را زمین میزنیم و نمیگذاریم پرواز کوتاهش به سرانجام برسد.
بعد از خواندن حرفهای شجریان، و تداعی شدن این لحظههای کوچک و نابِ زندگیِ ما انسانهای عادی، به خودم گفتم کاش بیشتر مراقب باشم و با حرکات نابهجا در زمان نابهجا، کسی را از آسمان به زمین نکشم و فرصت چنین تجربههایی را از کسی نگیرم.
اگر چه وقتی فکر میکنم، به نظرم میرسد که گاهی، ناخواسته و ناهوشیارانه، چنین کاری کردهام.
سلام
به عقیده من «لحظات ناب» برای هر کسی بر گرفته از کیفیت زندگیش و تجربه زیسته اش هست؛ اتفاقی که شاید برای من نوعی خیلی ساده، پیش پا افتاده و خالی از معنا باشه ولی برای شخص دیگه ای یک تجربه ی نابه. گاهی از روی عادت، اتفاقاتی که برای آدم ها میوفته رو با خط کش خودمون می سنجیم و چون اندازه اش کوتاه تر یا بلند تر از اندازه خط کش ماست حرفی می زنیم یا رفتاری نشون میدیم که فرش رو جایگزین عرش می کنه.
بعداً نوشت: شاید بی ربط باشه اما این پست رو که خوندم یادش افتادم. چند وقت پیش مطلبی می خوندم به نقل از آیت اله فاطمی نیا از این قرار:
حاضر جوابی همیشه خوب نیست. گاهی در ذوق کسی می زنیم. مثلا طرف می گوید این پارچه را خریدم هیچ جا نیست. بلافاصله جواب می دهیم که از این همه جا ریخته!
تقریبا ۴ سال پیش بود که با روز نوشته ها و متمم آشنا شدم. شش ماه اول که می آمدم اینجا و میخواندم واقعا سرشار از حس های خوب میشدم. شاید بشود گفت آن لحظه ها احساس پرواز هم داشتم.
سلام.
قبل از خوندن متن این پست رفتم سر وقت لینکی که از متمم گذاشته بودی.
اونجا که از روزگار به نوعی شکایت کرده و گفته:
«گاهی اوقات آهنگی به ذهنم رسیده است، آن را زمزمه کردهام، ولی چون نرسیدهام روی آن کار کنم، فراموش کردهام.»
به نظرم گاهی ما با حضور بدموقع یا با بازخورد نابجا و بقیه ی این هایی که نوشته ای، کسی را از لحظه اوجی که دارد جدا می کنیم، گاهی هم درگیرشدن یا عادت کردن به روزمرگی ها ما را از اوج هایی که داریم به زیر می کشد.
روزت را از تاریکی هوا با انرژی و حال خوش و تصمیمات بزرگ شروع کرده ای، ولی وقتی ساعت ۸ صبح شد، می بینی که همون آدم روزهای قبلی.
امروز هم با مترو تا فلان نقطه ی همیشگی را آمده ای، بعد هم از سر بی حوصلگی فاصله ای به کوتاهی یه چهار راه رو با تاکسی بی خود بی جهت طی کرده ای و تا قبل از رسیدن به اداره فکر و ذکرت از آن اوجی که صبح داشته ای به این سمت رفته که تاخیر نخوری و حالا تاخیر نخورده ای ولی هیچ اتفاق مهمی هم قرار نیست بیفتد.
البته تا عصر با تمام وجدانت کار می کنی ولی اینها اتفاق مهم نیستند.
ناخواسته غر زدم. راستش قرار بود کامنتم جور دیگه ای باشه ولی وقتی از اوج گفتی، وقتی از شجریان خوندم، اینجوری شد.
من خودم برای خودم اون بچه شش ماهه ام.
غرغرهای من رو هیچکس جز تو و احتمالا خواننده هات تحمل نمی کنه.
برقرار باشی.
تا حالا تجربه لحاضات اوج، آن هم در خلوت تنهایی خودت را داشتی؟
گاهی یک فکر، یک حرف، شاید هم، همان زار زدن بیموقع از خودم
تجربه چنین پرواز کوتاهی را به کامم تلخ کرده است.
از بچگی همیشه یک جمله رو توی ذهنم مثل یک ریسهی رنگی آویخته بودم. “هرچه که برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند.” باید بگم از همون اول فکر میکردم خیلی هم خوبه و من سعیم و میکنم اما بعد فهمیدم تعهد بهش دردناکه! درک دیگران؛ در حالیکه نسبت کسانی که این رفتار متقابل و با خودت دارن یک به صده! و خوب بر حسب تجربهی زندگی اجتماعی و مصائب اون، بیشتر لامپهای کوچیک امید این ریسهی رنگی برای داشتن دنیایی بهتر، سوختند و خاموش شدند و به نظرم بعد از اون تجربهها تلختر شدم، چون باورم نسبت به خیلی کلیشهها تغییر پیدا کرد. انگار ما واقعا تحمل رستگاری درونی همدیگر رو نداریم. همیشه تصورم از آدمی که اینقدر بزرگوارانه غم و شادی دیگران رو با تمام وجود درک میکنه، شخصیت جان کافی در فیلم مسیر سبزه. جان کافی رنج زیستن و بار درد دیگران رو بدون هیچ منت و توقعی به دوش میکشید. توی مسیر زندگی بارها و بارها میتونه گریهی یک بچه یا خندهی مضحک و بیموقع یک آدم بزرگ ماها رو از عرش به حتی زیر زمین و قعر نیستی بکشونه و شاید، شاید فقط یکبار به یکی مثل جان کافی بربخوریم که دهان باز نکرده، تودهی رنج ما رو با تمام وجود ببلعه، دردمون رو تسکین بده و خودش رو شریک رنجهامون بده.
یاد یکی از جملات خودتون افتادم : “ما زندگی شاد نداریم ولی لحظات شاد چرا ”
و این متن واسم جالب بود چون تصادفا همزمانی داشت با موضوع درسی که دیروز داشتم با دخترم کار میکردم . صحبت از نقطه عطف در نمودارهای درجه بالا بود. جایی که یهو منحنی ، تغییر انحنا میده و از شیب مثبت به شیب منفی تغییر جهت میده .
به نظر اینکه اصلا بتونیم تشخیص بدیم اطرافیانمون تو لحظات ناب هستند، سخته، حالا نشکستنش مرحله دومه.
نمیدونم تجربه لحظات ناب، چقدر با واکنش شیمیایی در بدن همراهه، اصلا تجربه هر نوع لحظه نابی با واکنش هایی شیمیایی در بدن همراهه؟
چند وقت پیش در توییتر یه مطلبی رو یه پزشکی توییت کرده بود که مقدار دوپامینی که با مواد مخدر تولید میشه چندین برابر دوپامینی که با فعالیت های شادی آوره روتین در بدن تولید می شه، که نتیجه گرفته بود تجربه مواد حتی یکبارش هم می تونه اعتیادآور باشه.
پی نوشت: عکسی که گذاشتی ربطی به black mirror داره؟
محمدرضا بعضی از متن هات رو بارها و بارها می خونم. من درست دیروز این تجربه رو داشتم. مست از سرخوشی اتفاقی بودم که سبب شده بود جمعی رو با هدف مشترکی در کنار هم قرار بدهم و از هم کلامی باهشون نهایت لذت رو ببرم. با این که اتفاق بزرگی نبود، اما وقتی می دیدم که بعد از ماه ها تلاشم به ثمر نشسته احساس شعف داشتم، چون بارها وسوسه شده بودم تسلیم بشم و دیگه ادامه ندهم، و خلاصه به قول تو در اوج بودم. صبح با پیام دوستی بیدار شدم که به نیت خیر به من بازخوردی داده بودو این که به نظرش فلان اتفاق نباید به این شکل می افتاد و من ناگهان از عرش به فرش افتادم. خیلی پیام خاصی هم نبود، صرفا تذکری بود جهت بهتر کردن روند داستان و جایی از کار که از نظر شخصی او درست نبود. اما همه دیروز یک حس عمیق ناراحتی داشتم. الان که متنت رو خوندم فهمیدم که “مرا چه شده بود دیروز”. از آسمون با سر به زمین خورده بودم. دیروز همش از خودم میپرسیدم یک پیام ساده بود که، چرا این قدر بهم ریختی. الان فهمیدم چرا.
امیدوارم ما این جا با پیام ها، حرف هامون و اظهار نظراتمون فرصت تجربه لحظات اوج رو از تو نگرفته باشیم. هنوز هم منتظرم بیشتر برامون از تجربیاتت در قرنطینه بنویسی.
سلام محمدرضا جان. راستش این اولین باره که دارم در اینجا کامنت میگذارم با اینکه خیلی وقته دنبالت میکنم. چه در متمم و چه در اینجا ( حتی از به کار بردن لفظ محمدرضا هم کمی معذبم! شاید به خاطر فاصلهی سنی! )
همیشه دوست داشتم اولین چیزی که اینجا مینویسم در وصف متمم و اتفاقات ارزشمندی که از طریقش برام افتاده باشه و حکایتهای پر آب و تاب بگم! اما خب میگذارمش برای نوشتهای که به چیزی که قراره بنویسم بیاد!
من همیشه با خوندن چنین متنهایی میترسم! و مرور میکنم اتفاقایی که شاید باعث چنین چیزی شدم و اون لحظهی ناب رو از کسی گرفته باشم! اما بعد فکر میکنم که این لحظهی اوج برای هر کسی متفاوته. . افراد نمیتونن متوجه شن کدوم رفتارشون میتونه این لحظهی ناب رو خراب کنه.
من سعی میکنم اول به خودم بفهمونم که «لحظات ناب، شکنندهاند» و انتظار شکسته شدنش رو از جانب هر فردی داشته باشم. اینطوری شاید کمتر بقیه رو مقصر بدونم. شاید هم دلیل این نگاهم اینه که اگر احیانا لحظهی کسی رو به هم ریختم، خودم هم کمتر احساس گناه کنم 🙂
و خب یک چیز دیگه هم از ذهنم گذشت. شاید این تناقضها بیشتر به یاد بمونن. اگر این لحظهی استاد شجریان با گریهی یک کودک قطع نمیشد، شاید اینجور به یاد نمیموند ( و کی میدونه که اگر کودک گریه نمیکرد، قرار بود لحظهی پروازی رخ بده ). به نظرم تناقض ادویهی تمام اتفاقای این جهانه. درست مثل فیلمای وودی آلن یا فیلم جهان با من برقص.
ببخشید اگر پراکنده نوشتم. بذارید پای استرس ناشی از ثبت اولین کامنت 🙂