پیش نوشت ۱: مدتهاست که به اندازهی سابق حوصلهی درس دادن در حوزهی اصول و فنون مذاکره ندارم. یکی دو سالی هم هست که تقریباً غیر از سمینار سالیانهی خودم که شهریور یا مهر هر سال برگزار میکنم، سخنرانی طولانی چند ساعته مرتبط با این حوزه ندارم. دلیلش شاید بیشتر یک نگرش شخصی باشد. آموزش فنون مذاکره را هم مانند هر حوزهی آموزشی دیگر، میتوان جایی در میانهی طیف توصیف و تجویز قرار داد. نزدیک شدن به حوزه ی توصیفی، حوصلهی مخاطب را سرمیبرد و نزدیک شدن به حوزهی تجویزی، کار سادهای نیست و بیشتر به موعظه نزدیک میشود. ضمن اینکه هر تجویزی به شدت به قضاوتهای گوینده آلوده خواهد بود.
چند روز پیش، در دانشگاه خودمان بعد از صحبت برای دانشجویان در مورد انتخاب گرایشها، یکی از بچهها پرسید که دیگر چرا فنون مذاکره درس نمیدهی؟ گفتم درس دادن چیزهایی از این جنس، یا کم تجربگی زیاد میخواهد (که بتوانی قاطعانه حرف بزنی و تجویز کنی) یا تجربهی زیاد (تا بر اساس تعداد زیادی تجربهی مرجع، نظر معتبر بدهی). متاسفانه برای من آن دوران کم تجربگی گذشت و آن دوران پختگی هم نرسیده و در برزخی ماندهام که نه راه پس دارد و نه راه پیش.
پیش نوشت ۲: پیش نوشت یک، خیلی رسمی و شیک بود. اما نمیشود این واقعیت را انکار کرد که شهوت نصیحت، چیزی نیست که به راحتی در انسان فروکش کند. آن هم در میان ما ایرانیان که ظاهراً این ویژگی با کدگذاری ژنتیکی به ما به ارث رسیده است و به سادگی نمیتوانیم از آن عبور کنیم. البته این روزها نصیحت شنیدن و نصیحت کردن، چندان واژهی محبوبی نیست. این است که نقد شنیدن و نقد کردن را به جای آن به کار میبریم. اگر چه نفس عمل تغییری جدی نکرده است! من هم از این جامعه مستثنی نیستم و نمیتوانم در مقابل این شوق غریزی مقاومت کنم (با وجود همهی توضیحات پیش نوشت ۱).
راهکار میانهای پیدا کردهام. تصمیم گرفتم گاه و بیگاه، از خاطرات و تجربیات جلسات مذاکره بنویسم. طبیعی است که مانند همیشه، نمیتوان گفت که اینها درست هستند یا غلط. اینها صرفاً خاطره هستند. همین و بس. خوانندهی گرامی، اگر بخواهد کمی جدیتر و علمیتر و دقیقتر بخواند، قاعدتاً به درس اصول و فنون مذاکره در متمم سر خواهد زد. آنچه اینجا خواهد آمد، سلسلهای از خاطرات است. اگر هم کسی به قصد یادگیری آنها را میخواند، باید پیشاپیش بپذیرد که بیشتر چیزی از جنس زبالهگردی خواهد بود. انبوهی خاطرات که یا کهنه هستند، یا نامربوط و یا بیخاصیت. و البته شاید در میانشان چیز مفیدی پیدا شود.
اصل ماجرا این است که دیروز جلسهای داشتم و به نقطهی جالبی رسید که دوست دارم برایتان تعریف کنم. اما چون من عادت – و وظیفه – دارم که صرفاً بعد از گذشت چند سال در مورد مذاکرهها گزارش میدهم، در خاطراتم گشتم و مثالی قدیمی از همان جنس پیدا کردم و گفتم برایتان بگویم.
چند سال پیش در محل یک کارخانه در یکی از شهرهای جنوبی ایران مهمان بودم. مدیر (و مالک) کارخانه نشسته بود و میخواست مدیریت پخش و فروش را به فردی که بسیار با تجربه بود و سابقهی درخشانی هم داشت واگذار کند. شاید نیمی از بحث گذشته بود که مدیر کارخانه – که پیرمردی پخته و آرام بود – از آن مدیر جوانتر پرسید:
میدانی که کار ما حساس است وعمر محصولاتمان هم کوتاه. افراد کمی هم وجود دارند که این کار را به شکل حرفهای و تخصصی بشناسند. به نظرت اگر ما به هر دلیل نخواستیم یا نتوانستیم با تو کار کنیم، بهتر است به سراغ چه کسی برویم؟
آن مدیر جوان – که البته حدود چهل سال سن داشت – لحظاتی در فکر فرو رفت و گفت: از بین همکاران کسی را در ذهن ندارم که شایستگی این موقعیت را داشته باشد.
پیرمرد کمی سکوت کرد و سوالش را دوباره با کمی تغییر اعلام کرد:
به هر حال، نمیشود بدون پخش و فروش، اینجا را چرخاند. از طرفی تصمیم انتخاب مدیر هم صرفاً در اختیار من نیست و همکاران دیگری هم نظر میدهند. این برای من سوال مهمی است. آنقدر هم به شما اعتماد دارم که از خودتان بپرسم.
مدیر جوان فکر کرد و گفت: نمیدانم.
پیرمرد چند نفر را نام برد. من آنها را نمیشناختم. اما بعداً فهمیدم که آنها هم در کار خود در آن استان خوش نام هستند. مدیرجوان کمی فکر کرد و با لبخندی تلخ گفت: فکر میکنم اگر با من کار نکردید، خیلی تفاوت جدی ندارد که با چه کسی کار کنید.
آن جلسه تمام شد. پیرمرد هم آن مدیر جوان را استخدام کرد. غروب همانروز هنگامی که از یک عبادتگاه قدیمی در نزدیکی آن شهر بازدید میکردیم، پرسیدم: چرا آن سوال را پرسیدید؟
پیرمرد گفت: وقتی جوان هستی و برای نخستین بارها، میخواهی مصاحبه شغلی انجام دهی، به دنبال مدرک و تحصیلات و سابقه هستی. بعد از مدتی، انواع آزمونهای روانشناسی هم به این بازی اضافه میشود. اما بعد از سالها کار و تجربه، به تدریج آن سوالها و دغدغهها از صافی ذهن تو میگذرند و یکی دو سوال در ذهنت میماند و به تو در ارزیابی انسانها کمک میکند. سوالی که آنجا پرسیدم برای من، یکی از همین سوالهای کلیدی است.
انسانها با پاسخی که میدهند، نشان میدهند که خودشان را با چه کسانی هم گروه میدانند. در ذهن خودشان، رقبایشان را چطور طبقه بندی کردهاند. خودشان را به چه صفاتی شاخص میدانند. حتی میزان انعطاف پذیری خود را نشان میدهند. اینکه قواعد و اصول و چارچوبی دارند که فقط خودشان در آن جا میشوند یا اینکه حاضرند دیگرانی را هم که عیناً شبیه خودشان نیستند، به رسمیت بشناسند. حتی از لحنشان میشود فهمید که چقدر اعتماد به نفس دارند. چقدر ناامنی ذهنی دارند.
وقتی انسانها تهدید را حس میکنند، ویژگیهای درونی خودشان را بهتر بروز میدهند. حتی اگر این تهدید، یک سناریوی خیالی داخل یک جلسه باشد. از تغییر لحنشان میتوان ناامنی ذهنیشان را حدس زد.
او مدتها صحبت کرد و من در پایان گفتم: اما او هیچکس را معرفی نکرد. این سوال شما و پاسخی که برایش شنیدید، کمک چندانی به شما نکرد. درست است؟
آن مرد لبخندی زد و گفت: لااقل، توانستم چند سال بعد را در کلماتش بشنوم. از حالا میدانم که روزی که بخواهد از این شرکت برود، چه کلمات و جملاتی را به کار خواهد برد. حتی میتوانم نحوهی حرف زدن او با جانشین بعدیاش را هم به صورت کامل حدس بزنم.
آن روز گذشت. اما ذهن من تا مدتها، درگیر آن سوال و مفاهیم سکوت و پاسخ و رقابت و ناامنی ذهنی و اعتماد به نفس و ترس و ابهام و خشونت، باقی ماند.
سلام
در مورد گفتگوی که بین مدیر کارخانه و جوانی که می خواست استخدام شود پیش آمد هر کسی بر اساس فرصت ها و تهدیدهائی که تجربه کرده پاسخ می دهد. اما من فکر میکنم که جواب مرد جوان همان جواب من بوده که بارها قبل در هر مرحله از پیشرفت شغلی ام به خودم داده ام. با اینکه میدانم افراد دیگری هم هستند که ممکنه از من بهتر باشند اما اعتماد به اینکه من انگیزه و توانائی انجام را دارم بااینکه میدانم دیگران از من بهتر یا بدتر هستند، دلیل مهم جواب من هست.
حالا امکانش هست که تحلیل شما رو بعد از گذشت سالها از اون خاطره و مواجهه با نمونه های مشابه بدونیم؟ خودتون هم سوالهای کلیدی مشابه در ذهن دارید؟
محمد رضای عزیز پیش نویس اول دقیقا چیزی بود که تصور من از شما بود و به نظرم شما این مرحله را هم مثل همیشه موفق پشت سر میگذاری و چه شرابی بشوی سپس
سلام. فنون مذاکره برای مربی گری هم به درد می خوره؟ کوچینگ؟
یه چیز دیگه که یادم رفت تو کامنت قبلی بگم اینه که چناچه کارمند احساس امنیت بکنه مطمئنا قادر به ارائه جواب مناسب خواهد بود.ولی مشکل اینجاست که امنیت شغلی اصولا قابل حس برای افراد نیست.البته حرفهای من به این معنی نیست که فرد در سکون و بدون پیشرفت شخصی در همون سمت بمونه و رئیس مجبور به نگهداری فرد باشه ،بلکه شخصا به تلاش و پویایی اعتقاد دارم ولی به نظرم در تمامی سطوح این مسئله از طرف مافوق درک نمیشه که به مرور میتونه باعث دلزدگی و سکون در کارمندان بشه.
من فکر می کنم حرف پیرمرد در صورتی میتونه درست باشه که فردی که انتخاب کرده رو در شرکت پذیرفته باشه چون بسیاری از مدیران هستند که با پرسیدن چنین سوالی در واقع طمع در جذب افراد دیگری دارند.به نظرم در بحث human resource ,وقتی یک مدیر به فرد مورد نظر که کفایت و شایستگی داره برخورد میکنه بهتره اونو جذبش کنه.
محمدرضا اینکه کسی ادعاش بشه برای یک پستی یا یک کاری چیز بدی نیست به صرف ادعای یک نفر هم نمیشه آیندش رو پی برد اگر فرض رو هم براین بگذاریم که این فروشنده اشتباه کرده و نباید اینطور حرف میزده نمیشه برمبنای اشتباه فرد ما آیندش رو پیش بینی کنیم و بگیم چون ادر مصاحبش اینگونه حرف زده آینده هم اینطوری حرف میزنه …پیرمرد حکیم داستان ما خیلی دیگه آینده رو حدس زده و پیش بینی کرده و اگر واقعا همچین اعتقادی داشته که این فروشنده در آینده چطور میشه و چگونه حرف میزنه خب استخدامش نمیکرد که دیگه نخواد به طرز حکیمانه ای آینده نگری کنه……
فک کنم به صورت ناخودآگاه، همه ی ما به فروشنده ای که آقای علی در کامنت ها اشاره کرده، بیشتر اعتماد میکنیم. همینطور به نظرم میرسه پاسخ کارشناس مثال شما، زیاد مناسب نبود. البته باید در مکان قرار میداشتیم و لحن و حالت پاسخ ها رو هم میدیدیم. شاید به قول شما، ایشون خودش رو قابل مقایسه با فرد دیگه ای نمیدونست که کسی را به عنوان جایگزین معرفی نکرد. اما وقتی با اسم بردن های متعدد مالک مواجه میشه ، اعتماد به نفسش میشکنه که میگه: <> . فک کنم کارشناس مثال شما، در نگاه مالک ، شرایط لازم برای استخدام رو حتی قبل از این پرسش داشته و مالک با این سوال و نام بردن جایگزین ها داشته فقط قیمت استخدام این فرد رو کاهش میداده.
فرض من خب این بود که قبل از این در مورد حقوق درخواستی کارشناس صحبتی نشده بوده. خوشحال میشم در خصوص زمان مذاکره برای حقوق درخواستی ( یا نوشتن حقوق درخواستی در فرم های استخدام ) یک راهنمایی هم بفرمایید.
با آرزوی توفیق برای جنابعالی
باسلام
ماننداکثر موارد از خواندن نظرات شما بهره بردم و در این مورد خاص نیز با شما موافقم که ایجاد مرزها و سیم خاردارها بیشتر برای سیاستمداران و بعضا آنهایی که شیفته قدرت هستند کاربرد دارد ، وقتی به مفهوم انسان وکرامتش توجه کنیم دیگر جنبه های آن مانند مکان تولد ، رنگ ، زبان و دیگر ویژگی ها اهمیت چندانی نخواهد داشت آنچه مهم است تاثیر وجودی ما در روابطمان با انسانهای پیرامونمان است که شما به زیبایی به آن اشاره کرده اید ، برایتان آرزوی سربلندی دارم
استاد عزیز سلام
دو بار با دقت متن اصلی و کامتها رو خوندم ولی نتونستم تحلیل درستی از مطلب داشته باشم
لطف می کنین تحلیل کنید که مدیر با تجربه به چه هدفی اون سوال رو پرسید و تحلیلش از پاسخ مدیر جوان چه بود؟
من خودم در سال ۸۳ زمانی که ۷ سال تجربه کار داشتم برای مصاحبه به یک شرکت قطعه ساز خودرو مراجعه کردم سوالاتی که ازم پرسیده شد عموما ا زاین جنس بود. بخشی رو همون زمان درک کردم و بخشی رو هنوز هم متوجه نشدم . توضیح شما میتونه به من کمک زیادی بکنه
سپاس
محمد رضای عزیز ما خیلی تمایل داریم کامنتهای ارزشمندت رو دنبال کنیم ،بنظرم ارزشش از مطالبی که منتشر میکنی کمتر نیست
یه خواسته ای دارم که خیلی جدیه و امیدوارم بهش توجه بشه ، چون هروز توی مطالب مختلفی کامنت میزاری ما نمیتونیم هروز کامنتای جدیدت رو پیدا کنیم و بخونیم و کار بسیار سختیه ،خواهشی که دارم اینه که هر کامنت جدیدی میزاری گوشه وبسایت یه جایی رو درنظر بگیرید و کامنتای هروزت رو لینک بدی تا ما بتونیم به بهترین شکل مباحث رو دنبال کنیم
چند روز قبل رفته بودم مدرسه ای برای مصاحبه. معلمی که ۱۵ سال پیش شاگردش بودم قرار بود منو ارزیابی کنه. شنیده بودم که اخلاقش در این سالهای اخیر تغییر کرده و … ولی من شاگردش بودم، بی تعارف محرک اولیه من در انتخاب رشته دانشگاهیم و … خانم معلمم بود. خلاصه رفتم و ایشون جوری منو یادش بود که انگار ۱۵ روز پیش کلاسم باهاشون تمام شده بود!
خیلی خوب و فراتر از حد انتظار من برخورد کرد.
این خاطره ای که شما نوشتید، من رو یاد این اتفاق چند روز پیش انداخت و حرفی که روزهای اول دانشگاه، یکی از اساتید بهمون گفت. گفت که می تونید بی سواد فارغ التحصیل بشید و هیچ مشکلی هم پیش نمیاد. مدرک هم بهتون میدن…منتها اینجوری شما تو جامعه تون منشا فساد می شید، چون اجازه نمیدین کسی هم سطح یا کسی در سطحی بالاتر از شما وارد اون مجموعه بشه و کم کم محل کارتون (به تعبیر ایشون) به سمت دژنرسی پیش میره.
خب آدم تو ۱۸ سالگی به این حرفها توجه نمی کنه…اما الان که مرور می کنم و مسیر شغلی چند نفری رو توی ذهنم مرور میکنم، این حرف تو ذهنم میاد. قبول دارم که همه ما برای داشتن یک حاشیه امنیت تلاش می کنیم، اما به هرحال ترس ما از به خطر افتادنش بنظرم نتیجه عکس داره، به هرحال تو لحن صحبت و نگاه و … مون مشخص میشه که از دست دادنش برامون سنگین هست و … البته درگیری ذهنی من هم هست که چطور باید با همچین تهدیدهایی برخورد کرد…
+ ممنونم آقا معلم نازنین بابت تجربه خوبی که برامون نوشتید. من خودم با اینکه دانش آموز و دانشجوی بدی نبودم، اما حواشی کلاس ها همیشه بهتر تو ذهنم می موند. بنظر من متمم مثل کلاس درس هست، و اینجا مثل همون ساعتهای استراحت بین درس که با شوق تمام گوش می شدیم برای شنیدن حرفی یا خاطره ای از معلممون و اغلب هم همین حواشی بهتر تو خاطرمون می موند، نشونش برای من اینه که اول مطالب جدید اینجا رو میخونم، بعد دروس جدید متمم رو . 🙂
سلام
چه کار خوبی میکنین آقای شعبانعلی .حققتش من مطالبی رو که در مورد مذاکرس هم لازم دارم بخونم و هم دوست دارم ولی گاهی وقتا انقدر حجم مطالب آموزشی ورودی مغزم هر روز زیاده که نمیتونم وقت جدا برای این کار بذارم.اما وقتی همین آموزش در قالب خاطره باشه هم بیشتر تو ذهنم میمونه هم نیازی به تمرکز خیلی بالایی نداره. فقط یه خواهش دارم .اگه امکانش هست یه دسته ی جدا تو قسمت دسته بندی مطالب برای این سری متنهاتون بذارید .
ممنونم
ممنون محمدرضا با توجه به علاقه ما به داستان فکر میکنم شیوه خاطره گویی جذاب ترین و بهترین شیوه یادگیری مذاکره برای ما باشه.
جالب بود .به نظرم سوالی که مدیر کارخانه از جوان پرسیده یه چیزی از جنس “خرد” بود نه دانش و علوم .
سلام
متمم خیلی خوبه ها، ولی بسیاری از نوشته های این سایت مفیدتره؛ متمم علمیه و طعم آموخته های دانشگاهو داره اما اینجا علم و تجربه با هم عرضه میشه، به خاطر همین تمایز، تاثیرگذاری بیشتری هم داره.
آقای شعبانعلی، محمدرضا خان، ممنون.
پ.ن ۱: منتظر نوشته های سریالی قبلی (به خصوص دو مورد اخیر) هم هستیم.
پ.ن ۲: دوست دارم یه درس پس بدم به شما. دیدگاه استریوتایپی پیش نوشت ۲ خوب نبود.
پایا باشید
سلام بهزاد جان.
در مورد درسهای متمم، حرف تو رو میفهمم. اگر چه ما در متمم تلاش زیادی میکنیم که درسها جذاب باشه و درکش ساده باشه و مثالهاش زیاد باشه، اما به هر حال بنچمارک متمم، دانشگاههای برتر دنیا هستند و ما باید تلاش کنیم که تا حد امکان دقت علمی قربانی سلیقههای شخصی در اونجا نشه. ضمن اینکه اگر بیش از حد به سلیقههای شخصی آلوده بشه، ما فرصت و فضای همکاری با دیگران رو از دست میدیم.
من همیشه به بچهها میگم متمم، سوییس مدیریت ایرانه. ما کاری نداریم که آدمها اینجا و اونجا چه کار میکنند. یا با هم چه دشمنیها و دوستیهایی دارند. در متمم باید حرف همه – به شرط علمی و تازه و کاربردی بودن – منتشر بشه و رنگ تعصب در اون کم باشه. از تبعات این تصمیم، چنین میشه که متنهای این چنینی به وبلاگ شخصی منتقل میشن که البته به نظرم اشتباه نیست و احساس کردم تو هم مثل به عنوان توصیف گفتی. و گرنه محدودیت اونجا رو میدونی.
اما در مورد دوم. من خیلی موافق نیستم که لغت استریوتایپ رو به اون «نق» در «پیش نوشت دوم» نسبت بدیم. اگر چه دست اونقدر باز نیست که من اینجا از حرفهام دفاع کنم و شواهد اجتماعی و تحقیقی و تجربی متعدد رو ارائه بدم، اما مطمئنم میتونم پیامم رو منتقل کنم.
نصیحت کردن و نصیحتگر بودن، یک رفتار ساده نیست که بیاید و برود. یا رایج شود و از رواج بیفتد. از جمله صفتهایی است که به تعبیر زیبای هافستد – که خداوندگار شناخت و تحلیل فرهنگ است – ما برای آنها به صورت جمعی برنامهریزی میشویم (تعبیر هافستد این هست: Collective Mental Programming).
جامعهی ما جامعهای است که اگر به تعبیر اریک برن (یا صاحب اصلی حرف، فروید) بگوییم: بالغ تا حد زیادی از آن رخت بر بسته و کودک و والد در آن زندگی شگفتانگیزی را کنار هم میگذرانند. فرهنگ والدانه ناشی از جمع گرایی و Collectivistic بودن بیمارگونهی جامعهی ماست. فرهنگی که در آن، روح فرد، به اسارت و بردگی روح جمع در میآید.
فرهنگی که در آن فرد، بردهی جمع است و جمع (یا همان غولی به نام مردم که گفتم) نه تنها از او بیگاری میکشد و نه تنها سلیقهاش را به او تحمیل میکند، که تجاوز به او، سوء استفاده از او، مالکیت بر جان و مال و ناموس و زندگی او را حق طبیعی و بدیهی خود میشمارد.
فرهنگی که در آن، تو (حتی به عنوان یک مرد) برای انتخاب رنگ لباست و رفتن در خیابان، باید به من پاسخگو باشی (و در زمان خرید، تمام جامعه در مغز تو حاضر و ناظر است). فرهنگی که نصیحت نه در قالب کلمات، بلکه در قالب ونهای دلیکای چینی در کنار میدانهای اصلی شهر، عرضه میشود.
فرهنگی که اگر من بگویم «برای خودم کار و زندگی کردم» و پولی را هم که تو با رضایت به من میدهی، میخواهم به هر شیوهای که دوست دارم هزینه کنم، چندان مورد پسند قرار نمیگیرم.
همه باید مدعی باشند برای یک Cause بزرگ کار میکنند. همه باید فیلانتروپیست باشد.
یادم هست چند سال قبل، یکی از دوستانم گفته بود محمدرضا، فلان کار را در شرکت ما کرد و واقعاً فضا خوب شد و از او ممنونیم و به او مدیون. شنونده گفته بود: خوب پولش را هم گرفته! جوری میگویی انگار مجانی این کار را کرده!
انگار کار مقدس، کار رایگان است.
فرهنگی که هر کسی کار خودش را درست انجام دهد، کار خیر نکرده. مگر اینکه خدمتگزاری روح جمعی را انجام دهد.
و حاصل اینکه به جای یک جامعهی پاک و نیکوکار و خیر، به جامعهای آلوده تبدیل میشویم که اوقات فراغتش را به تطهیر از طریق کار خیر میپردازد (جامعه را میگویم. فرد خاص یا خیریهی خاص مد نظرم نیست. کار خیر باید در تمام جامعه و در تک تک شغلهای ما جاری شود. آن روز هم دیگر، به این حد وسیع، نیازمند کار خیریه متمرکز نخواهیم بود).
بهزاد جان.
نمیشود زیاد نوشت. اما میخواهم بگویم من اگر وادار شوم از بین دو صفت «نصیحتگر بودن» و «آدم بودن»، یکی را استریوتایپ بدانم، آدم بودن را بیشتر شایسته میدانم.
اگر چه میدانم که در زنجیرهی گرد و تو در توی علت و معلولهای متعدد، آنچه گفتم نه علت است و نه معلول. بخشی از زنجیرهی گرهخوردهی تفکر جامعهای است که تفکر سیستمی را هنوز مانند ورد تکرار میکند اما مفهوم آن را چندان باور ندارد.
میدانم که اینها را میدانی. برای تو ننوشتم. درد و دل خودم بود. گفتم بیرون بریزمش که در دلم، به درد و سرطان تبدیل نشود!
سلام و درود مجدد.
محمدرضای عزیز:
گمان میکنم هر عاقل منصف، تمام آنچه را راجع به فرهنگ «غالب» و صفات پر پیرایه ی ایرانی توضیح دادی قبول داشته باشد. به بیانی، دردی که -به زیبایی- بیان کردی درد مشترک ماست. “جانا سخن از زبان ما میگویی”.
سخن بنده ناظر به استریوتایپ «ایرانی بودن» و واژه ی «ایرانیان» بود؛ چرا که استادنا در جایی مرقوم فرموده اند: “این پدیده ای است که در روانشناسی استریوتایپ نامیده میشود. قضاوت بر روی انسانها بر اساس گروه یا جامعه ای که به آن تعلق دارند. زنان به جرم زن بودن و مردان به دلیل مرد بودن، قربانی چنین قضاوتهایی هستند”. حال، منِ خودساخته ی ناگزیر ایرانیِ نوعی هم مشمول چنین قضاوتی واقع میشوم؛ ولو اینکه برای این قضاوت، “شواهد اجتماعی و تحقیقی و تجربی متعدد” ارائه شود. برای مثال شاید در استریوتایپ ایرانی، معلمی که انتقادی را بپذیرد و از موضع قبلش دفاع نکند بسیار کمیاب باشد، اما نسبت دادن این ویژگی به استریوتایپ «معلم ایرانی»، بی خطا به نظر نمیرسد. نمیدانم…
سخن از متمم و … هم غایتی جز بیان ویژگیِ ستودنی و ممیزه ی Shabanali.com و تقاضا برای استمرار همین روند و رویکرد نداشت. گر نه، قطعاً ما تابع دیدگاه مجرب علمی-آموزشی شما در متمم هستیم.
محمدرضاجان؛
به عنوان یک برادر کوچکتر، خیلی دوست دارم در یک روزنوشته دلایل ماندنت را بدانم -البته اگر غیر شخصی است-، ولی با اینکه چیزی در این باره نمیدانم، همین قدر میدانم که همینکه مانده ای و برای بهتر شدن من و ما و برای بهبود «استریوتایپ ایرانی» می نویسی، شکرِ اِنعامت را بر من و ما واجب میکنی، پس بنویس. بنویس از ما که در حال فراریم، توی این پائیز بد، فکر بهاریم…
برقرار باشی و پویا.
بهزاد
بهزاد عزیزم. شخصی نیست. میشود راجع به آن نوشت. همینطور راجع به ایران و ایرانی.
اما راستش را بخواهی جرات نمیکنم کامل بنویسم. جرات هم ندارم که به عنوان یک پست مستقل بنویسم. این است که همینجا مینویسم و خیلی خلاصه و اشاره وار.
میدانم که نوشتن اینها ریسک بزرگی است. اما مهم نیست. باید زمانی آنها را نوشت.
واقعیت این است که من در دل خود، واژهای به نام ایران و ایرانی و وطن پرستی را نمیشناسم. سیم خاردارها، منبع درآمد سیاستمداران است. آنچه امروز ایران نامیده میشود، بسته به میزان طمع یا فساد یا شایستگی یا تلاش یا هر چیز دیگری در طی هزاران سال اخیر، میتوانست بسیار کوچکتر یا بزرگتر از این باشد. همان کشورهای حاشیهی جنوبی خلیج فارس که برخی مردم ما آنها را به جرم عرب بودن تحقیر میکنند، ممکن بود بخشی از ایران ما باشند یا بالعکس، شاید به خطایی در هزاران سال قبل، ما امروز بخشی از افعانستان یا عراق بودیم.
من اگر از ایران و ایرانی میگویم، معمولاً در هنگام نق زدن است. آن هم برای اینکه احساس میکنم آن خرافهای که از نماد فرهنگ و تمدن ایرانی در ذهن مردم ما شکل گرفته است، وجود ندارد و اینکه آیا در گذشته هم وجود داشته یا آنچه ما امروز میخوانیم و میشنویم حاصل توهمات متوهمانی همچون ما در هزاران سال گذشته است را هم، نه میدانم و نه میخواهم بدانم.
ملیت، چیزی فراتر از محل تولد نیست که توسط ثبت احوال در شناسنامهها ثبت میشود. اگر من و تو در کابل به دنیا آمده بودیم، الان داشتیم با علاقه و هیجان از افغانستان و نقش آن در تمدن جهان میگفتیم. اگر در چین بودیم، تا نخستین روز خلقت را در خاک چین ردیابی میکردیم و اگر در عراق بودیم، بین النهرین برایمان تمام جهان بود و سرریز آب دجله و فرات، چیزی در حد طوفان نوح!
همچنانکه اروپاییها تمدن را از یونان آغاز میکنند و تا فرانسه به پیش میبرند و آمریکاییها گاهی روایت تاریخ را از روز استقلال خودشان آغاز میکنند! (خوب یادم هست که در کتاب هارولد کونتز که یکی از معتبرترین کتابهای مدیریتی با گرایش بین المللی است، آمده بود: مهاجرت در جهان به دو دسته تقسیم میشود: به آمریکا و از آمریکا! این نویسندهی جامع نگر، مهاجرت از هر کشور دیگری به هر کشور دیگری را ظاهراً سفر تفریحی تلقی میکرد!)
همه اینها را گفتم که وطن پرستی به شکل سنتی آن را نمیفهمم.
هفت میلیارد انسان هستیم که در کنار دهها میلیارد موجود زندهی دیگر – و میلیاردها موجود دیگری که بر اساس تعریف ما زنده محسوب نمیشوند – در حال زندگی هستیم. قرار است دنیا به جای بهتری تبدیل شود. برای همهی ما.
برای من. برای تو. برای هر انسان دیگری در هر جای دنیا. برای گربهای که کنار خیابانمان قدم میزند و برای کلیدهای لپ تاپ من که زیر دستم فشرده میشوند و این همه سختی را تحمل میکنند و فرسوده میشوند تا من و تو بتوانیم با هم سادهتر حرف بزنیم.
اما چه میتوان کرد که نگاه و ذهن همهی ما محدود است. برای اکثر ما، مسئله اگر خیلی بزرگ شود، حل نمیشود بلکه ناپدید میشود!
ما انسانها، برای فکر کردن به افقهای نامحدود توانایی نداریم. هر کدام به اندازهی خودمان، دنیا را کوچکتر میکنیم.
یکی فکر میکند علی آباد اولیا خوب است و علی آباد سفلی توحش محض است.
یکی دیگر که دو روستا را دیده میگوید علی آبادی ها خوب هستند و حسن آبادی ها بد هستند.
آنکس که ده روستا را دیده میگوید روستا خوب است و شهر بد است.
آن کس که ده شهر استانش را دیده میگوید ما خوبیم و پایتخت بد است.
آن کس که پایتخت را دیده، میگوید ایران خوب است و آن کشور همسایه بد است.
آن کس که این ناحیه را دیده، میگوید ما خوبیم و شرق و غرب بد است.
آنها هم که همهی کره زمین را دیدهاند، به جنگ با ستارگان فکر میکنند!
اما بگذریم از اینها.
من فکر میکنم انسان باید جایی را انتخاب کند که بتواند منشاء اثر بیشتری باشد. چون در نهایت ما انسانها تشنهی اثرگذاری هستیم.
ما از طریق تغییراتی که در جهان ایجاد میکنیم جاودانه میشویم.
تغییر بزرگ تر. جاودانگی بیشتر.
انسان تشنهی جاودانگی است و به قول میگل دو اونامونو در کتاب درد جاودانگی، واقعاً جاودانه شدن برایش یک موتور محرک است.
چنین است که وقتی به مسافرت میرود، به دل کوه میرود، درختی را میبیند، نام خود را با میخ یا خودکار روی آن حک میکند و مینویسد: حمید و حسن. سال ۱۳۹۴ با هم اینجا بودیم!
او امید دارد که این دست نوشتهای که بر جان درخت یا دیوار خانه حک میکند، بیشتر از خودش باقی بماند و او را – حتی در حد نامی که با میخ بر دیواری حک شده – کمی طولانیتر جاودانه کند.
تلاش برای جاودانگی و ایجاد تاثیر ماندگار بر جهان، از این میخ نوشتهها آغاز میشود و تا مقبرههای بزرگ فراعنه در مصر ادامه مییابد.
فکر نمیکنم درد جاودانگی، جرم باشد. یا بد باشد. ما برنامه ریزی شدهایم که برای بقا تلاش کنیم. انسانها میمیرند اما انسان باقی میماند و اینجا است که بر خلاف دفاع همیشگی من از فرد و فردگرایی، جمع گرایی معنا پیدا میکند و مقدس میشود.
اما به هر حال، شوق تغییر دادن محیط و بهتر کردن دنیایی که در آن هستیم، در نگاه من شوقی انکارناپذیر و البته قابل درک و پذیرش است.
من اگر اینجا ماندهام، باور دارم که تغییر کردنی در اینجا زیاد است. بر خلاف آنها که بد بین هستند، فکر میکنم امید به تغییر و شوق تغییر هم در اینجا هست. انرژی لازم برای تغییر هم خیلی زیاد نیست.
قبلاً هم نوشتهام، کسی که به کشورهای توسعه یافته مهاجرت میکند، اگر هم تغییری ایجاد کند، در حد تعویض پردهای است که بر پنجرهی حیاط خلوت کاخی بزرگ نصب شده و کسی که در کشورهای در حال توسعه تلاش میکند، گویی که میخواهد از آجرهایی که بر زمین ریخته، اتاقی کوچک یا خانهای در خور بسازد.
این تغییر دوم در نگاه من بزرگتر و مقدستر است.
البته تا حد زیادی هم به جرات و جسارت باز میگردد. من اگر جرات و جسارت دکتر ناصر عمادی را داشتم، مانند او به آفریقا میرفتم تا تاثیر بزرگتری بگذارم.
اینقدر که به من، از جرات و جسارت هدیه دادهاند، توانستهام در ایران بمانم و در حد و اندازهی خودم، برای بهتر شدن دنیا تلاش کنم.
ادعای بهتر کردن دنیا را هم، همچنانکه از لا به لای نوشتهام خواندی و خواندهای، ادعایی ریاکارانه یا مقدس و پاک نمیدانم، بلکه شکل هوشمندانهتری از میخ نویسی بر دیوار میدانم. همین!
خلاصه اینکه از نظر من، ایران و ایرانی، نام روستایی است که من مقیمش هستم و برای بهتر شدنش تلاش میکنم همین. نه کشور است. نه پدر تمدن جهان است. نه هیچ چیز دیگر. نقطهای بر جغرافیای جهان. مانند سایر نقطهها. و صفتی در انتهای مشکلات و صفات و رفتار، که صورت مسئله را به اندازهی ذهن ما کوچک و اندیشیدنی میکند.
فکر نکنم از نوشتهام چیز خاصی در بیاید. اما بپذیر که بیشتر از این هم نمیشد و نمیشود نوشت.
مردی دانه ای کاشت و بر روی آن نشست تا روزی که دانه درخت شد خود را در بالاترین نقطه ببیند،
مرد دیگری دانه ای کاشت و سالها ی عمرش را صرف رسیدگی و پرورش آن کرد تا درخت تنومند و پر ثمری شد، مرد زیر سایه درخت آرام گرفت
ماندن و رفتن مرد اول تفاوت زیادی ایجاد نخواهد کرد(البته برای خود مرد!)
این انتخاب مرد دوم است که خاک را متاثر خواهد کرد…
استاد عزيزم ! قباي رسالتي سنگين روبراي خودت انتخاب كرده اي. رسالت تغيير ” تغيير كردني” ها و بهتر كردن فرهنگ كودك- والد محيطي كه در آن حضور داري. رسالت حمايت از بالغ در برابر اين غول كهنسال كودك-والد كه از زرتشت به بعد گريبانمان رها نكرده است. فاخلع نعليك …
چقدر کامنت ها ت خوبن استاد محمدرضا …
استاد بسیار عزیزم خدا قوت
سوالی که پرسیده شد سوال من هم بود.شما را بخاطر تلاش برای بهتر کردن دنیا تحسین میکنم تو دنیای پر هیاهوی امروز که هر کس در بهترین حالت به خودش فکر میکنه ، این احساس ستودنیه و چیزیه که در وجود کمتر کسی میجوشه. باور دارم برایند این تلاشهای کوچک و بزرگ دنیا را به جای بهتری برای زندگی تبدیل میکنه.
بسیار ممنون که به خودتون و احساستون اعتماد دارین
سلام جناب محمد رضا
اینکه تمایل به جاودانگی داریم در واقع یعنی تمایل به توجه مردم داریم.مردمی که در آینده ای که ما در این دنیا نیستیم تاییدمان کنند و برایمان به به و چه چه کنند …شما رو ارجاع میدم به یکی از پست های خودتان(دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم! http://www.shabanali.com/ms/?p=5519) البته این برداشت منه اگه غلطه لطفا تصحیحش کنید سپاس ها
محمدرضای بزرگوار؛
بابت پاسخ صادقانه و مفصلی که نوشتی سپاسگزارم؛ و ضمن امتنان، خوشحالم که نگرش های کسی که مشتاق و شاکرانه، سهم قابل توجهی از منبع زمانم را به دریافت آگاهی هایش تخصیص میدهم تا این اندازه با پذیرفته های مدلّل خودم همسازی دارد؛ کما اینکه به رغم عدم توافق با رویکرد محافظه کارانه برای انتشار چنین بینش صحیح، واقع نگر و روشنگرانه ای، با تقسیم بندی جغرافیایی جبارانه ی قُلدُران تاریخ نا-هم-آهنگ بوده و هستم. مسئله این است که (همانطور که کامنتم ناظر بر آن بود) چه بخواهیم چه نخواهیم برچسب «ایرانی» بر من و شما الصاق شده، لذا بسیاری از کنش هایِ متقابل ما با همنوعان»مان -در سر تا سر جهان-، متاءثر از همین موهومات و پیرایه های ذهنی (برچسب ها) است و شما هم -چه عامدانه و چه غیرعامدانه- ضمن تلاش برای بهبود وضعیت نوع ِ انسان، در تلاش برای «تغییر ِ» هم-برچسب های خودتان هستی (البته این به هیچ وجه منافاتی با ارزشمندی کار شما ندارد) لذاست که این، به مثابه با میخ نوشتن بر درختی است که -خواسته یا ناخواسته- با آن همبسته ای؛ در اینجا، همبستگی-ای که ناشی از ارتباط سه گانه ی شخصیت و هویت خودپرداخته ی شما، برچسب اجباری شما و وابستگیِ عَرَضی شما با هم-برچسب هایتان است. این است که میل به جاودانگی و ارتزاق آن، ناواقعیتی است فاقد اصالت که هستی میرا و موهوم خود را از نگاه و بستگی ما به همان «شخصیت» -که مولودِ تصاویر و مفاهیم ذهن است- اعتبار میکند. حال آنکه «واقعیت» اینجا و اکنون حس رضایتمندی و خشنودی نسبی شماست از منشاء تغییر بودن؛ بماند که -شما که قطعاً بهتر از من با علل و ریشه های روانکاوانه و روانشناختی تمایلات آشنایی دارید، میدانید- خودِ این میل و اشتیاق و رضایتمندشدگی محل بحثی عمیق است.
شاید از نوشته ی من هم چیز خاصی در نیاید اما نیتم با نیت مذکور شما یکسان بود!
پیرو جرات و ریسکی که نگران آن بودی (و میدانم به مَجاز از آن سخن گفتی) دوست دارم جمله ی منسوب به شهید آوینی را خطاب به شما بگویم: «جز برای شقایق ها مخوان، کلاغ ها زبان شما را نمیفهمند به همین خاطر است که قارقار میکنند».
پایا باشی و جاودان
دوباره سپاس و احترام
بهزاد
محمدرضا ، دیدگاههاتون رو دوست دارم.
خوشحالم که شما رو استاد خودم میدونم ..
یک پیرمرد با حرف های رمز گونه و یک راوی با روایت رمز گونه تر ! به نظر من جوان بدترین واکنش رو داشته ولی باز استخدام شده، یعنی انگار پیرمرد فقط خودش رو آزار داده
سلام استاد محمد رضای عزیزم
ای کاش تحلیل خودتون رو با توجه به تجربه هایی که تو این مدت در رابطه با مصاحبه با افراد در جاهای مختلف داشتید هم از صحبت اون مدیر برامون مینوشتید.برای شما که مدت ها طول کشیده که حرف های پیرمرد را درک کنید برای من احتمالا هیچ وقت قابل درک نخواهد بود اگه شما مسئله رو بازترش نکنید.
استاد، رها رو دریابید اون این روزها خیلی به تجربه های پدرش نیاز داره.
محمدرضا ممنون که از تجربه هات مینویسی برای من شخصا تجربه های شخصی آدم ها به خاطر پیش زمینه داستانی که دارن خیلی بیشتر از مقالات و تحقیقات علمی ماندگارتر، کاربردی تر و مفیدتر است.
سلام محمد رضا
(فک کنم خارج از بحث فوق )توی چند مورد بوده .نمی دونم درسته یا نه ، ولی یک کاندیدایی که برای استخدام از بقیه خیلی سرتره ،به همون میزان تفاوت(خیلی سرتر بودن) ، کمتر از بقیه شانس برنده شدن دارند.
علت چیه ؟ دافعه ای که توی ذهن مصاحبه کننده ها ایجاد میشه ؟ ویا اون حس اطمینان زیادی (در صورت اطلاع از این تفاوت)که به مصاحبه شونده دست میده باعث میشه تمرکز لازم نداشته باشه؟
فکر میکنم ذهن منم تا مدت ها درگیر “نا امنی ذهنی” و ” سناریوی خیالی” بشه، شاید علاوه بر تغییر لحن و سکوت حتی از نگاه یک نفر هم بشه ناامنی ذهنی رو “حدس زد”.
این خیلی خوبه که از خاطراتت مینویسی همیشه با مثال بهتر یاد میشه یاد گرفت.
دقیقا این حرفی که اون مدیر جوان زد در فروش خیلی صدمه میزنه. من خودم چون یه فروشنده هستم وقتی مشتری هام ازم سوال میکنن که برخی محصولات کجا گیر میاد من سعی میکنم صادقانه جوابشون رو بدم و حتی رقیبم رو بهشون معرفی کنم.
این طرز برخورد با مشتری رو هم سر کلاس محمد رضا یاد گرفتم. شاید بد نباشه تعریف کنم : یه جایی از کلاس محمد رضا گفت که میخواستم یه تبلت بخرم با یه بودجه مشخص مثلا حدود یه تومن و رفتم تو یه مجتمع که مرکز این جور محصولات بود، توی یکی از فروشگاه ها یه تبلت جلوم گذاشت و بعد از بررسی و سوال و … به فروشنده گفتم به نظر شما من با این پول چه محصول دیگری رو میتونم بخرم و اون فروشنده دست من رو گرفت و اورد جلوی فروشگاه و یه فروشگاه دیگه تو همون مجتمع نشونم داد و گفت با این پول میتونی محصول دیگری رو هم بخری که اون فروشگاه داره، و من به اون فروشگاه دوم رفتم و بعد از بررسی محصول فروشگاه دومی این بار هم از فروشنده اش همون سوال رو پرسیدم که به نظر شما من با این پول چه محصول دیگه ای میتونم بخرم که خوب باشه و اون فروشنده گفت هیچ محصولی نمیتونی بخری که این کیفیت رو داشته باشه و این قیمتی باشه. بعد محمد رضا برگشت به ما گفت میدونین من کدوم محصول رو خریدم؟؟ من اون محصول فروشگاه اولی رو خریدم هر چند که بعد ها فهمیدم اون محصول فروشگاه دومی بهتر بوده ولی برخورد صحیح فروشنده اولی باعث شد که من خریدم رو از اونجا بکنم.
کلاس های درس محمد رضا فوق العاده بودن و من این نوع کلاس ها رو هیچ جا و پیش هیچ استاد دیگه ای تجربه نکردم
سلام محمدرضا
به نظرت اون کارشناس چطوری جواب میداد بهتر بود ؟ (میخوام نسخه برام بپیچی !!!!!!)
مرسی بابت خاطره ی قشنگت
محمدرضا من میخوام یه کسب وکار اینترنتی تقریبا شبیه کار دیجی کالا البته در حوزه خیلی کوچکتر ومحدودتر شروع کنم.میخواستم یه کتاب خوب در این حوزه بهم معرفی کنی با توجه به اینکه رشته ام علوم انسانی نیست میخوام کتابی باشه که بدون پیش نیاز خاصی مطالبش رو بفهمم.
ممنون
(ببخشید اینجا مطرح کردم، نمیدونستم کجا سؤالم رو بپرسم.)
سلام
بعضی چیزها رو، اینجور آدمای با تجربه و خبره می گن، شاید چند سال طول بکشه تا بشه فهمید که منظورشون چی بوده!
داستان هدیه دادن شما به بنده خدایی و صحبتهای آقای خلیلی مبنی بر چرخش روزگار….
دیروز مطلبی رو شنیدم که باعث شد منظور آقای خلیلی رو درک کنم (البته شاید)
اون مطلب راجع به تئوری طبیعت بود. ممنون میشم اگه مرجع یا مطلب جامعی در موردش دارید بفرمایید.
سلام
من یه بار قرار بود با یه گروه وارد کننده و پخش کننده ی لوازم یدکی که نمایندگی چندتا برند داخلی رو هم داشت همکاری کنم.
مصاحبه ای که از من گرفتن دو ساعت تموم طول کشید و آخرش قبول شدم.بعد از مدتی از مدیرمون پرسیدم چرا اونقدر مصاحبه طولانی بود؟
گفت:تو تمام مدت مصاحبه من دنبال این بودم که ببینم،تو بر میگردی بگی: اگر شما بخواید موفق باشید.چاره ای ندارید جز اینکه با من همکاری کنید.!!
محمدرضا شاید یه موضوع دیگه ای که تو این تیپ مصاحبه ها یا مراوده ها مهمه اینه که همه ی ما به نوعی دنبال اطمینانیم.
شاید اطمینان بخشیدن و یا مطمئن بودن برای مدیر مهمه.تو نگاه سطحی و عامیانه یا از نگاه کسی که درگیری های مدیر رو نداره شاید این حرف که من بهترم،با همین صراحت تفسیر های جالبی نداشته باشه.
سلام محمد رضا جان
به نظرم کسی که هیچکس رو در حد خودش نمیدونه ،بطور حتم مشخص موقع رفتن چی میگه ، حداقل میگه :این شرکت یا در حد من نیست(اگه خودش بره) یا اینا ارزش من رو نمیدونن و لیاقت ندارن(اگه اخراج بشه).چرا اصلاً استخدام شد رو نمیفهمم و اینکه دونستن اینکه چند سال دیگه موقع رفتن چی میگه برای صاحب اون کسب و کار چه فایده ای داشت رو.
علی جان
مرسی به نگاه و مدل ذهنی تان و این سوال که (چرا اصلاً استخدام شد)
اما بیا فرض بگیریم که با توجه به اینکه این شخص برای شعبانعلی که در این زمینه فعالیت داشته مدیر با تجربه ای است ، و این روش تست هم یکی از شیوه های ارزیابی این مدیر بوده است ، در یک مصاحبه مطمئن مجموعه ای از پارامترها بررسی و در مجموع آن مدیر تصمیم گیری میکند . و اینجا مسئله استفاده از این شیوه است :
“وقتی انسانها تهدید را حس میکنند، ویژگیهای درونی خودشان را بهتر بروز میدهند. حتی اگر این تهدید، یک سناریوی خیالی داخل یک جلسه باشد. از تغییر لحنشان میتوان ناامنی ذهنیشان را حدس زد.”
اما به واقع این مدیر با توجه به شیوه ارزشیابی خودش :
(انسانها با پاسخی که میدهند، نشان میدهند که خودشان را با چه کسانی هم گروه میدانند. در ذهن خودشان، رقبایشان را چطور طبقه بندی کردهاند. خودشان را به چه صفاتی شاخص میدانند. حتی میزان انعطاف پذیری خود را نشان میدهند. اینکه قواعد و اصول و چارچوبی دارند که فقط خودشان در آن جا میشوند یا اینکه حاضرند دیگرانی را هم که عیناً شبیه خودشان نیستند، به رسمیت بشناسند. حتی از لحنشان میشود فهمید که چقدر اعتماد به نفس دارند. چقدر ناامنی ذهنی دارند. )
از این پاسخ ارزیاب خودش را می نماید و این را کنار تمام پارامترهای دیگر با ضریبشان می گذارد و تصمیم میگیرد .
اما شاید نکته مهم و دلیل طرح این شیوه در اینجا دلیل زیر باشد :
(پیرمرد گفت: وقتی جوان هستی و برای نخستین بارها، میخواهی مصاحبه شغلی انجام دهی، به دنبال مدرک و تحصیلات و سابقه هستی. بعد از مدتی، انواع آزمونهای روانشناسی هم به این بازی اضافه میشود. اما بعد از سالها کار و تجربه، به تدریج آن سوالها و دغدغهها از صافی ذهن تو میگذرند و یکی دو سوال در ذهنت میماند و به تو در ارزیابی انسانها کمک میکند. سوالی که آنجا پرسیدم برای من، یکی از همین سوالهای کلیدی است.)
اما دقت کنید یک از معیارهاست نه تمام ارزشیابی این مدیر و نتیجه خروجی