پیش نوشت یک: در ادامهی قسمت اول این نوشته – که فقط به بیان یک مقدمه گذشت – در اینجا میخواهم قسمت دوم بحث در مورد علم و منطق و حکمت و فلسفه و ادبیات را بنویسم. اگر چه باور ندارم که این بحث در این قسمت یا قسمت سوم یا حتی چهارم، به سرانجام و سرمنزلی برسد. چه آنکه اگر به منزلی در میان راه هم برسد، باید خداوند را شاکر بود.
پیش نوشت دو: کمتر وقتی بوده که بیان یک درد یا دغدغه یا مشکل یا مسئله یا معضل، برایم تا این حد ساده باشد و از سوی دیگر، کمتر موضوعی بوده که در نوشتن و گفتن در موردش چنین سطحی از تردید را تجربه کرده باشم. شاید در روزنوشتهها – در حال حاضر – تنها یک موضوع دیگر وجود داشته باشد که از این جهت، با این سلسله نوشتار، مشابه باشد و آن، خودخواهی هوشمندانه است که بارها نوشتن بخش دوم آن را آغاز کردهام، اما در نهایت، به هزار و یک ترس و تردید آن را رها کردهام.
دلیلش هم این است که عنوان این نوشته، عنوان سختی است. حاصل پنج کلمه که زیر هر کدام، بزرگانی از تاریخ ایران و جهان نشستهاند و همهی اینها را کنار هم جا دادن و بستهبندی کردن، کمی ترس میخواهد. یا شاید این مسئله را در ذهن برانگیزد که اگر کسی این پنج عنوان را در کنار هم قرار داده و در موردشان مینویسد، لابد خودش را در همهی اینها یا لااقل در برخی از اینها، آشنا و مسلط میداند و مییابد.
در حالی که واقعیت چیز دیگری است. من احساس میکنم علم و منطق و حکمت و فلسفه و ادبیات، در نهایت برای این هستند که خدمتگزار انسان باشند و اگر جز این باشد، ما را با آنها کاری نیست. درست مثل یک سرآشپز که اگر چه در دانش و مهارت پختن غذا، کارشناس و سرآمد است، اما در نهایت، این من و تو هستیم که باید طعم غذای او را بچشیم و متخصص بودن او، اگر به کار ما نیاید، به کار خودش هم نخواهد آمد. که اگر من و تو از سر سفرهاش برخیزیم، بین آشپز و آشنپز هیچ تفاوتی نخواهد بود و ارزش آن آشپز از کاسهی خالی آش هم کمتر خواهد بود.
بنابراین، ما نه به عنوان عالم و ناطق و حکیم و فیلسوف و ادیب، بلکه به عنوان مصرف کنندهی طعامی که آنها بر سر سفرهی عقل و جان ما میگذارند، حق داریم در مورد این حوزهها اظهار نظر کنیم. این ما نیستیم که از آنها اعتبار میگیریم، آنها هستند که محتاج من و شما هستند و ما اگر از سر سفرهی آموختن و آموزاندن برخیزیم، هر پنج نفر عالم و ناطق و حکیم و فیلسوف و ادیب، به موجودات زائدی تبدیل خواهند شد که جز با مرگشان و تبدیل شدن به کودی برای رشد درختان، هیچ خدمتی به عالم هستی نمیتوانند کرد.
اصل بحث و ادامهی قسمت اول: یادم هست که زمانی در یک جمع، از تلاش عظیم بشر طی چند دهه، برای پا گذاشتن به بیرون این کرهی خاکی و گام نهادن بر گلولههای دیگر معلق در آسمان، حرف میزدیم که در میانهی هیجان بحث، دوستی صحبتها را قطع کرد و گفت: میدانید عجیب چیست؟ عجیب ژول ورن است که خیلی سال قبل از این ماجراها، این اتفاق را پیش بینی کرده است. باید دید که ژول ورن چه مغزی داشته.
از این جنس مثالها کم نیست. فکر کنم مثال بینالمللی و شناخته شدهی دیگرش، جورج اورول باشد. کسی که اصطلاح Big Brother توسط او وارد زبان انگلیسی شد. هر وقت حرف از نظارت و کنترل و سیستمهای بستهی امروزی میشود و اینکه تکنولوژی چگونه به ابزاری برای خودافشایی ما تبدیل شده و حریم شخصی ما را نه فقط کوچک نکرده، که کاملاً نابود کرده است، کسی را میبینید که میگوید: چقدر عجیب که جورج اورول، همهی اینها را در کتاب ۱۹۸۴ پیشبینی کرده است. آن سالها اصلاً تکنولوژی این امکانات را نداشت و حتی به مخیلهی کسی هم نمیرسید که چنان فضایی در چنین سطحی، در سراسر جهان، توسعه بیابد و مستقر شود.
اینجاست که ادبیات – به واسطهی نافهمی و کج فهمی ما – پا در گلیم علم میگذارد و از آنجا که زبان ادب دراز و دست علم کوتاه است و قبل از اینکه علم، مخاطب خود را بیابد و گچ به دست بگیرد و تختهای پیدا کند و نوشتن آغاز نماید، ادبیات در پای منقل و کرسی و کوچه و خیابان، گوشهای زیادی برای شنیدن پیدا کرده و حالا، این علم است که باید بکوشد و ادعای نقض مالکیت معنوی را مطرح کند که آن هم در دادگاه سقراطی روزگار – که اکثریت حاضرانش را عوام تشکیل میدهند – مشخص است که حکم به نفع چه کسی صادر خواهد شد.
شاید بد نباشد تاکید کنم که عالم و ناطق و حکیم و فیلسوف و ادیب، الزاماً پنج چهرهی مختلف و جداگانه نیستند، بلکه گاهی اوقات، به پنج روح در آمیزهی جان ما تبدیل میشوند که هر یک به اشارهای سر برمیآورند و حرف و اندیشهای را مطرح میکنند و دوباره در ناخودآگاه ذهن ما، سر فرو میبرند.
شاید برای ما در این زمینه، مثالی از مولوی ملموستر وجود نداشته باشد. زمانی، مولوی فیلسوف برایمان از جبر و اختیار میگوید. از اینکه:
ما همه شیران ولی شیر علم
حملهمان از باد باشد دم به دم
حملهمان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد
بعد، برای ترکیب جبر و اختیار و تبیین دقیقتر مدل فلسفی و جهانبینی خویش، روایت اختیار را هم به آن میافزاید:
زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار
گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست؟
همین مولوی، جای دیگری، جان عارفش در کار میآید و برایمان به شکل دیگری حرف میزند:
گفت: آن الله تو لبیک ماست
آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست
نی تو را در کار من آوردهام؟
نی منت مشغول ذکرم کردهام؟
و جای دیگر، همین مولوی، با جان ادیباش با ما سخن میگوید و از فضای جامعه، گله میکند:
رو تُرُش کن که همه رو تُرُشانند اینجا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا
لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند
لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا
زعفران بر رُخ خود مال اگر مه رویی
روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا
آیینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی
ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا
بنابراین، وقتی علم یا منطق یا حکمت یا فلسفه یا ادبیات را کنار هم (یا روبروی هم) قرار میدهیم، کسی را در برابر کسی قرار ندادهایم یا نگرشی را در برابر نگرش دیگر قرار ندادهایم. بلکه از رنگهای مختلفی حرف میزنیم که در کنار یکدیگر، تصویر دنیای اطراف ما را خلق کردهاند و یا از موادی که در ترکیب با هم، غذایی را ساختهاند که اسمش را ذهن و ذهنیت میگذاریم.
فکر میکنم اگر صحبت را از ادبیات آغاز کنیم، بازی سادهتری پیش رویمان باشد.
ادبیات، بیان زیبای یک موضوع با استفاده از کلمات و به کارگیری ظرفیتهای زبانی است. این زیبایی ممکن است شکل ساختاریافته به خود بگیرد و چیزی مانند مثنوی و غزل شود. ممکن است ساختار را بشکند و نیما شود. آن هنگام که در شب تیره، در پی یافتن جایی، برای آویختن قبای ژندهی خویش است. ممکن است داستان شود. حکایت. طنز. ضرب المثل. نامه. نوشته یا هر چیز دیگر.
ادبیات به ذاته، از جنس منطق و استدلال نیست و چه بسا از منطق و استدلال تهی باشد. اساساً پایش به پای استدلال، بسته و بند نیست.
حافظ وقتی میگوید:
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است؟
ای نور دیده، صلح به از جنگ و داوری [است]
بعید است یک فرد معقول و منطقی بیاید بگوید: البته همیشه هم اینطور نیست!
یا سعدی را ببینید که میگوید:
گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن
کاین گناهی است که در شهر شما نیز کنند
هیچ آدم عاقلی نمیآید بگوید: آقای سعدی! لطفاً قبل از ادامهی بحث همین جا توقف کنید. لازم میدانم یک نکته را خاطرنشان کنم و آن اینکه: اگر در جای دیگری جرم و خطایی واقع میشود، شما نمیتوانید آن را بهانهای برای توجیه گناههای خود بکنید!
البته قبلاً هم گفتهام که امروز، بخش عمدهای از همان روانپریشها، به فعالان شبکههای اجتماعی و کامنت گذاران آنجا تبدیل شدهاند. قطعاً حافظ و سعدی و مولوی، اگر الان بودند زیر چنگ و دندانهای ما در شبکههای اجتماعی، تکه تکه شده بودند و شاید هم تصویر مجالس شبانهشان، خوراک تبلیغ کانالهای تلگرام میشد. شانس آوردند و چنان از نظر زمانی؛ دور از ما زیستند که تیغمان به چهرهی پاکشان نمیرسد تا آن را مخدوش کنیم.
همهی اینها را گفتم که – همچنانکه قبلاً گفتهام – تکرار کنم که: ادبیات، به ما که زبان الکنی داریم و از بیان حال و هوا و تجربیات خود ناتوانیم، ابزاری میدهد که آن را شاهد مثال خویش بیاوریم.
اگر من در بازی عشق میبازم، میتوانم برای بیان حال خودم، دست به دامان سایه بشوم و بگویم:
تو عجب تنگهی عابرکشی ای معبر عشق
که به جز کشتهی عاشق نکند از تو عبور
در اینجا، ارج و قرب سایه (هوشنگ ابتهاج) به این نیست که شکست عشقی من را پیش بینی کرده! بلکه به این است که میتواند حال من را به خوبی بیان کند.
همینجا، کافی است مولوی و حافظ و سعدی و نظامی و خیام و عطار را کنار هم بگذاریم تا ببینیم چه حجم بزرگی از آن چیزی که ما به نام حکمت و علم و فلسفه از داخل گفتار این بزرگان در می آوریم، تنها ادبیات است. به همین دلیل است که منتقدان شریعتی (که در این زمینه، من هم که از علاقمندان آن بزرگ، هستم، با آنها هم عقیدهام) میگویند: بخش عمدهای از حرفهای شریعتی، ادبیات است.
این واقعیت را نمیشود انکار کرد. اگر صادقانه بخواهم نظر شخصی خودم را بگویم (که البته این حق را تازه امروز به خودم میدهم که سالهاست در رسانهها از آن بزرگور دفاع کردهام، از جمله زمانی که در عصر ایران برایش نوشتم)، باید بگویم که اگر چه شریعتی نوشتههایش را به کویریات و اجتماعیات و اسلامیات تقسیم میکرد و کویریات را از جنس رمانتیسیسم و ادبیات میدید، اما امروز میدانیم که بخشی از اسلامیت و اجتماعیات او هم، از جنس ادبیات است و باید صادقانه، بپذیریم که نقدی که بسیاری از اسلام شناسان یا جامعه شناسان به او دارند – از برخی غرض ورزیها که بگذریم – چندان دور از واقعیت نیست.
البته ادبیات، تنها به بیان تجربههای گذشتهی ما کمک نمیکند. بلکه گاهی اوقات، برای ما فضایی ایجاد میکند که آنچه را تجربه نکردهایم تجربه کنیم و یا حتی فضایی را برایمان ترسیم میکند که ذهن از تجسم آن ناتوان بوده است (به آن ترانهی معروف “تصور کن…” فکر کنید). این کاری است که از دست عمدهی هنرها برمیآید.
حالا که اشارهای به شریعتی کردم، شاید صلاح باشد که اینجا به خیر، از او یاد کنم که میگفت: هنر، در متعالیترین شکل آن، ساختن تصویری از دنیاست، آنچنانکه باید باشد و نیست.
ادبیات، حتی اگر بکوشد حرفهایش را توجیه و توصیف کند، باز ادبیات است. هیچ حکایتی، به هیچ استدلالی اعتبار نمیدهد. چنانکه بسیاری از استدلالها هم – اگر به حوزهی انسان و علوم انسانی نزدیک باشند – تا به بوتهی آزمایش در نیایند، اعتباری نخواهند داشت. به عبارتی، استدلالهای داخل نوشتههای ادبی را نمیتوان درست یا نادرست نامید. همچنین نمیتوان به آنها صفت علمی یا غیرعلمی اطلاق کرد. تعبیر منطقی و غیرمنطقی هم نادرست است.
استدلالهای ادبی (که در حکایات ما زیاد هستند) را میتوان در بهترین حالت: مورد پسند عقل و یا ناپسند عقل دانست. و با توجه به خطاهای شناختی بزرگ عقل و مغز ما، مورد پسند بودن عقل، هرگز به معنای عقلانی بودن نیست! چنانکه ناپسند بودن موضوعی برای عقل، به قول اهل منطق، آن را از حیز انتفاع، ساقط نمیکند.
این بحث نیمه کاره است و در آینده آن را ادامه خواهم داد.
پی نوشت به شدت نامربوط: شاید دقت کرده باشید که اخیراً بدون سر و صدا، وبمایندست را به جای قدیمی خودش یعنی shabanali.com/en برگرداندم.
خواستم فقط دلیلش را توضیح بدهم که جدا بودن وبمایندست، باعث شده بود که در فضای مجازی به سه تکه تقسیم بشوم: متمم و روزنوشته و وبمایندست.
مسئولیت خودم را در متمم ببینم و دلم در روزنوشتهها باشد و مغزم در وبمایندست زندگی کند.
الان هم از لحاظ ظاهری فرق مهمی نکرده و سه محل مختلف هستند. اما آمدن وبمایندست روی shabanali.com از لحاظ ذهنی برای من معناهای زیادی دارد. یکی اینکه بیشتر آن را جدی بگیرم. همانطور که حواسم هست که روزنوشتهها به روز بماند و چندان غبار بر آن ننشیند، به وبمایندست هم فکر کنم. دیگر اینکه از لحاظ روانی احساس کنم که روی آن، میتوانم بازتر بنویسم. به هر حال shabanali.com/en در نگاه خودم، معنای یک خانهی شخصی را دارد تا یک سایت رسمی (مثل متمم).
کلاً محیط روی محتوا تاثیر میگذارد. میز و صندلی خود را ۹۰ درجه بچرخانید و چند روز در وضعیت جدید بمانید. احتمالاً نحوهی حرفزدن شما و نحوه نوشتنشما و نحوه فکر کردنتان (هر چقدر هم کم و کوچک) تغییراتی خواهد کرد (روی این مسئله، به اندازهی کافی تحقیقات علمی انجام شده). من هم گفتم بساط وبمایندست را در جای دیگری پهن کنم، شاید چنین اتفاقی بیفتد.
اولین اثرش هم، تلاش من برای بهبود ساختار و زیباتر کردن شکل ظاهری مطالب (در مقایسه با قبل) بوده. شاید آخرین مطلب که Definition of content strategy است، مثال خوبی باشد.
محمدرضا ی عزیز
خیلی وقتها میام بنویسم، میبینم انقدر حرف ناگفته میمونه که مطمنم وقتی بخوام تمامش کنم، یه حس نیمه کاره گی بد باقی میمونه.. وقتی اهل محو کلمه شدن باشی این ولع تموم نشدنی هم جزوی از وجودت میشه کاریشم نمیشه کرد. امیدوارم یه روز بشینیم رو در رو حرف بزنیم.
محمدرضای خوب، من مدتهاست در کلامت و نوشته هات، نگاه عمیقی رو به ادبیات پیدا کردم.. دغدغه هایی رو که داری از کج فهمی ها و تحلیل های عمومی، اسطوره سازی، ذهن فریبی، اغوا گری قلمی.. من این دغدغه ت رو میفهمم. هرچند با هزار احتیاط و دقت و ترفند، سعی میکنی جوری ازین دغدغه بگی که نه به مرشدی بی احترامی بشه، نه به مریدی.!
تا اینجا فقط خواستم بگم درک و تحسین ت میکنم
سخته پذیرفتن اینکه مثلا یه فیلسوف، میتونه در سی سالگی یه نگاه به دنیا داشته باشه و در شصت سالگی یه نگاه… یا حتی امشب یه نگاه و یه روز صبح بعدش یه نگاه.. یا حتی شامی که دیشب حالش رو بد کرده! روی حرف و نگاه و شعری که فرداش داشته.. تاثیر داره.
خیلی طولانی میشه محمد رضا، بذار همینقدر سربسته بمونه.. ادبیات و اسطوره هاش، تابوهای خیلیامونه. بهتر زیاد وارد لایه های منطقی و واقع گرایانه ش نشیم..
یا هم توی یه فرصت مفصل تر انشالا
ممنون از اینکه رسالتت رو خالصانه انجام میدی
سلام آقای شعبانعلی عزیز
قبلا هم گفتم مرا به یاد شریعتی می اندازید…سپاسگذارم بابت متن زیباتون.
این قسمت کلامتون حرف دل منه:”البته قبلاً هم گفتهام که امروز، بخش عمدهای از همان روانپریشها، به فعالان شبکههای اجتماعی و کامنت گذاران آنجا تبدیل شدهاند. قطعاً حافظ و سعدی و مولوی، اگر الان بودند زیر چنگ و دندانهای ما در شبکههای اجتماعی، تکه تکه شده بودند و شاید هم تصویر مجالس شبانهشان، خوراک تبلیغ کانالهای تلگرام میشد. شانس آوردند و چنان از نظر زمانی؛ دور از ما زیستند که تیغمان به چهرهی پاکشان نمیرسد تا آن را مخدوش کنیم.”
به نظرم فرهنگ مابیماره.اگه تو اقصاد مشکل داریم اگه تو شادی مشکل داریم اگه تو ارتباطات مشکل داریم و اگه کلا مشکل داریم به خاطر همین فرهنگمونه… فرهنگ ما کلا استاد ترور شخصیت هاست بدون اینکه اندکی آنها را بشنود ویا اینکه ببیند ویا بفهمد(همون شنیدن پیشکش چه برسد به دیدن و فهمیدن؟!…) ما کلا یاد گرفتیم که آدمها رو یا سیاه ببینیم یا سفید.فراموش کردیم که آدمها مجموعه ای نقاط ضعف و قوت هستند(البته حق هم داریم با این چیزهایی که به آموختند)
راستی یه سوال:”اگه شریعتی الان زنده بود آیا نظراتمون و احساساتمون نسبت بهش همینی بود که الان هست؟(نسل حاضر رو میگم)
متاسفانه بعضی گرفتار افراد هستند و نه افکار و اندیشه ها. خوشحالم که شما در مورد شریعتی این گونه نمی اندیشید و از آزاد اندیشی شما در مورد ایشان لذت بردم.
سلام
میشه بیشتر در مورد این موضوع توضیح بدید یا منبعی معرفی کنید؟
“کلاً محیط روی محتوا تاثیر میگذارد. میز و صندلی خود را ۹۰ درجه بچرخانید و چند روز در وضعیت جدید بمانید. احتمالاً نحوهی حرفزدن شما و نحوه نوشتنشما و نحوه فکر کردنتان (هر چقدر هم کم و کوچک) تغییراتی خواهد کرد (روی این مسئله، به اندازهی کافی تحقیقات علمی انجام شده). من هم گفتم بساط وبمایندست را در جای دیگری پهن کنم، شاید چنین اتفاقی بیفتد.”
سلام
محمدرضای عزیز تو انقدر خوب میبینی و مینویسی تردید و ترس داری در مورد خودخواهی هوشمندانه بنویسی.
اونوقت من چند خط سطحی نوشتم اسمش رو گذاشتم خودخواهی هوشمندانه:((
تعجب میکنم
چرا پای اکثر دیدگاهها اینهمه امتیاز منفی خورده؟
سلام اونجا که گفتین
هیچ آدم عاقلی نمیآید بگوید: آقای سعدی! لطفاً قبل از ادامهی بحث همین جا توقف کنید. لازم میدانم یک نکته را خاطرنشان کنم و آن اینکه: اگر در جای دیگری جرم و خطایی …..
نتیجه میگیریم که من آدم عاقلی نیستم و کلا روانپریشم چون فکر میکردم برای اینکه یک موضوعی رو بهتر درک کنم باید بگردم نقاط ضعفشو پیداکنم اونطوری بهتر میشه فهمید که طرف مقابل چی میخواسته بگه(این ایده از وقتی به ذهن من رسید که یکی از رفقام برای رفع خجالتی بودن من بهم پیشنهاد کرد همه مردم رو از زاویه بالا ببینم یعنی اینکه من بیشتر از همه میفهمم اینجوری تو صحبتام کمتر خجالت میکشم) حالا میفهمم اگه یک مشکلی رو رفع کنی یک مشکل دیگه جایگذینش میشه مثل خوردن قرص برای رفع سردرده که باعث ایجاد خواب آلودگی و… میشه
حرفایی که زدم ربطی به موضوع بالا نداشت فقط ذهنم منحرف شد به این سمت. البته من موضوعات شما رو فقط یک بار نمیخونم چند روز دیگه مجدد مرورش میکنم تا بهتر درک بشه
محمدرضا سلام.از خوندن روز نوشته اخیرت و کامنتی که درجواب ساناز گذاشتی یه حسی بهم دست داد که تابحال تو هیچکدوم نوشته هات سراغم نیومده بود.وظیفه خودم دونستم بگم از باب محبتی که دردلم نسبت به توداشتم ودارم.احساس درخود فرورفتگی زیاد و خمودگی ناشی از عزلت تئوریزه شده.این حسی بود وبس و توخود بهتر میدانی قطعاکه این حس تاچه اندازه اصالت دارد ویاازاصالت به دور است که بل الانسان علی نفسه بصیره
آقا من اعتراف كنم مطالبي كه ابتداش رفع تكليف ميكني كه “بي سر و ته هستش”، “با مسوليت خودتون بخونين”، “اگه قبلا روز نوشته ها رو نخوندين، نخونين اينومطلب رو”، “روده درازي كردم، نخونين” و اصطلاحاتي از اين قبيل كه به كار ميبري، هرچي هم طولاني باشه من به خوندنش مشتاق تر ميشم و چالش فكري بيشتري برام داره، يكي ديگه از دوستامم همين نظر منو داشت، كاش با يه كتگوري جدا مي كردي يا يه هشتگ خاص براش ميزاشتي.
در مورد كانال تلگرامم خيلي خوب پيش ميره و واقعا ممنون، به نظرم مخاطب متمم و روزنوشته ها رو زياد ميكنه. به نظر من يكي از دغدغه هاي كاربران عمومي( نه اونايي كه مرتب ميان اينجا و متمم) عدم اعتماد به نسخه موبايلي سايتاس، به خاطر همين خواندن يه مطلب نارس، دست چندم و ناپيوسته تو تلگرام رو به محتواي اورجينال تو مرورگر ترجيح ميدن. براي تست نظريه م(ميدونم مخالفشي، صرفا خاستم بلند فكر كنم شايد ايده ديگه اي توليد شه) ميخاين تو پيغام اختصاصي بگين كه لينك يه مطلب زنگ تفريح رو تعدادي از دوستان متممي با يه اسكرين شات از نسخه موبايلي متمم، تو شبكه هاي اجتماعي به اشتراك بگزارند و با گوگل آنالتيكز ترافيك ورودي و زمان ماندن تو سايت رو بررسي كنين.
اصل كامنتم يادم رفت بگم.
اين مطلب سرشار از ابهامات شيرين بود، لطفا تو نوشته ي بعدي ادبيات رو بيشتر باز كن، برام نامفهوم بود، بايد يه دور ديگه از اول بخونم.
انصار جان.
این کار یک خودکشی SEO محسوب میشه. چون مخاطب شبکههای اجتماعی، Bounce خیلی بالایی داره. میاد نمیفهمه و میره. یا میاد نصفش رو میخونه حوصله اش سر میره و میره. یا میخونه بدون تعامل میره و در کل هم Bounce رو بالا میبره و هم متوسط Stay time رو کاهش میده.
الان که گذشته میگم، قدیم به دلیل یه سری ملاحظات نمیخواستم بگم،
از زمانی که من لینک پیشنهادی رو از اینستاگرام برداشتم و دیگه یوزر سوشال نیومد توی متمم و شعبانعلی، یه بهبود خیلی عالی توی رتبهی سئو و الکسای متمم ایجاد شد. (الان که مینویسم حدود ۹۰۰ هستیم).
مخاطبی که از شبکه های اجتماعی میاد، از لحاظ رفتار شباهت بسیار زیادی به روباتهای ایجاد کنندهی ترافیک داره و موتورهای جستجو به سختی میتونن “آدم بودن” اونها رو تایید کنن.
کافیه سری به بعضی از کانالهایی بزنی که به صورت مرتب لینک میدن (کانالهایی که ۲۰ هزار یا بیشتر فالور دارند و اثر رفتارهاشون محسوسه). بعد با انواع نرم افزارهایی آنالیز سایت (از Alexa تا Ahref) ببینی که چه بلایی داره سر Indicator هاشون میاد.
تقریباً شبیه اینه که برای یک سخنرانی، با اتوبوس از یک کشور دیگه که حتی زبان سخنران رو متوجه نمیشن، آدم جمع کنی بیاری 😉
جناب انصار.شما تخصصی درباره seo یا مدیریت کاربران و فالوورها دارید؟ من نیاز به مشاوره دارم
سلام و سپاس ازتحلیلهاوتوضیحات مفیدتان ،ازشما خواهش میکنم مطالب یا کتابهای مناسبی را که خودتان مفیدمیدانید را،دررابطه باموضوع اخرین فایل صوتی در کانال تلگرامتان، معرفی بفرمایید .مدتی است دچار تردیدهای بزرگی شده ام که البته خودم فکر نمیکنم مربوط به تغییر مدل ذهنی وتوسعه یافتن ان باشد،نوعی شک هراس انگیز که حالت خفیفتر ان را درهفده سالگی تجربه کرده بودم .باتشکر
ببخشید
دوستان سوالی داشتم. محمدرضا روز یکشنبه ۲۲ آذر در برنامه ایرانشهر بودند؟ سایت تلوبیون تو آرشیوش فکر کنم اشتباهی آپلود کرده، سایت شبکه پنج و صفحه آپارات ایرانشهر هم این برنامه رو نداره. سایت ایران صدا هم دیگه فقط آرشیو رادیو میذاره.
من همون شب که محمدرضا تو کانال گفت قراره پخش بشه نشستم پای تلویزیون بعد زیر نویس کردند که مشکلی پیش آمده و نمیتوانیم پخش شه . اعصابم ریخت بهم چند شب پیش بود فکر کنم
سلام این برنامه اجراء نشد …
وقتي صحبت تون رو ميذارم كنار كتاب كم عمق هاي نيكلاس كار كاملن به جنابتان حق ميدم
موفق باشيد
من هنوز نفهمیدم این بحث چی میخواد بگه 🙂 یعنی خیلی بسیط مینویسی! یه خورده ساختار یه خورده نظم یه خورده ….ناسلامتی مهندسی.گمونم چون بحث چالش برانگیزیه داری اینطوری بیانش میکنی.
ممنون محمد رضا در مورد اینکه قضاوت همیشه به نفع ادبیات تمام میشود ادبیات ابزار بهتری برای خودنمایی است نسبت به علم حرفات خیلی جالب بود ما حرفهای حکیمانه رو از نویسندگان و شاعران بیشتر میسندیم به خاطر همین است که لباس ادبیات رو هم به تن ابن سینا و استیو جابز و بیل گیتس و دکتر حسابی پوشانده ایم یعنی اگر این افراد نتوانند شعر بگویند و جملات قصار خوراک تلگرام بنویسند که دیگه هیچی!!! اگر هم ننوشته باشند خودمان به جای آنها مینویسم از همان جملات مشوش و تاریک اسکاروایلد رو دستکاری میکنیم و به خورد آنها هم میدهیم اینجوری بهتره حداقل ما راحت تر میفهمیم.کی حوصله داره بره کتاب قانون ابن سینا و یا کسب و کار دیجیتال بیل گیتس رو بخونه همون کتابی که میگه داده وقتی که تبدیل به کاغذ شد خواهد مرد ولی در دنیای دیجیتال تا ابد زندگی خواهد کرد.
یک مورد دیگر بود که اونهم هدف ادبیات است نمیدونم از دوستان کی هدف ادبیات رو خونده یه کتاب کوچک نوشته ماکسیم گورکی من خیلی این نقد رو قبول دارم ادبیات ملال آور و یرگیجه و بی هدف که فقط از بالا زندگی مردم را نگاه میکند و جز مریضی و بازی با کلمات هیچ راهی را نشان نمیدهد رو نمیسندم هدف ادبیات باید روشن کردن راه و عملگرایی باشه باید روح زندگی در اون باشه همنطور که ماکسیم گورکی میگه ” یا نباید به سمت و سوی نویسندگی رفت، و یا اگر فردی جرأت می کند و این خطر جان کاه را به جان می خرد باید نسبت به نوشته اش متعهد باشد” وقتی هم نویسندگان بدون آرمان در بن بست مهملات گیر میکنند عموما میگویند ما از ادبیات سیاسی یا ادبیات اجتماعی گریزانیم ما برای خودمان می نویسم هنر برای هنر … هیچ تخصصی در ادبیات و هنر ندارم ولی نظر ماکسیم گورکی در مورد هدف ادبیات و نقد روشنفکران رو خیلی قبول دارم روشنفکران تنبل و یاوه گو و گریزان از راستی و مصلحت اندیش و به قول روسها ابلوموفیست .
با اجازت محمد رضا یه کم از کتاب هدف ادبیات نوشته گورکی رو مینویسم که با هم بخونیم:
هنگام کاوش در حقایق، قلم تو، جزئیات ناچیز زندگی را برمیگزیند و عرضه میکند تا احساسات مردم عادی را برانگیزد، اما آیا این توان را داری که اندیشه ای اعتلابخش روح را نیز در آنها – ولو اندکی – برانگیزی؟! نه! آیا این کار مفیدی است که در کثافات و زبالهها کاوش کنی که آدمی را متقاعد میکنند، موجودی قابل ترحم و تابع شرایط بیرونی است؟ شما نویسندهها بیتوجه و بیاعتنا به رسالتی که خواه ناخواه باید آن را بشناسید تا بتوانید مبشر آن باشید،همچنان تصورات خود را در کتابها مینویسید و این تصورات بخصوص اگر با مهارتی که معمولا اسم استعداد بر آن میگذارید نوشته شده باشند، همیشه تا حدی انسانها را هیپنوتیزم میکنند. به این ترتیب خواننده با دید نویسنده در خود مینگرد و زمانی که زشتی بیاندازه خود را دید امکان بهتر شدن را در خود نمییابد. آیا تو میتوانی این امکان را در اختیار او قرار بدهی؟ در نتیجه من که تمام آثار تو و امثال تو را میخوانم، از تو میپرسم شما نویسندهها به چه منظوری مینویسید؟
وقتی که انسان آثار شما را می خواند چیزی جز اینکه شما را شرمنده سازد از آن ها نمی آموزد. همه چیز معمولی و پیش پا افتاده است: مردم پیش پا افتاده، افکار پیش پا افتاده، وقایع… چگونه خود را مستحق داشتن عنوان نویسندگی می دانی؟ وقتی که حافظه و توجه مردم را با ماجراهای بیهوده و با تصاویر کثیفی که از زندگانی شان میکشی، انباشته می کنی، فکر کن، آیا به مردم زیانی نمی رسانی؟ تردیدی نیست! … حواست را جمع کن، حق موعظه کردن آن ها روی این اصل کلی به تو داده می شود که توانایی بیدار کردن احساسات واقعی و صادقانه مردم را داشته باشی تا بتوانی به کمک آن ها، پتک مانند، بعضی از صورت های زندگی را خراب کنی، درهم بریزی و به جای این زندگی تنگ و تاریک، زندگی آزادتر دیگری را ایجاد کنی: خشم، کینه، شرمساری، نفرت و بالاخره یاس بغض آلود اهرم هایی هستند که به مدد آن ها می توان در دنیا، همه چیز را درهم ریخته نابود ساخت. آیا می توانی چنین اهرم هایی بسازی؟ می توانی آن ها را به حرکت درآوری؟ زیرا اگر حق گفتار با مردم را به خود می دهی باید یا به معایب و نقایص آن ها نفرتی شدید نشان دهی، و یا به خاطر آلام و دردهای شان باطنا عشق عظیمی در خود نسبت به آن ها احساس کنی. … مع هذا زندگانی ما، هم از پهنا و هم از ژرفا توسعه می یابد، ولی رشد و توسعه آن خیلی با تانی صورت می گیرد زیرا که شما قدرت و توانایی تسریع حرکت آن را ندارید… زندگانی دامنه پیدا می کند، و روزبه روز مردم سوال کردن را می آموزند. چه کسی به آن ها جواب خواهد داد؟ معلوم است شما شیادان غاصب عنوان پیشوایی مردم! ولی آیا خود شما مفهوم زندگی را آن قدر درک می کنید که بتوانید برای دیگران آن را روشن سازید؟ آیا احتیاجات زمان خود را می فهمید و آینده را پیش بینی می کنید؟ برای بیدار کردن انسانی که بر اثر پستی زندگانی فاسد شده، روحا سقوط کرده است؛ چه می توانید بگویید؟ او دچار انحطاط روحی شده است! علاقه او به زندگی خیلی کم شده و میل به زندگانی شایسته در او رو به اتمام است، می خواهد اصلا مثل خوک زندگی کند، می شنوید؟ اکنون وقتی که کلمه آرمان را تلفظ می کنید وقیحانه می خندد: زیرا انسان دیگر به صورت مشتی استخوان درآمده که از گوشت و پوست کلفتی پوشیده شده است. … بجنبید! تا موقعی که هنوز انسان است کمکش کنید تا زندگی کند. اما شما برای بیدار کردن عطش زندگانی در او چه می توانید بکنید؛ در حالی که فقط ندبه می کنید، می نالید، آه می کشید، … هه،هه،هه! این تو هستی -معلم زندگانی؟ … من احتیاج به معلم دارم. چون انسان هستم. زندگی را در تاریکی، گم کرده ام و راه رستگاری به سوی روشنایی، به طرف حقیقت و زیبایی، به سمت زندگی نوین را می جویم. راه را به من نشان بده! من انسان هستم. به من کینه ورزی کن، بزن، ولی درعوض مرا از این لجن زار بی اعتنایی به زندگی بیرون بکش! من می خواهم بهتر از آنچه هستم باشم! چکار کنم؟ به من بیاموز!
++++++++++++++++++++++++
میبخشی طولانی شد استاد
ممنون فواد انصاری عزیز
میخواستم تا آخر کتاب رو همین الان بخونم.
ممنون از اینکه معرفیش کردی، و ممنون از اینکه بخشی از کتاب رو همینجا قرار دادی
خواهش میکنم سمانه ، کتاب ۱۴ صفحه س و توی اینترنت میتوانید دانلود کنید
سلام محمد رضا جان
من روز اول پشت فرمون با صدات اشنا شدم(سه سال پیش تو رادیو اقتصاد)
دلایلت واسه عدم حضور در شبکه های اجتماعی و استفاده کمتر از گوشی،نذاشتن همایش سالیانه،…رو میفهم.
اما خواهشا ما رو از شنیدن صدات تو فایل های صوتی محروم نکن،به نظرم وقتی مینویسی ، فهم خوندن حرفات سنگینتر تا وقت شنیدن صدات،فکر میکنم داری واسه افراد فرهیخته صحبت میکنی و تو این مرحله یکی مثل من داره جا میمونه ،سادگی حرفات با صدات راحتر تو ذهنم میمونه تا نوشته هات.البته میدونم اینجا روز نوشته هاست، کلی گفتم،
از شریعتی گفتی،صداش واسم خیلی قابل فهم تا نوشته هاش
بطور مثال پدر مادر ما متهمیم ،فراز و فرود صداش تو متن نیست اما با روح ادم بازی میکنه.یکم بیشتر واسمون حرف بزن
معذرت میخوام
یادم هست جایی خواندم “فیسلوف کسی است که شک می کند” در نظر من همه ی ما فیلسوف هستیم چراکه یک بار هم که شده باشد شک کرده ایم, نمی توانم دنیایی را تصور کنم که در آن شک وجود نداشته باشد یا انسان هایی را که شک نکنند.
شک و یقین دو جزء جدا ناپذیر ما انسانها ,همچون جنبه های مثبت و منفی که علم، منطق، حکمت و ادبیات دارد پیشبرنده هستند و زیبایی آنها از نظر من به قطعی نبودن و جنبه های مثبت و منفی انها است, چرا که در هر یقینی شکی و در هر منطقی بی منطقی و در هر کدام پهلویی دیگر را می بینیم.
پی نوشت :من نه قصد دفاع از فلسفه ی دکارت را دارم و نه رد آن و کلا از فلسفه هیچ نمی فهمم و در آن حدی هم نیستم که سخنی از فلسفه بگویم تنها منظورم این بود که نیروی پیشبرنده ی هر کدام از این شاخه ها تضادهایی است که در هر کدام از آنها وجود دارد .
سلام آقای شعبانعلی عزیز. اینجا که نوشتین : “حافظ وقتی میگوید:
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است؟
ای نور دیده، جنگ به از صلح و داوری”،
صلح به از جنگ و داوری، نباید باشه؟
بهروز جان.
درست میگی. من هرگز نوشتههای خودم رو دوباره نمیخونم و این باعث میشه که خطاهای احمقانهی زیادی توش باشه (البته مزیت مهمش اینه که بر اساس حرف دلم مطلب مینویسم و نه مصلحت اندیشی).
البته امیدوارم من رو به لغزشهای فرویدی متهم نکنی یا نکنند که بالاخره،
از لا به لای حرفهاش، معلوم شد که ذات خودش دنبال چیه 😉
همیشه دوستتان داریم همیشه از تو یاد می گیرم هرجای این دنیا که باشی. استاد گرامی.
هر چی فکر می کنم به نظرم میاد که این بحث یک بخش کم داره: مذهب
البته شناخت ناقص من از تو میگه که؛ بخاطر برخی ملاحظات ننوشتیش!
کاش کانال تلگرام بعد از ۳۰ روز تمدید میشد
ساناز جان.
من چند مشکل شخصی با کانال دارم که باعث میشه نتونم این کار رو بکنم.
اینها گزارش کاملاً شخصیه و نه استدلال. اما چون ساده و راحت اینجا حرفت رو نوشتی، به خودم حق میدم که منم ساده و راحت، گزارش شخصی خودم رو برات بنویسم:
* یک مشکل من اینه که داشتن کانال، وادارم کرده روزی یک ربع و گاهی تا نیم ساعت، از موبایل یا تبلت استفاده کنم. من مدتهاست که گوشی موبایلم رو کنار گذاشتم و حاصلش چند ساعت وقت اضافی در روز هست که به جاش صرف خوندن کتاب و دیدن فیلم و گوش دادن به موسیقی میکنم.
اما الان، به خاطر کانال، اگر چه سیمکارتم خاموشه و گوشی وصل نیست و فقط از WiFi استفاده میکنم، اما گوشی در جیبم هست که اگر در جایی از برنامهی روزانه، فرصتی شد، مطلبی روی کانال بگذارم.
برای من که حوزهی تکنولوژی رو تا حدی میشناسم، گوشی داشتن در جیب با زنجیر داشتن بر پا، تفاوتی نداره و احساس میکنم با داشتنش دارم برای کسانی بردگی و بندگی میکنم که حتی یک بار هم ندیدمشون و اربابانی که حتی به سبک اربابان قدیم، تا کنون یک بشقاب غذا هم جلوی من نگذاشتهاند.
منتظرم این سی روز تموم شه که گوشی رو کنار بگذارم و از این احساس بد، رها شم.
* مسئلهی دیگه، رودهدرازی منه که باعث میشه سادهترین حرفها رو هم خیلی طولانی بزنم. که البته بخشی از اون، به عشق من به کلمات برمیگرده. جوری در جلوی چشمم میچرخند و عشوهگری میکنند که نمیتونم بر وسوسهی چیدن اونها کنار هم و نگاه کردن به چهرهی زیباشون، غلبه کنم.
فضای تلگرام و مخاطب تلگرام، اهل این بازیها نیست و حوصلهاش رو نداره. اینه که همیشه از اینکه ممکنه با یه انگشت زدن به این معشوقههای دلفریب من، هزارتاشون رو کنار بزنه و به سراغ دخترکان عبوری دیگران بره، تنم میلرزه و ترجیح میدم که این دوستانم رو، برای گپ زدن و گفتگو در همین فضای خلوت خودم حفظ کنم.
(شاید یک روز به جای زنان خیابانی باید از اصطلاح جملات تایملاینی استفاده کنیم. نمیدونم).
* مسئلهی سوم هم، همونطور که توی یک فایل صوتی کانال گفتم، فقط یادآوری به خودم و دیگران بود که کانال داشتن، چیزی از جنس مسئولیت در برابر مخاطب هم در خودش داره و نمیشه با درست کردن یک غذای فکری درهم و برهم که هر تکهاش از خوراک فکری چند بار هضم و جذب و دفع شدهی دیگران جمع شده، ادعا کنیم که احترام به مخاطب گذاشتیم. فقط خواستم یک ماه، محتوای اوریجینال رو روی یک کانال بگذارم تا بگم که احترام گذاشتن به مخاطب، سخته اما لازمه و به نظرم مخاطب، غذایی رو که به بدبختی با مصالح محدود، درست میکنی و بهش تقدیم میکنی، به پهن کردن یک سفرهی رنگین که هر قطعهاش از سطح زبالهی کوچهای گرد آوری شده، ترجیح میده.
* نگرانی آخرم هم اینکه، احساس میکنم جنس روحیات من، با کانال داری و کانال داران، چندان جفت و جور نیست.
همونطور که میشد از دینامیک رایج در فضاهای مجازی حدس زد، کانالهای تلگرام، دارن به سمت یک تنازع دشوار برای بقا حرکت میکنند.
و تنازع برای بقا، بر خلاف تفکر عامه، حاصلش الزاماً تکامل و تعالی نیست، بلکه تطبیق با محیطه.
الان نگاه کن که کانالها چطور دارن همدیگر رو تبلیغ میکنند.
خودشون گروهها و شبکههایی دارند (که پیشنهاد میکنم بعضیهاشون رو عضو شی و ببینی) که مثلاً همهی زیر ۵۰۰ ها با هم هستند، همه ۵۰۰ تا ۳۰۰۰ ها با هم، همه ۳۰۰۰ تا ۷۰۰۰ هزارها با هم و …
و قرار میگذارند که لیست تنظیم کنند و شبها روی کانال برن.
به نوعی در یک توافق شفاف اما نانوشته، همهی کسانی که هم قد و قواره هستند، به هم کمک میکنند تا به لایهی بعدی راه پیدا کنند. چیزی که در این میان فراموش میشه، ارزشها و اصول و هویت هر کاناله.
من توی این مدت، برای اینکه این فضا رو بهتر بشناسم عضو کانالهای مختلف شدم.
دیدم مثلاً چند کانال هستند برای کتابخوانی
بعضی کانالها هستند برای تصاویر غیراخلاقی.
بعضی کانالها هستند برای فیلمها و کلیپهای جنجالی.
(این هم عجیب نیست. تنوعه و هست و باید باشه).
شب ساعت ده میبینی که همه اینها یک لیست رو میرن بالا و بعد در سطر اول پیامی که از فلان کانال کتابخوانی اومده، نوشته: تصاویر لخت فلانی در فلان مهمانی!
یهو مخاطب ذهنش تَرَک میخوره که: ظهر اینجا از مولوی نوشته بود. عصر از هایدگر مطلب گذاشته بود. غروب داشت از نهج البلاغه میگفت. الان نوشته: تصاویر لخت فلانی؟
حالا برو کانال تصاویر لخت فلانی رو ببین. میبینی همون لیست رو گذاشته و داخلش هست: نسخه پی دی اف کتاب حدیث تربیت و دهها کتاب دیگر برای تربیت فرزندان.
هی با خودت فکر میکنی که من کجام؟ اینجا کجاست؟ چرا چنین شده؟
دقیقاً ماجرای اینکه انگار، گرگ و گوسفند، با هم به رودخانهای رسیدهاند و میگویند: حالا که اینجا گرفتار شدهایم، بیا تا آن سوی رودخانه با هم باشیم و در آن سو، من تو را تعقیب میکنم و تو هم بکوش که جانت را حفظ کنی!
غافل از اینکه آن سوی این نهر، رودخانهی بزرگتری هم هست و آن سوی رودخانه، دریای دیگری هم هست و پس از آن دریا، اقیانوسی هم هست و این هم آغوشی گرگ و گوسفند، هرگز به پایان نخواهد رسید.
بعد از اینکه کانال معرفی کتاب و کانال عرضه کنندهی سوتیهای مجری شبکه … و عکس لخت فلانی در فلان جا، با هم به مرحلهی بعدی بازی رسیدند، دوباره باید به هم کمک کنند تا آن مرحله را هم عبور کنند.
در این میان، مغز من و توست که در لا به لای خواندن شعر شاملو، باید عکس لخت فلانی را هم ببینیم و آن بدبخت دیگری که لا به لای دیدن عکس های عریان دیگران، ذهنش با دیدن مطالب فاخر شاملو، مکدر میشود!
نمیدانم.
شاید اینها آنقدرها هم که من فکر میکنم تلخ نیست. ممکنه بگی که: تو باش، اما اینطوری نباش.
حرف درستیه اما تمرین کردن چنین زهدی، برای زندگی در چنان دنیایی – که خواسته و آرزوی من نبوده – معنایی نداره.
برای من که ذهن و جان ضعیف و فرسودهای دارم و از خستگی روزگار، ترک جمع و جامعه کردهام و به جایی دور از مردم گریختهام، دیدن دوبارهی این تنازع برای بقا، آشفته کننده است.
ساناز.
یعنی تو و کسانی که این متن را تا اینجا خواندهاند، مرا به خاطر این روضهی طولانی میبخشند؟
راحت نوشتی واقعا . محمدرضا جان حرفهای یه دوست نادیده که از جنس خود آدمه دلنشینه . البته بگم من با بعضی حرفات مشکل دارم . گاهی هم نمی فهمم چی میگی 🙂 اما در کل نظام ارزشی مشترکی که در اینجا حس می کنم، در جامعه کالای لوکسی است که برای تزیین و یا تزویر بکار می ره. بازم بنویس . با اجازه صاحبخونه ما همچنان مهمون می مونیم.
این روضه رو می شد طولانی تر هم نوشت اما تو ترجیح دادی کوتاهش کنی .به رسم همیشگی ، ما باید آخر روضه گریه کنیم و گریه هم کردیم . هر چند زخم غمی که بر دل داریم با این اشک ها و آه ها تسکین پیدا نخواهد کرد اما با گفتن تو و گریه ما ، هم کمی خودت سبک می شوی و هم ما .
[Forwarded from IRAN MBA]
داستانی فوق العاده جالب از یک مدرس استراتژی:
قبل از اینکه درس مدیریت بخوانم، همیشه واژههای «استراتژی کسب و کار» و «استراتژی فردی» برایم جذاب بودند. همیشه دوست داشتم «استراتژی» بدانم و بفهمم. برایم مثل قلعه ای می ماند در دوردستها: عظیم، خیره کننده و سرشار از رمز و راز.
در دوران دانشگاه، درسها را یکی پس از دیگری به سرعت گذراندم تا نوبت به درس استراتژی برسد. روز موعود فرا رسید. سر کلاس درس نشستم و تمام جسم و جانم را متمرکز کردم تا مفهوم این واژه اسرارآمیز را درک کنم.
قلعه استراتژی فردی
جلسات یکی پس از دیگری آمدند و رفتند و من همچنان سیراب نشده بودم. آنچه میشنیدم بسیار تئوریک بود…
به سراغ کتابها رفتم. دیوید را خواندم. مینتزبرگ و هکس و تامسون و شواترز و پورتر و کیم و راملت و …
حسم بهتر شد. اما هنوز بیشتر می خواستم. آن سالها به تازگی به یک پست مدیریتی ارتقا پیدا کرده بودم و هنوز احساس میکردم استراتژی باید ذهنم را بازتر کند. قلعه را دیده بودم. درها را باز کرده بودم. راهروهای قلعه را گشته بودم. اما تو گویی که اتاقی در تاج قلعه بود که هیچکس راه آن را نشان نمیداد و هیچ راهرویی به آنجا منتهی نمیشد.
مدتی نگذشته بود که به حادثه ای، «معلم استراتژی» شدم. کلاسی بود و دانشجویانی که عمدتاً از مدیران کسب و کار بودند و ظاهراً چند مدرس را به اعتراض تغییر داده بودند و فرصتی دست داد تا من در کلاس آنها حاضر شوم. از سال ۸۵ آموزش استراتژی را آغاز کردم و مجموعاً حدود ۱۵۰۰ نفر را تعلیم دادم: در بیش از چهل دوره و هر دوره چهل ساعت…
قلعه را به آنها معرفی میکردم و آنها را دور تا دور آن میگرداندم و راههای پیدا و پنهان را نشان میدادم. اما خود میدانستم که این قلعه را اتاقی است که خود هرگز راه بدان پیدا نکرده ام.
سالها گذشت…
یک روز، در گوشه یک نمایشگاه، فرصتی دست داد تا با مدیری بر سر میز بنشینم که گردش مالی سازمانش، با درآمد نفتی کشورم قابل مقایسه بود! در لا به لای حرفهای دوستانه و گزارش کارها و …، حرف از مدیریت شد و گفتم که در کنار فروشنده بودن، «معلم» هم هستم و «استراتژی» هم درس میدهم.
پرسید: استراتژی را چگونه تعریف میکنی؟ کمی فکر کردم. آنها که استراتژی را میشناسند میدانند که ده ها تعریف وجود دارد که برخی همسو و برخی متضاد و متعارض هستند. به هر حال، به حیلت معلمی و با بازی کلامی، تعاریف را به هم چسباندم و معجونی را به خوردش دادم: کمی از پورتر، با عصاره ای از مینتزبرگ، با طعمی از گری همل. با کمی افزودنی از هکس به همراه رنگهای طبیعی و با کمی افزودنی های مجاز!
تمام مدت با لبخند نگاهم کرد. در پایان گفت: من درس مدیریت نخوانده ام. به همین دلیل، ذهنم چندان پیچیده و مجرد نیست. من آموخته ام که استراتژی، تخصیص بهینه منابع است. اینکه وقت و سرمایه و نیروی انسانی و دانش و تجربه و مهارت خود را صرف کدام حوزه کنی و از کدام حوزه ها، دوری کنی. استراتژی هنر «انتخاب کردن» و «کنار گذاشتن» است. هنر تشخیص اینکه به کدام بازار رو کنی و از کدام بازار صرف نظر کنی. هنر اینکه چشم را بر روی کدام مشتری ببندی و از منافعش صرف نظر کنی تا دستانت برای خدمت بیشتر به مشتری دیگر، آزاد و رها بماند. هنر فرار کردن از وسوسه «دستیابی همزمان به همه چیزهای خوب…».
او از نوشیدنی روی میز سرمست بود و من از طعم این عصاره تجربه که هنوز سرمستش مانده ام…
دوست داشتم بیشتر حرف بزنم که فردی آمد و آن مرد، با خداحافظی شتابزده، میز را ترک کرد. فهمیدم که «استراتژی» به او میگوید که بیش از این، «زمانش» را صرف گفتگو با من نکند.
راه اتاق بالای برج را یافته بودم! چند هفته بعد، برای همیشه، آموزش استراتژی را رها کردم و زندگی دیگری را آغاز کردم. تغییراتی چنان بزرگ در زندگیم حاصل شد که دانشگاه و درس و مدرسه، هرگز برایم ایجاد نکرده بودند.
استراتژی هنر «انتخاب کردن» و «کنار گذاشتن» است.
@IranMBA
خب اسم نویسنده را بنویس ، بگو از محمدرضا شعبانعلی . واقعا که . . .
سلام
اين هم لينك از سايت استاد
http://www.shabanali.com/ms/?p=1674
سلام امیر
چیزی که مینویسم در پاسخ به کامنت شما نیست، صرفاً یک یادآوری برای خودم و به اشتراک گذاشتن یه موضوعیه که برای من اتفاق افتاده
سال۹۲ وبلاگی ساختم و در اون شروع به نوشتن کردم ، خیلی از نوشته ها و پست های وبلاگم مربوط به محمدرضا شعبانعلی بود.یا دقیقاً نوشته هایی بود که از محمدرضا خونده بودم، و یا پریشان گویی ها و یاوه گویی هایی که بعد از خوندن نوشته های محمدرضا به ذهن آشفته من می رسید. با وجود اینکه لینک سایت و بلاگهای اون موقع محمدرضا جز لینک های وبلاگم بودم ، دوستی به من اعتراض کرد که همه ی نوشت هه ات بوی سایت فلانی رو میده . اگه حرف جدید نداری حرف نزن .بگذریم که اون حرف مانع ادامه دادن و نوشتن من شد و کلاً حس و حالم رو خراب کرد.چیزی که میخوام ازش حرف بزنم یادآوری اون روزا و این حرف نیست.
میخوام بگم من برای انجام دادن این کار دلیلی داشتم که شاید اون دوستمون نمیدونست چیه .چون اگه میدونست در مورد من قضاوت نمیکرد .یا حداقل منصفانه تر قضاوت میکرد.
شاید شما هم با چنین موردی برخورد کرده باشین که بعضی از آدما برای اینکه حرفشون رو به کسی منتقل کنن، از داستان ها و روایتهای دیگران استفاده میکنن. این شیوه ای بود که پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها برای انتقال برخی صحبت ها استفاده میکردن. بنا به دلایل مختلف . مثلاً یکی از دلایلشون این بود که اگه هم اون حرف مورد قبل فرزندشون قرار نگرفت به خودشون برنخوره . میخواستن به فرزندشون بگن که کاری که خلاف عرفه انجام ندن ، مستقیم نمیگفتن . بلکه میگفتن پیری میگفت… خدا رحمت کنه حاج… میگفت… یا هر آدم دیگه ای که به نظرشون اگه از زبان او حرف رو میگفتن پذیرش بیشتری داشت .
برعکس این ماجرا هم هست . یه وقتایی شنونده و مخاطب ما اگه ندونه طرف صحبتش کیه، ممکنه راحت تر حرف رو بپذیره( این اصلا به این معنی نیست که بخوام کاری که @IranMBA انجام داده توجیه کنم ) تجربه شخصیم رو میگم . من خیلی وقت ها و خیلی جاها آنچه از محمدرضا و بقییه یادگرفتم رو به دیگران منتقل میکنم ( بنا رو میذارم به درک و فهم ناقص خودم، همون اندازه که خودم فهمیدم درست یا غلط .مفید یا غیر مفید که انشالله این بزرگان و خداوند مرا بیامرزد و مورد عفو قرار دهد اگر نا به جا و نادرست گفته های مفیدشون رو منتقل کرده باشم) با شناختی که از اطرافیان و کسانی که این حرف ها رو براشون میگم، ترجیح میدم نگم که این چیزی که براشون تعریف میکنم از محمدرضا شعبانعلیه. نه اینکه نخوام بگم یا بخوام گفته های محمدرضا رو به مصادره خودم در بیارم و بگم من مالک این حرفام .نه . به خاطر اینکه بگم محمدرضا شعبانعلی گفته، بعدش طرف مقابلم اصلا گوش نمیده من چی میگم.چرا؟
نمیدونم! (گاهی ذهن خودمم درگیر میشه که چرا ؟ اما جوابی براش ندارم .البته محمدرضا شعبانعلی یه مثال بود)
اما وقتی اینجوری حس میکنم، ترجیح میدم نگم که حرفهای کیه . ولی اون حرف ها رو منتقل کنم تا شاید به درد آدما خورد.میگم شاید به دردشون خورد ، چون ممکنه هنوز زمان پذیرش اون حرف در اون فرد شکل نگرفته باشه، نه اینکه اون حرف، حرف به درد نخوری بوده)
نمیدونم چی نوشتم. عادت به دوباره خوندن و ویرایش هم ندارم .امیدوارم چیزی که ذهنم رو قلقلک میداد و گاهی هم اذیتم میکنه ،تونسته باشم منتقل کنم .
پی نوشت: اعتراف هم میکنم که برخی مواقع ، خیلی از صحبت های محمدرضا رو شفاهاً برای دیگران تعریف کردم اما نگفتم که گوینده اصلی کی بوده . اما در دنیای مجازی و یا مکتوب ، هیچ کلامی از محمدرضا رو بدون لینک دادن و یا نوشتن اسمش مطرح نکردم،مگر اینکه آشفتگی های ذهن خودم رو دخالت داده باشم ، که برای حفظ اعتبار ایشون ترجیح دادم خواننده نوشته هام اسم ایشون رو زیر چرندیات من نخونه
سمانه جان
مگه چه اشکالی داره یه آدم توی وبلاگش حرفهای خوب آدمای دیگه رو بیاره؟ فکر کنم شیخ بهایی هم کشکولش رو همین طوری نوشت، تو هم میتونی واسه خودت کشکول سمانه بنویسی:) یه بلاگر نباید اینقدر زودرنج باشه که به خاطر یه حرف بیمعنی دیگه ننویسه.
فکر میکنم محمدرضای عزیز برای بیشتر ما نقش یه «مرشد» رو داره که کمکمون میکنه کمکم به اون چیزی که میخوایم برسیم و افکار و دغدغههای مخصوص به خودمون رو دنبال کنیم، من مطمئنم اگه بازم بنویسی، ما هم یه روز میاییم وبلاگ تو و حرفهای تو رو کپی میکنیم.
سلام
تازه امروزه بعد از چند دهه میفهمم چقدر حرف زدن برای من دشواره و در بیشتر موقعیتها سکوت میکنم.
اما از خواندن و شنیدن حرفهاتون بی اندازه لذت میبرم و واقعا نمیدونم قبلها که خیلی حرف میزدم چه چیزهایی سر هم میکردم که با اونها احتمالا سرخوش و دلخوش بودم.
از هر حرفی که بگذریم تشکر کردن چیزیه که معمولا با چند کلام تکراری بیان میشه و چون همیشه نیاز شدیدی به تشکر کردن از کار خوب دارم خوشحالم که مناسبتی پیدا شد تا بابت مطالب خوبی که روی کانال مطرح کردید تشکر کنم.
از جنجالهای بر سر بقا بین کانالها خبری نداشتم اما قابل تصوره که چه وضعی معمولا ایجاد میشه.
کانال سی روزه هم تاثیر به بند کشیدن داشته اما از جنبه خودش برای دوستدارانش. اما چون کسب لذت ما به بهای زحمت شما رو منصفانه نمیدونم ترجیح میدم از روش عملکردها درس بگیرم و درخواست اضافه ای نکنم.
پاینده و شادکام باشید
آقای شعبانعلی عزیز
حالا که شما انقدر ساده و خوب شرایط رو توضیح دادین
فکر کردم باید بهتون بگم که نتیجه ی این ریاضت ٢۴ روزه ی شما
چقدر برای همه خوب و مفید و آموزنده و متفاوت بوده .
شاید معرفی و عضویت و دسترسی به یک کانال تلگرامی برای خیلی ها
راحت تر از مرتب سر زدن به روزنوشته ها و یا متمم باشه
حداقل در جامعه ی دوستان و اطرافیان من که اینگونه بوده .
علاوه بر فیدبک هایی که از مفید و آموزنده بودن کانال شما میگیرم
به نظرم خیلی خوب تونستین تمایز رو با کانال سی روزه تون معنی کنین
انقدر مطالب منسجم و اورجینال و قابل استفاده بوده که فهمیدیم میشه
حتی از تلگرام هم درست استفاده کرد .
فقط خواستم ازتون بخاطر حضور ارزشمندتون در تمامی فضاهای مجازی قدردانی کنم.
من از ایده کانال سی روزه به خاطر اینکه مطالب رو آروم آروم میگفتید خیلی خوشم اومد و تجربه یادگیری خیلی خوبی بود. ای کاش میشد توی سایت هم در برخی از موضوعات همین سبک رو استفاده کنید.
آقای شعبانعلی عزیز
درود بر شما
ممنون که هستین
خواستم اینو بگم که مطمئنن این کانال بازخورد مثبت داشته و خواهد داشت تا شب یلدا.و شما هم دنبال بازخورد مثبت از خوانندگانتون هستین.امیدوارم از این جنس کارگاه های سی روزه بیشتر ببینم با عناوین دیگر.تا اونجایی که یادمه در سمینار رفتار شناسی در کسب و کار هم حرف نگفته زیاد داشتید.
در مورد متن اصلی هم،متنی خوندم از جنس ادبیات در مورد ادبیات.
محمدرضا جان خیلی سعی کردم جواب درخوری بدم به مباحث شما اما واقعا نتونستم و نظراتم که هی عوض میشه رو نمیتونم براش یه ساختار مناسب پیدا کنم متاسفانه.
راستی من دیشب تا نزدیک ۱ صبح خودمون (من لانسستن هستم، استرالیا) داشتم پست های کانال رو مطالعه میکردم. الان که ۶:۳۰ صبح هست و اومدم آفیسم دیدم یه پست گذاشتین که گفتین تا ۱۱ شب پاکش میکنین. متاسفانه تا باز کردم کانالو پست رفت. اسمش رو فقط تونستم ببینم. موقت بود. مرسی برام بذارینش اگر اینجا.