دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

روح های پاک! جیب های پوچ! مغزهای پوک!

امشب شب قدر است. شبهای قدر نمی خوابم. فکر میکنم. می نویسم. نیایشی و کمی هم مطالعه درباره ی آیین زندگی. به همین منظور به خیابان انقلاب رفتم تا چند کتاب بخرم.

***

همیشه سر زدن به  کتابفروشی های انقلاب برایم غم انگیز است: مغازه های بی رونق و مشتریان بی رمق. کسانی که به توصیه یا اجبار استاد خود، راهی انقلاب شده اند تا کتابی را تهیه کنند و بخوانند. کسانی که «کتاب خواندن» برایشان، یک شغل است. چهار سال یا شش یا ده سال این کار را انجام میدهند تا «فارغ التحصیل» شوند.

در زبان انگلیسی، برای یایان مقطع تحصیلی، از واژه Graduate استفاده می کنند از ریشه ی Grad به معنای «پله» و «گام». پایان مقطع تحصیلی به معنای یک گام به پیش یا حرکت به یک پله ی بالاتر است. ما ولی از «فارغ» شدن استفاده میکنیم. تو گویی که زایمانی سخت در کار بوده و اکنون میخواهیم به روند عادی زندگی بازگردیم…

بگذریم…

در خیابان انقلاب با این آگهی ها مواجه شدم:

پروژه ی دانشجویی با ارزان ترین قیمت

 با قیمت بسیار ارزان، برایت پایان نامه می نویسند: تاریخ و علوم سیاسی، مدیریت و اقتصاد، زبان و ادبیات فارسی، مقاله ISI

با قیمتی باورنکردنکی برایت برنامه نویسی میکنند: با هر زبان که بخواهی!

آری. خوشبختانه امکانات در حدی زیاد شده، که میتوانی بی آنکه چیزی از مدیریت بفهمی، مدرکش را دریافت کنی. بی آنکه زبان بدانی، ترجمه کنی. بی آنکه سیاست و اقتصاد بفهمی، مقاله هایی در آن حوزه داشته باشی، آنهم در سطح ژورنال های بین المللی و آی اس آی. کافی است پول داشته باشی آنهم نه زیاد، بلکه به نرخ دانشجویی!

از امروز دیگر به میوه فروش همسایه نمی خندم که آنها که کت و شلوار دارند را «دکتر» و آنها که اسپورت می پوشند را «مهندس» صدا میزند. او جامعه را بهتر می شناسد. حتماً او هم میداند که هزینه ی دکتر و مهندس شدن، گرفتن یک تاکسی به مقصد میدان انقلاب است.

از امروز دیگر، به حسابدار شرکتمان نمیخندم که همیشه میگوید: درسته من دیپلم دارم. اما دیپلم قدیم است!  او فرق دیپلم جدید و قدیم را خوب فهمیده است.

از امروز دیگر تعجب نمیکنم که چرا دوستم که کارشناس سخت افزار است – به قول خودش – سوراخ های اطراف لپ تاپ را، با یکدیگر اشتباه میگیرد!

از امروز دیگر میدانم که چرا، یکی از آشنایانم که سمت بالای اقتصادی در یک سازمان دارد، نمیتواند «اصل» و «بهره»ی وامی را که پرداخت میکند، جداگانه محاسبه کند.

از امروز دیگر می دانم که چرا میگوییم: «فارغ التحصیل!»

***

امشب شب قدر است. اما خوب میدانم که سرنوشت شوم جامعه ی ما،

نه آن هنگام که در تاریکی، نیایش میکنیم و اشک می ریزیم،

بلکه آن هنگام که در روشنایی، تلفن نویسنده ی دانشنامه ی خود را روی دیوارهای میدان انقلاب می بینیم و لبخند میزنیم، نوشته میشود…

ما مردمی شده ایم که تقلب میکنیم. دانش معامله میکنیم. عنوان میخریم.

اقتصاد ایرانی، صنعت ایرانی، فرهنگ ایرانی، تاریخ ایرانی، ادبیات ایرانی. همه و همه را میتوانم صفحه ای ۱۵۰۰ تومان بخرم و خوشحال باشم که مدرکم را با کمترین وقت و هزینه گرفته ام. اما فراموش میکنم که در جامعه ای زندگی میکنم که سایر کالاها و خدمات نیز، به احتمال زیاد توسط کسانی به من ارائه میشود که دانش خود را از همین میدان، شاید کمی بالاتر یا پایین تر، خریده اند!

***

پی نوشت نامربوط ۱:

گاه با خودم میگویم خوش بین باش. اما باز افسرده میشوم. چرا که خوب میدانم جامعه ای که تمام سال خوابیده است، با چند شب بیداری، «احیا» نمی شود…

 لابد میگویید: اگر اوضاع چنین اسفناک است، چرا مردم بی درد و دغدغه این وضعیت را پذیرفته اند و کسی نگران نیست؟

دلیلش این است که «همه چیزمان» با «همه چیزمان» جور است.

وقتی نماز را که قرار بود، راهمان را هموار و روحمان را بیدار کند، نمی خوانیم و پول میدهیم تا پس از مرگ برایمان بخوانند – درست مانند اینکه شما نوشابه بخوری و پول بدهی فرد دیگری به جایت بدود تا کالری های اضافه ی تو بسوزد! –

طبیعتاً مقاله مان را هم میدهیم تا دیگری بنویسد. اصل، ثواب است که ما برده ایم…

چنین است که جامعه ی مان سرشار میشود از: روح های پاک. جیب های پوچ و مغزهای پوک.

***

پی نوشت نامربوط ۲:

بگذار متعصبین هر چه می خواهند بگویند. اما برای من، دیدن تن فروشان و مشتریان آنها، در کنار خیابان ساده تر است تا دیدن مدرک فروشان و مشتریانشان.

چه آنکه، گروه نخست، آنچه می خرند و می فروشند کاملاً شخصی است و گروه دوم، آنچه معامله میکنند و بر باد میدهند، تاریخ و اقتصاد و صنعت و معیشت یک ملت است…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


147 نظر بر روی پست “روح های پاک! جیب های پوچ! مغزهای پوک!

  • شیرین گفت:

    محمدرضای عزیز، بنظرتون آیا تولید محتوا برای سایت‌های سازمان‌های دولتی، که محتوا نیز قراره بنام مسئولین اون سازمان ها نشر بشه، مشابه کار مدرک فروشانی که فرمودین، هست؟ این مورد رو در نظر بگیرید در مقابل سایتی که متعلق به یک کسب و کار خصوصیه و محتوای تولید شده قراره بنام نگارنده ثبت شه و همچنین به فروش یک کالای دوست داشتنی(به جز کتاب 🙂 ) منجر بشه.
    نمی دونم چرا فکر می‌کنم سوالی اصطلاحا آبکی پرسیدم. شاید بهتر بود اینجا مطرحش نمی‌کردم، ولی چه کنم که آنالوژی‌ یابِ ذهنم بشدت روی این موضوع قفل کرده. ممنون میشم اگر در جایی به این موضوع اشاره ای داشته باشین.

  • محمد حسین گفت:

    مثال آخرتون درست نیست چرا که مدرک فروشان رو در مقایسه با تن فروشان میشه مغز فروش دونست
    و این دو با هم فرقی ندارند هر دو دارند چیزی رو میفروشند که به امانت بهشون داده شده
    و باید از اون درست استفاده کنند و تن فروش هم داره به معیشت فکری جامعه ضربه میزنه و به فرهنگ اخلاقیات و ….
    البته قصد ضعیف کردن متن اصلی ندارم اما بعضی اوقات مثل همین مقایسه تن فروشی و مدرک فروشی که شما انجام دادید به بدی تن فروشی ضربه میزنه ضمن اونکه بدی تن فروشی رو نشون میده.

  • درخشان گفت:

    سلام
    به نظر من تنها راه درمان این دردهای مهلکی که گریبان جامعمونو گرفته تعطیل کردن دانشگاههاست چه آزاد چه دولتی…
    دانشگاه آزاد که شده چاپخونه ی مدرک… دانشگاه دولتی هم که سرمایه های ملی مملکتو داره هدر میده…
    من اگر جای دکتر روحانی بودم حتمن اینکارو میکردم… تمام اساتید دانشگاه رو هم میفرستادم اردوگاه کار اجباری… چون هیچ کار مثبتی برای این مملکتو مردمو جامعه انجام ندادنو نمیدن… فقط دارن از بیت المال حقوق مفت میگیرنو مقاله isi میدن که رتبشون بره بالاتر… همش کاغذ چاپ میکنن که دوزار ارزش نداره… نه دردی از معیشت مردم جامعه درمون میکنه… نه به درد حل مشکلات صنعتو اقتصاد مملکت میخوره

  • محمد جواد گفت:

    استادعزیزم جناب شعبانعلی با سلام و ادب و احترام.باید بگم که من به تازگی با شما آشنا شدم و این آشنایی به امید خدا ادامه داره و روزی بسیار نزدیک هم خواهد شد که البته مایه افتخار من خواهد بود.اما در مورد تمامی مطالب شما بنده کاملا با نظر شما موافقم و بسیار لذت بردم از تفکراتتون اما در مورد پی نوشت نامربوط ۲ باید بگم که گروه نخست هم مانند گروه دوم هر آنچه میکنند شخصی نیست به هیچ وجه بلکه بسیار به روح جامعه به روح کودکان جامعه و تربیت آنها و پرورش نسلها نسل مربوط!به هر حال من آدم متعصب یا درگیر این مسائل نیستم اما بنظرم اومد شما این دو مسئله رو بی جهت با هم قاطی کردین در صورتی که هر دوتاشون بسیار بسیار آسیب رسانند هم به فرهنگ هم تاریخ و اقتصاد و معیشت روح و روان یک ملت!با تشکر از حوصله شما

  • بیچاره گفت:

    خیلی بده که دارن پایان نامهشون روپولی انجام میدن منم دانشگاه ازادم چون نمیتونم بدم بیرون خودم مینویسم مسخره میشم تودانشگاه ما کلاس اینه بدی بیرون همکلاسیای من ورد پاورپوینت بلدنیستن مقاله isi میدن طرف حتی بلدنیست ثبت بدهکار با بستانکار رو مقاله حسابداری میده میگن توحسابداری باید شم ریاضی داشته باشی همکلاسای من شم ریاضی پیش کش فکر نکنم یه ضرب وتقسیم ساده دورقمی روهم بلدباشن وضع سواد خیلیاشون افتضاحه اما به لطف اساتید محترم معدل ۱۸٫۵ فکرکن کسی که حتی افیس بلدنیست مقاله میده کپی پست ساده کامپیوتر روهم بلدنیستن سخت ترین کار براشون سرچ مقاله انگلسیه کوچکترین کاراشون رو هم میدن کافی نتی دم در دانشگاه گاهی وقتا فکرمیکنم اومدیم دانشگاه کافی نت های دم در دانشگاه رو پول دار کنیم کارمندا که حسابشون جداس حتی دخترای مجرد بیکار حوصله ندارن یه ورد ۴ صفحه ای برای خودشون بنویسن مقاله isi میدن پز معدل ۱۸ شون رومیدن به خدا بعضی ازهمکلاسای من حتی تودبستان هم اینجوری معدل نیاوردن کسی که نمیدونه سود = هزینه -درامدمقاله isi برای چشه ولی باهمه این حرفا به نظر من خوش بحالشون وقتی همه چیز به نفع شونه چرا استفاده نکنن فردا پس فردا با پارتی میرن سرکار به منی که اینجا دارم کامنت مینویسم میخندن اخه من پول ندارم پایان نامه روبیرون بنویسم اونا زودتر فارغ التحصیل میشن جامعه به اونا خیلی نیازداره امثال من بیخود هستن چون پول ندارن به زور خرج دانشگاه شون درمیاد باحمالی وهزارتاچیز دیگه بذار اون دختری بره بالا که معدلش ۱۸٫۵ اما از کامپیوتر سر در نمیاره با هزار جور تقلب والتماس اساتید ودروغگویی نمره ۱۰ دولتی روبه ۱۷ میرسونن

  • متین گفت:

    مدرک فروشا رو قبول دارم کاملا درست میگید
    اما ازتون تعجب کردم که گفتین کاری که تن فروشا میکنن فقط به خودشون آسیب میزنه و کاملا شخصیه………

  • رضا گفت:

    سلام. اینقدر این مطلب من رو هیجانی کرد که نمیتونم جوابی بهش ندم،درد جامعه ما خرید و فروش علم نیست،درد جامعه ما مد شدن مدرکه، درد جامعه ما اونجاییه که من جوون سال ۸۶ همه دریچه های دنیا رو از ورود به کارشناسی ارشد میدیدم و فک میکردم بدون ارشد هیچ چیز نمیشم و اگر چه شش ماه درس خوندم تا توی کنکور سراسری قبول شم، ولی با ۳۷۰ جایی قبول نشدم چون ۱۰۰ نفر بیشتر پذیرش جمع نرم افزار و هوش مصنوعی کشور نبود. و خنده داره که سال ۹۰ وارد دانشگاه شدم و هنوز در ترم ۷ درگیر ارشدم، قبل از ورود به ارشد یکی از دوستام که دفاع کرده بود و حتی حاضر نیست یه میلیون ته حسابشو بریزه دانشگاه و مدرک ارشدش و مدرک حتی لیسانسشو بگیره بهم گفت ارشد چی بود؟ یه سراب، و من در پایانش واقعاً رسیدم به اینکه ارشد یه سرابه. بعد هم به خاطر تعداد ماشاا… بسیار زیاد دانشجویان ارشد گرایشم در دانشگاهمون که نزدیک به ۱۵۰ نفر در یک ترم بودیم! و فقط دو تا استاد راهنما برای موضوعم داشتم که یکیشون مدعو بود و وقت نداشت و یکی دیگشونم نمیشد باهاش کار کرد تا همین الان گیر این مدرکم، فقط چون دلم میسوزه ۱۰ میلیون خرج کردم و با معدل کل ۱۸ حیفه وسط کار ولش کنم. درد ما اونجاییه که جوونایی رو دیدم که ۱۱ ماه زندگیشونو سوزوندن صبح تا شب توی کتابخونه که MBA قبول شن و با دیدن سوالای کنکور خشکشون زد،درد ما خرید و فروش علم نیست، درد ما سازمان سنجش آموزش کشوره، درد ما جایی که با سوزوندن ریشه جوونای ما پشت سدی به اسم کنکور موسسات کنکور ثروت های میلیاردی به دست میارن، و الی ماشاا..درد ما عدم تطابق ظرفیت دانشگاها با جمعیتمونه، درد ما مدرک گرایی بیخودمونه،درد ما اینه که تو جامعمون مهندسا منشین، دیپلما کارفرما، درد ما اینه که راهمونو گم کردیم، خرید و فروش علم که توی دردهای ما گمه

    • رها راد گفت:

      سلام…
      با کامنت شما به این پست اومدم و خیلی تعجب کردم چون وقتی نوشته “ذکرمصیبت …” را خوندم به این فکرکردم که معلمون در شب های قدر به چه چیزی فکرمیکنه ولی فکر نمیکردم مطلبی نوشته شده باشه..

      “گاه با خودم میگویم خوش بین باش. اما باز افسرده میشوم. چرا که خوب میدانم جامعه ای که تمام سال خوابیده است، با چند شب بیداری، «احیا» نمی شود…”

      مجذوب تبریزی میگه: مرد را دردی اگر باشد خوش است…..درد بی دردی علاجش آتش است…
      کاش مجذوب تبریزی درد را برایمان تعریف می کرد.. احساس میکنم بی دردی نسبت به دردهایی که امروزه فقط اسمشو درد گذاشتیم قابل ستایش تره…
      شاید رضا درست میگه راهمون را گم کردیم….چرا؟خیابانو تابلو راهنمایی خوبی نداره یا خودمون سهل انگاریم..اگر مکان کنترل بیرونی داشته باشیم میگیم ما مقصرنیستیم واگر مکان کنترل درونی میگیم خودمون مقصریم….وچقدر سخته که بدونیم مقصریم ولی هنوزم سهل انگاری میکنیم…اون موقع دیگه نمیشه گفتم راهمونو گم کردیم…چون را ه مشخصه خودمون خودمونو گم کردیم

  • رضا گفت:

    مشکل ما توی صورت مساله است. مشکل جامعه ما ترویج مدرک گرایی. مشکل اینه که من نزدیک نه ساله درگیر کارشناسی ارشدم, از ورودی ۸۶ که بعد از شش ماه درس خوندن بی وقفه رتبه سراسریم شد ۳۷۱ و بدلیل پایین بودن ظرفیت رتبه بالای ۱۰۰ شانسی برای قبولی نداشت, و بعد در سال ۹۰ با دو سه هفته درس خوندن ازاد علوم تحقیقات قبول شدم. و با اینواکه معدل کلم ۱۸ اه هنوز نتونستم تز بدم و اگر بگم واقعا چرا چون استاد راهنمای درست حسابی نداشتم, دو نفر تو دانشگاه ما بودن برای موضوع من که یکی مریض احوال بود و یکی هم مدعو و ماشاا… همشون چنان سرشون شلوغ بود که وقت سر خاروندن نداشتن, بعدم رفتم با یه استادی برداشتم که تقریبا چیزی از پروژم سر در نمیاره. حالا ترم هفتم هستم و این پروژه شده افت زندگی من,نه کارم اجازه میده بشینم پاش و تمومش کنم نه دلم میاد ده میلیون خرج و این همه رفت و امد رو بریزم دور. اینه که میخام بدم ۳ میلیون برام انجامش بدن. درد جامعه ما اینه که خودمونو گم کردیم. همه میخایم فوق لیسانس باشیم. دکترا باشیم. ولی به هدف بعدش فکر نکردیم. امروز دیگه فوق لیسانس داشتن مد شده و دکترا داشتن کلاس, قبل ازینکه برم ارشد همه بهم گفتن نرو, گوش نکردم, دوستم گفت اخرش دیدم سراب بود, دفاعم کرده نرفته با دانشگاه تسویه کنه مدرکشو بگیره, منم به این نتیجه رسیدم. سراب بود. و پولدار شدنو خیلی بیشتر از درس دوست دارم. اگر چه همه ته دلشون میخان در عین پول بیشتر یه عنوان فوق لیسانس یا دکتر هم داشته باشن!

  • نیما گفت:

    به نظر من خیلی هم عالیه !
    چون هر کسی این وسط زرنگ تر باشه پول بیشتری در میاره
    درود بر پول
    فقط پول مهمه

  • ضیاء گفت:

    محمدرضا جان سلام!

    هفته‌ی پیش دفاعیه‌ی پایان‌نامه (کارشناسی ارشد) را به سلامتی سپری کردم و این روزها کارهای پایانی مربوط به مقطع رو به انجام می‌رسونم. روند گرفتن امضاها و کاغذ‌بازی‌ها بسیار کند پیش میره و باید بگویم الحق که واژه‌ی “فارغ” و عبارت فارغ‌التحصیلی زیبنده‌ی چنین پایانی هست!
    امروزه “زایش اندیشه” در دانشگاه‌های داخلی به ندرت صورت می‌گیرد؛ شاید به همین دلیل است که درد زایشِ اندیشه را به گرفتن امضاها منتقل کردند!

  • سارا.م گفت:

    با اینکه از ساعت ۸ صبح تا ۵ عصر یه ضرب کار کردم و به صفحه مانیتور خیره شدم(به جز نیم ساعت صبحانه و ناهار).و چشمام داره به شدت میسوزه.ولی الان دوسعته که دارم نوشته هاتون رو میخونم.دوستتون دارم.ممنون به خاطر این mp3آگاهی که به خواننده هاتون منتقل میکنین.

  • میلاد گفت:

    سلام
    بنده فوق لیسانس کامپیوتر از دانشگاه تهران هستم و مدتی به دلیل تامین مخارج دانشجویی به این کار روی آورده ام. از اولش با اصل این قضیه مشکل داشتم ولی سرخودم کلاه گذاشته بودم که تنها واسه مدتی این کار رو انجام میدم. با دیدن این مطالب و نظرات و نجربه دوستان (به خصوص نیلوفر) به عمق فاجعه پی بردم. الان که اینو مینویسم تصمیمم رو گرفتم و دیگه ادامه نمیدم. انشاا… یک کار مناسب پیدا می کنم. به این نتیجه رسیدم که وقتی روزی رو کس دیگه ای میرسونه، چرا باید ناراحت اون باشم. و در آخر از همه دوستان تشکر می کنم که باعث شدن کمی تامل کنم.

  • مجید گفت:

    جواب این نکته ای رو که میخوام بگم در یکی از نظرات گفته بودی. ولی بازم میگم چون بهش اعتقاد دارم.{با عرض پوزش که مخالف نظر شماست}
    اگه پدر یا مادر خونه، مدیر سازمان، سرمربی تیم و… که راس تصمیم سازی رو در یک مجموعه دارند، به نقششون، آگاه باشند و درست قدم بردارند، زیر مجموعه آنها، نه ۱۰۰ درصد، ولی با درصد بالایی قدمهای درستی بر میدارند.
    مثال زیاده و البته مثال نقضش خیلی کم. مثلا مگه میشه گواردیولا سرمربی تیمی باشه و اون تیم نتیجه نگیره. چرا؟ چون میتونه نقشها رو خوب شناسایی کنه و از اونا درست استفاده کنه. مثل آموزش پروش ما نیست که به قول خودت همه رو تو یک سطح و با یک خط کش امتیاز میده.
    پس اگه مدیر یک مجموعه بخواد درست عمل کنه، مشکلات ذکر شده به حداقل میرسن. وقتی راس راهنمایی و رانندگی تصمیم گرفت بستن کمربند رو اجباری کنن، من بی فرهنگ هم کمربندمو بستم، حتی با غر فراوان، الان درصد بالایی راننده میبندن ولی هنوز سرنشینها نه. باز چرا؟ چون فقط اجبار بوده نه فرهنگسازی و آموزش. یعنی مدیره اولش رو خوب اومده، ولی بعدش رو به هر علت ضعیف ظاهر شده.
    در مبحث بالا، اگه دانشگاههای ما مثل آکسفورد و کمبریج بودن و مدیرای ما مثل مدیرای کمپانیهای بزرگ بودن (که به سواد توجه میکردن نه مدرک)، این داستان وجود نداشت. چون دیگه منه کلاه بردار یا دانشگاه نمی رفتم(چون دیگه تو آکسفورد، محیطش منو یا اصلاح میکرد و یا طرد) و یا با انگیزه و نگرش متفاوت به دانشگاه میرفتم.
    خلاصه/نتیجه: این مشکل و مشکلاتی از این دست زمانی مرتفع میشن که تصمیم سازان درست عمل کنن وگرنه من تنها نهایت بچمو درست هدایت میکنم و اثری در جامعه مدرک گرا که نمیتونم داشته باشم.
    پی نوشت مربوط: همه آدما دهن دارن و جیب، ولی من تو ایران و کشورهای جهان سوم میگردم دنبال راه زیرابی رفتن، وقتی میرم در کشور جهان اول، چون ساختارها و قوانین درستن و تبصره ندارن، زیرابی نمیرم میگردم دنبال راه درست. البته اون خارجیه هم وقتی میاد ایران میدوه دنبال راه زیرابی رفتن.(برخی مربیایی خارجی فوتبال که درست تو کشورشون تربیت نشدن و ببین)
    پی نوست ۲ مربوط: فرمودید:”مسئولین همیشه کاری رو کردند که ما می‌کنیم در مقیاس بزرگتر. همین.” اگه ساختار درست تعریف بشه، هرکسی تصمیم ساز نمیشه که بخواد کارای منو تکرار کنه. آخه اگه صلاحیت نداره درست تصمیمسازی بکنه، پس نباید انجا بشینه
    پی نوشت ۳ مربوط: در و تخته خوب بهم چفت شدن، نه؟
    پی نوشت ۴ نا مربوط: من سواد و تجربه شما رو ندارم. ولی تو این جامعه با ساختار نادرست بیشتر از شما عمر کردم و عادت کردم به نظردادن تو هرچیزی که بهش تخصص ندارم. باید ببخشید فقط انتقال دیدگاه تجربی بود.

    • در ابتدا ما ساختارها رو می‌سازیم و بعد ساختارها ما رو. البته بحث سیستم و زیرسیستم هم هست:

      من به عنوان یک عضو از جامعه اصرار دارم که نقش من پر رنگ‌ تر از ساختاره
      اما به عنوان مدیر شرکت خودم، در تعامل با زیرمجموعه، همیشه اصرار من این بوده که نقش ساختار سازمان پررنگ‌تر از اعضای سازمانه.

      کدوم درسته؟ اصلاً مهم نیست. چون سوال درست اینه که چه چیزی اثربخشه.

      به نظر من ماجرای ملت و دولت ( به عنوان نمونه‌ای از چالش عضو سیستم و خود سیستم) کاملاً شبیه ماجرای مرغ و تخم مرغه.
      به هر حال اگر بیشتر از من عمر کرده‌اید نشون می‌ده که شما هم بخشی از ساختار موجود رو در سی سال قبل شکل داده‌اید (همه‌ی ما در تغییر ساختارهای اجتماعی نقش داریم. یا با تلاش برای تغییر اونها یا با مقاومت نکردن در برابر تغییر اونها). پس بازی پیچیده از همینجا شروع می‌شه که نمی تونیم خودمون رو از ساختار جدا کنیم…
      من فکر می‌کنم باقی ماجرا یک مسئله‌ی شخصیتیه.
      من چون شدیداً به مرکز کنترل درونی معتقدم باورم اینه که ملت باید بگن بیشتر تقصیر ماست و برای بهبود تلاش‌کنند و دولت ها هم بگن بیشتر تقصیر ماست و برای بهبود تلاش کنند. راستش برام درست بودن این فکر «اصلاً» مهم نیست. «مفید» بودنش مهمه.

      من زندگی خودم رو مقایسه می‌کنم و دوستانم رو که می‌گن: «نقش ما ملت پررنگ تره» و می‌بینم که اکثر ما شاد و خوشبخت و به نسبت ثروتمند و اثربخش زندگی می‌کنیم.
      و اکثر کسانی که نقش دولت و ساختار را پر رنگ می‌بینند میبینم که اکثراً منتظر مانده‌اند که شاید «دستی از غیب برون آید و کاری بکند…».

      • مجید گفت:

        من با گفته آخرتون ۱۵۰ درصد مواقم : ) مانند این گفته رو بزرگی هنگامی گفت که داشتن اعدامش می کردن ( فکر کنم گالیله بود یا یک دانشمند که برای تفتیش عقاید محکوم شده بود ) مردی داد زد وای بر نظامی که قهرمانانش رو میکشه و اون بزرگ گفت وای بر مردمی که دنبال قهرمان می گردند . { گفتارها یاد شده مو به مو نیست ، انگیزه بازگویی کلیت بود } . با این جملتون هم موافقم که آدمایی که با اندیشه « نقش ما ملت پررنگ تره » زندگی میکنن ، خوشبختترند ، و منم تلاشم رو تو این زمینه در هودم و خانوادم میکنم . ولی برای یاری به تحلیلهای شخصیم ، از تاریخ یاری گرفتم . گذشته اینو میگه : قدرتها اثرگذارند .
        مگه فردوسی کوشش نکرد ( درود خدا بر ایشان باد ) ولی اکنون در زبان گفتاری با سربلندی و برای تاکید به فرهیخته بودن تا می توانیم تازی و انگلیسی و اگه هم بلد بودیم فرانسه و چینی بلغور میکنیم . فکر کنم چون قدرت تصمیم ساز در اون زمان و دیگر زمان های تاریخ دست این عزیزان نبوده ( که بی گمان اگر زمانی بوده به دست آوردهای درخشانش امروز می بالیم / همانند زیبایی اسپاهان به کوشش شیخ بهایی ( درود خدا بر ایشان باد ) و همسان آنان بوده است ) . هنگامی که سیستمی وجود داره که مردم لایق را به بیرون پرت میکنه ، پس ناچار من نالایق میرم و در صندلی خالی تصمیم سازی مینشینم . مگه هم اینک دستاورد همین تصمیمات نادرست را نمی شه به فراوانی دید ؟ اونم در اقتصاد یک کشور ، نه یک خونه . قدرتها اثرگذارند.
        بازرگان درجایی گفته بود : در عجبم از مردمان ایران . اسکندر آمد ، برای عزیر شدن فرهنگ آنان را گرفتیم . تازی آمد ، برایش صرف و نحو نوشتیم . برای ترکان غزنوی ترانه سرودیم و . . . همیشه فرمانبر ، همیشه رام . همیشه دیگران تصمیمساز بودند و ما بازگویی دیروز و امروز .
        دوست عزیزم ، کامیابی دیدارتون رو نداشتم و از راه همین درگاه با افکارتون اشنا شدم . از اینکه بی چشمداشت دانسته ها و دستاورداتون رو به اشتراک میگذارید ، نشان از بزرگی جان و منشتون داره و نشون میده از سرمایه مادی و معنوی خودتون برای دستیابی به آرزوهاتون و انجام پذیری رویاتون در‌نهایت ممکن بکار بستید . کاش در جایگاه تصمیم سازان می بودید . من دانش مایه گفتاورد و نیز بلندی طبع ندارم . سعیم را خواهم کرد و امیدوارم با کوشش همه ما این رویای شیرین به حقیقت تبدیل شود . هرچند نیرومند نیستیم.
        پی نوشت : برای جایگزینی واژگان تازی با پارسی در این نوشتار از نرم افزار رایگان پارسیبان سود بردم، که وظیفه خود میبینم برایِ رواج دادن به کارگیری واژگان پارسی ، از این نرم افزار یاد کنم . { http : / / parsiban . 3eeweb . com / }
        پی نوشت ۲ : برخی واژگان از روی دگر گونی حس نوشتار به پارسی برگردانده نشد .

        • محمدحسن بهرامی گفت:

          چقدر این مقاله محمدرضای عزیز رو دوست دارم که در مورد زبان می گه ما بایستی کاری کنیم مخلوقی بسازیم و سپس نام فارسی بر آن بگذاریم نه اینکه فقط حرف زبان رو بزنیم

          http://www.shabanali.com/ms/?p=4256

          من مجدد این نوشته محمدرضا رو خواندم و محظوظ شدم
          ضمناً اکثر لغات خارجی مورد استفاده در فارسی فعلی، فرانسوی است نه انگلیسی

  • یاور گفت:

    موضوع پایان نامه من : بازسازی دیرینه زیست بوم گستره ی ائوسن حوضه ی کپه داغ در شرق کشور با بهره گیری از روش های آماری چند متغیره ” بود. برای بازسازی اکولوژی (زیست بوم) گذشته، طبیعتا هیچ استادی در ایران پیدا نشد که بخواهد «راهنما» باشد. بنابراین به صورت صوری، یک استاد مشترک از دانشگاه تهران و یک استاد از دانشگاه خودمان (فردوسی مشهد) گرفتم.
    از همان روزهای اول با یک پرفسور هلندی در تماس بودم و با سؤالات بسیاری که از وی پرسیدم، مرا به کارگاه پنج روزه آموزشی در سازمان متبوعش دعوت کرد. اگرچه این سفر برایم چیزی حدود ۲ هزار یورو خرج برداشت. هرگز فراموش نمی کنم روزی را که از هلند برگشتم، روزهای سخت ماه رمضان گرم مشهد در مرداد ۹۱ و منی که از ساعت ۵ صبح تا ۲۱ شب دانشکده بودم. در طول سه ماه تابستان تمامی کار پژوهشی و میکروسکوپی پایان نامه ارشدم را از نو انجام دادم. بیش از ۲۰۰ مقطع میکروسکوپی را با ۳۰ هزار فسیل شمارش کرده و وارد نرم افزارهای آماری کردم. روزهای سخت تری آن روزهایی نبود که نخستین شخص در ایران باشی که چنین پایان نامه ای بر خلاف تمامی تزهای روتین و تکراری دانشکده علوم پایه فردوسی انجام میدهد. بلکه روزی بود که بخواهی چنین موضوعی را در برابر هیئت داوران Out date دانشکده انجام بدهی.

    به هر حال مقاله ISI من به لطف استاد فرهیخته ام و با ادیت ایشان بالاخره وارد Springer شد.
    لازم دانستم نکته ای به فرمایشات حضرت عالی اضافه کنم که در دوره کارشناسی زمین شناسی که من در آن کلاس ۵۳ نفری حضور داشتم، تنها ۶ نفر واقعا «زمین شناس» بودند. تنها ۶ نفر عاشق سنگ بودند، عاشق دانستن، عاشق کشف طبیعت.

    و البته دیدن چنین چیزهایی هم برای این ۴۷ نفر غیرعلاقمند بعید نیست!
    با تشکر

  • شبنم گفت:

    آقای شعبانعلی
    چرا فقط به دانشجوهایی که پایان نامه کپی می کنند نگاه می کنید؟ چرا اون هایی که این پایان نامه های کپی شده رو مینویسند نمی بینید؟ می دونید چقدر مقاله isi با ارجاعات بالا از همین کپی کاری ها دراومده؟ حالا سوال اینجاست که چرا یه دانشجوی کارشناسی که نیمی از واحدهای درسیشو پاس نکرده و پا توی آزمایشگاه تحقیقاتی نگذاشته یه مقاله isi اون هم با کلی داده ی آزمایشگاهی در یک ژوررنال تخصصی با ۴٫۴۷۳=IF چاپ کرده که تا همین امشب سه نفر بهش ارجاع دادن!!!! ( و با کمال تعجب همه ی ارجاعات مربوط به گروه های تحقیقاتی کارکشته و موفقه که به طور تخصصی روی این موضوع کار می کنن) اما هم کلاسی من پس از ماهها جان کندن در آزمایشگاه هنوز یک ست داده ی هم خوان نداره؟! و خوب سوال بعد اینه که الان کی ضرر کرده؟ هیچ کس! کی خوشحاله؟ منهای ما همه! و این مسئله همچنان جای بحث داره!

  • رضا گفت:

    مهندس جان ديروز رفته بودم يه دفتر مهندسي برا حساب كتاب : الو الو مهندس معمار پايه سه نميخاين ۳۰ درصد تخفيف ميده هااا اونيكي: ببين اگه بيشتر تخفيف ميده بفرسش اينجا و و و اولش فك كردم اومدم مشاورين املاك يا شايدم ترمينال ولي بعدش ديدم درست آمدم ، دلالهايي كه نميدونن اصلا سازه رو با كدوم ص مينويسن و فرق مهندسي معماري با مكانيك چيه! بقول يكي از بچه هاي رده بالاي شهرداري درامدهايي ۵۰ و ۶۰ ميليوني ماهانه دارن با همين خريد و فروش مهندس! آره برادر مهندساني كه ميخوان خونه طراحي كنن كه در مقابل زلزله (حتي اسمشم ترسناكه) دوام بياره ، خونه اي كه حداقل ۸ خانوار ميخوان شب بخوابن و صبح دوباره زنده بيدار شن اونجور جاها خريد و فروش ميشن و چن روز ديگه زلزله كه شد ميبينيم از ساختمانه هيچ اثري نميمونه و اونوقته كه عوام روي ميارن به اين كه ازبس گناه زياد شده ازبس فلان و ازبس بهمان ، ياد حرف شما افتادم كه واقعا تن فروشي خيلي بهتر است از چيزاي ديگه فروشي

  • ستاره گفت:

    به نظر من ، پایان نامه باید از این حالت محض بودن و قابل کپی بودن در بیاد.. اگه استادای دانشگاه از این حالت کرختی و سستی بیرون بیان ، این مشکل حل میشه.. اساتید محترم وقتی به صورت انبوه و فله ای ، بدون هیچ تفکری پروژه تعریف می کنند، انتظاری بهتر نمی توان داشت .. اگه این مسآله را به عنوان یک معضل بپذیریم ، اساتید محترم باید روش تشخیص جنس اصل از تقلبی را داشته باشندو فکری به حال آن بکنند..اساتید ما هم حال ندارند بطور ریشه ای با این مساله برخورد کنند!!

  • اکبری گفت:

    من فارغ التحصیل دانشگاه تهران م .

    ولی در و دیوار به آدم اعتبار نمی ده . فرقی بین دانشگاهها نیست ، فرق در دانشجوهاست …همه جا بد و خوب پیدا مییشه ، نباید فقط اظهار تاسف کنیم و سر تکون بدیم. کاری که الان خیلی مد شده سر تکون دادن و تاسف خوردن..

  • اکبری گفت:

    سلام

    ببینید اشکال مدرک گرفته های ما این ه که فکر می کنند چون مدرک گرفته اند البته به سختی ….پس جامعه باید دربست بهشون سرویس بده ……….. من و شما ی تحصیل کرده به جامعه چی دادیم؟
    من ارشد مدیریت آی تی دارم و ۹ سال سابقه کار در یک سازمان دولتی رو دارم . موضوع تز پایان نامه م حل یکی از مشکلات کاربردی محل کار خودم بود…این چیزی بود که من به سازمان م که حتی مانع درس خوندن ما می شه دادم…
    ما باید به جامعه سرویس بدیم .ما باید ذهن جامعه رو بسازیم .

    • خوشحال گفت:

      عزیزم شعار نده کیلیشه ای هم صحبت نکن شما میدونی فرق درس خوندن تو شریف با دانشگاه ازاد چیه اگر میدونستی اینقدر جمله ات شعار گونه نبود

      • هیچ فرق جدی نداره. شریف. تهران. دانشگاه آزاد. پیام نور. یا خواندن در خانه.
        همچنانکه درس خوندن در شریف واستنفورد و میشیگان و پرینستون فرقی نداره.
        اگر فرقی هست مهم‌ترین فرق بین دانشجوهاست نه دانشگاه‌ها.
        این روزها «شعار ندادن» خودش برای بسیاری یک «شعار» شده است..

  • حمیدرضا گفت:

    با سلام وخسته نباشید
    مطلب بسیار دردناکی بود بسیار متأثر شدم و حتی کمی ناامید

  • فرزانه گفت:

    سلام من هم با کارای پایان نامه ای موافقم چرا باید یک فارق التحصیل رشته مهندسی با بالاترین مدرک تحصیلی تو کشورش بیکار باشه و ز مانی که می خواست کنکور قبول شه کلا انقدر مهندس نبو.د الان کوره دهاتا داره لیسانس فنی بیرون می ده و از طرفی کسایی که واقعا زحمت کشیدن کاری ندارند و مجبورند
    دره دانشگاه های آزاد و تخته کنن که این مشکلات پیش نیاد توقع نداشته باشن طرف با ارشد دانشگاه معتبر بشینه تو خونه و این کارو هم نکنه
    بعد بیبنه دانشجوی کاردانی تو بهترین جا نشسته سر کار هیچ مشکلی رو هم نداره

    • پري ناز گفت:

      خيلي از همين فوق ليسانس ها و دكتر هاي دانشگاه دولتي در دانشگاه آزاد مشغول به كارند و به قول معروف نون دانشگاه آزاد رو ميخورند نميشه منكر كار آفريني دانشگاه آزاد شد كه ،كلي كارمند استاد و حتي نيرو هاي خدماتي رو به كار گرفته مشكل با حذف دانشگاه آزاد حل نميشه بايد دانشگاه آزاد با حمايت دولت كيفيت و استانداردهاي تدريس و دانشگاهي شو ارتقا بده مشكل الان اينه كه دانشگاه آزاد صرفا كمي است نه كيفي .

  • م گفت:

    متاسفم كه اين مطلب شما از طريق ايميل دوستي به من رسيد كه خودش براي پروژه اش داده سازي كرده بود. كاش حداقل همين چندنفري كه اين مطلب را مي خوانند واقعا بخوانند.

  • مهسا گفت:

    اینقدر بد بین نباشید دنیا اونقدر هم بد نشده.در دبیرستان یه متقلب حرفه ای بودم.ولی در دانشگاه فقط یک بار تقلب کردم.
    سرقت ادبی هم نکردم. به غرورم برخورد مگه من چیم از بقیه کم تره.انواع بلا ها و مشکلات سرم اومد ولی دیگه تقلب نکردم.غرور همیشه هم بد نیست باید یاد گرفت کجا ازش استفاده کرد.

  • محمد مجتبی کامل منش گفت:

    درود بر شرفت محمد رضای عزیز، من یک معلم دانشگاه هستم و درد تو را با تمام وجود زندگی میکنم.
    قیاس آخرت محشر بود.
    یاحق
    پاینده باشی

  • mina90 گفت:

    این روزا میگم چه همه دوران تحصیلم چه ترم آخر که چندتا پروژه گروهی داشتم. یکی از همکلاسیهام که جزء تاپ ترینهای دانشگاه بود و همگروهیم بود با خیلی از چیزایی که نمیدونستم آشنام کرد. ترم آخر اون استادم بود. چشامو یه جور دیگه باز کرد. بهم گفت که چطور فلان درسو با چطور حرف زدن با استادی که بینهایت قبول دارم بیست گرفت. یا با کلمه cheat سازی و روش استفاده از اون آشنام کرد. با معامله پایاپای دانش با دانش. با قضاوت نکردن از روی ظاهر آدما و … .
    ولی خداییش خیلی قبولش دارم. هم از نظر سوادی. هم از نظر شناخت بالاش از محیط. همیشه هم ازش ممنونم. (هرچند دانشجوی خوبی براش نیستم و نمیخوام بعضی از درساشو یاد بگیرم. حداقل تا زمانی که خودشون نخوان)
    یه بار یکی از معلمام بهم گفت هرچه بگندد نمکش میزنند. وای به روزی که بگندد نمک (درس نخونده بودم). الان یهو یادش افتادم.

  • سایه گفت:

    سلام
    نظرات همه دوستان رو خوندم. چیزی که احساس کردم جاش خالیه یک مساله خیلی مهم تو زندگی های امروزی مردم ایرانه. شبهه ناک شدن اموال مردم از راههای مختلف از جمله مدارک دانشگاهی . به نظر من درآمدی که منبعش مدرکی باشه که از راه تقلب بدست آمده ( چه رساله تقلبی، چه نمرات امتحانی که از تقلب بدست آمده و …) مال شبهه ناکی است بین حلال و حرام. همه می دونیم که تبعات مال حرام تو زندگی چه چیزهایی است و چه عواقبی بهمراه داره. خدایا ما داریم به کجا می رویم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    • یکتا گفت:

      هر روز… میام این صفحه رو پیدا می کنم و اینجا رو دوباره می خونم. منتظرم توصیه ای داشته باشید. جوابی. حرفی… چیزی… هرچیز.
      هنوز حتا تایید هم نشدم…. ناراحت نمیشم. می دونم گم شدم میون این همه کسی که انتظار دارن مسیحای زندگی شون باشید. ولی فک کنم درستش اینه که ما خودمون باید منجی خودمون باشیم و خودمون باید صلیب خودمونو به دوش بکشیم. و صلیب هر کس اون چیزی ست که نمیشه و نباید با کسی شریک شد.
      دارم دوباره می خونم واسه دکترا. احتمالش هست که امسال موفق بشم. دوستون دارم. موید باشید.

  • یکتا گفت:

    سلام.
    خیلی وقته که با سایتتون و طبیعتن دیدگاه هاتون اشنا شدم. ولی بیشتر از خوندن کامنت ها استفاده می کردم و تمایلی به نوشتن نداشتم. راستش اون فایل صوتی تراست زون رو هم رایگان دانلود کردم و بعدش تصمیم گرفتم تا وقتی که نتونم پولشو جور کنم و بپردازم دیگه این ورا پیدام نشه. نشد. یعنی نشد که پیدام نشه. از توی فیسبوک کشیده میشم به سایتتون. و هی زیر و رو کردن و خوندن مطالب قدیمی. قلمتون قلم کسی هست که میخاستم باشم… (و نشدم… و تصور کنید که با چه کیسه ی خالی ای از عزت نفس دارم زندگی می کنم) یعنی قلم کسی که هم انتقاد داره و هم راه حل. هم تبیین می کنه و هم پیشنهاد. و به روایت تک بعدی و بی طرفانه ی وقایع بسنده نمی کنه.
    بگذریم. این پستتون گرچه تاثیر گذار بود، شروعش احساسات منو برانگیخت. برای من سر زدن به انقلاب برایم غم انگیز نیست. چون از دسته ی کسانی که به توصیه یا اجبار استاد خود، راهی انقلاب شده اند تا کتابی را تهیه کنند و بخوانند. نبودم. چون «کتاب خواندن» برایم، یک شغل نبود.. چهار سال یا شش یا ده سال این کار را انجام ندادم تا «فارغ التحصیل» شوم.
    تازه دانشجوی تهران شده بودم. فوق لیسانس. فلسفه. قبول شدن کنکور هم خودش حکایتی بود. دیپلم ریاضی داشتم. جزء بچه های آخر یک خانواده فرهنگی و تقریبن فرهیخته و پرجمعیت بودم و خاهرهای بزرگتر تصمیم گرفته بودند برایم که چون درس هایم خوب است بروم ریاضی. من هم کنکور را انسانی شرکت کردم و از ترسم کتاب هایش را به دست نگرفتم تا کسی نبیند. با اطلاعات عمومی کنکور قبول شدم. توی اوج ترافیک دهه شصتی ها. سال ۸۲٫ بعدش هم فوق لیسانس.
    هر روز، تقریبن هر روز فاصله ی فردوسی تا انقبلاب رایاده می رفتم. انتظار رسیدن به کتابفروشی ها زیباترین لحظات عمرم بود. توی انتشاراتی های بخصوصی پرسه می زدم. حتا بعضی وقت ها یک کتاب بخصوصی را از جایی که دیروز رهایش کرده بودم شروع می کردم به خاندن. و تمامش می کردم در چند روز یا چند هفته. درسهای کلاس آخرین کتاب هایی بود که م یخاندم و کتاب های درسی کتاب هایی که هرگز نمی خریدم و از کتابخانه ها می گرفتم. تنها سرمایی ی این روزهایم کتاب است. کتاب های کهنه ای که مثل آکسفورد ارزان قیمت شما هستند اما نه به من هدیه شده اند ونه از سال های پیش از دبستان دارمشان. از دست دومی ها خریدم. و به خاطره و روح صاحبانش پشت ان صفحه ها فکر می کنم.
    هم اکنون در آستانه ی ۳۰ سالگی، هیچ چیز نشده ام. یک خاننده ی بی مصرف. هیچ خدمتی به جامعه ام نکرده ام. شاگرد اول لیسانس و فوق لیسانس. هی هر سال دکتر ا قبول می شوم و هی هرسال مصاحبه رد می شوم. هیچ شغلی، درآمدی، کاری… هنوز فقط می خانم. و هر وقت که در چالش های زندگی شخصیم، بحرانی را به زعم خودم بهتر و زیباتر مدیریت می کنم، با خود می گویم، این ثمره ی آن همه کتاب. همین و کافی.
    توانمندی هایم، وسعت اطلاعات، بیان خوب، استدلال قوی و… همه ی چیزهایی که مطالعه و فقط مطالعه به من داده است، برای زندگی کنونی ام کافی نیست. در هیچ مصاحبه ی دکترا از آن ها سوال نکردند. خالی مانده ام. با این همه پری از این همه کتاب.

  • شاهین سلیمانی گفت:

    همیشه دوستانم بهم می گفتند که : شاهین چرا روانشناسی نمی خونی ؟
    دلایل زیادی داشتم ، که اینها بود :
    – اساتیدی که هیچ علاقه ای به شغل شان ندارند و مجبور به درس دادن هستند
    – اساتیدی که هیچ علاقه ای به مطالعه ندارند
    – اساتیدی که استاد شدند ، تا تحقیر را به دانشجویانشان ، با دانش نداشته شان ، هدیه کنند و همیشه من صف اول مبارزه باهاشون بودم .
    – مدرکی که تو به خاطر جامعه مجبور هستی بگیریش ، اصولا به خاطر اینکه جامعه یا مردم مجبورت می کنند ، دوست ندارم مشغول کاری شوم
    – تا جایی که به کتابهای دانشگاهی ، دوستان دانشجو و فارغ اتحصیل رسیدم ، دیدم خبری از روانکاوی و علم روز در دانشگاه نیست و هر چه هست ترکیبی است از ( شیمی ، ریاضی ، آمار و…کمتر علوم انسانی درون نگرانه ) البته منکر این نمی شم ، که همیشه علوم برای رشد و یادگیری ، به همکاری متقابل هم نیاز دارند .
    – دوستانی داشتم ، یکی لیسانس روانشناسی ، و دیگری فوق لیسانس ، یکی به عنوان معلم مهارت های زندگی مشغول به کار در یک راهنمایی بود و دیگری مشاور بود .
    دوستی که در آموزش و پرورش مشغول به کار برد ، گاهی از طرح هایی بود که به منطقه داده بود ( موضوع مال سال۹۰)، برای بهداشت روانی دانش آموزان و دقیقا همین طرح ها ( به قول فروید : گاهی به اسم آموزش جنایت می کنیم ) ، گاهی آسیب زا هم بودند و در مورد چرایی های علمیم باهاش به بحث می شستم .
    دوست دیگری که مشاور بود ، گاهی مسائل مراجعینش را برام ایمیل می زد ، من بهش می گفتم که : آقا جون من نه مشاوره بلدم ، نه روانکاوم ، من فقط یه چیزهایی را می دونم و هنر بهم فقط دید داده ، تو رو خدا اینقدر ما رو جدی نگیر ( شایدم اینم افعال معکوس فرویدی باشه ) ، اما در آخر چون خدمت به خلق را دوست داشتم ! ( چقدر این جمله آشناست ! ) دیگه براش تحلیلی را می فرستادم .
    – اصولا شاید زیارت رشته های مختلف در دانشگاه ، از برق گرفته تا موسیقی ، یه جورایی به قول جوزف کمبپل ، ما رو از بهشت های ذهنی مون انداخته بیرون …
    هر چند می دونم ، مطالعه ، غروری بهم داده ، که نمی تونم جلوی اساتیده ” الکی خود را گنده نشان دهنده ” ، سکوت کنم ، شاید می خوام همه جه حرف آخر را من بزنم …. ( نمی دونم )
    ….
    با همه اینها ، شاید روزی مرا در دانشگاه روانشناسی ، در ایران ببینید ، ( شاید برای سر و سامون دادن به این علم ، مجبور باشم ، برم دانشگاه 😉 )

  • سارا گفت:

    دردناک است کاش بشود کاری کرد!!

  • مسیح گفت:

    غم انگیز است…

  • سارا گفت:

    این مطلب رو یکی از دوستانم به ایمیلم فرستاده بود و طبق عادت همیشگی که سری هم به منبع نوشته می زنم، به وبلاگ شما اومدم.
    مطلب زیبایی بود. حرف دل علم آموزانی که قلبشون از دیدن و شنیدن این چیزا به درد میاد…

    نمی دونم داریم با این شتاب به کجا میریم و به چی می خوایم برسیم ولی همین قدر می دونم که به جای خوبی نمی رسیم و چیز ارزشمندی هم به دست نخواهیم آورد.
    نمی دونم آیندگان در مورد ما چه خواهند گفت اما مسلما اون آیندگانی که اهل علمند و اخلاق و انسانیت، قضاوت خوبی در مورد ما نخواهند کرد.

    ممنون.

  • نسیم گفت:

    فقط میتونم بگم خدایا شکرت هنوز افرادی مثل محمدرضا وجود دارند…
    شاد باشی. زنده باشی. دوستت داریم…

  • مهناز گفت:

    سلام آقای شبانعلی
    این نوشتار از طربق ایمیل توسط یکی از دوستان به اشتراک گذاشته شد. البته بدون منبع! می خواستم این مطلب را به اشتراک بگذارم کلی دنبال نویسنده آن گشتم !!! این نوشته به دفعات در تارنماها و ایمیل ها به اشتراک گذاشته شده بود ولی بدون منبع!!!
    خوشحال شدم جستجوگر سایت شما را هم نمایش داد 🙂 به این امید آمدم در سایت که شما منبع را نوشته باشید غافل از اینکه خود آن را نگاشته اید 🙂
    در این پست بابت نوشته هایتان سپاسگذاری می کنم
    نوشته هایتان را دنبال می کنم و خوشحالم از وجود افرادی چون شما در جامعه
    هر چه از دل برآيد ، لاجرم بر دل نشيند

    • مهناز عزیز. ممنونم از لطفت.

      من اصولاً در خصوص منبع دو خط مشی مشخص دارم:

      اول اینکه خودم حتماً از منبع نام ‌می‌برم و اگر آنلاین باشد حتماً لینک هم می‌دهم و اگر جایی منبعی نیست معنایش این است که قطعاً نوشته‌ی خود من است.

      دوم اینکه از دیگران می‌خواهم که زمانی که از من نقل می‌کنند در قید و بند منبع نباشند و هر جور که دوست داشتند و به نام هر کسی که دوست داشتند نقل کنند. چون برای من مهم است که حرف‌هایم شنیده بشود و نه نام من.
      همان قانونی که احتمالاً در سمت چپ و بالای سایت روزنوشته‌ها دیده‌ای.

      ممنونم که لطف کردی و بازخورد دادی 🙂

  • اسما گفت:

    از موقعی که بیشتر اومدم تو سایت شما شبها خوابم نمیبره

  • تصمیم گیرها همین من و تو هستیم. اونها هم از جای دیگه ای نیومدن.

    اگر نگاه سیستمی داشته باشیم می‌بینیم که اساساً اونها انعکاس نظر ما هستند. مدرک گرایی در من و تو و پدر و مادرمون قوی بوده که به مسئولین هم رسوخ کرده.
    مذهب در دل من و تو هست که در نظام حاکم هم منعکس شده.

    استبداد در خون ماست که به خون جامعه هم تزریق شده.
    تمام خوبی‌ها و بدی های کلان به خود ما برمی‌گرده. تصمیم‌گیرها کاری نمی‌تونن بکنن. وقتی من و تو جمله‌های همدیگر رو توی فیس بوک می‌نویسیم و صاحبش رو نمی‌نویسیم، بعد از مسٓولین می‌خواهیم که کپی رایت رو در کشور رواج بدهند یا جلوی دزدهای خانه و ماشین رو بگیرند، خوب ماجرا کمی شبیه شوخی به نظر می‌رسه!

    مسئولین همیشه کاری رو کردند که ما می‌کنیم در مقیاس بزرگتر. همین.

  • مریم گفت:

    با عرض سلام و ادب
    مطلب جالبتون رو خوندم….. ناراحت شدم، به فکر فرورفتم و گریه کردم. میدونین چرا؟ چون من هم برنامه نویسی میکنم… مقاله، پایان نامه و…. از این متاثر شدم که قیاس شمارو با تن فروشی رو دیدم!!
    چطور تونستین همچین قیاسی انجام بدین درحالیکه درامد یک شب بعضی از تن فروش‌ها رو با یک هفته شبانه روز کارکردن من هم نمیتونین مقایسه کنین!!!
    یک لحظه خودتون رو بجای من دانشجوی دکتری بگذارید که کل دوران تحصیلمو توی یکی از بهترین دانشگاههای این مملکت گذروندم و حالا برای گذران زندگیم مجبورم اینکار رو با دستمزد ناچیز انجام بدم!!! البته من هم به نوعی دارم تن فروشی میکنم…. دارم تمام وجودمو میفروشم…تمام لحظه های جوونیمو میفروشم. لحظه هایی که میتونستم مثل بچه پولدارهای این شهر لعنتی مشغول خیابون گردی و خوشگذرونی و کثافت کاری باشم!!!!
    ازماکه گذشت….تمام لحظه‌های عمرم، تمام آرزوهام رو توی این مملکت باختم چون پدر پولدار نداشتم، پارتی نداشتم و حاضر نبودم خودم رو به خریت بزنم….
    اما اشکال نداره خستگیم دررفت با خوندن دلنوشته‌های شما و کامنت‌های دوستان که خیلی‌هاشون مشتری‌های پروپاقرص این خدماتن!
    ازین به بعد به تن فروشی بیستر فکر میکنم………

    • مریم عزیز. من شرایط سخت مالی رو می‌فهمم. میدونی که من هم مدتها دستفروشی کرده‌ام.

      اما سوال من اینه که اگر دانشجوی دکترای این کشور مفیدترین کاری که می‌تونه برای خلق ارزش انجام بده تولید مطلب برای توسعه جامعه مدرک داران قلابیه. به نظرت همه چیز خوبه؟

      – یا کشور ما دانشجوی دکترا نمی‌خواد!
      – یا نتونسته به دانشجوی دکترا ارزش آفرینی مولد یاد بده.
      قطعاً در مقطع دکترا به ما تقلب برای ایجاد لیسانسیه های قلابی با پروژه نویسی و ترجمه یاد نمی‌دهند.
      فکر کردی چقدر تراژیکه که هزینه‌ی فارغ التحصیل شدن یک دکتر دراین کشور، تولید ۲۰۰ لیسانسیه‌ی تعطیل و بی‌سواد و دزد و قلابیه؟
      اینها دردهای سختیه…

      مریم. کاش اینجا محل عمومی نبود. کاش اینجا یک کافه بود و من بودم و تو بودی و دو فنجان قهوه.
      تا بدونی که پشت حرف‌های من بغض به یک نظام آموزشی ناکارآمد ظالمه و عشق به تو. نه تحقیر یک دوست هموطنم که برای زندگی بهترش تلاش می‌کنه.
      شاید یک روز نشستیم و قهوه خوردیم. می‌دونم می شه 🙂

      امیدوارم تا اون روز من و تو بتونیم کارهای بهتری انجام بدیم و فشار اقتصادی ما رو وادار به کاری نکنه که بر خلاف ارزش‌ها و اصولمونه.
      من همین الان هم برای خوردن اون قهوه آماده‌ام!

      • مریم گفت:

        سلام
        ممنونم و معذرت میخوام
        روزی که این مطلب رو خوندم، بیشتر به دلیل خستگی و شرایط روحی نابسامان یه خودم فرصت ندادم که مباحث دیگرتون رو بخونم و با عقایدتون آشنا بشم….. ولی این روزا که خوندن حرفاتون جزو کارای روزانه م شده، شرمنده ام از حرفام….
        اون قهوه رو رزرو میکنم برای وقتی که بزرگتر بشم، البته از نظر فکر و اندیشه!
        در ضمن بی‌نهایت مشتاق شرکت توی دوره بعدی سفر از جهنم شما هستم، که واقعا محتاج دور شدن از این اوضاع و احوال هستم، البته اگر هنوز چنین دوره‌هایی تشکیل میشه.
        امیدوارم این آرزوم برآورده بشه….
        متشکرم ازینکه مارو شریک افکارتون میکنین.
        پاینده باشید

        • مریم عزیز. دوست نادیده‌ی من.

          اون قهوه همین الان هم وجود داره و تا اون روز ممکنه سرد بشه.
          وقتش رو بگذار 🙂

          • مریم گفت:

            سلام استاد عزیزم
            ببخشید من با این دید که شما خیلی سرتون شلوغه اصلا انتظار نداشتم که یک ساعت بعد بتونین جواب کامنتم رو بذارین، برای همین دیشب این پست رو چک نکردم و چه فرصتی رو از دست دادم. 🙁
            نمیدونم بعد ازین افتخار پیدا می‌کنم مهمون حرفای قشنگتون بشم؟
            یهرجهت امشب همینجا منتظر می‌مونم… اگر هم فرصتش رو نداشتین و نیومدین اشکال نداره، ناراحت نمیشم اصلا و ابدا!
            شاید یک جمعه شب دیگه…
            پاینده باشید.

    • رضا گفت:

      مريم خانوم شما به بزرگي خودتون ببخشين اين بنده خدارو جو گرفته بوده حالا يه غلطي كرده شما ناديده بگير

  • رامین گفت:

    سلام.آقای شعبانعلی هرچی بهتون اس میدم ازتون خبری نیس.معلومه خیلی سرتون شلوغه و چک نمیکنین.چون اگه میخوندینش متوجه حال و اوضاع خرابم میشدین.مشورت کاری میخوام.میتونین کمکم کنین؟ ایمیل کنم

    • رامین گفت:

      آقای شعبانعلی.سلام.امشب داشتم اون مصاحبه تونو گوش میدادم.توش اشاره ای به پیامی داشتین کوتاه و چند حرفی از ناامیدی.شنیدم جواب ایشون رو داده بودین.من چی.بعد از سه بار پیام آن هم با آن التماس وحشتناک در آن چند روز جواب ندادین و پیام وبتون هم جوابش تایید بود و بس.آن چند روز ناامیدتر شدم .حتی نمیدونستم چطور حسم رو توضیح بدهم.اصلا ولش کن.شاید فکر کنید که میخواهم ایجابتان کنم به جواب.خودم میروم.شکست هم آرامش خاص خودش را دارد.نمیبینی چقدر آرامم.

      • رامین جان. من در شرایطی هستم که به ازاء امیدوار کردن هر نفر، سی تا چهل نفر را ناامید می‌کنم. این است که انتخاب روزانه‌ی من برای حرف زدن با دوستان، بیشتر به این معنی است که امروز چه کسانی را ناامید کنم!

  • محبوبه کریمیان گفت:

    سلام
    در فامیل ما ۱۵ نفر فارغ التحصیل از دانشگاه (دولتی،آزاد پیام نور،خلاصه جنسمان جور است) هستند همه هم تقریبا هم سنیم و بیکار! یک روز تصمیم گرفتیم هر نفر ویژگیهای را که دوستان شاغلش دارند را برای دیگران بگوید. تا متوجه شویم مشکل این بیکاری چیست؟یک نفر گفت دوست من همیشه در امتحانات ناپلونی قبول میشود ولی آلان در یک شرکت معتبر برنامه نویس است.دیگری گفت دوست من هر دو کار تحقیقاتیش را از فلان سایت خرید و توانست مدرک بگیرد ولی او هم آلان در یک اداره دولتی شاغل است.یکی هم گفت دوست من نمراتش همیشه پایین بود و بیشتر دروس را ۲ بار میگرفت آخرش هم با یکی از استاد ها ازدواج کرد و آلان در همان دانشگاه شاغل است.خلاصه همه ما این نتیجه رسیدیم که اگر زمانی پدر یا مادر شدیم هیچ گاه به بچه هایمان نگویم درس بخوان یا برای این که نمره پایین گرفته اند تنبیه شان کنیم یا نگران این باشیم که بچه هایمان هوش پایینی دارند چون در این جامعه افرادی که اینگونه اند راحت تر می توانند شغلی مناسب پیدا کنند در واقع آینده شان روشن است.در ضمن میانگین معدل این ۱۵ نفر بین ۱۶ تا۱۷ بود یکی دو نفر هم شاگرد اول دانشگاه بودند. همه این افراد شب تا صبح درس خواندن پایان نامه هایشان را خودشان نوشتند و.. به این امید که روزی میوه این سختی را بچینند اما…

  • حامد گفت:

    بسیار سپاسگذارم که کامنت من رو منعکس کردید!!
    واقعا ازتون ممنون
    ظاهرا در مورد شما اشتباه کردم که نیم ساعت وقت گذاشتم و اون همه مطلب رو تایپ کردم!!

  • فاطمه گفت:

    سلام
    بعد از كلي سرچ تو اينترنت براي طراحي دياگرام سايتي كه براي پايان نامه كارشناسي بايد طراحي كنم و متاسفانه عدم راهنمايي استاد راهنما ، مطرح كردن سوالم در چند سايت و طلب راهنمايي از دوستان ، ديدم ديگه داره دير ميشه تصميم گرفتم يه سرچي انجام بدم و داكيومنت اين نمونه سايت رو بخرم تو نوار سرچ نوشتم “ميدان انقلاب+پروژه ي دانشجويي” اولين آدرسي كه بود سايت شما و مطلب شما بود كه در مورد مضرات خريد پروژه و نكوهش دانشجوياني كه اين كار ناشايست را مرتكب مي شوند .البته ديد من به اين قضيه با شما فرق ميكنه من به اينكار مهندسي معكوس ميگم(اصطلاحي كه اساتيد در مورد كشور ژاپن به كار مي برند و ميگن يكي از دلايل موفقيت كشور ژاپنه) به اين صورت كه من داكيومنت رو مي خرم بعد رو قسمتهايي كه مشكل داشتم كار مي كنم و ايرادي كه داشتمو برطرف ميكنم. البته بعدا فايل پروژه رو به استاد تقديم ميكنم اين طوري شايد مشكل استاد هم رفع بشه .شايد هم به عنوان پروژه رايگان تو بعضي سايتها آپلود كردم اين جوري مشكلات زيادي هم رفع ميشه.با سپاس رستگار بمانيد.

    • فاطمه جان.

      در مورد کار تو این کار کاملا مصداق داره و علمی محسوب میشه.

      اگر این کار رو نکنی انگار داری از اول چرخ رو اختراع میکنی.

      چنانکه در انتشار مقالات هم اگر کسی Literature Review نداشته باشه عملا کاری از پیش نمیره و کار اعتبار نداره.

      من بیشتر نگران کسانی هستم که کارشون باید خلق دانش باشه نه تکثیر

  • حامد گفت:

    درد بزرگی رو فریاد زدید..هم لذت بردم هم دردم تازه شد!! البته من از اون دسته از دانشجوهایی بودم که خیلی آرمانگرا بودم..با رتبه خیلی درخشان تو کنکور سراسری حاضر نشدم برم پزشکی بخونم..رفتم سراغ علاقه ام: علوم پایه و البته شیمی..از ۱۳ دانشجوی کارشناسی ارشد تو دانشگاه تهران فقط من بودم که ایران موندم بقیه همگی برای دکترا رفتن اون ور اب و از مهلکه گریختن..اون موقع ها من فکر میکردم باید یه عده بمونن و به جای مقاله دادن برای ژورنال های خارجی، مشکلات کاربردی وطنمون رو حل کنن..من با همین عشق موندم..برای پیدا کردن کار بیش از یک سال دوندگی کردم !! و دست آخر توی یکی از پژوهشکده های به اصطلاح خوشنام کشور جذب شدم..تا اینجای قصه شخصی بود ولی از اینجا به بعدش به مطلب شما ربط پیدا میکنه..میدونین کاری که برای من تعریف شده بود چی بود؟!! انجام دادن پروژه دکترای یکی از مدیرای اونجا..میتونید تصور کنید چه زجری کشیدم؟!! من باید در قبال دستمزدی ناچیز پایان نامه وزین و سنگینی برای یکی از اقایون تهیه میکردم..جالبه که این اقایون زحمت رقابت تو کنکور ارشد یا ازمون دکترا رو نمیکشن!! سازمان مربوطه هزینه هنگفتی به دانشگاهها میده تا اونجا مشغول به تحصیل بشن..پایان نامه شون رو هم یکی دیگه براشون انجام میده!! جالبه بدونید برای شرکت تو کلاسها حتی مرخصی هم رد نمیکنن و با رد کردن ماموریت هم پول میگیرن هم مدرک مفتی!! این مدارک رو میگیرن تا جایگاه مدیریتی شون رو ارتقا بدن و فردا روزی مدرکشون رو بکوبن تو سر دانشجوهای فارغ التحصیل از دانشگاههای معتبر که برای کار به اونجا مراجعه میکنن…
    من معتقدم نمیشه همه مشکلات رئ گردن دولت یا حکومت انداخت..از ماست که بر ماست
    دروغگویی و کلک زدن خصیصه ذاتی این مردم هست!!
    همین مردم هستن که میرن و جایگاه های دولتی رو اشغال میکنن!
    بی خیال درد زیاده..این مملکت نفرین شده است!!
    بله همه چیزمون به همه چیزمون باید بیاد

    • نیلوفر گفت:

      آخ آخ آخ گفتی شکوه خانم. من هم فوق لیسانسم رو که گرفتم، جایی استخدام شدم و خوشحال از این که بهم کار تحقیقاتی دادن… بعد از چند روز فهمیدم باید پایان نامه فوق لیسانس مدیرم رو بنویسم، اونم به انگلیسی! ایشون مالزی درس خوند و بعد هم توی همه جلسات مدرک مزخرفش رو زد تو سر ما که من ایتقدر خوب کار کردم که بورسیه ام کردن برای دکتری!!!
      اونقدر حالم بد می شد که بعد از یه سال اومدم بیرون و دکتری رو شروع کردم. اما الان بعد از پنج سال تلاش و استخدام نشدن در هیچ جای خوبی، دارم به این نتیجه می رسم که با این حق التدریسهای ساعتی ۵-۶ تومن، مث این که بهتره بشینم برای دانشجوها پایان نامه بنویسم!.انگار که بهترین بازار کاری که برای فارغ التحصیل (!) دکتری هست، همینه!

  • شکوه گفت:

    سلام ، خیلی خوشحالم که می بینم تعداد زیادی از خانومها کامنت میذارن از اینکه سطح فکری شون انقدر بالاست واقعا خوشحالم . کاش اون دسته از دوستانی که ذهنشون هنوز توی قرون وسطی جا مونده به این سایت سر بزنن و خیلی چیزها رو به عینه ببینند و اون موقع قضاوت کنند و نظر بدهند . آدم حس پرواز بهش دست میده وقتی جمع دوستان آگاه رو یکجا میبینه . آرزوی موفقیت دارم …

  • حسین گفت:

    توی این مورد من هم با تو هم نظرم محمد رضا جان، مطلبی رو هم اخیرا در یکی از سایت های خبری در این خصوص منتشر کردم… تا زمانی که خود ما همت نکنیم، این وضعیت نه تنها ادامه خواهد داشت، بلکه تشدید هم میشه…
    لینک مطلب:
    http://alef.ir/vdcexo8zejh8ozi.b9bj.html?199134

  • sara Q گفت:

    سلام محمدرضاي عزيز خوبي؟ راستش من اين مطلب شما رو خيلي دير خوندم!يعني دقيقا همين امروز!
    راستش نرسيدم همه ي كامنت ها رو بخونم اما نمي دونم بين اين افرادي كه براي شما پيام دادن من كجا قراردارم
    من رشته ام مهندسي و مديريت هستش زير شاخه كشاورزي پايان نامه نداشتيم اما بايد مي رفتيم كارآموزي تو جهادكشاورزي شهرمون
    وقتي رفتيم اونجا به خدا جدي ميگم! يادم نمي ياد يك نفر از كارمنداي سازمان فقط يك نفر مشغول كاري باشه! من بايد مي رفتم اونجا چكار مي كردم؟
    با مسئولي كه منو بهش ارجاع داده بودن صحبت كردم كه نرم و بجاش براشون يه كار تحقيقي ببرم (راستي من اگه قرار بود اونجا باشم بايد مي رفتم تو قسمت كپي سازمان براي ارباب رجوع هاي احتمالي! زيراكس مي گرفتم!) به من يه عالمه پيشنهاد مختلف داد كه تو ورد براش بيارم اما من نه تنها يه موضوع متفاوت انتخاب كردم بلكه اونو به صورت پاورپوينت دراوردم!
    موضوع تحقيقم كه بايد پاور مي كردم پرورش گياهان آكواريومي بود!
    من خودم اون موقع تو يه شركت خصوصي شاغل بودم البته الان هم هستم پس برام سخت بود برم كارآموزي از طرفي اومدم اين نرفتن خودم رو جبران كنم ! من ديدم مسئول مربوطه براي خيلي از دانشجوها همين كار رو مي كنه فايل هاي دانشجوهاي ديگه رو براي نمونه بهم نشون داد ديدم فاجعه است همه ي دانشجوها از توي وبلاگها مطلب ها رو كپي كردن و تو ورد ريختن از همه فاجعه آميزتر اينكه حتي به خودشون زحمت ويرايش دادن متن رو هم نداده بودن! من اومدم سطح توقع اون مسئول رو با كاري كه تو پاور انجام داده بودم براش بالا بردم! ترم بعد كه يكي از دوستام ديدم كه به همون جا براي كارآموزي رفته بود و كلي غر مي زد امسال اين آقاي …. پدر بچه هاي كارآموزي رو درآورده! ازشون كار پاور با صوت خودشون كه توش توضيح هم دادن مي خواسته!
    محمد رضا منم جزء همونايي هستم كه براشون تاسف مي خوري؟!
    اينم بگم من شغلم هيچ ربطي به مدرك تحصيليم نداره من يك ساله تقريبا درس دانشگاهم تموم شده اما اصلا دلم نمياد ۵هزار تومن كرايه تاكسي بدم برم تحويلش بگيرم!

  • anotherone گفت:

    مردم بدي هستيم.

  • ocean گفت:

    این دردیه که سالهاست داره عذابم میده از سال ۸۴ تا حالا از وقتی من مدرک ارشد گرفتم و هنوز کارم نیمبنده و آبدارچی و دربون اداره رفتن دانشگاه مهندس شدند و پست کارشناسی گرفتن ولی هنوز بلد نیستند املای فارسی بنویسند یا با کامپیوتر کار کنند اینها دردش خوردنیه چون من براشون انجام میدم بدترش اینه که متن نامه های رسیده و دستور ابلاغی را درست متوجه نمیشوند و چون سمتشان از من بالاتره میرند تو جلسات سازمانی اما … دستور کارو اشتباه میفهمند و …

    گاه حس میکنم همونقدر که آنها بیسوادن منم بیسوادم چرا که توانایی پیدا کردن شغل دیگه ای ندارم.

  • سعیده گفت:

    دقیقا!
    وقتی دانشجوی دانشگاه درجه یک مملکت،قبل امتحان از رو حل المسائل راه حل مسئله ها رو حفظ میکنه!وقتی شاگرد اول و تاپ مارک یه حل المسائل بغل دستش داره،دیگه واقعا تهش هم باید به رونق بخشیدن کار پایان نامه نویس ها امیدوار شد!
    یکی از دلایلی که حالم رو از دانشگاه رفتن بهم میزنه دیدن همون آدماییه که توصیفشون کردم!تهش هم ۲۰ میگیرن و یه لبخند ژوکوند میزنن 😐

  • مسعود گفت:

    سلام
    حیلی عالی بود و به دلم نشست. به اصطلاح سخن از زبان ما گفتی.
    راستش من خودم از اونایی هستم که کمابیش پیشنهاد برای انجام پروژه و غیره بهم می‌شه. شاید کمکش کرده باشم که خودش کار کنه و یا حتی با پول بهش درس داده باشم که اون ابزار رو یاد بگیره؛ اما با همه‌ی نابسمانی مالی تا به حال پیش نیومده جواب مثبت به کسی بدم. وقتی هم می‌بینم کسانی هستن که اینطوری کمک می‌کنن یا کمک می‌گیرن و بعدا پز می‌دن، اذیت می‌شم. نه فقط به خاطر اینکه گاهی ممکنه بیاد و خودش رو هم‌سطح من نوعی یا بالاتر از من بدونه و چه و چه. یه دلیلش هم اینه که می‌دونم قراره با این مدرک بره یه جایی یه سمتی رو صاحب بشه. اینکه مثلا ممکنه استاد یه سری دانشجو بشه، یا مدیریت یه گروه و یه پروژه رو به عهده بگیره که تخصصش رو نداره … خیانت بزرگیه. یعنی مدیون می‌دونم خودمو به اون دانشجوها و اون گروه.

  • مسعود گفت:

    زندانی بدون دیوار
    بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.

    حدود ۱۰۰۰ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد.
    منبع:
    http://www.ehsannasiri.com

    اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.

    دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد :

    «در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد. نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند.

    هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خودخیانت کرده اند ، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.

    هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند».

    تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.

    با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.
    با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
    با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.

    و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.
    این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.

    نتيجه : اگر این روزها فقط خبرهای بد می شنويم ، اگر هیچ کدام به فکر عزت نفس مان نيستيم و اگرهمگي در فکر زدن پنبه همدگر هستيم ، بدانيم که به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده ايم .

    این روزها همه خبرهای بد را فقط به گوشمان میرسانند و ما هم استقبال میکنیم …. دلار گران شده … طلا گران شده … کار نیست …مدرسه ای آتش گرفت … زورگیری در ملاعام

    این روزها هیچ کس به فکر عزت نفس نیست شما چطور؟ … ما ایرانیها هیچی نیستیم … ما ایرانی ها از زیر کار درمیرویم … ما هیچ پیشرفتی نکردیم فقط توهم میزنیم …

    بر روی عزت نفس خود سرمایه گذاری کنید

  • alii گفت:

    dr ye jur haey mano yade shariaty andakhty commentam ro ke tuye trust zone neveshtam hanuz add nakardid
    dr shayad emruz beshe ba hozur shoma ke vaghean delsuzo agahy ye shabakeye ejtemaey farhikhte rah andazy kard va harf haro zad man az khodam shoru kardam va tasmim gereftam be jaye kharej raftan tu hamin iran bemunam ama bozorg fekr va andishe konam
    va hargez az azady bayan natarsam
    dr kheily armany ke begam mikham jun fadaye hamchim maktaby basham ama man hamishe ye hamrahe khub baraye afkar va ye montaghed baghy mimunam
    dorud bar to zadeye kurosh kabir

  • نادره گفت:

    به نظر من اساتیدی که دانشجویان را به این وادی وارد می کنند از همه مقصر ترند تمام این دانشجویان قطعا اساتید راهنمایی دارندکه اگر به حق در جایگاه خود نشسته باشند می توانند بفهمند که دانشجو خودش پایان نامه را نوشته یا نه . دوم اینکه علت این جور تقلبها این است که دانشجو تحقیق و پژوهش را کاری بسیار سخت می داند و باز مقصر اینجا هم استاد است که وظیفه او اموزش دادن صحیح پژوهش هم هست و در این هم کوتاهی می کند چون یا بی سواد است یا بکارش تعهد ندارد.من شخصا در مورد استاد راهنمای دورههای فوق لیسانس و دکتری خودم می دانم که اگر دنیای دیگری باشد سر پل سراط یقه شان را می گیرم که چرا تزی را با من برداشتند که خودشان هیچ سوادی در اون زمینه نداشتند ومی خواستند فقط از استاد های دیگه عقب نیفتند و داشجو ییجذب کرده باشند که روی موضوعات جدید کار می کنه.

  • مهران فرجزاده گفت:

    سلام محمدرضاجان
    خوبی عزیزم
    گفتی یه کتاب داری که توش جملهای کوتاهی داره که واسه یه عمر درس گرفتن کافیه!
    خیلی وقت آزاد ندارم اما هرچند کوتاه هم که میام اینجا از شما درسهایی میگیرم که واسه زندگی خودمو تمام کسانی که با من ارتباط دارن سودمند!
    سمینار و همایش و دور ه های زیادی شرکت میکنم اما اونقدر بهت اردات دارم و دوست دارم و قشنگ صحبت میکنی تا به هر استادی میرسم به خودم میگم نه بابا این کجا و محمدرضا کجا پاشو برو تو همون سایت محمدرضا مفیدتره!
    خلاصه اینکه کارت درسته دو ترم تو داشگاه تهران باهات کلاس داشتم من بودم و علی افتخار و محمد عبدالهی اینجوری شاید یه کوچولو یادم بیاری!

    • مهران بدون اون توضیحات هم تو رو یادم میاد. امیدوارم هر جا هستی شاد و موفق باشی.
      وقتی می بینی دوستانی داری که بزرگوارانه، عیبها و ایراداتت رو فراموش میکنن و به روی تو نمی آرن و حسن های کوچکت رو بزرگوارانه یادآوری میکنن، احساس غرور میکنی.

      به من حق بده که الان این احساس خوب رو داشته باشم 🙂

  • فرين گفت:

    سلام آقاى شعبانعلى، اميدوارم حالتون خوب باشه. حس و حالى كه در اين مطلب راجع بهش صحبت كرديد رو به خوبى در دوره اى كه روى تز دكترام كار مى كردم، تجربه كردم. اون زمان بواسطه كار پايان نامه ام كه در يكي از آزمايشگاه هاى دانشكده داروسازى دانشگاه تهران انجام ميشد، مسير هر روزه من گذشتن از خيابان انقلاب بود. يادمه در اون بعد از ظهرهاى گرم تابستان وقتى خسته از آزمايشگاه بيرون مى اومدم و در خيابان انقلاب قدم مى زدم، ديدن تبليغاتى كه علم را خريد و فروش مى كردند، من رو با چه تلخكامى اى روبرو ميكرد. در اون لحظات به هيچ چيز فكر نمى كردم جز اينكه چندين ساله كه جامعه ما درگير معضلى شده كه من اسمش رو سندرم “همسان شدن” گذاشته ام. همين معضل هست كه باعث شده ما كارهايي رو انجام بديم كه هيچ شناختى از آن نداريم و طبيعتا هيچ عشقى نيز به انجام آنها نداريم ولى چون همه مى خواهيم مسير ثابت و مشخصى را طى كنيم، خود را ملزم به انجام آن كارها مى كنيم. تو گويى مسابقه اى ترتيب داده شده است و همه در تلاشيم كه حتى اگر هم قرار نيست جزء نفرات اول باشيم، حداقل در جمع شركت كنندگان باشيم و براى رسيدن به خط پايان به هر قيمتى تلاش كنيم. در ١٨ سالگى كنكور مى دهيم ولو اينكه علاقه اى به ادامه تحصيل نداشته باشيم، به دانشگاه مى رويم و در رشته اى به ادامه تحصيل مى پردازيم كه فقط به علت اينكه شانس قبولى بيشترى در آن داشته ايم، انتخابش كرده ايم بعد با همين كيفيت وارد بازار كار مى شويم و چون ديگر زمانش رسيده و همسن و سالهايمان متأهل شده اند و نبايد از قافله عقب بمانيم، بدون عشق و كسب آمادگى، ازدواج مى كنيم و بعد از آن هم كه نوبت فرزند دار شدن است و ……
    حاصل چنين زندگى فاقد عشق و بصيرتى، قطعا همانى است كه در چند سال اخير در جامعه مان شاهد آن هستيم و شما به درستى به قسمتى از آن اشاره كرديد. كاش گاهگدارى در حين طى كردن مسيرى كه برايمان نوشته اند و ما هم تمام و كمال آن را پذيرفته ايم، به عقب بر مى گشتيم و نگاهى به مسيرى كه آمده ايم مى انداختيم تا مطمئن شويم كه آيا جاى درستى ايستاده ايم و اين راه، راه ماست يا نه؟ كاش خودمان و توانايى هايمان را بهتر مى شناختيم، كاش كمى آن سوتر از هياهو و پزهاى حاكم بر جامعه، همه چيز را از نو نگاه مى كرديم، نگاهى به تاريخ علم مى انداختيم. شايد در آنصورت علم و دانش را كه نتيجه ساليان سال تلاش، ممارست و شب زنده دارى هاى دانشمندان و محققان است، اينچنين به بهاى ناچيزى خريد و فروش نمى كرديم. 
    در پايان سپاسگزارم از مطلب قابل تأمل و وزين شما و سپاسگزارم بابت زحمتى كه جهت ارتقاء سطح آگاهى و افزايش وسعت ديد جوانان اين ديار مى كشيد.
    حضور انسان هاى محترمى چون شما، آدم رو دلگرم و اميدوار مى كنه كه هنوز هم هستند كسانى كه مسائل رو از يك منظر ديگه نگاه مى كنند و با بيان ديدگاه هاى سازنده شون، به افرادى كه مستعد تغييرات مثبتند يارى ميرسونند.
    بازهم ممنون

  • فاطمه گفت:

    دانشگاههایی که مثل علف هرز رشد می کنن اصلا ارزش هم دارن که تکالیف دانشگاهی ش ارزش داشته باشه؟ وقتی پز ظرفیت های دانشگاهی تو هر سه مقطع رو میدن دلم می سوزه. با این کارا داریم تیشه به ریشه خودمون می زنیم. موریانه داره تنه و ریشه های درخت رو می خوره ولی فعلا خیلی ها خودشون رو به خواب زدن.

  • شاهان گفت:

    سلام ، من چند سالى هست تو روزنامه ها مينويسم ، مساله جالب اينه متن سخنرانى يكى از بزرگترين ژورناليستا و صاحب سبكهاى روزنامه نويسى رو من اين چند ساله نوشتم . البته من پول نگرفتم ، و محتاج هم نبودم ، اما چه قدر دست ميزدنند و ميزنند براى ذهن من و زبان او .
    فقط همين

  • محمد گفت:

    سلام محمدرضا مقاله را خواندم کمی دغدغم زیاد شد کامنت ها را خواندم فهمیدم که این دوستانی که کامنت می کذارند چقدر از این وضعیت ناراحت هستند واین یعنی درد مشترک واین کمکی بزرگی برای ادامه راه هست اما برای ساختن جامعه بهتر باید صبور بود باید اگاهانه حرکت نمود البته مانمونه موفق از این نوع داریم انهم برنامه عادل فردوسی بور که علیرغم همه مشکلات ادامه بیدا کرد

  • مجید گفت:

    اینکه تن فروشی آسیبش فردی هست و به خود انسان برمیگرده درست نیست!!!

  • مینا گفت:

    سلام، بیان دردی قابل تعمق ولی آشنا . اما با این خفته چند چه باید کرد؟ بیان حق تلخ است و جگرسوز تا جائی که از خودت بیزار میشی هر چند فرسنگها از این تفکر دوری .داری تو این هوا و کنار این آدمکها نفس می کشی ولی این خاک را دوست داری. باید چکار کرد؟

  • فایزه گفت:

    بعضی از دردهایی که محمدرضا ازش میگه واسه من درد واقعی نیست.اما تحلیل زیبای او باعث میشه منم به عمق فاجعه پی ببرم/منم یه درد نشم و طوری رفتار کنم که دیگران هم بفهمند این ها دردند نه مسیرهای میانبر تا موفقیت!
    اینقدر گاها مقدس نمایی میشویم که خودمان هم باور میکنیم!

  • زینب.آ گفت:

    سلام
    چندی وقتی است که با وب شما آشنا شدم اما افتخار آشنایی حضوری نداشتم
    با بیش از ۹۰درصد حرفاتون موافقم
    من واسه روزنامه همشهری مینویسم
    باید اعتراف کنم تا حالا یکی دو بار از پستاتون ایده گرفتم و این بار هم
    معتقدم قلم امانته هر چند معلوم نیست چقدر بتونیم تاثیرگذار باشیم اما باید تلاشمون رو بکنیم هر چند به قول شما خیلی چیزا دست اون سازمان با بودجه ۱۲ رقمیه که میشه گفت به بدترین وجه داره ازش استفاده میکنه
    همه پستاتون خوبن ولی این واقعا عالی بود.
    از صمیم دل ازتون تشکر میکنم
    تیزبینی شما واقعا تحسین برانگیزه
    امیدوارم موفق و سربلند باشید

  • فاطمه کوشکی گفت:

    ﺯﻳﺴﺘﻦ, ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻣﺤﺮﻭﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﺩ, ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ.

    ﺁﻟﺒﺮﻛﺎﻣﻮ / ﻃﺎﻋﻮﻥ

  • محسن گفت:

    سلام استاد
    مطالبی که فرمودید، درد تاریخ چند هزار ساله ماست. دردی که اکنون فرهنگ ما شده است و هر روز به جای درمان ان، درد افزون می گردد. کتاب ” سازگار ایرانی” مهندس بازرگان، ۵۰ سال پیش درد و زبان حال امروز شما را با جزئیات کامل بیان کرده است. امروز که بررسی می کنیم، درد سازگاری ایرانی، درمان نیافته و افزون شده است. چاره و درمان این درد نیز جز اصلاح رفتار یکایک ایرانیان نیست. فارغ از آنکه دولت، حکومت و دیگران برایمان چه می خواهند، باید خودمان در راه اصلاح خودمان گام برداریم و در این راه به یکدیگر کمک کنیم. آنگاه اگر اکثریت افراد جامع اصلاح یابند، جامعه نیز مسیر ترقی در راه تعالی انسانیت را سریع تر طی میکند و دیگر شاهد چنین راحت طلبی های نابودگر نخواهیم بود.
    سپاس

  • حسین سلگی گفت:

    سلام
    خوبید استاد
    حسین هستم از قم امیدوارم منو یادتون بیاد
    چند وقتی میشه که خونمونو عوض کردم و اینترنت نداشتم…با گوشی وارد سایت میشدم و مطالبو میخوندم >هر شب میومدم که بیبینم مطلب جدید گذاشتید…وگاهی میرفتم کافینت فایلای صوتیرو دانلود میکردم که سر کار تو دفترم گوش بدم..
    الن چنوقتی میشه به منطقه ی ماهم اینترنت دادن و هرشب اینجام…
    ممنون خدا که این استادو به من دادی

  • یک ریال گفت:

    سلام
    عالی بود نوشته ی شما
    می خواستم این مطلب شما را به اشتراک بگذارم ولی هیچ گزینه ای پیدا نکردم. مجبور شدم لینک مطلب را برای دوستان ایمیل کنم. آیا گزینه های به اشتراک گذاری در وبلاگ شما هست که من نمی بینم؟

  • حسین گفت:

    درسته.
    همه اینا درسته.
    گاهی هم تو خلوتم منم به اینا فکر میکنم و میبینم که مردمی که تمام شب قران به سر میگیرن
    ۱ درصد هم به ان اعتقاد ندارند و قران فقط واسه امشب استفاده میشه
    تو این اوضاع اقای شهبانعلی من شما رو خطاب قرار میدم

    ایا گفتن اینها دردی رو دوا میکند
    ایا شما مقایسه ای اینچنین انجام دهید کاری از پیش میبرد
    اینها فقط سطح اعتمادمان رو نسبت به سرزمینمون کم میکنه
    .
    .
    .
    .

    • حسین جان.
      اعتماد به معنی کور بودن نیست. به معنی عقل داشتن و منطق داشتن است.
      اگر چشمت را به روی دزدی ببندی، جامعه پاک نمیشود. باید با چشمان باز دزد را جستجو کرد.
      امروز جامعه ی ما نیازمند اعتماد دروغین نیست. نیازمند درآوردن این عقده های چرکین است.
      بله. گفتن آن هم درد دوا میکند. تا من و شما فردا از کنار این آگهی ها بیتفاوت نگذریم.
      قبلاً گفته ام که نیاز امروز جامعه ی ما، غرور ملی نیست. شرمندگی ملی است.
      ما امروز مسلمانی نمیخواهیم که به خرافاتش مفتخر باشد. ما امروز مسلمان شرمنده میخواهیم. مسلمانی که از همه ی آنچه بر اسلام و مسلمانان رفته و میرود شرمنده باشد.

      شما چشمانت را ببند. من اعتماد کور نمیکنم. به هیچ کس. حتی آنکه مرا آفریده است… چون او نیز مرا در انتخاب خود مخیر گذاشته است…

      • مرتضی گفت:

        سلام؛
        محمدرضا جان؛
        حالا که دوستمون حسین عزیز مطلبی رو عنوان کردند، منم یک نظری تو همین زاویه میگم.
        محمدرضا جان حقیقتش اینه که کسانی که روزنوشته های شما رو دنبال میکنن و به طور اخص کسانی که کامنت میذارن و بالاخص اینجا کامنت گذاشتند، مثل شما فکر میکنند، همچنین من.
        خود من اگر حسم و زاویه دیدم و علایق و سلایقم مثل شما نبود، نمیومدم اینجا بخونم، حرف بزنم و بحث کنم.
        اما نمیدونم این جوک رو شنیدی یا نه، تو نماز جمعه طرف میره پشت میکروفن میگه مرگ بر آمریکا، مرگ بر استکبار، یکی از اون وسط میپره میگه خواهران از هفته بعد نیاید، میخوایم فحش ناموسی بدیم!
        حقیقتش بنظر من تو جامعه چنین امری جاری هستش.
        منقدین اقتصادی، جامعه شناسی ، فرهنگی و… تو سطوح بالای اجتماعی، نقدهای علمی میکنند، ولی در سطوح پایین تر جامعه، همین نقدها به صورت توهین نمود پیدا میکنه.
        چه بخوای چه نخوای، چه بد چه خوب، چه خوش چه ناخوش، باید قبول کنی که فردی هستی که تو حوزه فعالیتی خودت جزو نخبگان و مختصصان این مملکت هستی و عده زیادی میشناسنت، ازت تاثیر میگیرند و بر تو تاثیر میذارن. چه کسی که از شما ۱۰ سال بزرگتره، چه کسی مثل من که ۱۰ سال از شما کوچکتره.
        بهرجهت صحبت های شما، مخاطب های زیادی از اقشار مختلف جامعه داره.
        راستش جامعه یک دست و یک سطح نیست که نگرش ها ثابت بمونه، دارم میبینم که نقدهای سبک در سطوح بالا هرچه در سطوح پایین تر جامعه درونی تر میشن، تند تر و تیز تر میشن.
        نمیتونیم انکار کنیم، وضعیت فعلی ما بطوری شده که بغض و نگاهی که ایرانی به ایرانی داره، علی (ع) به معاویه نداشت!
        این طرز نگاه شما درسته، قبول. ولی به عنوان قلم یک فرد شناخته شده، تنده. این نگاه باید در پایین ترین نقطه جامعه جاری باشه، نه نقطه ای که شما ایستادی. بازهم اگر اینجا سمینار ۱۰۰ نفره بود، کلاس ۳۰ نفره بود، وبلاگ با بازدید ۴۰ نفر در روز بود، تند تر هم میشد گفت و نوشت. اما نه وبلاگی که ۱۰۰۰۰۰ تا بازدید کننده مستقیم داره و چندین هزار بازدید کننده از مسیرهای به اشتراک گذاری!
        خلاصه حرفم اینه که “شرمساری ملی” باید در بطن جامعه باشه، ولی در میان نخبگان باید از افتخار ملی گفت 🙂
        شما اگر از “شرمساری ملی” بگید، بقیه یا دچار” بی تفاوتی ملی” میشن، یا “بی حیایی ملی”!
        که کم کم داره اتفاق میوفته. هرجا میریم طرف یه “ما” اضافه میکنه و تو چشمای آدم زل میزنه میگه ” متاسفانه ما ایرانی ها….”، بعدش هرچی دوس داره میبنده به هیکل مردم 🙁
        محمدرضا جان مردم کم کم دارن بهم دیگه فحش میدنا، توهین میکننا، تحقیر میکننا، ترسم از اینه که فردای روزگار طرف نیاز به خون پیدا کنه، تو بیمارستان بگه لطفاً خون ایرانی بهم تزریق نکنید،کثیفه! 😀

        • مرتضی جان.
          حرف تو رو کاملاً می فهمم.
          اما واقعیت اینه که ما در کشورمون سازمانی داریم که با بودجه ی ۱۲ رقمی، داره ثابت میکنه که ما بهترین کشور و بهترین نظام و بهترین دین و بهترین دولت و بهترین اقتصاد و بهترین خدا(!) و بهترین … ها رو داریم (صدا و سیما)
          شاید اگر اون سازمانها نبودند، وظیفه ی امثال ما متفاوت بود.
          اما یک مسئله ی دیگری هم وجود داره. اونهم اینه که:
          کسی که مخاطب نوشته های من هست، می بینه که من اعتراض میکنم، اما به نشانه ی اعتراض زندگی خوب رو در اروپا رها کرده ام و ایران آمده ام و کار رایگان میکنم و آموزش میدهم و هر روز در جایی از فضای واقعی یا این دنیای مجازی، این طرح و آن طرح را اجرا میکنم تا اوضاع درست شود.
          نتیجه:
          ۱) یا مخاطب، آنطور که من فکر میکنم، دقیق و نکته سنج است که «مخالفت فعال اصلاح گرانه» را از «توهین منفعلانه» تشخیص میدهد – که من فکر می کنم چنین است.
          ۲) یا مخاطب، اساساً اینقدر دقیق و عمیق نگاه نمیکند که در این صورت، معلوم میشود وقتی مخاطبان من – که عامه هم نیستند چون مطالبم عمومی نیست – تا این حد کل نگرانه و غیر دقیق بررسی میکنند و می فهمند، تنها چاره ی کار، همان «شرمندگی ملی» است!
          البته من به گزینه ی اول اعتقاد دارم.

          • سلام آقای مهندس
            تو دوره کارشناسی استادی داشتم که توسعه اقتصادی درس میداد. انتقادهای تندی میکرد و البته تحلیلهای منصفانه. اساتید منتقد دیگری هم بودن. اما ایشون یه فرق کوچیک داشت. اون هم اینکه معتقد بود توسعه اقتصادی با انسان آغاز میشه. و نشونه شروع توسعه توی یک کشور، رشدGDP و … نیست. بلکه نشونش رعایت قوانین راهنمایی و رانندگیه توسط مردم آن. واقعا به حرفش ایمان داشت. هرکسی رو که در حال ردشدن از چراغ قرمز و تخریب فضای سبز دانشگاه میدید، نمره کلاسی اش رو کم میکرد…
            مصداق گفته های حسین و مرتضی تو جامعه ما زیاده و طرزفکری مثل شما آقای مهندس، خیلی کم. متاسفانه دسته بندی مخاطبان هم مشکله. بعد از سالها حالا من دارم توسعه اقتصادی تدریس میکنم. برام خیلی سخته وقتی بچه ها آمار رو ارائه میکنن و تحلیلش میکنن، رفتار و گفتارم طوری نباشه که منجر به بی تفاوتی ملی بشه. اما همچنان به این معتقدم که اصلاحات باید جزئی باشه. اصلاحات کلی میشه قانونی که همه از زیرش در میرن؛ اما اصلاحات جزئی و تغییرات مداوم و آروم میشه فرهنگی که مردم به خاطر حفظش خون میدن…
            هرکس سهمی داره توی این کار. مهندس شعبانعلی سهمش رو با قلمش به نحو احسن انجام میده. همه ما سهمی داریم…

            • پگاه گفت:

              چقدر شما و استادتون به جا گفتین …و فرهنگ چیز یکه در بستر زمان و با نهادینه شدن توی تک تک افراد ماندگار میشه…ممنون لذت بردم از این کامنت

        • برام خیلی جالب بود دیدگاه اقای مرتضی

          جالبش این بود که تازه دیشب قبل از اینکه اصلا این مطلب رو خوده باشم مطلبی توی صفحه ام نوشتم با همین مضمون که چقدر از کسانی که کلمه متاسفم را به شکل خاصی در مثلا نقد رفتارهای ایرانی ابراز می کنند و اینطوری خودشون رو تطهیر میکنند متنفرم. بدون اینکه کار وثرتری انجام بدن یا حداقل خودشون رفتارهای بهتری از خودشون بروز بدن…
          با اینکه در این حس با ایشون مشترکم اما کاملا با این عنوان شرمساری ملی که تازه اینجا خوندمش موافقم. من فکر میکنم که این کلمه افتخار ملی رو بیش از این با کاربردهای دروغین سخیف نکنیم. فکر میکنم زمان اون هست که نگاه های واقع گرایانه و به دور از تملق و تعارف به بطن جامعه و فرهنگ خودمون برای اصلاح اون بندازیم. من فکر میکنم اینکه این نقد به سمت جامعه نخبه رفته اتفاق خوبیه. و همینطور فکر میکنم که این اصطلاح “ما ایرانی ها” خیلی قبل از شروع این نقدهای از درون از زبان ایرانی های اروپا رفته و اروپا نشین با مقایسه فرهنگ ما و اونها اغاز شد.
          من فکر می کنم اینکه ما این معضلات جدی رو برای بقیه عنوان نکنیم به این علت که ممکنه چنین و چنان بشه سر در برف فرو کردنه. چون این نوع نگاه ما به مسائل و مشکلاتمون و اخلاق ناپسندیده جامعه ما در خیلی از کتاب ها و سفرنامه های اروپایی ذکر شده. من شخصا فکر میکنم اولین بار چنین چیزی رو در فکر می کنم ۱۵ سال پیش در کتاب خاطرات مهندس بازرگان – مطمئن نیستم – خوندم که در یک کلاس درس در اروپا استاد که نمیدونسته دانشجوی ایرانی سر کلاسش داره به دانشجویانش میگه که پنبه ایران خوبه و چنانه و چنینه اما… موقعی که دارید بار پنبه از ایران می خرید حواستون رو جمع کنید. چون اونها برای اینکه بار پنبه سنگین بشه توی کیسه های پنبه سنگ و کلوخ میذارن.
          بعد اون کلی شرمنده و خجالت زده میشه پیش همکلاسی هاش.
          من حرف مرتضی رو قبول دارم… اما میگم این مساله اجتناب ناپذیره… ما بالاخره باید اشکالاتمون رو بپذیریم… فکر میکنم یعنی امیدوارم که نظام اموزشی ما هم بالاخره همراهی کنه و کمک کنه که این مسائل به شکل درستش ریشه یابی و برطرف بشه… در کشور ما افراد جامعه بسیار پیشروتر از قوانین هستند. نمونه اش هم اینکه قانون کپی رایت گرچه هنوز توسط قوانین رسمی ما به تایید نرسیده اما خیلی از نویسنده ها و ناشرها یا حتی مردم عادی لزومش رو درک میکنند و حتی رعایتش میکنند. فکر میکنم خیلی جالبه که ناشرین ما دارن به قانونگزار فشار میارن که قوانینش رو مترقی کنه… فکر میکنم این مساله نقد از رفتارهامون هم همین رویه رو خواهد داشت… در این مورد هم فکر میکنم با همه گیر شدن این بحث اتفاق بهتری خواهد افتاد…

  • فهیمه گفت:

    محشر بود

  • نرگس ف گفت:

    سلام اون مثال نماز و نوشابه همه عمر ياد من مي مونه اين بحث برون سپاري امور تحصيلي هم خيلي ناراحت كننده است چون ديگه مدارك گوياي تخصص نيستند به نظر من يك مشكل عمده كه تقريبا در همه امور نسل جوان مارا دچار مشكل كرده اين است كه مي خواهيم بدون زحمت و صرف زمان به جايي برسيم يا به قول معروف يك شبه ره صد ساله برويم كاش مي شد اين فرهنگ رو اصلاح كرد

    • معصومه گفت:

      کاملا با نظر شما موافقم نرگس عزیز، مشکل مردم این دیار طمع و حسده که این هر دو با هم محکم ترین تیشه رو به ریشه ی فرهنگ یک جامعه وارد می کنه. طمع و حسده که باعث میشه بخوایم ره صد ساله رو یک شبه بریم کما اینکه میبینیم مردم از پشت درای مترو گرفته تا گرفتن مدرک و شغل و ازدواج و تجملات زندگی و … همدگرو با شدت و سرعت کنار میزنن تا به خیال خودشون موقعیت بهتری کسب کنن!

  • سید رضا گفت:

    با سلام
    تشکر از مطلب مهم و دلسوزانه تان
    وراه کار های شخصی تان در شب زنده داری شب قدر
    چقدر جامعه ما تشنه شب زنده داری های عمیق و بدور از کلیشه های مرسوم است

  • معین گفت:

    پس از مدت ها بی انگیزگی از گواهینامه گرفتن، نیم ساعت پیش رفتم مدارک رو تحویل بدم تا گواهینامه بگیرم؛
    مدارک همه چی آماده بود، فقط لازم بود،گواهی اشتغال به تحصیل(دانشگاهی) توسط “رییس راهنمایی و رانندگی” شهرمون تایید بشه،مکالمات “من” و “رییس” در اتاق رییس:
    رییس: اینجا نوشته شده “اعتبار گواهی تا پایان نیمسال دوم تحصیلی ۹۱-۹۲ است.” اعتبارش تا خرداد بیشتر نبوده باید بری و گواهی برای ترم تابستون! بیاری.!!
    من: فک میکنم نیمسال دوم، یعنی تا پایان شهریور.
    رییس: عزیز من، من خیلی وقت پیشا درس خوندم و میدونم نیمسال دوم یعنی چی، اینجوری ک تو میگی نیست.
    من: درست، ولی الان اینجوریه، طبق کارت دانشجویی هم میشه فهمید پایان نیمسال دوم یعنی شهریور و آآآ…
    رییس: (با صدای بلند حرفامو قطع میکنه) من وقت گوش دادن به داستان های تو رو ندارم، فعلا مهروامضاش کردم، برو کارای آموزشگاهت رو انجام بده، بعدا ی گواهی معتبر بیار! قانونی نیس من تاییدش کنم.!!!
    من: اگ قانونی نیس پس همین هم نباید مهر و امضا کنین.!
    رییس: (با عصبانیت) نباید امضا کنم؟؟؟!!! (بعد مثه این بچه کوچیکا ک قهر میکننا…” امضا و مهرش رو باخودکار تا جایی که میتونس خط زد. ” 😀 )
    منم درحالیکه ناراحت شدم، به خاطر این رفتار بچه گانه خندم گرفت و الانم که یادم میاد از لحظه خط زدن مهر و امضاش هی خندم میگیره.
    .
    .
    چن تا نکته میشه گرفت:
    من، فنون مذاکره رو بلد نبودم.
    رییس، مقاله ISIش!! رو خریده 😀
    من و رییس، از دو نسل با اطلاعات متفاوتیم و این خیلی بده.
    من آدم پررویی هستم.
    .
    .
    .
    کسایی ک میدونن، حق با کی بوده؟؟ نیمسال دوم یعنی تا پایان شهریور؟؟ یا تا پایان خرداد؟؟

  • کوروش گفت:

    استاد عزیز
    سلام
    این متنی که گذاشتید خیلی زیبا و البته تکان دهنده بود . من همیشه شما را تحسین و افکارتان را ستایش کردم.
    نمی دونم با این وضعیت موجود داریم به کجا می رسیم و می خواهیم چی بشه؟
    اما همه استادان – حیف این القاب و عناوین که آدم بخواهد به بعضی ها بده البته دوراز جان شما- مثل شما دلسوز و مشتاق این نیستند که آموخته های خودشان را در اختیار شاگردان و سایرین قرار بدهند و حتما باید با پول یا راه های باطل مطلب رو ازشون بگیری . وقتی پایان نامه خودمو یادم میاد که چه زجری براش کشیدم و چه نتیجه مزخرفی عایدم شد هزار بار به خودم لعنت میفرسم که اصلن چرا رفتم دانشگاه که آخرش بخواد این بشه ؟ یعنی دانشگاه دانشگاه که میگفتن همینه؟؟!!
    میگن شاگردی ک کمتر از استادش بدونه جهان را به عقب میراند ، شاگردی که به اندازه استادش بدونه جهان را متوقف میکنه و تنها شاگردی که از استادش بیشتر بدونه میتونه جهان را به سمت پیشرفت و بهتر بودن سوق بده
    حالا به نظر شما ما کجای این قصه ایم؟
    ممنون از وجود نازنین و پربرکتت که هستی ، که دل میسوزونی و مشتاق یادگیری دیگران هستی ، که علم خودت رو با ما تقسیم میکنی …. ممنون
    خدا رو شکر میکنم اونم هزار بار و بیشتر که با شما آشنا شدم 🙂 شکر
    فقط یک شب قدر دیگه مونده . من برای شما و همه دوستان عزیزم در اینجا که از آن ها هم خیلی یاد میگیرم دعا میکنم ، لطفا شما هم همه ما ها رو دعا کنید.
    پیروزی ، سلامتی وشادیت جاودان …

  • مریم گفت:

    سلام
    من الان با مدرک کارشناسی ارشد دانشگاه دولتی دارم زیر نظر یه نفر که ۳سال زودتر از من اومده و لیسانس دانشگاه ازاده (پایان نامه شم با افتخار میگه مفت ازیه دوستاش جور کرده) کار میکنم. بگذریم از این که کلی مباحث علمی را به جا دانشگاه از ما یاد گرفت.بگذریم ازاینکه نتیجه کارهای ما را اون به مدیریت اعلام می کنه و مورد تشویق قرار میگیره، مدیریتی که من سالی ۱ بار هم افتخار زیارتشونو ندارم، بگذریم از احتلاف فاحش حقوقامون،…اون فقط به جلسه ها و ماموریت ها میره و به خاطر رانت اطلاعاتی واستفاده از اگاهی های ما داره هی ارتقا می گیره و من احساس درجا زدن دارم.سیستم را نمی تونم عوض کنم . نمیدونم مدرک و تحصیلاتم را بیخیال بشم برم دنبال حرفه های پول در آر یا به نقش کمرنگم به عنوان مهندس مملکت راضی باشم

  • سلام آقای شعبانعلی.
    هر بار که نوشته هاتونو میخونم،به عظمت خداوند پی میبربم،چون شما خیلی بزرگید.خیلی خوبید.
    تعجب میکنم که نگاهی مثل نگاه شما هنوز وجود داره و از این بابت خدا رو شکر میکنم.
    شکر،شکر،شکر.
    راستی نمیدونم منو یادتونه یا نه؟؟من از شاگردای دوره نوجوان توانگر هستم.یادتونه پارسال ماه رمضون با پای شکسته اومدید و برامون صحبت کردید؟؟خلاصه کتابهایی که براتون ایمیل میکردم رو بخاطر دارید؟؟
    در هر صورت شادزی؛مهرتان افزون

  • فرنوش گفت:

    جانا سخن از زبان ما ميگويي

  • هیوا گفت:

    محمد رضا ، چرا “روحهای پاک” ؟ من که نفهمیدم .

  • مهتاب.ص گفت:

    سلام
    استادعالی نوشتید.خیلی مطلبتونو دوست داشتم ولی واقعا برام تاسف آوره.نوشتتون تمام واقعیت جامعه ماست.
    فقط کاش میتوانستیم این مشکلوحل کنیم.ای کاش…

  • سحر گفت:

    ما ملتی هستیم که فقط تحسین کردن واژه های قشنگ رو یاد گرفتیم … که اگه واقعی نگاه کنیم اکثرمون راحتترین راه رو انتخاب می کنیم ، راحتترین راه رو به بچه هامون یاد میدیم و راحتترین راه رو درسترین راه می بینیم . آدمایی مثل شما شاید اگر خیلی خوش شانس باشن بتونن یکی دو نفر رو درست پرورش بدن ، که البته اینم خودش خیلیه … درد اصلی رو خودت بهتر میدونی که نه دانشگاه و نه استاد و نه این ملت عزیزه …بعضی چیزا باید خراب شه تا از پایه اصلاح بشه .

  • امید گفت:

    حتما دیده اید که سیر تبدیل تخم قورباغه به قورباغه بالغ به چه صورت هست
    ما مردم هم در باب تکامل فرهنگ و معرفت و … چنین سیری داریم با یک تفاوت
    که گاهی در بعضی مراحل بنا به دلیل عواملی به چند مرحله قبل برمی گردیم
    این برگشت به عقب با عث شده که هیچ وقت به تکامل و بلوغ نرسیم که دلایل
    آن تا حدودی مشخص است ولی راه حل آن ؟؟؟

  • سارا.ر گفت:

    سلام، عالی نوشتید، انقدر خوب که دلم نیومد به یه لایک بسنده کنم. سپاس

  • فاطمه گفت:

    همه ی متن و کامنت ها رو با بغض خوندم. دارم فکر می کنم شاید همه ما پی درمان یه درد مشترک اینجا رو پیدا کردیم. پذیرفتم که وضع اینه ، حالا یا وارد بدها شم یا سعی کنم جزء خوب ها باشم ولو اینکه همرنگ جماعت نباشم و همین طوربه ظاهر امتیاز از دست بدم. من انتخابم رو کردم. من همرنگ فکر خودمم. وسط دوره دکتری بعد از سرگشتگی زیاد یه پاراگراف ازیه کتاب حالم رو دگرگون کرد. بعد کامنت یه دوست تو سایت دکتر شیری و الانم که مهمان سایت شما هستم. لطفا بمونید. با امید بمونید چون امید خیلی ها هستید. پلیدی از هرنوعش به سرعت منتشر می شه و جلوی دید رو میگیره و اگه امثال شما و دکتر شیری نباشید ماهم بدون اینکه بدونیم کی و چطور عضو این سیاهی می شیم. بی نهایت ممنون که هستید.

  • سمانه گفت:

    من که حیا کردم از شب زنده داری ام و یاد کردم از ستارالعیوبی اش ؛
    تا بر من نپوشاند عیبهایم را،چرا که خوب میدانم یک شبه زنده نخواهم شد،وقتی که سالها زمان را از خود دزدیده ام…
    دراین شب ،که ساعت و زمان و دقیقه را تقریر میکنند،دردهایم را با لبخند یک دوست ،آغاز به نوشتن کردم …
    لبخند دوستی که گاه نه مشترک است و نه در دسترس،اما دردهامان همیشه یکی ست.
    مغزها که پوک باشند ،نتیجه ای جز جیبهای پوچ و «روح های ناپاک »در پی نخواهند داشت،روح ها را اگر پاک میبینیم ،به خاطر ستار العیوبی خداوند است که آن هم درست فهم نکرده ایم.

  • مرتضی گفت:

    سلام؛
    حامد قدوسی چند مدت پیش یک مطلب در باب علل عقب ماندگی ما ایرانی ها اینحا نوشته بود که خوندنش خالی از لطف نیست
    http://chaay.ghoddusi.com/2013/04/post_1315.html
    یکم تند نوشته اند ایشون، ولی من دوست داشت داشتم این پست ایشون رو.
    این پست کوتاه امیر مهرانی رو هم دوست داشتم
    http://thecoach.ir/1392/04/25/opportunities-or-problems/

  • معصومه گفت:

    مثل همیشه عالی بود.

  • الینا گفت:

    من یکی واسه گرفتن مدرک دکتری م تو یه رشته خاص جون کردم همه کارای پایاننامه رو عرق جبین ریختم براش و شرافتمندانه کار کردم نتیجه ش این شد که یکسال دیر تر از دوستام دفاع کردم
    برا اغلب امتحانام سعی کردم اون مطلبی که میخونم کامل بفهمم از چند تا منبع برا همین هیچ وقت کامل تموم نمیشد و نمره م خیلی کمتر از بچه هایی میومد که نمونه سوال داشتن یا جرات تقلب داشتن
    الانم نمیگم خوبیش این شد که با سواد شدم نه اتفاقا بر عکس اونایی که پارسال تموم کردن الان به کارشون از من واردترن چون آنچه که تو دانشگاه بهمون یاد دادن به آنچه که سر کار ازمون انتظار دارن ۲۰ درصدم ربط نداره و با تجربه در محل کار و از یه عده افراد غیر متخصص اما با تجربه کار یاد میگیریم ://

  • عظیمه گفت:

    سلام،
    باید بگویم که خوش بین هستم و دوست دارم که شما نیز امیدوارتر از پیش باشید…
    چون، “من” و “تو” ایی هستند که بسیاری وقت ها میتوانستند تقلب کنند ولی نتیجه تلاش خویش را خواستند؛ نه بیشتر..
    امیدوار هستم و آرزو دارم که از در ناامیدی به دنیای خویش وارد نشویم.
    چرا که “می دانم، هنوز دانسته هایی هست که نمی دانم”؛
    و “تا آن هنگام که می دانم انسان هایی با اندیشه های بیدار هست، از تدبیرِ نقدیر نیز ناامید نخواهم بود…”

    استاد گرامی، محمدرضا شعبانعلی از شما بسیار ممنونیم و سربلندی و سرزندگی بیش از پیش را برایتان آرزو داریم

    _______________________
    پ.ن: “تدبیرِ تقدیر”، برگرفته از نام کتاب. مولف: دکتر نعمت حسنی.

  • بهنام گفت:

    هفته پیش دانشگاه آزاد با پول دانشجویان بدبخت یه مراسم مجلل واسه خانواده های خودشون و دوستاشون با هزینه ۱۰۰ میلیونی گرفته و بعدش کار به زد و خورد کشیده شده و …….
    من فقط یه ترم تو آزاد درس خوندم بعدش فهمیدم چطور جاییه و فرار کردم.بجای اینکه بیان هزینه رو بذارن رو کارهای تحقیقاتی میرن واسه خودشون خوش میگذرونن.اونوقت انتظار داری دانشجو سواد داشته باشه بیاد پایان نامه بنویسه.
    محمد جان وضع علمی دانشگاهها غیر از چند تا معروفش که خودت تدریس میکنی افتضاحه.افتضاح.اصلا غیر از علم هر چی دلت بخاد هست!!

  • آرام گفت:

    دردبزرگیه و آسیبشو به ریشه ها میزنه…
    اما قصه من اینطوری بود…
    یک سال و اندی برای یک مقاله کار میکردیم تا پذیرش و چاپ بشه و هزینه ها و رفت و آمدها و کمک نکردنهای استاد راهنما (انگار فقط وظیفه داشته واریز مبلغ دریافتی بابت هر دانشجوی ارشد به حسابش رو چک کنه)… اینها هیچ … بدبختی بزرگتر کشمکشهای میان استادان ارجمند راهنما در دپارتمان مربوطه که آدمو راستی راستی یاد رفتارها و معادلات خاله زنکی مینداخت که هر کار میکردی نمیتونستی حل و فصلش کنی و تو قربانی این کشمکش قدرت بودی و اون موقع هم که چیزی از اصول مذاکره و از ارتباطات موثر نمیدونستی (: که ی جوری وارد بازی قدرت بشی و همه چیزو باید با التماس به خدا به آخر میرسوندی. مثلا استاد غیر راهنما بدون اینکه هیچ کمکی به مقاله یا پروژه دانشجوی بیچاره کرده باشند توقع داشتند اسم مبارکشون و گاهی خانمشون!! که در فلان دانشگاه بی ربط استاده در ابتدای مقاله به عنوان همکاران آورده بشه و از این بده بستانهای الکی برای افزایش رتبه علمیشان. البته شاید این وضعیت غالب دانشکده ها نباشه ولی از خوش اقبالیم من در یکی از این محیطهای کاملا علمی و فرهنگی!!! فوق لیسانس کذایی رو گرفتم تا تمام روحیه و انگیزه مو برای الگوگیری از چنان استادان گرانسنگی!! از دست بدم و عطای ادامه تحصیل برای رسیدن به کرسیهای دانشگاهی در مرزهای دانش رو به لقایش ببخشم. اگرچه این تنها عامل نبود ولی بزرگترینش بود و خوب تونست انگیزه منو بکشه. آخرشم اون مقاله ها چقدر مفید بودن ما که نفهمیدیم شاید کسی در جای دیگری از دنیا ازش استفاده کرده باشه. یا پایان نامه قطور حاصل دو پروژه جداگانه ولی چه فایده؟ اونهم در علوم پایه که خریدار چندانی در اینجا نداره.
    پ.ن. میدانم که بسیاری استادان ارجمند در حال تلاش و زحمت دلسوزانه حال آگاهانه یا غیر آگاهانه! برای خدمت به مملکت هستند و هوای دانشجو را هم دارند و نمیگذارند با بی توجهیشان عمر و زحمات دانشجو بیخود هزینه شود و برای تامین لوازم و انجام پروژه ها خودشان این در و آن در میزنند تا موانع را برای کار کمتر کنند ولی من از موارد استثنایی گفتم که سعادتش را داشتم از نزدیک تجربه کنم!

    • پگاه گفت:

      سلام آرام عزیز منم دقیقا همین تجربه رو داشتم استادی که حتی ۵ دقیقه برای مقاله من صرف نکرد انتظار داشت اسمش و نفر اول هم بزارم …خب منم مجبور بودم ….جالب بود اسیطور که بوش میاد خیلیها همین تجربه رو داشتن …:) عجب ملتی شدیم بخدا

      • آرام گفت:

        سلام پگاه خوبم
        ببخش دیر جواب سلامتو میدم آخه دو روزی سر نزده بودم اینجا…
        ی چی بگم؟ آدمای پرانگیزه گاهی هم آسیب پذیرتر میشن در واقع حساستر و نازکدل تر هستن و دیدن بدیها بیشتر بهشون صدمه میزنه مثل محمدرضا که باهاش کاملا موافقم که دیدن فلان افراد در فلان موقعیت کنار خیابون همچین بدتر از این فروش علم و فرهنگ نیست چون اونا لااقل قرار نیست در آینده ادعایی برای جامعه داشته باشن و کارهایی رو سیاست گذاری و اجرا کنن. به هر حال باید اینها رو دقیق گفت و شنید و در حد امکان هرکاری میشه کرد البته این تلاشها با سینرژی باشه و همنواز نه مثل سولیست هایی که هرکدوم در یک اتاقی بنوازند.
        خوشحال شدم از کامنتت که هیچ… اصلا ذوق کردم (:
        قربانت

        • پگاه گفت:

          با حرفی که زدی کاملا موافقم وقتی سطح آگاهی آدم میره بالا حساسیتها بیشتر میشه و به قولی آدم هالش نازک تر تر میشه 🙂 و چه بسا آسیب پذیر تر ولی برای هرچیزی راه حلی هست حتی برای همین آسیب پذیری ….یکی از روشهای کم کردن آسیب پذیری گفتن مشکل نه صرفا جهت خالی شدن از اون حس بد بلکه برای ایجاد همون سینرژی که گفتی جهت حرکت به سمت بهبوده….می دونی آرام عزیز همین مرحله پذیرش و نقد بالغانه موضوعی مثل این خودش یک گام بزرگه اینکه آدم با دیدن همچین چیزهایی فلج نشه و در کنار چنین واقعیتهای تلخی تو جامعش حرکت کنه نشون از همون روح آگاه حساس داری که افق روشن رو میبینه حتی اگر به عمرش قد نده البته روح که عمر نداره:))…منم خوشحال شدم از این گفتگو 🙂

  • *ندا* گفت:

    برای ملتی که کل سال در خوابن بیداری یه شب قدر چیزی در بر نداره به جز یه احساس کوتاه مدت
    ((هر شب شب قدر است اگر قدر بدانی))
    جامی

  • mona گفت:

    سلام
    ممنون از این نوشته ی پر از دغدغه
    ای کاش میشد یه کاری کرد
    ایا ما ایرانیها داریم به قرون وسطی فرهنگی نزدیک می شیم؟ به نطر شما چقدر زمان نیاز داریم تا از این حالت بیایم بیرون؟

  • محمد مهدی گفت:

    محمد رضا گفته بودی توی یکی از پاسخ ها که می تونیم تغییر ایجاد کنیم ؟!!!
    من می گم چرا که نه 🙂
    محمد رضا به متمم باور داشته باش ….
    .
    .
    . حتما می شه 🙂

  • محمد گفت:

    دردناک تر این است که کسانی که با تلاش خودشان به فعالیت می پردازند در اکثر مواقع با این کپی کاران تفاوتی ندارند

  • مهدی قدیمی گفت:

    به نام خدا که رحمتش بی اندازه است و مهربانیش همیشگی
    سلام محمد رضای عزیز
    ذهن بسیار زیبایی داری.

  • سلينجر گفت:

    فكر كردن به اين مطلب كه لازمه بهبود, تغيير تفكره كه پيش درامد اون هم تغيير اموزش و تغيير نسل و…است .ميتونه ادم رو به مرز ديوونگي برسونه .ولي طبيعت به طور طبيعي مارو اصلاح ميكنه البته با هزينه گذشت زمان و قرباني شدن چندين نسل.چه بايد گفت كه با ديدي اندك هم ميتوان نشانه هاي جبهه گيري در مقابل اين ذات طبيعت را اشكارا مشاهده نمود .كاش مني كه جزيي از اين مردمم بيشتر به دنبال حقيقت بودم كاش ميديدم حقيقت هر چيز كالاي نايافتني جامع ماست .مطلبي كه شما به درستي بدان اشاره كرديد همان حقيقت است .من نميدانم چه شد اينگونه شديم نميدانم چه خواهيم شد . ولي به صورت كاملا خوانا ميتوانم بگويم هيچ چيز جاي خودش نيست ,خوب است كه چنين است ما تاوان ميدهيم خوب است.

  • ندا گفت:

    سلام محمدرضا

    تو تنها نیستی که رنج می بری.باور کن تنها نیستی.فقط تو در تلاش ایجاد تغییر و آگاهی دادن هستی و شاید آن عده ای که با تو هم دردند قادر به انجام کاری نیستند یا بلد نیستند که چه کنن! لطفا خسته نشو.من هر روز صبحها قبل از اینکه کارم رو شروع کنم اول می آم سراغ سایت تو. روزهای تعطیل قبل از اینکه صورتم رو صبح بشورم، می آم سراغ سایت تو. انهم منی که وبلاگ خوان اصلا نیستم.
    خواهش می کنم شک نکن به کارت.بودنت خیلی خیلی بهتر از نبودنت است.ادامه بده لطفا! قول می دی؟

    • M.H.B گفت:

      سلام
      بله محمدرضا تو تنها نیستی! درسته که اکثریت یک جامعه جریان آبند اما هستند کسانی که چشمه هستند!! چشمه ها هستند حتی اگه اندک باشند! همیشه همین بوده! اما اینجا ، در این اطراف ، در این روزها می ترسم ! می ترسم از اینکه اونقدر “ندانم کاری ها” و اینکه “از کجا شروع کنم ” هایم زیاد شوند که من نیز مثل خیلی از اطرافیانم در این جریان حل بشم! می ترسم از اینکه روزها بگذرد و من تنها نظاره گر باشم! نمی دانم از کجا باید شروع کنم! نمی دانم….
      اما یک چیز می دانم . هستند آدمهایی که مثل من و تو باشند اما مثل من نمی دانند باید چه کنند تنها گویا این دغدغه در پس ذهن آنها وجود دارد به هر دری می زنند حس می کنند که این در آنها را به نتیجه نمی رساند. حتی تلاش هم می کنند اما کاش کمی می دانستم از کجا شروع کنم…..

  • سیمین گفت:

    پند گفتن با جهول خوابناک تخم افکندن بود در شوره خاک
    هرکسی که بینش قبح این زشتی رو داره، باید سعی در سالم زیستن رو از خودش شروع کنه، دلسرد نشه و به درست بودن با تمام سختی هاش ادامه بده تا کم کم وقتی به موفقیت رسید، برای اطرافیانش الگو بشه.

  • فاطمه کوشکی گفت:

    سلام استاد .البته غیر از استاد چیز دیگری نمیتوانم بگویم (اگر ناراحت نمیشید) چون تنها ۲ نفر در زندگی من استاد واقعی بودند که یکیشون مسلمن شمایید .شما چطوراین همه انرژیو دارید صرف جامعه ای میکنید که حتی تو بعضی از نوشتهاتون ازش ناامید هستید ؟خیلی امید به تغیرش دارید ؟از سر ناامیدی نپرسیدم برام سوال بود

  • عليرضا گفت:

    شخصا معتقدم اگر من و شما و ديگر دوستان به اندازه كافي خلاقيت داشته باشيم، بايد بتوانيم راه حلي براي اين موضوعات بيابيم. هر چند عقيده ندارم كه قابل تعميم است و همه مهندسين بي سوادند و همه مدارك خريده شده‌اند و همه جيب ها پوچ است و همه روح ها پاك!
    فكر ميكنم اتفاقا مسئله به دست من و شما بايد طرح و حل شود. تدريس، به عمل درآوردن راه حل‌هاي تئوري و ايجاد شور و انگيزه براي حركت در مسير درست به نظرم بسيار كارساز است.
    هر يك از ما اگر بتواند حركتي هرچند مختصر ايجاد كند، مطمئن هستم كه مسائل يكي پس از ديگري حل خواهند شد.
    شايد بد نباشد، مديران، متخصصين، متفكرين، اساتيد دانشگاه، مسئولين تا من حقير با دادن راهكارهايي ساده براي رفع مسائل خود و اطرافيان شروع كنيم.

  • مهناز گفت:

    دیشب شب قدر بود ومن…بیشتر از آنکه رهایی از آتش و وصال بهشت را بخواهم….از او علم خواستم. علمی که به من بصیرت دهد و فرصتی تا بااین بصیرت به بتوانم به جامعه ای به وسعت یک جهان، یا یک کشور،شهر یا یک محله، خانواده یا خودم خدمتی نمایم تا قدمی این جامعه روبه جلو بردارد
    چرا که درنظرم در امید بیشتری است به عالمی که عملش در راه بهبود جامعه نوری می شود که جاذبه اش او را به آهنربای بهشت می کشاند، بی آنکه بخواند!
    تا جاهلی که عملش ویرانگر جامعه ای است که دافعه اش او را از بهشت دور میکند، با آنکه می خواند!

  • لیلا گفت:

    محمد رضای عزیز ، همه اینها هست و خیلی بیشتر از اینها که نوشتی و تو بهتر از هر کسی این دردها را لمس که نه ، زندگی می کنی . و من همیشه قبل از آشنایی با شما و نوشته هایتان و گوش دادن به فایل های صوتی رادیو مذاکره غم زندگی در چنین فرهنگی و چنین مردمی را به دوش می کشیدم و هر روز با دیدن یکی از اینها که شمردی که خودت می دانی فقط اینها نیست غمگین تر و ا فسرده تر می شدم و هر روز چاره همه اینها را مهاجرت می دانستم چون سالهاست که به سبب شغلم که معلمی است فهمیده بودم که حتی تغییر کوچک فرهنگی در این جامعه آب در هاون کوفتن است … اما حرفهای شما روح حرکت را دوباره در من زنده کرد و انگار گیاهی دوباره در کویر رویید و به فکر افتاد که خوب چگونه باید مذاکره کنم که جواب بدهد ؟ استراتژی من باید چه باشد تا به هدف برسم و همه اینها و همه این شوق ها را به از لطف شما می دانم … محمد رضا ی عزیز بگذارید وب سایت شما روح زندگی را زمزمه کند ، بگذارید که پیامبر امید باشید برای روح ناامید و مایوس جامعه و شاید خود خواهی باشد اما می گویم بگذارید از دریچه چشمان شما خوبی ها و خوشی ها و روستای کویری متین آّباد را ببینیم دیدن خیابان انقلاب ، هوش و ذکاوت زیادی نمی خواهد

  • امیر محمد گفت:

    ببخشید مهندس ولی من الان که فکر میکنم میبینم همکلاسی های من که همین کار رو کردن و مثل من دنبال یک موضوع سخت و کاربردی در علم نرفتن و بیشتر پول خرج کردن تا فکر و تلاش، چون زودتر از من به بازار کار وارد شدن خیلی موفق تر از من هستن. منی که به خاطر پیچیدگی های پایان نامم ناچار شدم از ۱۰۰ تا مانع بلند بپرم. حتی دانشگاهی که جلوم ایستاده بود و اجازه نمیداد تا انجامش بدم

  • سعیده (آذر) گفت:

    سلام. واقعا به نکته ی فوق العاده ای اشاره کردید…

    فقط یه چیزی بگم که یه کم شاید خیالت آسوده تر بشه…

    به خاطر این جریانهای عجیب و غریبی که این تبلیغات داشتن و سریع مقاله ی isi می گرفتن، اونم در کمتر از یک ماه، و بعضی مجلات ایمپکت فکتورشون نزدیک ۱ هم بود، یه اتفاق خوبی افتاد:
    اولا مشاهده شد که این مقالات مربوط به یه سری مجله هلی خاص هست، که همشون یه جورایی fake هم بودن، ولی چون ایندکس شده بودن و ایمپکت فکتور داشتن اوایل کسی نمی فهمید،

    تمام لیست این مجلات دراومده و اگر سرچ کنید لیست سیاه مجلات isi وزارت علوم و دانشگاه آزاد ، همه ی عناوینش میاد

    الان اگه دانشجویی مقالش رو اونجاها چاپ کرده باشه، دانشگاه ها ازش قبول نمی کنن، البته این قضیه حدود یک سال هست که فهمیده شده و داره اجرا میشه، ولی تا قبل از این جریان، خیلی ها مدرکشون رو با همین مقاله ها گرفتن، تازه یه نکته ی دیگه بعضی ها خودشونم نمی دونستن این مجلات الکی هستن، مثلا یکی از دوستان من یه مقاله ی عالی داشت که قابلیت چاپ تو هر مجله خوبی رو داشت، منتها چون زمان نداشت، رفته بود گشته بود مجله های isi ای که زود پذیرش می دادن رو پیدا کرده بود با ایمپکت بالا، مقاله رو داده بود چاپ کرده بودن و کلی هم خوشحال بود، روحش هم خبر نداشت مجله قلابیه، بعدا فهمید که دیگه چاره ای نبود، مقاله چاپ شده بود.. ولی اکثر این تبلیغات می گردن مجله های الکی رو پیدا می کنن..

    _ یه نکته ی دیگه که من اینجا عنوان می کنم شاید راهی براش پیدا بشه:

    الان دفاع در دوره دکترا منوط به داشتن مقاله هست، مقاله هم زمانی از تو رساله در میاد که کار رساله تا حدود زیادی پیش رفته باشه، یعنی حدود پایان رساله، حالا تازه دانشجو باید بیفته دنبال مقاله، isi که یه سال معمولا زمان میبره، نشریات داخلی هم تعدادشون کمه و معمولا روند کندی داره و اتفاقات نامناسب دیگری ممکنه در روند چاپ وجود داشته باشه، همه ی اینها باعث میشه دانشجو گاهی مجبور بشه و وسوسه که سریعتر یه مقاله بگیرم و تموم شه کارم، شایداگه قانونی وضع بشه که شما دفاع بکنی و تا شش ماه بعد ملزم به دادن مقاله باشی یا برای تسویه حساب و گرفتن مدرک باید مقاله داشته باشی..به نظرم جلوی این چیزا گرفته بشه…

    بازم ممنون بابت این متن آگاهی بخش

  • مسعود نصیری گفت:

    سلام آقای شعبانعلی عزیز…خیلی عالی بود.گفتم حیفه که تشکر نکنم بخاطر این نکته بینی و دقتتون.دست مریزاد

  • Nima گفت:

    واقعا تاسف آوره. جالب اینه که این تقلب ها هر روز بیشتر میشه و انسان هم راحت طلب .دقیقا دست گذاشتن رو نقطه ضعفمون.چاره چیه اصلاح کلی که خیلیم سخته !!!

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser