پیش نوشت صفر: چند سال پیش بود که برای اولین بار نام کتاب بیشعوری خاویر کرمنت را از یکی از دانشجویانم شنیدم. قرار بود برای تمرین مهارت ارائه، هر کس کتابی را بخواند و آن را در ده دقیقه برای بچههای کلاس، تعریف کند.
یکی از بچهها، جلوی تخته ایستاد و بخشهایی از کتاب بیشعوری را مطرح کرد. سپس پرسید: کسی هست که با این حرفها مخالف باشد؟
یکی دستش را بلند کرد. قبل از اینکه دهان باز کند، دوستی که جلوی تخته ایستاده بود گفت: متاسفم. پس شما بیشعور هستید!
این نخستین مواجههی من با کتاب بیشعوری خاویر کرمنت بود. مدتها گذشت و هرگز احساس خوبی به خریدن و خواندن آن کتاب نداشتم. تا اینکه بعدها، دوستان دیگرم را دیدم که به هیچ وجه – حداقل با معیارهای من – بیشعور نبودند و این کتاب را هم دوست داشتند.
بعدها آن را خریدم و خواندم. اما باز هم فرصتی نشد تا درباره اش حرف بزنیم.
وحید، یکی از دوستان خوبم در زیر بحث نگاه گوسفندنگر، پیشنهاد کردند که در این زمینه صحبت کنیم و من هم چند سطری نوشتم که البته به دل خودم هم، ننشست.
بعداً دیدم یاور مشیرفر عزیز (لینک شناسنامهی یاور عزیز در متمم) در ادامهی صحبتهای من و وحید، نکاتی را نوشت و در مجموع احساس کردم، بد نیست بحث کتاب بیشعوری خاویر کرمنت، به صورت مستقل مطرح شود. با این کار، هم این بحث قربانی نمیشود و هم بحث مهم گوسفندنگری از محور اصلی خود خارج نمیشود.
فقط خواهش من این است که اگر حرفهای من یا یاور یا هر دوست دیگری، کمی حس منفی نسبت به کتاب در خود دارد، لطفاً شما ملاحظه نکنید و نظرات مثبت خودتان را هم بنویسید. لااقل برای خود من، در این زمینه بسیار آموزنده و مهم است. چون هر چه میکنم نمیتوانم در مورد کتاب بیشعوری و کتابهایی از این دست، به قضاوت قطعی برسم (امیدوارم روبوتهای آدمنما، با دیدن کلمهی قضاوت، سریع ننویسند که اصلاً چرا باید به قضاوت برسیم؟ ما آدم هستیم. قضاوت جزو مکانیزمهای اجتناب ناپذیری انسانی است. آنچه ترسناک و مخرب است پیش داوری است).
———————————-
صحبت وحید عزیز:
آقای شعبانعلی عزیز، می توانم نظرتان را در مورد غلبه “فرهنگ بیشعوری” بر جامعه مان با استناد به کتاب دکتر خاویر کرمنت که گویا خواسته و ناخواسته(تاکیدم بر این کلمه بیشتر است) غالب افراد جامعه (نه همه) را درگیر خود می کند، بپرسم؟
صحبت من:
وحید عزیز.
با وجودی که معمولاً گاه و بیگاه به بهانههای مختلف، راجع به کتابهای مختلف حرف میزنم، تا امروز که شما دستور دادید، در مورد کتاب بیشعوری یا همان A**holism چیزی ننوشتم.
راستش را بخواهی، دلیل اصلیاش این بوده است که دلم با این کتاب خیلی همراه نبوده.
نمیدانم چرا. کتاب را خواندهام. اما حالم را بهتر نکرد.
شاید به دلیل اینکه آن را به سلسله کتابهای Self-Criticism یا خودانتقادی نزدیک میبینم. کتابی که شاید شناخته شدهترین نوع آن، در فرهنگ ما فارسی زبانان ایرانی، کتاب “جامعه شناسی خودمانی” باشد.
خواندن مطالبی از این دست، به صورت موقت حال خوشی را در ما ایجاد میکند، اما معمولاً تغییر خاصی ایجاد نمیکند و صرفاً نام جدیدی برای یک الگوی رفتاری قدیمی خلق میکند.
اگر چه نام گذاری جدید، گاهی باعث میشود که دوباره یک مسئله را مورد توجه قرار دهیم، اما معمولاً تاثیر آن بسیار کوتاه مدت و موقت است.
برای اینکه فراموش نکنم که خودم هم گرفتار این مسئله هستم، شاید بهتر است اشاره کنم که متن بالماسکهی ایرانی من، که این روزها به عنوان قسمتی از کتاب “سگ و سنگ” نوشتهی محمدرضا شعبانعلی (!) در شبکههای اجتماعی میگردد، چنین متنی است.
شاید با نوشتنش حس خوبی برای من ایجاد شده باشد و با خواندنش، خواننده احساس لذت کند (که احتمالاً کرده که چند صد هزار بار فوروارد شده و ظاهراً امروز، بعد از متن ساعت شنی و دلبستگی و وابستگی، وایرالترین نوشتهی من است) اما در نهایت، میبینیم که اثر خاصی ندارد و صرفاً تخدیر لحظهای ایجاد میکند.
(نقطهی مقابل این نوشته، شاید در نوشتههای خودم، “چرا دکترا نمیخوانم” باشد، چون کسی که آن را نوشته، یک عاشق علم و مطالعه و یادگیری است که فرصت دکترا خواندن، برایش بسیار ساده و بدیهی و در دسترس بوده، اما چنین انتخابی را انجام نداده و قاعدتاً نوشتهاش، میتواند بیشتر و بهتر، جدی گرفته شود).
صحبتهای یاور مشیرفر عزیز:
جناب شعبانعلی گرامی.
البته این نوشته با متن اصلی در یک راستا نیست، مطلب دوستمان در مورد “بیشعوری” و پاسخ شما را خواندم و دوست داشتم چند سطری هم من در این مورد بنویسم. شاید زمانی دیگر، زمانی که دانشم در مورد ظرفیت کریستالی تر شد، جایی چند صفحه ای هم در موردش بنویسم.
مطالعه کتاب هایی نظیر بی شعوری یا عقب ماندگی ایرانیان، یک بخش مهم از دروس متمم را به یاد من می آورد!
کریس آرگریس و توانایی مهم انجام کارهای بی خاصیت!
یادمان می آید که چقدر عقبیم و چقدر مشکل داریم، اما جالب ترین قسمتش به عنوان کسی که شاید بتوانم ادعا کنم سال هاست در حال ارتقای دانش در زمینه “عقب ماندگی” هستم، میدانید چیست؟
بخش های آخر این کتاب ها، نه تنها هیچ راه حل واقع گرایانه ای ندارند، بلکه از راهکارهای به شدت ایده آلیستی هم دور می افتند. به قولی مشکل را خوب مطرح می کنند، اما قاعدتا حتی اشاره بسیار اندکی هم به راه حل نمی کنند.
برای مثال “قاضی مرادی” در کتاب “در پیرامون خودمداری ایرانیان” مسایل و مشکلات عمده و کلان جامعه را بسیار ریزتر و جزیی تر بررسی می کند، مثال های خوبی می آورد؛ ولی در نهایت راه حل را “جامعه مدنی” می داند. دو کلمه ای که می توانند برای خودشان یک “کرسی دانشگاهی” باشند و تا حد پژوهش های بسیار عمیق حتی در سطح تحصیلات تکمیلی مورد بحث قرار گیرند.
جامعه مدنی با چه پیش زمینه ای و در کدام سیستم و این که آیا این جامعه مدنی مورد اشاره نویسنده، میتواند بخشی از سیستم امروزی تفکری و سیاسی-اجتماعی باشد یا این که خودش باید مستقلا به عنوان یک سیستم نو مطرح شود؟ اگر آری، هزینه های ایجاد این سیستم نو در چیست؟ این هزینه ها تماما سیاسی اند (سریع القلم) یا این که سیاسی-اجتماعی (قاضی مرادی) و یا این که فرهنگی اند و عمیقا نیازمند جراحی روح ایرانی اند؟ (سریع القلم) یا شاید تاریخی اند (طباطبایی، زیباکلام و …) یا معلول توهم توطئه و حوادثی اند که ما عمدتا هیچ دخالتی در آن ها نمیتوانیم داشته باشیم؟ یا شاید فقط اقتصادی اند و با تعریف دوباره GOP، شاخص رفاه و شاخص آزادی به ازای هر فرد، رفع و رجوع می شوند؟
یا صرفا فلسفی اند و با آرایش کلامی نو مشکلشان حل می شود و همانطوری که “رقص” تنها در مفهوم “حرکات موزون” قابلیت پذیرش و مقبولیت می یابد، در آرایش کلامی و زبانی نو، تمامی مشکلاتشان از بین میرود و مدنیت مورد انتظار را برایمان فراهم می آورند؟ تازه این جامعه مدنی خودش از چه دیدگاهی و به نفع کدام طیف (صرف نظر از شعارهای توخالی و عوام فریبانه و شوآف های سیاسی) باید ایجاد گردد؟
میبینید؟ خود کتاب بیشعوری تنها یک معیار به دست می دهد: انسان ها دو دسته اند، یا به بیشعوری خود معترفند یا این که بی شعوری خود را انکار می کنند. در حالت اول خودشان میدانند بیشعورند و در حالت دوم نمیدانند بیشعورند. در هر دو حالت همه انسان ها، به جز نویسنده یا شخصی که در حال بررسی است، “بیشعور” هستند. خود نویسنده ارجح ترین شخص برای بررسی بیشعوری است، زیرا خودش زمانی بیشعور بوده و اکنون درمان شده است و بنابراین حق دارد اتهام بیشعوری را به همگان وارد کند و صد البته نتیجه بگیرد که همه انسان های روی زمین بیشعورند، احتمالا غیر از خود ایشان.
از سوی دیگر این سیستم بررسی همانند قضاوت زندانبانان یا کادر پزشکی دارالمجانین است: همه زندانیان این زندان “بی گناه” هستند یا هیچ کسی در این دارالمجانین “دیوانه” نیست. اساسا چون تلقی هر زندانی از بیگناهی خودش، یا اعتقاد هر مجنون به سلامت عقلی خودش، نخستین نشانه از گناهکار بودن یا دیوانه بودن تلقی می شود، به همین منوال به سادگی میتوان همه انسان هایی را که معتقدند “بیشعور” نیستند، بالمره بیشعور دانست و به سادگی ساده ترین مثال ها از ناهنجاری های رفتاری (که ریشه ای بسیار عمیق تر و سیستمی تر دارند) نشان از بیشعوری دانست و بدین سان با ساده ترین ابزار در دسترس (به شرطی که اتهام زننده خودمان باشیم) به ریش دیگران خندید و خود را تنها انسانی دانست که قابلیت مطرح کردن این بیماری ناشناخته و عجیب بشریت را داشته است.
از طرف دیگر، چنین طرز تفکری، همانند بحث عقب ماندگی عمدتا مکانیکی است. نخست این که عقب ماندگی خودش یک سیستم بسیار پیچیده از علت و معلول های گوناگون و درهم پیچیده است. عقب ماندگی معلول تعامل هزاران ساله حکومت ها با مردم، بازخورد اجتماعی آن برخوردها، بازخورد سیاسی آن رفتار اجتماعی، تأثیر آن در هنر و ادبیات و تأثیر آن هنر و ادبیات بر تربیت نسل های آینده، نگاه جامعه به تکنولوژی، نگاه تکنولوژیک به تربیت هنری و ادبی، تأثیر تکنولوژی بر رفتار حاکمان، بازخورد تأثیر تکنولوژیک رفتار حاکمان بر جامعه اجتماعی، بازخورد تأثیر رفتار تکنولوژیک جامعه بر حاکمان و هزار عامل دیگر است که مجموع این عوامل یک کشور را “عقب مانده” و کشور دیگر را “پیشرفته” می دانیم. همه این تأثیرات هزاران سال برای جاافتادن زمان می برند و هزاران سال دیگر هم زمان نیاز دارند تا تأثیرشان بسیار بسیار اندک، کاهش یابد.
قصدم البته کمرنگ کردن این بررسی ها نیست، بلکه نشان دادن پیچیدگی های خاص این بررسی هاست و صدالبته پیچیده تر کردن داستان هم کمکی به حلش نمی کند، اما عقب ماندگی یک ساختار کاملا پیچیده است.
باز هم از این مفهوم بیشتر خواهم نوشت.
توضیح اینکه: بخشی از صحبتهای خودم و وحید را که دربارهی موضوع دیگری بود، حذف کردم که گفتگوی اینجا از محور اصلیاش منحرف نشود.
[مطلب مرتبط: پاراگرافهای زیبا و ارزشمند انتخاب شده از کتابهای دنیا ]
[ مطلب مرتبط: کتاب انسان خردمند ]
[ مطلب مرتبط: معرفی کتابهای مدیریتی ]
[ مطلب مرتبط: معرفی کتابهای روانشناسی ]
[ مطلب مرتبط: کتاب کانکتوگرافی (جغرافیای جدید جهان) ]
وای خدا این کتاب باعث شد دوباره با خوندن آشتی کنم. امروز هم جلد دومشو خریدم به اسم نفهمی !
«كتاب بي شعوري از ديدگاه روانشناسي »
پيش نوشت:
ذكر اين مطلب را لازم مي دانم که اينجانب مهندس مكانيك مي باشم ليكن به دليل درگير بودن با بيماري يكي از نزديكان و نیز روانپزشكان و درمان هاي مربوطه در اين حوزه، با بسياري از مسائل و مباحث اين رشته آشنا شده ام.
مطلب منتشر شده در سايت آقاي شعبانعلي در مورد كتاب «بي شعوري» را كه مطالعه مي كردم، به ياد يك نكته مهم و مفيد در كتاب افتادم كه به نظرم در اين بحث مغفول مانده است و آن هم به دليل ديدگاه هاي متنوع فرهنگي، سياسي واجتماعي است كه كتاب به آنها مي پردازد.
من هم با نظر آقاي ياور مشیرفر موافقم كه در اين كتاب هم، مانند ساير نوشته هاي مشابه، راه حل و روش خاصي ارائه نشده است و اين نقطه ضعف اصلي كتاب است. ليكن مي خواهم اينبار كتاب را از نقطه نظر روانشناسي مورد توجه قرار دهيم.
نويسنده به نكته بسيار مهم و حائز اهميتي در كتاب اشاره دارد: اگر به «بي شعوري» به صورت يك «بيماري» نگاه كنيم، اولين و مهمترين مرحله در درمان آن «پذيرش » فرد مبتلا و «آگاهي» نسبت به بيماري خود مي باشد.
اين يكي از مهمترين اصول در مباحث روانپزشكي و روانشناسي است تا جايي كه من حتي ابتدا تصور مي كردم كه «خاوير كرمنت» يك روانشناس است چرا كه اين موضوع را بسيار دقيق و بخوبي تحليل مي كند.
در بيماريها و مباحث روانشناسي يكي از مهمترين اصول«پذيرش» و «آگاهي» بيمار نسبت به بيماري خود مي باشد تا جائيكه روانپزشكان معتقدند كه اگر بيمار نسبت به بيماري و مشكل رفتاري-رواني خود آگاهي داشته باشد و بيماري خود را قبول كند، نيمي از را ه درمان طي كرده است.
از نظر روانپزشكان و روانشناسان «پذيرش» و «قبول» بيماري از جانب بيمار و يا به عبارت ديگر «خود آگاهي» نسبت به وضعيت خود در بيماران اين حوزه نخستين و مهمترين مرحله درمان است. اولاً اگر كسي که داراي مشكلات روحي و رواني است قبول نداشته باشد كه دچار بيماري است قاعدتاً هيچ نوع درمان و روش اصلاحي را نيز نمي پذيرد و انجام نمي دهد پس اصولاً هيچ درماني را براي چنين فردي نمي توان آغاز نمود و به اجرا گذاشت.
ثانياً اگر شخصي كه دچار مشكلات روحي و رواني است، ابتدا بيماري خود را قبول كند و نسبت به آن آگاهي داشته باشد، حتي اگر درماني را هم شروع نكند و نپذيرد، به دليل پذيرش و آگاهي بوجود آمده در وي احتمال بروز مشكلات حادتر، پيشرفت بيماري وحتي خودكشي – كه در ميان بسياري از بيماريهاي رواني شايع است – بسيار كمتر مي شود و گاهي از بين مي رود. روانپزشكان معتقدند كه در بسياري از بيماريهاي حاد رواني مانند اسكيزوفرني و افسردگي شديد آگاهي و پذيرش بيمار نسبت به بيماري خود باعث كاهش و از بين رفتن خطرات، مشكلات و مسائلي نظير خودكشي مي شود و در ساير موارد نيز قدم اول در درمان هر نوع مشكل و عارضه رفتاري – رواني همان پذيرش و قبول بيماري از جانب فرد است.
توضيح يك نكته را در اينجا لازم مي دانم: اين باور كه روانشناسان و روانپزشكان همه افراد جامعه را به چشم بيمار و دچار معضلات روحي-رواني نگاه مي كنند و آنها را نيازمند درمان مي دانند، کاملاً نادرست است. اعتقاد روانشناسان بر اين است كه همه افراد به دليل وجود مشكلات ومسائل در زندگي خود دچار بعضي معضلات روحي-رواني مي شوند ليكن اين امر سبب بيمار دانستن آنها يا تمامي افراد يك جامعه نمي شود.
خاوریركرمنت در كتاب بي شعوري مشكلات فرهنگي – اجتماعي را به بيماري رواني تشبيه كرده است كه اولين قدم در درمان آن قبول و پذيرش بيماري از جانب فرد است.
اين تعميم توسط نویسنده از روش درمان بيماريهاي رواني به معضلات فرهنگي – اجتماعي به نظر من بسيار درست و مناسب است زيرا مسائل فرهنگي اجتماعي ريشه در رفتارهاي افراد و حالات روحي و رواني آنها دارند و بايد از ديدگاه روانشناسانه بررسي و تحليل شوند.
اصولاً مشكلات اجتماعي و رفتاري از جنس مسائل روحي – رواني مي باشند و براي بررسي و تحليل بهتر است از ديدگاه روانشناسي به آنها پرداخته شود.
صرفنظر از اين موضوع، براي حل هر مشكل رفتاري در اجتماع و افراد اگر پذيرش وقبول مشكل از جانب فرد صورت نگيرد، نمي توان هيچ راه حل و اصلاحي را آغاز نمود و مرحله اول براي انجام هر راهكاري ايجاد آگاهي و پذيرش در فرد و جامعه است.
نويسنده در كتاب بي شعوري هرگز ادعا نكرده است همه افراد جامعه دچار مشكل رفتاري مي باشند، بلكه بخشي از جامعه را دچار اين سوء رفتار و مسئله مي داند. البته وقتيكه يك معضل اجتماعي – فرهنگي از يك بستر و جامعه مانند امريكا به جامعه و فرهنگ ديگر (مانند كشور ما) انتقال داده مي شود بايد حتماً شرايط فرهنگي و اجتماعي جامعه دوم نيز در نظر گرفته شود. نويسنده اين كتاب را براي جامعه هدف كشور خود نگاشته است ولي منقدان ما كتاب را از ديدگاه جامعه كشور ما بررسي مي كنند بدون در نظر گرفتن اختلافات فرهنگي و اجتماعي.
به نظر من سوء تفاهم و سوء برداشت ها در تحليل اين كتاب از آنجا شروع مي شود كه ما مي خواهيم مصاديق مباحث كتاب را در جامعه خودمان بررسي كنيم كه طبعاً طيف بسيار گسترده تري را نسبت به ديگر جوامع در بر مي گيرد. مثال اين اختلافات فرهنگي همان مورد آشناي «فرهنگ ترافيكي» مي تواند باشد مانند موارد فراواني كه از نگاه يك فرد از جامعه اروپايي يا امريكايي در جامعه ما رفتارهاي عجيب و غريب و ديوانه وار تلقي مي شود ولي براي ما كاملاً عادتي است و منجر به اين مي شود كه رئيس پليس راهنمائي و رانندگي فيلم برداري خارجي ها از رانندگي ايراني ها را ممنوع اعلام مي كند چرا كه در كشور خود اين فيلم ها را به عنوان كليپ هاي خنده دار و طنز پخش مي كنند.
اين مقايسه را از اين لحاظ مثال زدم كه مسائل و مباحث مطرح شده در كتاب بي شعوري از جنبه و نگاه طنز مطرح شده اند ليكن منتقدان در جامعه ما آنها را بسيار جدي بررسي و تحليل كرده اند و اين ناشي از همان اختلافات فرهنگي و اجتماعي جوامع مي تواند باشد.
موضوعي كه از ديدگاه خاويركرمنت يك مسئله طنز و شوخي با بخش كوچكي از اجتماع و عده قليلي از افرادجامعه مطرح شده است، در جامعه ما به عنوان يك بحث جدي و در برگيرنده اكثريت جامعه انگاشته شده است و تبديل به يك موضوع جنجالي با مخالفان و موافقان و انتقادات فراوان مي شود.
ليكن واقعيت اين است كه اين مباحث و جنجال ها براي اين كتاب نشانه آن است كه اكثريت جامعه ما مبتلا به چنين مشكلي مي باشد و براي همين منقدان كتاب آن را بصورت يك بحث جدي و در برگيرنده همه افراد جامعه ما مي دانند.
بازهم يادآور مي شوم كه سبك و ديدگاه نويسنده كتاب بي شعوري «طنز» و «شوخي» مي باشد ولي ما آن را بسيار جدي گرفته ايم، اين در واقع نشانه آن است كه ما تاحدي از مباحث مطرح شده در كتاب رنجيده و ناراحت شده ايم و به اصطلاح «به خودمان گرفته ايم».
در اين خصوص برخي دوستان ديگر نظير «محمد مهدي» و شادي و «fateme73» نيز نظرات خوب و برداشت هاي (به نظر من) صحيح و منصفانه اي از كتاب داشته اند كه شما را نيز به خواندن دوباره نظر ايشان دعوت مي كنم به خصوص كه برعكس من بسيار كوتاه و مفيد نوشته اند.
به نظر دوست گرامي fateme73 اين نكته را نيز مي خواهم اضافه كنم كه :
بيان صحيح و درست مسئله خود نيمي از راه حل مشكل را در بر دارد.
پي نوشت۱:
در مورد دوستاني كه كتاب را نخوانده اند ليكن راجع به آن اظهار نظر كرده اند با يد بگويم كه تا بحال هرگز چنين چيزي در عمر ۴۴ ساله خود نديده بودم. اين يك نمونه كامل از رفتار غير مسئولانه و مدل فرهنگ جامعه امروز ايراني است. البته اين موضوع يكي ديگر از نشانه هاي فراوان فقر مطالعه و كمبود شديد «كتاب خواني» در جامعه ما نيز می باشد، كافي است به تعداد افرادي كه خود معترفند كه كتاب را نخوانده اند ولي راجع به آن نظر داده اند، نگاهي بيندازيم.
هنوز هم اين مسئله برايم بسيار عجيب و لاينحل است كه چطور كسي مي تواند بدون خواندن كتابي درباره آن اظهار نظر كند!
يك سئوال:
با توجه به اينكه سايت شما داراي مطالب جالب، متنوع و نسبتاً مفصل با موضوعات مختلف زيادي است، چرا امكان جستجو (زبانه جستجو) Search Box(Tab) در آن تعبيه نشده است؟
پيشنهاد مي كنم اين امكان و برخي امكانات استاندارد ديگر، كه در سايت هاي خوب فرهنگي- اجتماعي مانند سايت بسيار مفيد شما در نظر گرفته مي شود، به سايت اضافه شود تا امكان بهره مند شدن هر چه بهتر كاربران فراهم شود.
“سهند صفوي”
بهمن ۱۳۹۴
سلام
من چقدر عقب افتادم از مطالب
انگار از یک روند فکری عقب افتادم
اول خواستم بگم که یک ساله که کاری پیدا کردم که خیلی دوستش دارم
بعد اینکه من انتقاد پذیر نیستم همش خواستم این رو به دیگران بگم ولی توجیهی پشتش نداشتم اما اینجا توجیهش را پیدا کردم وخوشحالم که این مطلب را خواندنم
سپاس استاد گرامی
چقدر خوندن نظرات یاور مشیرفر عزیز حس خوبی بهم داد.. یه چیزی تو مایه های اولین بارهایی که صحبتای محمدرضا رو میشنیدم و مخاطب روزنوشته ها شدم..
مرسی که اینقدر خوب تحلیل کرده بودین..
حدود ۳ سال پیش وقتی برای اولین بار اسم این کتاب رو شنیدم حس خوبی نسبت به عنوانی که براش انتخاب شده بود نداشتم و اولین قضاوتی که به ذهنم رسید این بود که نویسنده با یه واژه ی عامیانه و کوچه بازاری و مبهم، به عمد قصد داشته ذهن مخاطب رو قلقلک بده و برای کتاب مشتری پیدا کنه و عباراتی چون”مثبت ۱۸ و لطفا نخوانید و …” برام تداعی شد. از طرفی وقتی می دیدم خلایق چقدر با حرارت و عنان از کف داده درباره این کتاب حرف میزنن حسم بدتر میشد و کتاب دافعه ی بیشتری برام پیدا میکرد؛ ضمن اینکه یاد این آهنگای بندتنبونی و تب دار هم افتادم، اونایی که یه تو یه ماه طلایی هفتاد و پنج میلیون بار دانلود میشن و اولین ماه استقبالشون مصادف میشه با آخرین ماه شنیدنشون!
با توجه به تعریف دوستان از این کتاب، به نظرم نویسنده میخواسته با یه شیوه ی به اصطلاح خلاقانه، مخاطب رو به جای اینکه از در، وارد دنیای اخلاقیات کنه از پنجره هلشون داده به این دنیا؛ که البته شاید پر بیراه هم نباشه اگه بخوام این کارش رو هم یه نوع بیشعوری به حساب بیارم و ظاهرا انگار نویسنده تو دام خودش گیر افتاده!
وقتی میبینم یه واژه ی ساده چطور سیلی از قضاوت، غرزدن و گیردادن رو در من بوجود آورد ترجیح میدم فعلا نخونمش البته تا وقتی که دوران طلایی استقبالش تموم بشه بعد ازون ممکنه بخونمش.
ممنون از تو محمدرضای عزیز، خوشحالم که شرایطی رو فراهم نمودی تا حسمو نسبت به این کتاب تخلیه کنم 🙂
انتخاب واژه “بیشعوری” برای این خصلتها، بی انصافی در حق طبیعت است. شاید واژه “شعور طبیعی” مناسبتر باشد. شعوری که انسانها و کل طبیعت را در اثر تکامل به این مقطع رسانده است.
ترجمه از خودراضی یا از خود متشکر و یا خودخواه مناسب تره. این ویژگی ها مخصوص تمام آدم هاست و موجب می شه به دیگران آسیب برسونند. راه گریز از این مشکل هم رجوع به اخلاق و پسندیدن خوب برای خود و دیگران و نپسندیدن آنچه برای خود نمی خواهیم برای دیگران است.
سعی کردم راه حل عملی برای همه آنان که کتاب را نمی پسندند بنویسم.
به قول جناب خان
قربان همگی
بوس بوس بوس
نام کتاب به نظر من غلط ترجمه شده. assholing یعنی از خود راضی و کسی که فکر می کنه دیگران بایستی مثل اون فکر کنند. نظراتش عقایدش و خواسته هاش ارجحیت داره به بقیه. اینکه مترجم بیشعوری رو از کجا آورده بنده بی اطلاعم. نویسنده انصافا هم درد و درمان رو در همه جا کتاب به روشنی با انواع مثال و جمله مطرح کرده. به طور مثال خواسته که بعنوان پدر خانواده پسرش به جای رفتن ارتش شغل مورد پسند پدر رو انتخاب کن و این رو حق خودش دونسته. به بیشعوری مربوط می شه این خصلت؟! و مثالها و داستانهاش اکثرا روی این موضوع هست.
سلام
من کتاب “بیشعوری” را نخوانده ام و نمیدونم دقیقا منظور از شعور کدام وجه از آدم بودن هست.
نکته دوم که خواستم بگویم این هست که چند سال پیش که “کتاب چرا عقب ماندیم” را خواندم احساس خوبی از فهمیدن درد خودمان داشتم و هیجان زده از اینکه من هم فهمیدم، اما بی خاصیت بودنش برای خودم را زمانی متوجه شدم که هیچ تغییری در رفتارم ندیدم. یعنی یه جور بی حسی در آدم بوجود میاد.
مثل یه آدم که بهش میگند تنبلی خودش هم می دونه که تنبله و عذاب هم میکشه ولی هیچ کاری نمی کند انگار برای تغییر بی حس شده.
بعد از یه مدت فقط روی یه مدل ذهنی تمرکز کردم که بتونم فعلا پایدارش کنم و به یه خصلت رفتاری تبدیلش کنم آنهم این که اگر یک رابطه حالا کاری، عاطفی یا هر چیز دیگه ای که به مشکل بر می خورد یا اصلاحش کنم یا قطعش کنم و حالت سوم که کژدار و مریض رفتار کردن هست را حذف کنم. امیوارم این مورد اصلاح شود و بعد از آن به سراغ مورد دیگه ای بروم.
با سلام
همانطور كه در اينجا و متمم و راديو بار ها مطرح كرده اي
شفافيت مسئله ، ارائه راه حل براي حل اون رو راحت تر خواهد،
به غير اين كتاب ، كتابي قبلا بود كه با اين كتاب مشهور شده بودن فكر كنم عنوانش ” لطفا گوسفند نباشيد” بود ،نظرتون راجع اون چيه؟( من كتابي كه خيلي مشهور باشه و عام پسند نمي تونم بخونم!!)
راجع به تفاوت ظرفيت و منابع هم نمي دونم كجا نوشتي؟ چون الان تازه به اين مباحث رسيده ام
و در اخر تلاشت براي كم كردن اين بيشعوري عمومي! رو از طرف خودم قدر دانم…
برچسب بیشعوری اینقدر برچسب بزرگی که هر رفتاری که ما خوشمان نمیاید را پوشش میدهد مثلاً فلانی به مهمانی من یا مهمانی که من حضور داشتم! نمیآید پس بیشعور است! فلانی کاری که من دوست دارم را انجام نمیدهد پس بیشعور است!
و احتمال بالایی دارد که من این رفتار را در گذشته و یا آینده انجام دهم و این رفتار را بیشعوری ندانم و دیگران من را بیشعور بدانند!
کلاً این برچسبها نشان میدهد که ما چقدر خودمان را نسبت به دیگران بالاتر میدانیم و دیگران را حقیر و پایینتر از خودمان! شاید اینطور برچسب زدن و از یک رفتار برای کل شخصیت طرف مقابل نتیجه گیری کردن موجب شود کمی اعتماد به نفس کاذب پیدا کنیم که بله او بیشعور است و من فهمیده و با کمالات بالا!
و چه زندگی شود زندگی در جمع بیشعوران و گوسفندانی که هر روز به تعداد آنها اضافه میکنیم!
من این کتاب رو خیلی وقت پیش و قبل از اینکه مجوز بگیره خوندم.
یادمه توی مقدمه مترجم نوشته بود که به خاطر اسم انگلیسی کتاب که assholism هست بهش مجوز ندادن و گفتند که میخواهی رواج فحشا بدی و به همین خاطر pdf شو منتشر کرده.
من هم پس از چندماه که pdf کتاب توی تبلتم بود، توی یک سفر دنبال کتاب میگشتم و اون رو خوندم.
راستش کتاب در نظرم زیر سطح متوسط بود. کتاب به شما می قبولونه که شما بیشعورید، خانواده تون بیشعورند، همکارانتون بیشعورند، رهگذرهای کوچه و خیابون بیشعورند و خلاصه تمام اطرافیانتون بی شعورند (همه به جز نویسنده که بیشعوری اش درمان شده!)… اما راه حل درست و حسابی برای خروج از این بی شعوری نداره. راه حلی که بعد از یک هفته، یک سال یا یک قرن بتونه یک فرد یا جامعه رو از بیشعوری نجات بده. من فکر میکنم علت وایرال شدن این کتاب چیزی نیست جز اینکه مردم کتاب نخونده ما با یه ادبیات جدید کتابی با اسم جذاب مواجه شدند. و از اونجایی که حس شوخ طبعی مسخره ای هم داریم، یا شاید هم به خاطر چندشخصیتی بودن مون(چند شخصیتی، نه لزوما به مفهوم پزشکی)، این کتاب رو طبق درخواست نویسنده کتاب، به همدیگه هدیه میدهیم (یا چون پول دادن برای کتاب برای بعضی از ما حرام است و گناه کبیره) به هم دیگه پیشنهاد میکنیم تا نویسنده از زبان ما بهش بگه که تو آدم بیشعوری هستی.
اما حقیقتا باید بگم که با نظر نویسنده کتاب کاملا موافقم، متاسفانه ما یک مشت بیشعور هستیم که دور هم جمع شدیم و تشکیل جامعه انسانی دادیم. جامعه ای که (تقریبا!) تک تک افرادش که در جمع دوستان یک انسان دوست داشتنی هستیم، در خانواده یک انسان منفور، در جمع فامیل یک انسان بشاش و عاشق خانواده و در محیط کار یک انسان تنبل و بی خاصیت که برای بالانرفتن سطح توقع افراد بالادستی، هر جور شده از زیر کار در میریم. افرادی که جلوی یک نفر باهاش انقدر صمیمی میشیم تا طرف سفره دلش رو باز کنه، و بعد همون حرفا رو پشت سرش میگیم و آبروش رو می بریم. افرادی که در یه دعوای کوچک بین زن و شوهر دخالت میکنیم و پای افرادی رو وسط میکشیم که هیچ ربطی به قضیه ندارند. افرادی که با هزار جور تعریف و تمجید، پا رو روی شونه دوست و همکارمون بزاریم تا بالا بریم و به جای اینکه بگذاریم اون دوست و همکار پا مون رو بگیره و خودشو بکشه بالا، یه لگد پس کله اش میزنیم تا بخوره زمین تا مبادا اون دوست همین کار رو با ما نکنه. افرادی که کسانی رو که ترک تحصیل کنند به چشم حقارت نگاه می کنیم و افرادی که تا سی – چهل سالگی کاری به جز ادامه تحصیل نکردند رو انسان های فهمیده و تلاشگر (و حتی مضحکتر از همه) انسانهای “باهوش” و کسانی که کاری جز خرخونی نکردند، “نابغه” خطاب می کنیم نه “تلاشگر” … افرادی که به انتخاب های بقیه احترام نمیزاریم و یک جامعه یک دست تحصیل کرده در مقطع دکترا در رشته های فنی می خواهیم. جامعه ای که همه یا دانش آموز و دانشجو هستند، یا استاد دانشگاه، چون استاد بشی آینده ات تضمینه، حقوق خوب، ساعت کاری مشخص، مزایای عالی… یه دو دو تا چهار تا که میکنیم میگیم خوبه دیگه، هم کم زحمته، هم کلی شاگرد پسر داریم که تلافی بیست و پنج سال حقارت تحمیل شده در این سیستم آموزشی رو روی سرشون خالی کنیم و هم کلی شاگرد دختر داریم تا برامون عشوه بیان و دلمون رو ببرن… تازه همه بهمون میگن آقای دکتر! چی از این بهتر؟!
سرت رو درد نیارم، خودت بهتر از من اینارو میدونی محمدرضا…. خودت چطوری؟
:))
آره، آره. من هم همون نسخه رو خوندم. 🙂
آدم آنطوری که خودش رفتار میکنه رفتار جامعه درک میکند شما همه جامعه را بیشعور خطاب کردید باید رفتار خودتون را بیشتر توجه کنید بالاخره هر کسی از دید خودش همه را می بیند
کتاب کتاب بدی نیست. خوب هم نیست. فرصتیه برای تفکر.
بر خلاف دوستان، من که خوندم نفهمیدم که میگه “همه بیشعورن به جز منِ نویسنده.”
گاهی کتاب به سبک لومپنیسم 🙂 متمایل میشه یا جایی که آخر کتاب میگه بچه تون رو بزنید یا هزار جای دیگه، به جز طنز، داره چی میگه؟ زیاد نباید جدیش گرفت 🙂
سلام آقای شعبانعلی عزیز. من این کتاب رو چند وقت پیش مطالعه کردم و امروز که متن نوشته شما رو خوندم واسم جالب بود. مخصوصأ با اون قسمت ک گفتين این دست نوشته ها موقتأ حال خوشی به آدم میده موافقم. ولی اینکه خود خواننده به رفتارهای خودش توجه کنه میتونه یک تلنگر باشه حالا اگه نویسنده فقط صورت مسأله رو بگه و راهکارهاش چندان عملی نباشه خود خواننده میتونه حتی الامکان بعضی از رفتارهای خودش رو اصلاح کنه .
یکی از دوستانم عکسی از مقدمه این کتاب برام گذاشت. خیلی جذاب بود. چند وقت بعد خودش برام فایل pdf کتاب رو فرستاد. منم که تو برنامم بود که کتاب رو مطالعه کنم دانلودش کردم و شروع به خوندن کردم. اولش مثل کتابای انگیزشی و خیلی کتابای دیگه (self-criticism) ممثالهای مختلف آورد. اما بعد تبدیل شد به افت کتابای از این دست. قضیه اینه که نویسنده به یه تعریف یا مفهومی رسیده (حالا یا خوشه بندی کرده یا یه طبقه بندی جدید آورده) بعد فقط دوست داره راجع بهش حرف بزنه. کافیه ازش بپرسی خوب ، حالا چه باید کرد؟ اونجاست که طرف یا دوباره صورت مسئله رو توضیح میده یا اگه تواضع داشته باشه میگه هنوز خودمم نمیدونم.
متاسفانه از این طبقه بندی هم اصلا خوشم نیومد. مثلا تو مثال اول متن (پیش نویس صفر) به همون فردی که هم داشته ارائه میده و به همکلاسیش گفته متاسفم شما هم بیشعورید، میشه بالافاصله گفت شما هم بیشعورید …
نتیجه گیری حرفم اینه : بعضی مسائل مطلقا بده و بعضی مسائل مطلقا خوب. اما خیلی از مسائلی که باهاش مواجه هستیم نسبی هست. به نظرم نمیشه هیچ حکم کلی و جامعی صادر کرد.
کتاب را که شروع کردم خیلی خوشم آمد..خیلی طنز قشنگی داره هی برای دور وبریام میخوندم تکه هاشو…ولی در قسمتهای انتهایی احساس کردم هر چه را که دوست نداشته یا نفهمیده در دسته بیشعوری جای داده مثل مدیتیشن و یوگا …
من این کتاب رو چند ماه پیش خوندم. یکی از دوستان نه چندان اهل مطالعه شنیده بود که این کتاب خیلی طرفدارداشته و خواسته بود لطف کنه و برام خریده بود..
( من باب مزاح: البته مطمئنم قصد دیگه ای نداشته)
کتاب رو خوندم و بین قضاوت خودم و آمار بالای استقبال کننده های از این کتاب بالاخره قضاوت خودم رو ترجیح دادم.
امشب دیدم تیتر مطلبی که محمدرضای عزیز گذاشته ، این کتابه .
شوکه شدم . هر چند دل محمدرضای عزیزبا اون همراه نیست ولی انگار انقدرها هم که اون رو کتاب زرد تلقی کرده بودم نیست. و گرنه اینجا راجع بهش صحبت نمیشد . هنوز هم این ابهام برام باقیه.
علیرضای عزیز.
این چیزی که میگم، الزاماً به کتاب بیشعوری ربط نداره و فقط ناظر به سطر آخر نوشته ی شماست:
“…وگرنه اینجا راجع بهش صحبت نمیشد”.
قاعدتاً معیار میزبان این خونه، در انتخاب موضوعات، فاخر بودن یا پیش پا افتاده بودن اونها نیست.
احساس من همیشه این بوده که به جای اهمیت موضوعات، به اهمیت حاشیههای مرتبط با اونها فکر کنم. شاید به همین علته که “یادگیری در حاشیه” به یکی از کلمات کلیدی ادبیات من در حوزه آموزش تبدیل شده.
احساس من اینکه که Self-Criticism رفتاریه که ارزش فکر کردن داره. اون هم به طور مشخص در فرهنگ ما.
جامعهی ما دو رفتار کاملاً متضاد با هم رو نشون میده:
از یک طرف غرور بی معنی و بی دلیل به سه یا چهار یا ده نفر از مردگان قدیمی (از کوروش تا امیرکبیر) و جالبه که بعضی از این بزرگان که عمرشون صرف خدمت به این مردم شده، تمایلی نداشتهاند که جسدشون، در این خاک دفن بشه.
از طرف دیگر، استقبال از هر محتوایی که جنبهی خودانتقادی داره.
من خودم از جمله کسانی هستم که صراحتاً و شجاعانه اعلام میکنم که به نظرم ایرانی بودن، امروز هیچ افتخاری نیست.
همیشه هم گفتهام که نیاز امروز ما، غرور ملی نیست. شرمندگی ملی است (البته راهکارم، فرار از این هویت شرم آور نیست. بلکه به اندازهی توانمندی کوچک خودم برای بهبودش تلاش میکنم تا فرزندان مون، به ایرانی بودنشون افتخار کنند. اگر چه خودم به دلایلی نه چندان نامربوط، تصمیم گرفتم که فرزندی نداشته باشم. چون باور دارم که تلاش شبانه روزی ما، به چند نسل نیاز داره تا اثرات ملموسش دیده بشه).
اما برام جالبه که خودانتقادی انقدر برای ما شیرین و ارضا کننده است که معمولاً بعدش میتونیم به همون زندگی فلاکت بار قبلی ادامه بدیم!
همیشه برام سواله که انسانهایی که متفق القول از “مردم” بد میگن و در ادبیات و حکایاتشون هم از ادبیات کهن یا ادبیات روز، همیشه “مردم” را به سخره گرفتهاند، چطور بردگی همون مردم رو میکنن؟
چرا جرات ندارن مستقل از نظر اون مردم زندگی کنن؟
چند نفر رو میشناسی که جرات کنن (چنان که من همیشه میگم و در تصمیمها و رفتارم هم نشون دادم) صریحاً بگن: انتقاد پذیر نیستند و به این افتخار میکنند و حتی بگن انتقاد پذیری رو صفات مردم پست و زبون و حقیر میدونن و رسماً اعلام کنند که انتقاد پذیری، تنها شایستهی سیاستمدارانیه که با رای مردم به سر کار اومدن وگرنه ماها، هرگز موظف نیستیم به هیچکس جز خودمون و قانون و کسانی که “خودمون اونها رو در مسیری که میریم، جلوتر از خودمون میبینیم” پاسخ گو باشیم؟
جز اینکه در جامعهای که هر کسی بخواد نظر همه رو تامین کنه، همه به سمت متوسط شدن و عامی شدن و عوام شدن میرن؟ جز اینکه آدمهای جامعهی ما، هزینهی سنگینی رو برای رعایت چیزی که “جامعه” دوست داره میده؟ چه در زندگی شخصی. چه در ازدواج. چه در تحصیلات. چه در تصمیمهای خرید و بودجه بندی و …؟
میخوام بگم این حرفها گفتنش ساده است. شنیدنش لذت بخشه و حتی ظاهراً ما رو از لحاظ مغزی به حالت ارگا…سم میرسونه. اما چند نفر جرات دارن ادعا کنند که اینها رو در زندگیشون لحاظ کرده و میکنند؟
و چرا ما به جای جرات اعتراف به ضعف و ناتوانی خودمون (که دردناکه) ترجیح میدیم جامعه رو (که یک هویت مبهم داره و متهم تحت تعقیبیه که هرگز و هیچ جا یافته و دستگیر و زندانی نمیشه!) نقد کنیم؟
برگردم به سر بحث خودم.
فکر میکنم هر چیزی که بهانهای برای بحثهای جدید و اندیشههای جدید باشه (مستقل از ارزش و اعتبار خودش) ارزشمنده.
چه بسیار دیدهام این مدعیان روشنفکری چپ رو که پای کاپیتال مارکس میشینن و آخرش، با بحث در مورد تفاوت قیمت نون سنگک معمولی و نون کنجددار به پایان میرسند و چه بسیار دیگرانی که پای سفرهی صبحانه، عمیقترین دغدغههای دنیا رو تجربه و لمس میکنند.
وضع الان ما وضع فرانسه ای است که مونتسکیو در کتاب نامههای ایرانی شرح می دهد(افسوس از اینکه الان شخصی باید بیاید و کتاب نامه های فرانسوی را برای ما بنویسد تا بلکه ما انقلاب کنیم) ,قسمتی از این کتاب زیبا را اینجا نقل می کنم :
«ما در میان مردمی زندگی میکنیم که از ما قویترند. آنها میتوانند بههزار رقم ما را اذیت کنند بدون اینکه بهچنگال قانون و مجازات گرفتار شوند. چهقدر برای ما آرامشبخش است که این مردم مبادیآداب و پایبند بهاصولی هستند که از درون آنها سرچشمه گرفته و بهسود ما اقدام و در مقابل ضربات احتمالیشان از ما حفاظت میکنند. بدون این آرامش خاطر، میبایستی در یک ترس دائمی بهسر بریم؛ گوئی از میان گلهای از شیران درنده میگذری و هرلحظه، جان و مال و حیثیتمان دستخوش تجاوز قرار خواهد گرفت»
البته از نظر من مردم ما همیشه در حال حرکت (Motion) هستند تا عمل(Action),ما خوب می دانیم چه قدر بی شعور هستیم و همیشه ادعای شعور و تمدن هم داشته ایم و اینگونه خودمان را درگیجی فرو برده ایم.شاید تفاوت دو کلمه ای که گفتم در دو حرف اولشان باشد و در اجرا فاصلهایشان یک دنیاست.بهروری ما از دانسته هایم صفر است دقیقا مثل آن گرگی که شکار می کند ولی می گذارد تا شکارش توسط کرم و مگس ها فاسد شود و از کف اش بیرون رود .در حالی که لذت شکار تمام وجودش را پر کرده است ,از لذت طعم دلنشین گوشت آن بی نسیب می ماند.
فکر میکنم کتاب بیشعوری بیشتر یه کتاب طنزه که توی اون نویسنده سعی میکنه با زبان طنز و عامهپسند مشکلی رو بیان کنه، به نظرم یه جاهایی هم طنزش شیرین و دلنشینه، مثلا این قسمت:
«هوبرت بچه نه سالهای بود که برای معالجه نزد من آوردند. چهار درمانگر تا آن موقع او را جواب کرده بودند و دو تا از آنها بعد از سر و کله زدن با او حرفهی رواندرمانی را رها کرده بودند و به کارهای کماسترستری رو آورده بودند؛ یکی رامکننده شیر شده بود و دیگر بازرس مخفی مواد مخدر.» 🙂
مطلبی که من میخواستم بگم اینه که علاوه بر کتابایی که یاور مشیرفر عزیز درباره عقبماندگی ذکر کردن، یه کتاب دیگه هم در مورد عقبماندگی ایرانیها توسط دکتر علیمحمد ایزدی نوشته شده به نام «چرا عقب ماندهایم؟» که توی این کتاب بعد از معرفی شخصیتهای والد، کودک، بالغ و رفاقتی؛ دلیل عقبماندگی ما رو «صدمه دیدن» و یا «حذف شدن» شخصیت بالغ اکثر مردم میدونه. در واقع اگه بخوایم با این زبان بیشعوری رو تعریف کنیم، میتونیم بگیم یه آدم بیشعور آدمیه که شخصیت بالغش صدمه دیده یا به طور کلی حذف شده و یا شاید بشه گفت بنا به مصلحت و یا در ازای دریافت پول و قدرت و… ترجیح میده که به صورت کاملا آگاهانه، از شخصیت بالغش استفاده نکنه.
اما دلیل اینکه چرا خاویر کرمنت نیومده به جای «بیشعور (A**hole)» مثلا بگه «آدمهای نابالغ»، رو خودش توی کتاب میگه: «بیشعورها پررو، نفرتانگیز، ترسناک و متکبرند و باید اسمی روی آنها باشد که دست کم کمی به خود بیاوردشان.»
به نظر من، کتاب توی بخش «زندگی با بیشعورها»، با زبان طنز راهکارهایی رو برای برخورد با همکاران، دوستان و فرزندان بیشعور بیان میکنه که چندان هم غیرعملی نیستن. البته توی بخش آخر که راه درمان رو ارائه میده در واقع به نوعی مراحل «توبه نصوح» رو شرح میده: قبول بیشعوری، پشیمانی، قبول یه نیروی برتر و توسل به او و نذر کردن، جبران بیشعوریهای که مرتکب شده و الی آخر، که این کار در صورت «قبول بیماری» راهی سخته ولی غیرممکن هم نیست، اگر چه باز هم مبهم و کلی هست.
اما به طور کلی من هم با یاور عزیز کاملا موافقم که مسئله عقبماندگی یه مسئله پیچیده هست که هر کدوم از متفکرها و اندیشمندها دلایلی براش ذکر کردن و راهکارهایی هم ارائه دادن ولی به هر حال یکی از مهمترین عوامل عقبماندگی میتونه ضعف شخصیتی خود ما باشه که به نظر من توی کتاب «بیشعوری» و «چرا عقب افتادهایم؟» با زبانهای مختلف بیان شده.
البته دکتر ایزدی توی آخر کتاب «چرا عقب افتادهایم؟» قول یه کتاب دیگه رو هم میدن به اسم «چه باید کرد؟» تا توی اون راهکارهایی که به نظرشون میرسه رو ارائه بدن، اما تا اونجایی که من اطلاع دارم هنوز چاپ نشده ولی پیشنویسش روی سایتشون هست: http://naturalislam.com/index.html
با نظر شما موافقم. بد نیست نگاهی هم به کامنت من بیندازید.
بیش از نسخه پیچی برای درمان بی شعوری، لازم است بدانیم چرا افراد و جوامع چرا راه حلهای بیشعورانه را برمیگزینند، و اساسا روند پذیرش ارزشها در جامعه و سپس فرد چگونه صورت می گیرد. دوستان ممکن است معترض شوند که چرا موضوع از جامعه به سطح فرد منتقل میشود، چرا که من یک انسان عادی مثل خودم و شما را مد نظر دارم . البته روند جامعه سازی و تغییرات اجتماعی با ایجاد و رشد جوامع کوچکتر آغاز میشود، افراد آن جوامع ارزشهای خود را در تعاملات درون گروهی ایجاد میکنند و به درون فرد رسوخ می دهند، مانند کاری که در این سایت انجام میشود که البته در سطح فکری است و احتمالا بروز رفتاری و عملی نداد، مثلا پاداش در این جامعه لایک زدن است و مجازات دیسلایک و مجازات شدیدتر بی محلی و لایک و دیسلایک نخوردن است. برای رهایی از بیشعوری لازم است جوامعی کوچک ایجاد شود به مانند همین جامعه در سطح فکری و عملی و به آرامی خود را بگستراند و بتواند الگوهای رفتاری مناسبی برای عرضه به بقیه خرده جوامع معرفی کند، الگوهای رفتاری که در هنگام بروز مسایل عملی مناسب و به قدر کافی خردمندانه اند. پرسش من این است شما چگونه می خواهید این جمع را به خردمندی بیشتری رهنمون شوید و چگونه می خواهید خردمندی بیشتری را از جمعی که یک قدم آنرا به جلو برده اید کسب کنید ؟ ما باید بتوانیم یک حلقه فیدبک مثبت را پایه ریزی کنیم، چنانچه این حلقه مثبت تشکیل شد میتوان برنامه برون رفت از بیشعوری را بنیان نهاد و امیدی به خروج از سیاهی را داشت. خلاصه اینکه درمان بیشعوری راه حلی فردی و ناگهانی ندارد. من بیشعور می مانم چون جامعه به من پاداش بیشعوریم را میدهد.
من هم حدود یک دو سال پیش، این کتاب را خواندم. اما مانند سایر دوستان از جمله مائده که در اینجا عنوان کرده اند، کتاب در سطحی نبود که رغبت کنم به پایان برسانمش. به نظرمن، کتابی سطحی است که رویش فکر نشده و فقط وقتی نویسنده از یک چیزی ناراحت بوده نوشته و بعد بدون بازخوانی و ویرایش چاپ شده! در سطح سلسله فیلم های اخراجی ها …
حتی تمایل ندارم که برگردم و دوباره نگاهی به کتاب بیندازم. جالب اینجاست که خیلی ها را دیده ام که به این کتاب اظهار علاقه می کرده اند.!!!!
سلام معصومه جان
من این کتاب را نخوانده ام به همین خاطر در موردش نظری نمیدم.اما از مثالتون برای این کتاب خوشم اومد”در سطح سلسله فیلم های اخراجی ها …” میخوام درموردش بنویسم شاید از این طریق به کتاب “بیشعوری”هم پرداخته باشم.
مختصرو مفید(بدون توضیح اضافی) عرض کنم که هنوز برایم سوال است که چنین فیلمی چه طور میتواند به چنان فروشی برسد ولی خیلی فیلمهای با محتوا و جالب تر دیگر نه؟!شاید جوابش این باشد:”بعضی ها خوب عوام الناس را وسطح فکری اشان را میشناسنند و می دانند که انها به دنبال چیزهای عجیب و غریب و خنده دار و سطحی هستند”والبته این سخن( که اگه اشنباه نکنم از مونتنی است):”افراد مرموز و مبهم سادهتر از افراد قابل اعتماد و روراست، میتوانند ذهن انسانهای ساده دل را به احترام وادارند.”
کاوش در تحلیل محتوی کتاب هایی از جنس بیشعوری دست کم در سه لایه امکان پذیر است، فرم ، محتوی، زمینه
از لحاظ فرمی کتاب نشانه شناسی بیشعوری است
از لحاظ محتوی خود انتقادانه
اما از لحاظ زمینه هیچ اشاره ای به دلایل ، ریشه و علت های بروز و ظهور بیشعوری نمی کند
بنابراین کتاب در اوج فصل های خودش در حد توصیف یک پدیده از نظر نویسنده باقی می ماند
منم این کتاب و خیلی وقت پیش شرو کردم و اصلا حس خوبی بهم نداد و بااینکه وسواس زیادب داذم که مطالعه نکردنم ازسر تنبلی نباشه .
اما هیچوقت دوباره سراغ این کتاب نرفتم باوجود اصرارهای زیاددوستان اطرافم .
دلیلش رو هم نمیدونم یکی چون حس خوبی بهم نداد ونمیدونم چرا و یکی اینکه متن طنزش حالمو بدتر می کرد .
بهرحال گاهی ادم از احساسش خبرداره امانمیتونه ازدلیل حسش همون لحظع باخبرسه .
سلام
من هم شروع به خواندن کتاب کرده بودم مدت ها قبل، اما پیش نرفت خواندنم. از مطالعش هرچند گاهی، واقعیت رو می گفت، حس خوبی نکردم…
اینکه جامعه رو با دید “منم که تعیین می کنم سطح شعور چی باشه”، نقد کنیم، برای من جالب نیومد.
بنظرم هر کسی آزاده در حد دانش و آگاهی خودش دنیاش رو بسازه هرچند گاهی این دنیا به مذاق بقیه خوش نمیاد؛
اگه اشتباه نکنم حدود ۵ سال پیش بود که لینک دانلود کتاب رو تو یکی از ایمیلهام دیدم منم به خاطر اسم کتاب کنجکاو شدم و دانلودش کردم. کاب رو تا یه جایی خوندم اما تمومش نکردم. موقع خوندنش حس خوبی نداشتم همش منتظر بودم از یه جایی به بعد درمورد ریشه, علت و راهکار صحبت کنه اما تا اونجائی که من خونده بودم (فکر میکنم به نیمه کتاب نرسیده بودم) بیشتر در مورد نشانه ها صحبت کرده بود. به قول دوستمون سمیه عزیز کتاب حال خوبی به من نداد و علاقه ای به تموم کردن کتاب نداشتم. حتی الانم دلم نیخواد برم سرغش
کتاب رو خواندم ، بیشتر به یک کتاب طنز می مانست. میتوان گفت سرگرم کننده بود، شگفت آور اینکه این کتاب متن مقدسی شده برای خیلی ها. این کتاب هنرش این است رنگ سیاه را خنده آور جلوه می دهد. نویسنده ای که هنوز نفهمیده است که چرا جوامع به راه حلهای بیشعورانه روی می آورند.
دو سال پیش فکر میکردم که دلیل اینکه صدها بار فایل “فرشته زیبای مرگ” را گوش کردهام، شنیدن صدای کسی است که به قول یونگ، میگوید زندگی را به تمامی زیسته.
راستش الان میدانم این دلیل اصلی نیست. دلیل اصلی آن( =لنگه جوراب گمشده دن اریلی)، پژواک این صدا در درون خودم است.
پژواک ضعیفی که -در مقام قاضی دادگاه درونم- می گوید من چه؟ من چه کردهام؟
وقتی در خلوت، به صدای درون و وجدان خود گوش میدهم، وقتی به آرزوهای درونی خود فکر میکنم، وقتی در خوابهای آشفتهام به چشمان قاضی درون خیره میشوم، تازه کم کم به نقطه اوج داستان زندگی و گذشته خود پی میبرم. به محکمهای که -همچون قهرمان داستان کافکا- در آن محکوم میشوم. نه به خاطر گناههای مرتکب شده، بلکه به جرم کارهای نکرده، به زندگی نزیسته…
در می یابم که از ظرفیتهایم عقب افتادهام و از خویشتن درونم دور شدهام. در مییابم که آرزوها و احساساتم را در خاک ذهنم دفن کردهام و در نتیجه از این “خود” بیزار شدهام…
برای تسکین این درد، برای محافظت از خود در مقابل این اضطراب، خود را در زندان روزمرگی و درماندگی حبس میکنم و پی مستیهای زودگذر میروم.
و همین گونه قرار است خود را تا انتهای مسیر و رویارویی با “دیو زشت مرگ” بکشانم. آنجا دیگر کسی -جز کرمهای گور- نمیتواند ظرفیتهای عقیم من را نقد کند. آنها تنها گناهانم را سنگینتر و قاضی را عصبانیتر میکنند.
اما تنها چیزی -پتکی- که میتواند من را از این خواب بیدار کند و من را از زندان امنیت آزاد و رها کند، صدای بلند قاضی، آگاهی به این گناه و اعتراف به آن است. باید بپذیرم که من قاتل “خود بالقوهام(مقتول)” هستم، همچنانکه عقیمکننده ظرفیتهای خود و خالق “آنچه که هستم”. تنها در این صورت است که میتوانم صورت خاکی خود را از زمین بیرون بیاورم و قدم در راه ناامن “خود شدن” و رشد بگذارم.
و به قول نیچه، “آن بشوم که هستم”؛ مانند کسانی که تحسینشان میکنم.
قصدم این بود که این حرفهارو پای مطلب مربوط به بهره برداری از ظرفیتها(shabanali.com/ms/?p=6335) بنویسم. الان متوجه شدم که اینجا، اونجا نیست 🙂
هیوای عزیز ای کاش میشد متن تو را ابتدای هر کتابی به جای مقدمه نوشت.
تو لطف داری یاور عزیز، ممنونم
جالب اینه که دیشب بعد از این نوشتن کامنت یه خواب دیدم. تفسیرش -با چیزهایی مختصری که از تفسیر خواب فروید و چند نفر روانشناس دیگر یاد گرفته ام- این بود که ناخودآگاه احساس نگرانی و تردید دارم از عریان شدن و عریان حرف زدن در اینجا …
جناب هیوای عزیز
نتونستم بدون تشکر از کنار این متن بگذرم.به قدری برام تاثیر گزار بود که ترحیح دادم با “دست خودم” بنویسمش و با “صدای خودم” بگمش.گویی این منِ درون بسیاری از ماست که تونسته با قلم شما با ما ارتباط برقرار کنه و پرده از آشفتگی دنیای درون و برون ما برداره.
سلام
با گفته هاي آقاي پيمان موافقم…
بعضي از كتاب ها رو نبايد بيش از حد منطقيش كرد! منظورم از منطقي كردن بحث عقلاني و شايد رياضي وار بروي هر سطرش و موضوعش باشه… بعضي از كتاب ها رو بايد از ته دل حس كني… كتاب بيشعوري از اين دسته كتابهاست… كمترين حسي كه من ازش گرفتم اميدواري بود! خيلي جاهاي كتاب حال من رو بهتر كرد! چرا؟ چون به شخص جزو اون دسته از آدماي مهربوني هستم كه شايد ساده لوح و تو جامعه ي امروزي حتي كمي بيش از ساده لوح (!) تلقي مي شم… اميدوار شدم از اينكه پيدا مي شن آدمهايي كه جنبه هاي منفي رفتار ها و ارزش هاي آدم ها رو كشف مي كنن و اعلام مي كنن به همه كه آگاه باشين، اينا بده! خيلي از ماها حتي نمي دونيم رفتاري كه مثلا تا ديروز برامون عادي بود ممكنه بقيه رو اذيت كنه…
سلام محمدرضا جان، سلام جناب مشیرفر عزیز و سایر دوستان!
من کتاب بیشعوری رو نخوندم و کامنتم کمی تا قسمتی به موضوع مربوط میشه. چند وقتی هست که به موضوع توسعه علاقمند شدم که اگر دو سه تا کامنت اخیر من رو کسی از سر لطف دیده و خونده باشه، احتمالاً ردش رو تا کتاب آتش بدون دود میگیره. بعد از اون کتاب «ما چگونه ما شدیم» آقای زیباکلام رو خوندم که به قول آقای مشیرفر رد عقبماندگی ما رو به مسائل تاریخی پیوند میده. این طوری که من فهمیدم باید خیلی خیلی بیشتر از این ها بخونم تا حداقل به جایگاه آقای مشیرفر برسم و این طور چندجانبه به موضوع اشراف داشته باشم.
قبل از این که کتاب آقای سریع القلم رو شروع کنم (هنوز شروع نکردم) با کتاب «کسب و کار اجتماعی» از محمد یونس آشنا شدم و شروع به خوندنش کردم که شاید با اسم بانک گرامین (در کتاب خلق مدل کسب و کار بهش اشاره شده) با ایشون آشنا شده باشید. ایشون راه حلی برای حل مشکلات اجتماعی مثل فقر، بیکاری، سو تغذیه، اعتیاد و … رو به روش کسب و کار اجتماعی ارایه میدن که خیلی خلاصه بخوام بگم یه نوع کسب و کار خودگردانه که سهام دارا هیچ سودی برنمی دارن و سود کسب و کار برای توسعه خودش و در راستای حل همون مسائل می گرده و بنابراین اولویت اول کسب و کار به جای بیشینه کردن سود، حل معضل اجتماعی میشه.
این کتاب رو اینجا معرفی کردم که به عنوان کسی که در متن فقر و عقب ماندگی در بنگلادش زندگی کرده، استاد اقتصاد بوده و جایزه صلح نوبل برده، به عنوان یک نمونه نگاه رو به جلو برای حل مشکل عقب ماندگی مطرح بشه. هرچند که هنوز جمله آقای زیباکلام در گوشم زنگ میزنه که اگه قرار بود با اصلاحات و بدون بررسی علل عقب ماندگی کار حل بشه، این ۲۰۰ سال اصلاحات از زمان عباس میرزا، مشکل رو حل کرده بود. (دلیلی بر درست یا غلط بودن نکته آقای زیباکلام ندارم!)
چند روز پیش هم کتاب «مزیت رقابتی ملل» از آقای مایکل پورتر به چشمم خورد که نگاهی به مقدمه کتاب (از کتابخونه دانشگاه خودمون و خودتون 😉 ) کردم.
سوالی که برام پیش اومد این بود که چه شده که تا حالا مبحث توسعه (و متقابلاً عقب ماندگی) در متمم یا در روزنوشته ها، به وضوح مطرح نشده؟(البته تلویحاً چیزهایی لطف کردید) شک دارم محمدرضا جان این کتاب مایکل پورتر رو نخونده باشید. و بعد به این موضوع فکر کردم که به خاطر این که محمدرضای عزیز همون طوری که در کارت همایششون نوشته بودن، اعتقاد به بهتر کردن وضعیت دارن، از چه راهی استفاده می کنن؟ آیا توسعه فرهنگی رو مقدم می دونن؟(همون طوری که یه جا اشاره کرده بودید اول فکر می کردم مشکل مهندسیه، مهندس خوبی شدم، بعد فکر کردم مشکل مدیریتمونه، مدیر خوبی شدم، بعد فهمیدم مشکل فرهنگیه (نقل به مضمون)) و همین توسعه فرهنگیه که منجر به معرفی مطالبی مثل اتیکت یا مهربانی های کوچک میشه؟
خواستم لیست سوالاتم رو ادامه بدم، شاید سوال مناسبتری مطرح کنم. اما شاید این که دوباره یه درد دل یا تفکرات جاری تون رو در مورد مبحث توسعه اینجا بنویسین، بدون تعیین جهت من، کار مناسب تری باشه.
از طولانی شدن متنم ببخشید.
یا علی
سلام و ممنون از لطف شما
هم چنین تشکر ویژه ای باید از شما داشته باشم به خاطر معرفی چند کتاب بیشتر در زمینه توسعه نیافتگی.
متمم نه به طور مستقیم، اما با آموزش رفتارهای صحیح در کسب و کار، مدیریت زندگی و به خصوص مبانی تفکر سیستمی اساسا در حال شکل دهی و اصلاح باورها و نگرش های ما و در پس آن در پی اصلاح مدل ذهنی ما به سوی جامعه ای توسعه یافته است. از این رو فکر نمی کنم احتیاج با بررسی مستقیم این مسئله باشد.
و البته در مورد عقب افتادگی جایی قلم فرسایی کرده ام که تکرار دوباره آن را مجاز نمی دانم:
http://motamem.org/?p=7884&cpage=1#comment-26874
ممنون؛ خیلی عالی، مفید و جالب بود. 😉
سلام
وقتی داشتم این مطلب رو میخوندم، یاد داستان گرگها و حرفهایی که بعد اون داستان گفته شد افتادم. متممی ها میشناسن این داستان رو. و بازم همون حرف که اگه داستان از زبون علف ها نوشته بشه حتما داستان اینجوری شروع میشه:
گفت: عزیزم. همه داستانها در مورد گوسفندها هستند.
هر داستانی که ارزش تکرار شدن دارد، داستان گوسفندها است و در مورد گوسفندهاست.
هر داستان دیگری بیهوده و بی خاصیت است…
من از دیده ی علمی با تمام دوستان موافقم. نقد این کتاب رو محمدرضا خیلی خوب گفت و حرفی نمی مونه برای توسعه بحث از این نظر
اما من از نظر اجتماعی به این کتاب نگاه کردم. کتاب پر از هجو و طنز نسبت به قشر کثیری از جامعه آمریکایی و بعضا مشابه با نمونه ایرانی بوده.اگه کتاب رو با این دید می خوندین پر از لذت براتون می بود. همونطور که کتاب ” عطر سنبل، عطر کاج” نوشته جزایری دوما اینطور بود.همه ما می دونیم که خیلی از ایرانی ها اینطور که این کتاب می گه نیستن. اما این کتاب با اغراق خیلی از اخلاق ها رو نقد کرده. نقد همیشه نمی تونه با لحن شیرین جوابگو باشه شاید لازم باشه که تبر دست بگیره و کل جامعه رو نشونه بگیره.
به نظرم لازم نیست اینقدر سختش کرد.
در مورد کتاب باید بگویم که دو سال پیش یکی از دوستانم پیشنهاد کرد که کتاب را بخوانم ولی اینقدر کتابهای خوب دور و برم بود که وقت نکردم وقتی هم دیدم که خوندن این کتاب تبدیل به مد شده و همه میخونند دلسرد شدم به تجربه برام ثابت شده وقتی عموم مردم با اشتیاق و اصرار پیشنهاد کتاب یا فیلمی رو میدن اونقدرها هم کتاب یا فیلم جالب نیست حداقل ایکه سلیقه بعضی از دوستهام رو هم میشناختم و میدونستم به چه کتابی میگن خوب به هر حال نخوندم تا امروز که این نقد رو دیدم از یه جهت دیگه اگر بخوام به این موضوع فکر میکنم میگم وقتی همه این کتاب رو خوندن و میخوان تاثیر مثبتی در جامعه به وجود بیارن بهتره من چیز دیگه ای بخونم و گوشه ای دیگر از مشکلات فردی و جمعی را حل کنم شاید اینطوری سیستمی تر است.
یک موضوع دیگر که به نظرم از کتاب و نقدها مهم تر است کاری بود که محمدرضا انجام داد یعنی کامنت بچه ها را در یک پست جداگانه قرارداد خوب چرا این موضوع مهمه؟ من یک وبلاگ دارم که در حالت خوش بینانه ۱۰۰ بازدید در روز داره و در حالت متوسط ۴۰ تا ۵۰ وقتی بستری به اسم سایت شخصی محمد رضا هست که کامنت من روصدها و هزارها نفر میخوانند احساس غرور و لذت میکنم و احساس احترام و تشکر به آقای شعبانعلی که این فضا را برای من حاشیه نویس فراهم کرده و واقعا جای تقدیر داره سایتی که کلمه به کلمه و ثانیه به ثانیه با زحمت و رنج و عشق از دغدغه های محمدرضا درست شده برای من خانه ای آماده است که بیام و جولان بدم و کامنت بنویسم !
میخوام بگویم چقدر خوبه که ما حرمت صاحبخانه را رعایت کنیم.
۱٫٫ آرام تر حرف بزنیم چون اگه محمدرضا نمینوشت کسی صدای ما رو هم نمی شنید
۲٫از این خونه نهایت فرصت رو ببریم و عالی کامنت بنویسیم نه خوب (خوب نوشتن کافی نیست) حداقل تلاشمون رو بکنیم که عاللی بنویسیم
۳٫به این خونه مثل گوسفندی که محمدرضا گفت نگاه کنیم یعنی خوب ازش استفاده کنیم و با کامنتهامون بهترش کنیم نه بدتر نه بدون تغییر
۴ مغرور نشیم .وقتی پای کامنت ما لایک زیاد داره بدونیم که بیشتر به خاطر این است که کامنت ما در جای درستی قرار گرفته نه در وبلاگ پرت و دور افتاده فواد
از همه همخونه ها و صاحبخانه سخاوتمند ممنونم .
کلمات بزرگترین حلقه اتصال ما انسانها برای رساندن مفاهیم هست. و این کلمات یک وجود خالص و ثابتی ندارند .گرچه ما فکر می کنیم کلمات مفاهیم ثابتی هستند و حتی این ذهن که همچون ابزاری برای استفاده از کلمات هستند هم ثابت نیستند .حال شما این ذهن سیال و متغییر را با مفاهیم سیال و متغییر را در تعداد انسانها ضرب کنید تا به عدم قطعیت بزرگی برسید. اما به نظر بنده برای درک بهتر و فهمیدن تنها راه این است که چندبار زندگی کنیم .
رضای عزیز.
من رو ببخشید. هنوز گاهی درسهای ریاضی دوران مهندسی، مثل بختک بر روی ذهن و زبانم میافتد و باعث میشود که نتوانم در آرامش و اطمینان، پیام برخی حرفها را درک کنم.
خوشحال میشوم حرفهایتان را برایم بیشتر توضیح دهید. خصوصاً موارد زیر که نتوانستم آنها را به خوبی درک کنم:
یکی اینکه منظور از عدم قطعیت دقیقاً چیست؟ آیا منظور همان ابهام است؟
دیمانسیون عدم قطعیت را هم متوجه نمیشوم. چیزی که از حاصل ضرب “تعداد ذهنها” و “تعداد انسانها” که خود از جنس “سیب و پرتقال” هستند و در هم ضرب نمیشوند، به دست میآید!
ضمن اینکه تعداد ذهنها با تعداد انسانها، عموماً برابر فرض میشود و اگر منظور، زنجیرهی تحول و دگردیسی ذهن در طول زمان باشد، ضرب کردن چنان ماتریسی در چنین عددی، هر چه باشد، از جنس عدم قطعیت نخواهد بود.
ضمن اینکه اصلاً متوجه نشدم که چرا باید تعداد مفاهیم سیال و متغیر را در تعداد انسانها ضرب کرد؟
آیا اگر من و شما در حال حرف زدن باشیم، همین که تعداد انسانهای روی این کرهی خاکی بیشتر شود، عدم قطعیت ارتباط بین من و شما بیشتر میشود؟
اگر تعداد مفاهیم بیشتر شود، باز هم عدم قطعیت افزایش مییابد؟
یعنی گفتگو بین ما فارسی زبانان که زبان ضعیفی داریم و مفهوم پردازی کمتری در پس واژههایمان وجود دارد و تعداد کلمات زندهی زبانمان بسیار کم است، باعث میشود که عدم قطعیت کمتری را در مقایسه با مثلاً انگلیسی زبانان که دامنهی لغاتشان و عمق مفهومپردازیشان گستردهتر و عمیقتر است داشته باشیم؟
و اینکه از این معادله که خطای دیمانسیونی هم دارد و عملاً حاصلضرب دم کلاغ در دماغ گربه است، چگونه به نتیجه رسیدیم که باید چند بار زندگی کنیم تا بهتر بفهمیم و درک کنیم؟
ظاهراً با جنس معادلات شما، افزایش دفعات زندگی هم، موجب عدم قطعیت بیشتر میشود. چون شما بین حجم مفاهیم و میزان عدم قطعیت، همبستگی مثبت قائل هستید.
ضمناً منظور از چند بار زندگی کردن چیست؟ دقیقاً عمر طولانیتر؟
یا چند بار تکرار همین زندگی که داشتهایم؟
ببخشید. اما خیلی سعی کردم در این پایان شب، پیام حرفهای شما را بفهمم و نشد.
بیشتر به نظرم گزارشی توجیهی برای درخواست چند مرتبه زندگی بیشتر بر روی زمین بود!
اصلاحیه:
سلام محمد رضا،
همین اول بحث لازم میدونم ازت تشکر کنم بابت زحماتی که برای کانال تلگرام کشیدی. تجربه خوب و موفقیت آمیزی بود.
من این کامنت رضا و جواب شما رو چند بار خوندم و احساسم بر اینه که کامنت رضا خیلی هم بی پایه و اساس نیست اگرچه که شاید نسبت به موضوع این پست بی ربط باشه. از این رو که بارِ مفهمومی یک واژه ی خاص از فردی به فرد دیگر در تغیره و به تعداد انسانها، میشه براش مفهوم سازی کرد که این سبب عدم قطعیت مفهوم اون واژه میشه(مفهموم یک واژه ضرب در تعداد انسانها). و درست اینجاست که برای بعضی ها ضرورت چندبار زندگی کردن -برای رهایی از عدم قطعیت و رسیدن به حقیقت- آشکار میشه.
استاد شبانعلی، شما اصلا کتاب بیشعوری رو تا آخر خوندید؟ با روشهایی که بیشعورها برای سوء استفاده از دیگران، بکار می بردن، تا حالا برخورد نکردین؟ بیشعورهای غر غرو؛ آب زیر کاه، تمام عیار،دیوان سالار؟!!!! پس چرا هر نوع از این بیشعورها، رو هر روز میشه تو جامعه دید؟!!
سلام .بر استاد عزیز
اگر کلامی می نویسم از بار استادی شما نمی کاهد .
بسیار تشکر فراوان از شما به واسطه غنی کردن زبان فارسی و عمق بخشیدن به مفاهیم .و کمک به آیندگان
درک مفاهیم همچون دانستن آنها نیست . اما آیا درک گرسنگی را با خواندن مقاله ای می شود فهمید،تا گرسنه نباشی کاملا درک نخواهی کرد،.
آیا جنس تفکر ما در لحظه مرگ همانند اکنون است ،مگر ما به تفکر دوران کودکی خود نمی خندیم،..
تمام کلمات در بستر تاریخ بشری شکل گرفته اند ونه در طول عمر ما.،
منظور از انسان نه همه ی آدمها و اطرافیان ، است .بلکه کسانی است که با کلمات و مفاهیم اشنایند ، و خارج از فضای رسا نه ای اند.،
در فیزیک، نظریه ی انبساط می گوید .از حاصل جنبش ملکولی انبساط بوجود می آید .حال یک ملکول از ضربه و تکان های بی هدف خود در فضای سه بعدی چه درکی از انبساط دارد. و شاید در فیزیک کوانتوم وقتی ذره هم وجود دارد و هم وجود ندارد ، این مثالی است بر عدم قطعیت.،
چند بار زندگی کردن به مفهوم فیزیکی امکان ندارد .اما با زندگی در محیط های زبانی متفاوت ، یا از صفر شروع کردن ، یا …. گرچه خیلی سخت است و گاهی محال
انسانها همچون برگ های شناوری در رودخانه زمان اند که دوست دارند همچون ناظری به تماشا بنشینند
نظر من: بیشعوری خیلی کتاب سطح پایینیه واقعا..در اون حدی نیست که بشه در موردش بحث کرد..جزو کتابهای زرده به نظر من
سلام دوستان
راستش چند ماه پیش این کتاب رو خریدم وشروع به خوندن اون کردم ،ولی اصلا جذبش نشدم بلکه افکار منفی به سراغم اومد به همین دلیل اونونیمه کاره پسش دادم
اما به نظرم یه نفر نمیتونه بیشعور باشه
بلکه یا شعورش مثبته یا منفی
البته قبلش باید شعور تعریف بشه تامعلوم بشه مثبتش کدومه منفیش کدوم ،
که باز هم این به باور آدمها بستگی داره
حتی افکار ما هم دارای شعور مثبت و یا شعور منفی هستن ،
حتی اگه به عمل نرسن
بنام خدا
باسلام وتحیت الهی
خدا قوت
جناب شعبانعلی عزیز
لطفا در خصوص نوشتن مطالب نسبت به گذاشتن فاصله بیشتر بین خطوط اهتمام نمایید . در نوشته های زیاد، چشمان را خسته می کند
باتشکر
ضمنا بنده با مطالب جنابعالی در خصوص کتاب خاویر موافقم
با سلام و آرزوی سلامتی برای شما.
دستور و نظر شما کاملاً به جا بود. من چون خودم معمولاً مرورگر را با Zoom حدود ۱۵۰% نگاه میکنم، متوجه این فشردگی نبودم.
همکارانم لطف کردند و فاصلهی خطوط را به دستور شما بیشتر کردند. امیدوارم خواندن مطالب، کمتر از قبل، آزار دهنده باشد.
اگر هنوز فاصله خطوط به هم نزدیک است، کافی است با Ctrl + F5 یک بار سایت را رفرش کنید تا تنظیمات جدید، مورد استفاده قرار گیرد.
با تشکر از شما
سلام محمدرضا جان. ممنون بخاطر اهمیتی که همیشه به مخاطبانت میدی. فقط اگه اجازه بدی میخواستم یه موضوع رو بگم و اون اینکه، فکر میکنم این فاصله ی زیاد بین خطوط، باعث اسکرول خوردن بیشتر از حد معمول، به هنگام جابجا شدن در صفحه و خوندن نوشته های خوبت و خوندن کامنتها و حتی در لحظه ی نوشتن کامنت برای دوستان میشه. خواستم فقط جهت اطلاع، این تجربه رو در رابطه با این تغییر جدید و به عنوان یکی از خواننده های همیشگی روزنوشته هات بگم. و مثل همیشه ممنونم از همه ی نوشته های خوب و دوست داشتنیت.
دوست عزیزم آقا حامد
ببخشید ولی الان که اومدم سایت اصلا احساس خوبی نسبت به فاصله زیاد بین سطور ندارم.
نمیدانم شاید به خاطر عادت به فضای قدیم باشه
سلام جناب شعبانعلی عزیز
“راستش را بخواهی، دلیل اصلیاش این بوده است که دلم با این کتاب خیلی همراه نبوده.
نمیدانم چرا. کتاب را خواندهام. اما حالم را بهتر نکرد.”
با خوندن این جمله یاد حرفی که در کانال تلگرام در مورد مدل ذهنی گفته بودین افتادم. اینکه اگه خوندن کتاب یا شنیدن حرفی حالمونو خوب کنه یعنی دانسته هامون رو تایید کرده و این به یادگیری نمی انجامه. ولی اگه حالمون خوب نشه یا حالمون بد بشه یا حالمون بهتر نشه، شاید یادگیری اتفاق بیفته. نمی دونم آیا این بهتر نشدن حال شما با خوندن این کتاب از همون نوعه که قراره باعث یادگیری بشه یا شما از نوشتن این جمله منظور دیگه ای داشتین که من متوجه نشدم.
به نظرم شما این جمله رو با بار منفی بیان کردین در صورتیکه این “بهتر نشدن حال” با توجه به صحبتای خودتون حتما مثبت هست. می خواستم اگه ممکنه لطف کنید و با توضیحتون برداشت احتمالا اشتباه منو اصلاح کنید. ممنونم
سمیهی عزیز.
اتفاقاً من دقیقاً از اصطلاح “حال” استفاده کردم و براش دلیل هم داشتم.
مدل ذهنی، بحث “حال” نیست. بحث “منطقه”.
کسانی که یک مدل ذهنی رو دوست ندارند، منطق ذهنیشون با اون مدل جور نیست.
میدونیم که منطق ذهنی، با منطق به معنای ریاضی فرق داره و یک چیز جهانی نیست. بلکه منطق ذهنی معمولاً در خدمت مدل ذهنیه.
من نگفتم این کتاب با منطق من جور نیست یا جور هست.
بحثی که در کانال بود این بود که اگر چیزی با منطق ذهنی ما جور نیست و پذیرشش درد داره، به معنای نادرست بودنش نیست.
من عمداً از لغت “حال” استفاده کردم.
به معنای اینکه کتاب رو دوستش نداشتم.
دوست نداشتن چیزی به معنای نادرست بودنش و دوست داشتنش به معنای درست بودنش نیست.
(اگر چه متاسفانه ما حتی در مورد بزرگترین مسائل هستی هم، گاهی چیزی رو که دوست داریم به عنوان چیزی که میتونه درست باشه در نظر میگیریم).
من وسواس شدیدی در انتخاب کلمات دارم و انتظار دارم که لااقل در مورد خودم، همیشه حرفهام با همون دقت شنیده و خونده بشه.
اگر چه در میان ما، وسواس در این حد، خیلی رایج نیست.
الان سه روزه دارم کامنتهای بحث گوسفندنگری رو میبینم و متاسفانه میبینم “بدون استثنا” همهی دوستان، ظرفیت و منبع یا Capacity & Resource رو دقیقاً هم معنا گرفتهاند.
خوب آقا جان! اگر ظرفیت همون منبع هست، نه من مریض هستم که بعد از این همه حرف زدن در مورد مدیریت منابع، حالا بحث بهره برداری از ظرفیتها رو مطرح کنم، نه اون بیچارههایی که دو تا لغت کاملاً مستقل در این زمینه خلق کردند.
ما مدتهاست داریم در بحث تسلط کلامی در متمم به این موضوعات میپردازیم. اما متاسفانه هنوز خیلی از مردم، توجه به ظرافتهای کلمات رو کاری لوکس میدونند و باور نمیکنند که بیتوجهی به این ظرافتها، ممکنه موجب سطحی نگری و تحلیل نادرست هم بشه.
ممنونم از توضيحتون
با توجه به توضيح شما من اينطور متوجه شدم كه منظور شما از “حال” در فايل صوتي “منطق” و منظور شما از “حال” در اينجا “دوست داشتن” و “دوست نداشتن” هست. البته با شناختي كه از شما دارم منظورتون در هر دو جا كاملا برام واضح بود و قصدم از پرسيدن اين سوال دقيقا فرق كلمه “حال” در اين دو جا بود. متشكرم
با سلام
خواهشمند است یک بار دیگر کامنت جواب را دوباره با حوصله و از روی صبر بخوانید
سلام محمدرضا
این کامنت برام خیلی جالب بود. چون گفتی که وسواس شدیدی در انتخاب کلمات داری و بعد هم اشاره کردی که بدون استثنا همه ی دوستان ظرفیت و منبع رو “دقیقاً” هم معنا گرفته اند، دوست دارم که یا اینجا یا متمم در مورد تفاوت این دوتا خیلی بهتر و دقیقتر بخونم. البته من فکر می کنم که این دوتا رو هم معنا نگرفته م اما خب برداشتم از کلمه ی ظرفیت در واقع ظرفیت منابع بود، یعنی کاملاً مرتبط با هم یا به تعبیر تو هم معنا. از اونجایی که برای یکی از دوستان هم که حس میکردم برداشتش درست نبوده کامنت گذاشتم، اهمیت این اشتباهم برام بیشتر شده . لطفاً اگر فرصت شد در این مورد، هروقت که صلاح دونستی کمی بشتر توضیح بده. مرسی
بعضی جمله هاش خوبه ولی از یه جایی دیگه احساس میکنی کلا نویسنده حرصشو خالی میکنه در کل به نظرم بهترین مطلب در مورد بیشعوری رو شریعتی گفته:
انحطاط خود یک فساد است ولی آنرا به حساب نمیاوریم در حالیکه چه فسادی بالاتر از انحطاط فکر و بیشعوری؟ در بیشعوری هیچ ارزشی نمود ندارد آدم با شعور ارزشش ارزش واقعی است در حالی که آدم از پاکی فرد بیشعور بدش می آید ،پاکیش هم از ضعف و بی عرضگیست.آدمی که در خط نیست در معرکه نیست پاک ماندنش معنی ندارد.اصولا آدم در تلاطم ساخته میشود.
من هم دو سه سال پیش این کتاب رو خوندم. نه خیلی عاشق این کتاب شدم و نه حس منفی داشتم بهش. بیشتر برام جنبه تفنن و سرگرمی داشت . و البته سعی میکردم مصداقهای بیشعوری رو با توجه به گفته های نویسنده در خودم پیدا کنم و ببینم کجاها و چه موقع اینجوری رفتار کردم. یادم نمیاد گفته های نویسنده رو در اطرافیانم جستجو کرده باشم و از کشف بیشعوری اونها خوشحال شده باشم.
در کل خیلی کتاب تاثیرگذاری نبود برای من و درگیرم نکرد. و همینطور این حس رو هم نداشتم که نویسنده همه رو بیشعور میدونه به جز خودش. به نظرم نویسنده خواسته بود تلنگری بزنه به خواننده که بیشتر به رفتار و گفتارش دقت کنه.
با نظر شما موافقم. بد نیست نگاهی هم به کامنت من بیندازید.
من چند بار در زمان شروع تب فروش این کتاب برای خریدنش وسوسه شدم ولی چون حال خوشی داشتم و نمی خواستم به همین راحتی خرابش کنم(با توجه به نوشته های مایوس کننده روی جلد) این کتاب رو نخریدم تا اینکه بالاخره برادرم کتاب و خرید و به خونه آورد. البته متوجه خودکار همراهش نشده بود و بیشتر برای اینکه بفهمه قلم بیشعوری که انقدر زیاد روش تاکید شده در تمام تبلیغات و پوسترها قضیه اش چیه، کتاب و خریده بود! همون شب مادرم اول از همه کتاب و خوند و صبح چند دقیقه ای خلاصه کتاب رو تعریف کرد و من و برادرم هم از مطالعه کتاب منصرف شدیم. دلیل من این بود که کتاب حتی به شعار اصلی رو جلدش که نوشته:”راهنمای عملی شناخت و درمان خطرناک ترین بیماری تاریخ بشریت” وفادار نبوده و فقط علایم بیشعوری از دید نویسنده کتاب بررسی شده و هیچ درمان و راهکاری در کار نیست. دلیل دومم این بود که حالا که خبری از راهنمای درمان نیست بهتره که علایم رو هم ندونم تا حداقل افراد بی شعوری که در روز باهاشون مواجه میشم در حد نرمال ۳-۴ نفر همیشگی باقی بمونه تا اینکه در بین انجمن بی شعورها باشم و شاید خودم هم جزو اونها! دلیل سومم هم این بود که ترجیح میدم کارهای اطرافیانم رو که نمی پسندم یا آزارم میده به حساب عدم آموزش و تربیت یا حتی حواس پرتی و شاید ناچاری و زرنگی بذارم تا اینکه متاثر از خطرناک ترین بیماری تاریخ بشریت! اینجوری به درمان و اصلاحش امیدوارترم.
یه نکته جالب اینکه از چند نفر شنیدم که در توجیه کارهاشون، رفتار نادرستشون رو با افتخار از علایم بی شعوری کتاب مذکور معرفی می کردن و دیگران رو ناچار به پذیرش علایم بیماریشون که انگار این بیماری اختیار مبتلایان رو کلا نابود میکنه!
همه این ها که گفتم نظر شخصیم بود بدون مطالعه کتاب و هیچ پیشنهادی برای مطالعه یا عدم مطالعه این کتاب به سایرین ندارم.
از این که این مطلب را مطرح کردید از شما متشکرم.
فقط باید یاد آور شوم که باید ابتدای آن نوشته حتما می نوشتم:
“کلیه مطالب این نوشته، در همه بخش های آن، صرفا “بیانگر” نظرات شخصی نویسنده اش است و ممکن است مملو از اشتباه، کژتابی و کج فهمی باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته را پس از نوشته شدن، به دلیل اعتقادش به “مرگ مؤلف” از خود سلب می کند. این نوشته حاصل افکار خاص آن لحظه نویسنده اش است و ممکن است بعدها آن افکار مورد بازنگری و اصلاح قرار گیرند. نویسنده امکان هر گونه ارجاع به این نوشته را سلب می کند.”
آقای مشیر فر
نوشته شما مبنی بر اینکه این کتاب فقط مشکل را مطرح میکند من را به یاد این جمله اینشتین انداخت که اتفاقا آن را هم متمم عزیز مطرح کرده بود:
اگر یک ساعت برای فکر کردن بر روی یک مساله وقت داشته باشم ۵۵ دقیقه آن را صرف تعریف دقیق صورت مساله میکنم.
بر این اساس طرح دقیق یک مساله مهم و پرارزش است و اگر کتابی این کار را کرده باشد میتواند فقط به همین یک دلیل ارزشمند باشد.
فکر میکنم دلیل بی اثر بودن این دست کتابها همان چیزی است که آقای اکبرنیا نوشته اند. این فهم خیلی دردناکی است که هر یک از ما خود را یکی از مصداق های مسلم آن کتاب بداند. برای کاهش این درد هر یک از ما نسبت به مصداق هایی حساس میشویم که در دیگران دیده میشود و آنچه خود من مصداق آن هستم مغفول میماند و طبیعی است که تغییر ی هم در رفتار من ایجاد نشود چون من حتی به شکل نظری هم متوجه مشکل خود نشده ام. یکی دیگر از آموزه های متمم از قول ادوارد دمینگ در اینجا مصداق پیدا میکند که:
وقتی موضوعی را نمیفهمیم هر چقدر هم در هنگام گفتگو دقت کنیم باز هم آن را نخواهیم شنید.
سلام به معلم عزیزم و همهی دوستان گرامی
فارغ از اینکه بخوام محتوای کتاب بیشعوری را نقد کنم، میخوام نکتهای درباره فرآیند انتقاد و خود انتقادی و مواجهه باهاش بگم. به نظرم مهمترین نکته هنگام خوندن کتابهای خود انتقادی اینه که ببینیم وقتی داریم کتاب رو میخونیم چقدر یاد رفتارهای دیگران میافتیم و چقدر یاد رفتارهای خودمون. آیا هنگامی که دارم کتاب رو میخونم مدام به خودم میگم: “ای وای راست میگه فلانی همیشه این مدل رفتار بی شعورانه رو داره” و “راس میگه واقعا دور و بر منم پر از آدمای بیشعوره”؟ شاید یکی از دلایلی که ما با خوندن کتابی مثل بی شعوری یک حس موقت شادی پیدا میکنیم این باشه که رفتارهای بیشعورانه اطرافیان رو به یادمون مییاره و بعد با خودمون میگیم چقدر جالب که نویسنده همه اینها رو فهمیده و دربارهاش نوشته! بالاخره کسی پیدا شد که درد من رو بفهمه. اصلا به خودمون نگاه نمیکنیم و یاد خودمون نمیافتیم.
این مدل برخورد با خود انتقادی خیلی بی خاصیت و احمقانه است. خوندن کتابی مثل بی شعوری (با فرض اینکه مطالبی که توش نوشته شده واقعا درسته و نویسنده با دقت به ریشه مشکلات پی برده) به شرطی میتونه مفید باشه که من با خودم بگم ای وای راست میگه منم اون دفعه فلان رفتار رو انجام دادم و چه حرکت زشتی بود. و بعد سعی کنم رفتارم رو در طولانی مدت بهبود ببخشم و اصلاح کنم. حتی اگر این اصلاح خیلی کوچیک باشه.
بارها شده توی رانندگی با خودم گفتم که نگاه کن طرف عجب بی شعوریه که این حرکت رو انجام میده یا این مدلی رانندگی میکنه. بعد حواسم رو جمع میکنم که نکنه خودم هم چنین کاری میکنم؟ گاهی وقتا یادم میافته که خودم هم چنین رفتاری داشتم و شرمسار میشم. سعی میکنم به رفتارهای خودم فکر کنم و با این کار ترمزی برای خودم ایجاد کنم. دیگه رفتارهای بد رو تکرار نکنم، مدام حواسم به خودم باشه. پیمان اگه داری از رفتار فلانی انتقاد میکنی خودت هم نباید هیچ وقت کارش رو انجام بدی. اگر میگی طرف بیشعوره که توی خیابون شلوغ دوبله پارک کرده و باعث ترافیک طولانی شده، خودت اصلا نباید این کار رو بکنی حتی اگه شده بری یک کیلومتر دورتر و اونجا درست پارک کنی و پیاده بیای کارت رو انجام بدی.
اگر این مدلی با کتابهای خود انتقادی و کلا مفهوم انتقاد مواجه بشیم شاید در طولانی مدت تاثیر مفیدی در جامعه داشته باشه ولی اگر کتاب بی شعوری رو بخونیم که با رفتارهای بقیه! آشنا بشیم، تنها اثر مفیدش احتمالا ایجاد حس خوب از کتاب خوندن و جا به جا شدن پول از جیب خواننده به انتشارات و نویسنده است.
امیدوارم به شخصه بتونم اولا به رفتارهای اشتباه خودم اعتراف و دوما سعی کنم درستشون کنم.
سلام
خواندن این متن صرف نظر از درستی و نادرستی (یا هرگونه صفت دیگری )، برای من حکم لحظه ای داشت که در هنگام راه رفتن ، نگاه از پایین ، رو به قدم هایی که آهسته برمیداری، بلند کنی و چشم به امتداد خیابان با تمام زیبایی ها و زشتی هایش بدوزی…
من این کتاب رو اتفاقی پیدا کردم.( البته وقتی که خودم از بیشعورهای زیادی، به ستوه اومده بودم.) واقعا کتاب بی نظیری بود.اون رو بارها خوندم و چقدر شبیه بیشعورهایی بودند که براحتی زندگی افراد دیگه رو به نابودی میکشونن .خیلی دنبال جلدای بعدی این کتاب بشم تا بشه راهکارای مقابله با بیشعورها و آسیبهاشون،پیدا کرد.
ممنون که مطلب رو به صورت یک پست جداگانه گذاشتی ( البته من همیشه کامنت ها رو میخونم)
راستش من چند سال پیش کتاب رو خوندم ولی تصور و برداشت من از مدل ذهنی نویسنده با شما عزیزان متفاوت بود . من بسیار علاقه مند به روان شناسی هستم و برداشتم بیشتر در این حوزه بود , بنظر من نگاه نویسنده به بیشعوری افراد به خاطر گرفتار شدن به روزمرگی و علت اصلی اون نشناختن خود ( عدم خودشناسی ) بوده , تا اونجایی که یادمه گفته شده بود که افرلد شغل هایی دارند یا کارهایی میکنند که با بیشعوری خودشون همه رو اذیت کنند که این دقیقا همون دورشدن از خود و نادیده گرفتن روح و دلیل زندگی کردن هست و نوشته شده بود که خیلی از افراد بعد از درمان شغل خودشون رو عوض میکنند که این احتمالا همون بازنگری به خود و پیدا کردن علاقه ها باشه.
البته هر کتابی رو میشه از ابعاد مختلف بررسی کرد و ضعف ها و نکات مثبت پیدا کرد و این که حتی حال ما موقع خوندن یه کتاب روی قضاوت ما موثره , علاوه بر مدل ذهنی حاکم برما در اون موقع.
کتاب بیشعوری اولش خوبه ولی آخرش آدم نمیفهمه که بالاخره باید چکار کرد که بی شعور نشد.