اعتراف اول – همیشه با خواندن و جمع کردن و نقل کردن جملات کوتاه بزرگان مشکل داشتهام. احساس میکنم کم نیستند آدمهای زیادی که دقیقاً مانند طوطی یا کاسکو، جملات حکیمانهی زیادی را حفظ کردهاند و تکرار میکنند و از اینکه دیگران برایشان لبخند میزنند یا تشویقشان میکنند لذت میبرند. زمانی، صرفاً ما معلمان و سخنرانان متهم بودیم که حرفهایی که نمیفهمیم و عمل نمیکنیم را نقل میکنیم. خوشبختانه ظهور و بروز شبکههای اجتماعی نشان داد که عقدهی «فهمیده جلوه کردن» صرفاً به ما محدود نیست و دیگران هم که تا کنون امثال ما را نقد میکردهاند، صرفاً تریبون نداشتهاند و امروز آنها هم به جرگهی امثال ما پیوستهاند!
اعتراف دوم – با وجود اعتراف اول، فکر میکنم در بین دوستان و آشنایانی که میشناسم، خودم یکی از بزرگترین مجموعه های جملات کوتاه را گردآوری کرده باشم! دفترچههای زیادی دارم که جملات کوتاه را در آنها جمع میکنم. گاهی فیش برداری میکنم. بریدهی روزنامهها را گردآوری می کنم یا خودم بعضی جملات را پرینت میگیرم و روی در و دیوار و دفترچههایم می چسبانم.
اعتراف سوم- حدود یک سال است که احساس کردم جمع کردن این نقل قولها یا مرواریدهای فرزانگی (نام یکی از کتابهای نقل قول است که قدیمها خریدهام و هنوز دارم) دقیقاً شبیه کار کلاغ است که مروارید و اشیاء براق را جمع میکند. هر وقت کلاغها و علاقهی آنها به اشیاء ریز و براق را میبینم، حرف کودک یکی از بستگان برایم تداعی میشود که میگفت: سیاهی کلاغ آزارش میدهد. این چیزهای سفید و براق را جمع میکند تا سیاهی خودش را فراموش کند!
با توجه به این وضعیت، تصمیم جالبی گرفتم که برای خودم مفید بوده و گفتم شاید برای شما هم مفید باشد یا حوصلهی انجام آن را داشته باشید.
از سال گذشته، هر وقت جملهی زیبایی را «جمع» میکنم (چه روی موبایل و چه روی کامپیوتر و چه در دفترچههای مختلف) در موردش فکر میکنم و دو یا سه صفحه مینویسم. ممکن است این سه صفحه هیچ ربطی به اصل جمله نداشته باشد. اما مهم نیست. به هر حال تداعیهای وابسته به آن جمله است.
عمداً میکوشم میزان نوشتههایم به دو یا سه صفحه برسد. چون در حجم کمتر، به فکر کردن وادار نمیشوم. میشود همین کامنتهای تهوع آورمان در اینستاگرام زیر سخنان بزرگان. طوطی هم چند جملهی اول را راحت حرف میزند. بعد از یک پاراگراف حرف زدن است که فرق او با انسان مشخص میشود!
دو سه صفحه نوشتن تلاشی است برای اینکه وادار به فکر کردن بشوم و اعتراف میکنم که از وقتی این کار را میکنم، میبینم که چقدر مفاهیم و جملات و حرف های حکمتآمیزی بوده که خواندهام و حفظ هم بودهام و برای دیگران هم گفتهام اما هرگز آن را نفهمیدهام.
یا اینکه چقدر حرفهایی بوده که فکر میکردم عمیق هستند و الان که بیشتر در موردشان مینویسم میبینم که صرفاً تابلوی زیبایی از کلمات بودهاند و نه یک جملهی معنی دار.
به تدریج میخواهم بخشهایی از آن نوشتهها را اینجا منتشر کنم. تاکید میکنم خیلی وقتها تداعیها هیچ ربطی به اصل جمله ندارد. اما این هیچ چیز از ارزش آن جمله یا ربط آن جمله به حرفهای من کم نمیکند. آن جمله محرکی برای فکر کردن بوده و هر چیزی که محرکی برای فکر کردن باشد بی شک، ارزشمند و مقدس است.
مقدمه – یکی از جملاتی که خیلی دوستش دارم و مدتهاست که چند روز یکبار روی صفحهی موبایل به عنوان تصویر پس زمینه قرار میدهم این جمله است (قبلاً متاسفانه آن را روی اینستاگرام منتشر کردهام).
معنای اولیه Rebel البته بیشتر به شورشی نزدیک است. در زبان لاتین، به کسی گفته میشده که پس از شکست خوردن در جنگ، مجدداً بر علیه قدرت حاکم، اعلام جنگ کند. اما امروز معنای Rebel به شورشی محدود نیست. هر کسی که بر ضد یک قدرت حاکم یا چارچوب حاکم یا عرف حاکم یا قاعدهی حاکم قیام میکند، عصیانگر محسوب میشود.
دوست داشته باشید یا نه. من پرسش و پاسخ بالا را در فارسی اینگونه مینویسم:
خودتان را در سه کلمه توصیف کنید.
من یک عصیانگر هستم. [عصیانگر حتی در تعریف هم، قاعده را رعایت نمیکند و از چهار کلمه استفاده میکند!]
همیشه به این فکر میکردم که عصیان و متابعت چه هستند و چه مصداقهایی دارند و کدام خوب است و کدام بد است؟ فکر میکنم عصیان را نمیتوان به ذاته درست یا نادرست دانست. بلکه سوال مهم این است که عصیان در برابر چه چیزی یا چه کسی؟ متابعت در برابر چی چیزی؟
من – در این نوشته – به عصیان و متابعت در برابر محیط فکر میکنم. وقتی میگویم محیط، قسمت عمدهی توجهم به جامعه است و همهی آن چیزی که جامعه از من میخواهد. جامعه در نگاه من، بیش از آن که به آینده تعلق داشته باشد، به گذشته تعلق دارد. جامعه در بهترین حالتش، به زمان حال فکر میکند و آنکس که گذشته و آینده را رها میکند و به زمان حال فکر میکند، احتمالاً جز افسردگی یا سرمستی، حس دیگری را تجربه نخواهد کرد.
جامعه در نگاه من – لااقل در این نوشته – چیزی مخالف فردیت انسان است. انسان به آینده نگاه میکند. به سمت آن چیزی که نیست و باید باشد. در انتظار نقطهای بهتر از انجا که امروز است. پشت به گذشته کرده و رو به آینده ایستاده است. زمان حال برای او چیزی نیست جز زمینی که بر آن پا میکوبد و گذشته چیزی نیست جز دیواری که به آن تکیه میکند. البته اگر استحکامی برای آن مانده باشد.
چنین است که حرفهای جرج برنارد شاو را دوست دارم که در پردهی سوم نمایشنامهی زیبایش به نام مرد و ابرمرد میگوید: انسانهای اهل منطق، خود را با جهان تطبیق میدهند و انسانهای به دور از منطق، میکوشند جهان را با خود تطبیق دهند و با این تعریف، جهانی که ما امروز میبینیم حاصل رفتارها و حرف ها و تحلیلها و تصمیمهای انسانهای بدون منطق است.
طبیعی است که در این جمله، منطق به معنای مثبت و مصطلح رایج نیست. بلکه به معنای ارزشگذاریهای ذهن کهنه و حیوانی ماست که حفظ وضعیت موجود را بر دستیابی به هر وضعیت دیگری ترجیح میدهد و از هر ناشناختهی تجربه ناشدهای میترسد. منطق میخواهد جان ما را حفظ کند. نه اینکه آیندهی ما را بسازد.
بدون منطق بودن به معنای ضدیت با منطق نیست. بلکه به معنای بودنی فراتر از منطق است. انسانی که در ذهن خود رویا میپروراند، ضد منطق نیست. اما پا از زندان تنگ و حقیر منطق بیرون گذاشته است. همچنانکه آنکس که عاشق است، منطق را رد نمیکند. اما منطقی دیگر برای خود میسازد. منطقی که هر عاشق دیگری میفهمد و منطقی بودنش را تایید میکند.
با این تعریف که من میگویم و میفهمم، متابعت مطلق با مرده بودن فرقی ندارد. درست مانند یک پر که بر دامن باد، میچرخد و میرقصد و میرود. مقصد کجاست؟ ناکجاآباد. چه بر سرش میآید؟ مهم نیست. هر چه بادا باد!
این نوع انسانها، همانهایی هستند که Asch از آنها نام میبرد و برایشان آزمایش طراحی کرده است:
چهارده نفر را مینشاند و از قبل به آنها میسپرد که اگر از شما پرسیدم خط سمت چپ با کدام خط برابر است، بگویید C. و بعد نفر پانزدهم که از همه جا بی خبر بوده وقتی نظر چهارده نفر دیگر را میشنود، او هم میگوید: C.
این آزمایش شکلهای مختلف تکرار و تایید شده است. تنها تفاوت جدی در این است که برخی از ترس مسخره شدن یا طرد شدن میگویند C و برخی دیگر با این حجم تکرار، واقعاً طول خط سمت چپ را مساوی C میبینند و چشمشان هم یاد میگیرد که آن دو خط نابرابر را برابر ببیند.
این جنس از متابعت، همان Conformity و هم شکل دیگران شدن است. همان راهکار معروف و قدیمی که میگفت هم رنگ جماعت باش که رسوایی ترسناکتر است و ما آن را به فرزندان و اطرافیانمان هم تجویز می کنیم! این همان چیزی است که من از آن نفرت دارم و شاید به همین دلیل است که جملهی چهار کلمهای بالا برای من جذاب و دوست داشتنی است.
اما سوال اینجاست:
آیا واقعاً عصیان، راهکار توصیه شدهای است؟ آیا میتوان گفت که انسان بودن با عصیان کردن آغاز میشود و قبل از آن، هر چه هست صرفاً یک حیوان دوست داشتنی است که البته به قدرت تکلم نیز دست یافته است؟ اینها را نمیدانم. احتمالاً باید فیلسوفها بیایند و حرف بزنند. فیلسوفها – یا لااقل بسیاری از آنها – کسانی هستند که می توانند در مورد موضوعاتی که هیچ تاثیری بر هیچ چیز ندارد، فکر کنند و حرف بزنند و این مهارتی بس شگرف است که از من ساخته نیست.
اما یک چیز را حس میکنم و باور دارم. اینکه بین متابعت و عصیان، خط سومی هم هست. خط تطبیق پذیری.
قبلاً هم گفته بودم که اکثر تعاریف جدید هوش، به نوعی مفهوم تطبیق پذیری را در خود دارند. هوش هیجانی شاید بهترین مثال باشد. تطبیق دادن خودمان با حال و هوای محیط و حس و حال طرف مقابل. حتی درک حال خودمان و تطبیق دادن رفتار و گفتارمان با حال درونیمان.
تطبیق پذیری به معنای ضعف نیست. بلکه میتواند قدرت تغییر محیط را به ما اعطا کند. چنانکه آنها که هوش هیجانی بیشتری دارند و تطبیق پذیرتر هستند، قرار نیست تابع دیگری و دیگران باشند. بلکه قرار است بیشترین تاثیر و تغییر را در طرف مقابل و محیط اطراف خود ایجاد کنند.
باز هم قبلاً گفته بودم که لااقل در تعریفی که من میفهمم، دایناسورها قوی بودند. اما هوشمند نبودند. چون با محیط اطراف خود تطبیق پیدا نکردند و حذف شدند. انسانها هوشمند بودهاند چون توانستهاند طبیعت و آسمانها و زمین را تسخیر خود کنند.
اگر در اثر اشتباهات انسان و خیانت به طبیعت، نسل ما از روی زمین حذف شود، مورچهای که پیروزمندانه بر فراز تپهای میایستد و به زمین بی انسان نگاه میکند، هوشمندی خود را به اثبات رسانده است.
اختراع خودرو و هواپیما و کامپیوتر و هزار چیز پیچیدهی دیگر، نشان از هوشمندی نیست. تنها نشان از توانایی ابزارسازی دارد. ابزار هم قرار است زندگی را سادهتر و شیرین تر کند و به بقای نسل ما کمک کند.
اگر مورچه یا موریانه، با ابزارهای سادهتر، بقاء نسل خود را تضمین کنند و ما با ابزارهای خود منقرض شویم، هوشمندتر نبودهایم. تنها قدرتمندتر بودهایم. همچنانکه هنوز هم که هنوز است، کسی در قدرت دایناسورها تردیدی ندارد!
اما سوال اینجاست که مرز بین متابعت و عصیان و تطبیق پذیری کجاست؟
آنکس که مسیر آموزش رسمی را میرود و برای کسب لبخند و احترام دیگران سالهای سال پشت میز و نیمکت مینشیند و متابعت مجسم است، چقدر آرام و راضی خواهد بود؟ چقدر انسان خواهد بود؟
آنکس که هرگز به مدرسه نمیرود و هیچ نظمی را نمیپذیرد و در کوچه و خیابان میماند و حتی شاید معتاد و مست، بمیرد و خود را عصیان محض بداند، کجا خواهد بود؟ چقدر آرام و راضی خواهد بود؟ جز اینکه عصیان در اوج خود به نابودی میکشد؟ و جامعه، هر عصیان گری را همچون سلولی سرطانی از خود خواهد راند؟
تطبیق پذیری کجای این ماجراست؟ برای کسی که از یک سو نمیخواهد ماهی قرمز مردهی تنگ نوروزی باشد و از سوی دیگر نمیخواهد با بیرون پریدن از تُنگ، همین فضای تَنگ را هم ببازد، انتخابها چگونه باید باشد؟
این سوال جواب سادهای ندارد. اما من همیشه با خود گفتهام، عصیان کردن تا مرزی که خطر طرد را جدی نکند، میتواند آخرین مرز تطبیق پذیری باشد. دنیا را چنین افرادی ساختهاند و غیر از این هر چه بوده، یا ماهیان مرده و خفته در ته تنگ بودهاند و آنها که با تنهایی و طرد، زندگی را به همین ماهیان مرده واگذار کردهاند…
آیا می توان فرموده مولی را به این مقاله افزود ؟ مامور نباش و معذور.
با سلام و احترام
جناب شبانعلی عزیز من نیز همانند تمام کسانی که در فاصله بین عصیان و متابعت در زندگی روزمره خود درگیر هستند از مطلب بالا استفاده کردم .به نظر من هم حد بین این دو هوشمندی میتونه باشه.خواهشمندم مارو بی نصیب از مطالب اینچنینی نکنید.
سلام جناب شعبانعلی عزیز
این نوشته برای فروردین ماه است و من در شهریور ماه این نوشته خواندم
آب کم جوی تشنگی آور بدست
امروز من واقعا تشنه این مطلب بودم و خوشحالم که این درس را فهمیدم.
تشکر
محمدرضای عزیز
من معمولا وقتی وارد محیط جدید و نا شناخته میشوم ابتدا سعی در شناخت تمام جوانب وجزییات میکنم و بعد از ان با تغییرات خیلی کوچک شروع میکنم ولی هدفم بزرگتر است. بعد از مدتی هدفم محقق میشود.
من هم خودم را عصیانگر میدانم.شاید اشتباه میکنم؟
با سلام و عرض تشکر برای همه ی مطالب خوبتون که به نوعی سبک زندگی موفق را تبیین میکنه .
وقتی وارد محیط جدیدی میشم هر چیزی که با منطق خودم سازگار نباشه رو نمی پذیرم ، حاضر نیستم زیر سلطه کسی برم ، همیشه آدم عصیانگری هستم این باعث میشه تا حدی منفور باشم ،( البته منظور از عصیانگری بی منطقی نیست) ولی این باعث میشه تا همیشه از نظراتم برای تغییر و رفع کاستی ها استفاده بشه البته اگر از اون محیط طرد نشم که مطلب شما به درستی این مطلب بیان میکنه !
محمدرضا، حرفات رنگ و بوی حرفای دکتر شریعتی را داره و از همون جنسه. همونقدر ایمان و عقیده و بی پیرایگی ازش به مشام میرسه که از حرفای دکتر میشنیدم. حین خوندن این پستت و پست های دیگرت و خیلی وقت ها هنگام گوش دادن فایل هات سرم را به نشانه فهمیدن اون مفهومی که پشت حرفاته، اون حرفی که از دلت میاد و چه خوب به دل می شینه، متناوبا بالا و پایین می برم.
چقدر عالیه و چقدر حس خوبی میده فهمیدن عمیق حرفای یکی.
با سلام و تشکر از مطرح کردن این موضوع
استاد عزیز خوندن مطلب شما موضوعی را بر ام تداعی کرد که در بسیاری از موارد باهاش مواجه میشم.وقتی فردی وارد یک محیط جدید میشه و به هر دلیلی نمیخواد یکسری نرمها و استاندارهای اون محیط را بپذیره و به عبارتی نمیخواد خودش را با همه قوانین اون سیستم هماهنگ کنه ( مثلا به این دلیل که فکر میکنه اشتباه هستند) در ابتدا این کار به نوعی عدم انطباق پذیری یا حتی طغیان محسوب میشه. ولی از طرفی اگه قرار باشه تغییراتی در اون محیط ایجاد کنه اول باید خودش را انطباق بده تابا مقاومت روبرو نشه و توسط اجزائ محیط دفع نشه و این انطباق پذیری خودش شکل و ماهیت قضیه را عوض میکنه انگیزه ها را کاهش میده و خودبخود اینرسی ایجاد میکنه که با هدف اولیه در تضاد هستش.لطفا در صورت امکان در این مورد هم نظرتون را بفرمایید.
سلام فکر میکنم درک تطبیق پذیری تا حدی سخت می باشد و شاید اگر این مطلب بیشتر به آن می پرداخت و با مثالهایی از تجربیات مختلف حتی مثالهای تاریخی و آشنا فهم مطلب راحت تر می شد به هرحال عصیانگری هزینه هایی دارد و هر کدام از ما شاید خیلی ناچیز مرتکب شده باشیم و هزینه کوچکی هم داده باشیم و دیده ایم چقدر فشار بر آدم وارد می شود.
از شما استاد خوبم به خاطر مطرح نمودن این مطلب سپاسگزارم مطالعه این مطالب باعث میشود ما جایگاه خود را پیدا کرده و خود رابهتر بشناسیم.
درود
“اینها را نمیدانم. احتمالاً باید فیلسوفها بیایند و حرف بزنند. فیلسوفها – یا لااقل بسیاری از آنها – کسانی هستند که می توانند در مورد موضوعاتی که هیچ تاثیری بر هیچ چیز ندارد، فکر کنند و حرف بزنند و این مهارتی بس شگرف است که از من ساخته نیست” !!!! واقعا؟؟واقعا به همچين چيزي معتقديد؟
مبناي علوم انساني فلسفه هست, بدون فلسفه ما هيچ پيشرفتي در شاخه هاي متعدد علوم انساني مثلا همين MBA نداشتيم!فلسفه مادر علوم انسانيست!بايد نگاهي ژرفتر داشت به نظرم!
سلام خوندم فکر کردم و لذت بردم
با سلام
مرزی را که تعریف کرده اید اندکی محافظه کارانه و در تناقض با نمونه های تاریخی و انتزاعی بسیاری می بینم که از خودتان و بزرگانی همچون خودتان شنیده ام
چگوارا، گالیله، مرد فاضلی که مار را مار نوشت در برابر فریبکاری که به جای نوشتن، در اثبات حقانیتش مار را نقاشی کرد
به نظرم هنگامیکه دلایل باوراننده و شواهد متعدد در تایید باور خود و جاهلانه بودن محیط می بینی بایستی عصیان کنی و از خطر طرد شدن نیز نهراسی
البته خوشحال می شوم اگر مخالفید جملات باوراننده شما را بشنوم استاد گرانقدر
من با حرف شما موافقم اما تصور می کنم این جمله “عصیان کردن تا مرزی که خطر طرد را جدی نکند، میتواند آخرین مرز تطبیق پذیری باشد.” هم به همین راحتی قابل تفسیر نباشه. طرد شدن در وقت عصیان شاید حتی اجتناب ناپذیر باشه. به هر حال همیشه عده ای هستند که جلوگیری از عصیان رو وظیفه ی خطیر خود می دونند. من فکر می کنم سوالی که برای هر عصیان گری در این مواقع مطرح هست اینه که طرد شدن از طرف چه کسانی؟ و ارزش گذاری ما برای اون افراد. گاهی وقتها گروه کوچیکی از آدما و تعلق خاطر بهشون می تونه برای فرد ارزشش از همه ی افراد دیگه تو جامعه پر رنگ تر باشه. من فکر می کنم امثال چگوارا برای ارزش زیادی که برای همین گروه کوچیک قائل بودند بلند شدند و طرد شدن از طرف عده ی قدرتمند زیاد دیگه ای رو به جون خریدند.
مثال مورچه، مثال بسيار هوشمندانه اي بود براي تطبيق پذيري گويي اينكه اين موجود جاندار كوچك توانايي هاي بسيار عجيبي دارد.
ذره اي شيريني را از فاصله اي بسيار بعيد(بعيد در مقياس جثه مورچه) بدون هيچ راه ارتباطي چنان سريع رديابي مي كند و اين مسافت بعيد را با چشم نابيناي خود چنان سريع طي مي كند و دوستان خود را خبر مي كند كه درك چگونگي اش بسيار سخت است و اين خاصيت هوشمندي مورچه است يا توانايي؟
یک ماده ای از خودشون ترشح می کنن وقتی غذا پیدا می کنن و این از زیر بدنشون روی زمین می مونه وقتی مسیر رو طی می کنن، بعد مورچه های بعدی نقطه به نقطه این خط رو ردیابی می کنن و طی می کنن، در نتیجه مسیر پس از مدتی به کوتاه ترین مسیر ممکن تا غذا تبدیل میشه، تصور کنید یک خط خمیده بکشید و بعد از ابتدا تا انتها نقطه به نقطه به هم وصلش کنید، بعد این کار رو تا چند بار انجام بدید مدام مسیر کوتاه تر میشه. فهم این رازها مثل مشاهده ی لبخندهای ملیح خالق هستی می مونه.
بسيار زيبا و پرمغز هرچند بنظربنده در اين مقاله دو موضوع جداگانه را بررسي كرده ايد موضوع اول تكرار كلام فلسفي ديگران بدون درك معنا و بسط مفاهيم قابل برداشت ان ولي موضوع دوم مبحث متابعت …اپيدمي جامعه اي است با تفكر همگرا …
بسیار تفسیر و بحث و تحلیل جلابیست از تلاشتان برای آگاهی دادن به به ما سپاس گذارم .
آقای شعبانعلی سلام
من همچنان خواننده خاموش روز نوشته هاتون هستم اما بخاطر وقت و زمانی که صرف نازنین زهرا میکنم خیلی فرصت کامنت گداشتن ندارم اما این نوشته شما تاثیری عجیب داشت در واقع اعترافات سه گانه شما من رو به فکر فرو برد که اگر به راستی روزی تمام جمله ها و نوشته های حکیمانه ای که در ذهن من یا گوشی تلفن همراهم یا دفترچه یادداشتم …تلنبار شده رو از من بگیرند آیا چیزی از کوزه تفکر من تراوش خواهد کرد یا نه؟ با خودم فکر کردم که این روزها دچار تنبلی ذهن شدم و خودم رو به زحمت فکر کردن!نمیندازم با وجود این شبکه های اجتماعی تنها زحمتم شده کپی پیست یا فوروارد کردن!!! و اگه همینطور پیش بره ذهنم کاملا منجمد خواهد شد ممنونم که با شجاعت اعتراف کردید و چشمان من رو باز…
واما در بحث دوم درباره متابعت تطبیق پذیری عصیان هم از نوشته هاتون استفاده کردمم یادم نمیاد کی و کجا و تو چه کتابی اون جملات استیو جابز رو خوندم اما جالبش اینه که طبق عادت قدیم توی دفترچه یادداشتم بود شاید شاید اندکی آشنایی با این تعاریف تونست به من کمک کنه که خیلی زود و خیلی راحت شرایظ نازنین زهرا رو درک کنم و قبولش کنم و برای بهتر کردن شرایظ زندگیش تلاش کنم . من بخاطر شرایط نازنین زهرا با مادران زیادی در ارتباطم که بچه های خاص دارن و در این بین بچه هایی موفق ترند که مادرانشون توانستند روابط درستی بین شرایط و موقعیتی که در اون هستند ایجاد کنندو خودشان را کاملا با حال و هوای محیطی که در اون قرار گرفته اند تطبیق دهند و در رفتارنیزتا حدودی عصیانگر باشند البته تا همان تا مرزی که از صفحه طرد نشوند چنین مادرانی هیچوقت منتطر نمینشینند تا جامعه و اطرافیان برای اونها نسخه تجویز کنند بلکه…
بودنی فراتر از منطق…
عالی بود مثل همیشه
درود به جناب شعبانعلی
بابت این مطلب بسیار به ظاهر مفید ممنونم. ارزو دارم بتونم در موردش خوب فکر کنم ببینم چیزی متوجه میشم یا خیر. بدلیل اینکه خودمم توی این سالها دارم عصیان ها و متابعت هایی از خودم
ضمن عرض سلام ، موضوع موردبحث ازمباحثی است که موردعلاقه من است ، ا
ما در مورد نوشتن متاسفانه تلاش کمی داشته ام ضمن اینکه همیشه دوست داشته ام که بنویسم ، خواندن این مطلب خود میتواند انگیزه خوبی برای این کارباشد ،راستی دوست عزیزم من هم خود را جز عصیانگران میدانم وتا اینجای زندگیم بدینگونه بوده ام ، ازشما ممنونم برای نوشته های عمیقتان
امشب که مجموعه کلاه قرمزی نگاه میکردم بین شخصیت های عروسکی “جیگر “بود که ساز مخالف با بقیه وحرف درست رومیزد بخاطر همین از دست بقیه کتک میخورد،این مجموعه نمایشی طنز خیلی به زندگی ما آدما شبیه
تجربه ای که شاید سهم خیلی از ما در محیط کارمون باشه وبدلیل اعتراض به صورت محترمانه حتی تهدید هم شدیم،من هنوز هم این مرزبندی ونوع برخورد درموقعیتی که عاشق شغلت باشی و نتونی از کارت استعفا بدی و مجبور باشی در کنار کسی کار کنی که مدیرت باشه وانتقادت رو به شکل بدی (تهدیدو….)جواب بده رو نمیفهمم….
سلام
دو ماهی هست که با شما از طریق سایت آشنا شدم، فقط میخوام اینو بگم که هر موقع مطلبی از شما میخونم احساس خوبی بهم دست میده و کلی اطلاعات کسب میکنم ، ولی تا الان کامنتی نداده بودم ، با خوندن مطلب امروز، خودم رو “وادار” کردم تا از طریق این کامنت ، نظر و احساسمو ابراز کنم ، و ازتون تشکر کنم .
ممنون
سلام 🙂
در مورد اعتراف اول این کلیپ رو ببینید لطفا :
http://www.aparat.com/v/SLp4B/%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%85_%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA%DA%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%8C_%D8%AF%D8%A7%D9%88%D9%88%D8%AF_%D8%B3%DA%AF_%D8%AF%D8%B3%D8%AA!!(%D8%B4%D9%88%D8%AE%DB%8C_%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%85)
پیشنهاد خوبی بود ، منم سعی میکنم این کار رو انجام بدم حتما ، مثل اون راهکار یادگیری زبانتون که گفتید هر شب یک جمله انگلیسی بنویسید باید اینم جالب باشه 🙂
ضمن اینکه من هر شب دارم خاطره و دل نوشته های انگلیسی مینویسم.
عصیان برای من تداعی کننده به چالش کشیدن ، عصیان در برابر چه چیزی؟ باورهای کهنه و پوسیده ام. مثال می زنم: احساس ارزشمند بودن را با مسائل و افراد ربط دادن و یا باور بدنبال مقصر گشتن. حالا که می دونم جایی که مقصر هست محکوم هست و حکومت هم هست. محکوم نمی تونه تغییر کنه و هر وقت یقه خودم رو می گیرم بخشی از تمایلم رو دارم می کشم و اتفاقا تمایل همون چیزیه که برای تغییر بهش نیاز دارم! متابعت به نظر من تحت کنترل بودن هم هست. من بعنوان یک زن از نوعی قطع ارتباط واهمه دارم ترس از طرد شدن و ترس از شنیده نشدن و دیده نشدن .اینجاست که ممکنه هویتم رو از دست بدهم ، بی آنکه بدانم در ازای آنچه که داده ام چه گرفته ام و اما تطبیق پذیری به نظرمن با مفهوم پذیرش همراه و پیامد تغییر . من تحت تاثیر شرایط، زمان، مکان، موضوع، وضعیت و شخصیت هستم. می پذیرم سنم رو جنسیتم رو موقعیت جعرافیایی ام رو محدودیت ها ممنوعیت ها و محرومیت هایم رو . من اینطوری برای خودم تعریف می کنم در بیرون ( دنیای مادی) تابع شرایط هستیم و درون من باید تابع اصول باشد. اصول رو من برای خودم تعریف می کنم، دست از جنگ با خودم بر می دارم.همه چیز دائم در حال تغییر است پس تغییرات رو بشناسم و باهاشون همراه بشم.برای پذیرش خودم لازمه با خودم همدردی کنم، با واقعیت ها حتی اگر هم تلخ هستند همسو می شم.اصل: سعی نکنم خودم رو ثابت کنم چون اونوقت دیگری رو بی ثبات کردم.محکوم نکنم تا محکوم نشم.راجع به ضعف دیگران صحبت نکنم و همدردی کنم. درک می کنم اون کسی که داره اذیت می کنه همون کسی یه که داره اذیت می شه .مرز بین عصیان، متابعت وتطبیق پذیری رو اینطوری برای خودم تعیین می کنم: با تشخیص چه مسائلی قابل کنترل و چه مسائلی نیست و درگیر مسائل خارچ از کنترل نشدن. از آنجایی که باور دارم ضامن تغییر عشق است همینطوری که هستم خودم رو دوست داشته باشم، بکوشم با گوشم بشنوم با چشمم ببینم با فکرم بدونم و با قلبم بپذیرم.
سوال: از آنجایی که مطالب بیشتردر حوزه علمی هستند و گفته های من تجربی. نمی دانم با قوانین پیچ همسو هستند یا خیر ؟” یک برداشت آزاد از نوشته شما “
از تمامي خوانندگان عزيز پيشاپيش پوزش ميخوام . ميدونم چندان مربوط نيست.
پاره اي از مصاحبه با همسر دكتر علي شريعتي مرد عصيانگر چند دهه پيش. و معلم بي بديل تاريخ انسانيت.
«فکر میکنم اگر شوهرم کمک میکرد و اگر مجبور نبودم بار او را هم بکشم، اوضاع برای کارهای خودم مساعدتر بود ولی وقتی میگفتم باید امروز این چیزها را بخریم، میگفت چشم و بعد میرفت و غیبش میزد. خب من خیلی فرصت برای رویاپردازی نداشتم. شب میآمد و میدیدیم از وعدهها خبری نیست. حتی یادم هست بچه گوشاش درد گرفته بود. از شب تا صبح توی یک اتاق از ناله خوابش نمیبرد. فردا شب احسان خانه نبود و علی اصلا نفهمید بچه کجاست. بعد از دو روز گفت: پوران! احسان کو؟ اشکم در آمد و گفتم دو روز است که احسان بیمارستان است و گوشاش را عمل کردیم. دادم به آسمان رفت. این زندگی برای من فرصت تخیل نمیگذاشت. از وقتی احسان را حامله بودم دنبال این بودم که انگلیسی بخوانم اما تا الان هم این زبان را خوب فرانگرفتهام. هی کلاس رفتم و هیچ وقت فارغ بال نبودم برای این که تمرکز کنم و کار خوبی انجام دهم. من نمیتوانستم رویاپردازی کنم.»
.
از مصاحبه با پوران شریعت رضوی، همسر دکتر علی شریعتی
.
مجله اندیشه پویا، شماره ۲۴، نوروز ۹۴
در احراز اصالت متن كمي مشكوكم
ولي عميقا ياد رمان ” كيميا خاتون” نوشته ي خانوم سعيده قدس افتادم.
در اون رمان به زندگي زناشويي شمس تبريزي اشاره ميشه كه گويا
برخلاف شهرت عرفانيش چندان دلچسب هم نبوده.
البته تفكيك جنبه هاي مختلف زندگي افراد، خودش داستان مفصلي داره .
کلا روی خود خیلی از “شهرت های عرفانی” هم بحث های جدی و خاصی وجود داره!
سلام آقا مهران . اتفاقا بسیار مربوط و به موقع بود . اتفاقا” آرمانگرایان خود شیفته و خود هوشمند پندار , دن کیشوت وارانه در تلاش برای مثلا نجات انسان از جهل و هدایتشان به سعادت با حرافی و سفسطه و یارگیری از میان متابعان و مریدان آرمانگرا ,دائما عصیان میکنند و به دنبال ایجاد آرمانشهر توهمی خودشان زمین را به … کشیده اند.
سلام…
مطمئنا افرادی که تعادل را در زندگی خودشون حفظ میکنند هیچ وقت ماندگاری در تاریخ و ذهن مردم را تجربه نخواهند کرد..
و افرادی که نا متعادل میشوند و بر نکته ای خاص تمرکز میکنند … تا ابد با اون نکته آنان را خواهند یافت و شناخت…
تو یکی از مصاحبه های خود محمد رضا با امیر تقوی
لینک دانلود : http://radio.shabanali.com/steve-jobs-amir-taghavi.mp3
http://www.shabanali.com/ms/?p=4240
اگر اشتباه نکنم توضیح میدن که استیو هم به خاطر نامتعادل بودن و عصیانگریش دنیای پیرامون خودش رو تغییر داد…
قطعا افرادی به بزرگی استاد شریعتی باید از هزاران چیز عبور کنند تا به جایگاهی برسند که بتونن با قلمشون راه زندگی به ما آدم های متعادل نشون بدن…
اما خودشون…..
اتفاقا مطلب شما خيلي هم مربوط بود به كليت متن
شايد به نظر برسه اين مطلب نقد منفي است در مورد عصيانگري آقاي شريعتي اما از منظر ديگه، اين مطلب توصيفي است از متابعت محض همسرشون و عقده ها و دلخوري هاي حاصل از اون. خانم شريعتي هم ميتونست عصيانگر باشه، البته كه هزينه هايي هم بايد مي پرداخت كما اين كه بقيه عصيانگران -و خود آقاي شريعتي- پرداخته اند.
سلام
میشه لطفا راجع به این جمله یکم بیشتر توضیح بدید ؟
(عصیان کردن تا مرزی که خطر طرد را جدی نکند .میتواند آخرین مرز تطبیق پذیری باشد )
اینکه گفتید با دو سه صفحه نوشتن خودتان را “وادار” به فکر کردن می کنید واقعا درست بود، بخاطر اینکه من همیشه معتقد بودم نباید خودم را به هیچ چیزی “وادار” کنم و تنها کافیست معنای آن را درک کنم و بعد آن چیز اگر واقعا ارزشمند بوده باشد به خودی خود آنقدر برایم جذاب می شود که به هیچ نیروی محرکه ی اضافی ای چون “مجبور کردن نفس” نیازی نخواهم داشت، اما کم کم دارم می فهمم که اصلا اینطور نیست و من اشتباه می کرده ام، راه درست همین راه شماست.
انسان در بدست آوردن کامل هرچیز چند مرحله را طی می کند، و تنها یک مرحله ی آن حل یا کشف مساله از نظر فکری ست، در مرحله ی بعد فرد باید آن چیز را در طبع و احساس خودش هم حل کند، و اینطور نیست که مرحله ی اول خود به خود منتج به مرحله ی دوم باشد.
وقتی آن جمله را هم زمانی دوست می داشته اید که “من یک عصیانگر هستم” می توانم احساس کنم که این عصیان احتمالا رو به سوی هیچ حصاری جز حصارهای درونی خود شما نداشته تا دنیا را با تطبیق، به نحو احسن قلمرو حصارهای موردپسند خودتان بکنید و در هیچ حصار دیگری نیز نباشید.
عجیب که امروز داشتم نامه ی ۳۱ نهج البلاغه را می خواندم و باز هم همین مفاهیم با پختگی بسیاری چشم نوازی می کرد! امام علی(ع) در قسمتی از این نامه به فرزند گرامیشان می فرمایند: «عود نفسک التصبر علی المکروه»، یعنی حتی اگر وجودت از تبعیت چیزی درست _به هردلیل، مثلا دیدگاه جامعه_ محنت می کشد، تلاش کن تا با تصبر دربرابرش مقاومت کنی و نفس خودت را هم شکل آن بکنی و بالاخره به آن عادتش دهی، و در واژه شناسی اش هم تاکید می کند که تصبر با صبر یکسان نیست! و تصبر “وادار کردن خود” است تا آن زمانی که “اهل صبر” شوی. 🙂
من کسی بودم که همیشه از گیر افتادن در دام متابعت می ترسیدم . به خاطر همین ترس کم کم تبدیل به یک موجود عصیانگر شدم که داشت به مرزهای خطرناکی می رسید. ولی جلوش رو گرفتم و سعی کردم کنترلش کنم. این شد که تطبیق پذیری م بالا رفت.و الان از زندگیم به مراتب لذت بیشتری میبرم، از این که آگاهانه هر روز تمرین میکنم و پیشرفتم رو میبینم.
من مدتی میشه که نوشته های شما رو می خونم و در این سایت رفت و آمد! میکنم .هیچ وقت نظرم رو نمی نوشتم اما..این متن به قدری نزدیک به ذهن و روحم بود که به وجد اومدم و تصمیم گرفتم که احساسم رو با شما در میون بذارم.
بیانِ شما و طرز فکر شما، نیرو محرکه و تلنگر بسیاری از روزهای من شده.
مرسی.
حدود ده روز است که هر روز تصمیم گرفتم ۵۰۰ کلمه بنویسم. وبلاگی درست کردم و اونجا نوشتههام رو میذارم. امروز داشتم فکر میکردم اینکه در مورد عبارات قشنگ پانصد یا گاهی هزار کلمه مینویسم آیا از کمبود موضوع است یا نه؟! امروز با این نوشته شما به جوابم رسیدم. ممنونم
من فکر میکنم در شکستن خیلی از هنجارها و سنتهای غلط جامعه مدیون اونهایی هستم که مرز تطبیق پذیری رو رد کردن و در واقع طرد شدند، اما در نهایت باعث تغییر تفکر جامعه شدند. هرچند من خودم شهامت رد شدن از این مرز رو ندارم ولی همیشه خیلی از این افراد رو تحسین کردم.
منفی دادم، علتش رو هم می نویسم، از منفی های بی کامنت چندان خوشم نمیاد.
شکستن سنت های غلط ملزوم حتمی رد شدن از مرزها نیست، جوری که از تنگمان بیرون بیافتیم.
سلام دوستان عزیزم
سلام به دوستان خوبم آمیتیس و مجتبی گرامی
دوست خوبمون مجتبی
من یه پیشنهاد دارم براتون ، بهتر نیست بدون اینکه منفی بدی، نظرت رو می نوشتی؟
توی این خونه ای که از هر دری سخنی آموزنده نوشته می شه و پایه و اساسش روی آگاهی و دانستن و صلح و مهرورزی هست، فکر می کنم بهتره با همدیگه مهربونتر رفتار کنیم.
راستی دوست فرهیخته، از اون کامنتت خیلی ممنونم . واژۀ تبصر و صبر و تفاوتشون برام جالب و آموزنده بود.
شاد و امیدوار باشید.
سلام
نوشتۀ خودمو تصحیح می کنم:
واژه تصبر درست است.
سلام. راستش من از منفی انقدر منظور بدی نداشتم، صرفا منظورم مخالفت بود. نه بیشتر، منتهی حالا اگرکه احساس کنم از منفی در نظر اکثریت افراد چنین مفهوم خاصی وجود داره، از این به بعد بدون منفی زدن مخالفت هام رو _درصورت وجود_ می نویسم.
سلام دوستان عزیزم
سلام مجتبی گرامی
به گمانم پاسخم به عقیدۀ شما دوست عزیز، پاسخ به دوستان دیگرم هم هست. به خاطر همین گرفتن وقت گروه بررسی کامنتها رو جایز دونستم. با این حال، ممنونم از همگی شما عزیزان.
به نظرم، شما نیز همانند آمیتیس عقیدۀ خود رو مطرح کردید و صرفا اعلام دیدگاهتون، مخالفت با ایشان رو نمی رسوند. این درحالی است که این رو در ذهن من تداعی کرد که نظر شما در راستای نظر ایشون است و چه خوب که هر فرد بتونه نظر خود رو آزادانه ارائه بده و اگه گفتگویی صورت می گیره به نتایج مطلوبی هم برسه.
منظور من از نوشتن کامنت قبلیم، مخالفت شما نبوده و حتی شما با اومدن و توضیحات خودتون هم نشون دادید که اهل گفتگوی سازنده هستید و اغلب منفی هایی که به کامنت ها در این خونه داده می شه – که تعدادشون ناچیز هست – به نظرم از طرف اشخاصی است که تمایلی به گفتگوی بیشتر ندارند و یا دلائل خاص خودشون رو دارند که من نمی دونم ولی، حضورشون باعث رنگین شدن سفرۀ این خونه می شه!
به هر حال توی اجتماعی که ما زندگی می کنیم – حتی توی این خونه – افراد با سلائق و عقاید مختلقی وجود دارند که نمی شه همه رو همسو کرد و فقط می تونیم این افراد رو نیز بپذیریم و کمک کنیم به همدیگه تا کمی از سطح مردم عوام فاصله بگیریم و در راه رشد و تعالی خودمون و دوستانمون قدم برداریم.
ممنون و خوشحالم که تو دوست عزیز اومدی و در مورد نظرت توضیح دادی.
به نظرم این گفتگوهای شفاف نیز قدمی است به سوی زندگی آرام، شاد، منطقی و دوست داشتنی تر که به رشد و بهبود زندگی مون کمک خواهد کرد.
شاد و امیدوار باشید.
سلام استاد مهربانم
امروزم درس مهمی از شما گرفتم اینکه همواره خودم ره نه منطقی میدانستم نه تابع و دراین میان خودم ره کشف نکرده بودم با خواندن این درس زندگی مرا به خودم شناساندی.ترا سپاس که مرا با خدایم نزدیکتر نمودی.
خداوند پناه تو باد.
ونگوگ كه مطرود جامعه بود و به قول شوپنهاور ” مارجينال” محسوب ميشد، از بزرگترين تاثيرگذاران ادوار هنر محسوب ميشود.
همينطور ادوارد مونك ، شوپن ، پروست ، رامون كاخال و ……. كه در عين طرد شدگي سازنده ي تاريخ بودند.
نميدونم اينها در خط كشي سه گاه كجا جاي ميگيرند؟
متن تون عالی بود … متشکرم 🙂
به نظر من هیچکدام از سه کلمه ی متابعت، عصیانگری و تطبیق پذیری به ذات بد نیستند و کاملا اقتضائی هستند.و اگر انقدر انعطاف داشته باشیم که بتوانیم هر سه مشخصه را در خودمان به شکل درست شکل یا رشد بدهیم موفق تر خواهیم بود. بعضی وقت ها انقدر تابع دیگران هستیم که شاید این متابعت از وابستگی یا دوست داشتن نشأت بگیرد و ناخوداگاه مارا آزار بدهد که در نهایت یک زمانی منجر به عصیان میشود! شاید عصیان مخرب!خوب است که همیشه هوشیار باشیم که چرا تابعیم چرا عصیان میکنیم و چرا ترجیح میدهیم تطبیق پذیر باشیم.
شايد بتونم خلاصه ي گفته هاي شما رو در عبارت “هگل” خلاصه كنم :
“وقوف پيش از عمل”
نميدونم تا چه حد دركم درست بوده؟
آقای شعبانعلی
پر هیجان و با اشتیاق ،قصد کردم من نیز خود را در سه کلمه توصیف کنم،
چیزی به فکرم نرسید. عرق شرم بر چهره ام نشست.
تصمیم گرفتم دگرباره ،شما را در سه کلمه توصیف کنم.
نه تابع ، نه عصیان گر و نه تطبیق پذیر به ذهنم خطور نکرد.
من شما را بدین شکل می بینم ،
شما “بذر افشان انسانیت” هستید.
عجیب با این متن ارتباط برقرار کردم
تنبلی با عصیان فرق دارد.نظمی دگر ساختن با بی نظمی اجتماعی فرق دارد.
“دىروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زان سان…ولی آینده ماراست” (حسین منزوی)
چقدر این نوشته منو به فکر برد… فقط من همیشه یه سوال داشتم اینکه ما میفهمیم درست اینه، اما مسیر رسیدن بهش چیه؟ من به نظرم همون ماهی قرمزه تنگم، و همیشه این قضیه آزارم میده…
ماهی قرمز تنگ بلور، آزار نبین، در وقت غم هایت بدان که این تنگی که در آن هستی لهو و لعبی بیش نیست، و دروقت شادی هایت بدان که باید جوری زندگی اش کنی که گویی تا ابد زنده ای، و اما در هیچ لحظه نیز فکر آماده بودن برای دریا را از سرت بیرون نکن، به صاحبت ایمان داشته باش، و به دریای فردا…
این فیلم تد را جدا به شما توصیه می کنم، به خصوص که آخرش هم به همین دنیای ماهی قرمز های زیبای تنگ بلوری مربوط می شود که من و شما همواره دوستشان داریم:
http://www.ted.com/talks/barry_schwartz_on_the_paradox_of_choice
سلام و عرض ادب
به نظرم ميرسه شخصي كه مفهوم “عصیان کردن تا مرزی که خطر طرد را جدی نکند، میتواند آخرین مرز تطبیق پذیری باشد” رو خيلي خوبه فهميده باشه ، انسانيه كه كاملا به مركز كنترل دروني و مفهوم عزت نفس اعتقاد و تسلط داره و با اون همه تصميم هاي تحول آفرين رو در رابطه با خودش و ديگران ميگيره .
سلام محمد رضا جان
بین متابعت و عصیان گفتی تطبیق پذیری و مفهوم تطبیق پذیری رو در تعارف هوش بیان کردی،دایناسورا رو می فهم که شاید سرکش شدند و منقرض،اما ماهی گلی شاید واقعاً حافظه اش ۳ ثانیه بعد پاک میشه و این همون روش تطبیق با شرایطش، یه جای گفتی خدا کم پیش میاد نعمت هوش و تمرکز رو یکجا به یه نفر بده ، یاد برنامه ماه عسلت افتادم که اونجا علی ضیاء گفت من عاشق ماهی گلیم .به نظرم متابعت،عصیان و تطبیق پذیری رابطه مستقیمی با حفظ امنیت و در نهایت حس خوب داره
که اونم بستگی به ذهن فرد داره،یکی دنبال امنیت و همین رو حس خوب فرض میکنه و یکی دنبال لحظه ای که حس خوب داشته باشه تحت هر شرایطی و یکی خودش رو در معرض نا امنی مقطعی قرار میده و تو ذهنش همیشه حس خوب رو دنبال میکنه تا پایدار بشه.
نوشته خیلی جذابی بود محمدرضا مخصوصا آزمایش Asch که فهمیدم بخش های بزرگی از زندگیم جزو اون چهارده نفر اول بودم که هر چه بقیه می گفتن درسته شده قطب نمای زندگیم و بخش های هم که اون نفر پانزدهم بودم و خیلی کم جرات کردم جدا باشم ولی امیدوارم محمدرضا بشم یه نفر شانزدهم که توانایی کشیدن یک خط دیگه رو “هم” داشته باشه.
خیلی از این منفی هایی که به کامنت ها می دهند نیز همان آزمایش Asch را ثابت می کند.
بنده مثبت دادم، و امیدوارم که در این راهی که گفتید موفق باشید.
این مطلب من را یاد شعری از
Dylan Thomas
انداخت که اینطور شروع میشود
Do not go gentle into that good night, Old age should burn and rave at close of day; Rage, rage against the dying of the light.
سلام به دوستان
هر خطِ این متن ، به نظرم میتونه موضوع یک انشای بلند بالا باشه و خیلی قابل تامل هست .
اون جایی که همرنگ جماعت شدن رو مطرح کردید ، ناخودآگاه به یادِاون تمثیل افتادم که “وقتی همۀ آدم ها مبتلا به جذام (Leprosy) باشند ، اون فردی که سالم هست و مبتلا نشده ، به دلیلِ اینکه با بقیه تفاوت داره ، جذامی به نظر میرسه” .
از پیشنهادِ خوبی که برای نوشتن (حداقل سه صفحه ای) دربارۀ جملاتِ زیبا و حکیمانه دادید بی نهایت ممنونم . واقعاً یکی از دلایلی که از شبکه های اجتماعی حسابی فراریم می کنه ، همین تکرارهایِ طوطی وار و بدون عمل و پشتوانۀ همین جملات و عباراتِ حکیمانه و از افرادی مثل پروفسور سمیعی ، حسین پناهی ، دکتر شریعتی و . . . هست که در پست هایِ دیگه هم به این مطلب اشاره کردید . امیدوارم با این راهکاری که پیشنهاد کردین ، بتونم این جملات و عبارات رو از شعار به شعور تبدیل کنم و به جایِ تکرارِ هزاران هزار جمله (طوطی وار) ، باور داشته باشم به چند تا از این جملات و بتونم منشا عمل باشم .
در خصوصِ تطبیق پذیری و مرزِ بینِ متابعت و عصیان هم فکر می کنم خیلی جایِ حرف داره و یه جورایی به یادِ نطقِ اولِ فایلِ استیوجابز در رادیو مذاکره افتادم که از طریقِ این لینک http://radio.shabanali.com/steve-jobs-amir-taghavi.mp3 قابل شنیدن هست :
“این خطاب به دیوانگان است ؛ کسانی که با دنیای اطراف خود تطبیق ندارند ، عصیان کنندگان ، مشکل سازان ، وصله های ناجور ؛ کسانی که همه چیز را متفاوت می بینند ؛ کسانی که علاقه مند به قوانین نیستند ؛ کسانی که برای وضعیتِ موجود ، احترامی قائل نیستند ؛ شما می توانید از آنها نقلِ قول کنید ؛ می توانید مخالفِ آنها باشید ؛ می توانید آنها را تقدیس یا تحلیل کنید اما هرگز نمی توانید آنها را نادیده بگیرید . زیرا آنها همه چیز را تغییر می دهند ؛ آنها نژادِ بشر را به جلو می رانند . با وجودی که برخی آنها را دیوانه میدانند ، ما آنها را نابغه می دانیم ، زیرا تنها دیوانگانی که باور کنند می توان دنیا را تغییر داد ، در نهایت دنیا را تغییر خواهند داد .
Because the people who are crazy enough to think they can change the world , are the ones , who DO ”
فکر می کنم عصیانگری و عدمِ تطابقِ ظاهری با محیط و به نوعی هنجارشکن بودن ، میتونه ، رازِ بقا و جاودانه شدن باشه ؛
تطبیق پذیری ، به نوعی ، تغییرِ دائمی و ممتد رو به ذهن تداعی می کنه چون برایِ بقا و ماندگاری ، فکر می کنم ، باید به درستی و در زمانِ مناسب و طیِ شرایطِ مناسب ، تغییر کرد و این کار ، با شناختِ درست از تغییراتِ محیط و عواملِ بیرونی و آگاهی ، قابلِ انجام هست .
پی نوشت :
یه روزی یکی از دوستانم که نزدیک به هزار دوست در فیسبوک داشت جملۀ تکان دهنده ای نوشت ، البته اون مطلب رو به شوخی نوشته بود ولی خیلی پر مفهوم بود . اون دوستم نوشت : ” وقتی واردِ فضایِ فیسبوک میشم ، میبینم همۀ دوستام دارن جملاتِ حکیمانه و پر مغز و عالمانه و . . . مینویسن و همه فرهیخته هستن . پیش خودم فکر می کنم یعنی از بین اینهمه دوست که من دارم ، یه نفرش هم آدم عادی و معمولی نیست ؟ ” البته اون دوستم از عباراتِ دیگه ای استفاده کرده بود که ترجیح دادم ، تغییرشون بدم
به نظر من تطبیق پذیری می تونه یه هنر خیلی بزرگ باشه که به قدرت و توجه و ممارست زیادی از طرف انسان نیاز داره.
شاید … برای همینه که نیچه از “ابرانسان” نام میبره و در مورد ابر انسان، تعبیر “دریا” رو به کار می بره و میگه انسانها مثل رودی آلوده هستند و دریا میتونه این رودهای آلوده رو بپذیره و آلوده نشه و میگه: ابرانسان همون دریاست …
و شاید بتونم ربطش بدم به اینکه گفتید: “تطبیق پذیری به معنای ضعف نیست. بلکه میتواند قدرت تغییر محیط را به ما اعطا کند…”
و چه خوب گفتید که : “عصیان کردن تا مرزی که خطر طرد را جدی نکند، میتواند آخرین مرز تطبیق پذیری باشد.”
فکر می کنم … متابعت از جایی میاد که انسان حاضر نیست به هیچ وجه، منطقه ی امنش رو ترک کنه. و عصیان از اونجا میاد که به هیچ وجه به منطقه ی امنی اعتقاد نداره .
من با “تطبیق پذیری” به یاد “انعطاف پذیری” هم می افتم … و حتی به یاد “قدرت پذیرش” (البته تا حدی که ارزشهای شخصیِ اون انسان بهش اجازه بده)… نمیدونم چقدر درسته یا نه…
ولی فکر می کنم مثل همون درختی می مونه که اگه بخواد در مقابل طوفان های سهمگین، خشک و سخت و بدون انعطاف باشه، به زودی شاخه هاش در هم شکسته میشه، ولی اگه انعطاف داشته باشه و با طوفان حرکت کنه، بعد از پایان گرفتن طوفان بدون اینکه مشکلی براش پیش بیاد سالم بر جای خود باقی میمونه.
به نظر من «بودن در طیف تطبیق پذیر بودن تا مرز عصیان» ( عصیان در برابر چیزهایی که برخلاف ارزشها و استانداردهای خاصِ یک انسان، بهش تحمیل میشه)، میتونه از او، موجود قدرتمندی بسازه که به طور تمام و کمال زندگی کنه و به خودش و زندگیش حس خوب و رضایتبخشی داشته باشه و حتی جهان اطرافش رو هم تحت تاثیر جوهر وجودی خودش قرار بده …
اولين بار عصيان رو از شما در ويدئويي كه از استيو جابز گذاشته بودين به عنوان خصوصيت فردي شنيدم .
اينكه يك عصيان كننده بتونه خودش رو با بقيه تطبيق بده بنظرم با فلسفه ي وجودي عصيان در تعارض هست.
و به نظرِ من اين خصوصيات طيف نيست كه بشه در ميانه ي مسير تطبيق پذيري رو تعريف كرد مثلاً ” عصيان كننده ي منطبق”
به اين ترتيب اگر انسانها را به سه دسته ي مجزا تقسيم كنيم ، به نظرم عصيان كننده ها عليرغم مدت كوتاه حضورشون ،تاثيرگذارتر هستند .
اين متن رو از پست ” تقديم به ديوانه ها” نقل ميكنم :
“این خطاب به دیوانگان است ، كساني که با دنیای اطراف خود تطبیق ندارند. عصیانکنندگان. مشکلسازان. وصلههای ناجور.
کسانی که همه چیز را متفاوت میبینند. کسانی که علاقمند به قانون نیستند. کسانی که برای «وضعیت موجود»، احترامی قائل نیستند.
شما میتوانید از آنها نقل قول کنید. میتوانید مخالف آنها باشید. میتوانید آنها را تقدیس یا تحقیر کنید. اما نمیتوانید «آنها را نادیده بگیرید».
زیرا آنها همه چیز را تغییر میدهند. آنها نژاد بشر را به جلو میرانند. با وجودی که برخی آنها را دیوانه میدانند، ما آنها را نابغه میدانیم.
زیرا تنها دیوانگانی که باور کنند «میتوان دنیا را تغییر داد» در نهایت «دنیا را تغییر خواهند داد».”
سلام نیکی جان
جالبه که زمانی که من داشتم کامنتم رو می نوشتم ، هنوز این کامنت شما ، تایید نشده بود و وقتی کامنتم رو فرستادم ، دیدم که بخشی از کامنتم ، عیناً با کامنتِ شما ، همخوانی داره 🙂
این جور نوشتههای شخصی بسیار لذت بخشه. البته بیشتر شبیه به گردنبندی از سنگهای رنگارنگ و ناهمگونی هست که هرجا دیدیم جمع کردیم و با یه نخ کنار همدیگه چیدیم! … به نظرم جذابیت این مدل نوشتهها از یادآوری زمان و مکان جمع کردن هر کدام از اون سنگهاست …
خوشبختانه هنر تراش دادن این سنگها رو محمدرضا خیلی خوب بلده . برای من زیبایی روزنوشتههاش هم همین بوده. یک روز از ماهیهایی فیلم میگیره که برخلاف حرکت آب شنا میکنن. داستان مرگ رو از زبان ماهیها هم زیباتر تعریف میکنه! روز بعد از رودی صحبت میکنه که در جهت آب حرکت کردن به معنای مردن نیست!
خوب! بحث خوبی (به معنای جدید) را شروع کردی. ولی سنگین و سنگین تر شده و در ادامه تو می مانی و اجبار دوباره خواندن متن!
اگر بشود در آینده بیشتر به خط سوم _ تطبیق پذیری_ (و شاید هم خط چهارمی کشف نمودی)؛ با مصادیق بیشتر بپردازی عالی خواهد شد.
موفق باشی، نوشتههات دارند مرز بین علم و فلسفه یک خط دیگر باز می کنند؛ محمد رضا!
سلام
چه سوال سختی!!!!
واقعا جواب ساده ای ندارد و من همیشه بین این دو موضوع گیر کرده ام . ولی سعی میکنم به منابعم نگاه کنم و بر اساس اون تصمیم بگیرم و به این نتیجه رسیدم که راه وسط را انتخاب نکنم و هیچ کدام از اینها را هم تا ابد ادامه ندهم در هر برهه ای زمانی بسته به توان و منابعم یکی از این دو گزینه را انتخاب کنم . مثلا در ابتدای زندگی مطیع بود و کم کم عصیانگر شد یعنی من اینطوری فکر میکنم . اینجوری بهتره تا اول عصیانگر باشی بعد به واسطه شکستهایی که میخوری مجبور بشی که مطیع باشی . در حالت اول خودت انتخاب میکنی و لذت بیشتر و ننتیجه ی بهتری دارد . ممنون استاد هر وقت حالم بد میشه میام اینجا و لذت میبرم بعضی وقتها با خودم میگم همون فکر ها و دغدغه ها که به ذهن شما میاد در سطح های پایینتری به ذهنم میرسه و از اینکه کس دیگری هم بهش فکر میکنه خوشحال میشم
بنظرم کسانی که نمی تونن حس وحال اطرافیانشونو و بقول خودت طرف مقابل را درک کنند هوش هیجانی پایین دارند و من قدرت انطباق پذیری رو پدیرفتن ترس ها و شک ها و… انسانهایی که باهاشون در ارتباطیم می دونم واینکه چقدر یه فرد می تونه با وجود تمام این مسایل با دیگران همراه باشه .