خیابانی که من در آن زندگی میکنم پهن است؛ طولانی و بنبست. در انتهایش هم فضایی پارکمانند وجود دارد با درختانی در همفرورفته و این ویژگیها، خیابان را برای دختران و پسران جوانی که میخواهند دور از چشم داروغهها و دربانان جهنم و متولیان بهشت، کنار هم باشند و خلوت کنند، مساعد و مطلوب میکند.
دو ساختمان اداری در ابتدای خیابان قرار دارند و بر هر یک نگهبانی گماشته شده.
نگهبانِ ساختمان اول را نمیتوانی نبینی. صندلیاش را بیرون ساختمان گذاشته و بسته به سرما و گرما محل آن را جابجا میکند. داخل هر ماشینی که وارد خیابان میشود، سر میکشد. غریبهها هم که نمیدانند نگهبان ساختمان است و فکر میکنند نگهبان محله است، گاهی از او برای ورود به کوچه اجازه میگیرند. باید غرورش را در لحظهای که به مردم اجازه میدهد وارد خیابان شوند ببینید و قدی که در اثر این غرور و افتخار، ناگهان چند سانتیمتر به آن افزوده میشود.
پیادهها هم از شرّ نگهبان در امان نیستند. هر کس طعمهی او شود یک ساعت گرفتار میماند تا داستانها و خاطرات او را بشنود. از همانهایی است که احساس میکنی همین الان از گور یا تونل زمان بیرون آمدهاند و فکر و اندیشه و دغدغههایشان متعلق به قرنها قبل است و باور داری پس از خداحافظی دوباره به گورشان یا به غارشان بازخواهند گشت.
آخرین بار که دیدمش، برایم توضیح داد که در دو هفتهی اخیر هفده دختر و پسر را “کشف” کرده است. بعضیها میخواستهاند وارد کوچه شوند و مانعشان شده. برخی دیگر در کوچه بودهاند و او آنها را یافته است. دو مورد را هم در انتهای خیابان لای درختها پیدا کرده.
تمام موارد را تعریف کرد و با غرور گفت: من به چشم دختر و پسر نگاه میکنم میفهمم محرم هستند یا نه. من هم به شوخی گفتم: چشمِ برزخی شنیده بودیم؛ چشم محضری را هم شنیدیم. مگر قبلاً در دفاتر ازدواج به ثبت گزارش صیغهی محرمیت مشغول بودهاید؟
با همان لحن شوخی و خنده که سرگرم بودیم، پرسیدم: وقتهایی که برای دستگیری جوانها تا انتهای کوچه میروید (طول کوچه حدود ۸۰۰ قدم است) چه کسی از ساختمان خودتان مراقبت میکند؟
گفت: اینجا مراقبت نمیخواهد. همه چیز امن و امان است. دوربین هم دارند. یک بار هم از تیر چراغبرق بالا رفتهام و سر آن را کج کردهام که غروبها که کوچه تاریک میشود، نورِ چراغ دقیقاً روی درب شرکت بیفتد: همینجا. روی صندلی خودم.
در روشنایی و تاریکی خیالم راحت است.
تازه من مراقب باشم یا نباشم، فرقی نمیکند. مدیرعامل شرکت – که مرد خوبی هم هست – گفت: سفرهای هست و میخواهم همه نانی بخوریم. از مدیرعاملهای قبلی بهتر است. قبلی میگفت نباید از روی صندلیات تکان بخوری. اما مهندس! من همان موقع هم مچ دخترها و پسرها را میگرفتم. هرگز کوتاهی نکردم.
نگهبان ساختمان دوم را اما فقط یک بار دیدهام. یک بار که داشتم به حیوانات خیابانی غذا میدادم بچه گربهی غریبهای را دیدم که از ترس کلاغها زیر یک خودروی Audi پنهان شده بود. من هم خم شدم و با دقت در حال ریختن غذا برای بچه گربه بودم تا همان زیر مشغول شود. اما ظاهراً دقتم چنان زیاد بود که نگهبان با دوربین مدار بسته دیده بود و فکر کرده بود میخواهم زیر آن ماشین – که بعداً فهمیدم متعلق به مدیرعامل آنجاست – بمب بگذارم.
بیرون آمد و جعبهی غذا را از دستم گرفت و وارسی کرد و غذای خشک شده را چند مرتبه بین انگشتانش له کرد و وقتی مطمئن شد که چیز عجیبی نیست، کمی صحبت کردیم. به او گفتم که همسایهام و وقتهایی که سفر نیستم، با قدم زدن در کوچه سرگرم میشوم و به روباهها و کلاغها و گربهها و دو سگ ولگردی که آن سمت خیابان زندگی میکنند غذا میدهم.
گفتم: جالب است که شما را تا امروز ندیده بودم.
پاسخ داد: مدیر شرکت به من گفته نیمی از حس و حال خوب مراجعهکننده در اختیار بچههای شرکت است و نیمی دیگر در دست تو. لحظهای که وارد حیاط میشوند تو را میبینند و وقت خداحافظی هم آخرین نفری هستی که با آنها رو در رو میشوی. این است که من نمیتوانم از حیاط بیرون بیایم. باید مراقب باشم که مراجعهکنندگان سردرگم نشوند.
جز به دلایل امنیتی بیرون نمیآیم (منظورش بمبگذاریِ من زیر Audi بود). خداحافظی کرد و رفت و البته به من تذکر داد که گربهها را به غذا خوردن زیر ماشین مدیرعاملش عادت ندهم.
واقعاً با یقین حرف میزد. جوری که من فقط به لحظات دستشویی رفتنش فکر میکردم و اینکه این مرد با چنین تصویری که از شغلش برایش ایجاد کردهاند، چگونه نیازهای اولیهی فیزیولوژیک خودش را مرتفع میکند.
هر دو مرد یک وظیفه داشتند. یک سِمَت. با یونیفورمهایی که فقط کمی درجهی تیرگی رنگشان فرق داشت. احتمالاً شرح شغلشان هم روی کاغذ، یکسان یا مشابه بوده است. هر دو هم احتمالاً کمابیش به یک اندازه حقوق میگرفتند. اما مدیر یکی، تصویری ارزشمند از شغلش ساخته بود و دیگری خود را – ظاهراً – نمایندهی خداوند بر روی زمین میدانست که سفرهای پهن کرده تا بندگان بر سرش بنشینند و روزی بخورند. در ادامه این مرد هم به باور خود، شکل دیگری از نمایندگی خداوند را برای جوانانی که از کوچه میگشتند ایفا میکرد.
نمیدانم دو مدیر در سال برای حرف زدن با این دو نگهبان چقدر وقت گذاشتهاند. اما فکر نمیکنم از نظر کمیت، تفاوت چندانی وجود داشته باشد. کیفیت صحبت آن دو به گونهای بوده که یکی به خدمتگزارِ مراجعین و دیگری به متولی آزار رهگذران تبدیل شده است.
خیلی جالب بود و من رو به فکر کردن به خودم و همکارانم در شرایط مشابه و با مدیرهای مختلف واداشت. اینکه چقدر برخورد اونها روی عملکرد و انگیزه های افراد اثر داشته تا به حال.
به نظرم عملکرد مثبت مدیر دومی فقط در صحبت با اون کارمند خلاصه نمی شده ، خیلی از مدیرها صحبتهایی مثل این با کارمندانشون دارند ولی باز کارمند بهایی به اون حرفها نمی ده یا مدتی اون احساس ارزشمند بودن رو داره و بعد باز اون حس رو از دست میده.
من فکر میکنم یک مجموعه ای از رفتار هست که اثرگذارند، از لحظه ای که مدیر به کارمندش سلام میکنه تا زمان خداحافظی. اینهاست به نظرم که باعث میشه که اون یک ساعت یا چند ساعت صحبت مدیر اثری همیشگی داشته باشه.
نه می خوام در مورد نگهبان اول نظر بدم و نه نگهبان دوم.
نکته ای که برای من ؛جالب بود نوع روایت این داستان و جذابیت زیادش به عنوان روایت ؛نکات ظریف ؛شوخی های بامزه ؛گیرایی ایش بود.
شاید محمد رضای عزیز حرفی که می خوام بزنم به نظرت دور از ذهن ؛تا حدی خنده دار و ورای حیطه کاری و شغلیت باشه ولی دلم می خواد آرزوی قلبیم رو بنویسم .
به نظرم خیلی سال هست که دنیا یک شاهکار ادبی بی نظیر به خودش ندیده که اگر قرن های بعد هم آدم ها بخونن از اون لذت ببرند.
دوست دارم استاد بزرگوار و توانمندم یک همچین اثری رو خلق کند تا دنیا ازش لذت ببرد.
امروز سر کلاس طراحی یاد این مطلبتون افتادم. گروهی از ما دقیقا همونطور که مربی بهمون آموزش داده طراحی میکنیم. گروهی دیگر به حرف مربی گوش میدهیم ولی طوری که خودمون راحتتر هستیم کار رو پیش میبریم، عدهای هم فراتر میریم و با اینکه مثلا فقط زیرسازی کار رو میخوان، سایه هم میزنیم یا کارهای جزئیتر دیگر.
در نهایت سرعت پیشرفت و خروجی هر دسته با دیگری متفاوت هست، داشتم فکر میکردم که احتمالا تو زمینههای دیگر زندگی هم میتوان این تفاوت رو دید. اونایی که جلو جلو کار میکنن دیدم که همیشه تو صحبتهاشون به بقیه میگن که یکم ریسک پذیر باش، خب چه اشکالی داره فوقش خراب میشه و مجدد طرح رو میکشی. بودن در چارچوب تعیین شده گاهی مفید و گاهی آسیب رسان هست و بنظرم آگاهی داشتن نسبت به چارچوب و بعد از آن انتخاب در چارچوب یا خارج بودن از آن خیلی کمک کننده است.
کمی هم غر:
هیچوقت فکر نمیکردم تعداد افرادی که هیچ دغدغهای در زندگی به جز فضولی کردن در زندگی بقیه ندارند انقدر زیاد هست که من میانگین در روز به یک نفر باید توضیح بدهم که سرکار نمیرم، بیرون برای درس خوندن میرم یا چیز دیگر، بعضیام که فکر میکنن من هنوز بچه مدرسهایم : | و باید بگم کلاس چندم هستم و هزاران نصیحت در راستای رسیدن به خوشبختی که من نمیبینم خودشون به اون رسیده باشن.
امروز داشتم برمیگشتم خونه، که یکی روی پلههای پل از پشت سرم گفت ببخشید تو تاکسی نشناختمت، برگشتم و شناختم، گفتم خواهش میکنم من هم شما رو نشناختم، یعنی اصلا نگاه نکردم ببینم داخل تاکسی کی هست فقط دیدم که قبل از من یک خانم نشست که ایشون بوده، بعد شروع کرد به سوال، درس میخونی، خوبی، سرکار نمیری، با کی زندگی میکنی o_O (سوالی که متاسفانه حتی از طرف بعضی از اعضای متمم بخاطر خوندن پیام تسلیت شما برای من، ازم پرسیده شد و به شدت روحم رو آزرد، راستش خیلی ناراحت شدم و دلم شکست و دوست داشتم یک روز بهتون بگم.) که خداروشکر رسیدیم روی سطح پل و من گفتم با اجازه، خداحافظ. قدمهام رو سریعتر برداشتم و جدا شدم ازشون.
الان بزرگترین دغدغهی من این هست که بتونم محل زندگیم رو عوض کنم و از شهرکی که از کودکی توش زندگی کردم خارج بشم، هر چند میدونم که نمیتونم. : (
ایکاش یه روزی انقدر بزرگ بشیم که نفس کشیدن رو برای بقیه سخت نکنیم.
یه روزهایی توفیق این رو داشتم که تو زندگیم تو مجموعه های بزرگی باشم. چون خودم چند باری از رفتار بد مدیری رنجیده و افسرده شده بودم و همینطور در اولین تجربه های فروشندگیم با مدیرانی بر خوردم که شخصیتم رو تحقیر کردند، مدل ذهنیم به این سمت رفته بود که به آدم هایی که ( شاید ) از من کم تجربه تر باشند و یا تجربه های متفاوت تری داشته باشند و گاهی هم خودشان در خیالاتشان فکر کنند که از من پایین ترند ! عشق و نوازش هدیه بدهم.
وقتی تو وجود آدمها عشق و دیده شدن تزریق کنیم، این فرصت رو پیش می آریم که اونها هم روز خوب و بهتری رو برای دیگران بسازند.
شنبه اول هر ماه، همکاران من در شرکت منتظر گل هایی که برایشان به یادگار می آوردم بودند. گاهی اوقات هم شده که با آبدارچی دوست داشتنیمان که خیلی دلم برایش تنگ شده، بنشینیم و از زندگی و مسیر های ساخته شده حرف بزنیم.
آدمی که درونش عشق نداشته باشد و عشق ندیده باشد، چطور می تواند عشق بورزد و دنیای بهتری بسازد ؟
گاهی یک نوازش ساده. گاهی یک پند و رفتار درست، فقط روز یک نفر را نمی سازد و می تواند تبدیل به یک مدل و سبک برای زندگی کسی شود.
جسارت من رو در اعلام نظرم بپذیرید اما نمیتونم این نتیجه آخر که تفاوت شخصیت دو نگهبان رو صرفا به مدیریت و تربیت مدیرانشون ربط دادین بپذیرم، شخصیت و رفتار اون نگهبان اول که با توضیح شما آدم نفرت انگیزیه خیلی ربط به مدیرش هم نمیتونه داشته باشه، اصولا تو مملکتی که حکومت . به زور میخواد تو ریز مسائل فردی و شخصی هم کنترل و دخالت کنه تحمل همچین آدم هایی آزار دهنده تر هم میشه، متاسفانه تعدادشون هم زیاده.
به نظرم میشه این دو نگهبان رو نمایندهی دو فرهنگ و دو سیستم فکری کاملاً متفاوت در نظر گرفت.
افرادی که همیشه نقشی فراتر از اونچه که باید به انجام برسونن، ایفا میکنن و دوست دارن همه جا داروغهی محل باشن و به همه چیز و همه کس کار دارن.
در مقابل افرادی که سعی میکنن همه جا در حیطهی همون نقشی که براشون تعیین شده عمل کنن و وظیفهی خودشون رو به نحو احسن انجام بدن.
هرچند به نظر میرسه دستهی اول، در این توهم خودساخته (و یا القاء شده) به سر میبرن که دارن در ظاهر به بهترین شکل ممکن، به وظایف خدای گونهی خودشون عمل میکنن و در پِی اصلاح امور هستن، در حالی که شاید مصداق آیهی «خسر الدنیا و الآخره» باشن.
به هر حال میشه نقدهای خیلی زیادی به نگهبانهای دستهی اول وارد کرد ولی داشتم فکر میکردم که در کجاها من هم مانند نگهبانهای دستهی اول رفتار کردم و یا میتونستم رفتار کنم.
برای هر کدومشون یه مورد یادم اومد:
* یکی از آخرین مواردی که به نظرم اومد باید کاری رو انجام بدم و فکر میکنم فراتر از نقش خودم رفتار کردم، حرفایی بود که در کامنت قبلی خودم در روزنوشتهها گفتم و از این بابت واقعاً معذرت میخوام.
فکر میکنم خوبه همیشه این نکته رو به یاد داشته باشم که پیش از تحلیل وضعیت کلان یه سیستم، باید سواد و دانش و تخصصی به دست آورد، و نه اینکه از منظر زاویهی تنگِ نگاهِ خودم، نظرم رو در قالب یه تحلیل به اون سیستم تحمیل کنم.
* مورد دیگه رو در یکی از دانشگاههایی که درس میدادم خیلی زیاد دیدم. جایی که میتونستم مثل نگهبان اول رفتار کنم ولی نکردم.
برخی از همکارانم که وظیفهشون تدریس یه عنوان درسی مشخص بود، همیشه تأکید میکردن که باید به دانشجوها بابت نوع پوشششون یا کنار هم نشستن پسر و دختر در کلاس درس تذکر داد.
اما راستش من هیچوقت نتونستم با این نوع نگاه کنار بیام.
چون با خودم میگفتم که وظیفهی من در این کلاس اینه که در حیطهی درس مشخصی با دانشجوها بحث و صحبت کنم و اگه دیدم جایی رو اشتباه فکر میکنن و یا اشتباه برداشت کردن، براشون توضیح بدم.
نه اینکه مثل معلمهای اخلاق بحث نوع پوشش یا جای نشستن اونها رو وسط بکشم و وقت کلاس رو که برای چیز دیگهای در نظر گرفته شده، پای چنین صحبتهایی به هدر بدم.
در کل به نظرم یکی از درسهایی که میشه از داستان دو نگهبان گرفت اینه که دقت کنم در هر جایی و در هر سیستمی که فعالیت میکنم، چه کوچک مثل خانواده یا بزرگ مثل جامعه، من چه نقشی دارم و متناسب با همون نقش، وظایفم رو به انجام برسونم و سعی نکنم به شکل خودخواسته و تعمدی یا ناخواسته و توهمی، فراتر از نقش و وظایف خودم عمل کنم.
اخیرا قدرت کلمات را عمیقا درک کردم.
تقریبا ۳ ماه پیش مدیر عامل موسسه ای که در آن کار میکنم (البته ایشان تقریبا هفته ای یک ساعت در موسسه حضور پیدا می کنند برای انجام کارهای مختلف) و آن موقع قصد ترک این موسسه را داشتم. چون درست مدیریت نمیشد و به خاطر زیان ده بودن رو به تعطیلی بود. این جمله را به من گفت “مدیریت دخل و خرج و اداره موسسه را به تو واگذار میکنم و چیزی ازت نمیخوام فقط نمیخوام موسسه تعطیل بشه و ۵۰ درصد سهم شریک دیگر را هم بخر (چون موسسه زیان ده بود، فقط مبلغ اندکی بابت وسایل آموزشگاه باید به او پرداخت می کردم)”.
با توجه به حساب و کتابی که کردم، پیشنهاد خوبی بود و قبول کردم. با تلاش زیاد و به لطف آموزشهایی که در متمم آموخته ام، درآمد موسسه تقریبا ۸ برابر شد و هزینه ها را پوشش داد و دیگر زیان ده نبود.
بعد از این تغییرات، تقریبا یک ماه پیش مدیر عامل به من گفت که کارهای خروج آن شریک و انتقال ۱۰۰ درصد سهام به اسم من را از اداره ثبت شرکت ها پیگیری کن. در حالیکه گفته بود ۵۰ درصد سهم به نام خودم باشد و جالبتر اینکه با اینحال انتظار داشت سهم شریک دیگر را هم من بپردازم! آن روز شعله انگیزه ام برای اداره موسسه خاموش شد. و تصمیم گرفتم از این موسسه برم.
آدم مسئولیت پذیری هستم و مسئولیت تصمیم اشتباهم را می پذیرم. فقط خواستم یه مثال مشابه این ماجرا را بگم که یک جمله چقدر میتونیه مسیر یک آدم و مسیر یک شرکت یا سازمان رو تغییر بده.
(عذر خواهی میکنم. حرفام بیشتر از جنس درد دل بود)
🙂
چند سال پیش توی یک اداره کارمند بودم. اوایل سرم تو کار خودم بود و سعی میکردم کارم رو بدون حاشیه و دقیق انجام بدم. کم کم متوجه شدم پشت سرم حرف میزنند و میگن فلانی میره تو اون اتاق و معلوم نیست چیکار میکنه ! بعد مدیرمون بهم گیر داد تو چرا افسرده ای ؟ چرا فعال نیستی ؟ بعدا یاد گرفتم که باید مثل بقیه سر و صدا کنم و دنبال حاشیه باشم و تو کار دیگران دخالت کنم و نظرهای الکی بدم. با صدای بلند حرف میزدم و در مورد همه چی نظر میدادم از اتاقم بیرون می اومدم تا رییس منو ببینه و مطمئن باشه که حضور دار و کار میکنم . کارهای الکی برای خودم میتراشیدم و طوری که عمدا رییس منو ببینه . خلاصه کم کم رفتار رییس و سایرین با من خوب شد و من هم همشکل اونها شدم.
بعد از یه مدت فهمیدم دارم اخلاق و همچنین عقلم رو از دست میدم و بهتره که این جا فرار کنم و از اونجا اومدم بیرون.
کاش مفاهیم “ارزش آفرینی” را از همان دوران کودکی می آموختیم و یا حداقل مدیرانمان با این مفاهیم آشنا بودند.
مدیر اول برای من یادآور یک مدیر دولتی است که روی دیوار اتاقش شعری چسبانده بود به این مضمون:
تیغ بران گر بدستت داد روزگار / هرچه میخواهی ببر اما نبر نان کسی
شاید مدل ذهنی شان اینست که همه مان برای خوردن و بردن آمده ایم و دور یک سفره نشسته ایم.
معلم عزیز
به نکته ی ارزشمندی اشاره کردی.
در ادامه سوالاتی در ذهنم ایجاد شد.اگر نگهبان اول را جایگزین نگهبان ساختمان شماره ۲ کنیم، ایا تصویر سازی مدیرعامل (ارزشمند کردن شغل نگهبانی) و قرار گرفتن در محیط کاری متفاوت، می تواند نگهبان اول را فردی متفاوت کند؟ یا اینکه اصلا ویژگی شخصیتی نگهبان اول، به گونه ای است که در ساختمان دوم دوام نمی آورد؟ یا بعنوان سوالی دیگر، هنگامی که مدیرعامل ساختمان شماره ۲ را به ساختمان اداری شماره ۱ ببریم می توانیم انتظار داشته باشیم تحولی ایجاد کند یا خیر؟
*پی نوشت: با این داستان جالب، یاد برخی از سازمان ها افتادم که برای نیروهای خدماتی خود، عنوان ارزشمند “پشتیبان” و متاسفانه برخی از سازمان های دولتی عنوان شغلی “پیش خدمت” را انتخاب کرده اند.
ارادت.
یکی سرش به کار خودش است، یکی سرش در زندگی دیگران!
یکی خود را خدمتگزار خلق می داند، یکی خود را نماینده خدا!
یکی مراقب درست انجام دادن کار خود است، یکی مراقب خطا نکردن دیگران!
یکی نگران رنج کشیدن دیگران است، یکی نگران لذت بردن دیگران!
یکی بخش خصوصی وظیفه شناس است، یکی بخش عمومی مداخله گر!
سلام
بنظر من که بقول شما ممکنه عاری از خطا و اشتباه هم نباشه، مَثَل نگهبانِ سر کوچه ی شما، مَثَل خیلی از آدمهاست. همین نزدیکی هایمان، آدمهای بزرگی را میبینیم و حتی گپ میزنیم اما قدر و قیمت آنها را نمیدانیم.
و شاید خیلی وقت ها هم به رفتار های به ظاهر بی معنی آنها، نگاه عاقل اندر سفیهی هم بکنیم و…
لحظه ای خودم را بجای نگهبان تصور کردم. شاید با مدل ذهنی او، بهیچ عنوان این پرسه زنی های روزی رسانانه یک مایه دار ( البته خوش تیپ )، هیچ توجیه منطقی نداشته باشد.
اما…
منم حرف شما رو میفهمم.
به نظرم حق داریم رفتارهای هر فرد دیگری را معنا دار و بیمعنی بدانیم.
اما مهم این است که آیا مانع او هم میشویم یا نه؟
من به سهم خودم اجازه میدهم آن نگهبان سر کوچه، با بودجهای دولتی – که متعلق به من و شماست – نان بخورد و بیکار بگردد (اگر چه ممکن است شما چنین اجازهای ندهید. چون به هر حال او و امثال او و مدیران او جیره خوار سفرهی من و شما هستند).
اگر سگ هم بود، من خودم غذا جلویش میگذاشتم – و البته بیشتر از امروز به او احترام می گذاشتم .
اما اینکه مانع زندگی آزادانهی دیگران بشویم، قطعاً نابخشودنی است. ایشان هم قاعدتاً حاصل بارداری از روح القدس نیستند. بلکه شعلهی سرکش شهوت بین زن و مردی دیگر ایشان را به این کرهی خاکی انداخته است.
پی نوشت: معنی سه نقطهی آخر جملهتان را نفهمیدم. یا کار پیش آمده و رفتهاید یا بقیهی حرفتان را فراموش کردهاید.
امیدوارم در کامنتهای آتی، وقتی فرصت و حافظهی کافی دارید کامنت بنویسید.
سلام
پیش نوشت : خط آخر نوشته شما به چشم و عرض معذرت.
شاید یک توجیه : بنظرم میرسید که طرح چندین گزاره و بعد نوشتن یک اما، میتواند ارزش گزاره های قبلی را زیر سوال ببرد و اشتباه بودن برداشتهای ذهنی ادمها از ظاهر رفتار دیگران را گوشزد کند.
ادامه اما : شاید در پس تمامی رفتارهای ( به نظر ما ) بی معنی دیگران، انتخابهایی آگاهانه و متعالی نهفته باشد. و یا حتی یک از همین رهگذران عادی اطراف ما، کسی باشد که هزاران مشتاق، آرزوی یک گپ کوتاه با او را داشته باشند .
به خودم این اجازه را نمی دهم که درباره داستان فوق اظهار نظری کنم، فقط سر خود را با خجالت پایین می اندازم و در خلوت خود به فکر فرو می روم، دوباره و دوباره خواهمش خواند، این برای من بهتر است…