فکر کن که تو ایستاده ای، یکه و تنها، در مرکز جهان، و خدایی میکنی بر هر آنچه هست: زمین. گیاهان و جانوران.
چه بیهوده و خسته کننده خدایگونگی خواهد بود چنین بودنی تکراری و ملال آور.
بودن آن هنگام معنی می یابد که کسی در کنارت ایستاده باشد. تا به انگشت اشاره نشانش دهی، زمین را و آسمان را. درختان را و گیاهان را.
بودن آن هنگام معنی می یابد که گوشی در کنارت برای شنیدن آماده باشد، تا نجوا کنی با او آنچه را که شنیده ای و می شنوی.
بودن آن هنگام معنی می یابد که دلی در کنارت، دل سپرده باشد به دلهره ها و دلشادی هایت. تا حس کند آنچه را که نه دیده میشود و نه شنیده می شود.
بودن آن هنگام معنی می یابد که روحی در کنارت، آرام و قرار گرفته باشد. از آرام و قرار تو. بی نیاز از آنکه بداند چه می بینی و چه می شنوی و بی تلاش برای آنکه بخواهد بداند چه در دلت میگذرد….
با چنین بودنی اما دیگر، خدایی و خدایگونگی را نیازی نیست.
نشستن در گوشه اتاقی، در سایه درختی، نوشیدن قهوه ای در کافه ای، کشیدن سیگاری در کناره دیواری، میتواند کافی باشد، برای تجربه تمامی آن حس های خوب.
و آن وقت به معجزه ای، تمامی چیزهای کوچک دنیا، بزرگ میشوند و ارزشمند.
ته مانده سیگاری، نوشته پاره ای حتی اگر بی معنی، قلمی که در دست دیگری بوده، درختی که هر دو به آن تکیه داده اید، زمینی که هر دو بر روی آن نشسته اید، همه و همه به معجزه هایی شادی آفرین تبدیل میشوند…
هر یک دلیلی برای پدید آمدن لبخندی عمیق بر لبانی که اندوه روزگاران، گاه ساعتها و روزها، فرصت خندیدن را از آن دریغ نموده است.
پ.ن: در راستای اینکه وبلاگ «برای فراموش کردن» در آینده حذف خواهد شد، بعضی از پستهایش را که دوست دارم اینجا میگذارم تا باقی بماند (در عنوان پستها خواهم نوشت)
خيلي خوب بود.
Ziba.besiar ziba
سلام
عالی بود حالمو خوب کرد.وقتی این روزا ادم ها معنی بودن را نمیفهمن.لحظه ایی تامل کردن روی این متن زیبا گره گشا خواهد بود.ممنونم از شما
چقدر هر بار که این متن رو میخونم حالم دگرگون و خوب میشه! و دلم میگیره برای اونی که اسمش رو گذاشتیم خدا و تنها ولش کردیم تو آسمونا! و به حکم یه سری قانون که از خودمون درآوردیم میپرستیمش! میدونم که یه وقتایی فقط میخواد یکی کنارش باشه و باهاش “چشم چشم در دو فنجان چای بنوشه”…!
لطفا این کار رو نکنید، من هر روز حدود یه ساعت از زمانم رو اونجا میگذرونم. و کلی روشن میشم
این دلهره رو به ما ندید که هر لحظه نگران نبودنش باشیم. برای فراموش کردن با همون آدرس و همون فضا قشنگه
همیشه اینجور متنا رو که می خونم یاد در جستجوی قطعه گمشده عمو شبلی میفتم…اینقدر و اسه اون یه جفت دستی که دستتو میگیره و قلبتو حس میکنه…اون یه جفت چشمی که تا آخر دنیا توش زل بزنی بازم دوس داری عمق سنجیش کنی…اون حسی که چشیدن طعم لباش از رو سیگار مشترک بهت میده…قلل خوردیم که نیمدونم تو این قل خوردن از کنارش رد شدیم….چی شدیم….خلوت تنهاییم دیوارش ضخیم شده یا نازک شده ؟؟!!!
محمد رضا چرا حذف؟ حالا اومدیم و یکی یهویی سر زد .نردیک ۵۰۰ تا پست داره حیفه به خدا .من که همه صفحاتشو دارم ولی اینکه حذف بشه کار خوبی نیست به نظر من .من با اون و وبلاگ دو راهی زندگی میکنم بعد اون پستهایی که ممکنه به نظر شما جالب نباشه ممکنه باعث بشه یه نفر نگرشش به زندگی عوض شه جون ما بیخیال !!!!!!!!!!!
و اینکه یادگار از شما برای همیشه خواهد ماند
می آرمش اینور آلبرت جان. اما اون آدرس رو به دلایلی دیگه نمیخوامش.
سلام آلبرت
میتونی لطف کنی به یه طریقی محتوای وبلاک “برای فراموشی” رو (که ظاهراً داریش)رو در اختیار من بگذاری؟