در ادامهی نظرهای شخصی که قبلاً نوشتم، بر این باور هستم که آثار عظیم و ریشهای تمدن بشر را، قبل از آنکه بتوان در بناهای عظیم و ساختمانهای بزرگ، در کارخانجات معظم و تجهیزات پیشرفته، در شهرها و خیابان و کوچه و محله، جستجو کرد، میتوان در «واژهها» جست.
بناها و دستاوردهای شاخص و عظیم تمدن بشری، عموماً یا در پی تامین نیازهای کوتاه مدت عصر خود بودهاند، یا در پی «دهن کجی» به «نسل قبل». یکی کاخی ساخته و دیگری برای اینکه ضعف او را به رخ بکشد، «کاخی عظیمتر» بنا کرده است. یکی تا ماه رفته و دیگری برای اینکه موقعیتی برتر بیابد، مریخ را هدف قرار داده است. یکی به هیچ کدام از اینها دست پیدا نکرده و برای توجیه ضعف خود، «نشستن بر خاک و دوری از تمدن و پیشرفت» را به عنوان نمادی از «تعالی» مطرح کرده است.
اما کلمات، نشانههای بهتری هستند. اینکه برای یک مفهوم، چقدر واژههای دقیق در یک زبان وجود دارد. اینکه ریشههای واژهها از کجا گرفته شده. اینجاست که میتوان تاریخ تمدن را با تحریف کمتری نسبت به «تاریخ مکتوب» مطالعه کرد و شناخت. چه آنکه، به قول ناپلئون، تاریخ را فاتحان نوشتهاند و فاتحان، مدح مینویسند و نه رویداد.
اما قاعدتاً برای انسان امروزی، که میخواهد به «دستاوردهای انسانیت متمدن» بیشتر از «یکی از نمونههای تمدنهای انسانی» وفادار باشد، نگاه کردن به کلماتی که هر فرهنگ، به «منظومه کلمات جهان» افزوده است، میتواند آموزنده تر باشد.
مثالهای از این دست را، از معماری و پول، تا فلسفه و هنر میتوان جستجو کرد.
وقتی که ایرانی، علاقمند میشود که خانهاش، محدود به فضای داخلی نباشد و «بالاخانه»ای هم وجود داشته باشد که به کوچه و خیابان مشرف باشد، «بالاخانه» میشود یک مفهوم و از فرهنگی به فرهنگ دیگر میرود و در نقطههای دیگری از جهان هم، «بالکن» یا «Balcony» ساخته میشود.
در فرهنگ ما، کسی که گدایی میکرد «بی کار» بود و دنیا آموخت که به کسی که از دیگران بدون کار و زحمت، مطالبه پول میکند «Beggar» بگوید. کلمات داستان تعریف میکنند. به ما میگویند که گذشتگانمان، دنیا را چگونه میدیدند و در دنیای اطرافشان زندگی چگونه میگذشته است.
وقتی آلمانی «موتور» را میسازد و با چرخیدن دور دنیا، دانش و فنآوری خود را توزیع و تثبیت میکند، ما هم که عموم واژههای بیرونی خود را از زبان انگلیسی و فرانسه وام گرفتهایم، میآموزیم که این بار، به جای «Engine» از همان «Motor» استفاده کنیم که واژهای آلمانی است.
لازم نیست که پای حرف چند نسل قبل بنشینیم تا برایمان از حضور پررنگ آلمانیها و اتریشیها در صنعت ایران تعریف کنند. واژهها، اگر به اندازهی کافی با آنها دوست باشیم، برایمان حرفها و داستانهای زیادی را روایت خواهند کرد.
البته گاهی، واژهها هم از معنا تهی میشوند. این کار عموماً به دلیل «تکرار بیحساب» توسط مردم و رسانهها انجام میشود. از کلمه، پوستهی آن میماند و دیگر هیچ. درست مانند شکاری که دام عنکبوت گرفتار میشود و عنکبوت از درون آن را میخورد اما پوست آن را درست مانند حشرهای سالم و زنده، روی تار میگذارد تا دیگران نیز، به دام فریب این پوستهی توخالی، گرفتار شوند.
اما باز هم هر چه باشد، لااقل در نگاه من، واژهها، مقدسترند از بناهای عظیم و بزرگ بشری. به خاطر تمام آن پیامهایی که در دل کوچک خود پنهان کردهاند و در لابهلای تلخیها و ناملایمات و سختیها و شیرینیها، راز نسلهای گذشته ما و نگاه آنها به دنیا را در سینهی کوچک خود، حمل کرده و برای ما نقل میکنند.
چنین است که من وقتی «سرشت» را میشنوم، برایم تمام آن مواد اولیهای تداعی میشود که در نخستین روز ورود انسان به عالم هستی، در درون او به ودیعه نهادهاند. به تعبیر زیبای حافظ، «گل او را سرشتهاند و به پیمانه زدهاند». و وقتی سرنوشت را میشنوم، یاد «آیندهی زندگی انسان» نمیافتم، بلکه این باور پیش چشمم قرار میگیرد که: «سرنوشت را از همان سر، نوشتهاند». همان روز که وارد بازی شدی، نوشته بودند که قرار است چگونه بازی کنی. اینجاست که انسان رگههای جبر را در واژههای روزمره خود مییابد. ما «زندگی نوشت» و «میان نوشت» و «ته نوشت» نداریم. «سرنوشت» داریم! و بعد مقایسه میکنم با واژهی «Destiny» که با «مقصد یا Destination» هم ریشه است و از پایان مسیر میگوید. و چه طنز زیبایی است که «Destiny» را «سرنوشت» ترجمه میکنیم و واژهنامه میسازیم! یکی از پیش نویس داستان زندگیت میگوید و دیگری از مقصدی که به سوی آن روان هستی…
انسانهایی که هویت خود را در چیزی غیر از «انسان بودن» خود میبینند، در این نوع بحثها بلافاصله حساب میکنند که چه میگیرند و چه میبازند. اینکه حالا چند تا واژه در فارسی است که بتوان با آن احساس غرور کرد و چند واژه در انگلیسی و چند تا در زبان مردم آفریقا و …
اما من، همیشه بر این باور بودهام که «فکر، در مرز سیاست و تاریخ و جغرافیا محدود نمیشود و آزادانه به سرزمینی میرود که بتواند بماند و بزاید و بزید». چنین است که بزرگانی که زندگی خود را صرف بهبود «مقصد تمدن بشری» کردند، از پیامبران گرفته تا فلاسفه و اندیشمندان، هرگز خود را در حصار تنگ جغرافیا محصور نکردند. پیامبر اسلام نگفت که من برای مردم عربستان، حرف تازهای آوردهام. گوته نگفت که حافظ شرقی است و برای ما حرف تازهای ندارد. مولوی، هندو و ترک را گاهی همزبانتر میدید تا دو همشهری همسایه در کنار یکدیگر.
چه کنیم که این مرزها و تفکیکها، می تواند منبع قدرت و درآمد باشد و چنین است که تمام سیمخاردارها، در طول تاریک، جوامع انسانی را تکه تکه کرده و به مرزهای مختلف تقسیم کردهاند.
من به سهم خودم، زبان فارسی و انگلیسی و آلمانی و فرانسه و آفریقایی و چینی را به یک اندازه دوست دارم و روی همهی آنها متعصب هستم. چون بر این باورم که هر یک بخشی از میراث زندگی انسان روی این کرهی خاکی را با خود حمل میکنند. میکوشم از آنها بیشتر بخوانم و بشنوم. نه برای اینکه بتوانم به زبان دیگری هم حرف بزنم. بلکه برای اینکه اندیشهی دیگری را هم به دنیای ذهن خود دعوت کنم و دنیا را کمی شفافتر ببینم.
همیشه به خاطر دارم که انسان، دو چشم دارد، تا بتواند دنیا را سه بعدی ببیند و واقعیتر. یک چشم هم برای دیدن کافی بود. اما دو چشم دو تصویر مختلف میبینند و مغز بر اساس آنها تصویری نزدیکتر به واقعیت دنیا میسازد. بر این باورم که هر زبان و فرهنگ تازهای که با آن آشنا میشویم، یک چشم تازه است و می تواند در ذهن ما، تصویر واقعیتری از دنیای بیرون را شکل دهد. عجیب برایم رفتار کسانی است که حاضرند چشم دوم را کور کنند تا با «چشم مادری» تصویر سادهتری از دنیای واقعی را ادراک کنند.
—————–
پی نوشت: این متن را پشت سر هم و بدون اینکه حوصله کنم و دوباره بخوانم نوشتهام. اساساً سلسله نوشتههای سرشت و سرنوشت از این جنس هستند. اگر مطلب نامربوطی در میانهی آن دیدید، نخوانید و عبور کنید. من حوصلهی دوباره خواندن و ویرایش کردنش را ندارم!
سرنوشت اگر آنیست که “از همان سر نوشته اند”؛ “سرانجام” چیست؟ “سرآمد” چیست!
سرنوشت را پیشانی نوشت هم نمیگفتند! سر شاید آغاز باشد شاید کله ای روی تنمان شاید جایی برای اندیشه هامان فهممان احساسمان و خلاصه همه تمایز من مان از من های دیگر
سرنوشت شاید هم آنیست که پیوسته از سر نوشته میشود. سرنوشت شاید همان نخستین واژه ایست که نوشته شده. شاید سر نامه وجودمان باشد شاید همان سرشتمان باشد.
به ساخت زمانهای گذشته و حال و اینده هم در این زبان فکر میکنم: نوشت، مینویسد و خواهدنوشت. آینده فعل نوشتن خواستی است سر همان فعل گذشته اش.
خواستی که پیوسته در سرمان میچرخد را اگر نوشتیم نمیشود: سرنوشت را خواهم نوشت؟
کاملا اینو درک میکنم که شناخت زبان جدید چشمهای آدمو زیاد میکنه و این هیجان انگیزه
مطلب خیلی خوبی بود. فکر می کنم اگر بتونیم تعصبمون نسبت به موضوعات پیرامون مون کم کنیم, می تونیم با دید بهتری اونها رو بررسی کنیم.
واقعاجالب نوشته بودی,البته ما در توصیه های گزشتگان هم داریم که تایید مطالب فوق میباشد.حالا خواندن این مطالب کجا و اینکه یادگیری واقعیاتفاق بیفته کجا,ممنون از همه شما.
سلام
اینروزا خیلی کم میتونم به این خونه سر بزنم :(،قسمت سوم این حرفهارو فعلا نمیخونم چون دلم نمیخواد اسید ذهنم همچون اسید معدمٍ هضمشون کنه!
درود.. عالی بود… من بسیار می اندیشم به اینکه واژه ها را باید یک بار دیگر تعریف کرد انقدر در همهمه ها به کار رفته که ذهن به ان عادت کرده ولی عمق معنا را نمیبیند..
در مورد سرنوشت و این تعبیر که آنرا از همان سر، نوشته اند من مطلبی شنیده ام که البته در حد تئوری است و قابل اثبات نیست تا روزی که پرده ها بیفتد و حقیقت آشکار شود.
تئوری مذکور:
بُعد زمان برای خداوند محدودیتی ایجاد نمی کند و برای همین خداوند آنچه را که ما امروز با اختیار خود انجام می دهیم، در صفر ثانیه ی اولِ خلقت دیده است و برای همین آنچه ما انجام می دهیم و اختیار می کنیم، در لوح محفوظ نوشته شده است.
برای اثبات این تئوری از آیه ۳۰ سوره بقره یاد می شود:
و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت من در زمين جانشينى خواهم گماشت، [فرشتگان] گفتند: آيا در آن كسى را میگمارى كه در آن فساد انگيزد و خونها بريزد و حال آنكه ما با ستايش تو [تو را] تنزيه میكنيم و به تقديست میپردازيم فرمود من چيزى میدانم كه شما نمىدانيد (۳۰)
از این آیه برداشت می شود که در هنگام خلق انسان، حتی فرشتگان هم به آنچه انسان انجام خواهد داد، آگاه بودند.
باز هم شنونده بودنم باعث شد بیشتر و بیشتر به انعطاف ذهنی و عدم تعصب یقین پیدا کنم
مرسی استاد
سلام دوستان
شاید بد نباشه که این مطلبرو هم مطالعه فرماییدhttp://www.shafaf.ir/fa/news/272396/%D8%AD%D8%B1%D9%81%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D8%AC%DB%8C%D8%A8-%D8%BA%D8%B1%DB%8C%D8%A8-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C
سلام.
مطلب زیبایی بود.احساس میکنم دانش وقلمم برای اظهار نظر در مورد این متن ناتوانه.
ولی می خوام حالا که بحثه زبان و واژه است، ازاستاد به خاطر واژه های خاص فارسی که ازاین مطالب یادگرفتم و میگیرم تشکرکنم(مثله زمانی که کتابای شریعتی را می خونم وازمواجه شدن با دریای بیکران کلمات لذت می برم ) و یه پیشنهاد به کسانی که گاهی انتقاد داشتن که چرا در مصاحبه ها ازکلمات دخیل زیاد استفاده می کنید،اگر عادت دارید به میخ تابلو بردیوار نگاه کنید برعادتان بمانید .مطمئنم واژه های فارسی زیبایی می یابید….اگراین بار دیوار را مورد بحث قرار ندهید.
راستی من این روزها کتاب ” وکوه طنین انداخت ” نوشته خالد حسینی را شروع کردم………
« نگاه کردن به کلماتی که هر فرهنگ، به «منظومه کلمات جهان» افزوده است، میتواند آموزنده تر باشد.»
بازم ممنون استاد از دیدگاه وسیع و عمیق تون
اینکه از قدیم می گفنتد : طرف آدم دنیا دیده ایه واینکه از قدیم می گفتند : طرف بالا خونه شو اجاره داده
آیا مهمه ؟ که کلمه مهربانی ، محبت ، دوستی ، عشق وصلح …….. به چه زبانی گفته بشه یا اینکه انرژی معنوی و بار احساسی وعملکرد هر کدوم از اون زبان ها بهتر بود ارزشش هم بیشتره … من واقعا معتقدم ای بسا هندو و ترک هم زبان ….. وی بسا دو ترک چون بیگانگان
زمان سونامی ژاپن ناراحت بودم به شخصی گفتم دیدی چی شد خونسردانه گفت مهم نیست اونا که هم دین ما نیستند چرا ناراحتی یعنی این بدترین جوابی بود که کسی می تونست بده و من اصلا نمی تونستم تصور کنم چنین طرز فکری را با هر عقیده ای
همیشه اعتقاد دارم « انسانیت یونیورس است » و در عین وطن پرستی واعتقاد قلبی به هرمذهبی می توان ورای مرزها واعتقادات اندیشید وهمه را دوست داشت ( خدا یکی است جان من ….. خدای تو خدای من )
قراره دنیا دیده بشیم …… نه اینکه بالا خونه رو اجاره بدیم………….
سلام
خاصیت این مطالب آن است که کم کم ما را به سمت انعطاف پذیری و بی تعصبی پیش می برند و آنوقت تصمیم گیری بهتر می شود.
ممنون
مثل همیشه تحسین برانگیز…تحسین به خاطر تفکر ورای دید انسانهایی که خود را اکثریت میدانند و بسیار کور می اندیشند….
از اینک درهای جدیدی به روی اندیشه ام می گشایید سپاسگزارم….
نظر شخصی :
سرشت +(خانواده + آموزش + محیط اجتماعی، سیاسی ، اقتصادی، فرهنگی، مذهی، جنسیت، روابط)+ انتخاب ها = معجونب به نام سرنوشت!
به دل نشست.
حرفتون درست بود.بحث سرشت و سرنوشت طولانی تر از اونی شد که در یک جلسه فرهنگسرا عنوان بشه.
من به واسطه کار خودم تجربه آشنایی با فرهنگ های مختلفی رو از کشور خودمون داشتم.اعتراف میکنم اولش این خطای ذهنی با من بود که چرا انقدر تفاوت دیدگاه و رفتار درجزئی ترین و بدیهی ترین موارد میتونه وجود داشته باشه ولی الان با گذشت زمان خودم از این تنوع فرهنگی که در اطرافم هست بی نهایت لذت می برم و با هر وجهی اش که آشنا میشم انگار برام دنیای جدیدی رو به ناشناخته ها باز میشه که حسابی شگفت انگیزه.الان دنیا و آدم های اون برام مثل پازله که هر تکه ای از اون برداشته بشه ناقصه و هیچ زیبایی نداره.
چقدر صادقانه بود اخرش که گفتی حوصله دوباره خوندن و ویرایش کردنشو ندارین من چند بار خوندمش واقعا تاثیر گذار بود معمولا نوشته هایی که مثه این سریع مینوسی خیلی عمیق جالب هستن
«فکر، در مرز سیاست و تاریخ و جغرافیا محدود نمیشود و آزادانه به سرزمینی میرود که بتواند بماند و بزاید و بزید».
محمدرضا “بزبد” یعنی چی ؟ من هرچی فکر کردم نفهمیدم.
سلام دوست خوب
چون استاد در پی نوشت توضیح داده اند، من پاسخ شما را می دهم. امیدوارم کامل باشد.
زی یعنی زیست کن و “ب” به فتحه، فعل امر در زبان فارسی دری است و در زبان فارسی امروزی “ب” به کسره به کار می رود.
در کل می شود بزی که در اینجا استاد منظورشان :زیست کردن” بوده است. یعنی بتواند بماند و بزاید و زندگی کند.
شاد باشید.
ممنون سیمین عزیز
من اونا بز بد خوندم برای همین معنی نمی داد.
یک نکته جالب من امروز بهش دقت کردم این بود که محمدرضا با این که تند تند مینویسه ولی همیشه علائم نگارشی را تو نوشته هاش رعایت میکنه.
حداقل تو فضای مجازی من کمتر کسی دیدم که انقدر تو استفاده از علائم حساس باشه.
نمیدونم اینا را کجا اموخته تو مدرسه که به ما فقط یاد دادن!
گاهی پیش می آید. مهم اینه که بپرسیم یا در جستجوی پاسخ اون چیز باشیم.
ali.sh راست می گی. من فکر می کنم تجربه و عشق به اون کار، حرف اول و آخرو تو هر چیزی می زنه.
همهء اینا برمی گرده به اینکه استاد زیاد مطالعه داشتن و دارن و همینطور زیاد می نویسند و عاشق کاری هستند که می کنند.
بر اثر تمرین و تکرار، خیلی اتفاق های خوب می افته.
خدارو شکر…
سلام سیمین جان
میخواستم از حسنِ توجهتون به دوستامون تشکر کنم . با توجه به مشغلۀ بسیار زیاد تیم پشتیبانی ، فکر می کنم اینکه به سوالات همدیگه ( تا جایی که تخصصی نیست و نیاز به راهنمایی مستقیمِ محمدرضای عزیز نداره) می تونه باری ( هر چند کوچک ) از دوشِ تیمِ محترمِ پشتیبانی برداره و باعث بشه چند لحظه وقتِ بیشتری داشته باشن تا برامون مطالبِ مفید و مفیدتر آماده کنن . میخواستم یه چیز بی ربط بگم . مادرِ من حدود یکسال هست که با کانالی به نامِ گنجِ حضور آشنا شدن که تقریباً تمامِ روز ، استاد پرویزِ شهبازی ( که فردی بسیار با معلومات و بی ادعا هستند ) به تفسیر مثنوی مولوی و حکایات و درسها و نکاتی که در این حکایات نهفته هست می پردازن . من هر بار که میرفتم منزل پدرم اینا ، میدیدم مادرم ، تمام وقت مشغولِ دیدنِ این کانال هستن و حتی روزای سه شنبه که برنامۀ ایشون ، ساعتِ ۴ صبح به وقت ایران ، به طورِ زنده پخش میشد ، مادرم بیدار میشدن و برنامه رو با عشق میدیدن و هر ماه برای حمایت از این کانال و بقای اون ، حق عضویتشون رو پرداخت میکردن و میکنن . این کارِ مادرم به نوعی از دیدِ من ، افراط به نظر میرسید تا اینکه خودم ۷۴ روز پیش و به طور کاملاً اتفاقی با این خونه و هم خونه ای های عزیزم آشنا شدم و به قول آقای سهیل رضایی ، واقعاً بهش مبتلا و دچار شدم و تازه تونستم مادرِ عزیزم رو درک کنم .
ارادتمندِ همۀ هم خونه ای های عزیزم ، چه مخالف و چه موافق و
به امید دیدار همۀ عزیزانم در سمینار ششم شهریور (۶/۶)
سلام هومن عزیز
ممنونم از اینکه شما هم به اهالی این خونه عشق می ورزید.
اتفاقا من هم به این مسئله فکر می کردم و گفتم شاید کار این دوستمون با گفتهء من پیش بره، ضمن اینکه استاد قبلش اون توضیح رو داده بودند.
در مورد مادر و همین طور خودتون درست می گید. من به این اعتقاد دارم که تو دنیا، بالاخره آدم به اون چیزی که واقعا دوستش داره و براش مفیده می رسه. شاید برای من و شما یکم دیر و برای بعضی ها، زودتر از اینکه فکرشو بکنن. اما واقعا کسی چه می دونه که کدوم یکی از ما می تونه اون بهرهء واقعی رو از اون شرایطش ببره. مهم اینه که آگاه باشیم و بدونیم که چه نعمتی رو خدا بهمون بخشیده و کمال استفاده رو ازش ببریم.
من که اینجا هستم، واقعا خوشحالم و عشق و خوشی شما رو هم درک می کنم.
راستی یه چیزی رو در گوشی بهتون می گم:
اونایی که براتون اون دگمه قرمزه رو می زنن، خیلی دوستون دارن و واقعا می خوان شما هم تو این خونه رشد کنید. اگه یه زمانی از ته ته قلبتون از اون دگمه قرمزه که براتون شماره می اندازه ناراحت نشید، دیگه اونا هم براتون اونو فشار نمی دن.
من به اینم معتقدم. منتظر اون روز هستم.
به امید دیدار همهء دوستان خوبم در ۶/ ۶
سیمین عزیز سلام
ممنون از توجه دقیقتون دوست خوبم . من بیشتر از اینکه ناراحت بشم که چرا بعضی از دوستام با نظرات من ( بدون ابراز دلیلشون ) مخالفت می کنن ، از فضایی که این مخالفت ها در خونمون و برای هم خونه ای هامون و به خصوص انرژی منفی ناشی از این مخالفت های جهت دار که متوجه خودِ شخصِ مخالفت کننده میشه ناراحت هستم . فکر می کنم و اعتقاد دارم اگر این دوستان ، یک کم به خودشون زمان میدادن و یا حداقل مرامنامۀ این خونه رو مطالعه میکردن ، یک مقدار بیشتر به نظرات و احساسات صاحبخونۀ عزیزمون و اعضای این خونه احترام میگذاشتن و محیطی باصفاتر پدید میومد . این دوستان که ، با نظرات امثال من مخالفن ، حتی اگر با شخصِ من هم مخالف باشن من دوستشون دارم و بهشون احترام میگذارم و به کرامتِ انسانیشون . امیدوارم خداوند خودش بهم سعۀ صدر بده تا بتونم از دلِ این مخالفت ها ، بهتر و شایسته تر راهم رو پیدا کنم . من عمیقاً معتقدم که بهترین ملاک و معیار ، رعایت حرمت ها و انسانیت هست و تلاش می کنم اون دوستان عزیزی که به من منفی میدن رو هم درک کنم و بهشون احترام بگذارم . اینجا خونۀ همۀ ماست ، چه مخالف و چه موافق . بازم ممنونم سیمین عزیز و بهترین ها رو براتون آرزو می کنم دوستِ خوبم
ارادتمند همۀ هم خونه ای های عزیزم ، چه مخالف و چه موافق و
به امید دیدار در سمینار ششم شهریور (۶/۶)
فقط می تونم براتون آرزو کنم که در راه درخشانی که در پیش دارید، ثابت قدم، موفق و صبور باشید.
خداقوت دوست پرتلاش و همراه این خونه.
مرسی سیمین جان عزیز
به امید دیدار در ۶/۶ و سپاس از آرزوی زیباتون دوست خوب این خونه
سلام
وقتی واژه ی سرنوشت را دیدم به ذهنم رسید سر+ نوشت یعنی با آنچه در سر ماست تعیین و نوشته میشود یعنی خود ما هستیم که با نوع تفکر و تصمیم هایی که میگیریم ( و البته عملی که از آن تصمیم ها ناشی میشود) تعیین می کنیم چه آینده ای خواهیم داشت و بعد تحلیل شما از این واژه را دیدم. به نظرم تحلیلی که به ذهن من آمد خوش بینانه تر هست و اینطوری هر کس مسئول ساختن آینده اش میشود گرچه دیدگاه خیلی از مردم ما نسبت به سرنوشت همین جبر ست که شما فرمودید و شاید کسانی که این واژه را وارد زبان ما کردند با همین استدلالی که شما فرمودید این لغت را ساخته ند.
پ.ن. : من معتقدم جبر و اختیار هر دو در کنار هم در زندگی هستند یعنی نه جبر مطلق و نه اختیار مطلق بنابراین سرنوشت هم به اعمال ما بستگی دارد و هم جبر در آن دخیل است.
سلام استاد عزیز
اعتقاد دارم که در میراث مشترک بشری ؛ سهم خود را بیشتر با زبان و ادبیات فارسی ادا کرده ایم .
به نظرم آمد که در این نوشته شما هم به این باور اذعان داشته اید . . . اگر از ظن خود یار نشده باشم .
سلام محمدرضا جان
سپاس از متن زیبایی که نوشتید . مطالبی که می نویسید به قدری پر مغز و زیبا هستند و آدم رو به تفکر وامیدارن که نیازی به بازبینی و ویرایشِ شما ندارن . لطفاً فقظ با ما حرف بزنید و دلنوشته هاتون رو با ما به اشتراک بگذارید و ویرایشش رو به دلِ ما بسپارید
همیشه پایدار باشید معلمِ عاشقِ ما
به امید دیدار در سمینار ششم شهریور یا ۶/۶
سلام محمد رضای عزیز
بی اغراق از گفتارت لذت میبرم و همذات پنداری میکنم .
قلمت زیبا،روان،ساده و قابل فهمه و از این که با واژه های هر ملتی بازی نمیکنی تا به رخ بکشی دانشت رو و اینکه به واژها احترام میگذاری از تو سپاس گذارم.
امیدوارم هر یک از ما که این متن رو خونده و میخونه،از این به بعد بیشتر و بیشتر به واژه های گفتار و نوشتارش احترام بذاره،حداقل برای سرشت خودش…
ممنوم ازتون
با سلام
چقدر تعابیر بدیعی از واژه ها و مفاهیم ارائه کرده اید (لااقل برای من اینطور است)
مثلا بارها جمله یادگیر ی یک زبان جدید برابر است با آشنایی با یک دنیای جدید را شنیده بودم ولی تعبیر شما: “بر این باورم که هر زبان و فرهنگ تازهای که با آن آشنا میشویم، یک چشم تازه است و می تواند در ذهن ما، تصویر واقعیتری از دنیای بیرون را شکل دهد”، این تصویر را کامل تر و زیباتر و ضروری تر برای من کرد
ممنون
برای من مکث داشت که زبان یاد مگیرم تا میراث انسانهای طول تاریخ را بدونم شاید برای من خوب باشن
محمد رضا جان ، سلام و عرض ادب
۱- من فكركنم به طور كلي تعصب روي هر چيزي و به تبع اون فرهنگ و تاريخ و علوم انساني اگرمنجر به ارتقاي توان فكري و آرامش دروني نشه مضره و يا بي خاصيت
۲- درپست – تجربهی من در آموزش و یادگیری زبان انگلیسی ( قسمت اول )- آمارجالبي رو مطرح كرده بودي كه به نظرم ميرسه ميتونه براي دوستاني كه به زبان فارسي تعصب ويژه دارند مفيد باشه يعني دوستان اگرميخوان قابليتهاي مثبت زبان فارسي رو مطرح كنن ۳۰۰ کلمهی اول لغات فارسي كه ۶۵٪ از کل نوشتههای مکتوب فارسي رو به خود اختصاص ميدن رو به صورت يك فايل در دنياي مجازي معرفي كنن .
۳- خطاب به همه دوستان عزيزاين خونه : من هم خيلي دوست دارم در زبانهاي آلماني ، فرانسه ، اسپانيولي مثل انگليسي یک چشم تازه پيدا كنم و براي شروع اگردوستي ميدونه لطفا پيشنهادي بده ، به عنوان مثال ۳۰۰ کلمهی اول لغات زبانهاي بالا رو كه ۶۵٪ از کل نوشتههای مکتوب اون زبان رو به خود اختصاص ميدن معرفي كنه .
استاد به این فکر افتادم اگه در مورد حق و حقوق همدیگه کمی بیشتر رعایت می کردیم شاید نیاز به اینهمه سیم خاردار و قفل و دوربین مدار بسته نبود که رسیدم به این حرف شما ، منبعی برای قدرت و درآمد .
به نظرم نميشد زيباتر از اين، بشه چنين موضوعي رو مطرح كرد … (و نياز به هيچ ويرايشي هم نداره…)
و چقدر زيبا اينكه: “من به سهم خودم، زبان فارسی و انگلیسی و آلمانی و فرانسه و آفریقایی و چینی را به یک اندازه دوست دارم و روی همهی آنها متعصب هستم. چون بر این باورم که هر یک بخشی از میراث زندگی انسان روی این کرهی خاکی را با خود حمل میکنند. میکوشم از آنها بیشتر بخوانم و بشنوم. نه برای اینکه بتوانم به زبان دیگری هم حرف بزنم. بلکه برای اینکه اندیشهی دیگری را هم به دنیای ذهن خود دعوت کنم و دنیا را کمی شفافتر ببینم.”
واقعا من هم خودم اين موضوع رو به خوبي تجربه كردم. (اگرچه متاسفانه فقط از پس ِ خوندن يك زبان ديگه يعني انگليسي برميام) . واقعا چيزهايي رو در مطالب انگليسي (به عنوان يك زبان ديگر يا به توصيف زيباي شما، يك چشم ديگر!) در رابطه با موضوعات مختلف ديدم و خوندم و بهشون برخورد كردم كه واقعا افق هاي جديد و روشن تري رو جلوي چشمم گشوده و سبب شده موضوعات رو از زواياي ديگر و حتي عميق تر ببينم.
همانطوري كه آدم ها در فرهنگ ها و زبان هاي ديگر نيز ممكنه همين حس رو با زبان فارسي ما داشته باشند. كه چه بسا مي بينم بعنوان مثال چقدر از جملات و اشعار زيباي مولاناي ما كه به Rumi ميشناسن، الهام ميگيرن.
با اشتياق منتظر بقيه سلسله نوشته هاي سرشت و سروشت هستم.
سلام استاد عزيزم.
اول اين كه- تكمله ي مفيدي بود براي آنچه قبلا در خصوص زبان مادري و تعصب بر روي آن گفته و نوشته بوديد.ممنون
دوم-گمان مي كنم با خواندن اين سري مطالب قرار است در خصوص خود «سرشت» و «سرنوشت» هم بخوانيم و فعلا به نقطه اي رسيده ايم(ما را رسانيده ايد) كه بحث از تفاوت مفاهيم كلمات در زبان هاي مختلف و ترجمه است . درست فكر مي كنم؟
برقرار باشيد
دنيا، درياست و ما دائم توي آن دست و پا ميزنيم. شنا بلد نيستيم. تازه اگر هم بلد باشيم با اين همه گوي سنگي و سربي كه به پا بستهايم، كاري نميتوانيم بكنيم. هي فرو ميرويم و فرو ميرويم و فروتر.
هر « دلبستگي » يك گوي است و ما هر روز دلبستهتر ميشويم. هر روز سنگينتر.
هر روز پايينتر و اين پايين، تاريكي است و وحشت و بيهوايي، اما اگر هنوز هستيم و هنوز زندهايم از بابت آن يك ذره هوايي است كه از بهشت در سينهمان جا مانده است.
دريانوردي به من ميگفت: دل بكن و رها كن. اين گويها را از دست و پايت باز كن كه سنگين شدهاي. سنگين كه باشي ته نشين ميشوي. سبكي را بياموز. سبكي تو را بالا خواهد كشيد.
يك گوي « باور » ديگران است و يك گوي باور خودم. گويي عشق و گويي تعصب و گويي…
ميگويم: نميتوانم، كه هر گوي دليلي است بر من، بر بودنم.
يك گوي « سواد است و آموختهها » ، يك گوي « مكان است و موقعيت و مقام ».
دريانورد ميگويد: اما آن كه نميبخشد و نميگذرد و از دست نميدهد، تنها پايين ميرود. و حرص، كوسهاي است كه آن پايين دريدن آدمي را دندان تيز كرده است.
پس ببخش و بگذر و از دست بده تا رو بيايي. اگر به اختيار از دست ندهي، به اجبار از تو ميگيرند. و تو ميداني كه مردگان بر آب ميآيند، زيرا آن چه را بايد از دست بدهند، از دست دادهاند. به اجبار از دست دادهاند، اما كاش آدمي تا زنده است «لذت بيتعلقي» را تجربه كند.
دنيا، درياست و آدمي غريق، اما كاش ميآموخت كه چگونه بر موجهاي دنيا سوار شود.
دريانورد اين را گفت و بر موجي بالا رفت. چنان به چستي و چالاكي كه گويي دريا اسب است و او سوار كار.
من اما از حرفهاي دريانورد چيزي نياموختم، تنها گويي ديگر ساختم از ترديد و بر پايم آويختم.
من چنين كردم، تو اما چنان نكن…
وطنش را دوست می داشت. آب و خاکش را هم. اما افسوس که در آن خاک ، گیاه دانایی نمی رویید و افسوس که آن آب عطش دانستن را برطرف نمی کرد.
گفت: باید رفت و باید گشت.
و چنین کرد.رفت تا از زیر سنگ و از پشت کوه، چیزی بیابد. اکسیری شاید. اکسیری تا بر این خاک بپاشد و بر آن آب بریزد.
***
اما چه تلخ بود وقتی که از سفر برگشت. وقتی که دانست وطنی ندارد. چه دردناک بود آن زمان که فهمید «وطن آدمی»، خاکی نیست که در آن به دنیا آمده است و زمینی نیست که خانه اش را بر آن بنا کرده است.
وطن آدمی آنجاست که « عشق » و « کلمه » و « ایمان » را حرمت می گذارند.
اما او وطنی نداشت و بی وطنی ، مجازاتش بود.
«بی وطنی» ،مجازات هر کسی است که در « جستجوی آبادی و در جستجوی دانایی » است.
و او مستوجب بی وطنی بود زیرا وطنش را « آباد » می خواست و مردمانش را « دانا» .
***
او برگشته بود و اکسیری داشت که از کویر سبزه زار می ساخت و از مانداب، چشمه سار.
اما هیچ کس چنین اکسیری نمی خواست.
«بی وطنی سخت است ، بی هم وطنی اما سخت تر.»
و قرن هاست که او بی وطنی اش را به دوش می کشد و بی هم وطنی اش را می گرید.
قرن هاست که او در به در هفت آسمان و هفت دریا و هفت اقلیم است.
و قرن هاست که خدای آسمان و دریا و اقلیم ، دعایش را مستجاب نمی کنند…
سلام استاد.
خیلی زیبا موشکافی کردید و نکتهای که در مورد واژه Destiny ذکر کردید فوقالعاده بود.
مرحوم پدرم که یه کارگر ساده بود با مساله سرنوشت مشکل داشت و همیشه موقعی که صبحت از تقدیر و سرنوشت میشد احساس میکردم این مساله خیلی آزارش میده؛ هر چند سواد کمی داشت اما سعی کرد جوابی پیدا کنه و در این مورد خیلی با هم بحث میکردیم.
خیلی بده انسان فکر کنه ”همینیه که هست“ یا ”نمیشه کاریش کرد، باید بسوزی و بسازی”. باور کنید هنوز هم در اطرافیان نزدیکم کسانی رو میبینم که چنین طرز فکری دارند.
یه جایی نوشته بودید که در ”یادگیری“ مساله اصلی این نیست که آموختههای جدید رو به ذهن بسپاریم یا اونا رو عملی کنیم بلکه نکته مهمتر اینه که بتونیم آموختههای قدیمی رو کنار بزاریم. (میبخشید که متن دقیق یادم نیست). واقعا هم همین طوره. گاهی آموختههای غلط آن چنان تو وجود ما نفوذ میکنن که اگه زمانی مخالف اون رو جایی بشنویم سریع جبهه میگیریم و حتی برای لحظهای حاضر نیستیم درستی یا نادرسی نظر مخالف رو بررسی کنیم. این شرایط رو تجربه کردم و احساس میکنم چنین کسانی دوست دارن آرامش کاذبی که به خاطر باور به آموخته غلط پیدا کردن رو از دست ندن و عیش و نوشی که دارن بهم نخوره. شاید هم زحمت تغییر باورهای قدیمی و غلط اونقدر سنگینه که هر کسی قادر به تحملش نیست.
بعد از صحبتی که در مورد پروفسور داوکینز کردید اکثر ویدئوهای ایشون رو دانلود کردم. حسرت میخورم که چطور کسی میتونه با استدلالهایی خیلی قوی به راحتی درباره وجود یا عدم وجود خدا صحبت کنه و اون وقت ما هنوز اندر خم یک کوچهایم و مساله جبر و اختیار برای عدهای از ما حل نشده.
كسي كه جهان را وطن خود ميداند نه خاك قبيله اش را ، اينگونه مي انديشد
كسي كه به جهان از دريچه روح و فكرش مي نگرد نه از دريچه تنگ چشمانش، اينگونه مي انديشد
و چه بسا اينگونه انديشيدن باشد كه مفهوم “انسان” و”انسانيت” را ميسازد
من تا وسط مطلب خوندم! چون سوادم بیش تر از این اجازه نمیداد که بتونم کامل مطلب رو درک کنم!
ولی در مورد واژه ها میتونم بگم که “با به کار گرفتن واژه های مناسب میتوان جلوی بسیاری از مناقشات رو گرفت!”
در دنیای امروزی کلمه چینی و صحبت کردن و فن صحبت کردن جای جنگ و توپ و تانک رو گرفته!
البته تخصص شما هم در همین مورد هستش! یعنی مذاکره!
خوب چند نسل پیش اگر دو کشور بر سر چیزی اخلاف پیدا میکردن جوری شمشیرهایشان را به خون های هم آمیخته میکردن که یکیشان منقرض میشد! مثل کارتاژ !
ولی امروز ما میتونیم با به درست بردن کلمات و شناخت روحیات طرف مقابل به تعریف عوام(با پنبه سر ببریم!)
حيف است پررنگي اين متن در لابلاي كامنتهاي حاشيه اي ما كم رنگ شود به نظرم فقط بايد خواند – در مقابل انتقاد وپذيرش-
وفكر كرد.
سلام. من فکر میکنم غیرت خیلی از ماها بر روی زبان فارسی ,به دلیل نفهمیدن حتی زبان فارسی و سایر زبانهای دیگه است.
والبته چون زبان مادری رو بدون هزینه دادن یاد گرفتیم ,حاضر به دادن هزینه برای یادگرفتن سایر زبانها نیستیم.
وما ملت تنبلی هستیم ,خیلی از ماها (نه همه ) پشتکار نداریم ,زیاد بودن کلمات زبان خارجی رو در زبان خودمون رو نتیجه پیشرفت سایر ملت ها و عقب افتادگی خودمون نمیدونیم , اما همیشه یک نیتجه میگیریم و اونم توطئه دشمنان.
ما عادت داریم که نتیجه ها و به گردن بقیه بندازیم , نیجه کم کاریهامون رو , نیجه بی توجهی هامون , نتیجه جهان سومی بودنمون ,نتیجه سقوط هواپیماهامون رو…
من همیشه یه چیز رو از شما (استاد شعبانعلی ) به خاطر دارم و اونم این بود که :« از زندانی و زندانبان هردو میدونستن از یک ریشه هستن ,الان هیچ زندانی وجود نداشت ….»