پیشنوشت یک: مطلبی است که مدتهاست گوشهٔ ذهنم مانده و دوست داشتهام دربارهاش بنویسم. اما تا امروز فرصتی پیش نیامده است. این بود که تصمیم گرفتم کمالطلبی را کنار بگذارم و فعلاً – ولو در حد چند عنوان – نوشتنش را شروع کنم. شاید همین مکتوب شدن، انگیزهای شود تا آن را ادامه دهم و تکمیل کنم.
پیشنوشت دو (موقت): یکی از نوشتههای مهمی که تکمیل کردن باقی مانده (مهم از نظر خودم)، توهم هوش مصنوعی است. بهویژه این که نگاهم به این بحث با روش و رویکرد تکنیکال فاصله دارد و برایم مهم است که آن را دقیقتر شرح دهم. اما وقتی تیتر چند نوشتهٔ آخر روزنوشته را دیدم، فکر کردم بهتر است چیزی این وسطها اضافه کنم تا همهٔ نوشتههای آخر روزنوشته خشک و جدی نباشند.
***
روحیهٔ اَبَرانتقادی این روزهای ما
یکی از روندهایی که در چند دههٔ اخیر شکل گرفته و به گمانم همه آن را کموبیش مشاهده و تجربه کردهایم، روحیهٔ ابرانتقادی است.
در گذشتههای دور، مثلاً چند قرن یا چند هزاره قبل، انسانها بسیار بیشتر از امروز «تابع» بودند. آنها هر چیزی را میپذیرفتند. انسانها آنقدر در پذیرش ادعاها راحت بودند که حاکمان از ادعای خدایی هم ابا نداشتند. نمیگویم همهٔ انسانها در دوران کهن، همینقدر ساده بودند و همهچیز را میپذیرفتند. یا همه فکر میکردند حاکمانشان خدا هستند. اما به هر حال، سطحی از پذیرش در جامعه وجود داشته است. وگرنه چنین ادعاهایی در نطفه خفه میشد.
کافی است کمی عجایبنامههای قدیمی را بخوانید؛ مثلاً عجایبالمخلوقات و غرائبالموجودات نوشتهٔ القزوینی (این ال اول قزوینی هم خودش قصهای است). عجایبنامهها معمولاً گزارشها و حکایاتی بودند که افراد اهل مطالعه، فرهنگشناس، سفر کرده و دنیادیده گرد هم میآوردند و بقیهٔ مردم هم با ذوق و شوق میخواندند و نقل میکردند.
وقتی عجایبنامهها را میخوانید، از خودتان میپرسید واقعاً بشر چگونه اینقدر ساده اینها را میپذیرفته است؟ حتی اگر فرض کنیم همهٔ آنها واقعیاند، مگر به صِرف این که در کتابی آمدهاند و فرد معتبری آنها را شنیده یا دیده، میشود چنین حرفهایی را باور کرد؟
عجایبنامهها تا دوران معاصر – با لحنی نرمتر و ادعاهایی سادهتر – ادامه پیدا کرد. یادم هست مادربزرگم چند کتاب مذهبی در خانه داشت که یکی از آنها «داستانهای شگفت» (نوشتهٔ آقای دستغیب) بود. هر وقت خانهشان میرفتیم، چون حوصلهٔ نشستن طولانی کنار جمع نداشتم، برای چندمین بار، داستانهای شگفت را میخواندم. چیز زیادی یادم نیست. جز یکی از داستانها که نسبت به بقیه باورپذیرتر بود. راجع به این که در اثر اتفاقی – که جزئياتش یادم نیست – از آسمان باران ماهی باریده بود و همه مردم ماهیدار شده بودند. یادم هست که هر وقت از ژانر «داستانهای شگفت» خسته میشدم، به آلترناتیو در دسترس یعنی داستان راستان (نوشتهٔ آقای مطهری) که پشت به پشت آن در کتابخانه نشسته بود پناه میبردم تا کمی مغزم خنک شود.
هنوز هم در وب و شبکههای اجتماعی لیستها و داستانهایی تحت عنوانهای «نکات باورنکردنی» و «حقایقی که قطعاً نمیدانید» و «Mind-blowing facts about» وجود دارد. اما نه رونق گذشته را دارند و نه مخاطب به سادگی قبل آنها را میپذیرد.
اگر طیفی را در نظر بگیریم که یک سمت آن نگاه «بسیار تابع / پذیرنده / غیرنقاد / hypocritical» و سمت دیگر آن نگاه «بسیار نقاد / شکاک / hypercritical» قرار داشته باشد، انسان امروز به تدریج از سمت پذیرنده به سمت فوقنقاد حرکت کرده است:
در ادامه دربارهٔ این که چرا چنین روندی شکل گرفته و کارکردهای سازنده و مخرب آن چیست مینویسم.
ادامه دارد…
می دونم که بعد از این مقدمه بیشتر سراغ عنوان و تیتر خواهی رفت، من هم دریافتم از این دو این هست که در غیاب یا کمبود تکیه گاه ها و کسانی که می توانند ذهن مان را آرام و مطمئن کنند دچار یک بی اعتمادی جمعی شدیم که نمی تونیم هیچ چیز را باور کنیم و خب فکر می کنم همین باعث شده به همه چیز نقد و شک بیشتری داشته باشیم و اگر انسان امروز از سمت پذیرنده به سمت فوق نقاد در حال حرکت هست مردم ایران با سرعت بیشتری به سمت و سوی نگاه شکاک حرکت کرده اند و خب وقتی هیچ چیز را نشه باور کرد فکر می کنم وضعیت بسیار وحشتناکی شکر می گیره که انگار نمی دونیم کجا هستیم و کجا می خوایم بریم.
به عنوان مثال ما تو ایران وقتی جواب آزمایش تشخیص پزشکی را از آزمایشگاه تحویل می گیریم نمی دونیم آیا دستگاه هاش کالیبره بودن یا نه؟ آیا نفری که کارها را چه فنی و چه اداری انجام داده اشتباه انسانی داشته یا نه؟
یا وقتی مثلا کتونی آدیداس می خریم نمی دونیم این اصل هست یا نه؟
حتی وقتی سیب زمینی می خریم یا سند امضا می کنیم یا در دادگاهیم نمی دونیم چقدر مثلا قاضی یا بقیه از قانون آگاه هستند یا قرار هست طبق قانون عمل کنند.
سلام پوریا جان.
منم کاملاً باهات موافقم.
اگر آدم بخواد این حرف رو در قالب یک مقاله یا تحلیل رسمی مطرح کنه، قاعدتاً نیازمند مطالعه و پژوهش دقیق هست. اما برداشت من هم همینه که تو گفتی. وقتی توی این سالها نگاه میکنم به آدمهایی که دیدهام و کشورهایی که رفتهام و دوستانی که از ملل مختلف داشتهام، این نوع از بیاعتمادی رو که در بین ما رایجه، کمتر در جای دیگهای به خاطر میارم.
گذشتههای دور رو که نمیدونیم. اما حداقل در این چهلوچند سال به نظرم این کاهش سطح اعتماد کاملاً ملموسه.
باز هم به عنوان یک برداشت شخصی و بدون پشتوانهٔ پژوهشی، من بخش قابلتوجهی از این وضعیت رو به نظام سیاسی ربط میدم. برای نظام سیاسی ما «تخصص» معنا نداره و تعهد در اولویته (به نظرم اصطلاح «دو بال تعهد و تخصص» هم یه حرف احمقانه است. فردی که در جایگاهی قرار میگیره، فقط به تخصص نیاز داره و نه هیچ چیز دیگه. اما طبیعتاً «اخلاق حرفهای» هم بخشی از تخصصه. و لازم نیست جداگانه بهش تیتر بدیم و اسمش رو بذاریم تعهد. هر انتظاری فراتر از اخلاق حرفهای، دیگه اسمش تخصص نیست و معناش وفاداری به قدرت و ایدئولوژی خاصه).
اگر این فرضها رو بپذیریم، میشه حدس زد که چرا سطح اعتماد در جامعهٔ ما پایینه. من چرا باید فرض کنم رئيس دانشگاههای برتر کشور من، برترین دانشمندهای کشور من هستند؟ چرا باید بپذیرم پزشکی که قراره من رو درمان کنه، واقعاً فردی متخصص هست و به خاطر باورهاش یا انتساب به گروههای فکری و ایدوئولوژیک، در دانشگاه «تزریق» نشده؟ چرا باید باور کنم ماشینی که معاینهٔ فنی گرفته و در خیابون راه میره، واقعاً سالمه؟ چرا باید باور کنم شرکت و استارتاپ بزرگی که گردش مالی چند هزار میلیاردی داره و در حوزههای خاصی کار میکنه که من و تو امکان ورود به اونها رو نداریم، یک شرکت شایسته است؟ چرا باید باور کنیم پولی که امروز یه نفر برای بیمه میده، قراره واقعاً یه جایی پسانداز بشه و باهاش ثروت بیشتری ایجاد بشه که در آینده به خودش برگرده؟
بچههایی که در کودکی پدر و مادر رو از دست میدن و در نزدیکان هم کسی نیست که حمایت عاطفی و جنبههای دیگهٔ حمایت اجتماعی رو براشون فراهم کنه، یه حسی پیدا میکنن که باید خودشون خیلی مواظب باشن. کسی اطرافشون نیست که مراقبشون باشه. حتی گربههای DSH همین هستن. بچههای من، کوکی و بلوط، بعد شش هفت سال توی خونه بودن، هنوز با یه صدا از جا میپرن. چون یه زمانی توی کوچه بودهان (و نسل قبلشون هم توی کوچه بوده) و فضای امن نداشتن. حالا گربهٔ پرشینِ ولو توی خونه رو ببین. فحشش هم میدی. داد هم سرش میزنی، تکون نمیخوره. چون نسل اندر نسل کسانی مواظبش بودهان.
من فکر میکنم ما یه ملت یتیم شدیم. گربههای دیاساچ خیابونی. خبر رو در سایتهای خبری میخونیم، نمیدونیم این خبره یا دستور خبری. تلویزیون رو روشن میکنیم – که با پول ما اداره میشه – نمیدونیم میخواد به ما خدمت کنه یا خیانت. یه «دکتر» یا «مهندس» یا «کارشناس مسائل فلان سوراخ در دنیا» رو میارن برامون حرف بزنه، نمیدونیم آدمِ کجاست و از کجا پول میگیره و کی بهش دستور داده بیاد و باید انتظار کجا رو تأمین کنه. علاوه بر این، با سیاستگذاری کسانی داریم در جهان مدرن امروزی جلو میریم، که حتی جهان سنتی مورد ادعای خودشون رو هم به درستی درک نمیکنن. و این هم ترسمون رو زیادتر میکنه. من یازده سال قبل این ترس رو – که هنوز هم تمام وجودم رو گرفته – در قالب یه مطلبی به اسم حسنک کجایی نوشتم. نگارشم از امروزم هم ضعیفتر بود. اما به هر حال، امروز که نگاه میکنم، میبینم یه ترس کرونیک و مزمن، بیش از یک دهه است با من همراهه.
خلاصه این که طبیعیه که آلرتتر / Alert میشیم. حساستر هستیم. سعی میکنیم هر چیزی رو خودمون ارزیابی کنیم.
حالا این که این آلرتتر بودن، واقعاً نتیجهٔ بهتری داره یا نه، بحث جداگانهایه. این رو داخل نوشتهام میخوام بنویسم. این که ما لزوماً نگاه ابرنقاد / hypercritical داریم، لزوماً باعث نمیشه قضاوتهامون درستتر باشه. اما قطعاً باعث میشه سطح هوشیاری بالاتری داشته باشیم.
پینوشت نامربوط: زمان انتخابات، من نوشتم که به پزشکیان رأی میدم. منطق و توضیحم رو هم نوشتم. دیدم یکی یه جا نوشته بود: بالاخره شعبانعلی هم دستش زیر ساطور اینهاست. بهش گفتهان بنویس. نوشته.
من ناراحت نشدم. و اتفاقاً چند وقت بعد که پیام داد و عذرخواهی هم کرد، بهش گفتم که برای کسی که من رو از دور در حد اسم میشناسه، کاملاً طبیعیه. این مشکل جامعه است که ما به همهچیز بیاعتمادیم. نباید چنین برخوردهایی رو به عنوان یک رفتار فردی تفسیر کرد و دلگیر شد.
چقدر درسته و چقدر خسته ایم
بی اندازه فشار به روان مون تحمیل میشه. یه جا نیست چشم ببندیم بگیم بذار خودش پیش بره. بیش از حد مستهلک میشیم. واویلا که ویژگی شخصیتی اورتینکر و وسواسی و بی اعتماد و …هم داشته باشیم. چه تصاعدی میشه.