دهمین روزی است که در خانه هستم و با پای شکسته ام سر میکنم. بیست روز دیگر هم مانده است…
در ده سال گذشته روی هم کمتر از ۳۰ روز تعطیلی داشته ام. جمعه ها نیز کار کرده ام، عیدها را و تعطیلات را نیز.
نخستین روز که پایم شکست هزار حسرت خوردم:
– حالا که قرار است کار نکنم، کاش پایم سالم بود تا مسافرتی به کیش میرفتم. ترکیه شاید. امارات یا اروپا. هر جا که پیش آید.
– حالا که قرار است کار نکنم، کاش پایم سالم بود تا مسافرتی به شمال میرفتم کنار دریا.
– حالا که قرار است کار نکنم، کاش…
اما هیچیک از آنها امکان پذیر نبود. این بود که خانه نشستم، کامپیوتر بر روی پاهایم و کتابهایم دور و برم.
چیزهای خوبی را تجربه کردم اما:
– خانه ام را در نور روز دیدم. چهارسالی که اینجا بودم قبل از روشن شدن هوا بیرون میرفتم و پس از تاریکی باز میگشتم. نمیدانستم خانه ام نورگیر خوبی هم دارد!
– همسایه هایم را دیدم و با آنها – که چهارسال بود نمیشناختمشان – آشنا شدم. وقتی پایت شکسته و عصا داری، نمی توانی ساکت و بیتفاوت و سرد از کنار همسایه هایت بگذری. کاری که من در تمام این سالها کردم.
– چیزهایی را دیدم که هیچوقت نمیدیدم. وقتی می نشینی و فقط نگاه میکنی، لباس تازه دوستت زودتر جلب توجه میکند و رنگ تازه ای که دوست دیگرت بر موهای خود گذاشته است، بهتر و بیشتر دیده میشود.
– صداهایی شنیدم که هیچوقت نمیشنیدم. صدای باد که از لای در به آرامی و دزدکی به داخل خانه سر میکشید، صدای هیاهوی زندگی در شهر که آنقدر شنیده ایم که دیگر عادی شده است.
– و همکاران خوبم که همیشه آرزو داشتم فقط همکارم نباشند و دوست من هم باشند و دوستیشان را حسابی تجربه کردم این روزها.
انسان باید خیلی چیزها را با خودش حل کند، تا بتواند در خانه بنشیند و به دیوارهای روبرو خیره شود و لذت ببرد و عصبی نشود و من خوب فهمیدم که من همه چیز را با خودم حل کرده ام انگار.
ممنونم. از همه عواملی که باعث شدند پای من بشکند. این فرصت طلایی را برای درک بهتر لذت زندگی، قدر خواهم دانست…
یادم هست جایی از شما خوانده بودم که گفته بودید: صحبت های من تاریخ انقضا دارند و فقط حرف دو دسته از آدم ها هیچ گاه تغییر نمی کند: مردگان و دیوانگان (اگر اشتباه نکنم)
با این حال من بارها و بارها نوشته های قدیمی شما را در روزنوشته خوانده ام و لذت برده ام و یاد گرفتم.
با اینکه حس می کنم کمال گرایی در زمینه یادگیری این روزها در حال خفه کردن منه و گاهی باعث شده عقب بیفتم، آرزو دارم یه روزی بشه که بتونم همه مطالبی که اینجا و توی سایت متمم هست رو حداقل یک بار خونده باشم و لذت یادگیری شون رو بچشم.
خواستم به این بهانه باز هم از شما بابت به اشتراک گذاری دانایی تون تشکر کنم.
برای شکستگی یایتان ناراحت شدم ، آرزوی بهبودی هرچه سریعتر برایتان دارم ، اما از بودن در منزل نوشتید که برایتان تجربه جدیدی بوده ، اتفاقا من هم اینروزها بدون شکستگی پا مشغول همین تجربه هستم اما راستش را بخواهید با آنکه موافق خلوت وسکوت هستم ولی گاهی اوقات برای هیاهوی قبلی خانه دلم تنگ می شود ،
سلام آقای محمد رضا
من هم مثل بیشتر دوستان از طریق برنامه ماه عسل با شما آشنا شدم میخوام درباره اینکه بعضی از اتفاقات بد در زندگی به نفع ماست مطلبی رو به عرضتون برسونم
پارسال ماه رمضان به خاطر کسالت مادرم مسولیت کارهای خانه و آماده کردن افطار با من بود و فرصت نمیکردم برنامه ماه عسل رو ببینم اما امسال دو روز قبل از ماه رمضان پام شکست و دکتر گفت باید یک ماه ونیم پاتو گچ بگیری و استراحت مطلق داشته باشی و فرصتی بود تا هر روزبرنامه ماه عسل رو به دقت دنبال کنم تا اینکه اون روز با شما و شخصیت نادر و کمیاب شما آشنا شدم
این رو از ته دل میگم و امیدوارم باور کنید که دستاورد پای شکسته من آشنایی با شما بود و در یکی دو مورد از شما راهنمایی میخوام به ایمیلتون میفرستم اگر امکانش بود لطف کنید راهنمایی بفرمایید با تشکر
ندا جان. نمی دونم الان پای تو چطوره. امیدوارم هنوز توی گچه؟
من همیشه از دوستای جدید استقبال میکنم و به این باور رسیدم که دوستان خوب، از معدود سرمایه هایی هستن که همیشه با آدم میمونن.
حتماً ایمیل بزن. من با دقت میخونم و سعی میکنم زود جواب بدم
خیلی ممنون شکر خدا بهترم امیدوارم شما هم به زودی حالتون خوب بشه
پس من هم از این به بعد به جمع دوستان جدید شما پیوستم البته اگر قابل بدونید راستی من هم معلمم توی روستا خدمت میکنم ولی معلمی شما کجا و معلمی من کجا!!!
واقعاً معلمی من کجا و معلمی تو کجا.
من که غرق در امکانات تهران کار میکنم و آخر دردم این است که نور ویدئوپروژکتور تنظیم نیست با تو که برای ساده ترین امکانات باید جهاد کنی.
تو معلم واقعی هستی نه من.
و این منم که باید به دوستی با تو افتخار کنم…
خیلی ممنون به قول معروف دارید ما رو چوب کاری میکنید خوشحالم خیلی خوشحال از اینکه منو دوست خود خطاب کردید ببخشید به چه آدرسی ایمیل بفرستم متاسفانه آدرس رو ندارم
info@shabanali.com
كساني كه فرصت استراحت پيدا نكنند، دير يا زود فرصت بيماري پيدا مي كنند. برنارد شاو
سلام آقای شعبانی
به تازگی با وبسایتتون آشنا شدم. متاسفانه برنامه ماه عسل رو ندیدم ولی پیشتر تعریفتون رو شنیده بودم.
امیدوارم هرچه زودتر حالتون خوب بشه
سلام.خدا قوت.۱سوال بپرسم جواب میدید؟! چطور روزی ۲ساعت بیشتر نمیخوابید،منم میخوام خوابمو کم کنم چه جوری میتونم؟
من خیلی کم (هفته ای ۱۰ دقیقه) از خوابم کم کردم و طی مدت طولانی کم خواب شدم. اما این توصیه من نیست. به نظرم به جای اینکه خوابمون رو کم کنیم بهتره زمان بیداریمون رو بهتر مدیریت کنیم. من حالا عادت کردم و به راحتی برای قابل تغییر نیست. اما عادت مناسبی نمیدونم این کار رو.
سلام
میخوام یه اتفاقی رو از ذهنم بیرون کنم. خیلی زندگیم رو تحت شعاع قرار داده. ولی ذهنم یه جورایی مثل دشمن من میمونه میخوام با خودم یه مذاکره مثبت داشته باشم و اتفاقاتی رو که شاید میتونستم ازشون سود ببرم رو همش مثل پتک تو سرم نکوبه و منو ضعیف نکنه. راهنماییم کنید
هرکسی در برهه ای به دنبال دنیایی میگرده که نداره.شما دنیای خانه استراحت و ارامش.من نوعی به دنبال دنیای بیرون و شلوغی .
از ماندن تو خونه متنفرم حتی وقتی که ثانیه ثانیه هاش پر از حرکته.فقط زمانی خونه را دوست دارم که خودمو گم کردم.فکر میکنم اونجا تنها جاییه که میتونی خودتو پیدا کنی.تو اون لحظه باید بشینی نقطه مرکز ثقل خونت چشماتو ببندی خودتو بنشونی روبروت و بهش بگی سلام ،چطوری؟دلت برام تنگ نشده؟
آقا جواد این صرفا یه داستان بود برای اینکه به خاطر بیاریم گاهی اتفاقات ناخوشایند از نظر ما به سود ماست که خودمون ازش بی اطلاعیم، چون بی مناسبت با مطلب محمد رضا نبود دوست داشتم بقیه دوستان هم بخونن، همین
منم چیزی غیر از این نگفتم سارا خانوم .
از لطفتون ممنون
سلام استاد عزیز
خوشحالم که اینقدر خوشحالید راستی ۲۰روز دیگه آدرستونو بدید این دفعه قول میدیم یه یک سالی خوشحالتون کنیم .
خوش باشی و سالم
سلام
ببخشید اینو میگم
دوست ندارم به این زودیا از خونه بیای بیرون بازم سرت شلوغ شه یادت بره کلاسای سایتت
قبول کن یه کم بد قولی البته می دونم تقصیر تو نیست سرت خیلی شلوغه
ولش کن ایشالا خیلی زود دوباره به کلاسات برسی شرکتی هم که به تازگی ثبت کردی رو پر بار کنی
پس زندگی خیلیم بهم ریخته نیست…خدارو شکر…همیشه شاد باشید.
در هر اتفاق بدی چیزهای خوبی نهفته ست
اینکه هر اتفاقی بیفته یه چیز از دست میدی و در عوض یه چیز بدست میاری بعضی وقتها اونقدر ذهنمون از پیش برنامه ریزی شده که وقتی یه اتفاق غیر منتظره میافته نمیتونیم ازش درسهایی بگیریم و با حسرت خوردن بیهوده فرصتهای که میتونه باعث پیشرفتمون بشه رو از دست میدیم
محمد رضا جان اميدوارم خيلى زود با انرژى هميشگى، به عادات قبلى خود برگردى و بيشتر از اين، اميدوارم از عاداتى كه به واسطه پاى شكسته در اين دوران براى خود ساختى ، در ادامه در برنامه هاى زندگيت قرار دهى .
نگاه مثبتت به اين اتفاق ، بسيار ستودنيست .
سلام.
اتفاقات می افتند چه بد و چه خوب.این ما هستیم که برچسب خوب یا بد به اون بزنیم.
شاید اگر این شکستگی پا برای کسی دیگر اتفاق می افتاد چیزی جز بدبختی و بدبیاری در این موضوع نمی دید.
همه اتفاقات جنبه منفی و مثبت رو دارند.ما با رفتار هامون میتونیم با جنبه مثبت یا منفیش ارتباط برقرار کنیم.
این شکستگی پا برای شما بهانه ای شد که چشماتون رو روی زندگی روزمره و چیزهایی که قبلا نمی دید ببینید.
زندگی همین مسائل ریز و جزئی هستند که ما راحت و بی تفاوت ازشون عبور می کنیم.خوشحال که شما زیادی در کار غرق نشدید.
به نظر من گاهی اوقات باید از کتاب خوندن دست کشید و تمامی آنچه رو که خوندیم رو در زندگیمون پیاده کنیم.
توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور، ولي عاقل بود يک روز براي پادشاه انگشتری به عنوان هديه آوردند ولي روی نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود.
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟ و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:
من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد.
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟ همه وزيران را صدا زد وگفت:
وزيران من، هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد.
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند، ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد. دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياورند وزيران هم رفتند و آوردند.
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي چيزي گفت باز هم شاه خوشش نيامد تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم.
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله. اي پير مرد تو داري ميميري، تو را چه به جمله خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود، شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت: جمله من اينست “هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست”
شاه به فكر فرو رفت و خيلي از اين جمله استقبال كرد و جايزه را به پير مرد داد. پير مرد در حال رفتن گفت: ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟ تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد، چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند:
كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا اينكه يه روز پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد، شاه ناراحت شد و درد مند وزيرش به او گفت:
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند شاه را بستند و
او را لخت كردند اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند. وزير آمد نزد شاه و گفت:
با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت:
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود، من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است شاه اين راگفت و او را مسخره كرد.
وزير گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت: چطور؟
وزير گفت: شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد، ولي آنجا من نبودم اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند. پس به نفع من هم بوده است.
وزير اين را گفت و رفت.
جالب بود ولی در حد همین داستان .
چرا که این مسلمه که هر اتفاقی که رخ میده لزوما به نفع ما نیست . و چه بسیار اتفاقاتی که در اثر به خطا رفتن های ما رخ می دهند و اثر سوء خود را نیز مطابق قانون طبیعت بر جای می گذارند .
اما به هر حال ما می تونیم از اتفاقات پیرامون، درس های قشنگ بگیریم .
من هم نمیگویم همه چیز به نفع ماست.
اما وظیفه من این است که در بدترین رویداد هم چیزی به نفع خودم بیابم.
من از آن توهمات ندارم که هر چه پیش آمده خیر است و من نمی فهمم و روزی خواهم فهمید و …
اما تمام تلاشم را میکنم که در رویدادهای رخ داده، خیری برای خودم جستجو کنم.
شیطان را به مبارزه میطلبم که آیا میتواند با رویدادی مرا از این خوی، دور کند؟
باور نمیکنم در توانش باشد…
استاد عزیز؛ مخاطب نوشته ی بنده در این باره، نگارنده ی ان داستان بود و نه شما.
و الا از نوشته های بالا در ان مختصر مقال، باریک بینی و ظرافت دید استاد به خوبی هویداست .
و حقیر به این دید با تمام وجود می بالم .
دیدی انرژی زا، امید بخش و ….
سلام،وقتی محرکهای بیرونی کم میشن مثل وقتی که مریضی یا مجبوری کمتر تلاش کنی چه قدر self negotiation داری؟
من می خوام قبل از هرچی توی این نوع مذاکره آگاهانه رفتار کنم.به گفته آقای شعبانعلی کسی که بخواد تو مذاکره برنده باشه اول باید در مذاکره با خودش برنده باشه.میشه بیشتر راهنمائی بفرمائید در این زمینه.
سلام
یعنی شما تمام سعی و تلاشتون رو میکنید که یه اتفاقی رو به نفع خودتون رقم بزنید؟ و هیچ وقت هم از عاقبت اون کار پشیمون نشدید؟
از عاقبتش که قطعا پشیمون نمیشم. اما همیشه هم موفق نمیشم
امیدوارم هممون بتونیم حکمت اتفاقات زندگیمون و بهتر درک کنیم تا اتفاقات بد روزگارمون یه فرصت قشنگ باشه واسه شروع بهتر فردا.
سلامتیان و عیشتان مستدام…