پیش نوشت صفر: طولانی بودن و بی سرو ته بودن این نوشته، آزاردهنده است. با نخواندنش، چیزی از دست نخواهید داد.
پیش نوشت اول: قبلاً در جواب دوست عزیزم فواد انصاری، اشارههایی به فرهنگ سلبریتی پروری داشتم که برای خواندن این نوشته، بهتر است چشمی رنجه کنید و ابتدا آن را بخوانید.
پیش نوشت دوم: داشتم کامنت سامان را میخواندم. حرفها و اشارههایش درست و زیبا بود و باید در موردش جداگانه بنویسم.
خلاصهی حرفش این بود که تو، در آن زمان محدود قبل از نوروز، چگونه با خودت حساب نکردی که نمیتوانی سی مطلب منتشر کنی و وعدهاش را دادی؟
ما که از بیرون نگاه میکردیم، برایمان واضح بود که نمیتوانی.
اعتراف میکنم که در دلم، چند دقیقهای میخندیدم.
روزنوشتهها، هر چه نداشت، این را داشت که کم کم، نق زدن در لفافه به هنری تخصصی در میان ما تبدیل شد.
این مسئله من را خیلی خوشحال میکند. کسی که صدها هزار مخاطب دارد، به تدریج و از روی ناچاری میآموزد که چطور حرف بزند تا کمترین حساسیت و آسیب ممکن ایجاد شود.
اما معمولاً در میان عموم ما، این دقت رایج نیست.
شبکه های اجتماعی هم که رابطهی قدیمی بین مغز و زبان را عملاً قطع کردهاند و بارها دوستانی را دیدهام که کامنت مینویسند و وقتی تمام شد و منتشر شد، خودشان هم مانند بقیه با هیجان و علاقه میخوانند ببینند چه از آب درآمده!
در چنین فضایی، خواندن نگارش ساده و شیرین سامان که البته پیام آن هم برایم واضح و مشخص است، جذاب و دوستداشتنی بود.
پیش نوشت سوم: این پیش نوشت در ادامهی پیش نوشت دوم است. اما لطفاً دوستان زیر ۱۸ سال نخوانند.
سالها پیش، در جلسهی مدیران ارشد یک مجموعهی عمرانی حضور داشتم.
پلی خراب شده بود و اهل قصور و تقصیر را دعوت کرده بودند و مدیر مجموعه (که سواد خیابانی خوبی داشت!) فریاد میزد و فحش میداد و نکات متعددی را در مورد بستگان و خویشاوندان تیم مهندسی، افشا میکرد.
یکی از مهندسها که بیشتر از بقیه ترسیده بود، اجازه گرفت و با صدای لرزان گفت: قربان! شما ۴۸ ساعت مهلت دهید. ما پل را دوباره میسازیم.
ساختن آن پل، کار حداقل سه هفته بود و این را هر کسی که دستی از دور در آتش عمران و سازه داشت، میفهمید.
مدیر، آتش گرفت و فریاد زد:
خودت میفهمی چه وعدهای میدهی؟
میگویند روزی، مردی به شهری رسید.
دید اهل آن شهر، زیبارویانی هستند که دیدن چهره و پیکر هر یک از آنها، نور به چشم میآورد و جان از تن میرباید.
گفت: اگر عمری باشد، دوست دارم امشب آغوش صدها نفر از مردم این شهر را تجربه کنم.
خبر به گوش یکی از بزرگان شهر رسید.
خندید و گفت: او یا شمردن نمیداند، یا خاطرات هم آغوشی را به دست فراموشی سپرده است.
نگران نباشید و او را جدی نگیرید.
(البته من خیلی تلاش کردم تا خاطره را به زبان مودبانه ترجمه کنم. شما به جای هر کلمه، بدترین فحشی را که شنیدهاید جایگزین کنید تا به اصل جلسه پی ببرید!)
خلاصه. چون دیدم سامان، ملاحظه کرده و اعتراض خود را با شوخیهای کوچکی در حد سال کبیسه همراه کرده، خودم از طرف او به خودم بگویم که محمدرضا جان.
مشکل از اینجاست که یا شمردن بلد نیستی، یا تراکم کارها، خاطرات هم آغوشی را از ذهنت پاک کرده است!
پیش نوشت چهارم: یکی از مهمترین دلایل تنبلی من در نوشتن، احساس “زائد نوشتن” است.
گاهی اوقات احساس میکنم تمام حرفهایی که در تمام این سالها گفتهام، یک حرف بوده است.
حرفی که مدام به شکلهای مختلف تکرار شده.
اصل حرف من، مشخص است.
اگر چه گاهی به داستان و نوشتهای تبدیل میشود که شاید در نخستین نگاه، نامکرر به نظر برسد.
هر وقت درباره تصمیم گیری یا ادامه تحصیل یا توسعه مهارتها یا استعدادیابی یا استراتژی یا سایر حوزههای مشابه، حرفی میخوانم، یا حرفی میزنم یا مطلبی مینویسم، لحظهای در دلم میگویم:
محمدرضا! خودت را گول میزنی یا مخاطب را؟
شاید این حرفهای تو هم مانند داستانهای پاورقی روزنامهای (مثلاً بعضی کارهای الکساندر دوما) شده، که چون به ازاء هر کلمه، پول میگرفت، دوست داشت بیشتر و بیشتر و بیشتر ادامه دهد و داستانهایش به سادگی به پایان نمیرسیدند!
قبلاً هم گفته بودم که راهکارها، بیش از آنکه به حل مسئله تمایل داشته باشند، به حفظ مسئله تمایل دارند! چون پس از حل مسئله، جایگاهی ندارند و بقای آنها در معرض تهدید قرار میگیرد.
شاید من هم به جمع همین “راهکار نویسها” پیوستهام.
گاهی در دلم میگویم:
محمدرضا! شاید منطقیتر باشد که وبلاگ و روزنوشته را ببندی.
پستها و نوشتهها و کامنتهایت را پاک کنی و فقط یک نوشته را باقی بگذاری.
با خطی سیاه و درشت بر روی صفحهای خالی بنویسی:
تا به حال هم، فکر نمیکنم جز این حرف، حرف دیگری گفته باشم.
اگر میخواستم چیزی مانند فیلم راز بسازم، اصرار میکردم که تمام راز دنیا در همین یک مفهوم نهفته است.
البته واژهی راز واژهی درستی نیست.
لااقل احساس من این است که دنیا هیچ رازی را در دل خود پنهان نکرده است.
آنچه هست، بیشتر از جنس حقیقتهای دوست نداشتنی است.
مثل غاری تاریک و طولانی که محل آن پنهان نیست. اما رفتن به درون آن جذاب نیست.
و چنین شده است که هیچ کس از درونش خبر ندارد.
همهی آنها که به عمق این غار رفتهاند، دیگر بیرون نیامدهاند.
کسی هم نمیداند که این مسافران بازنگشته، آیا از ترس در تاریکی فلج شدهاند یا اینکه در آن تاریکی هولناک، چشمشان چنان به دنیا باز شده که دیگر دوست ندارند از غار بیرون بیایند و چشمشان دوباره، با فریب دروغین روشنایی خورشید آزار ببیند.
البته تمام مردم دنیا، “بیرون مانده” یا “ناپدیدشده در غار” نیستند.
دستهی سومی هم هستند که یکی دو گام در سیاهی غار پیش رفته و از ترس بازگشتهاند.
اینها عموماً به کاسبانی روایتگر تبدیل میشوند که برای مردم، خاطرات خود از آن غار نادیده را میگویند و با روایت بیم و امیدهای سفر نرفته در دل غار، داستانسرایی میکنند و کیمیاگرانه، کنجکاوی مردم بزدل را به سکههایی برای تامین هزینهی زندگی خویش تبدیل میکنند.
دنیا رازی ندارد.
محل غار را همه میدانند. اما جرات دیدن درونش نیست.
حقیقت هم از همین جنس است. هست. هر کسی هم که بخواهد، میتواند آن را ببیند.
اما، حقیقت، عموماً دوست نداشتنی است.
از میان همهی حقیقتها یکی هم این است که: همه چیز را نمیتوان با هم داشت.
این حقیقتی نیست که فهم آن سخت باشد.
نقش این کلید گاوصندوق شادی و رضایت و موفقیت و قفل صندوقچهی غم و نارضایتی و شکست، بر روی تک تک سلولهای ما ثبت شده است.
بر روی تک تک سنگفرشهای خیابان.
بر روی تک تک برگ درختان.
این حقیقت، در هر پدیدهای خود را به شکلی نمایان میکند:
همچنانکه هر زایشی، با مرگی نیز همراه است و هر ساختنی با ویران شدن.
همه، اینها را میدانیم. اما شاید دوست نداریم بدانیم.
دوست داریم دنیا، قانون دیگری داشته باشد.
چنین نیست که آنها که عمر را به جستجوی دائمی حقیقت میگذارند، حقیقت را ندانند یا نفهمند.
حقیقت تمام هستی را فرا گرفته است.
آنها به دنبال حقیقتی هستند که تلخ نباشد.
تمام تاریخ، داستان دو سلسله است.
سلسلهی آنها که حقیقتی را دیدهاند و گفتهاند و سلسلهی آنها که این حقیقت تلخ را نپسندیدهاند و آنها را سر بریدهاند تا شاید کس دیگری بیاید و حقیقت شیرینتری بگوید.
این هم ظاهراً از همان حقیقتهای تلخ پایان ناپذیر تاریخ است.
بگذریم.
طبق معمول، زیاد حاشیه رفتم.
میخواستم حرف دیگری بزنم که دیگر الان حوصلهی نوشتن از آن نیست.
کوتاه مینویسم.
در حد چند سرفصل.
خوشحال میشوم اگر در این زمینه، ایدهای و اندیشهای داشتید، برایم بنویسید.
چون خودم، هنوز به جمعبندی و درک کاملی از آنچه در ادامه مینویسم، نرسیدهام:
اندیشمند بودن
تاریخ، اندیشمندان زیادی را به خود دیده است.
اندیشمندان، از آن رو که میاندیشند، قاعدتاً چنان مطلوب مردم نیستند.
چون هنر مردم، نیندیشیدن است.
مردم میتوانند هزار حیله بیابند تا بدون اندیشیدن و فشار آوردن به این اندام زائد خوش نشین در میانهی سر، زندگی کنند و از نعمت حیات(!) لذت ببرند.
این مردم، همانهایی هستند که سالها پیش نوشته بودم: برای مغز، فقط وقتی پول میدهند که در بشقاب کله پاچه باشد!
مغزی که در سر است، به نظرشان خاصیتی ندارد و اگر هم بویی از کلهی استشمام کنند، بیش از آنکه بوی لذیذ کله پاچه باشد، طعم زنندهی قرمه سبزی است!
اندیشمندان در تاریخ، یا طعمهی آتش بودهاند یا زیر آوار خاکستر. یا سنگ خوردهاند یا سم. یا زخم شمشیر خوردهاند یا زخم زبان.
سلبریتی بودن
چون قبلاً نوشتهام تکرار نمیکنم.
مشهور است. همه او را میشناسند.
گاهی خودش هم نمیداند که چه شد که چنین شد!
مشاهیر قدیم، یا مشهور زاده میشدند (مثل شاهزادهها) و یا با تلاش و تقلا مشهور میشدند (از چنگیز تا اسکندر. از سعدی تا حافظ).
اما امروز، به جای چند عامل بزرگ، میلیونها خرده عامل دست به دست هم میدهند و من یا شما، مشهور میشویم.
کافی است سری به صفحههای چند میلیونی اینستاگرام و کانالهای بزرگ تلگرام و صفحات بزرگ فیس بوک بیاندازید.
سلبریتی، نه شاهزاده است که خود را میراث خوار نجابت شاه بداند و نه حافظ است که به معجزهی کلام سحرانگیز و طوطی صفتی خویش، ادعای ارتباط با استاد ازل کند!
سلبریتی به مردم بدهکار است.
مردم هم برایش هویتی نامشخص است.
در پایین نوشتههایش مینویسد: دوستتون دارم. مردم عزیز.
اما نمیدانی از چه کسی سخن میگوید.
در خیابان باید عینک بزند تا مردم عزیز او را نبینند.
مردم عزیز هم منتظرند تا او خرابکاری کنند و به او بخندند.
کافی است با بعضی از این سلبریتی هم قدم یا هم کلام باشید تا نگاه سرد آنها را که به خیل طرفداران خود خیره میشوند و دستی را که با عشق و محبت برای “هیچکس” تکان میدهند ببینید.
سلبریتی رابطهای نامشخص با مردم دارد.
مردم غولی هزار سر هستند که هیچ سری از آنها، سر اصلی نیست.
همزمان که یک سر این غول، به تو لبخند میزند، سر دیگر، شعلههای آتش خشم خود را روانهات میکند.
هزار سر بودن، با بیسر بودن تفاوتی ندارد. شاید تنها تفاوت این غول، پیچیدهتر بودنش باشد.
به همین دلیل، سلبریتی همیشه از مردم عزیز حرف میزند.
برای اینکه عدد ۲ یا ۵ را به یک شماره چند رقمی پیامک کنند، سر خم میکند و التماس میکند.
بعد هم از محل همین برنده شدنها، پول در میآورد و میتواند از همین مردم فاصله بگیرد.
با ماشینی شیک. در ویلایی دور. یا در آن سوی آبها جایی در میان مردمی که او را زیر نگاههای کنجکاو خود، در یک کافه یا رستوران، تکه تکه نمیکنند.
تا اینجا ماجرا سخت نیست.
میشود تا حدی آن را فهمید.
دشواری در دوران جدید آغاز میشود.
دوران تکنولوژی.
حالا نه راه اندیشمند بودن، چندان دور است و نه راه سلبریتی شدن.
هر کس به اندازهی وسع و همت خویش، میتواند سلبریتی شود.
یکی هزار فالور دارد. دیگری صد هزار.
یکی از سیاست میگوید و فحش میدهد. دیگری به نژاد آریایی میچسبد و نام قدیمی آبها را زنده میکند.
یکی در فیلمی که محتوایش را قبول ندارد، بازی میکند تا ثروتمندتر یا مشهورترشود.
آن دیگری کمی هم از یقهی لباس و ارتفاع دامن هزینه میکند و به پلههای بالاتر شهرت میرسد.
به هر حال، شیوههای سلبریتی شدن، چندان دشوار نیست.
اندیشمند شدن هم چندان سخت نیست.
اگر صدها سال قبل، باید ماهها بیابان نوردی میکردی تا اگرزنده ماندی، چشم در چشم حکیمی بنشینی و اگر او اراده کرد، به تو جملهای از حکمت خویش بگوید، امروز هشتگ سخنان حکیمانه را سرچ میکنی و حکیمان، برای ظهور در صدر فهرست جستجو در موبایل تو، با یکدیگر به رقابت میپردازند.
ما عاشقان خدا و خرما هم، مثل همیشه، میکوشیم سلبریتی – حکیم باشیم.
چیزی شبیه زرافه.
شاید هم قورباغه.
موجودی دوزیست که هنوز تکلیفش با خودش هم مشخص نیست و میگویند خاصیتش این است که به بقای اکوسیستم برکه کمک میکند! همین!
کافی است مطالب بسیاری از سلبریتی ها را در شبکههای اجتماعی ببینید.
چهرهای زیبا و ادیت شده به همراه نقل قولی فلسفی و عمیق از یک فیلسوف.
امروز یکی را دیدم که عکس زیبای خودش را گذاشته بود با کپشنی از جملات سارتر.
کسی هم به او نگفته بود که دوست من، آنچه نقل کردی از کتاب استفراغ است که تازه به تهوع ترجمه شده که کمتر حال را به هم بزند.
تمام روح آن کتاب، با تمام روح تو در تضاد است. حتی با آن تصویری که از خودت انداختهای.
بیننده با دیدن این ترکیب، ترک میخورد و دچار تردید اگزیستانیسیال میشود!
سلبریتیها را از دیدگاه سیستمهای پیچیده میفهمم. خرده رفتارهایی که در شکل کلان به شکل پدیدههایی بزرگ اما بیریشه ظهور (Emerge) میکنند.
سلبریتیها را از دیدگاه جامعه شناسان هم میفهمم. طبقهای جدید که سومین نوع از موتورهای اشتهار را برگزیدهاند.
سلبریتیها از دید اقتصادی هم قابل درک هستند: ریسک پایین و نرخ سود بالا. خرده ابزارهایی برای مدیریت بهتر جریانهای اقتصادی و اجتماعی.
سلبریتیها را از دید سیاسی هم میفهمم: شهرت بی خطر!
اما رابطهی سلبریتی بودن و اندیشمند بودن را نمیفهمم.
چون یکی در مقابل مردم گردن کج میکند و به “مردمی” بودن خود افتخار میکند (یا باید بکند) و دیگری به مردم و شعور جمعیت (Crowd Wisdom) پشت میکند تا به بینش فردی دست پیدا کند.
اما تکنولوژی، دوست ندارد که صریحاً بگوید: سلبریتی بودن و اندیشمند بودن، جمع پذیر نیست.
تکنولوژی، دری سبز به بهشتی بزرگ را نشان میدهد که در آن، “سلبریتی – اندیشمندان”، در خلوت خود میاندیشند و در حضور جمع، لذت شهرت و خوشنامی و اقبال عمومی را تجربه میکنند.
این هم آغوشی شهرت و اندیشه را، تاریخ تکذیب میکند.
چون هم شمردن را خوب میداند و هم، هنوز آن قدر پیر و فراموشکار نشده که سرنوشت هم آغوشیهای قدیمی را به فراموشی بسپارد!
طولانی بودن این نوشته را ببخشید.
[…] هایم بود، این یکی از مهم ترین درس هایی بود که از متمم و محمد رضا شعبانعلی آموختم، این که تنها زمانی که نداشتن هایت را انتخاب […]
[…] پایان، شما به خواند مطلب اندیشمند بودن یا سلبریتی بودن؟ مسئله این است! از محمدرضا شعبانعلی دعوت میکنم و نقلقولی از او […]
(سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد)
قسمت: «نداشتن هایت را که انتخاب کردی
داشتن ها ناگزیر به سراغت خواهند آمد»
این قسمت برام مبهمه، لطفاً چندتا مثال بزنید.
معمولا شب ها و گاهی صبح های زود میام و یا شعبانعلی می خونم و گاهی متمم…اینکه چرا عضو متمم شدی وقتی درست و حسابی مشق ها را حل نمی کنی ، خودش معضلی است که نشان می دهد من از همان شاگردهای مدرسه ای هستم که قرار بود سوپور شوم…
گاهی دوستانی بوده اند این روزها که بهم گفتن…شاهین روزنامه نویسی به جایی نمی رسه ..
یه دوستی دارم که تو ایران مطلب می نویسه ، نخبه ی اقتصاد و سیاسی نیست که ازش مصاحبه نگرفته باشه ، اونم همین را می گفت …
خیلی فکر می کردم که چی بنویسم و از چی بنویسم ، خداراشکر مشکلی که یک بای پولار نداره اینه که مغزش پر واژه و کلمات و موضوعات عجیب و غریبِ و البته احتمالا بر می گرده به کم کاری مغز پیشانی که قدرت قضاوت و آدم بودن را از ما ها گرفته و شدیم یک پارچه هیجان و مرض و اینها !…هر چند باز از خصوصیات آدمها مریض هنرمند اینه که شبیه بقیه نیستن اما استاد هستند گاهی به نوشتن چیزهایی که دیگران می گویندش : چرند ! مثل اون دو تا آقایی که کتاب چرندیات پست مدرن را نوشتن می گن چرا لکان تو مجموعه هاش اعداد حسابی نداره و از نگاه قوانین ریاضی این فرمول نویسی غلط ! جالبه ! آدمهای عقل کل به دیگران می گویند ” چرند ” در کشورهای خارج هم سکنی دارند !…
باز افتادم تو بغل همین ایگو …داشتیم سعی می کنم ایگو را ولش کنم و متن خودکار ادامه بدم …همان چیزی که سورئالیست ها دوستش داشتند و فروید و یونگ تداعی آزاد صدایش می کردند…
خاصیت متون محمدرضا این بود ( می بینید اینجا هم دارم برای دیگران می نویسم ! در این کشور گاهی لعنتی ، ما مجبوریم برای اینکه در جدل برنده شویم باید مخاطب را گویا متقاعد سازیم ! ) که همیشه مرا به تداعی نوشتن وا می داشت و یک روز خانومی از اصفهان اومد گفت :
– نوشته هات مرا یاد چرت و پرت های ( یا چرندیات یا مزخرفات ) صادق میندازه !
…..داشت فحشی بهم می داد که برای منی که فقط کتاب کاتیا را ازو خواندم و هیچ وقت جرات تمام کردن بوف کور را نداشتم ، چرا که دائما کابوس می دیدم ، جذاب بود …
در دنیای مدرن ما ضد رمان داریم ، ضد سینما داریم ، ضد فرم داریم و …و جالب اساتیدی هستن که اگر پایش بیافتد استاد دیکتاتوری هستند و دیکتاتور در بیرون می جویند و یادشان می رود که خودشان دقیقا کجا ایستاده اند ….
آره ازین می گفتم که بنویسم …اما چه بنویسم ؟ خواستم اسم کتابم را بذارم ” من یک آدم معمولی هستم ! ”
قبلن ها که رویای آمریکایی دوست داشتم و رابینز می خواندم ، برام جالب بود موفق ! شدن …اما این روزها موفق شدن را نمی فهمم ! موفق … یعنی چه کسی ؟ مگر ما قالبی داریم که مانند موزیک ویدیو the wall پینک فلوید بتوانیم همه را از درون آن رد کنیم …خیلی از مفاهیم جک گویانِ عشق رویای آمریکایی را نمی فهمم….
از استاد دانشگاهی که معلوم نیست چطوری وقتی مدرکش روانشناسی نیست و نا مرتبط است ، آسیب شناسی روانی در مقطع فوق لیسانس درس می دهد !تا همان ایشان که انسان دردمندی که شجاعانه مشغول پیگیری آنالیز ودرمانش در اتاق درمان است رابه دلیل خوب نشدن و اونطوری که ایشان می خواهند نشدن ! الاغ می خواند ! …خنده داری این کشور و سیستم دانشگاهش همین است …فهمیدم اگر فقط کمی دیگر مطالعه کنم ، می توانم دانشگاه های روانشناسی این کشور را به چالش بکشم ! از بس که متحجر و عقب مانده است و گویا به حکم بیشتر معتقد است تا تحقیقات علمی و نظریه ها و تفکر و دانشمندان ! ….
درمانگر بالینی که از دانشگاه بیرون می آیند و به قول وزیر بهداشت ، یک ساعت کار بالینی نکرده اند و اصلا نمی دانند درمان چه هست ! ( چرا که ایشان اصلا در بهداشت روانی محض قرار دارند و حتی یک ساعت مشورت را با درمانگر را اصلا نیاز ندارند….)
خنده ها و بازی ها و قصه ها بسیار است ….
اینکه این ور استاد حکمش را صادر می کند ، استاد دانشگاه که دکتر هست ، اما روانشناس و روانپزشک نیست ! در حال درس دادن آسیب شناسی روانی است و البته به خودش درمانگر هم می گوید ! و البته باید به مردم احترام گذاشت … مردم سخنرانی ها و خاطره تعریف کنی های ایشان را دوست دارند ! … مردم دوست دارند وقتی ایشان می آید و در مکانی فرهنگی شروع می کند به فحش درمانی جمعیت و کلماتی مانند بی …س را به راحتی روانِ ی حضار می کند و البته خارج هم کمی درس خوانده گویا و تنها گواهش فقط خودش است ! من هم الان رئیس جمهور آمریکا هستم ، بروید ثابت کنید که نیستم ! …
در این گیرو دار بیاییم از چه بگوییم ؟ …
مدتی شروع کردیم به گفتن از بازی های قدرت و گاهی آنقدر رادیکال می گفتیم که گویا داریم استکبار پروری یاد می دهیم….اما خب …این مردم ! ( که نمی دونیم دقیقا چه کسانی هستند ) خیلی خوبن ! …
این مردم خیلی خوبن ! چون که میشم مجری شون و برای دو ساعتی سرگرم شون می کنم ، حرف های و حکم های عجیب و غریب مرا ، در ارتباط رابطه عاطفی گرفته تا …. دوست دارند و اجرا می کنند…
شاید هم شروع کردم برای رواشناسان بنویسم که پولدار شدن توی این کشور هیچ کاری نداره ! فقط سعی کنید مردم را شاد نگه دارید و طوری حکم بدهید تامردم باور کنند ، حقیقت ازلی و ابدی در دستان آنهاست !
شاهین عزیز.
اخیراً در حال مطالعهی کتابی هستم که دیوید استیونز نوشته است و عنوان آن The Devil’s Long Tail است.
فکر میکنم ایدهی عنوان را از کتاب Long Tail کریس اندرسون الهام گرفته است. چنانکه محتوا هم به نوعی به همان مفهوم اشاره دارد.
در این کتاب، نقش اینترنت و شبکه های مجازی در شکل گیری و توسعه و حمایت و افزایش اثربخشی شبکه های تروریستی و غیراخلاقی و ترویج بنیادگرایی و تروریسم تکفیری اشاره شده است.
کاری به محتوای کتاب ندارم. مطلبی تخصصی است که برای کاربردهای عمومی قابل استفاده نیست.
اما ساختار کتاب، ایده و پیام ارزشمندی دارد.
تمام کتاب به دو بخش اصلی تقسیم شده: Supply Side و Demand Side
در نیمی از بحث، در مورد سمت عرضهی ماجرا صحبت میکند. تقریباً همان بحثهایی که همه شنیدهایم و میدانیم و میگوییم.
نیمهی دوم بحث، در مورد سمت تقاضا است. چیزی که کمتر مورد توجه قرار میگیرد.
سالها پیش هم نوشته بودم که جمع آوری زنان خیابانی یک شوخی است که از سوگیری شدید ذهنی ما خبر میدهد.
چون تا مرد خیابانی نباشد، زن خیابانی کاری ندارد.
بگذریم که توقفی کوتاه بر سر یک چهارراه، نشان میدهد که به ازاء هر زن خیابانی، لااقل ده مرد خیابانی وجود دارد!
کاری ندارم که خود ماجرا هم در واقع پاک کردن صورت مسئلهای است که حداقل هزار برابر عمر قانون گذار آن قدمت دارد و ادعای بزرگی است که بگوییم این مسئله را میشناسیم و یا میفهمیم یا برایش راهکار داریم (اگر نگویم چنین ادعایی از سر جهل است!).
البته من خوش بین هستم و فکر میکنم کسانی که پروژهی زنان خیابانی را به مردان خیابانی ترجیح میدهند به خاطر سایز کوچکتر پروژه این کارها را کردهاند.
میخواهم بگویم این “اساتید خیابانی” را که میبینی، زیاد حرص نخور.
بیا بیشتر به این فکر کنیم که “مخاطب خیابانی” یا “دانشجوی خیابانی” از کجا میآید.
همچنانکه قدیم هم در بحث خریدن مدرک، گفته بودم که من کسانی را که پول میدهند و مدرک میخرند و یکی دو ساله دکتر میشوند را مذمت نمیکنم.
مذمت از آن کسانی است که چنین دکترهایی را مورد عزت و احترام قرار میدهند.
چون اگر تقاضایی نبود، عرضهای هم نبود.
پس اگر کسی مدرک میخرد، باید به تصمیمش به عنوان تصمیمی Rational و منطقی احترام گذاشت.
چون “بازار” را خوب میشناسد.
تنها نقدی که هست زحمت زیادی و صرف هزینهی میلیونی برای خریدن این کاغذپاره هاست.
وقتی “خریت مخاطب خیابانی” در حدی است که منتظر آن کاغذپاره هم نیست، حتی همین پول خرج کردن هم اشتباه است!
پی نوشت: دقت داشته باشیم که من نمیگویم دنبال دکترهای واقعی برویم یا نرویم.
اگر چه همیشه پیش فرضم در مورد کسانی که وقت زیادی برای یادگیری آکادمیک میگذارند این بوده که “قیمت تمام شدهی وقت آنها” کمی ارزانتر از دیگران است.
حرفم این است که عزیز من. اگر نمیفهمی که دانش و درک و شعور کسی را چگونه ارزیابی باید کرد و فکر میکنی حداقل تحصیلات دانشگاهی میتواند یک Hint و نشانه باشد، پس چرا حداقل همان نشانهی نامربوط را به درستی ارزیابی و صحت سنجی نمیکنی؟
یادم است کاپفرر زمانی می گفت: گاهی میتوانید Brand را به عنوان Stupidity Tax یا مالیات نفهمی و حماقت در نظر بگیرید.
یک عکاس خیلی حرفهای، میداند که با صرف بودجهی کم، میتواند عکسهای عالی بگیرد.
من که شعور عکاسی ندارم، بازی را با دوربین بیست میلیون تومانی نیکون یا Canon آغاز میکنم.
فکر میکنم لابد این بهتر است. قیمتش و مارکش هم نشان میدهد.
توجه به مدرک تحصیلی آن هم به این طرز مسخره آمیز (که ما آنقدر نمیفهمیم که بر اساس کلمات و دقت کلامی فرد، نگاه تحقیقی او، تا چه حد با متودولوژی علوم آشناست) نوعی مالیات حماقت است.
دوست من.
این ملت مالیات گریز دو دفتره، یک جا مالیات میدهند و میگیرند.
به من و تو چه! 😉
سلام محمدرضاجان،از اینکه بلند بلند فکرکردنت را برایمان می نویسی ممنون. عزیزم بهتر از من می دانی که راه تغییر مسیری کند و درد آور است.من در زندگی ام فهمیده ام که اگر به قهرمان دل ببندم ، زندگی ام ول معطل است.من از تو نمی خواهم که بت و قهرمان من باشی و از دوستانی که اینگونه به تو نگاه میکنند درخواست دارم که تجدید نظر کنند.چه در این روش برخورد ، اول خودشان ضربه می خورند و دوم کلیه فشارها به روی محمدرضا منتقل می شود و اینگونه می شود که محمدرضا همچون درد دل هایی با ما بکند.از اینکه کندی رشد من تو را ناامید کرده و مجبور می شوی چند باره و چند باره مفهومی یکسان را در قالب های گوناگون بیان کنی متاسفم.از اینکه این کندی باعث بسته شدن پر و بال ات شده متاسفم. دیروز رفیقی می گفت که چرا مدتی است کامنت نمی گذاری؟ این از کم کاری من است. با هر توجیه و تفسیری که داشته باشم ، مقصرم.
چه تعداد از ما گام های سی گانه محمدرضا را واقعا اجرا کرد و الان می گوییم که چرا کامل نبود. چقدر صرفا روزنامه وار گام های انتشار یافته را خواندیم ؟ چقدر سعی کردیم عملی شان کنیم؟ مگر آنها گام های عملی برای اجرا شدن نبودند؟ گام هایی که به صورت عصاره برایمان در لیوان ریخته شده است. هنوز هم دیر نیست. ولی برای همیشه برای شروع فرصت نخواهم داشت.
اول از همه اینکه: امیدوارم روزی نیاد که روزنوشتهها رو باز کنم و با چنین صفحهای روبه رو بشم.
البته همونطور که خودتون هم اشاره کردید این زائد و تکراری نوشتن شما رو اذیت میکنه ولی باور کنید که برای من مخاطب هر بار شنیدن این حرفها، تازگی و طراوت خودش رو داره.
شاید بهتر باشه به جای اینکه ازتون تقاضای نوشتن چندباره موضوعی رو داشته باشم، برم و همون نوشتههای قدیمیتر رو دوباره مرور کنم و سعی کنم به همونها جامه عمل بپوشونم.
نمی دونم چه دردی که این روزها گریبان منو گرفته؛ اینکه هر روز دنبال یک حرف تازه هستم. شاید هم دارم از حقیقتی به ظاهر تلخ فرار میکنم ولی خودم نمیخوام اینو قبول کنم.
دوم اینکه: جمله “همچنانکه هر زایشی، با مرگی نیز همراه است و هر ساختنی با ویران شدن.” بدجوری منو یاد این جملات از کتاب “ملت عشق” انداخت:
“برای همه ما زندگی رشتهای از تولدها و مرگهاست.
آغازها و پایانها.
برای تولد لحظهای باید لحظه پیش از آن بمیرد.
همانطور که برای زایش «منِ» جدید، منِ کهنه باید پژمرده و خشک شود.”
و این جمله: “همه، اینها را میدانیم اما شاید دوست نداریم بدانیم.” رو برای خودم این جوری ترجمه کردم:
“همه اینها رو میدونم و دوست دارم هم بدونم، اما شاید دوست ندارم به آن عمل کنم.”
و این برای من تداعیکننده همون نظریه مورد حمایت در مقابل نظریه مورد استفاده کریس آرگیس بود.
سلام.خوشحالم که تونستم کد دریافت کنم
من فكر مي كنم كه كساني كه همزمان هر دو را مي خواهند فرصتي براي فكر كردن به تركيب عجيب و پردردسر “سلبریتی – اندیشمندان” ندارند زيرا يك طرف تركيب مي خواهد در آرامش كامل به هدفها نزديك شود و ديگري با هياهو . يكي عزت نفس را ارج مي نهد و مي فهمد و ديگري از عزت نفس خود خرج مي كند تا پيشرفت سريع تري داشته باشد .
سلام محمدرضاي عزيز
قسمت اول حرف هات خيلي من رو به فكر كردن واداشت. اينكه كجاي زندگيمون رو بايد حذف كنيم تا چيزهاي جديدي بدست بياريم. تعبير غار تاريك و بلند رو دوست داشتم. عين واقعيته و خوب در ذهن ميمونه. اوني كه شجاعت تصميم گيري در خصوص حذف كردن بخش هايي از زندگيش رو داره، ميتونه به باز شدن درهاي بهبود زندگي و پيشرفت اميدوار باشه. خيلي از ماها اين حرف هارو بارها ازت شنيديم و قبول هم داريم، اما چرا عمليشون نميكنيم!
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای
کت خون ما حلالتر از شیر مادر است
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است
محمدرضا، قبلا به اینکه ابتدای بعضی از مطالب مینویسی به درد نخورن و نخونین و… این حرفا! انتقاد کرده بودم. جوابمو هم دادی. اما حالا میخوام یه جور دیگه انتقاد کنم!
یه چیزی میگم اما حمل بر توهین نشه ای دوست.
تو که مینویسی:
“طولانی بودن و بی سرو ته بودن این نوشته، آزاردهنده است. با نخواندنش، چیزی از دست نخواهید داد.”
حالا گیریم به ضم خودت حرفات بی سرو ته و به درد نخورن هستن،
به لقمان گفتن ادب از که آموختی، گفت از بی ادبان!
تو بنویس، ما با مهندسی معکوس و گوسفندنگری و استقراء و هر جور شده ازش بهره میگیریم :-))
نکته دوم و مهمتر اینه که با توجه به محدودیتی که برای کامنت نوشتن ایجاد کردی
(متممی بودن و داشتن حداقل ۱۵۰ امتیاز)
دیگه گفتن این حرفا توی جمع دوستانه و خودمونی خوشایند نیست.
چون غالبا اینطور حرفایی تداعی کننده تیتر جملات و مطالب تجاری و تبلیغاتی هستن.
نکته سوم اینکه من اینجا http://www.shabanali.com/ms/?p=6966&cpage=1#comment-70262
گفته بودم جوابی که به آقا فواد دادی رو عنوان یه مطلب جدا قرار بده تا بیشتر و بهتر در دسترس باشه. پس خودتم قبول داری که حرف حرفات بی سر و ته و غیرمفید نیستن. حالا شاید چیزی که ته دلته نباشه اما نور گرفته از اون که هست.نیست؟
و اما سلبریتی و اندیشمند بودن!
من بخشی از سخن شمس به مولانا رو برای رسوندن منظورم استفاده میکنم:
…این سخن شمس به مولانا بود:
تو بی محالا حسن می نمایی و دل می ربایی، بی آنکه توجه کنی که دلربایی و جلب قلوب بندی به پای مرغ روح تو می شود. وقتی که تو زیبایی های خود را دانه دام میکنی، البته کسانی هم برای برچیدن آن دانه سر می رسند. اگر دشمن باشند با بدخواهی ها و تنگ نظری هایشان زندگی را بر کام تو تلخ میکنند، و اگر دوست باشند با تقاضاهای رنگارنگ خود وقت و عمر تو را ضایع می کنند.
بر گرفته از کتاب “آینه جان”
محمدرضا، کار من حقیر که نیست، و به نظرم خوبه تو که دستی بر آتش فیل سفید و سیاه داری! تعاریفی هم برای سلبریتی سیاه و سفید ارائه بدی! راستش خودم در ادامه چیزهایی نوشتم. اما دوباره پاک کردم. (اینو در گوش خودت میگم فقط: ترسیدم حرفام بی سرو ته از آب دربیاد و یکی خودمم به باد انتقاد بگیره)
سلام محمدرضا
خيلي خيلي ممنون.
اين نوشته خيلي منو برد تو فكر، اينكه يكي مثل من از كتاب خوندنش هم براي جمع كردن اعتبار استفاده ميكنه.
اونجا كه ادم ها رو به سلبريتي و دانشمند تقسيم كردي ، بيشتر از هر چير ياد اين افتادم كه اميرالمؤمنين آدم ها رو به ٣ گروه تقسيم كردن. عالم و متعلم كه يه جورايي همون مسير دانشمندي رو ميرن و مگس هايي كه با هر بادي مسيرشون رو عوض ميكنن كه شايد بتونيم بگيم همون سلبريتي هايي كه تعريف كرديد هستند.
مطلب ديگه اي هم كه دوست دارم بگم اينكه با اين حرفتون كه كل نوشته هاتون يه معني رو ميده موافقم و البته درست هم هست.
بارها از پدر شنيدم كه درس يك باره و تكرار همون درس هزار باره.
بازم بايد ازتون تشكر كنم. ممنوون.
راستي هفته پيش حرم حضرت معصومه دعاتون كردم زياد.
راستش الان ايده ي خاصي ندارم كه ميخوام چي بگم، ولي ميگم تا ذهن مغشوشم كمي آروم بگيره!
محمد رضا درسته كه گفتي از كامنت من اين پيام رو دريافت كردي كه ” تو، در آن زمان محدود قبل از نوروز، چگونه با خودت حساب نکردی که نمیتوانی سی مطلب منتشر کنی و وعدهاش را دادی؟
ما که از بیرون نگاه میکردیم، برایمان واضح بود که نمیتوانی.” و پيش نوشت سوم كه باعث “ذوب شدن ” من شد(نميدونم ميتوني يه صورت ذوب شده تصور كني يا نه). و گفتي كه براي چند دقيقه اي خنده به لبت آورده (هرچند براي من خنديدن دوستان عزيزي مثل تو باعث شادي روحم ميشه) ولي وقتي ديدم كامنت خام و ناشيانه من چنين پيامي بهت داده كلي خجالت كشيدم. بنابراين كامنتم رو دوباره باز نويسي ميكنم :
محمد رضاي عزيزم
ميدونم كه سرت خيلي شلوغه (در حدي كه تلگرامتو ۶ماه يكبار هم چك نميكني!) ،ميدونم كه اولويت هاي ارزشمندي توي زندگيت داري و بايد براشون وقت بزاري، ميدونم كه معلمي كردن بار مسئوليتش خيلي سنگينه، ميدونم كه امثال من توي روزنوشته ها و متمم زيادن كه هر كدوم بنابر دغدغه هامون تو رو بيشتر تحت فشار قرار ميديم، حتي ميدونم كه ممكنه يك مفهوم رو به ده ها بيان گفته باشي و هنوز هم ازت ميخوايم كه با بيان تازه تري دوباره درباره ش بگي
از طرفي همونطور كه قبلاً خودت هم اشاره كردي، بعضي مفاهيم هستند كه بارها و بارها تكرار كردنشون لازمه. مثلاً مطلبي كه در پيش نوشت چهارم برامون گفتي رو غير از اينكه خودت بارها بهش اشاره كردي، از انديشمندان زيادي هم از سقراط و نيچه و گوته گرفته تا پورتر، به شكل هاي مختلفي شنيديم(ولي شنيدن كي بود مانند گوش دادن). اين هم احتمالاً جزو حقايق ايه كه چون در دل تاريكي غار قرار داره، ميترسيم به سمتش بريم. به سمت حقيقت رفتن، شجاعت و جسارت ميخواد و اين شجاعت و جسارت به سادگي به دست نمياد.
اگر ما انسانها با يكبار شنيدن يك مفهوم ناب، اونو به خوبي زندگي ميكرديم، به نظرم الان مدينه فاضله! رو رد كرده بوديم، بنابراين من فكر ميكنم ورود حقايق و مفاهيم (يا همون راز هايي كه وجود ندارند و ما فكر ميكنيم راز هستند!) به مدل ذهني ما، احتياج به تكرار داره .
اتفاقاً يكي از استادي هاي تو در نوشتن، اينه كه به راحتي ميتوني به يك مفهوم از زاويه ي ديگه اي نگاه كني و اونو به زبان تازه اي بگي. بارها توي روز نوشته ها ديدم كه زير مطلبي كه از نظرم تكراري تازه بر يك مفهوم بوده، دوستان چه بهره اي بردند و ما هم مثل دوستان. بيان تازه اي از يك مفهوم ميتونه اون مفهوم رو به مدل ذهني افراد تازه اي وارد كنه (افرادي كه ممكنه به بيانهاي ديگه اي اونو شنيده باشن ولي اين بيان تازه راحت تر ميتونه راهشو به ذهنشون باز كنه )
از طرفي من نوشته هاي محمد رضاي آزاد رو دوست دارم و نميخوام محمد رضا احساس مسئوليت وادارش كنه كه بنويسه. بنابراين با اين كامنتم فقط خواستم بگم كه اين قدم هايي كه نوشتي مثل خيلي از مفاهيم ديگه اي كه از تو ياد گرفتم برام خيلي باارزشن و به من و خيلي هاي ديگه كمك كردن. بيشتر ميخواستم بگم كه تا همين جا هم بخاطر همه چيزهايي كه يادم دادي ازت خيلي خيلي خيلي ممنونم و اگر حتي يك كلمه ديگه هم ننويسي من تا زنده م مديونتم.
پي نوشت: در مورد انديشمند و سلبريتي هم ميخواستم يه چيزهايي بنويسم ولي ديگه اينجا نميشه. ايشالا در كامنت ديگه اي!
سامان جان
کامنت تو حس خیلی خوبی بهم داد . خوشحالم و احساس خوشبختی می کنم از اینکه اینجا هستم . میخونم ، یاد میگیرم ، بغض میکنم ، می خندم ، و می نویسم . و حس میکنم بیرون از این اتمسفر تنگ و فضای مه آلود ذهن من خانه ای هست که رشد و تفکر و احترام را در اون تجربه میتونم بکنم .
محمدرضای عزیز ما ، یا انقدر توانمنده که همه مفاهیمی که از دید خودش تکراره را جوری بگه که هربار تازه باشه و زاویه دیگه ای از تاریکی را برای ذهن روشن کنه و یا انقدر با معرفته که داره شکسته نفسی میکنه .
تجربه ای که من از روزنوشته ها و متمم دارم اینه که عمق و وسعت نگاه اش برای من و دوستانم هر دفعه درسی تازه با خود آورده که وادارمون میکنه به اندیشه کزدن و تمرین فکر کردن
بهروز عزيز
از لطف و توجهت ممنونم
ضمن اينكه خوشحالم كه متوجه حرفم هستي و خوشحالتر از اينكه حس خوبي به كامنتم داشتي، بايد بگم با همه حرفهات موافقم و فكر ميكنم احساس مشترك خيلي از بچه هاي متمم و روز نوشته ها مثل احساس ماست.
يه چيز ديگه هم كه در مورد تو، رو دلم مونده و سنگيني ميكنه و خوبه كه الان بگم ، در مورد روز سمينار پارساله(رفتار شناسي در كسب و كار). دلم ميخواست خيلي بيشتر ميتونستيم با هم همصحبت بشيم ولي با توجه به گيج بازي هاي من و اينكه برخلاف اينجا و متمم، در سمينار و جمع هاي پرتعداد، كمي كم رو هستم!، نشد كه بشه.اميدوارم فرصتي دست بده كه بتونيم بيشتر همديگه رو ببينيم(تو يكي از كساني هستي كه با ديدن اسمت حتماً كامنتهاتو ميخونم و ازش ياد ميگيرم)
محمدرضای عزیز
امروز به تعداد کمتر از انگشتان یک دست هنرمندانی میشناسم که سلبریتی نیستند. مشهورند اما سخیف نیستند. برای روح هنری و محتوایی که ایجاد میکنند ارزش قائلند. چند پست پیشتر خودشما هم درمورد یکی از این معدود هنرمندان نوشته بودید.خواستم در دسته بندی حکیم _سلبریتی جای کوچکی هم برای هنرمندان واقعی باز کنیم.( به شوخی در جمع دوستانم میگویم، هنرمند واقعی هنرمند نیست و احتمالا ترجیح میدهند با خیلی از افراد در یک دسته قرار نگیرد). شاید هنر هم جلوه ای همان حکمت است. چراکه هنرمندان واقعی تاریخ_تا جایی که سواد محدود من میشناسد_ اکثرا گوشه گیر و روی گردان از جامعه شان بوده اند.
————————————————————-
محمدرضا
من خیلی خیلی زیاد عاشق the central story که بارها به اشکال مختلف نوشتی هستم. منظور از عاشق این که آن را به قدر سفره ی ناچیز فهم خودم، فهم کرده ام. مفهوم هزینه دادن. انتخاب کردن و از آن مهمتر کنارگذاشتن را. اما در این میان دوست دارم همیشه به نکته ای اشاره کنم:
به احتمال قوی سیم کشی های مغز ما به گونه ای نیست که ما بصورت پیشفرض مفهوم هزینه را درک کنیم و بتوانیم چیز ها را کنار بگذاریم. میشود این را ربط داد به دنیای امروز و رسانه و تبلیغات اما من ترجیح میدهم تصور کنم این موضوع ریشه در تکامل دارد. حس میکنم بیشتر پیشرفت های ما انسان ها ازجایی حاصل شده است که خدا و خرما را با هم خواسته ایم. به این قسمت از نوشته خودت لینک میدهم:
“اما تکنولوژی، دوست ندارد که صریحاً بگوید: سلبریتی بودن و اندیشمند بودن، جمع پذیر نیست.
تکنولوژی، دری سبز به بهشتی بزرگ را نشان میدهد …”
ما همیشه میخواهیم هزینه هارا کم کنیم. تکنولوژی میخواهد تجربیات را گسترده کند( در ظاهر موفق شده اما این که چه چیزی فداشده برای این دستاورد ها محل بحث دارد) و خب پیشرفت ما انسان ها بیشتر حاصل این است که ذهن های خلاقی خدا و خرما را با هم خواسته اند و خواسته اند کمتر هزینه بدهند.
اگر مثلا ما تمایل به سفر و ماجراجویی، دنبال سرنوشت خود رفتن و هم زمان ارتباط داشتن با عزیزانمان را نداشتیم احتمالا تلفن و اسکایپ و چه چه میلی به اختراع شدن پیدا نمیکردند.( مثال بسیار ناقص و سطحی است، ایراد نگیرید).
تکنولوژی امده که در سبز نشان بدهد.اصلا تکنولوژی خود در باغ سبز است. ما انسان ها میکوشیم زندگی را ساده تر کنیم، هزینه ها را کم کنیم، و انتخاب ها را گسترده.
اما موضوع اینجاست که باید مرزها را بشناسیم. خیلی چیزها را نمیشود با هم داشت. خیلی هزینه کم کردن ها منجر به هزینه هایی بزرگتر در مکان زمان های دیگر میشود. نظر شخصی من این است که بیشتر از تکیه بر تبلیغ مفهوم کنار آمدن با هزینه ها_ بگوییم : مراقب هزینه های ناپیدایی که بابت کم کردن هزینه های دم دست تر میدهیم باشیم.
————-
این که گاهی اوقات مینویسی شاید درک مورچه یا گوسفند نسبت به جهان از ما انسان ها بیشتر باشد من را به فکرفرو می برد. این وفق پذیری و عدم تلاش برای بهتر کردن شرایط توسط آن ها شاید حاصل این درک عمیق باشد (جبری یا غیر جبری تفاوتی ندارد) که هر کم کردن هزینه ای، هزینه های بیشتر می آفریند و آن بهشتی که دما انسان ها در جستجوی آن هستیم شاید با طبیعت ما و جهان در تناقض باشد و نتیجتا تلاش بیهوده چرا؟
صدرا جان.
کوتاه و خلاصه میخواستم در تایید قسمت اول حرفهای تو، بگویم که بله.
نباید آن معدود افراد را هم فراموش کنیم.
کسانی مثل عباس کیارستمی، که اگر چه شاید بعضی از ما سبک آنها را نپسندیم، اما بزرگ بودنشان و اعتباری که برای نام کشورشان در جهان آفریدهاند برای هیچ منصفی که مغرض نباشد، قابل انکار نیست.
در زمانی که بعضی هنرمندان با لیس زدن پای مردم یا مدیران رشد میکنند، باید کیارستمی را تحسین کرد که در سال ۸۶ در جشنواره بین المللی فیلم مستند ایران، گفت: من ریالی به سینمای ایران بدهکار نیستم.
اوضاع امروز او، نشان میدهد که راست میگفت.
چون رسانهها، معمولاً از بدهکارها خوب حمایت میکنند!
این متن را دوباره و چندباره باید خواند فکر کنم از همان متن های دلی ات هست محمدرضا…خیلی ایده ای ندارم چون من هم از همان توده مردمم و دنبال قهرمانی هستم که برایش دست بزنم و جشن و پایکوبی کنم. هر چند به در ظاهر به اصلاح خودم می کوشم اما هنوز رگ هایی از مردمی بودن در وجودم به شدت هست. فقط باید بگویم تنهایی بهترین درمان این بیماری عصر ماست که کسی حاضر به داشتن آن نیست به یکی از دوستانم می گفتم فکر می کنم تنهایی خیلی خوب باشه می گفت من اصلا تصورش رو هم نمی کنم و نمی تونم حتی تنهایی غذا بخورم .
توی نوشته ات یاد این شعر فروغ افتادم:
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند
محمدرضا جان خواهش خودخواهانه ای ازت دارم، اینکه این زائد نویسی(به تعبیر خودت) رو برای مخاطبینی که دوستت دارن و دغدغه یادگیری دارن رها نکنی. بنظرم این روش که به وسیله اون مفهومی رو با عناوین مختلف شرح میدی خیلی برای من و مشتاقان یادگیری مفیده و با اینکه حست رو صادقانه افشا کردی همچنان معتقدم که احساس فریب خوردن نمی کنم، ولی درباره خودت با فرض اینکه خودت رو مخاطب نوشته هات بدونی با نظرت تا حدودی موافقم. به هر حال اگه تصمیم به رها کردن روزنوشته ها بگیری من و فکر می کنم اکثر مخاطبینت همچنان دوستت خواهیم داشت.
بنظرم “زائد نوشتن” زاییده کج فهمی منِ مخاطب و امثال من هستش، شاید در دنیای کنونی که “توجه” کمیاب تر از هر چیزی شده(با استناد به فایل Attention) زائد نویسی بهترین راهِ حالی کردنِ مفاهیم به ما(شاگردای متممی) هست. “توقف بر مسئله” رو هم بزار به حساب دوره ی شناختِ اون مسئله، چه بسیار جاهایی که ازت یاد گرفتیم شناخت دقیق مسئله و عجله نکردن برای دستیابی به راهکار، یه هنر محسوب میشه و در نهایت ما رو به جواب بهتری میرسونه، شایدم بعد از یه خواب طولانی بر مسئله، یکدفه با انفجاری از راه حل از خواب پریدیم! از طرفی فکر میکنم آموخته هات بقدری از مفاهیم اشباع شده که ظرفی رو برای کریستالی که ساختی نمیشه پیدا کرد بدین جهت همه مفاهیم رو درهم تنیده و نهایتا به یک تعبیر می بینی، نمی دونم چرا حس می کنم این از عواقب تفکر خیلی سیستمی باشه. (یادمه در پاسخ به سوال پیترثیل در متمم به “عواقب تفکر سیستمی” اشاره کردم(سرقت از خود!))
امیدوارم احساس نکنی که از حرفات علیه خودت استفاده کردم با اینکه اعتراف می کنم حس درستیه و از این بابت خجالت می کشم که گرسنگی من رو وادار به چه کارایی کرده، راستش فکر اینکه طعم سوپ های علمیت رو از دست بدم از الان گرسنم می کنه و بی شرمانه تر اینکه تصمیم دارم روش تهیه اش رو ازت یاد بگیرم.
با حرفایی که در باب سلبریتی های اندیشمند نوشته بودی به نظرم اینجا تعبیر “بت” در شایسته ترین مصداق خودش قرار داره. بتی که به زیبایی هرچه تمام تر ساخته می شه و مردم اون رو می پرستن غافل از اینکه مصالحی که واسه ساخت اینگونه بت ها به کار می ره مثل هر مصالح دیگه ممکنه به دلایل متعددی چون بی کیفیتی، گذر زمان، از مد افتادگی، بلایای طبیعی و غیرطبیعی(مردم پرستنده)، از رده خارج بشه. به نظر می رسه “فیگور اندیشمندی” آخرین تیر ترکش این بت ها باشه و حکمِ نمای سنگیِ گرون قیمتی رو داره که احتمال میره تا سال ها اونا رو مصون نگه داره و ظاهرا اونا فراموش کردن که تا حد زیادی از همون ابتدا بمنظور سرگرمی و بازی مردم ساخته شدن و چه بسا یه روزی به سرنوشت شهر فرهنگ* دچار بشن.
*لینک سرنوشت شهر فرنگ(پاسخ کامنت نادر آدرین): http://www.shabanali.com/ms/?p=6922
بنظرم عده ای از سلبریتی ها هم ماجرای زائد نویسی رو دامن میزنن ولی با هدفی متفاوت از هدف مخاطبین سوپ علمی. اونها با دستبرد واژه های اندیشمندانِ واقعی، در نهایت به سلبریتی های اندیشمند تغییر نام میدن و باعث میشن واژه های جدیدی رو برای اندیشمندهای واقعی بزاییم تا تشخیصشون از همدیگه ساده تر بشه، مثل همین “واقعی” که به اندیشمند چسبوندیم و اندیشمند رو به شاخه های واقعی، غیر واقعی، سلبریتی و … تقسیم کردیم؛ بگذریم ازینکه واژه های جدید به مفهوم پردازی* هم نیاز دارن. الان به فکرم رسید که به یه حمله ی مغولانه و کتاب سوزی عظیم دیگه نیاز داریم تا اندیشه اندیشمندان واقعی رو از گزند سلبریتی های اندیشمند بدور کنیم حس میکنم روح اندیشمندان واقعی هم شاد میشه، گرچه شاید بشه گفت سلبریتی های اندیشمند خود نوعی آتشند که به شیوه ی مدرن اندیشه اندیشمندان واقعی رو می سوزونند!
*لینک مفهوم پردازی در متمم: http://motamem.org/?p=6638
از زاییدن این همه کلمه و جمله عذر می خوام ممنون که وقت گذاشتید برای خوندنش.
در حال خوندن این نوشته بودم که پدرم یه لینک برام فرستاد.شاید ربط خاصی نداشته باشه ولی دوست داشتم بخشی از اون رو اینجا بنویسم.http://shamlou.org/?p=378
عنوان گفتگوی احمد شاملو با ناصر حریری:بهاى سنگين پيشرفت انسان
-شما گفتيد انسان با طيب خاطر به مسلخ میرود تا از بردگيش دفاع كند. آيا اين حرف به آن معنى نيست كه شما تاريخ را تكرارى مداوم در نظر میاوريد؟ در اين صورت از دوره برده يونان تا كارگر كارخانه هاى بزرگ روزگار ما واقعا راهى طى نشده؟
شاملو:خب طبيعى است. ما دوره هاى متعددى را پشت سر گذاشته ايم كه اقتضاهاى تاريخى ايجاب كرده است. ولى آن بردگى به جاى خودش باقى است. فكرمیکنيد عصر جنگهاى صليبى به پايان رسيده؟ پس لطفاً به من بفرمائيد سيكها در هند برای دفاع از چه میجنگند و قربانى میدهند؟ – آقاى حريرى، مابحث بيهوده ای را پيش كشيده ايم.فرياد را نمیتوان با نجوا منتقل كرد تا به گوش همسايه كه هنر شنيدن نياموخته است نرسد. گرفتارى اصلى اين است.
-ولى شما موضوع بردگى انسان را مطرح كرديد…
شاملو:شما هم مثل آن «شهريار كوچك» تا به جوابتان نرسيد دست-اثر معروف آنتوان دوسنت اگزوپرى، كه در فارسى به «شازده كوچولو» معروف است-برنمیدارید…آن بردگى كه من عرض كردم خرافه پرستى است ناشى از حقارت انسان واره هایى كه به خرافه زندگى میكنند…
بگذاريد مطلب را از جاى ديگرى نگاه كنيم:
همه ما ته دلمان خواستار و پرستنده چيزى هستيم كه اسمش «آزادى» است ولى من هنوز به كسى برنخورده ام كه بتواند معنى دقيق اين كلمه را برايم روشن كند. آزادى يعنى چه؟ يعنى اينكه من بتوانم از طرف ممنوع كوچه يكطرفه رانندگى كنم؟ يعنى اگر از چيزى عصبانى باشم حق دارم به اولين كسى كه رسيدم لگدى حواله كنم؟ – آزادى به وسعت كهكشان نيست، حتا آن جمله قديمى «چار ديوارى اختيارى» خودمان هم حرف كاملاً بى معنائى است، چون اگر شما صداى موسيقیتان را قدرى بلندتر كنيد همسايه تان میتواند «قانوناً» تحت پيگرد قرارتان بدهد. آزادى از نظر من يعنى قبل از هر چيز عروج انسان از طريق رها شدن از خرافات. آدميزاد خرافه پرست از بردگى و جهل خودش دفاع میكند و مرا هم با خودش به بردگى میكشاند.
موافقت كنيد كه از خير اين بحث بگذريم. عاقل را اشاره اى كافى است.
سلام محمدرضای عزیز
آن روزهای اول در گوشه ای از ذهنم در خصوص سی گام گفتنت تردید داشتم و از تو چه پنهون که احتمال میدادم می خواهی مثلا ده گام را شرح بدهی و گام یازدهم تا سی ام را به خاطر اهمیت آخرین گام در قالب یک گام بگویی. به عبارتی بگویی طی کردن این گام آخر به منزله ی طی کردن ۲۰ گام هست.
بگذریم, ولی محمدرضا, همین تعداد گام ها را هم که گفتی اگر کسی آنها را طی کند بعید نیست بقیه ی گام ها را هم خودش بتواند بیابد. البته این را نگفتم تا دلیلی برای نگفتنت پیدا کرده باشی 🙂 , تو آن ها را بگو کاری به صحبت من نداشته باش, این را گفتم تا از تاثیر این گام هایت بر زندگی ام برایت گفته باشم. فعالانه منتظر شنیدن بقیه ی گام هایت می مانم. شاد و سلامت باشی
جناب شعبانعلی عزیز
من تا مدت ها عاشق ترکیب سلبریتی-اندیشمند بودم (اگرچه به ذهنم نرسیده بود با این ترکیب خلاصه و زیبا بیانش کنم) اما با مطالعه متن های دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم ، این مساله تا حد زیادی برام حل شد.
خیلی راحت و بی تکلف بگم : علاقه به تحسین شدن از ویژگی های مشترک من و بسیاری از اطرافیان منه (و شاید خیلی های دیگه) اما وقتی این متن رو خوندم به ارزش مردم – به عنوان یک موجود واحد- پی بردم. سعی کردم جامعه اطرافم رو کوچک کنم به افرادی محدود که واقعا برام ارزشمند هستند و ترجیح بدم از تحسین آنها خوشحال بشم و از سرزنش هاشون بهره بگیرم (و در اولین اقدام عملی با اینستاگرام خداحافظی کردم)
پی نوشت : به نظر من، یکی از ویژگی های متمایز کننده سلبریتی های این روزهای ایران ، تاریخ مصرف فوق العاده کوتاهشان است (حتی در شرایطی که گرفتار رسوایی ها و …نشوند). لذت شب شراب سلبریتی بودن خیلی کم دوام تر از اونه که به بامداد خمار فراموش شدن بیرزه.
سلام محمد رضا
باز ما را به دنیای نخواستنی هایمان و نفهمیدنی هایمان بردی همان چیزی که دوست نداریم و بیشتر شبیه راز بیشتر خریدارش هستیم ،من همچنان درگیر سبک زندگی و سطح زندگی ام هستم که اولی را به سختی تحمل می کنم و دومی را با انتخاب هایم پر می کنم .گاهی چنان راحل مسئله را تعریف می کنند که سبک زندگیمیان تار و پود و سرشت مان می شود و اوتانازی تنها راه نجات از این مخمصه فکری و فلسفی است . وچنان جامعه و پیش خور و پس خوراند های خود را بخوردمان داده که مثل کسی که در دلش احساس تهوع دارد ولی از بیم جا ماندن با ولع می بلعد ، سلبریتی بودن هم از این نوع قماش شده و نمی دانم که چه می بلعیم و از چه تهوع داریم ولی داستان انکار و تحریف و تعمیم را خوب بلدیم ،من هم جز آن دسته هستم که فقط سرعت ولع ام را فهمیده ام ولی هنوز به خرد اندیشیدن مجهز نیستم و مانند شاپرکی فقط چشمایم کمی پلک می زنند ولی در اندیشه ام خطور فهمیدن را احساس می کنم . در دنیای که قهرمان شدن بسیار مصنوعی و سریع شده و زیبا رویان بیشتر از هر زمانی تورا تشویق می کنند به خوابیدن در این بستر (دیجیتال ) و همبستر شدن با رویای قهرمانی که به نظرم نسبت به هر زمان دیگری نتایج آن سریعتر تبدیل به بازخورد می گردد . و این مرا به یاد داستان می اندازد که سگی دائم زمین می خورد و زمین را گاز می زد و حکیمی پرسید چرا لحظه ای بر نمی تابی ،و سگ جواب داد می ترسم گرسنه بمانم .
چند وقت پیش در یکی از کامنت های متمم، دوستی نوشته بود (به مضمون): چه کار باید بکنم؟ هر شب به این فکر می کنم که آیا مسیر درستی می روم؟. بعضی مواقع این نوع شک بهم هجوم میاورد، آیا جهت و راهی که دارم می رم درست است؟ آیا کتابی که در دست دارم و ورق می زنم و می خوانم، باید بخوانم؟ و از این سوال ها و هذیان ها. اصلا برای همه سوال است که دنبال چی بریم؟ الان باید چی کار کنیم؟ و شاید از این و اون می پرسن چه کارهایی را باید انجام بدیم؟
چندماهه یک عقیده پیدا کردم: نمی دانم چه می خواهم ولی می توانم بدانم چه “نمی” خواهم. به جای پاسخ به پرسش عجیب و دشوار چه می خواهم و به دنبال چه باشم؟ به دنبال سوال “چه نمی خواهم و دنبال چه نباشم؟” می گردم. شاید بشه گفت:چابکسواران “چه نمی خواهم” ها به سرعت از کنار در راه ماندگان و شکاکان “دقیقا چه می خواهم” عبور می کنند و فرسنگ ها جلوتر به می خواهم های خود نیز می رسند (چه ادبی!). تحربه شخصی می گوید در مسیر زندگی در اولین قدم، در پی حذف کردنی ها باشم نه اضافه کردنی ها. باز به عنوان تجربه شخصی وقتی شبکه های اجتماعی (قمارخانه های نوین) را ترک کردم می دانستم برای من فایده ای در طولانی مدت ندارند ولی نمی دانستم چه چیزی جای آنها پر می کند، شاید امروز که برای اولین بار تنها در چند روز، کتابی را تمام می کنم همان رسیدنی و همان داشتنی باشد که به قول محمدرضا جبر هستی به من اعطا کرده باشد. وقتی اسب تراوا، خاله داستان گوی دروغگو و ساده لوح را که بهترین لحظاتم با داستان های دروغین و پوچ و مسخره و غیرواقعی او پر شد را خاموش کردم نمدانستم جای آن را گپ و گفت های مادرم و خاطرات او که نه دروغین بلکه واقعیت است پر خواهد کرد.
یاد یک جمله از نسیم طالب که در خبرنامه متمم نقل شده بود افتادم (باز به مضمون): به جای سوالِ دوست داریم شبیه چه کسی باشیم و الگو ما چه کسی باشد به دنبال این سوال باشیم: شبیه چه کسانی نمی خواهیم باشیم، و دوست نداریم مثل او باشیم؟
توی دفتری که برای متمم خریدم و جدیدا طبق مطالب متمم(گزینه های پیش فرض ->کارگاه زندگی شاد) گذاشتمش روی میز تحریر که بیشتر توش بنویسم ,چند تا کلمه نوشتم که دغدغه چند ماه پیش من بود :
خردمند(واژه ای که من خیلی دوسش دارم) – دانشمند – متفکر – علامه(علیم) – حکیم – اندیشمند
توی کتاب دینی دبیرستان یه قسمتی از آیه های قرآن بود که ته هر آیه جماعتی را به اون آیه نسبت میداد (الان فقط اولاالبابش را یادم میاد که این کلمه هم واسم دوس داشتنی هست. اون موقع هم با خودم فکر می کردم این جماعت ها چه خصوصیات متفاوتی دارن که خدا متفاوت نام گذاریشون کرده). اینجا شما درمورد اندیشمند و حکیم بودن نوشتید کاشکی بشه نظرتون را در مورد بقیه کلماتی که نوشتم هم بنویسید اصن این کلمات واستون تفاوتی هم دارن؟ من خودم بیشتر از همه خردمند را دوست دارم. دوست دارم بقیه من را اینجوری بشناسن.(خرد برای من واژه ی پرنوری هست). می دونید دوست دارم در نگاه خدا هم اولاالباب باشم هر چند این واژه را هم نمشناسم و الان معنیش را هم درست نمی دونم اما میدرخشه.
امروز اتفاقا داشتم انتخاب و شادی رو از متمم می خوندم. درد داشتن انتخاب و قبول کردن این درد و…
حس می کنم با این تفکر از کودکی فاصله میگیریم و رفتار بالغانه ای خواهیم داشت.
دوست دارم از طرف توده و جمع انسان به سلبریتی نگاه کنم!
یاد این جمله از نمایشنامه برشت افتادم
هنگامی که شاگرد گالیله، بیتاب و خشمگین فریاد میزند، «بدبخت ملتی که قهرمان ندارد»، استاد به آرامی گفته وی را تصحیح میکند، «بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز دارد
——————————–
بحث جالبیه محمد رضا بحث نیاز به قهرمان و آدمهایی که به کل با سارتری که شما ازش اسم بردید مخالف هستند تمام تلاش سارتر و کامو و همفکرانش برداشتن مسولیت از دوش خدا و مذهب و حکومت و حزب های سیاسی و گداشتن تمام مسولیتها بروی شانه انسان بوده که اگر درجایی میبینم پیشرفت فکری رخ داده به نظرم به خاطر همین اعتقاد به اصالت وجود انسان است به این که انسان خود باید خودش را نجات دهد نه اینکه دنبال سلبریتی و قهرمان باشند بلکه خودشان قهرمان زندگی خودشان باشند.
———————————
تکنولوژی به قول شما همه چیز را سریع کرده است قهرمان ها و کسانی که تریبون داشتند از پیامبران و مصلحان و دانشمندان و نویسندگان و سیساتمداران و خوانندگان به فوتبالیست ها و بازیگران زیبا چهره و فاشن ها و پ و .. ن استارها رسیده است . در واقع عصر جذابیت لحظه ای و ثانیه ای است کسی حوصله عمیق شدن ندارد واقعا صرف نمیکند!
دز ضمن با یک فراوانی از اطلاعات بیهوده و چرند شامل میلیاردها عکس سلفی و کامنت با شکل قلب برای سلبریتی ها و هزاران حرف مفت در اینترنت مواجه هستیم و اینقدر فراوانی مزخرفات وجود دارد که نویز عجیبی به وجود آمده است و کسی از میان این همه مزخرفات صدای کس دیگری را نمیشنود و توجه که شما برای آن فایل ساختید واقعا نایاب شده شاید پیامبری اگر می آمد به جای شکستن بت ها این داده ها و اطلاعات بی ارزش و فاقد هر گونه شعور رو از سرورهای فیس بوک و توییتر و اینستاگرام پاک میکرد به نظرم رسالت خیلی بزرگی بود!
آقای انصاری عزیز از نوشته عمیق و درک و فهم و شعور و.شور شما بسیار لذت بردم همان حس و حالی که نوشته های محمدرضا به آدم می دهد حیفم آمد اینجا ذکرش نکنم. نوشته هایی که البته شاید نخواندنشان به صرفه تر است چون مسئولیت آدم را خیلی زیاد می کنند. آن حال خوب ندانستن مان را خراب می کنند.
ممنون از شما خانم شیخ مرادی، واقعیتش مطالب محمد رضا آدم رو به فکر فرو میبره و ناخودآگاه چیزهایی که در ذهنم بوده و جایی نداشته ام که بگویم یا بنویسم به ذهنم میاد . و اگر در جای دیگری هم مینوشتم مثل پازل به حرفهای محمدرضا و سایر دوستان نمی چسپید و همه این عوامل باعث میشه که اینجا کامنت بزارم.
من هم از نوشته های شما و سایر دوستان متممی که همگی برایم عزیز هستند یاد میگیرم .