خانه » آن پنجمین کتاب…

آن پنجمین کتاب…

توسط محمدرضا شعبانعلی
استراتژی فردی من

این مطلب را برای عصر ایران نوشتم:

آنچه اینجا می‌نویسم برداشت و نظر و تجربه‌ی شخصی من است. قطعاً پخته نیست. اما دیواری است که امروز در تحلیلها و تصمیم‌هایم به آن تکیه می کنم.

طولانی است. خواندنش حوصله می‌خواهد. شاید فایده هم ندارد. اما باید جایی می‌نوشتم. نمی‌دانم چرا.

نمی‌نویسم که بگویم این نگاه درست است.

می‌نویسم که بگویم این نگاه هم وجود دارد: در مدل ذهنی من و در انتخاب‌ استراتژی‌ام برای یادگیری و زندگی.

دوست دارم – به دلیلی که کمی پایین‌تر می‌نویسم – اگر زیر این نوشته کسی برایم چیزی نوشت، راجع به نگاه من به یادگیری نباشد. بلکه بیانی از نگاه خودش به یادگیری باشد.

اما اگر هر انسانی را ایمانی باشد و ایمان چیزی باشد که هرکس حاضر است جانش را برای آن بدهد، می‌توان گفت: آنچه می‌نویسم ایمان من است.

معیارهای مختلفی برای سنجش میزان یادگرفته‌ها و یادداده‌های ما وجود دارد.

برخی برگه‌های کاغذی را که آموزش و پرورش و وزارت علوم برایمان صادر کرده و مهر زده‌اند، معیار آموخته های خود می‌دانیم. دیپلم باشد یا کارشناسی یا کارشناسی ارشد یا دکترا. فرقی نمی‌کند.

برخی دیگر، ساعت شمار آموزشی داریم. من ششصد ساعت کلاس رفته‌ام. من هزار ساعت درس داده‌ام.

برخی دیگر، مانند پول شمار، کاغذ می‌شماریم: من هزار صفحه کتاب خوانده‌ام. من هزار صفحه کتاب نوشته‌ام.

برخی دیگر، معیار مالی داریم: من باسوادم. چون برای هر ساعت حرفم چند میلیون تومان پول می‌دهند. یا من عاشق علمم. چون برای شنیدن یک ساعت حرف ارزشمند، چند میلیون تومان هزینه کرده‌ام.

فهرست این معیارها، تمامی ندارد.

من هم هر مقطعی از زمان با یکی از این معیارها خودم و دیگران را سنجیده‌ام و اگر صادقانه بگویم آنچه در بالا نوشتم، ترتیب و مسیری بود که خود رفته‌ام.

سالهای دانشگاه که با آرزوی دریافت برگه‌های مدرک آغاز شد و فکر می‌کنم، حتی قبل از گرفتن مدرک کارشناسی، ارزشش برایم از بین رفت. البته اعتراف می‌کنم که از دریافت مدرک دیپلم، چنان ذوق کرده‌ام که کسی از دکترا گرفتن چنین ذوقی نکرده است. چون تجربه‌ی اخراج در دبیرستان و اینکه هیچ مدرسه‌ای به خاطر معدل پایین ثبت نامت نمی‌کند،‌ این باور را به تو می‌دهد که هرگز آن برگه‌ی سفید مزین به مهر وزین آموزش و پرورش را در دستان خود لمس نخواهی کرد.

سالهای بعد، معیار یادگیریم تغییر کرد. جدول بزرگی داشتم از کتاب‌هایی که خوانده‌ام و انباری بزرگ از کتابهایی که خریده‌ام.

سپس، نوشتن و نویسندگی، معیار دانش و سوادم شد. نوشتم و منتشر کردم و شمردم و فخر فروختم. یک کتاب و پنج کتاب و ده کتاب و ده‌ها کتاب.

گفتند که علم نیز کالایی است مانند سایر کالاها. بازار دارد و عرضه و تقاضا. این دستان نامرئی بازار است که «ارزش» دانش‌ات را تعیین می‌کند. این بود که معیاری دیگر بر معیارهای قبلی‌ام افزودم.

امروز هنوز آن معیارها را می‌بینم. دیده‌ام که با آن سنجیده می‌شوم و به آنها معرفی می‌شوم. نمی‌گویم آنها نادرست است. اما معیار «آموختن» نیست. شاید معیار موفقیت باشد. در جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم. اما معیار یادگیری چیست؟ چگونه بفهمم که آموخته‌ام؟ چگونه بگویم که امروزم مانند دیروز نیست و امسالم مانند سال قبل؟

بر این باورم که معیار مناسب‌تر یادگیری، تعداد «تناقض‌ها و تعارض‌ها»یی است که در زندگی با آنها مواجه شده‌ایم.

انسان تعارض گریز و تناقض ستیز است. پدران ما در طول تاریخ و عرض جغرافیا، بارها و بارها، یا جان خود را برای دفاع از «ناحیه‌ی امن باورهای خود» باخته‌اند یا دیگران را در آتش عبور از ناحیه‌ی امن باورهایشان، سوخته‌ و شمع‌آجین نموده‌اند.

ما پای حرف کسانی می‌نشینیم که باورشان داریم. کتابهایی می‌خوانیم که باورمان را تایید کند. به سرزمین‌هایی می‌رویم که با باور‌ها و نگرش‌های ما همخوانی داشته باشند. اما نگاهی کوتاه به گذشته‌ی فردی و تاریخی انسان، نشان می‌دهد که پختگی و معرفت، آن هنگام حاصل می‌شود که انسان با تناقض‌های بزرگ روبرو می‌شود.

شمس برای مولانا چنین تناقضی بود. همچنانکه خضر برای موسی. همچنانکه بوسعید برای بوعلی.

انسان تا زمانی که برای کسب ثروت تلاش می‌کند و ثروت را عامل رضایت می‌داند، شاید به موفقیت برسد اما به پختگی هرگز.

پختگی آن هنگام متولد می‌شود که حساب بانکی تو، دوازده رقمی است اما برای حل بیماری‌ات راهکاری نمیابی. آن روز پول و ثروت و دارایی و موفقیت و پیشرفت، که قبلاً یک واژه بودند، ۵ واژه میشوند. متفاوت و مستقل.

انسان تا زمانی که گوشه‌ی عزلت می‌گیرد و از فاصله‌ی فقر و غنا و اختلاف طبقاتی می‌گوید، شاید به تئوریسین چپ تبدیل شود اما به یک مدیر اقتصادی پخته هرگز.

پختگی آن هنگام متولد می‌شود که مدیر می‌شوی و حساب بانکی تو، صفر است و چک‌ها در انتظار. و کلید ماشینی روی میزت قرار می‌گیرد که با فروختنش، قسط‌ها و چک‌ها یک شبه پرداخت می‌شود و باقیمانده‌اش هنوز برای خرید ماشینی دیگر و خانه‌ای دیگر کافی است. پختگی در آن لحظه متولد می‌شود. وقتی رنگ قرمز را که قبلاً روی جلد کتابهایت می‌دیدی،‌ با درخشش بیشتر بر روی خودرویی زیبا زیر نور آفتاب ببینی.

چنین است که در بحث‌های مدیریت و کارآفرینی، همیشه می گویند آنها که شکست‌های بیشتری خورده‌اند، حرف‌های آموختنی بیشتری دارند تا آنها که صرفاً موفقیت را تجربه کرده‌اند. پیروزی، تاییدی بر باورهای قبلی است و شکست تلنگری برای بازاندیشی آنها. چنین است که پیروزی انسان را بزرگ می‌کند و شکست انسان را عمیق.

مسافرت، همیشه توصیه شده. چون باورها و الگوهای ذهنی ما را در هم می‌شکند. ما را با تناقض روبرو می‌کند و وادار به اندیشیدن.

شاید اگر امروز، حاجی ثروتمند ایرانی به حج می‌رود و در روز بازگشت تغییری در رفتار و منش‌اش دیده نمی‌شود، به دلیل تجربه نکردن همین تناقض است.

قرار بود برود تا بیابان را ببیند. و نبودن را و نداشتن را. قرار بود بر پیراهنش حتی نخی نباشد تا بفهمد که هیچ چیز به انسان نمی‌چسبد و دنیا – بر خلاف آنچه شنیده و باور کرده بود – مانند همین لباسی است که بر تن دارد و ممکن است به هر اتفاق و برخوردی از تنش بیفتد و عریانی او را برای دیگران نمایان کند. حج محل این تناقض‌ها بود و حاصل آن، افزایش عمق نگرش.

اما امروز، حاجی ایرانی، در سعی صفا و مروه، همان سیستم گرمایش از کف را لمس می‌کند که در پنت‌هاوس خانه‌ی خود دارد و وایبر و واتزآپ در کنار حرم الهی، به او یادآوری می‌کنند که دیگر دوران آن پیرهن بدون نخ گذشته و در کنار خداوند هم می‌توانی تعلقات مادی را داشته باشی. حتی از نوع وایرلس!

چنین می‌شود که سنت دیروز، که تناقضی بزرگ و تجربه‌ای متفاوت بود، امروز به یک سفر توریستی تکنولوژیک تبدیل می‌شود و به جای بزرگ دیدن خداوند و خوار دیدن بشر. بزرگی بشر را به تو یادآوری می‌کند که چگونه می‌توان خانه‌ی خداوند را که بیابانی به دور از تعلقات مادی بود، غرق در نورهای مصنوعی و گرانیت‌های ساب خورده و تهویه‌های مطبوع کرد، تا خدای ناکرده، مواجهه‌ی رفاه  و سادگی، تجربه‌ی «نداشتن هیچ چیز» پس از «داشتن همه‌ چیز»، ولو در حد یک بند انگشت، به عمق روحت نیفزاید.

فرهنگ هم در تعارض و تناقض رشد می‌کند. شاید حرف زیبای سعدی: «نابرده رنج گنج مسیر نمی‌شود» به خودی خود و به تنهایی هیچ چیز به درک و نگرش ما نیفزاید. اکنون آن را کنار حرف‌ حافظ می‌گذاریم که: «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار / ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست…»، در این تضاد و تعارض،‌ شهود متولد می‌شود. شعر سعدی سفیدی امید و آینده را تداعی می‌کند و شعر حافظ، رنگ سیاه دلگیری را. یکی از این دو نگاه، بدون دیگری، دنیایی خواهد ساخت تک بعدی و غیرواقعی. اما این دو نگرش در کنار هم، نه دنیایی خاکستری، که دنیایی رنگی می‌سازند. بزرگ و زیبا و قابل درک…

با این نگاه، یادگیری زبان انگلیسی، اگر با هدف تکرار «افکار فارسی ما» به زبانی دیگر باشد، چیزی از جنس یادگیری نخواهد بود. یادگیری زبان دیگر، زمانی مفید است که حرف‌هایی دیگر را پیش روی ما قرار دهد و تناقض و تعارض و دشواری، ما را به اندیشیدن و بازاندیشیدن وادار کند.

آن روز است که فکر می‌کنیم: «آیا واقعاً با یک گل بهار نمی‌شود؟» یا آنچنانکه دیگران گفته‌اند: «رویش بهار با رویش نخستین گل آغاز می‌شود؟». یادیگری زبان انگلیسی یا هر زبان دیگر، آن روز که تناقض‌ها را پررنگ کند، عمق را هم خواهد بخشید. روزی که در پی کشف و تجربه‌ی فرهنگ دیگران باشم. نه برای جستجوی نگاه خودم و رد پای فرهنگ و نگرش خودم در کلام دیگران. چنان روزی چنین شعری خواندنی تر خواهد بود:

one song can spark a moment
one flower can wake a dream
one tree can start a forest
one bird can herald spring
one smile brings a friendship
one handclasp lifts a soul
one star can guide a ship at sea
one word can frame a goal
one vote can change a nation
one sunbeam lights a room
one candle wipes out darkness
one laugh can conquer gloom
one step must start each journey
one word must start each prayer
one hope will rise our spirits
one touch can show you care
one voice can speak with wisdom
one heart can know what`s true

جنگل با نخستین درخت آغاز می‌شود، همچنانکه دوستی با نخستین لبخند. گاهی شنیدن یک ترانه برای روشن کردن و به آتش کشیدن لحظه‌هایت کافی است. همچنانکه یک گل، می‌تواند برای برانگیختن و زنده‌ کردن رویاهای فراموش شده‌ات کافی باشد. پیدا کردن راه برای کشتی گمشده، نیازمند آسمان صاف و پرستاره نیست. گاهی یک ستاره هم برای یافتن راه کافی است. گاه برای روشن کردن تاریکی، یک پرتو باریک نور کافی است. همچنانکه یک رای، برای تغییر سرنوشت یک ملت.

امروز اگر پنج کتاب پیش رویم بگذارند و تنها در برداشتن یکی مخیرم کنند،‌ بی تردید از میان آنها چهار کتاب را که بیشتر باور دارم، کناری خواهم نهاد و پنجمی را برخواهم داشت.

اگر حرف و نظریه‌ای بشنوم، قبل از آنکه به دنبال مثال نقض‌اش بگردم، به دنبال مصداق‌هایی می‌گردم تا ببینم کجاها ممکن است بهتر از دیدگاه خودم، پاسخ‌گوی پرسش‌هایم باشد.

این روزها آنها را که در تایید نظریه‌ای که قبول ندارند، مثال می‌جویند و بیان می‌کنند،‌ بیشتر تقدیس می‌کنم تا آنها که با مخالفت کردن و جستن مثال نقض برای هر نگاه متفاوتی، «احساس وجود» می‌کنند. چرا که گروه اول در پی تعمیق خویش است و گروه دوم در تقلا برای تثبیت خویش.

این روزها حتی تعریفم از تمدن و توحش هم فرق کرده است.

توحش، هر قوم و فرهنگی جز خودش را «توحش» می‌داند و تمدن، هر قوم و فرهنگی جز خود را تمدنی دیگر می‌بیند همراه در مسیر رشد و توسعه: شاید کمی جلوتر یا کمی عقب‌تر…

چنین است که تمدن به ما می‌آموزد، تعارض‌ها و تفاوت‌ها را در آغوش بگیریم و از آنها مسیری بسازیم نه برای فرا رفتن از دیگران. بلکه برای فرو رفتن بیشتر در عمق عالم هستی.

استراتژی فردی من

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

130 دیدگاه

مریم ۱۰ بهمن، ۱۳۹۴ - ۱۳:۳۱

سلام
ببخشید راستش امروز دل و دماغ انجام وظایفم رو نداشتم. عذاب وجدان داشتم که کار مفیدی نکردم و قصد انجامش هم ندارم. دنبال اپلیکیشن خوب اندروید واسه زبان بودم سراز سایت شما درآودم. خیلی باحال بود.. خیلی ممنونم. خیلی باحال بود. خب بیان شما برای دنیای من تازه بود نمیشه بگم همش فهمیدم اما اونچه به من رسید بسیار دیدنی و شیرینه. گفتین این نگیم و نظر خودمون بگیم. تاحالا به این فکر نکرده بودم که چه نظری دارم. فقط این که لذت بخشت ترین کار زندگیم یادگرفتنه. دیدن زیبایی هاش و چشیدن طعم شیرینش. بعد اون به اشتراک گذاشتن همون زیبایی که دیدم و شیرینی که چشیدم با آدم ها.

پاسخ
Maryam ۲ بهمن، ۱۳۹۴ - ۹:۱۵

سلام اقاي شعبانعلي
بسيار متن زيبا و تاثير گذاري هست
من رو به فكر فرو برد
مرسي

پاسخ
علی مسعودی ۳۰ دی، ۱۳۹۴ - ۱۳:۴۶

سلام
میخواستم از زحماتتون و وقتی که میزارین کلا واسه متمم و همین سایت خودتون تشکر کنم.و بگم خیلی تاثیر گذاری حرفاتون بالاست و تو افکار و نگرش من یکی حداقل شدیدا تاثیر گذاشتین.ای کاش تریبون بیشتر و وسیع تر و اسونتری واسه حرفاتون داشتین.شما کلا دید من نسبت به خدا رو دارین تغییر میدین البته خودم دوست دارم اینو.بازم ممنون ایشالا یه روز میبینمتون.

پاسخ
دریا ۴ مهر، ۱۳۹۴ - ۱:۰۹

سلام
سوال ها و ایده هام رو با غربالِ “دیدگاهِ” جدیدی که در این متن خوندم، غربال خواهم کرد…

پاسخ
رضا هاشمی ۳۰ شهریور، ۱۳۹۴ - ۰:۳۹

شعبانعلی عزیز
سلام
حرفات درست بود و به جا

از دید من، یادگیری براساس “سوال” است.
من هم راجع به نگاه خودم به یادگیری می گم. خیلی وقته که -از همون دبستان- تا الان به قول امروزیها مشغول کار علمی هستم یا همون یادگیری. نمیدونم اولین بار خودم به این نتیجه رسیدم یا جایی خودنم، اما در طی این سال ها تاییدات زیادی برای این قضیه دیدم که :
” فرد عالم تر کسی نیست که دانسته های بیشتری دارد، بلکه کسی است که سوالات بیشتری دارد.”
برای همین هم هست که صرف خواندن بیشتر آدم رو عالم تر نمی کنه بلکه “تفکر” نقش کلیدی در علم انسان داره. و برای همین هم هست که متفکرینی مثل شریعتی و مطهری تاثیر بیشتری داشته اند تا افرادی که احتمالا کتاب های بیشترو پیچیده تری را خوانده و تدریس کرده اند.

اگه یه مقدار وسیع تر نگاه کنیم، سوال رو میشه همون تناقض درنظرگرفت. در “فلسفه علم” میگن پیشرفت علمی زمانی حاصل میشه که یک دانشمند پدیده ای رو مشاهده یا تجربه می کنه که برخلاف دانسته های قبلی اون هست و در تناقض با سیستم فکری که داره. این، نتیجه اش میشه سوال از این که چرا فلان پدیده به این شکل رخ داد و ادامه ماجرا که به یک نظریه جدید برای پاسخ به سوال و رفع تناقض می انجامه.

امیدوارم هرجا هستی شاد باشی و پایدار در ادامه راه.

پاسخ
مریم ۱۹ اردیبهشت، ۱۳۹۴ - ۱۷:۴۵

سلام جناب شعبانعلی
بعضی وقتها حتی با شنیدن یک جمله هم ذهنت زیر و رو میشه دقیقا به دلیل همون تعارض ها ، حتی یک جمله یا یک کلمه هم عمیقا به فکر میبره آدم رو و خروجی اون این میشه که میفهمی هضم میکنی و معادلات ذهنیت رو از نو میچینی ولی براش کلمه پیدا نمیکنی و میشه فکر وفکر و فکر و سکوتی که با یه احساس لذت و رضایت درونیه .من فکر میکنم خیلی وقتها یادگیری هامون مستلزم تعارض هست همینطور رشد مون. درد با لذت جور در نمیاد ولی اگه با رشد همراه باشه این تناقض جور درمیاد
آقای شعبانعلی روز نوشته هاتون فوق العاده هست بعد از خوندنشون خیلی فکر میکنم پایدار باشید.

پاسخ
معین ۱ اردیبهشت، ۱۳۹۴ - ۱۸:۵۹

سلام محمد رضای عزیز…

خیلی خوبه که هرروزم رو اشغال کردی و تماما درگیر اندیشه ات کردی…
ممنونم که روز نوشته هات رو‌علنی کردی و میذاری ماهم بخونیم…
اگه این دلنوشته ها کاغذی بود… از فهمیدن محروم میشدم.. یا شاید نمیتونستم اینقدر خوب و راحت راه رو‌پیدا کنم…

مطمئنا این قدر تعریف و‌تمجید شنیدی که دیگه وقتی برای خوندنشون نداری…
چون بهترینی…

فقط برای این کامنت گذاشتم که بگم… هرروز… حدودا ۲ ساعت از گل وقتم رو توی اطلاعات دلنوشته هات میگذرونم
علت انتخاب من هم… همینه که با تمام داشته هام فرق داره…
با تمام دانسته هام تعارض داره… اونقدری که بعدش میفهمم که نمیفهمم…

دوست دارت… شاگرد ات…‌ معین

پاسخ
paria ۴ مرداد، ۱۳۹۳ - ۲:۱۵

keyf kardam az in negahe be taaroz ha!

پاسخ
رفی ۳۰ تیر، ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۴

یادگیری فقط عشق میخواد همه یادگیری رو این میدونن که سرت فقط توکتاب باشه اما من میگم یادگیری اتفاق میوفته همیشه وهمه جا

پاسخ
محمد طه هنرآموز ۱۵ خرداد، ۱۳۹۳ - ۱۳:۱۸

وقتی توی سیستمی دارم درس می خونم که فقط نمره امتحان پایان ترم و میان ترم و …. واسشون مهمه و مهم این نیست که منه دانشجو توی طول ترم چی کار کردم چه انتظاری از من دارید ؟؟؟!!!! انتظار دارید که سنجش یادگیری من چی باشه؟؟؟!!!! جز اینه که فقط بشینم چندتا جزوه ( و زبونم لال 2تا کتاب) بخونم تا یه نمره خوبی بگیرم؟؟ از منی که 2روز دیگه قراره برم سر کار و تشکیل خانواده بدم انتظار نداشته باشید دنبال تناقض و عمق بخشیدن به یادگیریم باشم. البته این چیزایی که من گفتم فقط درباره ی درس و داشنگاهه. شاید توی مسائل دیگه درست نباشه

پاسخ
حامد ۳۱ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۷:۲۲

سلام حاج محمد رضا
بنظرم اگر كسي در زندگيش هميشه موفق بوده ، بدليل عميق فكر كردنش بوده ،‌درسته كه شكست ،‌باعث افزايش تجربه ميشه و به قول شما عمق پيدا مي كنه ، اما اگه در شرايط هاي مختلف زندگي كني هم مي تونه نوعي عمق بهت بده بدون اينكه شكست بخوري .

پاسخ
آزاده اخراج!!! ۲۹ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۳

سلام.از آن پنجمین کتاب…امروز حالم برای بحثی کاری بد گرفته چون نمیزارن کار کنم…با خوندن این مطالب بر من ثابت شد 50درصد انتخابم و موندم تو اینجا کاملا درست بوده و میتونم ادامه بدم چون شخصیت دور شما برای من همون پنجمین کتاب….من با خوندن حرفهای شما حالم بهتر شد…ممنونم.

پاسخ
مریم.ساسانی... ۲۵ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۷

دهکده مجازی شما جایی ک ب رخ من میکشه که تو این21 سال هیچی هنوز یادنگرفتم کامنتهای بچه هاهم ثابت میکنه حالا خیلی کودک اندیشم اما بازم هر روز سرمیزنم
امیدوارم اندیشه های شما جاودان بماند

پاسخ
مسعود ۲۵ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱:۱۷

سلام آقای شعبانعلی
اولا تشکر بابت قرار دادن تجاربتان در اختیار دیگران. فرموده بودید دوست دارید نگاههای دیگر را راجع به یادگیری بیشتر بدانید تا تحلیل نگاهتان. مطالب وبلاگ زیر را مثل مطالب شما دنبال می کنم (البته اولین بار است با کامنت خدمت می رسیم). چند روز پیش مطلب زیر را در آن دیدم که شاید برایتان جالب باشد :
http://www.hermeneutics.blogfa.com/post-223.aspx

پاسخ
كيان ۲۵ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۲۲:۰۴

سلام
لينكي كه معرفي كردين جالب بود
متشكرم

پاسخ
رها -اسفند ۲۴ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۰

دنیای تعارض ها و تناقض ها راهی برای تبدیل به تعادل و تفاهم است…..

پاسخ
پژمان ۲۴ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۸

دوستان به نظر من تناقض و تعارض جزئی از زندگی ماست.همراه ماست.سایه به سایه ما در حرکت است.همیشه به یک شکل نیست در همه جا و به شکل های متفاوت خودش رو نشون میده بستگی داره کجا هستی و ……باید باهاش کنار اومد اگه چند تا رو حل کنی دوباره تناقضات جدیدی جای اونا را میگیرین.اصلا در بعضی موارد ماهیت وجودیه اون چیز محسوب میشه منتهی برای ما تعارض داره .باید قبولشون کرد.باید پذیرفت.وگرنه تمام عمر ما صرف حل کردن انها میشه که تمامی نداره…….

پاسخ
روزبه ۲۴ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۹:۲۱

سلام محمدرضا، قبلا در یکی از پست هایت از اشاره تو به ابنکه دیگران برای صرف شام با تو حاضرند پولها خرج کنند و … کمی ناراحت شده بودم… اما این پست حال روحی مرا نسبت به تو بهتر کرد و در لحظه به لحظه خواندن نوشته ات به تو نزدیک تر شدم…
ممنونم که همیشه آنچه هستی را بی پروا بیان میکنی و بعد با صراحت و سادگی گذشته ات را نقد می کنی… برای خودم آرزو می کنم تا بیشتر و بهتر در این مسیر قرار بگیرم.

پاسخ
آزاده ام ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۲۱:۱۱

بگذارید برای بیان سوالی مثالی بزنم:
از نوجوانی بارها و بارها در گوشمان خوانده اند که غیبت کردن کار اشتباهی است.
و من همیشه غیبت می کردم و از شیرینی آن لذت می بردم، تا زمانی که در شرایطی خیلی سخت که به حمایت روحی دوستانم نیاز داشتم، دوستی از من پیش تمام دوستانم چنان غیبت کرد که تمام حمایت آنها را از دست دادم.
وقتی که خوب نقره-داغ شدم فهمیدم که غیبت کردن کار اشتباهی است. و از آن زمان تمام سعی ام را کرده ام که غیبت نکنم (ادعا نمی کنم که این سعی صد در صد به نتیجه رسیده).
حال سوال اینست که چکار کنیم که یک آموزه یا توصیه اخلاقی، بدون نقره داغ شدن، به جانمان بنشیند و ملکه ذهنمان شود؟

پاسخ
کیان ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۹:۳۳

سلام دوستان عزیز
امروز روز خوبی بود چون خبر سلامتی پدر دوستمون رو شنیدیم
آقای شعبانعلی عزیزمون از حال خوبشون گفتند و نامه نوشتن
و با دوستی آشنا شدیم که رنج ها شو پله ای برای رشد و یادگیری کرده که اگر نادر نباشه ولی انجامش خیلی توانمندی و بزرگ منشی لازم داره
برای من هم خیرش در این بود که عده ای از دوستان رو جمع کردم و رفتیم به دیدن گل های مرکز بچه های آسمان که به طرز باورنکردنی محبت رو میفهمند و حالمون خوب شد و عشق دادیم و عشق گرفتیم.
مرسی از شما که نوشتین و یادمون انداختین .

پاسخ
سیمین-الف ۲۴ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۰:۱۰

سلام کیان دوست داشتنی
درست می گی امروز خیلی روز خوبی بود، برای همه ی بچه های این خونه. خداروشکر

یه آفرین توی کارنامه ی زندگیت امروز، ثبت شد. چون همت و بزرگی کردی که رفتی ملاقاتشون.
عزیزانی که چشمشون به اون دره تا یه نفر جدید بیادو بهشون لبخند بزنه و دستی به سرو روشون بکشه.
اسم مرکزشون برازنده ی وجودشونه.
امیدوارم خدا به کارمندان این مرکز و مراکز اینچنینی قوت و توان الهی بدهد آمین.

پاسخ
مهدی خانی ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۷:۵۳

باشرایطی که برای کامنت گذاشتن اعلام شده احتمال تاییدنشدن این حرف من هست ولی میگم چون روز مرده و میدونم حرف خیلی از دوستان این خونه هم هست:
محمدرضا خودت سرچشمه حال خوب دادنی هر روز
روزت مبارک
مامان نازنین زهرا ماهم دعاگوییم

پاسخ
مسلم اکبری ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۷:۴۸

سلام بر استاد شعبانعلی
همیشه با خودم در این تناقض هستم که جبر یا اختیار؟
در شکل گرفتن شخصیت و آینده من چقدر عوامل محیطی مانند پدر،مادر،دوستان،ژنتیک و….. اثر دارند؟
آیت الله حسن زاده آملی که درود خدا بر ایشان باد در این مورد نظرات زیادی دارند و در مورد حادثه عاشورا و نقش عوامل محیطی و ژنتیکی در ایجاد این حادثه صحبت کرده اند که ژنتیک در پلید شدن یزید چقدر موثر بود.
با خودم فکر میکردم من کیستم،خود خود خود من کیست و کجاست.کدام رفتار من در اثر عوامل خارجی وارثی و کدام رفتار من متعلق به خود خود خود من است.
چگونه یک فرد به عزت نفس میرسد و فرد دیگر به زلت و پستی میرسد.
تا اینکه صدای شما رو در فایل صوتی عزت نفس شنیدم.(((((شدیدا به فکر مرا فرو برد))))).نقش خود خود خود انسان در رفتارش چیست و کجاست؟

پاسخ
حسين ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۴:۴۸

هر چند به خودي خود انسان عميق از انسان قشري و سطحي نگر برتر و به درد بخور تر است ولي ريشه هاي نپذيرفتن به تربيت فرهنگي و آموزشهاي انساني جامعه ما برميگردد . استاد سريع القلم در كتاب اقتدار گرايي فرمودند : تلاشهاي اديسون براي اختراع برق همزمان با مراسم خرسواري و سرسره آبي شاه قاجار و زنان حرم سرايش بوده است ! و يا منشور شهروندي آمريكا همزمان با كور كردن بيست هزار نفر از مردم كرمان به دست خان جنايتكار قاجار بوده است ! و از اين قسم حوادث خونريز و سفاكي تاريخ ما بر مي آيد كه اين عدم تناقض پذيري بر گرفته از نبود فرهنگ نقد و انديشه است . حكم تكفير حسن رشديه بخاطر تاسيس مدرسه و يا حكم ارتداد كساني كه سعي كردند فرهنگ پذيرفتن تعارض و تناقض را در ميان ما راه دهند هنوز در اوراق تاريخ ما مايه سرافكندگي ست .خون پاك مرداني چون امير كبير بخاطر همين تعمق روحي به زمين ريخته شد . از طرفي پذيرفتن فكر متناقض در جايي منجر به رشد روحي ما ميشود كه به قول خود استاد شعبانعلي از تلويزيونش بجاي منبر استفاده نشود .يا بعد از اتمام پخش يك سريال آبكي به سازندگان آن در پشت به تمامي منتقدان آن سكه و حج تقسيم نكنند . در هر حال حرف دل همه كساني كه نبود از نبود فرهنگ نقد و پذيرش تعارض رنج ميبرند به خوبي بيان شده است. افسوس كه سياست اين است و جز اين نيست آهنين تر از اين حرفهاست.

پاسخ
سید عباس ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۶

سلام جناب شعبانعلی

من هم مث خیلیایه دیگه بالا پایین شدم جلو رفتم پس زده شدم خندیدم گریستم خوردم زمین (زیاد) زور زدم (خیلی)…
یادمه سالها پیش توی تئاتر شهر یه نمایش نامه از آئول فوگارد دیدم یه جمله داشت توی ذهنم حک شد الان که سی و پنج بهاره که میددوئم و پیدا نمیکنم… فقط به اون جمله تکیه میکنم:
” همه ی زندگی آموختن است”…

پاسخ
بهاربهار ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۱

سلام دوستان عزیزم
با دعای خیر شما عزیزان دلم که میدونم دلای همتون پاک پاکه برای پدر من دعا کردید و خدا به صدای دلتون گوش داد. الان پدر من حالش بهتره. خداروصدهزار مرتبه شکر.
امروز روز پدر مبارک.
نمیدونستم اگه براش اتفاقی می افتاد چه به روزم می اومد.
اون شب مثل توی فیلما بود پشت اتاق عمل عین مرغ سرکنده بودم . قبل از اینکه بره اتاق عمل فقط گفت بهار بابا مواظب خودت و خانواده باش. دیگه چیزی برای گفتن نداشتم بهش بگم از بس گریه میکردم.
فقط میخواستم یه بار دیگه ببینمش.
چقدر خدا بزرگه بزرگتر از اون چیزی که فکرشو میکنیم.

مامان نازنین زهرا
سلام عزیزم
قربون کوچولوی نازنینت برم.
شما مادر شدی و امان از دل مادر.
من مادر نیستم . ولی هم پرستار مامان هستم هم پرستار بابا . و شاید تا آخر عمر پرستاریشون رو بکنم. تمام زندگیشون رو به پای من گذاشتن و شاید این کار من ذره ای جبران اون نباشه.
لحظه ای از جلوی چشمشون دور نمیشم و واقعا اون لحظه ای که بابا رفت اتاق عمل شاید شاید مثل حس مادر به بچه اش بود. درکت میکنم عزیز دلم .
خدا توان و قدرت مضاعف بهت بده که بتونی همه جوره این شرایط سخت رو تحمل کنی .
محمدرضا گفته “برادر نازنین زهرا”
منم بهار ” خواهر نازنین زهرا”

پاسخ
مریم .ر ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۷:۱۵

بهار عزیز. نوشته ات اشک به چشمم آورد. خیلی خوشحال شدم از خبر سلامتی بابای عزیزت. پدرو مادرت حتما به داشتن دختری مثل تو افتخار میکنن. ممنون از خبر خوبی که بهمون دادی دوست نازنین.

پاسخ
پسرک خامه فروش ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۲۱:۱۸

خداوند حائل است بین انسان و قلبش… (انفال/24)
خدا رو شکر…

پاسخ
مامان نازنین زهرا ۲۴ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۴:۳۱

بهار عزیز از لطف شما ممنونم و خوشحالم از سلامتی پدر مهربانتون.خوشحال میشم تو وبلاگ نازنین به نشانی http://WWW.syndromenaz.blogfa.com میزبان نگاه پرمهرت باشم.پیروز باشی و پایدار

پاسخ
مریم1992 ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۹:۳۱

سلام محمدرضای عزیززززززززززززززز ،
خیلی وقته که دیگه نتونستم کامنت بذارم ، اما بخدا همیشه به اینجا سر میزنم و هیچ نوشته ای نبوده که نخونده باشم … نوشته های تو همیشه باعث میشه یه چیزی تو ذهنم جرقه بزنه و چقد حس خوب رو بخاطر ” دانستن و فهمیدن ” خیلی از موضوعات از تو گرفتم … محمدرضا عزیز ، همیشه از نوشته هات یادگرفتم . حداقل یه سرنخ هایی برای چیزهایی که خودم باید دنبالش برم رو دریافت کردم … مثه قطب نمایی که جهت مسیر رو نشون میده اما رفتن یا نرفتن ،و خود مسیر رو باید خودت تجربه کنی…
ممنونم محمدرضا… نمیدونم چطوری نهایت سپاسگزاری خودم رو ابراز کنم… ………..واقعا گاهی کلمات حقیرتر از اونن که بتونن بار سنگین احساسات و عواطف ما رو به دوش بکشند…

پاسخ
آزاده ام ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۷:۲۴

محمد رضای عزیز،
ممنون خواهم بود یک لینک به صفحه ای که لیست روزنوشته های سابق در آن باشد در گوشه ای از صفحه قرار دهید. چند روز پیش از روی لینک های تو در تو به صفحه ای رسیدم که یکی از نیایش های شما بود. حالا هر چه دنبالش می گردم پیدایش نمی کنم. موضوع اینگونه شروع می شد: قدم اول: امروز در سر راهم چاله ای بود که در آن افتادم …

پاسخ
ضیاء ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۰:۰۵

با اجازه از محمدرضای عزیز.

احتمالا این صفحه منظورتون هست:

http://www.shabanali.com/ms/?p=17

پاسخ
آزاده م ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۰

http://www.shabanali.com/ms/?p=17
آزاده جان ببین این پست نیست؟
من هم با پیشنهادت موافقم.
سمیه جان امکانش هست؟

پاسخ
آزاده ام ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۱

ضیاء عزیز و آزاده م عزیز
از ته دل ممنونم. من خیلی به این شعر نیاز دارم، تا شاید اشتباهاتم را تکرار نکنم.
به قول محمد رضای عزیز، باید آنرا بصورت نیایش هر روزه خواند و خود را چک کرد، که آیا من در حال تکرار یک اشتباه قدیمی نیستم.

پاسخ
ضیاء ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۸:۴۱

برخی حقایق رو باید در روزهای متوالی تکرار کرد تا مولکول ِ اعتقادی و اساس ِنظام ِ فکری ما شوند.

پاسخ
آزاده م ۲۵ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۸:۵۸

آزاده جان خواهش میکنم.
تا جاییکه یادم هست استاد قبل از عید قول داده بودن یه روز نزدیک نیایش صبحگاهی خودشون رو برامون با صدای خودشون ضبط کنند که بعد گلو درد گرفتن و بعد هم که یا فرصت نکردن و یا پشیمون شدند. امیدوارم که پشیمون نشده باشند و هر زمان که صلاح دونستند برامون ضبط کنند تا اهالی این خونه صبحشون رو با یه نیایش مشترک شروع کنند. پیشاپیش متشکرم.:)

پاسخ
محسن رضایی ۲۲ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۲۲:۴۵

همین لحظه که این نوشته رو خوندم یکی از دوستان اسمس داد که “خیلی دوس دارم شراب بخورم.نمیدونم چکار کنم با این دوگانگی…”

ومن اما 10 ریال شارژ دارم!!

مدتی که روی قضیه یکپارچگی و تناقض فکر میکنم.

به نظرم هرچی ادم تناقضاتش کمتر باشه نشانه اینه که یادگرفته هاشو بیشتر عمل کرده وحال بهتری خواهد داشت.

البته حرف محمدرضارو تایید میکنم.چون تناقضات بوجود میان و ما از بین میبریم و رشد میکنیم و یاد میگیریم.

تناقض یعنی گره و بقول یکی از دوستان هرچی یه طناب گره بیشتری داشته باشه بهتر می شه بالا رفت ازش.کلمه اعتقاد هم از گره میاد.پس تناقض باعث میشه ما چیزی رو انتخاب کنیم و…

پاسخ
مامان نازنین زهرا ۲۲ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۹:۱۲

سلام نمیدونم بگم از کی سایت شما رو پیدا کردم و خواتتده هر روز این جا شدم .خیلی گشتم دنبال واژه ای تا ننویسم من مدتهاست “خواننده خاموش “وبسایت شما هستم،اما نشد،واژه پیدا نشد.یه خاطره جالب هم اینکه این سایت رو به یکی (که افکارش رو دوست دارم) معرفی کردم همون لحظه که وارد سایت شد گفت:« من اینقدر از اینجور آدمها توی زندگیم دیدم تو اگه تو سایتها پیداشون کردی من باهاشون زندگی کردم!اصلا خوشم نمیاد.»تا اینکه چند ماهی گذشت دوباره که دیدمش گفت عجب سایتی رو بهم معرفی کردی!!!عالیه!!از اون روز به بعد میدونم که اونم خواننده خاموش اینجاست.من مامان یه فرشته کوجولوی سندروم داونم!کوجولویی که قبلش یه مامانی معمولی بودم حالا باداشتن اون یه مامان خاص!… انگار خدا دوسم داشت چون با حضور نازنینم تونستم نگاهم رو به زندگی و اتفاقات زندگی، محیط اطرافم و…تغییر بدم …تغییر…نگاهی که حتی درسهای روانشناسی و جامعه شناسی دانشگاه هم نتونسته بود اون رو عوض کنه.از نوشته های شما بینهایت استفاده میکنم پایدار باشید در ضمن اگه اجازه بدید وبسایت شمارو لینک کنم در وبلاگم

پاسخ
علیرضا داداشی ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۲:۰۱

سلام مامان نازنین زهرا
یک چیزی که اکثر اعضای این خانه اعتراف دارند این است که صاحبخانه ی ما، بهتر از بقیه ی ما و دقیق تر و هوشمندانه تر از همه ی ما
مسایل را تشخیص می دهتد. متن ایشان را که به نام شما نوشته اند بخوانید.کاملترین متنی استکه هر کدام ما می خواستیم برایتان بنویسیم.
به جمع ما خوش آمدید.خوشحالم که اینجایید.کاش ما را هم لایق سرزدن به وبلاگتان بدانید.
عید شما مبارک.
برقرار باشید.

پاسخ
مامان نازنین زهرا ۲۴ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۴:۳۳

http://WWW.syndromenaz.blogfa.comوبلگ فرشته های نازنین سندروم داون

پاسخ
علیرضا داداشی ۲۷ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۵

سلام مامان نازنین زهرا
با این که چند روز گذشته، دلم نیامد این را ننویسم. وبلاگ پر احساسی دارید. همان موقع که نشانی آن را مرقوم فرمودید، سر زدم و چندبار از اولین به آخرین و برعکس مطالبتان را خواندم .
مخصوصاً «خاطره های فراموش شده تان» را بارها خواندم.
شما و خانواده تان سلامت باشید.

پاسخ
شهرزاد ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۸:۳۶

مامان نازنین زهرا. آقای داداشی راست میگن.
صاحبخونه ی نازنین ما، هرچه را که باید و میتونستیم بگیم در اون نامه شگفت انگیز به شما گفتن.
فقط میتونم بگم به جمع دوستانتون خوش اومدین و نازنین زهرای نازنین رو هم از طرف من ببوسین.:)

پاسخ
کیان ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۹:۰۹

مادر عزیز
نازنین زهرای تو روح بزرگی داره که توی جسم کوچکش جا نشده.
آفرین بر شما که با روح زیبای کودکتون ارتباط برقرار کردی .
و آفرین که با رشد فردی به دخترتون کمک می کنین.
براتون از صمیم قلب آرزوی روزهای خوب و خوب تر دارم.

پاسخ
آزاده ام ۲۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۲۰:۱۳

مامان عزیز،
وقتی که نوشته ات را خواندم، خاطراتی برایم زنده شد، از زمانی که بیماری در خانه داشتم.
در سکوت در کنارش می نشستم و با هم به گلدان یاس نگاه می کردیم، که چگونه گلهایش قبل از باز شدن، لرزش خفیفی دارند و او رازهای زندگی را با نگاهش به من می آموخت، لذت بزرگی وجود داشت،
لذت تنیده شده در درد،
به قول سهیل رضایی مثل فرش بافته شدم.
این درسها، با قلم عشق روی لوح وجود آدم حک می شوند و گِل وجود آدم را می پزند.
قبل از نوشتن این متن همش به خودم گفتم، نوشتن اینکه تو هم درد مشابهی داشته ای، درد او را دوا نمی کند، برای چی می نویسی؟ اما قلبم می گه باید بنویسم و چرایش را به منطقم نمی گوید!
در کنار مراقبت از نازنین زهرا، از خودت هم مواظبت کن.
پایدار باشی.

پاسخ
مهدی پررنگ ۲۴ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۲۳:۲۷

مامان نازنین زهرا
الان یک ربع میشه می خوام کامنت بنویسم .
میدونم چی میخوام بگم .
ولی جملشو پیدا نمیکنم .
بعد از یک ربع
از ته دلم آرزو میکنم .
شاد باشی ، راضی باشی ، همینقدر که فرشته ای برای فرشتت، تا آخر عمرت فرشته بمونی تا
الگویی باشی برای من
.
.
تا بفهمم انسان بودن هزینه دارد ، واین تنها نوع هزینه است، که با پرداخت آن به رضایت میرسم،

همین

پاسخ
ش.ت.ن ۲۷ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۵

مامان نازنین زهرا
سلام و احترام دارم به شما و نازنین زهرای گلتون و به نازنین مریم، نازنین مجید، نازنین فریبا، نازنین … و نازنین های دیگه
من می تونم درکتون کنم چون می دونم چی می گین
می دونم و آدم هایی رو می بینم که چنین بچه هایی دارند اما یه چیز ندارند فقط یه چیز و اون هم آگاهیه. مادرایی که من می شناسم به خاطر نداشتن آگاهی و دانش کافی در روابطشون با این بچه ها، هم خودشون رو تباه کردن و هم بچه هاشونو، هم خودشون از زندگی لذت نبردن، هم بچه هاشون… خلاصه اینکه اونایی که من میشناسم، کسایی هستند که نه می تونن، بخونن و نه میتونن بنویسن… و این یعنی اینکه نمی تونن به خودشون کمک کنن تا از این وضعیت بغرنج بیرون بیان… خدایا بعد از مدتها که به این چیزا فکر نکرده بودم، امروز اشک تو چشام حلقه زده و دارم به حلقه های مفقوده ی زندگی این آدما فکر می کنم. آدم هایی که درد سراسر زندگیشونو فرا گرفته اما جالبه که سالیان سال باهاشون زندگی کردم و یک کلمه شکایت هم نشنیدم. نمی دونم اینهمه صبر رو از کجا می گیرن… چرا میدونم از کجا می گیرن: عشق. عشق مادر به فرزند و مطمئنم که همین عشقه که سوخت شب و روزشونه… خدایا چه دردی است درد نا آگاهی که نمی دونن چیکار باید بکنن و ما هم می دونیم باهاشون چیکار کنیم… وایسادیم و نگاه کردیم…وایسادن و نگاه کردن…هنوز هم داریم نگاه می کنیم و فقط بعضی وقت ها فقط و فقط دل می سوزونیم…

پاسخ
رامین ۲۲ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۸:۱۵

سلام. انتقال حس و انتقال مفاهیم انتزاعی در هم تنیده از طریق متن کار بسیار دشواریه. گاهی وقتها آدم نمی دونه چطور باید چیزی که تو ذهنش وجود داره و به نظر سنگین و دور از ذهن سایرین میاد رو با کلمات انتقال بده. از کجا شروع کنه. چه مسیری رو طی کنه. کجا نکته اصلی رو بیان کنه و به کجا ختم کنه. این متن بر این دشورای غلبه کرده. از نظر من فوق العاده بود و بسیاری از حرفهای نگفته رو به بند کلمات کشید. لذت بردیم.

پاسخ
مَن ۲۲ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۷

من الآن که کامنتم رو مجددا اینجا خوندم متوجه یه ایراد ِ نگارشی شدم که با اجازه اصلاحش کنم:
“این تو دیدگاه شما با عدم ِ قطعیت و برتری ِ تردید در تعارض ِ یا من اشتباه می کنم؟”

این جمله ام نه راجع به سخن ِ راسل که راجع به این جمله از مقدمه ی مطلب شماست:
“اما اگر هر انسانی را ایمانی باشد و ایمان چیزی باشد که هرکس حاضر است جانش را برای آن بدهد می‌توان گفت: آنچه می‌نویسم ایمان من است.”

پاسخ
azi ۲۲ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۰:۲۵

سلام، حقیقتا معیار درست یادگیری تعداد تناقضات و تعارضاتی است که در طول زندگی با آنها مواجه شدیم و فکر میکنم شرط لازم برای مفید واقع شدن این تناقضات، نداشتن تعصب بیجا روی عقایدهامونه، هرچند سال های طولانی با آن ها زندگی کرده باشیم.

پاسخ
علیرضا ۲۲ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۷

سلام
به نظر من میزان یادگیری به سوالاتی هست که مطرح میکنیم چون یک سوال درست میتونه دنیا رو تغییر بده و این نشان دهنده عمق و دانش کسی هست که سوال را میپرسد

پاسخ
ش.ت.ن ۲۲ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۸:۰۹

استاد شعبانعلی
فکر می کنم که تنتاقض و تعارضی که شما از آن سخن می گویید و به عنوان معیار یادگیری مطرح می کنید در شعر مرحوم کاشانی اینگونه تجلی می یابد:
…بخت از آن کسی است
که مناجات كند با كارش
و در انديشه يك مسئله خوابش ببرد
و كتابش را بگذارد در زير سرش
و ببيند در خواب
حل يك مسئله را
باز با شادي درگيري يك مسئله بيدار شود
ابن سينا
پاستور
گراهام بل
رازي
و اديسون
ادیسون
و ادیسون
بشود

بخت از آن كسي است
كه چنين مي بيند
و چنين مي فهمد
و چنان جام پري مي نوشد
و چنين مي كوشد
بخت از آن سيبي است
كه در آن لحظه فتاد
و از آن نيوتن
كه به آن انديشيد
و در آن راز بزرگي را ديد
خوش به حال آن سيب
خوش به حال نيوتن

باید پذیرفت که اندیشه سرآغاز و سرمنشا هر یادگیری است…

پاسخ
سایه ۲۲ اردیبهشت، ۱۳۹۳ - ۶:۴۶

سلام
میانه راه خوندن مطلب به ذهنم رسید که معیار یادگیری برای من ، میزان تغییریه که می تونم تو گفتار و رفتار دیگران باعث بشم ، ولی وقتی معیار شما را خوندم مثل همیشه برام یه نگاه تازه بود. دیدم که چقدر تو زندگیم این تعارض ها رو تجربه کردم ، بهشون فکر کردم و چشمام رو نبستم که نبینمشون، اذیت شدم ولی از قبلشون باورهایی برام نهادینه شد که امروز ارزش های من هستند و راههای جدیدی باز شد که امروز رهرشون هستم. البته وقتهایی هم بود که خیلی بی تفاوت از کنارشون گذشتم و نخواستم خودم رو درگیرشون کنم.

پاسخ
1 2

پیام بگذارید

برای ثبت کامنت باید کد فعالیت در متمم داشته باشید. کد فعال‌سازی را از این‌جا دریافت کنید.