دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

آن روزهای سخت…

اخیرا در یکی از جلسات کلاس مذاکره حرفه‌ای، از دوست خوبم دکتر رضا صالحی کمک خواستم تا در مورد الگوهای رفتاری انسانها، برای دانشجویان صحبت کنند و تمرین‌هایی را انجام دهند. طبق عادتی که همیشه دارم، خودم هم در میان دانشجویان نشستم تا با هم تمرین‌ها را انجام دهیم. همه چیز خوب بود اما…

آن روزهای سخت محمدرضا شعبانعلی

در قسمتی از تمرین، دکتر صالحی ما را به چهار گروه تقسیم کردند. هر کدام به سمتی از کلاس رفتیم و قرار شد، هر کسی از سه گروه دیگر یک «همگروهی» انتخاب کند. ناگهان حالم بد شد. احساس تهوع و سرگیجه. لحظاتی از کلاس بیرون آمدم. در هوای آزاد تنفس کردم. به کلاس برگشتم و خوشبختانه فهمیدم که ما ۲۵ نفر هستیم و گروه‌ها باید ۴ گروه ۶ نفره باشند. نفس راحتی کشیدم. حالم بهتر شد و همه چیز به خیر گذشت.

یک روز کامل، به آن ماجرا فکر می‌کردم و حال بد من. نه مشکل تغذیه بود و نه تنگی نفس. نه خستگی و نه تنش. چرا حالم بد شد؟

در گفتگو با دوستانم، کم کم ماجرا شفاف‌تر شد. یاد سالهای تلخ دبستان افتادم. من همیشه در درس ورزش مشکل داشتم. خوب یادم می‌آید که در پرش جفت، کلاً ۵۰ سانتی‌متر مي‌پریدم! و همیشه معلم مسخره‌ام می‌کرد که اگر «همینطوری عادی قدم برداری» بیشتر از ۵۰ سانتی‌متر می‌شود! در دویدن هم مشکل داشتم. سینه‌ام به سوزش می‌افتاد. سرم را هم نمي‌توانستم صاف بگیرم (همیشه سرم ۴۵ درجه به یکی از طرفین کج بود و خیلی برای صاف کردن آن تلاش می‌کردم اما نمی‌شد). در کلاسهای دیگر کسی چیزی نمی‌گفت اما وقتی دیگران دویدن و پرش جفت من را می‌دیدند فرصت خوبی بود تا «گردن کج» من را هم مسخره کنند. وقتی می‌دویدم و شتاب داشتم این ۴۵ درجه به ۸۰ درجه‌ی کج هم می‌رسید!

اینها هیچ کدام مشکل نبود. به ضعف‌های فیزیکی خودم عادت کرده بودم. اما تلخ‌ترین لحظات زندگی من (این را بدون کمترین اغراق می‌گویم) تا کنون، روزهای یکشنبه ظهر، کلاس سوم و چهارم دبستان بود. کلاس ورزش. باید فوتبال بازی می‌کردیم و دو نفر به عنوان کاپیتان تیم‌ها انتخاب می‌شدند و یارکشی می‌کردند. تنها کسی که هیچ تیمی نمی‌خواست انتخابش کند، «شعبانعلی» بود. کاپیتانها به نوبت بچه‌ها را انتخاب می‌کردند و من همیشه نفر آخر بودم و هر تیمی که گرفتار من می‌شد، از همان اول همه اعتراض می‌کردند و نق میزدند و …

البته اوضاع همیشه اینقدر تلخ نبود. بعضی هفته‌ها، یکی از بچه‌ها غایب می‌شد و تعداد فرد بود. اینطوری من اضافه می‌آمدم و هم من خوشحال بودم و هم بچه‌ها. تمام روزهای یکشنبه از ۸ صبح تا آغاز کلاس ورزش، بیست بار بچه‌ها را می‌شمردم تا ببینم زوج هستند یا فرد.

آن سالها گذشت. خاطرات تلخ تحقیر در ذهنم سرکوب شد و به ناخودآگاه رانده شد و کلاس مذاکره حرفه ای خودم، زمینه‌ای شد برای اینکه آن خاطرات سرکوب شده‌ی دوران کودکی، دوباره به «خودآگاه» مغز من بازگردند. در همان سالها ریاضی و سایر درسهای من خوب بود و لذتم این بود که وقتی یکی از معلمهای مدرسه نمی‌آمد به جای او، من را به کلاس دعوت کنند (زیاد هم اتفاق می‌افتاد). الان که فکر می‌کنم من تنها بدبخت آن دوران نبوده‌ام. احتمالاً کاپیتان تیم فوتبال کلاس هم، در کلاس ریاضی احساسی شبیه من را تجربه می‌کرده‌ است و به همان اندازه که او درد من را در فوتبال نمی‌فهمید، من هم درد او را در ریاضی درک نمی‌کردم.

الان که بیشتر فکر می‌کنم، چه زخمهای زیادی که همه‌ی ما از دوران آموزش با خود حمل می‌کنیم. زخم‌هایی که هر از چندگاهی، بی آنکه بدانیم و بفهمیم جایی در رفتار ما سر باز می‌کنند. زخمهایی که فقط به دلیل یک پیش‌فرض درست شده‌اند: «وجود یک الگوی برتر یکسان».

دانش آموز خوب کسی است که خوب درس بخواند. ریاضی و دیکته را خوب بفهمد. تاریخ را به همان خوبی و علوم را با همان علاقه درک کند. به خوبی کتاب خواندن، ورزش هم بکند. روزنامه‌ی دیواری خوب هم درست کند و …

نظام آموزشی ما، تفاوت‌های ما را ندید و می‌خواست همه مثل هم باشیم. همه یک نسخه‌ی کامل متعادل از انسان. چنین شد که به عنوان «انسان‌هایی زخم خورده‌» وارد جامعه شدیم و زخم‌هایمان را بی آنکه بدانیم، با دیگران هم قسمت کردیم و می‌کنیم…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


83 نظر بر روی پست “آن روزهای سخت…

  • نیلوفر کشاورز گفت:

    نمی دونم چرا این مطلب رو که قبلا خونده بودم رو دوست داشتم دوباره بخونم. شاید دلیلش حال بد این روزهای منه که ضعف فیزیکی اونو بیشتر هم کرده. خوندنش این حس رو بهم میده که توی این حس های بد، تنها نبودم.
    روزهای مدرسه و کلاس ورزش برای من هم خاطرات خوبی رو به یاد نمیاره. از معلم ورزشی که ماهی یک بار برای امتحان گرفتن پیداش می شد و اون موقع عزای من بود. توی دویدن حال مردن پیدا می کردم. تست والیبال که فاجعه بود . بلد نبودم ساعد بزنم و تقریبا همه اونها پشت سرم می رفتند بجای جلو رفتن. صدای شلیک خنده بچه ها مثل کارد توی قلبم فرو می رفت. توی کل دوران مدرسه فقط یک بار پاسور گذاشتن منو و همون یک بار هم گند زدم و تعویض شدم. بخاطر همون روزهای تلخ بود که از ورزش های رقابتی یا در کل از ورزش اجباری متنفرم. از اینکه باشگاه برم و پیش پیش پول بدم و بعد مجبور بشم بخاطر هزینه ای که کردم ورزش کنم حالم بد میشه. دوست ندارم عضو هیچ تیم ورزشی باشم. دوس دارم خودم یکم نرمش کنم و اونم هر وقت دلم خواست انجامش بدم.
    چند وقت پیش که دردهای فیزیکی حالمو بهم ریخته بود شنیدن کلمه “نرم تن” مثل یک فلش بک تلخ و آزار دهنده به روزهایی بود که بخاطر ضعف فیزیکی در عذاب بودم. ( نرم تن صفت منه در بین نزدیکان.?)
    از یک سنی به بعد تصمیم گرفتم فقط با خودم رقابت کنم. مثلا امروز یک دور بیشتر بدوم. اینکه بقیه روزی بیست دور میدون فقط مایه ضعف اعصابمه.
    کاش اینقدر استانداردهای مسخره به زور توی ذهن ما نمیکردن از “دختر خوب” ، “شاگرد زرنگ” و … که برای بیرون کشیدن اونها از وجودمون این همه انرژی تلف کنیم.

  • سعید تارم گفت:

    سلام!
    محمدرضا نمی دونم چرا وقتی پستهای مرتبط با خاطرات کودکی شما رو می خونم، در مقایسه با مطالب آموزشی جدی، حس می کنم حجاب آموزگار و دانش آموز، بین من و شما از میون برداشته می شه.
    وقتی خاطرات خودت رو بازگو می کنی، صداقت و مهارتی ستودنی ت رو در «فضاسازی» مشاهده می کنم.
    من قسمت عمده روزنوشته ها رو مثل بولدوزر شخم زدم. صرف نظر از مطالب آموزشی و تجربی شما، به یادماندنی ترین و حس برانگیزترین پستهای روزنوشته رو در خاطرات کودکی شما پیدا کردم.
    وقتی پست «گنجینه دانستنی ها» رو خوندم، درونم گر گرفت. نمی دونم چرا. شاید به خاطر تجربه حس مشترک بین خودم و شما بود؛ حسی که برام تداعی گر دنیای بزرگ و شگفت انگیزی بود که از طریق پذیرفته های جامعه، یک افق دوردست و رویایی رو برامون ترسیم می کرد. مسیری که به احتمال قریب به یقین دست نایافتنی بود، و صورت رسیدن به مقصد هم، الزاما دوست داشتنی نمی بود.
    شاید نمی دونستیم واقعیاتِ دنیایِ خارج از تصورات ما، سرانجام ما رو محاصره می کنه. درود بر شما که به دو گزینه عصیان و متابعت، تطبیق رو اضافه کردی.
    اما پست تاثیرگذار بعدی، «سینما پارادیزو» بود. نمی دونم چرا اما وقتی داشتم این پست رو می خوندم پشتم می لرزید. این حسی است که حین مطالعه یک اثر کمتر به من دست داده.
    شگفت زدگی، کنجکاوی، ستایش قهرمان و همدلی با شخصیتِ مخالفِ زخم خورده داستان رو تجربه کرده بودم؛ اما سینما پارادیزو تجربه متفاوتی بود. این پست رو عمیقا باور کردم، شاید همین باعث شد اون موقعیت رو در کالبد خودم ولی در روح شما، به نوعی تجربه کنم.
    همه اینها رو گفتم تا در نهایت در مورد این پست صحبت بگم که: محمدرضا من دهه هفتادی هستم. شاید لازم باشه یادآوری کنم که بسیاری از تجربیات دهه شصتی ها و حتی دهه پنجاهی ها، تا اواخر دهه هفتاد، مثل یک میراث برای ما باقی مونده بود.
    با این توضیح، به یاد می آرم همواره در دوره دبستان شاگرد ممتازی بودم؛ شاید به نوعی مثل شما؛ البته با این تفاوت که من کاپیتان تیم کلاس در مسابقات دهه فجر، و کاپیتان تیم فوتبال مدرسه هم بودم. در مدرسه، هم از طرف دانش آموزان و هم از طرف آموزگاران، به شکلی قابل توجه، احترام دریافت می کردم. حتی متاسفانه گاهی اوقات (با کمال شرمساری) برای سایر دانش آموزان به عنوان الگو معرفی می شدم. (حالا که از اون روزها فاصله گرفتم، معتقدم هر کس باید خودش الگوی خودش باشه.)
    با وجود همه اینها، یک ظلم تاریخی در دوران مدرسه رو هرگز فراموش نمی کنم. این ظلم از نظام آموزشی اعمال نمی شد؛ بلکه دستپخت نظام پرورشی (!) بود.
    به ما پاکت هایی می دادند و می گفتند از پدر و مادرتون بخواهید فلان مبلغ رو به مدرسه کمک کنند. مثلا تا فردا یا پس فردا پاکت ها رو از شما می گیریم. بعد سر موعد مققر می آمدند سر کلاس. اونهایی که پاکت رو پر کرده بودند که از مهلکه می گریختند. اما اونها که پاکت رو خالی آورده بودند، باید به ناظم یا معاون در همون لحظه جواب پس می دادند. در نهایت، ناظم ضرب الاجل می داد که تا فردا پاکت رو پر کنیم و بیاریم. اگر این ماجرا تکرار می شد، خب بالطبع دیگه آبرویی برای اون دانش آموز باقی نمی موند.
    مدرسه ما رو موظف می کرد تا پاکت رو به والدین مون بدیم. والدین مون هم می گفتن مدرسه دولتی نباید پول بگیره. تازه ما پول نداریم که به مدرسه کمک کنیم. این وسط ما پیک پیغام بر میان والدین و مدرسه بودیم. من یادم هست یک بار در این مورد، شاید مثلا کلاس دوم، از اینکه نمی تونستم پاکت رو با افتخار و پر از پول به مدرسه تحویل بدم، نشستم و زار زار گریه کردم. فکر می کردم پدر و مادرم باعث سرافکندگی و تحقیر من شده اند. نمی دونم چرا از مدرسه ناراحت نمی شدم. شاید فکر می کردم اگر مدرسه کار اشتباهی کرده بود، پس چرا فلان کس پاکت رو پرپول آورد و تحویل داد؟
    این دستور ناعادلانه مدرسه و کشمکش ما و والدین مون، می تونست یکی از رنج های الیور توییست باشه.
    محمدرضا هیچ وقت یادم نمی ره که کلاس پنجم سر بگو مگو با معلم مون در این باره، کار داشت به کجاها می رسید. من توضیح می دادم که نمی تونم به مدرسه کمک کنم، معلم مون سعی می کرد من رو مجاب کنه که نه! به هر حال باید این کار رو انجام بدی. متاسفانه من برای دفاع از موضع خودم، به اشتباه دلایل پدر و مادرم رو به معلم مون توضیح دادم، و گفتم که اگر نمی تونم به خاطر این است که …
    کار داشت به جاهای بسیار بدی کشیده می شد. این قدر غرق این بحث و جدل شده بودم که اگر زنگ نمی خورد و این ماجرا ادامه پیدا می کرد، با ادامه شرایط اقتصادی خانواده م، آبروی خودم و خانواده م رو می بردم.
    تازه من کسی بودم که سر و زبون داشتم. بلد بودم به نوعی حرف خودم رو بزنم. شاید به پشتوانه شاگرد اول بودنم، یا کاپیتانی تیم فوتبال مدرسه، فکر می کردم نسبت به بقیه هم کلاسی هایم قدرت بیشتری دارم؛ وای به حال بقیه!
    محمدرضا یاد اون فصل از «روانشناسی عزت نفس» افتادم. همون فصلی که براندن عزت نفس رو در نظام آموزشی و در مدارس بررسی کرده بود.
    جالبه که با این طرز رفتارها، خبری که از عزت نفس نبود هیچ، مدام مدال افتخار هم به گردن مون می آویختند که شما آینده سازان این مملکت هستید!
    مثل این که در همون حال که به خری که بر آن سواریم، تازیانه می زنیم، در جواب عر عرش بگیم که خفه شو! توی خر، مثل فرزندان و خویشانم وارث من هستی (!)
    اقرار می کنم که خاطرات بسیار خوبی از مدرسه و رفتار به یادماندنی و دوست داشتنی معلم های خودم در ذهن دارم. این روایت من، هرگز مجوزی برای از یاد بردن یا انکار این خاطرات نخواهد بود. شاید با من هم عقیده باشی که همواره در همین نظام آموزشی و پرورشی، معلمانی مثل آقای «ایوبی» هستند که سعی می کنند به سهم خود راهی برای «شخصیت پردازی» نشان مان دهند.

  • الهام گفت:

    همونجور که بقیه بچه ها گفتن این تجربه ها برای خیلی از ماها وجود داره..
    اما ضربه ای که از نظام آموزشی میخوریم شاید به اندازه ضربه های مشابهی که در محیط خانواده میخوریم ویران کننده نباشه..
    You never forget.It must be somewhere inside you!even if the brain has forgotten perhaps the teeth remember,or your fingers..
    من بعد سالها خود خوری و دلخوری دارم تلاش میکنم با این ضربه ها کنار بیام و با روشای مختلف حس بدشون رو کم کنم..

  • مهناز گفت:

    ورزش چه در دوران مدرسه چه در دانشگاه برای من هم خاطره جالبی نبود!
    ولی من درد دیگه ای نسبت به ریاضی هم داشتم
    چون پدرم معلم ریاضی بود، موفقیت من در ریاضی و… به پای پدرم نوشته می شد! حتی در مسابقات ریاضی و در پاسخگویی در درس جدید سرکلاس و هرچی می گفتم پدرم در خانه درس نمیدهد و می گوید اینطوری به من تکیه می کنی!
    این شد که من اصلا تمایلی به ادامه تحصیل در رشته ریاضی نداشتم! و یک جورائی حس بد هم نسبت به ریاضی پیدا کردم!

  • نرمین گفت:

    حرف دلم رو زدید! این زخم کهنه هنوز هم برای من هر روز عمیق تر و عمیق تر از روز قبل میشه! اشکهام با خوندن مطالبتون آروم سرازیر شد و مثل همیشه یک آه عمیق و بعد هم سکوت!

  • مسعود گفت:

    جالبه که بعد گذشت این همه مدت هنوز اون روز و ساعت زنگ ورزش تو ذهن شما مونده!
    من خودم هم تو دوران مدرسه همیشه جز شاگردای خوب بودم اما تا دلتون بخواد خاطرات مزخرف از مدرسه دارم که نمی دونم کجای ذهن خودشون رو قایم می کنند، همینطور یه دفعه ای و بی مقدمه میان جلوی چشم آدم و حال آدمو می گیرن. ای کاش مغز هم دکمه ریست داشت

  • حمیده گفت:

    البته منم در ورزش وضعی مثل شما داشتم به علت تپلی بودن!
    اما با شما هم نظر هستم که نظام آموزشی زخمهایی به ما زد که خیلی سخت جبران میشن
    واولین باری که تهران اومدم با خودم گفتم هرچه میکشم از تبعیض در امکانات هست نه دست قضا و تقدیر!

  • شهرزاد گفت:

    محمدرضای عزیز … ببخشید، این چیزی که میخوام در مورد این پستِ خوب ، بگم، خیلی مورد جدی ای نیست، فقط محض زنگ تفریح!:) الان که یک بار دیگه این پست رو خوندم، باید صادقانه بگم که من از همه چی مدرسه ( البته به غیر از امتحان هاش! 😉 ) خوشم میومد و برام خوشایند بود. چه درسها، چه ورزشها و… و مشکلی با هیچکدوم نداشتم. فقط یک چیزی که برام در جمله ی “آن روزهای سخت …” مخصوصا دوران دبستان، خیلی مصداق پیدا می کنه و یکدفعه یادم اومد! … اینه :
    وقتی بوی الکل توی کریدور مدرسه می پیچید و می فهمیدی که اومدن برای آمپول زدن و واکسن زدن! بعد هم همه رو به صف میکردن و یک تخت سفید هم گذاشته بودن تو اتاق بهداشت تا بچه ها یکی یکی با دلهره برن تو اتاق و خیلی هاشون با اشک بیان بیرون 🙂 … اون موقع واقعاً استرس بدی بهم دست می داد … الان هم هنوز هرجا بوی الکل رو احساس می کنم اون حس در من زنده میشه که اصلاً هم حس خوبی نیست! … 🙂

  • آسمان گفت:

    راستش رو بخواید گریه م گرفت.. همیشه از تبعیض و الگو برتر و مقایسه بدم میاد.. خیلی متن مفیدی بود.
    تشکر فراوان

  • سارا.. گفت:

    از کی بود که اینجا نیومده بودم دلم برای شما و وبلاگتون کللی تنگ شده بود

    استاد کللی با اون تصویری که ایجاد کردین خندیدم … چه ساده و راحت از خاطرات اون دوران میگین منم یک وبلاگ دارم اما هر کار میکنم هنوز نتونستم خودم رو حتی از توی وبلاگ از زیر سانسور خودم در بیاورم

    این صداقتتون هست که به این وبلاگ معتاد شدم و احساس صمیمیت دارم با این جا

  • ناشناس گفت:

    ممنون از مطلب قشنگتون.
    دوستی داشتم میگفت که ما وارث فقر پدرانمان هستیم. همه بنوعی این رفتارهای تبعیض آمیز رو تو زندگی تجربه کردیم. یکی رو بخاطر ناتوانی جسمیش یکی رو بخاطر ناتوانی اقتصادیش و یکی رو بخاطر ….
    همه اینها از فقر فرهنگی ما نشات میگیره.

  • پرهام گفت:

    سلام، یک موضوع بی ربط به درس و مدرسه ولی راجع به همین آدمهای دور و بر و رفتارهای اشتباه آنها…
    می خواهم برایتان از گذشته دور بگویم. ما خانواده متوسط رو به پائین بودیم ، پدرم خیاط بود و ما شش تا بچه بودیم و من آخری.با وجود اینکه پول کافی برای خرید لباس نداشتیم ولی هیچوقت یادم نمی آید که برای شب عید لباس نو نخریده باشم.همیشه تو ازدحام شب عید تو کوچه مهران و سپهسالار ،کفش و لباس می خریدیم.راستی پدرم آنجا یک مغازه اجاره کرده بود.هنوز بوی کفش نو تو مشاممه.جوری با ما رفتار شده بود که نداشتن برایمان معنا نداشت و حسادت را نمی فهمیدیم.وقتی بزرگتر شدم و چند روزی تو تابستان رفتم خانه یکی از اقوام- کرج.آنجا تو بازی سر زانو شلوارم پاره شد و من شلوار دیگری نداشتم. فامیلمان یک شلوار برایم دوخت. هیچوقت حس بدی که به من دست داد یادم نمیرود.احساس کردم چرا آدمها به خودشان اجازه می دهند نداشتن یا کم داشتن دیگران را به رخشان بکشند.آن شلوار را هیچوقت پایم نکردم و یک روز قاطی یک سری لباس برای همیشه از خانمان رفت.
    همیشه از پدر و مادرم ممنونم که عزت نفس ما را بالا بردند و یاد گرفتم به غرور دیگران احترام بگذارم.
    این فقط ادای دینی بود به پدرم که دیگر پیش ما نیست.

    • شهاب گفت:

      دوستان عزیز سلامو امیدوارم حالتون بهتر باشه.
      متاسفانه اینها مسائلی که ناخواسته تو ناخود آگاه ما نشسته. نمیخوام زیاد حرف بزنم، اما قطعاً و قطعاً خواندن کتاب “وضعیت آخر” و “ماندن در وضعیت آخر” آقای توماس هریس میتونه خیلی کمک کنه. برای من که اینطور بوده امیدوارم برای شما هم بسیار مفید باشه.

    • ژینوبون jinobon.com گفت:

      آفرین منم با نظر شما موافقم

  • رسول گفت:

    اینها همه درست محمدرضا جان اما من فکر می کنم درد های دیگه ای هم هست تو زندگی که تقریبا میشه گفت عواقبش از ضعف های توی مدرسه هم بیشتره من فکر می کنم کسی که تو خانواده ای بزرگ بشه که زیاد از لحاظ مالی خوب نباشن و از بچگی توی فامیل بین دوستان و خیلی جاهای دیگه جایگاهشو بر اساس پول بسنجن و با اینکه یه بچه کوچیکه اما فامیل طوری با اون رفتار کنن که از همون بچگی معنی تحقیر و نداری رو بکشه این خیلی بده من خودم به عنوان کسی که میشه گفت تقریبا این دردو کشیدم و به عنوان کسی که توی مدرسه هم, دیدم اون کسی رو که به اصطلاح بهش میگن خنگ, هم در درس و هم در ورزش اما به مراتب جایگاهش از یه بچه متوسط رو به بالا بهتره به خاطر داشتن پول و پوشیدن لباس های خوب و غیره
    به نظرم نداشتن یه درد دیگست.
    کسی که از بچگی به خاطر نداشتن همیشه تو ذهنش رویا می سازه که اگه بزرگ شدم اینو می خرم اگه بزرگ شم بهترین ماشینو می خرم اگه بزرگ شدم برای مادر و پدرم فلان چیزو می خرم تا اینجوری بتونه درد های بچگیشو التیام ببخشه اما دریغ از اینکه نمی دونه وقتی بزرگ بشه انجام دادن این کارها خیلی سخته و تقریبا میشه گفت بعضی هاش غیر ممکن اونوقت که یه درد دیگه به درداش اضافه میشه تو بزرگی, دردی که التیام بخشیدن بهش خیلی سخته و باز هم سرخوردگی هست که دوباره میاد سراغ کسی که نه تو بچگیش طعم رفاه چشیده و نه بزرگیش.
    امیدوارم نظرتو واسم در این مورد بنویسی.
    با تشکر

  • ساجده گفت:

    من اين مشكل رو توي هنر داشتم
    از اول بچگيم همه بهم گفتن كه تو برعكس خواهرت استعداد كاراي هنري نداري، ببين چقدر سپيده خوب كاغذ كادو رو مي پيچه، ببين چقدر خوب كيك مي پزه، چقدر برعكس تو به آشپزي علاقه داره…..
    شايد باورتون نشه اما تا همين سال پيش حتي جرأت نداشتم ژله درست كنم (من الان ۲۴ سالمه)، چرا؟ چون فكر ميكردم من كه استعداد ندارم، بذار سپيده درست كنه….
    تا اينكه يه روز تو يه مهموني بزرگ، شروع كردم به چندتا غذاي اساسي درست كردن و همه رو متعجب كردم و همه گفتن از تو بعيده و چي شده و ….
    استعدادهاي ما با عرف جامعه است كه خراب شده، نظام آموزشي هم نشأت گرفته از همين عرفه (البته شايدم برعكس).
    نوشته تون باعث شد انگيزه پيدا كنم تا برم و يه كار هنرمندانه (هرچند كوچيك) دوباره انجام بدم!
    ما نبايد بشينيم يه گوشه و انگيزه ها و استعدادهاي سركوب شده مون رو تماشا كنيم…

  • نیلوفر گفت:

    چه جالب من فکر نمی کردم کسای دیگه ای هم مشکل منو داشتند من از بارفیکس می ترسیدم وقتی می رفتم روی صندلی زیر میله انگار رفتم روی صندلی اعدام . همیشه از این موضوع خجالت می کشیدم

  • امیر گفت:

    امان از دست جامعه زئوس تاپیپ.

  • میااا گفت:

    با خوندن این متن خودمو کامل انگار مرور کردم، منم شاگرد اول کلاس در تمامی مقاطع تحصیلی بودم و شاگرد اخر کلاس در ورزش، از اون زنگ متنفر بودم، منم نه می تونستم بپرم نه به سرعت بقیه بدوم نه والیبال و بسکتبال و پینگ پونگ بلد بودم نه حتی می تونستم ۶۰ تا دراز نشست را در یک دقیقه برم و همیشه آخر ثلث این معلم هام بودن که واسطه می شدن که به خاطر نمرات درخشانم در درس های دیگه تو درس ورزش بهم ارفاق بشه که می شد اما چه زجری کشیدم و چقدر حس تحقیر را درک می کنم و در کم شدن اعتماد به نفسم در اون زمان تاثیرگزار بود
    هرچند با بزرگ شدنم و آگاهی بیشتر سعی کردم کمی از زخم ها را آگاهانه درمان کنم اما خود اثراتش هرگز پاک نمیشه

  • امیرسها گفت:

    همیشه در طول دوران تحصیل در فعالیت های جنبی و گروهی، مثل ورزش و شورای مدرسه و نشریه و روزنامه دیواری و تئاتر و بعدها در دوره ی کارشناسی، در وبلاگ نویسی و هماهنگی کردن بچه ها و ارتباط بین دانشجو ها و گروه اساتید برای برنامه ریزی ها و… موفق و شاخص بودم، اما در زمینه ی درس و حساب و کتاب، نهایتاً جزو متوسط ها بودم که البته مشکلی با این قضیه نداشتم

    چیزی که آزار دهنده بود، این بود که دیگران – از همکلاسی ها تا معلم ها و اساتید – از منی که این همه فعال بودم، انتظار داشتن که در زمینه ی درسی هم جزو بهترین ها باشم و این باعث شده بود که حس ضعف و کمبود در من به وجود بیاد و برای توانایی های خودم در زمینه های دیگه ارزشی قائل نباشم و مدام این جمله که: “اون کارا که جانبیه، اصل کار درس خوندنه” در پس زمینه ی ذهنم تکرار بشه… تا جاییکه متأسفانه یا خوشبختانه، الان خودم رو به عنوان یکی از حرفه ای ترین افراد در زمینه ی “استفاده ی کاربردی از جزوه، حین امتحان” یا همون چیزی که بقیه بهش میگم “تقلب” بدونم!!
    خب می خواستم اون “ضعف” رو در خودم به این طریق پوشش بدم تا یک دانش آموز (دانش جو) “بی نقص”!!! باشم…

    اما حالا که سال دوم ارشد هستم، دارم نتیجه ی اون سرکوب ها و بی اهمیت تلقی شدن فعالیت های جنبی رو می بینم، جوریکه از یه طرف همچنان در زمینه ی درسی چندان شاخص نیستم و از طرف دیگه، اون جنب و جوش و جسارتم برای فعالیت های اجتماعی رو هم از دست رفته می بینم…

    (راستی مطلب شما راجع به ادامه تحصیل در مقطع ارشد و دکتری (فکر کنم با عنوان “چرا دکتری نمی خونم”) رو هم خوندم و بسیار امیدوار شدم به خیلی چیزا….)

    • خیلی برام جالب بود نوشته‌ات امیر سها.
      هم ماجرای تقلب و هم نقصی که من هم مثل تو می‌بینم و روحیه‌ای که در من و تو و خیلی‌های مثل ما از بین رفته و روحی که فرسوده شده.
      و خوشحالم که در مورد دکترا شبیه هم فکر می‌کنیم 🙂

      • امیرسها گفت:

        خیلی خوشحالم که بالاخره نظر من هم اینجا تأیید شد… من چند ماه پیش از طریق یکی از دوستانم با شما و این وبسایت آشنا شدم، روزایی که روزای خیلی خوبی نبودن و توی این ۲۵ سال، انقدر همه چیز رو سیاه ندیدم، چون از هر نظری احساس می کردم به دیوار رسیدم! دیوارایی که گذشتن ازشون خیلی دشوارتر از توان اون روزهای من به نظر میرسید…

        اما با مطالعه ی نوشته های شما، همه چیز کم کم رنگ گرفت… همین که جایی هست که میشه حرفای تازه ای رو پیدا کرد و نا امید نشد از اینکه همه ی جامعه بر خلاف آدم فکر می کنن، بزرگترین امیدواری رو میده به آدم…

        نمی گم معجزه رخ داد، چون معجزه آناً اتفاق میافته، اما این یه فراینده که پیشرفتش رو ذره ذره احساس می کنم و هنوز هم خیلی کار داره تا به محصول! برسه… فعلاً دارم تلاش می کنم تا خودم رو پیدا کنم، تا بعد بتونم مسیر بهتری رو انتخاب کنم.

        اینکه این حرفا برای شما چقدر اهمیت داره رو نمی دونم، ولی حس کردم حداقل یه تشکر بدهکارم…

  • صفورا گفت:

    منم با پرش مشکل داشتم البته اخرش یه متر ونیم میپریدم همیشه نمره ثلث دوم ورزشم کم میشد چون پرش جزء امتحان ثلث دوم بود بعد این همه سال هنوزم یادمه

  • حسین گفت:

    سلام
    منم همینجوری بودم در فوتبال نفر اخر انتخاب می شدم و خیلی زود با اولین اشتباه موجبات خنده تیم حریف و خشم تیم خود را فراهم می کردم… و همین باعث انزوای شدید من در دوران دبستان و راهنمایی شده بود .
    سال اول دبیرستان ناخواسته با ورزش جودو آشنا شدم . از آنجایی که هیچ شباهتی به فوتبال نداشت تصمیم گرفتم انتقامم رو از اون تحقیرها بگیرم. هرچند استعداد متوسط روبه پایینی در توانایی بدنی داشتم ولی با تمرین فراون حدودا روزی ۳-۶ساعت به مدت ۸ سال(حساب تعداد دفعاتی که از شدت تمرین یا اسیب دیدگی به بیمارستان منتقل شدم رو از دست دادم)،تونستم موفقیتهایی در سطح کشور بدست بیارم..اما در ۲۲ سالگی یعنی زمانی که به اردوی تیم ملی دانشجویان دعوت شده بودم بدلایلی برای همیشه ورزش قهرمانی رو کنار گذاشتم…
    اگر چه در اون زمان توانسته بودم با موفقیتهام انتقامم رو از تحقیرهایی که شده بودم بگیرم و خودم رو به اطرافیانم نشون بدم اما حالا که در ۲۸ سالگی به اون دوران فکر می کنم می بینم که در همون دوران اوج هم برخلاف آب شنا کردم و استعدادهام رو نادیده می گرفتم . شاید اون همه سختی تجربه ای باشه برای ادامه زندگی من ، شاید…

  • محمود گفت:

    مدینه گفتی و کردی کبابم استاد!

  • فائزه گفت:

    یه خرده تلخ بود.
    شاید مدرسه بهترین فرصت باشه برای اینکه غیرمستقیم به بچه ها یاد بدیم که در آینده تو جامعه قراره با چه آدمهایی سروکار داشته باشن.

  • مستانه گفت:

    با سلام
    ممنون از مطرح کردن این موضوع
    ….نظام اموزشی تفاوت ما را ندید و می خواست همه مثل هم باشیم…
    در اوج باشید

  • فوژان گفت:

    تو محل ما ، بچه ها یک کتابخانه درست کرده بودند و من مسئولش بودم. کتاب ها را شماره گذاری کرده بودم و به هر کدام از بچه ها کتابی را امانت میدادم ، اسمش را تو دفترم یادداشت می کردم. کتابخانه تو اتاق من بود و بچه ها همیشه دم خانه ما صف می کشیدند. بچه ها قسم خورده بودندکتابها را سالم نگه دارند،به کسی قرض ندهند و هر ماه حداقل یک کتاب به کتابخانه اهدا کنند. کل بچه های عضو کتابخانه ۱۲ نفر بودند.۷ تا پسر و ۵ تا دختر.یک روز یک پسر قوی هیکل آمد تو محله و خیلی زود از جریان کتابخانه با خبر شد.می خواست کتابها را ببره خانه خودشان . حرف های عجیبی می زد . می گفت نباید دخترها را تو جمعمون راه بدهیم . ولی کل جمع بایکوتش کردند. آن همه چیز را زیر سر من میدانست یک غروب زمستان ، یک چوب لای پره های دوچرخه ام رفت و برای شش ماه دستم وبال گردنم شد. این باعث شد هیچوقت چهره سرد و نفرت انگیز مرتضی یادم نره. یادش بخیر بچه ها بزرگ شدیم ، کتابهامون هم عوض شد همانجور که عقاید و سلایقمان.دیگر قرارامون تو کتابخانه محل بود ، زیر چشم کنجکاو دیگران!!!بزرگ شدیم و انگار یک نارنجک خورد وسط دوستیهای دوران کودکی…طناز و رسول و شیدا از ایران رفتند.محمد و علیرضا شهرستان قبول شدند و علی برای همیشه رفت… ما ۶ تا ماندیم و خاطرات دور…چند سال پیش مرتضی را تو خیابان دیدم.اگر نجنبیده بودم الان پیش علی بودم!!! انگار من را نشناخت ولی من هنوز آن نگاه پر از نفرت و حقارتش یادمه.

  • مینا گفت:

    سلام، من آدم مذهبی نیستم! ولی نمیدانم در من چه دیده بودند که در دبستان مسئول خواندن قرآن سر صف بودم!!! هرروز باید چهار قل را می خواندم و بچه ها ساکت و صامت گوش میدادند . وای به حال آن بیچاره ای که تکان می خورد یا صدائی می کرد ) : این کار اعتماد به نفسم را بالا برد و بعد از آن کار به قرآن و سرود ختم نشد. من شدم نماینده بچه ها در بیان درخواستها البته در سطح کلان !!! این داستان تا دبیرستان ادامه داشت. فکر نمی کنم نتیجه ای که مورد انتظار مسئولین مدرسه بود بدست آمد ( ;

  • ایمیلم هست .آشنام گفت:

    حال من خوبه .خیلی خوب.خیلی خیلی خیلی خوب.فقط یه بغض بزرگ داره خفم میکنه

  • مستانه گفت:

    سلام

    با خوندن این پست، منم رفتم به دوران مدرسه، مشکل شما رو خیلی ها دارن، حالا با کمی تفاوت

    یه جا خوندم که ” زمانی که بتونی در مورد زخمهای گذشته برای دیگران صحبت کنی، معنیش اینه که زخمها التیام پیدا کردن”

    زخمهای ما که هنوز التیام پیدا نکرده …

    شب خوش

  • سارا گفت:

    همه ما زخم هایی از دوران مدرسه داریم. یادم میاد بخاطر وضعیت مالی سختی که داشتیم خانواده ام نتونستن برای اول دبیرستانم مانتو مدرسه تهیه کنند و من مجبور شدم با مانتوی سال قبلم مدرسه برم. به همین دلیل همیشه از رفتن به پای تابلو و درس جواب دادن فرار می کردم چون فکر می کردم مانتوم خیلی کهنه است و بچه ها می خندن. نمی دونید چه عذابی می کشیدم وقتی مجبور بودم پای تابلو برم . حتی زنگ های تفریح هم بیرون نمی رفتم.اون سال هیچ وقت هیچ مسئله ای را داوطلبانه حل نکردم تا پای تابلو برم… اون سال معدلم از ۱۹ یه هو شد ۱۷…یادش نخیر

  • محسن رضایی گفت:

    همیشه مقصر اصلیو نظان آموزشی می دونم.

    همیشه زرنگ کلاس mobserکلاس بودم.زبان ادبیات ریاضیم باهم خوب بود و از همه اینا بیشتر ورزشم خوب بود.باورت نمی شه سال سوم راهنمایی نزدیک سه متر جفت پا میپردم.سی و پنج تا بارفیکس و…بهم میگفتن آچار فرانسه….

    سالهل بعد تو ورزش هم بدلیل نداشتن امکانات و نداشتن راهنما به هیچ جا نرسیدم… چند وقت پیش هم به زحمت یه مبارزه شخصی با خودم،تو مسابقه بدمینتون انگشتای پام داغون شد…فقط میخواستم به خودم بگم تو “میتونستی”…

    نتیجه که بخوام بگیرم : ای کاش یکی بود هدایتم میکرد.منو مینداخت تو مسیری که بیشترین توانو تو اون مسیر داشتم…ای داد بیداد….

  • فاطمه گفت:

    سلام استاد خوبم.
    همیشه درسم توی دوران ابتدایی راهنمایی و دبیرستان خوب بود. که این رو باید مدیون بابام باشم.بابام برام فقط یک معلم بود، وقتی کتابی تموم مییشد. کار اون هم با من تموم میشد. البته من به بابام خیلی هم مدیونم. ولی انتخاب رشته اشتباه دانشگاه من رو خیلی افسرده کرده بود. مدام توی خواب و خیال بودم، اینطور بزرگ شده بودم.من فقط یک تکیه گاه می خواستم که متاسفانه تمام آدمهای دور و برم هم خواب بودند. و هریکی سرش توی مشکلات خودش.حالا شما استاد عزیز اگه جای من بودید چی کار می کردید؟ لطفا جوابم رو بدید.

  • مینا گفت:

    تو بخوبی با آنچه در کودکی تجربه کردی، روبرو شدی و سعی کردی رفتار اشتباه جامعه و اطرافیان را پاسخی درخور و شایسته دهی . محمدرضای عزیز ، تو در ماراتن زندگی همیشه بهترین بودی و هستی..

  • رها گفت:

    سلام جناب شعبانعلی
    من در حال گذراندن دوره mba در یکی از موسسات هستم که متاسفانه فقط جذب مشتری برایشان اهمیت دارد.
    علیرغم همه کاستی های آن مجموعه به پایان دوره ادامه خواهم داد.
    ولی گله بسیار دارم که حتی مدرس فنون مذاکره و مشاور “”جذب دانشپذیر “”آن مجموعه بوئی از این علم نبرده و کاملا برخلاف رویه و مطالبی که تدریس می کند عمل می نماید.
    (هر چند مطالب ارائه شده نسخه بی تغییری از مطالب فایلهای صوتی شماست).
    البته همانطور که شما در خصوص استفاده از مطالب نوشته و در مورد کپی رایت آن توضیح دادید نشان دهنده رسالت والای شما و سایر اساتیدی است که سعی در ارتقاء علم و فرهنگ دارند. و اگر بنده نیز زمانی بخواهم آن مطالب را بازگو کنم با کمال افتخار با ذکر منبع و نام شما خواهم گفت.
    ولی آنچه لذت بخش است اینست که این آگاهی با حس اعتماد درک شود.
    زیرا اکثر انسانهای فرهیخته سعی در رفع نقایص و بالا بردن معلومات خود بوده و این حقیر نیز دست تمامی معلمان و اساتید را می بوسم.
    کاش اندک کسانی که مانند شما فکر نمی کنند نیز بجای منافع شخصی صرف خود رسالت بزرگ معلمی را در نطر داشته باشند تا علم عجین شده با اخلاق رهائی بخش این مردم سزاوار باشد.
    امیدوارم همواره پیروز و سربلند باشید

    • رهای عزیزم.
      حرفت رو مي فهمم.
      نه فقط حرفهایی که نوشتی.
      تمام اون جمله‌هایی که لابه‌لای این خطوط ننوشتی و ملاحظه‌ کردی و دقت کردی تا بی‌طرف و منصف و ساده بنویسی.

      مطمئن باش حرفت رو می فهمم. حس خوبت رو و احساس بدت رو.
      درست می‌شه. دیر یا زود.
      اگر چه شاید من و تو نباشیم. اما درست می‌شه. مهم اینه که ما بعداً بگیم برای این درخت تناوری که شاید صد سال دیگه رشد می‌کنه، اگر نور نبودیم، لااقل سایه و تاریکی هم نبودیم…

      • کیمیا گفت:

        عاشق این جمله شدم:
        …مهم اینه که ما بعداً بگیم برای این درخت تناوری که شاید صد سال دیگه رشد می‌کنه، اگر نور نبودیم، لااقل سایه و تاریکی هم نبودیم…

  • milad گفت:

    دقیقا این مدلی هست که داره مغز و روان ما رو می خوره تو سیستم آموزشی:کنکور.
    همش ما رو به یه سمتی هل می دند که همه درسامون خوب باشه غافل از این که اگر دریای علم رو یک اقیانوس در نظر بگیریم که عمق های متفاوت در اون نشان دهنده از عمق یادگیری هستند اکثر دانش آموزان فقط توی اون یک میلیمتر بالایی شنا می کنن ولی خب اون هم وسیع هست ولی عمق نداره دیگه.

  • پريسا گفت:

    دوست داشتم نوشته ات رو
    باز جاي شكرش باقيه كه الان از اين نوع مشكلات نداري بعضي ها تا آخر عمرشون درگيرن

  • zoorba.booda گفت:

    سلا م استاد عزيز
    همه ي ما انسانها مسائل و مشكلاتي داريم همه بدون استثنا
    ولي مهم اينه كه خودمونو با همه خوبي ها و نواقصمون واقع بينانه قبول كنيم و خودمونو دوست داشته باشيم كه اگه اين كارو نكنيم ديگران هم ما رو پذيرش نميكنن(نواقصمونو)
    شما انقدر ويژگي هاي مثبت دارين كه اين چيزاي كوچيك پيششون رنگ ميبازن
    ولي چقدر قشنگه كه با خودتون صادقين و خيلي راحت درموردش صحبت ميكنين
    واقعا باعث افتخار منه كه با شما و سايتتون آشنا شدم و مطالبتونو دنبال ميكنمو سعي ميكنم توش مشاركت داشته باشم
    سامان

    • من فکر می‌کنم با مطرح کردن یک مشکل، تا حد زیادی اون مشکل ناپدید می‌شه. نمی‌دونم این ایده‌ی من رو قبول داری یا نه 🙂

      • آوا گفت:

        آقای شعبانعلی سایت شما و خودتون حس صادق بودن رو به آدم منتقل می کنه.من فکر می کنم مطرح کردن مشکل خیلی به محیط و جمعی که توش هستیم بستگی داره.بارها شده که از مطرح کردن نقطه ضعفام جلوی خیلی ها پشیمون شدم .برخورد دیگران و اینکه انگار حربه ای به دست دیگران دادم تا علیه خودم ازش استفاده کنند.الان دارم تمرین می کنم که کمتر از ضعفام بگم.البته بجز در سایت شما.

      • hossein گفت:

        واقعا تا حالا بش فکر نکرده بودم

      • مجتبی گفت:

        دقیقا.برعکسش هم توی جامعه ما در همه ی ابعاد وجود داره…

    • zoorba.booda گفت:

      قبول دارم و خيلي براي خودمم پيش اومده
      فقط يه نكته مهمي توي مطرح كردن يه مسئله وجود داره و اون اينه كه مطرح كردنش جنبه توجيه شخصي به خودش نگيره چون ما انسانها گاهي از اين ايده به عنوان يه مكانيسم دفاعي استفاده ميكنيم(اينو گفتم چون هم براي خودم پيش اومده و هم توي اطرافيانم ديدم)

  • نرگس ف گفت:

    من هم همين تجربه رو در ورزش و هنر و همه كارهاي ظريف زنانه مثل خياطي و بافتني داشته ام و متاسفانه اعتماد بنفسم هم در اين زمينه ها له شده. من هم يك ماه پيش كه تصميم گرفتم براي دخترم يك كلاه ببافم همين احساس بد را پيدا كردم و مسير فكري شبيه شما را طي كردم. كاش اين روند اصلاح شود…

  • هیوا گفت:

    یاد داستانهای “اروین د. یالوم” مثلاً در کتاب “مامان و معنی زندگی” و کتاب ۵نقطه قوت تام راث افتادم.

    هر شخصی یک نابغه است .
    اما اگر شما در مورد یک ماهی بر اساس توانایی اش در بالا رفتن از درخت قضاوت کنید او تمام زندگی اش را با این باور که یک احمق است خواهد گذراند.
    آلبرت انیشتین

    منم زنگ ورزش همین وضعیت رو داشتم 😉

    • هیوا کتاب دوم رو می‌شناسم. اما مامان و معنی زندگی رو نمی‌شناسم. توصیه می کنی بخونم؟ البته یالوم رو کلا می‌شناسم و دوست دارم.

      • هیوا گفت:

        واو، کتاب “مامان و معنی زندگی” فوق العاده ست.
        محمدرضا جان،
        یالوم زندگی خودش رو در قالب ۴تا داستان بیان میکنه(به علاوه دو داستان خیالی). همونطور که میدونی یالوم هم مطالعات مفصلی در زمینه فلسفه داشته، هم خیلی خوب مینویسه(“وقتی نیچه گریست” بهترین رمان سال انتخاب شده)، هم استاد روانپزشکی استنفورد و هم معلو و درمانگر بزرگیه .
        قطعاً سرگذشت زندگی چنین آدمی اون هم به قلم توانای خودش خواندنیه.
        نمیخام در مورد محتوای کتاب چیزی بگم چون هرچی بگم خرابش میکنم !
        فقط یه نکته روبگم
        توی این داستانها، مفاهیم اساسی فلسفی (به ویژه مفاهیم اگزیستنسالیستی و بعضی افکار نیچه) رو در قالب ماجراهای زندگی یالوم میخونیم. میدونم خودت هم این سبک رو دوست داری 🙂

  • كيميا گفت:

    سلام استاد
    بد نيست فيلم مدرسه ي بن بويل آلمان رو هم ببينيد.
    جايي كه همه ي بچه ها با هم درس ميخونن، از تيزهوش و عادي و كم هوش تر و حتي عقب مانده و معلول جسمي.
    چون معتقدند مدسه يه اجتماع كوچيكه و بچه ها بايد شيوه ي ارتباط با همه ي افراد جامعه رو ياد بگيرن.
    حتي در صحنه اي از فيلم كه بچه ي سالمي با يك كودك روشندل همبازي است براي درك شرايط همبازي خودش با چشم بند ، چشماشو بسته!
    ببينيد خيلي درسها براي ياد دادن داره…
    استاد عزير اين زخمها براي بيشتر ما آشناست…

  • آوا گفت:

    سلام آقای شعبانعلی.چقدر زیبا وصف حال قسمتی از زندگی همه مون رو نوشتید.من هم همیشه سر امتحان پرش کم می پریدم.بدتر از اون امتحان بارفیکس بود.تا میرفتم بالا ،میومدم پایین(میدونید که دخترها باید ثابت بمونند در بارفیکس) و کلش چهار ثانیه طول می کشید.دوی پانصد و چهل متر که هی دور مدرسه میدویدیم و وقتی پشت مدرسه بودیم و کسی ما رو نمی دید می ایستادیم و استراحت می کردیم و با همه اینها در پایانش از نفس تنگی حالم بد میشد و گریه می کردم و معلم و بچه ها کلی تلاش می کردند حالم رو بهتر کنند البته چون بقیه درسام خوب بود معلممون بهم بیست میداد.غیر از امتحان ،درزنگ ورزش “وسطی” بازی می کردیم که همه عاشقش بودیم با اینکه ورزشم بد بود ولی به دلیل محبوبیت و شاید کاریزمایی که بین بچه ها داشتم همیشه سرگروه میشدم البته در این بازی کسی سعی نمی کرد منو زود بزنه و از بازی خارج کنه چون میدونستند اگه تا آخرم بمونم باعث بردن تیمم نمی شم و واقعا هم همینطور بود.وقتی کلاس پنجم ابتدایی بودم به مرکز استانمون رفتیم نمیدونم چی شد که من با همون توانایی ها یهو بهترین بازیکن وسطی شدم هر بار چهارتا گل می گرفتم(بچه های مرکز، بازی وسطی شون خیلی ضعیف بود و فهمیدم بچه های مدرسه ما ستارگان این بازی بودند) بارفیکس رو هفتده ثانیه می موندم که از بقیه بیشتر بود(این یکی رو نمیدونم چرا خوب شدم شاید باور کردن خودم بود وگرنه میله بارفیکس که همون بود).چه دورانی بود یادش بخیر.با درسهایی که از شما یاد گرفتم فهمیدم که بچه هایی که اون زمان برچسب تنبل بهشون میزدیم هیچ تقصیری نداشتن فقط شیوه یادگیری شون با بقیه فرق می کرد احتمالا باید روششون کار گروهی باشه چون تقریبا همه شون ستارگان بازی وسطی ما بودند.  

    • آوای عزیزم.
      ممنونم که وقت گذاشتی برای من و بچه‌ها ماجرای اون روزها رو تعریف کردی.
      نمی‌شه اون روزها رو فراموش کرد.
      یا بگذار بهتر بگم:
      در ادامه‌ی چیزی که در این پست نوشتم، «اگر ما هم اون روزها رو فراموش کنیم، اون روزها ما رو فراموش نمی‌کنند!»

  • داود گفت:

    گاهی همه این مشکلات به کودکی برنمیگرده. مثلا این مشکل خودم. من در پارک دوبل ماشین و دنده عقب رفتن خیلی ضعیف هستم چون یادمه وقتی می خواستم اینو یاد بگیرم پدرم همیشه کنار من مینشست و دایم تکرار میکرد یه وقت نزنی به ماشین عقبی. یه وقت به ماشین کناری نمالی. حواستو جمع کن و … همین باعث شده که دیگه اصلا رانندگی نکنم چون تا پشت فرمان ماشین هستم حرفای پدرم برام تداعی میشه

  • سیمرغ گفت:

    سلام.من یه چیز خیلی بد از سیستم آموزشیم به همراه دارم واون ایده آل گرایی بیش از حدمه.ینی باید همه جا عالی عالی باشم. زمان مدرسه هم بچه زرنگ بودم ولی همیشه این استرس باهامه نکنه کم باشم.نکنه عیب داشته باشم.نکنه تو جمع بد واشتباه حرف بزنم…….باید بیست باشم وگرنه دنیا تمومه………..این خیلی آزارم میده …..

    • عادله گفت:

      دقیقا منم این مشکل رو دارم.
      گاهی فکر می کنم که شاید بهترین بودن در زمینه درسی، در حقیقت بد بوده تا خوب. واقعا ایده آل گرایی و خوب بودن گاهی اذیتم می کنه. معمولی بودنم آرزوست.
      همین مساله باعث شده که قدرت ریسکم هم کم شه.

  • نسرین.ش گفت:

    تو دوره راهنمایی و اول دبیرستان ۱همکلاسی داشتم که۱ مشکل داشت،یکی اینکه نمیتونست درسی رو روخونی کنه.مثلا انشا نمیتونست بخونه یا سر کلاس ادبیات نمیتونست از روی کتاب بخونه،هم لکنت زبان داشت هم کند بود در صحبت کردن.اما میتونست تمام چیزهایی را که میخواد بگه بنویسه.البته نه با سرعت بالا.برای همین باید ۱مقدار بیشتر از ساعت معمول امتحان بهش فرصت میدادن.اکثر همکلاسی ها رعایتش میکردن و هیچوقت بهش نمیخندیدن یا حتی پشت سرشم حرف نمیزدن چون واقعا دختر خوبی بود و دوستش داشتیم اما اکثر معلم ها اصرار شدید داشتن که ازش امتحان شفاهی بگیرن،انشا بخونه ، از روی درس بخونه و بعد از کلی تلاش و عرق ریختن که نمیتونست با کلی توهین و نمره صفر میگفتن بره سرجاش بشینه.همیشه هم بعد این موضوع اشک تو چشماش جمع میشد و تا آخر کلاس سرش بالا نمی آورد.
    سال اول دبیرستان که چندتا امتحان نهایی داشتیم مراقبان بهش وقت بیشتری ندادن و تموم اون چندتا امتحان تجدید شد.چنان برخوردی مدیران و معلم های مدرسه باهاش کردن که برای شهریور هم نرفت امتحان بده و ترک تحصیل کرد.
    هنوزم که هنوزه وقتی میبینم کسی با لکنت زبان صحبت میکنه ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع میشه و اعصابم بهم میریزه…

    • میااا گفت:

      این اختلال روخوانی یک مشکل که بعضی بچه ها دارن و هیچ ربطی به تلاش و هوششون نداره اما اون زمان اکثر معلم ها و مدیرها و خصوصا ناظم ها همینطوری بودن، بدون علم و شناخت برخورد می کردن

  • rezaA گفت:

    اقا دیدید گفتم ی خورده فکر کنید خاطرات سرکوب شده قشنگ دارد..ب دلم نشست…منم اصلا فوتبال بلد نبودم و همین سرخوردگی رو داشتم…

  • آزاده م گفت:

    “در همان سالها ریاضی و سایر درسهای من خوب بود و لذتم این بود که وقتی یکی از معلمهای مدرسه نمی‌آمد به جای او، من را به کلاس دعوت کنند (زیاد هم اتفاق می‌افتاد)”
    بهتون افتخار میکنم استاد 🙂

  • آزاده م گفت:

    من کلاس چهارم یه همکلاسی داشتم به اسم سارا. خوشگل بود. همیشه مورد توجه معلممون بود. من هم خوب درس میخوندم تا معلممون به من هم توجه کنه! هر سه ثلث شاگرد اول شدم. روزیکه کارنامه ثلث دوم رو دادن هیچ وقت یادم نمیره که چقدر چهره خانم معلممون برافروخته بود.آخه سارا شاگرد دوم شده بود. فردای اون روز مبصر اسم من رو توی لیست شلوغ ها نوشت. چون سر و صدای ما تا دفتر رفته بود معلممون عصبانی شده بود. اسم شلوغ ها رو خوند و جلوی کلاس ردیفمون کرد و با خط کش به کف دستمون زد. محکم هم زد. من خیلی سعی کردم که گریه نکنم ولی وقتی سر جام نشستم یه دفعه بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم. بچه ها میگفتن که وقتی خانم معلم تو رو دید تو چشماش اشک جمع شد! اون روز همه غرورم شخصیتم همه وجودم جلوی بچه ها شکست. آخه خیر سرم شاگرد اولشون بودم :). الان هم کف دستم درد میگیره وقتی یاد اون روز می افتم..
    یه وقتایی معلممون رو بر حسب تصادف تو خیابون میبینم شاید هر دو سه سال یه دفعه. دوستش دارم ولی…

  • mina90 گفت:

    تا الان فکر میکردم فقط خودم زخمی هستم. (زخمهایی که انگار از جنس همون زخمایی هستن که رو دستم هستن و همیشه همراهمن و شاید درد ندارن ولی لکه هاش مونده و پاکم نمیشن)

  • لیلا گفت:

    محمد رضا جان
    از صبح که این مطلبت رو خوندم آشوب بودم تا یه ربع ساعت پیش که با دوستم حرف می زدم و تا به مطلب تو اشاره کردم اشکم سرازیر شد و های های های.الان که دارم می نویسم هنوز هم در حال گریه و بغضم.چرا؟
    تو یه قسمتی از خاطرات سرکوب شده من رو بازنوازی کردی.گرچه من هرچی تو خاطراتم گشتم یادم نمیاد موردی دقیقا مثل تو.اما می دونم حتما چیزی یا چیزهایی هست که به طور مبهم به ذهنم میاد و اونقدر زخمش عمیق بوده که حالم رو بد کرده و بد می کنه.می دونم که از دو جهت تحت تاثیر این خاطره تو قرار گرفتم.یکیش به خاطر زخمهای خودم و یکیش هم به خاطر مشابه سازی ناخوداگاه خاطره تو با پسرم که شش سالشه و کلاس اول.یک ترس و نگرانی از اینکه برای اون هم همچین تجربه هایی در مدرسه پیش بیاد.گرچه نظام اموزشی الان، با آنچه ما تجربه کردیم(متاثر از فضاهای دوران جنگ و …)خیلی فرق کرده.اما یک اضطراب آشکار از اینکه پسرم هم زخم های من رو تجربه کنه، هست.گرچه می دونم که این هر دو جهت در واقع یکی هستن و اون هم خود منم.با اینکه الان کار خوب،تحصیلات عالی(ارشد علوم اجتماعی) در دانشگاه خوب کشور(تهران و..) و خیلی موفقیتهای دیگه دارم اما اصلا با خودم اوکی نیستم و همه اش به خاطر زخم هایی است که در دوران کودکی داشتم.یک زمانی آگاه نبودم محمد رضا جان.اما دو سه سالی است به برکت مطالعه آثار یونگ و فروید و اریک برن و….با فضای بی انتهای درونم آشنا شدم .سفری رو شروع کردم که بسیار سخته و چالش برانگیز.تازه فهمیدم که چقدر باید روی خودم کار کنم.برای همین این مطلب رو که گذاشتی اینقدر من رو تکون داد.شاید اگر قبلا بود علتش رو نمی دونستم و اینقدر اذیت نمی شدم یا اذیت شدنم یه نوع دیگه بود.اما آگاهی باعث می شه که درد و رنج این زخم ها و مسئولیت ترمیم اونها و جلوگیری از انتقالشون به دیگران بخصوص پسرم،خیلی بیشتر بشه.
    من برای خودم و برای تو و برای تمام بچه های زخم خورده دیروز و امروز گریه کردم.و حالا می دونم که تصور دنیایی بدون این زخم ها هم دیگه تقریبا غیر ممکنه.

  • یکتا گفت:

    من در همه چیز خوب بودم. الان در هیچ چیز خوب نیستم.

  • محمد حسین گفت:

    وای باورم نمیشه من هم دقیقا همین مشکل رو با زنگ های ورزش داشتم و حتی این مشکل به دوران راهنمایی و دبیرستان هم نفوذ کرد
    تحقیری که من برای اون دوران تحمل کردم روهیچ وقت یادم نمیره و اطمینان دارم روی یکسری از ویژگی های شخصیتی حال حاضر من هم تاثیر داشته
    ممنون آقای شعبانعلی

  • سید رضا گفت:

    سلام
    من هم با مشکلی مشابه در خصوص زنگ ورزش مواجه بودم ومتاسفانه در مدرسه ما معمول بده که به همه یک برچسب میزدند و این رنج سالها با من بود هرچند بعدها در دبیرستان عضو تیم فوتبال مدرسه مان شدم و در دانشگاه عضو تیم شنا ولی تا سالها وتا زمانی که به زخم های روحیی خودم آشنا نشدم این رنج با من بود
    و اما در مورد دیدن تفاوت ها در نظام آموزشی و نپرداختن به موضوع بسیار مهم اختلالات یاد گیری تلاش هایی در آموزش و پرورش در حال انجام است که با حساسیت همه ما و مطالبه این موضوع از سیستم آموزشی روزهای بهتری در پیش رو خواهیم داشت
    ودر آخر پیشنهاد می کنم دوستانی که فیلم سینمایی ستاره های روی زمین( Like stars on earth ) را که مرتبط با این موضوع است ندیده اند حتما تهیه کنند و به تماشا بنشینند

  • پگاه گفت:

    چه شکایت صادقانه ای …فکر میکنم همون آدم دبستانی اینو نوشته و هنوز ناراحته…جدا از بحث تفاوتها و اینچنین چیزها میخوام بگم که همونقدر که درس و و هوش استعداد و مطالعه و در کل پرورش ذهنمون مهمه پرورش جسممون هم مهمه…متاسفانه منم تو خانواده ای بزرگ شدم با اینکه اونقدر رو آموزش و یادگیری ذهنی و هنر تاکید داشتن هیچوقت رو پرورش جسم به عنوان معبد روحمون چیزی به من یاد ندادن…ولی خوشبختانه خودم به این نتیجه رسیدم که همیشه قرار نیست جوان باشم و شاداب و همیشه زندگی سرشار از روزهای آرام نیست و برای موفق تر تر بودن و سالم بودن نیاز دارم همونقدر که کتاب می خونم و به مغزو فکرم بها میدم با جسمم هم آشتی کنم و در جهت بهبودش کوشا باشم…خب خدا رو شکر بعد از این همه مدت به ورزش معتاد شدم و اگر بیشتر از یک هفته ورزش نکنم اوضاع بدنیم کلا مختل میشه…ولی هنوز تاثیر اون روزهایی که منم اعتماد بنفسی به جسمم نداشتم رو دارم اونم از اونجایی که تو مسابقات در نهایت شک و تردید و با اصرار زیاد شرکت میکنم…روح و جسم و ذهن سه بعد از انسان هستن که من تو این سن فهمیدم هیچکدوم بر دیگری برتری ندارن.این پست بهانه ای شد تا اینجا یکم تبلیغ کنم برای ورزش کردن :)…چیز یکه تو کشور ما هنوز جای خودش رو پیدا نکرده…..سوزش قفسه سینتون بدلیل عدم تنفسهای عمیق بوده باید استقامت قلبی عروقی رو بالا ببرید امیدوارم الان اینطور نباشید …یک چیز هم بگم البته دوستانه از اونجایی که دوست دارم همیشه در بهترین وضعیت باشید من تو عکسها و فیلمهایی که دیدم از شما قسمت بالا تنتون یک مقدار متمایل به جلو بوده من کاری به نظر بقیه ندارم و تنها به خاطر سلامتی خودت اینو رو میگم برای اینکه این قضیه اصلاح بشه و ششها هم حجم خوبی پیدا کنن برای تنفس بهتر کافیه آگاهی داشته باشید به ناف تا جناق سینه و این قسمت ناف تا جناق رو بکشید همین باعث صاف شدن ستون مهره ها و باز شدن ششها میشه و تنفس درست خیلی خیلی در حال و هوا و سلامتی ما تاثیر گذاره…از اونجا که خودم هم دقیقا این مسیله رو تو بدنم دارم و دارم با آگاهی اصلاحش میکنم گفتم به شما هم بگم شاید مفید باشه..امیدوارم سالهای سال معبد روحتون سالم و همراه باشه

    • پگاه عزیزl.
      می‌دونم که به یوگا و ورزش های وابسته علاقه داری و کار می‌کنی.

      اما «زنگ ورزش» و «سلامتی» تقریباً هیچ ربطی به هم ندارند. همینطور که آمار نشون می‌ده که کسانی که بازی‌های ورزشی انجام می‌دهند از بدن ناسالم‌تری برخوردارند (فشار زیاد به بدن و سوانح و …)

      ممکنه با پیاده‌روی یا برخی تمرین‌های یوگا یا … بشه وضعیت رو بهتر کرد اما به هر حال، این هم انتخاب منه. مدرسه وظیفه‌اش «پرورش یک تعداد آدم متعادل» نیست که فقط به درد «عروس» شدن یا «داماد» شدن بخورند.

      «ایمان من اینه که» آدمها حتی بین سالم بودن و نبودن، بین مردن و ماندن، بین درس حرفه‌ای و ورزش حرفه‌ای و تعادل میانی و …، باید حق انتخاب داشته باشند. کسانی که قراره «من دانش‌آموز» رو تربیت کنند الزاماً بیشتر از من، «دنیا» رو نفهمیده‌اند…

      اونها وظیفه دارند بستر آماده‌ کنند برای هر انتخابی. نه اینکه همه‌ی ما رو در سنین کودکی روانه‌ی «یک بستر مشخص» بکنند… 😉

      • پگاه گفت:

        بله اینقدرمن اینجا از ورزش مخصوصا ورزش مورد علاقم گفتم که … 🙂
        بله زنگ ورزش به سلامتی ربط نداره ولی می تونه همون بستر مناسب باشه برای علاقه مند شدن و انتخاب ورزش به عنوان یک باید لازم در زندگیمون…متاسفانه این بستر مناسب نه در مدرسه نه در جامعه در این مورد وجود ندارد….
        دقیقا موافقم ورزش حرفه ای کاربردی در سلامتی نداره و آسیب رسانه ولی ورزشهای همگانی و زیر مجموعش صرفا با هدف سلامتیه…مسلمه که شما حق انتخاب دارید همونطور که من این حق انتخاب رو به خودم دادم و به خودم اجازه دادم برای دوستی که تا حدی شناختی نسبت بهش پیدا کردم تجربه خودم رو بگم 🙂 …(صرفا عنوان کردن تجربه خودم بود برای دوستی که ارزشمنده…)..
        بله مدرسه وظیفش پرورش یک تعداد آدم متعادل نیست عمرا هم از پسش بر نمیاد با این سیستمها حتی آدمها ی متعادلی در همون مقیاس کوچک “عروس “و “داماد” :)..
        میدونید قضیه این تعریفها ی من از ورزش مخصوصا یوگا چیه مثل یک کسی که لذتی رو تجربه کرده و دوست داره همه اون لذت رو بچشن …می دونم بعضی وقتا زیاده روی میکنم ولی خب این نشون از حجم اون لذته همین 🙂 در آخر یک فیلم میذارم از تحقیقی که توسط فردی در مورد یوگا انجام میشه با عنوان enlighten up آخرشم باز نتونستم واسه یوگا تبلیغ نکنم 🙂 شاد باشی و تندرست تا همیشه

        http://www.youtube.com/watch?v=fJu1r2_8s0Y

        • راستی می‌دونی که من هم یک زمانی یوگا کار کردم و چقدر هم در روحیه‌ام موثر بود؟ خیلییییییییییییییییییییی.

          حیف که الان کمی تنبل شدم 🙁

          • پگاه گفت:

            یک بار یه عکس گذاشته بودی از خودت با لباس سفید حدس زدم یوگا یا مراقبه یا چیزهایی از این دست رو تجربه کردی… پس به من حق میدی که اینقدر در موردش حرف بزنم و سعی کنم دیگران و بکشونم به این سمت:)..اگه وقت کلاس رفتن روندارید تو نت فیلمهای زیادی هست برای انجام تمرینات به صورت فردی ولی انرژی که تو کلاس و تو جمع هست تمرین فردی نداره به نظر من..می دونی یوگا مثل چی میمونه یوگا مثله مهندسی معکوس میمونه …درسته حرکات فیزیکی یا همون آساناها مهترین بخش هست در ایران(به دلیل محدودیتهایی که هممون می دونیم) ولی همین حرکات فیزیکی با تاثیر روی جسم باعث تاثیر روی روحمون و ذهنمون میشه …اعتقاد بر اینه که هر گیر فیزیکی که ما داریم ریشه داره در روح و ذهنمون برای همین که مثلا یک حرکت تعادلی رو نمی تونیم انجام بدیم بدلیل عدم تعادل در نیم کره چپ و راست بدنمون و یا حرکات خم به عقب برامون سخته بدلیل درونگرا بودنمون وووو غیره …حالا یوگا برای بهبود روح و ذهنمون میاد چیکار میکنه از جسم شروع میکنه چون دستیابی بهش آسونتر از دستیابی به روح و ذهنه اینه که مثل مهندسی معکوس میاد جسم رو اصلاح میکنه تا روح و ذهن متعادل بشه و همش هم بدلیل انجام اساناهاست با آگاهی و مکث که باعث تاثیر حرکت در عمق میشه ….این دریافتی بوده که من تا الان از یوگا داشتم…امیدوارم یه زمانی بتونم یوگا و چیزهای وابسته بهش رو حرفه ای دنبال کنم…از یوگا میخوام که دوباره دعوتت کنه چون به قول یوگیها این ما نیستیم که اون و انتخاب میکنیم اونه که مارو انتخاب میکنه….:)

          • پرهام گفت:

            سلام، پیشنهاد من به شما بازی شطرنج است.فکر می کنم شما در هر شرایط باید فکر کنید ! حتی ورزش، استراحت و تفریح…

      • سارا نعمتی گفت:

        لذت بردم از این نوشته ی شما وجوابتون به کامنت پگاه. منم منم همین تجربه مشابه رو داشتم. و یه جورایی از لحاظ هوش بدنی عقب مانده محسوب میشم. وسال اول دبیرستان معلم ریاضیمون هر جلسه شنبه ها یه امتحان کوچیک میگرفت و زنگ بعد نمره هامو نو اطلاع میداد و من فقط دلم به اون خوش بود. بماند که معلم های ورزشم همیشه چون تمام نمرات ۲۰ بود ،ورزشم رو هم ۲۰ میدادن. تازه من فقط ورزش نبود ،نقاشیمم افتضاح بود. هنوزم میگم بیچاره معلم های ورزش وهنر که باید به خاطر نمره ۲۰ ریاضی اونا هم ۲۰ میدادن. راستی معلم ورزش شما هم به شما ۲۰ میداد چون ریاضیتون ۲۰ بود؟

  • محبوبه گفت:

    سلام
    من هم تجربه ی شبیه شما دارم. من در خواندن و نوشتن ضعیف بودم و این ضعف به حدی برای من بزرگ شده بود که از رفتن به مدرسه بیزار بودم.هنوز هم از خواندن خوشم نمی آید .به نظرم این فاجعه است. چون بدون مطالعه نمی توانم پیشرفت کنم. ای کاش من هم در ورزش ضعیف بودم.

  • حسین گفت:

    دقیقا همون حسی که من خودم هم داشتم، برام تداعی کردی محمدرضا جان

  • عليرضا داداشي گفت:

    سلام
    مدتي است كه پسر كلاس پنجمي من فهميده كه واقعا براي من و مادرش «بيست» ملاك نيست بلكه «تلاش» مهم است. از آن موقع تا حالا با آرامش بيشتري درس مي خواند و زندگي مي كند و زندگي مي كنيم.
    راستش خيلي هم بيست هم مي گيرد.
    حتي در مسابقات ورزشي هم ديگر براي «شجاعت» شركت مي كند و موفق تر از موقعي است كه دوست داشت «مدال» بياورد.
    اما وقتي نظام آموزشي اين را نمي فهمد نتيجه اين مي شود كه درس ها را «واو به واو» حفظ مي كند.
    اين نظام آموزشي هم براي خودش نظام آموزشي است ديگر…..اي داد
    ممنون

  • دریا گفت:

    سلام من همونی هستم که همیشه سر کلاس ریاضی و جبر و هندسه هاج و واج بودم .دست خودم نبود فهمیدن غیرممکن نبود، اما سخت بود تلاش می خواست و یه دلسوز که خودش خوب خوب بلد باشه و خوب من هیچ کدوم رو نداشتم. احساسی که با من موند اینه ” همه تو همه چی از من بهترن” من نسبت به خودم خیلی سخت گیر شدم خیلی ها میگن آفرین موفقی تو چند جنبه همزمان خوب پیش رفتی هم کار هم درس هم زندگی و … اما این حس تلخ همیشه با منه.
    الان ریشه های این حس تلخ رو می دونم و می تونم تحلیل کنم اما همیشه اولین حس و غالب ترین حس من اینه که من درست مثل فهمیدن جبر و هندسه باید خیلی خیلی تلاش کنم و یکی کنارم باشه تا موفق بشم در صورتکیه قسمتهای زیادی هم بوده نیاز به تلاش فوق مضاعف و یه همراه همیشگی نداشتم. اون روزها برای خوندن انشا سر کلاسهای دیگه معلم ادبیاتم می فرستاد دنبالم تا انشا رو توی همه کلاسها بخونم اما نمی فهمم چرا حس شیرینش با اینکه خوب بود اما غالب نیست. شاید چون کسی برای انشا تره هم خورد نمی کرد…
    و اما این روزها،من مجبور شدم برای خوندن درس بودجه و مالی که پر از عدد و رقم بود از یکی از همکارام خواهش کنم کنار من بشینه و باهم درس بخونیم:)

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser