احتمالاً شما هم تصویر آموزش مایکروسافت ورد در غنا پای تخته با گچ را دیده باشید.
اما حیفم آمد که آن را دوباره در اینجا منتشر نکنم.
عکسها مربوط به اوورا کوادرو هاتیش (Owura Kwadwo) معلمی در کشور غنا است که خودش آن را در صفحهی فیسبوکش منتشر کرده است.
این نوع تصاویر بهتر از بسیاری نوشتهها و حرفها میتوانند معنای شوق واقعی معلمی را پیش چشمان ما ترسیم کنند.
پی نوشت ۱: شاید این عکسها برای بعضی از دوستانم عجیب یا سخت یا حتی ترحمانگیز به نظر برسد. اما برای من، واقعاً شوق برانگیز است. هرگز یادم نمیرود زمانی که کامپیوتر کمودور ۶۴ داشتم و به خاطر اینکه ماوس چیزی نبود که هر کسی داشته باشد و بعضی برنامهها فقط با ماوس کار میکردند، با اسمبلی ۶۵۱۰ برای کمودور برنامهای نوشته بودم که حرکت Cursor را از من به عنوان حرکت ماوس قبول کند. چنانکه بعداً هم اوایل دورانی که کامپیوترهای نسل جدید آمده بودند و هنوز کارت صوتی یک وسیلهی تجملی بود و صدای کامپیوتر هر کسی در نمیآمد، با چند مقاومت و یک بلندگوی دست دوم، مدار D2A ساخته بودم تا از خروجی پرینتر کامپیوتر (که آن موقع به LPT1 معروف بود) صدای برنامهها را در بیاورم. به نظرم این معلم و دانشآموزی که سر این کلاس با شوق به درس گوش میدهند، قرار وضعیتی بسیار امیدبخشتر از بسیاری از ما دارند که با داشتن امکانات، از شوق یادگیری محرومیم.
پی نوشت ۲: من هم مثل شما میدانم که نمونههای این کار در کشور خودمان هم فراوان است. بسیاری از نقاط مرزی کشور ما در شرق و غرب، چنین تجربههایی را دارند. حتی عکسهای دانشآموزان عزیزمان در مناطق زلزلهزدهی غرب کشور را که این روزها در چادر درس میخوانند و به مدرسه میروند را در دسترس دارم. اما دلی آنچنان سنگ ندارم که بتوانم آنها را منتشر کنم.
سلام بر محمدرضای عزیز.
میخواستم یکی از لذتهای یادگیری خودم رو تعریف کنم در این چند روز پیش که به قدری حس خوبی بهم داد که مجبور شدم بیام و شما رو هم مبتلا به این حس خوب کنم.
من و یکی از دوستانم داشتیم برای نشریهی رایانش دانشکدهی مهندسی کامپیوتر شریف متنی مینوشتیم در مورد یادگیری ماشینی. شما که قطعا میدونید اما من باز یه توضیح کوتاه میدم که دلم راضی شه. الگوریتمهای یادگیری ماشینی در واقع وقتی به کار میرند که ما نمیتونیم خیلی دقیق و خط به خط به یک کامپیوتر بگیم چیکار بکنه تا مثلا از شهر اصفهان به تهران بره یا مثلا پیشنهاد کنه که فلانجای ساختمون طراحی شده رو اینطور تغییر بدیم تا استحکامش بیشتر و مصالح مصرفی کمتر شه. بهش میگیم ببین عزیز من، من نمیدونم باید چیکار کنی دقیقا اما یه سری مثال دارم که اینکارها توشون خوب بوده واین نتایج رو داده. خودت برو ببین چه کاری خوبه(البته این یکی از شاخههای این علم هست که بهش supervised learning میگن که ما یه سری مثال داریم از نتیجه).
یه اتفاق بسیار معمول این هست که الگوریتم ما انقدری تعصب پیدا میکنه روی دادههایی که بهش داده شده که عملا مدلی که پیدا میکنه فقط برای همون دادههایی که از قبل دیده جواب میده اما روی دادههای جدید جواب نخواهد داد(به این اتفاق overfitting یا بیشبرازش میگند). یعنی مثلا اگر میخواسته یه تابع چندجملهای پیدا کنه که توضیح بده چطور ممکنه از تعداد افراد داخل خیابون، گرمای هوا رو حدس زد انقدر این تابع رو پیچ و تاب میده تا از تمام نقاطی که در دادهی اولیه هست عبور کنه. این در ظاهر خوب هست. اما در عمل میبینیم که الگوریتم ما به جای یادگیری الگوهای موجود در داده تابع نویزها و تفاوتهای ریز شده. در واقع بیش از اینکه به دنبال الگوهای مشترک و یادگرفتن اونها بوده باشه، بیشتر دنبال این بوده که یه طوری با استدلالهای عجیب و غریب تا میشه دادهی اولیه رو در بر بگیره. در این صورت میگن که الگوریتم ما دیگر نمیتونه روی دادههای جدید حدس خوبی بزنه چون الگوها رو یاد نگرفته.
حالا همهی اینارو گفتم برای این قسمت!
همینطور که داشتیم این متن رو مینوشتیم من یهو یاد یک سری از صحبتهای شما افتادم.
در کانالی که در تلگرام زده بودین و بعد از سی روز هم بسته شد و تمام شد یکی از حرفها این بود که شاید اون چیزی که باید آموخته بشه و مهم هست، مدل ذهنی افراده. این که ما بتونیم پاسخ بدیم به این که اگر مولانا امروز بود آیا کنکور میداد؟ آیا وارد بازیهای سیاسی میشد؟ آیا فلان شعر خودش رو در مورد امروز هم قبول داشت؟ آیا استیوجابز اگر تو ایران بود میرفت دانشگاه و اپلای میکرد؟
و دیدم که چقدر شبیه به هم هستند این اتفاقا. همینطور که در مدل اون الگوریتم یادگیری ما دوست داشتیم که الگوریتممون به دنبال یادگیری الگوها باشه به جای اینکه به دنبال استدلالهای عجیب و غریب برای اثبات درستی هر آن چه در دادهی اولیه هست،خودمون هم باید سعی کنیم جانمایهی صحبتهای فکری آدمها رو بگیریم و توجه کنیم اگر میخواهیم اونها رو در زندگیمون پیاده کنیم. به این دقت کنیم که فلان شخص موفق بسیار منظم بود و نه به این که انقدر منظم بود که اسکناسهایش همه به یک طرف بودند و ما هم در تلاشی مذبوحانه برای موفق شدن اسکناسهایمان را یک سمتی بگذاریم!!
داشتم فکر میکردم حتی به شاخههای مختلف دینی. که بعضی از آنها به جانمایهی سخنها بیشتر توجه میکنند و بعضی بیشتر در پی اثبات درستی تمام اتفاقات با ادعاهای بزرگ و عجیب.
و خلاصه کشف این همبستگی بین این موارد لذت زیادی را به من منتقل کرد! امیدوارم شما هم لذت برده باشید!
محمدرضا،
برای من هم کسانی که در هر شرایطی امید خود را از دست نمی دهند و بهترین تلاش خود را انجام می دهند، الهام بخش و شوق برانگیز هستند.
نمی دانم هاتیش چند بار این شکل ها را با این دقت روی تخته سیاه رسم و بعد پاک کرده است. نمی دانم چه تصویری از آینده شغلی خودش دارد یا اصلا تا حالا به منافع و رفاه خودش فکر کرده است یا نه. فقط می توانم بگویم:
معلم شمعی است که می سوزد تا شاید آینده شاگردانش کمی روشن تر شود.
هاتیش علاوه بر شاگردان خودش، به هزاران نفر در جهان آخر (جایی که امکانات و زیرساخت ها بسیار ضعیف هستند) درس می دهد.
هر چند اعتراف می کنم که چند روز پیش با دیدن عکس همکلاسی هایم در حال مطالعه و تفریح در دانشگاه های آنچنانی یک لحظه ناراحت شدم از اینکه آن ها کجا رفتند و ما کجاییم؛ ولی فکر می کنم که در مسیر زندگی نه نقطه آغاز مهم است و نه حتی نقطه پایان؛ بلکه مدل ذهنی ما و آنچه که در میان این دو نقطه انجام دادیم، ارزشمندتر است. به قول خودت مهم اینست که توان صرف نکرده باقی نمانده باشد.
سلام!
با مطالعه این پست و تماشای عکس ها، یاد فیلم سینمایی «عزیزم! من کوک نیستم.» ساخته «محمدرضا هنرمند» محصول سال ۱۳۸۰ افتادم.
پرویز پرستویی نقش اول این فیلم رو بازی می کنه. یه کارمند ساده دادگستری است که بارها به پسرش قول داده، به عنوان جایزه معدل ۲۰، براش کامپیوتر بخره! (پرستویی در عالم واقع هم کارمند دادگستری بوده!)
اما به علت فقر مالی موفق به خرید کامپیوتر نمی شه. در نتیجه، پسر یکی از افراد صاحب ثروتمند رو گروگان می گیره تا در ازای دریافت پول آزادش کنه…
بیشتر از این، داستان رو تعریف نمی کنم تا ارزش فیلم حفظ بشه. اگر دوست داشتید خودتون بقیه فیلم رو ببینید. فقط به همین بسنده می کنم:
صحنه ای در فیلم است که پسر پرستویی، ماکتی از جنس مقوا در طرح کامپیوتر مقابل خودش گذاشته، و داره با چشمای بسته، مراحل روشن شدن کامپیوتر و کار کردن با اون را توی ذهنش مرور و برای فاطمه معتمدآریا تعریف می کنه.
محمدرضا. این عکس از استاد شفیعی کدکنی در روزنامه “فرهیختگان” امروز چاپ شده بود.
پیش خودم گفتم برای شما هم بفرستم امیدوارم خوش ات بیاد.
http://s9.picofile.com/file/8320608468/288544.jpg
عنوان زیبایی هم برای مطلب انتخاب کرده اند:
“برای ادبیات فارسی، برای همیشه استاد”
آری شوق معلمی تا کجا
…
محمدرضای عزیز که شوق معلمی ات را با یک عمر محتوای رایگان نشان دادی
من برعکس خیلی ها(که به رفرنس وفادارن) اتفاقا هیچگاه، هیچوقت و در هیچ شرایطی در طول این چند سال تا تونستم هیچ اسمی و هیچ نشانه ای از تو در کلاس هام و جمع ها نبردم در حالی که نود درصد محتواهای من به یک شکلی از توئه
میدونی چرا؟
چون می خوام اون قداست و دور بودن و غیر قابل دسترسی تو برای خیلی ها که احساس می کنم شعورش رو ندارن، حفظ بشه(وقتی بدست میآریم قدر نمیدونیم)
در یک کلام حرفم رو اینگونه برسونم
در مبانی دینی ما اومده که اسم معصومین رو تو جمعی که جنبه اش نیست و اتمسفر حاکم آمادگی نداره اصلا نیارین که خدایا نکرده یک عده بی عقل اونا رو توهین کنن و تمسخر کنن
بلاتشبیه و بلا مقایسه با بزرگان دینی، من می خوام غرور تو حفظ بشه و اسمت لااقل در دنیای علمی من کنار هر کسی نیاد.
سلام
دیشب که این مطلبو خواندم نمیدانم چرا این جمله ی تو که نوشتی “اما دلی آن چنان سنگ ندارم که بتوانم آنها را منتشر کنم.” کل شبم را خراب کرد.
خودم را جای خیلی از آدم ها گذاشتم و فقط اندوه و حسرت بود که احساس میکردم. مثلا خودم را جای هاتیش گذاشتم و آن لحظات سخت که میداند دانش آموزانش باید کار با نرم افزار وورد را بدانند حتی اگر الان ابتدایی ترین پیش نیازش را که کامپیوتر باشد را ندارند (البته احتمال میدهم با توجه به ماهیت این اتفاق که آنها کامپیوتر ندارند).
خودم را جای اون فرزندان عزیزمان در غرب کشور و خیلی از جاهای دیگر ایران گذاشتم که باید اینگونه رشد و نمو کنند. بارها و بارها با خودم این آیه را زمزمه کردم “بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ” (آیه ۹ سوره تکویر) واقعا به کدامین گناه آن بچه ها باید اینگونه روزگار سپری کنند.
خودم را جای پدران اون بچه ها گذاشتم که باید این صحنه ها را ببینند و کاری نتوانند انجام دهند جز کشیدن آه از اعماق وجود. محمدرضای عزیز، تو حتی نمیتوانی اون عکس ها را منتشر کنی ببین آن پدر چه حالی دارد که اون عکس ها را زندگی میکند.
خودم را جای کسانی گذاشتم که میتوانند و صد البته باید جلوی این موارد را بگیرند و نمی گیرند، برای آنها بیش از همه ناراحتم چرا که از همه بدبخت تر و مستحق تر به ترحم هستند.
پی نوشت اول رو که خوندم خیلی لذت بردم. گفتم چقدر جالب. محمدرضا هم یه Maker هست 🙂 چقدر خوبه که آدم یه همچین معلمی داشته باشه. بعد خوندن کتاب Makers از کریس اندرسون یه جورایی دیدم به دنیا عوض شده. چقدر مدل ذهنی خوبیه که یک سری چیزها رو خودمون بسازیم و وقتی به یک مشکل برخوردیم سریع نریم سراغ این که ببینیم برای رفع مشکلمون چه چیزی رو میتونیم بخریم. به قول نیل گرشن فلد که تو متمم هم معرفی شد : «بیایید بعضی چیزها را خودمان برای خودمان بسازیم. اما نه آن چیزهایی که همین الان در فروشگاهها عرضه میشود. بلکه چیزهایی که در هیچ فروشگاهی ارائه نمیشود.»
چقدر یادگیری این شکلی لذتبخش میشه. البته من در سطح شما این مدل ذهنی رو تجربه نکردم و هنوز اوایل راه هستم اما من هم از دیدن این عکسها خیلی لذت بردم.
یاد افرادی میفتم که تا یک ایده رو باهاشون مطرح میکنیم میگن زیرساختهاش توی ایران نیست. یک جورهایی مساله رو از آخر حل میکنن. در حالی که باید دید با چیزهایی که در دست داریم چطور میتونیم مسائل رو حل کنیم.