کبوتر، چند ساعتی بود که مشغول خانه ساختن بود. روی ماشینی که کنار خیابان متوقف شده بود. شتابزده میرفت و میآمد و چوبها را کنار هم جمع میکرد تا لانهی امنی برای خود بسازد. واضح بود که ساعتی دیگر، ماشین راه خواهد افتاد و دسترنج این کبوتر خسته و پرتلاش را بر باد خواهد داد. نگاهش میکردم و مانده بودم چکار کنم. اخلاق منطقی میگفت: باید خانهاش را با دست خراب کنم تا بیش از این خسته نشود و تلاش را در نقطهی دیگری آغاز کند. اخلاق انسانی میگفت: خراب کردن لانهی کبوتر در مقابل چشمانش، بیرحمی است. نباید باعث ناراحتیاش شوی. اخلاق تکاملی میگفت: بگذار بسازد و خراب شود، تا کبوتری که جای امن را از ناامن نمیشناسد، فرصت زاد و ولد نیابد و نسل کبوترانِ جانَشناس، بیهوده زیاد نشود. من نهایتاً مثل اکثر […]
آخرین دیدگاه