- کسانی که توصیف چشم انداز خود را چنین آغاز میکنند: «هر ایرانی یک روز …»
- کسانی که بازی برندسازی خودشان، آنها را از توسعهی برند کسب و کارشان غافل کرده است.
- کسانی که در کلاسها و سمینارها راحتتر پیدا میشوند تا در دفتر کارشان.
- کسانی که فکر میکنند هوش و استعداد، میتواند جای مطالعه و یادگیری را بگیرد.
- کسانی که بر روی تاکتیکهایشان، اسم استراتژی میگذارند و به این شیوه، از زیر بار تفکر استراتژیک، شانه خالی میکنند.
- کسانی که فرق علم را با تجربه نمیدانند و فکر میکنند تجربه میتواند جایگزین علم شود.
- کسانی در حرف زدنشان، حجم نصیحت بر حجم دانش میچربد.
- کسانی که مشخص است مدتهاست کتاب تازه نخواندهاند.
- کسانی که تخطی از اخلاق کسب و کار را زیرکی فرض میکنند و فکر میکنند خُلق خوب میتواند جای اخلاق خوب را بگیرد.
- کسانی که در صحبت برای دیگران، به جای گفتگو از تجربهها و دستاوردها، از حکمت و عرفان حرف میزنند و از میزنشینی، مستقیم به منبرنشینی کشیده شدهاند.
- کسانی که شبیه روزنامه هستند. راوی مجموعهای از اخبار و رویدادهای اقتصادی و سیاسی، بیآنکه اندکی اندیشه و تحلیل، در نگاه و کلامشان باشد.
- کسانی که بیشتر از اینکه دیگران دربارهشان حرف بزنند، خودشان دربارهی خودشان حرف میزنند.
کارآفرینی
نقش کمیت در کنار کیفیت؛ درباره شکست استارت آپ ها و ناکامیهای دیگر
این نوشته، حرف چندان تازهای ندارد. تکرار حرفهای قدیمی است؛ به بهانهای جدید.
هفتهی گذشته، گروهی از دوستانم که سال پیش – تقریباً همین فصل – استارت آپ کوچک خود را راهاندازی کردند، دور میز کافیشاپ نشستند.
کافیشاپی که هفتهای یکبار در آنجا جلساتشان را برگزار میکردند. اما موضوع این آخرین جلسه کاری، بحث تصفیه و انحلال تیمشان بود.
مهمترین چالش جلسه هم، نه بررسی علت ناموفق ماندن آن تلاشها، بلکه شیوه تقسیم و سرشکنکردن هزینههایی بود که در این یکسال انجام شده بود.
ماه گذشته، دوستی که دو سال بود برای تبدیل شدن به یک مشاور حرفهای تلاش میکرد و شبکه های اجتماعی را از عکس و آرزوهای خود پر کرده بود، پس از اینکه نتوانست موفقیت مورد انتظار خود را بهدست بیاورد، با استناد به رزومهای که در آن هیچ اشارهای به دو سال آخرش نشده بود، شاد و شادمان در یک شرکت استخدام شد و کارمندی در یکی از پایینترین سطحهای سازمانی را آغاز کرد.
فصل گذشته، یکی از دوستانم که حدود دو سال بود گاه و بیگاه به وبلاگ نویسی میپرداخت، وبلاگش را برای همیشه رها کرد و اخیراً دیدم دامین خود را هم تمدید نکرده است.
سال گذشته، یک مرکز آموزشی که قرار بود تحولی در آموزش کشور باشد، پیش از آنکه غیر از موسسان، فرد دیگری نامش را بشنود، تعطیل شد و آنچه ماند، هزینهی اجارهی یکسالهی مجوز یک آموزشگاه علمی آزاد بود که هرگز بهکار نیامد.
اینها تنها رویدادهای تلخی نبودند که در چند ماه اخیر شاهدشان بودم. اما شاید چون جزئیات تلاشهایشان را بیشتر میدیدم، طعم تلخش را بیشتر و بهتر تجربه کردم.
شکستها، هر چقدر هم در ظاهر شبیه باشند، در ریشه با یکدیگر تفاوتهای فراوان دارند و نمیشود همهی آنها را بهسادگی کنار هم قرار داد.
اما گاهی برخی ویژگیهای مشترک را میتوانیم میان فعالیتهای شکستخورده بیابیم و این مشترکات، میتوانند نقش مهمی در شناخت بهتر مسیر موفقیت و شکست داشته باشند.
وقتی که کار، در صدر فهرست فعالیتها نیست
دوستان استارت آپی من که همهیشان خالی از تجربهی کار نبودند و دو نفرشان قبلاً کار تمام وقت هم داشتند، هر چهارشنبه دور همان میز گردِ کافیشاپ، با هم جلسه میگذاشتند و روزهای دیگر، صرفاً با هم از طریق ابزارهای ارتباطی دیجیتال در تماس بودند.
یکبار پیشنهاد کردم که هر روز در خانهی یکی از آنها جمع شوند و از ساعت مشخصی (مثلاً ۸ صبح تا ۳) با هم کار کنند. یکی گفت: ابزارهای دیجیتال آمده که این کارها را نکنیم و دیگری گفت: اگر قرار است از ۸ صبح تا ۳ بعد از ظهر، پشت میز و صندلی کنار هم بنشینیم و کار کنیم (و از هفت هم راه بیفتیم تا بهخانهی دیگری برسیم) دیگر کارآفرینی چه فرقی با کارمندی دارد؟
من هم گفتم فرقش این است که کارمند میتواند ۳ یا ۴ به خانه برود و با بچههایش بازی کند یا فیلم ببیند، اما تو وقتی ۳ یا ۴ به خانه برمیگردی، باید تا پاسی از شب، همچنان کار کنی و بعد هم سریع بخوابی تا بتوانی صبح زود دوباره سر کار بروی.
همه خندیدیم و حرف جدی من، به شوخی برگزار شد و گذشت.
دوست وبلاگ نویسم، منظم نمینوشت. فقط هر وقت دلش میگرفت یا وقتی هیچیک از آدمهای لیست تماس تلگرامش، جوابش را نمیدادند و پیامی فوروارد نمیکردند، از سر بیکاری در سایت خود لاگین میکرد و نقهای روشنفکرانه میزد.
یک کانال تلگرام هم داشت که از تعداد و فاصله و زمان و نوع پیامهای ارسالی میتوانستی بفهمی یا در رختخواب به آن سر میزند یا در زمان نشستنهای طولانی روی توالت فرنگی.
مرکز آموزشی هم، برنامهی دوم و تفریح پارهوقت تعدادی از دوستانم بود که بهگمان خود از خستهکنندگیِ کار دولتی به پولپاروکنی بخش خصوصی روی آورده بودند. البته فقط نوک پای خود را در استخر کسب و کار فرو میکردند و هرگز با تمام وجود در آن فرو نرفتند.
کمیت به اندازهی کیفیت مهم است؛ شاید هم بیشتر
یکی از ویژگیهای مشترک همهی این فعالیتهای شکستخورده در نگاه من، بیتوجهی به فاکتورِ کمیت (Quantity) است.
من نمیتوانم به یک کارشناس دنیای دیجیتال تبدیل شوم، اما به اندازهی یک کارمند تمام وقت، هفتهای ۴۴ ساعت برای مطالعه و یادگیری و افزایش سواد دیجیتال خود وقت نگذارم.
من نمیتوانم یک وبلاگ موفق داشته باشم، اما کمتر از یک کارمند موفق برایش وقت بگذارم.
من نمیتوانم یک استارت آپ داشته باشم و کارآفرین شوم، اما نه دو برابر کارمند، که حتی به اندازهی کارمند هم زندگیام را صرف آن نکنم و جلسات کاریام را به گپزدنهای هفتهای یکبار، در کنار کیک و قهوه محدود کنم.
ممکن است با خود بگویید، هر روز جلسه بگذاریم؟ هر روز کنار هم بنشینیم؟ اصلاً مگر حرفی داریم که بزنیم؟ هر یک از ما کار خودمان را داریم و وظیفهی متفاوتی بر عهدهمان است.
مدام بنشینیم و وبلاگمان را Refresh کنیم؟ آنقدر F5 بزنیم که سرانگشتانمان ساییده شود و اثر انگشتمان از بین برود؟
صبح ساعت هشت برویم در ساختمان آموزشگاه بنشینیم، بیآنکه دانشجو و شاگرد و معلم و مخاطبی باشد؟
فکر میکنم چنین نگاهی ناشی از این مسئله است که ما فکر میکنیم میشود همه چیز را کاملاً برنامهریزی شده و هدفمند بهپیش برد.
این در حالی است که ما واقعاً خیلی وقتها نمیدانیم چه میخواهیم؛ یا چه باید بکنیم؛ یا چگونه باید کاری را انجام دهیم.
همهی لابیرنت موفقیت را نمیتوان با بوکشیدن و فکر کردن رفت و جستجو کرد. گاهی باید بدویم و بهدیوار بخوریم. بعد برگردیم و مسیر دیگری را برویم.
همه چیز از قبل قابل پیشبینی نیست.
امروز سر کار میآییم و کنار هم مینشینیم و تا عصر سر در لپتاپ فرو میبریم و کار میکنیم. هیچ حرفی هم پیشنمیآید.
اشکال ندارد.
فردا هم همین کار را بکنیم. باز هم حرف پیش نیامد. اگر خانه و جدا از یکدیگر هم بودیم هیچ فرقی نمیکرد.
اشکال ندارد.
پس فردا هم همین کار را بکنیم.
آنقدر ادامه بدهیم تا یک بار وسط کار، وقتی داریم کاغذی را پاره میکنیم و زیر لب غر میزنیم، دیگری بپرسد که چه شده؟ و شاید در میان توضیحاتی که به او میدهیم، اتفاق جدیدی بیفتد و حرف یا ایدهی تازهای مطرح شود.
این گفتگوی کوتاهِ همزمان با مچالهکردن و در سطل انداختنِ کاغذ، چیزی نیست که بتوانیم از قبل برایش برنامهریزی کنیم و دقیقاً ساعت ۱۱ صبح روز چهارشنبه، دور میز اجتماعیِ فلان کافه در مرکز شهر، انجامش دهیم.
این کمیت است که نشان میدهد کاری را جدی گرفتهایم، نه کیفیت
هیچکس با سرودن یک شعر، شاعر نمیشود. حتی اگر زیباترین شعر زمان خود را گفته باشد.
همچنانکه هیچکس با نوشتن یک کتاب، نویسنده نمیشود.
همچنان که هیچکس با یک بار کلاس رفتن، معلم نمیشود.
همچنان که هیچکس با یکسال مدیریت یک مجموعه، مدیر نمیشود.
این تکرار و کمیت بالاست است که نشان میدهد یک فعالیت، به بخشی از هویت ما تبدیل شده یا قرار است بشود.
لازمهی این تکرار، تخصیص وقت قابل توجه است.
اما طبیعی است که تکرار و پیوستگی، به خودی خود نمیتواند شاخص پیشبینیکنندهی موفقیت باشد.
تکرار وقتی مهم است که در آن، یادگیری هم وجود داشته باشد.
یادگیری هم در سادهترین شکل، به این معناست که کاری را که یک ماه یا یک سال است انجام میدهم، بهتر از گذشته انجام دهم.
اگر سبک برگزاری و مدیریت پنجاهمین جلسهی تیم استارتآپی ما، هیچ تفاوتی با جلسهی دهم ندارد، این تکرار، چیزی نیست که بتوان به آن دلخوش کرد.
اگر پیوسته در وبلاگم مطلب مینویسم، اما مخاطب نمیتواند پنج مطلب بدون تاریخ آن را بخواند و ترتیب زمانیشان را – با کمی خطا – حدس بزند، احتمالاً تکرار چندان مفید نبوده و در آن یادگیری نداشتهام.
اگر در اینستاگرام ۱۰۰۰ پست دارم و پستهای ۹۹۰ تا ۱۰۰۰ کمابیش شبیه پستهای ۵۰۰ تا ۵۱۰ هستند، یعنی احتمالاً در این ۵۰۰ پست آخر، خودم و دیگران را سر کار گذاشتهام.
اگر در حال پیش بردن دو کار کارآفرینانهی موازی هستم و مدعی هستم برای هر دو هم انرژی و انگیزه دارم، احتمالاً دارم به یکی از سه طرف دروغ میگویم. یا به همکارانم در یکی از پروژهها و یا به خودم. چون فرصت تکرار و یادگیری را از خودم گرفتهام یا تواناییام را چنان بالا دیدهام که حس کردهام من، بر خلاف دیگران، از تکرار و یادگیری بینیازم. میتوانم اسمارت کار کنم و بهجای این اسمارت بودن، کمتر کار کنم یا دست بهکار دیگری بزنم.
اگر کسی به من بگوید کار یا فعالیت جدیدی را شروع کردهام، ابتدا از او میپرسم: هفتهای چقدر وقتت را میگیرد؟
اگر زمان زیادی را نگفت، به بقیهی حرفهایش گوش نمیدهم. اما اگر زمان زیادی را گفت به سراغ سوال دوم میروم: آیا حس میکنی گذر زمان و تکرار فعالیتها بر کیفیت فعالیتهایت هم تأثیر داشته است؟
مسیر پیشرفت و موفقیت، مسیر بیرحمی است. پارهوقتها در آن، هر چقدر هم هوشمند یا نابغه باشند، زیر دست و پای آنها که تمام وقت خود را روی هدفشان گذاشتهاند، تکه تکه میشوند و از ادامهی مسیر باز میمانند.
کارآفرینی را رها کردم تا زندگیام را بازآفرینی کنم
عنوان این مطلب جملهای است که دیروز یکی از دوستان قدیمی برایم فرستاد و بعد از آن حدود نیم ساعت با هم گپ زدیم.
دیشب در تمام مدتی که خواب بودم (یا خواب و بیدار بودم) به حرفهایش فکر میکردم و تعداد زیادی سوال بیپاسخ و پاسخ بیسوال به ذهنم رسید و در نهایت هم به جمع بندی خاصی نرسیدم.
اما دلم میخواست آنها را اینجا بنویسم تا هم با خواندن حرفهای شما، شاید به نتیجه گیری بهتری برسم و هم در سالهای بعد، این نوشته را مرور کنم و ببینم که در این مقطع زمانی در مورد چنین مسئلهای چگونه فکر میکردهام.
دوستم قبلاً مدیر بازرگانی یک شرکت خصوصی بود و چند سال قبل کسب و کاری در حوزهی بازرگانی راه اندازی کرد و اتفاقاً در آن موفق هم بود.
البته منظورم از موفقیت، رضایت نیست. بلکه همین شاخصهای بیرونی است که ما معمولاً همارز با موفقیت در نظر میگیریم: خانهی بهتری خرید و ماشین بهتری سوار شد و در پروازها صندلیهای First Class را میگرفت و خلاصه در ادبیات عامهی جامعه (که شامل من هم میشود) فردی موفق محسوب میشد.
با این پیش فرضها، اینکه او دیروز پیروزمندانه از رها کردن کارآفرینی میگفت و به سراغ کارمندی رفته بود، جالب و شاید کمی شگفت انگیز به نظر میرسید.
لحن صدایش هم هنگام حرف زدن، زنگ پیروزی داشت. چیزی که شاید در این چند سال اخیر کمتر از او شنیده بودم.
از جنبههای شخصیتر و اطلاعات کسب و کار که بگذریم – که نمیتوان آنها را نقل کرد – چند نکتهی کلیدی در حرفهای او بود:
- وقتی برای خودت کار میکنی، مسئولیتت خیلی زیادتر میشود. اما درآمدت هرگز متناسب با آن زیادتر نیست.
- وقتی از کارمندی استعفا میدهی، با کمی حرفهای گری، میتوانی کاری کنی که دوران گذار نرمی به وجود بیاید و هیچکس ضرر نکند. اما وقتی مدیر و مالک یک کسب و کار هستی، رها کردن شغل، نابود کردن دهها موقعیت شغلی است.
- یک روز زودتر هم یک روز بود. شرکت بزرگتر، زنجیر بزرگتری بر پای من بود.
- میخواهم عصرها، وقتی از محیط کار بیرون میآیم، اجازه داشته باشم به هیچ چیز فکر نکنم.
- میخواهم از حق مرخصی گرفتن بهرهمند شوم. از کار خودت نمیتوانی مرخصی بگیری.
- تصمیمی نبود که شغلم و کسب و کارم در آن دخیل نشود. وقتی کارمند شوم، در زندگیام تصمیمهایی وجود خواهد داشت که کار، هیچ وزنی در آن ندارد.
- میخواهم خودم را بازآفرینی کنم. این از کارآفرینی پرریسکتر و سختتر است. اما جذابتر است.
- چند کتاب خریدهام که شبها آخر وقت بخوانم. قبلاً همیشه در خواندن کتابها، چیزی در گوشهی ذهنم میگفت: چیزی بخوان که به «کار» بیاید.
دیشب نکات متعددی در ذهنم میچرخید که گاهی چندان هم به یکدیگر مربوط نبودند. آنها را بدون تقدم و تاخر، به ترتیبی که به ذهنم میرسد در اینجا مینویسم تا بماند و شاید روزی خوراکی برای بیشتر فکر کردنم بشود:
ترجیحات پیش فرض
همچنان در ذهن بسیاری از مردم، کارآفرین بودن موقعیتی بالاتر از کارمند بودن دارد.
شاید بتوان از وجود ترجیحات پیش فرض و ترتیبات پیش فرض در باور ما حرف زد:
همچنانکه ما فوق لیسانس بودن را گام بعدی و بالاتر از لیسانس بودن میدانیم. همچنانکه ازدواج کردن را یک گام به جلو رفتن میدانیم. همچنانکه مهاجرت کردن به کشورهای دیگر را یک گام به جلو فرض میکنیم. به همان شیوه، فرض میکنیم کسی که از کارمندی به کارآفرینی حرکت کرده، یک گام به جلو رفته.
تردیدی نیست که در موارد زیادی، این فرضها ممکن است درست باشد. اما در موارد زیادی میتواند نادرست هم باشد.
حتی اگر بگوییم در اکثر موارد درست است (که نمیدانم چنین هست یا نه) باز هم کمکی نمیکند.
چون شاید ما جزو اقل موارد باشیم. فرض کنید یک دارو، ۹۰٪ مردم را شفا داده و ده درصد را کشته است. کسی نمیگوید: این دارو را بخور. در اکثر موارد شفا میدهد. ازدواج، ادامه تحصیل، فرزنددار شدن، مهاجرت کردن، کارآفرینی در بهترین حالت چنین دارویی است (تازه به فرض اینکه بپذیریم آن عدد، ۹۰ است و مثلاً ۷۰ یا ۵۰ یا ۳۰ نیست).
به هر حال، احتمالاً فرض بر این است که کارمندی چندان صفت زیبایی نیست، چون اکثر مدیران میآموزند که به جای کارمندان من، بگویند همکاران من.
احتمالاً اگر فکر میکردند که انتخاب مدیریت میتواند حاصل یک حماقت و انتخاب کارمندی میتواند حاصل یک هوشمندی باشد، واژهی کارمند این چنین باری را تحمل نمیکرد.
مدیران منابع انسانی هم که میآیند کار را درستتر کنند، خرابتر میکنند. میگویند بگویید: سرمایههای انسانی.
غافل از اینکه سرمایه، در ذات خود ارزشی ندارد و برای مالک ارزش دارد. سرمایهی انسانی، کارمند را چیزی شبیه دفتر شرکت و حساب جاری شرکت (به عنوان یک دارایی مولد) فرض میکند. به هر حال، کارمند واژهای دوست داشتنی نیست و میتوان در مورد علتش فکر کرد.
در تمام سالهایی که کارمند بودم، با شنیدن لغت سرمایههای انسانی میگفتم: البته من سرمایه نیستم. کارمند هستم.
سهم بزرگ شده کار در هویت
من در تصویری که از خودم برای خودم دارم، چه مولفههایی را گنجاندهام و میبینم؟
نگاهی به پروفایل جوانترها در شبکههای اجتماعی نشان میدهد که بسیاری از آنها مدرک تحصیلی را جزئی از هویتشان میبینند.
بخشی از ما هم با بزرگتر شدن، شغل را به عنوان بخش مهمی از هویت خود در نظر میگیریم و اعلام میکنیم.
سالها سر کلاسها و دورههای آموزشیام، از حاضرین (که محدودهی سنی هجده سال تا هشتاد سال را داشتهاند) خواهش کردم که خودشان را در سی ثانیه معرفی کنند. مواردی که هیچ اشارهای به شغل و مدرک نشده را میتوانم در ذهنم بشمارم.
در کلاسی که با نوجوانان داشتم، همین سوال را پرسیدم. جنس جوابها متفاوت بود.
یکی گفت: من عاشق موبایل هستم. اصلاً به نظرم هیچ کس تا به حال موبایل را درک نکرده. من با آن زندگی میکنم.
کاری به فرجام این عاشقی ندارم. اما آیا این نوجوان، چند سال بعد هم ذهنش یاری میکند یا دلش همراهی میکند که در معرفی سی ثانیهای همین را بگوید؟ یا باید شغل و مدرکش را مطرح کند؟
اینکه بسیاری از انسانها دائماً به شکلی از تعالی فکر میکنند و میکوشند تصویری که از خودشان در ذهن دارند را بهتر کنند نسبتاً قابل درک است. این کار، شکل پیچیدهتری از همان تلاش برای بقاء است که در گونهی ما، به شکلی معناگرایانه تجلی پیدا کرده است.
اما شاید سهم شغل و مدرک در این تصویر بیش از حد زیاد باشد و باعث شده باشد که وقتی به بهبود و بالا رفتن و تعالی خودمان فکر میکنیم، تصمیم بگیریم از مقطع آموزشی فعلی به مقطعی بالاتر و از موقعیت سازمانی فعلی به پلهای بالاتر و از کارمندی به کارآفرینی فکر کنیم. چون از یک سو آموختهایم که اینها تغییراتی مثبت هستند و از سوی دیگر، معتقدیم که تغییراتی بزرگ محسوب میشوند.
نیاز مالی
شاید بتوان به متوسط درآمد در یک جامعه و متوسط هزینهها و متوسط نیاز مالی و متوسط رویاهای مالی هم فکر کرد.
اینها چهار عدد مختلف هستند که از جامعهای به جامعهی دیگر و از کشوری به کشور دیگر و از فرهنگی به فرهنگ دیگر فرق میکنند.
شاید اگر امروز متوسط هزینههای من یا نیازهای من فراتر از درآمدم باشد (یا بر این باور باشم که سرنوشت عموم افراد جامعه همین است) به این سمت سوق داده شوم که بزرگترین تغییرات زندگی را در شغل و مدرک جستجو کنم.
به قول آنها که هرم مزلو را خواندهاند (و قریب به یقین، مزلو را نخواندهاند) لایهی اول هرم چنان فکر و ذهن ما را اشغال کرده که لایههای دیگر جایی برای ظهور و بروز نیافتهاند.
بعید است که پدر و مادرهای زیادی هم در جامعه باشند که به فرزندان خود بیاموزند: این هرم آنقدرها هم که باید قائم و استوار نیست و از پهلو بر زمین افتاده است و الزاماً یکی پیش نیاز دیگری نیست.
مدیرهایی که زندگی کارمندها را میخرند
اتفاق دیگری که زیاد میبینم مدیرهایی هستند که نگاهشان به کارمند این است که او زندگیاش را به شرکت فروخته است.
کارمندی که دوازده شب هم کارهای شرکت را پیگیری میکند، یک کارمند مفید و متعهد فرض میشود و نه یک احمق.
جالبترین شکل این نگرش این میشود که ما گاهی در روز و در ساعت رسمی کار، درست و حسابی کار نمیکنیم و با اضافه کاری و کار در روزهای تعطیل و شب و نصفه شب، احساس بهتری را تجربه میکنیم و تصویر بهتری از خودمان میسازیم (در سازمانی کارآموز بودم. همه از ساعت ۴ تا ۷ سر کار میماندند و بین خودشان هم به شوخی میگفتند: اضافه بیکاری داریم).
این فقط احساس شخصی من است. اما قاعدتاً این احساس و قضاوت در دوستی و آشنایی با چند صد مدیر کارآزموده شکل گرفته است.
فرض کنیم یک کارمند خوب (نمیگویم عالی. میگویم خوب) در روز ۱۰۰ واحد خروجی دارد.
اکثر مدیران به صورت ناخودآگاه بین دو کارمند عالی با مشخصات زیر دومی را انتخاب میکنند:
- کارمندی که فقط در ساعت اداری کار میکند و جز در شرایط ضروری و شرایط خاص، در ساعات دیگر در دسترس نیست و متوسط خروجی او در روز ۲۰۰ واحد است.
- کارمندی که در هر ساعتی از شبانه روز جواب تلفن و پیام و پیامک میدهد و متوسط خروجی روزانهی او ۱۳۰ یا ۱۴۰ واحد است.
در کل، مدیران زیادی را میتوانید پیدا کنید که احساس میکنند با حقوق خود، ۲۴ ساعت وقت کارمند را خریدهاند.
یادم میآید مدیری داشتم که روزهای پنجشنبه، به شکلی با غرور و افتخار میگفت: جمعهی خوبی داشته باشی که انگار، جمعه را او تعطیل کرده است. بعدها که دوستتر شدیم و شریکش شدم به شوخی به او میگفتم: آقای … همیشه خوب است به خاطر داشته باشیم که تعطیلی یک روز در هفته قانونی بسیار کهن است و حتی قبل از اسلام، در دین یهود هم به شکلی جدیتر وجود داشته است.
امروز اگر شرکت کانال تلگرامی مخصوص کارکنان داشته باشد و کسی عضو نشود، احتمالاً باید برای آن جواب بدهد.
این خیلی مهم نیست. مهمتر این است که احتمالاً این کانال در خارج از ساعات اداری هم آپدیت میشود.
و احتمالاً خیلی از آپدیتها ضروری هم نیستند.
اما این مسئله تلویحاً ورود شرکت به فضای زندگی شخصی است.
شاید جوانترها به خاطر نیاورند. اما ورود شرکت به زندگی شخصی، قبل از گسترس فضای دیجیتال امروزی با همان ترویج موبایل آغاز شد.
خوب یادم هست که ما در شرکت سه مدیر میانی داشتیم و ۵ کارگر که بار میبردند و قطعات را در کارگاهها جابجا میکردند.
وقتی موبایل رایج شد. ۵ سیمکارت و موبایل خریدند و به کارگرها دادند. گفتند: مدیر موبایل لازم ندارد. چون در دفترش تلفن ثابت دارد. اما این باربرها، باید همیشه در دسترس باشند.
اینها را گفتم که بگویم شاید ماجرای دوست من و خیلی افراد دیگری که به کارآفرینی فکر میکنند، این باشد که محیطهای کار ما محیطی سالم و حرفهای نیست.
مدیری که نگاهی از این جنس به کارکنان دارد و احتمالاً فضای کار را هم (از شرح شغل تا تفویض اختیار) برای کارمندهای خود تنگ میکند، کار را به جایی میرساند که گزینههای پیش رو عوض میشوند.
در این فضای کسب و کار سالم، باید انتخابها این باشند:
- کارمند میشوم: ساعات مشخصی در روز مسئولیت دارم و ساعاتی کاملاً برای خودم دارم. به ازاء این ساعاتی که برای خودم خریدهام، نسبت به یک کارآفرین احتمالاً درآمد کمتری خواهم داشت.
- کارآفرین میشوم: تمام شب و روزم به کار اختصاص پیدا میکند. اما درآمد بیشتر، کنترل بیشتر بر محیط و احتمالاً موقعیت اجتماعی و اقتصادی بالاتری خواهم داشت.
اما شاید در بسیاری از فضاها (از جمله در بخش قابل توجهی از محیطهای کاری که میشناسیم) انتخاب این باشد:
- کارمند میشوم: تمام ساعات روز باید پاسخگو باشم و ساعتی برای خودم نخواهم داشت. حتی اگر با حقوقم ماشین هم بخرم، مدیرم به شکلی به آن ماشین نگاه میکند که انگار از فیض وجود او چنین ماشینی خلق شده و به قول جورج اورول، مرغهای خانهی ما هم زیر سایهی او تخم میگذارند. در محیط کار هم، همزمان وظایف و مسئولیتها به من واگذار شده. هم شیوهی عملکرد به من دیکته میشود و هم خروجی عملکرد. در حالی که من میدانم که آن شیوه این خروجی را نخواهد داد و از ابتدا وارد روندی شدهام که در پایان، باید به خاطر محقق نشدن اهداف شرکت، شرمنده و ناراحت باشم.
- کارآفرین میشوم: باز هم باید تمام ساعت روز پاسخگو باشم و ساعتی برای خودم نخواهم داشت. اما لااقل مالکیت زندگیام را در اختیار دارم (مالکیت زندگی الزاماً به معنای کنترل زندگی نیست).
در چنین شرایطی، انتخاب بین کارمندی و کارآفرینی بیش از آنکه انتخاب بین سبک زندگی متفاوت با جذابیت برابر باشد، نوع انتخاب بین گزینهی مطلوب و نامطلوب تبدیل میشود.
آلن دو باتن، جایی نوشته بود: آژانسهای مسافرتی اگر زرنگ بودند، به جای اینکه بپرسند میخواهی به کجا بروی. میپرسیدند میخواهی از کجا فرار کنی؟
شاید اگر این سوال را از کارآفرینها بپرسیم، پاسخ بسیاری از سوالهایی که الان برایمان مبهم است مشخص شود.
———————————–
دو مطلب مرتبط در متمم:
[icon name=”file-audio-o” class=”” unprefixed_class=””] دامهای کارآفرینی (فایل صوتی رایگان)
[icon name=”road” class=”” unprefixed_class=””] نقشه راه کارآفرینی
این مطلب را برای عصر ایران نوشتم:
آنچه اینجا مینویسم برداشت و نظر و تجربهی شخصی من است. قطعاً پخته نیست. اما دیواری است که امروز در تحلیلها و تصمیمهایم به آن تکیه می کنم.
طولانی است. خواندنش حوصله میخواهد. شاید فایده هم ندارد. اما باید جایی مینوشتم. نمیدانم چرا.
نمینویسم که بگویم این نگاه درست است.
مینویسم که بگویم این نگاه هم وجود دارد: در مدل ذهنی من و در انتخاب استراتژیام برای یادگیری و زندگی.
دوست دارم – به دلیلی که کمی پایینتر مینویسم – اگر زیر این نوشته کسی برایم چیزی نوشت، راجع به نگاه من به یادگیری نباشد. بلکه بیانی از نگاه خودش به یادگیری باشد.
اما اگر هر انسانی را ایمانی باشد و ایمان چیزی باشد که هرکس حاضر است جانش را برای آن بدهد، میتوان گفت: آنچه مینویسم ایمان من است.
معیارهای مختلفی برای سنجش میزان یادگرفتهها و یاددادههای ما وجود دارد.
برخی برگههای کاغذی را که آموزش و پرورش و وزارت علوم برایمان صادر کرده و مهر زدهاند، معیار آموخته های خود میدانیم. دیپلم باشد یا کارشناسی یا کارشناسی ارشد یا دکترا. فرقی نمیکند.
برخی دیگر، ساعت شمار آموزشی داریم. من ششصد ساعت کلاس رفتهام. من هزار ساعت درس دادهام.
برخی دیگر، مانند پول شمار، کاغذ میشماریم: من هزار صفحه کتاب خواندهام. من هزار صفحه کتاب نوشتهام.
برخی دیگر، معیار مالی داریم: من باسوادم. چون برای هر ساعت حرفم چند میلیون تومان پول میدهند. یا من عاشق علمم. چون برای شنیدن یک ساعت حرف ارزشمند، چند میلیون تومان هزینه کردهام.
فهرست این معیارها، تمامی ندارد.
من هم هر مقطعی از زمان با یکی از این معیارها خودم و دیگران را سنجیدهام و اگر صادقانه بگویم آنچه در بالا نوشتم، ترتیب و مسیری بود که خود رفتهام.
سالهای دانشگاه که با آرزوی دریافت برگههای مدرک آغاز شد و فکر میکنم، حتی قبل از گرفتن مدرک کارشناسی، ارزشش برایم از بین رفت. البته اعتراف میکنم که از دریافت مدرک دیپلم، چنان ذوق کردهام که کسی از دکترا گرفتن چنین ذوقی نکرده است. چون تجربهی اخراج در دبیرستان و اینکه هیچ مدرسهای به خاطر معدل پایین ثبت نامت نمیکند، این باور را به تو میدهد که هرگز آن برگهی سفید مزین به مهر وزین آموزش و پرورش را در دستان خود لمس نخواهی کرد.
سالهای بعد، معیار یادگیریم تغییر کرد. جدول بزرگی داشتم از کتابهایی که خواندهام و انباری بزرگ از کتابهایی که خریدهام.
سپس، نوشتن و نویسندگی، معیار دانش و سوادم شد. نوشتم و منتشر کردم و شمردم و فخر فروختم. یک کتاب و پنج کتاب و ده کتاب و دهها کتاب.
گفتند که علم نیز کالایی است مانند سایر کالاها. بازار دارد و عرضه و تقاضا. این دستان نامرئی بازار است که «ارزش» دانشات را تعیین میکند. این بود که معیاری دیگر بر معیارهای قبلیام افزودم.
امروز هنوز آن معیارها را میبینم. دیدهام که با آن سنجیده میشوم و به آنها معرفی میشوم. نمیگویم آنها نادرست است. اما معیار «آموختن» نیست. شاید معیار موفقیت باشد. در جامعهای که در آن زندگی میکنیم. اما معیار یادگیری چیست؟ چگونه بفهمم که آموختهام؟ چگونه بگویم که امروزم مانند دیروز نیست و امسالم مانند سال قبل؟
بر این باورم که معیار مناسبتر یادگیری، تعداد «تناقضها و تعارضها»یی است که در زندگی با آنها مواجه شدهایم.
انسان تعارض گریز و تناقض ستیز است. پدران ما در طول تاریخ و عرض جغرافیا، بارها و بارها، یا جان خود را برای دفاع از «ناحیهی امن باورهای خود» باختهاند یا دیگران را در آتش عبور از ناحیهی امن باورهایشان، سوخته و شمعآجین نمودهاند.
ما پای حرف کسانی مینشینیم که باورشان داریم. کتابهایی میخوانیم که باورمان را تایید کند. به سرزمینهایی میرویم که با باورها و نگرشهای ما همخوانی داشته باشند. اما نگاهی کوتاه به گذشتهی فردی و تاریخی انسان، نشان میدهد که پختگی و معرفت، آن هنگام حاصل میشود که انسان با تناقضهای بزرگ روبرو میشود.
شمس برای مولانا چنین تناقضی بود. همچنانکه خضر برای موسی. همچنانکه بوسعید برای بوعلی.
انسان تا زمانی که برای کسب ثروت تلاش میکند و ثروت را عامل رضایت میداند، شاید به موفقیت برسد اما به پختگی هرگز.
پختگی آن هنگام متولد میشود که حساب بانکی تو، دوازده رقمی است اما برای حل بیماریات راهکاری نمیابی. آن روز پول و ثروت و دارایی و موفقیت و پیشرفت، که قبلاً یک واژه بودند، ۵ واژه میشوند. متفاوت و مستقل.
انسان تا زمانی که گوشهی عزلت میگیرد و از فاصلهی فقر و غنا و اختلاف طبقاتی میگوید، شاید به تئوریسین چپ تبدیل شود اما به یک مدیر اقتصادی پخته هرگز.
پختگی آن هنگام متولد میشود که مدیر میشوی و حساب بانکی تو، صفر است و چکها در انتظار. و کلید ماشینی روی میزت قرار میگیرد که با فروختنش، قسطها و چکها یک شبه پرداخت میشود و باقیماندهاش هنوز برای خرید ماشینی دیگر و خانهای دیگر کافی است. پختگی در آن لحظه متولد میشود. وقتی رنگ قرمز را که قبلاً روی جلد کتابهایت میدیدی، با درخشش بیشتر بر روی خودرویی زیبا زیر نور آفتاب ببینی.
چنین است که در بحثهای مدیریت و کارآفرینی، همیشه می گویند آنها که شکستهای بیشتری خوردهاند، حرفهای آموختنی بیشتری دارند تا آنها که صرفاً موفقیت را تجربه کردهاند. پیروزی، تاییدی بر باورهای قبلی است و شکست تلنگری برای بازاندیشی آنها. چنین است که پیروزی انسان را بزرگ میکند و شکست انسان را عمیق.
مسافرت، همیشه توصیه شده. چون باورها و الگوهای ذهنی ما را در هم میشکند. ما را با تناقض روبرو میکند و وادار به اندیشیدن.
شاید اگر امروز، حاجی ثروتمند ایرانی به حج میرود و در روز بازگشت تغییری در رفتار و منشاش دیده نمیشود، به دلیل تجربه نکردن همین تناقض است.
قرار بود برود تا بیابان را ببیند. و نبودن را و نداشتن را. قرار بود بر پیراهنش حتی نخی نباشد تا بفهمد که هیچ چیز به انسان نمیچسبد و دنیا – بر خلاف آنچه شنیده و باور کرده بود – مانند همین لباسی است که بر تن دارد و ممکن است به هر اتفاق و برخوردی از تنش بیفتد و عریانی او را برای دیگران نمایان کند. حج محل این تناقضها بود و حاصل آن، افزایش عمق نگرش.
اما امروز، حاجی ایرانی، در سعی صفا و مروه، همان سیستم گرمایش از کف را لمس میکند که در پنتهاوس خانهی خود دارد و وایبر و واتزآپ در کنار حرم الهی، به او یادآوری میکنند که دیگر دوران آن پیرهن بدون نخ گذشته و در کنار خداوند هم میتوانی تعلقات مادی را داشته باشی. حتی از نوع وایرلس!
چنین میشود که سنت دیروز، که تناقضی بزرگ و تجربهای متفاوت بود، امروز به یک سفر توریستی تکنولوژیک تبدیل میشود و به جای بزرگ دیدن خداوند و خوار دیدن بشر. بزرگی بشر را به تو یادآوری میکند که چگونه میتوان خانهی خداوند را که بیابانی به دور از تعلقات مادی بود، غرق در نورهای مصنوعی و گرانیتهای ساب خورده و تهویههای مطبوع کرد، تا خدای ناکرده، مواجههی رفاه و سادگی، تجربهی «نداشتن هیچ چیز» پس از «داشتن همه چیز»، ولو در حد یک بند انگشت، به عمق روحت نیفزاید.
فرهنگ هم در تعارض و تناقض رشد میکند. شاید حرف زیبای سعدی: «نابرده رنج گنج مسیر نمیشود» به خودی خود و به تنهایی هیچ چیز به درک و نگرش ما نیفزاید. اکنون آن را کنار حرف حافظ میگذاریم که: «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار / ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست…»، در این تضاد و تعارض، شهود متولد میشود. شعر سعدی سفیدی امید و آینده را تداعی میکند و شعر حافظ، رنگ سیاه دلگیری را. یکی از این دو نگاه، بدون دیگری، دنیایی خواهد ساخت تک بعدی و غیرواقعی. اما این دو نگرش در کنار هم، نه دنیایی خاکستری، که دنیایی رنگی میسازند. بزرگ و زیبا و قابل درک…
با این نگاه، یادگیری زبان انگلیسی، اگر با هدف تکرار «افکار فارسی ما» به زبانی دیگر باشد، چیزی از جنس یادگیری نخواهد بود. یادگیری زبان دیگر، زمانی مفید است که حرفهایی دیگر را پیش روی ما قرار دهد و تناقض و تعارض و دشواری، ما را به اندیشیدن و بازاندیشیدن وادار کند.
آن روز است که فکر میکنیم: «آیا واقعاً با یک گل بهار نمیشود؟» یا آنچنانکه دیگران گفتهاند: «رویش بهار با رویش نخستین گل آغاز میشود؟». یادیگری زبان انگلیسی یا هر زبان دیگر، آن روز که تناقضها را پررنگ کند، عمق را هم خواهد بخشید. روزی که در پی کشف و تجربهی فرهنگ دیگران باشم. نه برای جستجوی نگاه خودم و رد پای فرهنگ و نگرش خودم در کلام دیگران. چنان روزی چنین شعری خواندنی تر خواهد بود:
one song can spark a moment
one flower can wake a dream
one tree can start a forest
one bird can herald spring
one smile brings a friendship
one handclasp lifts a soul
one star can guide a ship at sea
one word can frame a goal
one vote can change a nation
one sunbeam lights a room
one candle wipes out darkness
one laugh can conquer gloom
one step must start each journey
one word must start each prayer
one hope will rise our spirits
one touch can show you care
one voice can speak with wisdom
one heart can know what`s true
جنگل با نخستین درخت آغاز میشود، همچنانکه دوستی با نخستین لبخند. گاهی شنیدن یک ترانه برای روشن کردن و به آتش کشیدن لحظههایت کافی است. همچنانکه یک گل، میتواند برای برانگیختن و زنده کردن رویاهای فراموش شدهات کافی باشد. پیدا کردن راه برای کشتی گمشده، نیازمند آسمان صاف و پرستاره نیست. گاهی یک ستاره هم برای یافتن راه کافی است. گاه برای روشن کردن تاریکی، یک پرتو باریک نور کافی است. همچنانکه یک رای، برای تغییر سرنوشت یک ملت.
امروز اگر پنج کتاب پیش رویم بگذارند و تنها در برداشتن یکی مخیرم کنند، بی تردید از میان آنها چهار کتاب را که بیشتر باور دارم، کناری خواهم نهاد و پنجمی را برخواهم داشت.
اگر حرف و نظریهای بشنوم، قبل از آنکه به دنبال مثال نقضاش بگردم، به دنبال مصداقهایی میگردم تا ببینم کجاها ممکن است بهتر از دیدگاه خودم، پاسخگوی پرسشهایم باشد.
این روزها آنها را که در تایید نظریهای که قبول ندارند، مثال میجویند و بیان میکنند، بیشتر تقدیس میکنم تا آنها که با مخالفت کردن و جستن مثال نقض برای هر نگاه متفاوتی، «احساس وجود» میکنند. چرا که گروه اول در پی تعمیق خویش است و گروه دوم در تقلا برای تثبیت خویش.
این روزها حتی تعریفم از تمدن و توحش هم فرق کرده است.
توحش، هر قوم و فرهنگی جز خودش را «توحش» میداند و تمدن، هر قوم و فرهنگی جز خود را تمدنی دیگر میبیند همراه در مسیر رشد و توسعه: شاید کمی جلوتر یا کمی عقبتر…
چنین است که تمدن به ما میآموزد، تعارضها و تفاوتها را در آغوش بگیریم و از آنها مسیری بسازیم نه برای فرا رفتن از دیگران. بلکه برای فرو رفتن بیشتر در عمق عالم هستی.
قرار ما در رادیو مذاکره این بود که گاهی با کارآفرینان موفق بنشینیم و از آنها در خصوص تجربههای موفقیت و شکست بشنویم. تجربههایی که در نظریههای رسمی کتابهای درسی مذاکره و مدیریت، یافته نمیشود. نازنین دانشور از جمله دوستان خوب من است که سایت تخفیف و خرید گروهی «تخفیفان» را تاسیس کرده و آن را مدیریت میکند.
در کنار نازنین، تیم تخفیفان هم گروهی شاداب و علاقمند هستند. تعداد بسیار زیادی از همکاران او را زنان تشکیل میدهند. چیزی که در گفتگوهایش برایمان مطرح میکند که «تصادفی» نیست. در کنار کارآفرینان قبلی که با آنها صحبت داشتیم، نازنین دانشور، یک کارآفرین از نسل جوانتر کشور است. مثل همهی کارآفرینان دیگر سختکوش است و تصویرهای بزرگی از آینده در ذهن دارد.
گفتگوی من و نازنین دانشور را میتوانید با مراجعه به صفحهی رادیو مذاکره دانلود کنید و گوش بدهید.
سالها پیش با مدیر یک شرکت خصوصی کوچک دوست بودم. هر شنبه صبح، با هم قهوهای میخوردیم و از آینده آن شرکت حرف میزدیم. آن شرکت امروز به یک مجموعهی بزرگ اقتصادی تبدیل شده است. در روزهای پایانی اسفند امسال، قدیمی ترین کارمندهایش پیش من آمدند و گفتند: محمدرضا. تو میتوانی با او حرف بزنی؟ او حرف ما رو گوش نمیده و سپس تمام ماجرا را گفتند. از اشتباههای ماههای اخیر. پولهایی که از دست رفت. امتیازهای بیهودهای که داده شد و سازمانی که از بیرون سالم و از درون آمادهی فروپاشی است. بچهها میگفتند که او میگوید: «من شرکت را به اینجا رساندهام. میدانم در آینده هم آن باید به کجا برسد!»
به دوست کارآفرینم زنگ زدم و خواهش کردم فرصتی در نظر بگیرد تا در دفتر کارش با هم قهوهای بنوشیم و راجع با بازخورد کارکنان صحبت کنیم. اما پاسخاش عجیب بود: «حسم به شرکت خوب نیست. به بچههای طلبکار و کله شق. اینها ایمان خودشان را به راهی که میرویم از دست دادهاند. اینها مهرههای شرکتهای دیگرند در مجموعهی من! اگر موافقی برویم صدف یا حس خوب زندگی…». اما من دوست داشتم در محل کارش با او حرف بزنم. حرفهای پای میز کار با حرفهای «صدف» و «حس خوب زندگی» فرق دارد. این بود که نهایتاً نامهای برایش نوشتم و ارسال کردم.
متن آن نامه را بدون ذکر اسامی در اینجا آوردهام:
کودک که بودم از خیلی «ایسم»ها میترسیدم.
امپریالیسم که قرار بود یک روز بیاید و کشورمان را بگیرد.
کاپیتالیسم که ما را حیوان حساب میکرد.
سوسیالیسم که در دنیایش فقط دو رنگ وجود داشت: قرمز و سیاه.
اگزیستانسیالیسم که آن سالها هر چه میکردم نمیفهمیدم که چیست.
رمانتیسیسم که یک بار معلمم، بعد از گوش دادن به انشایم، خطاب به من گفت. هنوز نمیدانم تعریف بود یا تحقیر.
خاطرات دوران کودکی، سرکوب میشوند اما فراموش نمیشوند. چنین است که من، هنوز هم از «ایسم»ها میترسم و به ندرت در نوشتههایم از آنها نامی میبرم. اما این روزها غول ترسناک دیگری را میبینم که بر سر کشورم سایه انداخته است. ترسناکتر از امپریالیسم و کاپیتالیسم و اگزیستانسیالیسم و رمانتیسیسم دوران کودکی. دوست دارم آن را به سبک همهی غولهای دوران کودکیم، «کارآفرینیسم» نامگذاری کنم.
اخیراً دو ایمیل جالب دریافت کردم. یکی پس از انتشار فایل صوتی دامهای کارآفرینی بود که دوستی گفته بود گوش دادن ۳ ساعت حرف سخت است و برای ما آن را خلاصه کن(!) و دیگری دوستی که در مورد نحوهی آماده شدن من برای سخنرانی ها میپرسید (بعد از ماجرای روشن شو). اگر چه مورد اول کمی برایم دردناک است که در آن حد بیحوصله شدهایم که حوصلهی گوش کردن ۳ ساعت حرف را نداریم و به دنبال خلاصهی چند خطی میگردیم. اما با دریافت سوال دوم، احساس کردم شاید متن زیر بتواند کمک کند. من برای هر سخنرانی (چه یک دقیقه و چه یک روز) یک Outline یا چارچوب مینویسم. هرگز جملهبندیهایم را مرور نمیکنم یا برای سخنرانی تمرین نمیکنم. اما بارها و بارها چارچوب را میخوانم و اصلاح میکنم و تا زمانی که داستان کاملش در ذهنم شکل نگیرد، سخنرانی نمیکنم.
گفتم شاید برای شما جالب باشد که چارچوبی را که من قبل از ۳ ساعت صحبت در مورد کارآفرینی برای خودم نوشتهام بخوانید…
تا به حال ندیده بودم که یک کلیپ کوتاه چند دقیقهای، بتواند تمام آنچه را در حوزهی مذاکره، کارآفرینی، طرح تجاری کسب و کار، ایده پردازی و سرمایه گذاری را دیده و آموختهام خلاصه کند. راستی این کلیپ کامل نبود و مشخصات تولیدکنندهی آن را نمیدانم. ممنون میشوم اگر کسی میداند بگوید تا زیر همین پست بنویسم.
بانک جهانی توسط شرکت DoingBusiness که از زیرمجموعههای این بانک میباشد، گزارش فضای کارآفرینی و محیط کسب و کار در اقتصاد ایران را منتشر کرد.
میتوانید این فایل صد صفحهای را در قالب pdf از طریق این لینک دانلود کنید.
برخی از نکات این گزارش:
راه اندازی کسب کار به ترتیب در امارات، عربستان صعودی، عمان، اردن و عراق، از ایران سادهتر است. البته لیبی بعد از ما قرار دارد.
برای محاسبهی این شاخص، تعداد و پیچیدگی فرایندها، زمان آنها، هزینه، مجوزها و … در نظر گرفته شده است.
فکر میکنم این گزارش ارزش خواندن دارد…




