تقریباً هفتهای نمیگذرد جز اینکه این جمله از نیچه را به خودم، یا به دوستی از میان دوستانم یادآوری میکنم.
گفتم آن را اینجا هم بگذارم تا بیشتر پیش چشم همهمان باشد:

چند ماهی است که اتفاقهای مختلف و چالشهایی که برای افراد و کسب و کارها به وجود میآید، مرا بیش از پیش به باوری که سالهاست در پس ذهنم دارم و آن را هر روز به خودم میگویم، مطمئنتر میکند.
نه فقط مسئلهی دکتر نجفی – که من دِینِ شخصی هم به ایشان دارم – و نه مسائلی مانند ماجرای اسنپ که هر دو اردوگاهِ درگیر، در دفاع از عقیدهی خود، تحریم پلتفرم را درخواست میکنند؛ مثالها از این دست بسیارند و هر روز، نمونههای مختلفی را میبینیم و میشنویم و هر کس در زندگی شخصی و شغلی خود نیز، مصداقهای فراوانی از این جنس را تجربه میکند.
همیشه هر وقت هر یک از دوستانم در زندگی شخصی یا کسب و کار خود، در حال رشد و پیشرفت است و لبخند و تشویق دیگران، چشم و گوشش را پُر کرده است، تعبیری را از نیچه وام میگیرم و به او میگویم:
«مراقب باش که برای مردم، نه بند مهم است و نه بندباز؛ بلکه این هیجان بندبازی است که آنها را به بند خویش کشیده است. سقوط تو از بند برایشان، همانقدر جذاب است که بندبازیات. گامهای روی بند را نه به خاطر همهمهی تشویق آنها، که برای لذت خودت بردار تا وقتی پایین افتادی، لبخند همچنان بر لبانت باقی بماند.»
این حرفها اگر چه کلمات من هستند، اما محتوایشان بر پایهی حکایتی است که نیچه در بند شش از پیشگفتارِ زرتشت در کتاب چنین گفت زرتشت روایت میکند و در ادامه بخشهایی از آن را – به ترجمهی داریوش آشوری عزیز – میآورم.
***
امّا آنگاه چیزی روی داد که هر دهان را فروبست و هر چشم را خیره کرد.
زیرا درین میان بندباز، کارِ خویش آغاز کرده بود: او از دریچهای بیرون آمده بود و بند را مینوردید که بر دو برج، بر فرازِ مردم و بازار، بسته بودند.
چون درست به میانهی راهِ خویش رسید، دریچه دیگربار گشود شد و کسی با جامهی رنگارنگ، مانند دلقکان بیرون جست و با گامهای تند به دنبالِ پیشین رفت.
صدایِ هولناکاش فریاد برداشت: «برو جلو، چُلاق! برو جلو، تنبل، دغل، رنگ-و-رو باخته! والّا با پاشنهام غلغلکتات میدهم! تو را اینجا میانِ برجها چه کار! جای تو تویِ برج است. باید آنجا زندانیات کنند که راهِ بهتر از خودی را بستهای!»
و با هر کلمه به او نزدیک و نزدیکتر شد. امّا هنوز یک گام از او واپستر بود که آنگاه چیزِ هولناک روی داد که هر دهان را فرو بست و هر چشم را خیره کرد:
آنگاه او غریوی دیوآسا برکشید و از فرازِ آن که بر سرِ راهاش بود، جهید. امّا آن دیگری که رقیب را اینگونه پیروز دید، عقل و قرار از کف بداد و لنگرش را رها کرد و خود بشتابتر از آن، چون گردبادی از پا و دست، به ژرفنا فرو افتاد.
بازار و مردم همچون دریای طوفانزده شدند. و به ویژه در جایی که کالبد میبایست فرو افتد همهچیز از هم گسیخت و بر هم ریخت.
اما زرتشت از جای نجنبید و کالبد درست نزدیک او فرو افتاد، سخت آسیبدیده و خُرد. اما هنوز جان داشت.
***
مرد در ادامه پس از گفتگو با زرتشت و شنیدن حرفهای او میگوید: «پس من هم چیزی بیش از جانوری نیستم که با کُتکی و لقمهاَکی رقص به او آموختهاند.»
زرتشت اما چنین پاسخ میگوید: «نه، هرگز. تو خطر را پیشه ساختی و درین چیزی نیست که سزاوار سرزنش باشد. حال از راه پیشهات فنا میشوی. پس تو را با دستهای خود در گور خواهم کرد.»
روایت نیچه نشان میدهد که بندباز داستان او در این حالت، آرام میمیرد: «مردِ میرنده دیگر پاسخی نداد؛ اما دستاش را تکانی داد، چنان که گویی دستِ زرتشت را برای سپاس میجوید.»
البته شبیه این پیام را دیگران هم گفتهاند. مثلاً فروغ فرخزاد هم در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» مفهوم مشابهی را مطرح میکند:
و این جهان به لانهی ماران مانند است / و این جهان پر از صدای حرکت مردمی است / که همچنانکه ترا میبوسند / در ذهن خود طناب دار تو را میبافند.
اما برداشت من این است که حرف فروغ، شخصیتر است و تمثیل نیچه، اجتماعیتر (بندبازِ نیچه بر فراز مردم و بازار، به بازی مشغول است). به همین جهت، تعبیر او را برای توصیف آنچه همیشه در ذهنم میگذرد مناسبتر میبینم.
آیا این نگاه درست است؟ چنین دیدی بدبینانه نیست؟
فکر میکنم – همچنانکه همیشه گفته و نوشتهام – درست و نادرست، الزاماً پرسش مناسبی نیست. در اینجا شاید، مانند هر مدل دیگری، مفید و غیرمفید، سوال بهتری باشد.
من این مدل را مفید میبینم. چون باعث میشود که ما به جای انگیزش بیرونی به سراغ انگیزانندههای درونی برویم و در تصمیمگیریها، سهم کمتری را به دیگران بدهیم.
این کار، هم لذتِ بندبازیِ زندگی را برایمان افزایش خواهد داد و هم در هنگام سقوط – که برای هر کسی و کسبی ممکن و برای بسیاری ناگزیر است – استخوانهایمان کمتر خواهد شکست.
از این منظر، شاید بتوان این حرفها را ادامهی صحبتهایی دانست که در گذشتههای دور، با عنوان غولی به نام مردم مینوشتم.
