بعد از انتشار فایل صوتی مدیریت توجه، قرار شد که به تدریج بحث در مورد جزئیات مرتبط با مدیریت توجه و اقتصاد توجه را ادامه بدهیم.
بعضی دوستان، بحثها و دغدغهها و سوالات خودشان را در زیر مطلبی که به همین منظور تنظیم شده بود، نوشتهاند و امیدوارم اگر دوستان عزیز دیگرم هم، بحث و صحبتی دارند آنجا (یا اینجا) بنویسند تا بتوانیم بیشتر و بهتر در مورد آن صحبت کنیم.
در قسمت اول بحث در مورد مدیریت توجه، به لطف و پیشنهاد مهدی بازیار عزیز، یک تقسیم بندی تحت عنوان چالشهای درونی و بیرونی مدیریت توجه مطرح شد که هم در آن نوشته مورد اشاره قرار گرفت و هم میتواند به عنوان چارچوبی برای شفافتر کردن بحث و گفتگوها، در ادامه مورد استفاده قرار بگیرد.
دوست خوبم مَرِضا (که محمدرضا زمانی هست و چون همهی دوستانش اینطوری صداش میکنن، من هم سبک دوستانش رو رعایت میکنم) یک کامنت طولانی نوشته بود که قسمتیاش رو (که به بحث الان مربوطه) نقل میکنم:
راجع به موازی کاری
شاید برای شما هم پیش آمده که گاهی در صحبت های عمومی با افراد، میگیم : “هر چیزی به اندازه اش خوبه”. یا “هر چیزی تا یه جایی خوبه”. سوالم اینه که موازی کاری تا کجا بده؟ همیشه که نکوهیده نیست؛ هست؟
مثلا وقتی موقع رانندگی، فایل صوتی گوش می کنیم، میتونیم بگیم استفاده بهینه از وقت، به کمی خستگی ذهنی می ارزه؟
من هم بخشی از چیزهایی رو که در این زمینه در ذهنم هست مینویسم و امیدوارم این بحث باعث بشه که فضایی برای گفتگوهای بیشتر در زمینه مدیریت توجه ایجاد بشه.
مرضا جان.
طبیعتاً در هر کار و فعالیت و انتخابی، بحث نقطهی بهینه مطرح هست.
نقطهای که اگر از اون رد بشیم، یا اصل کار زیر سوال میره و یا اینکه به نسبت هزینههایی که برامون ایجاد میکنه به منافع و دستاوردهاش نمیارزه.
پس فکر میکنم مهمه که به قول تو، از خودمون بپرسیم: موازی کاری تا کجا بده؟ و یا سوال دومی رو هم بهش اضافه کنیم: موازی کاری، در کجا بد و نامطلوب محسوب میشه؟
قاعدتاً چنین سوالی، بسته به اینکه گوینده در چه فضایی هست و به چه کاری مشغوله و الان با شنیدن بحث مدیریت توجه به چه چیزی فکر میکنه، میتونه پاسخی متفاوت داشته باشه.
مثلاً شاید این تحقیق که در مجله انجمن پزشکی آمریکا (JAMA) منتشر شده، نمونهی جالبی باشه.
این تحقیق روی 50 نفر جراح (مرد) انجام شده که میگفتند وقت جراحی کردن به موسیقی گوش میدن.
مرور چیدمان و جزئیات آزمایش، فراتر از بحث الان ماست. اما نکتهای که برام مهمه اینه که تحقیق گزارش میکنه که کارایی و تمرکز جراحها وقتی موسیقی که دوست دارند رو میشنوند، بالاتر میره.
البته دقت داشته باش که از ابتدا کسانی انتخاب شدهاند که میگفتند موسیقی گوش میدهند.
این نکته بسیار مهمی محسوب میشه. یعنی ممکن هست کسانی که موسیقی گوش نمیدهند، واقعاً هنگام گوش دادن به موسیقی مشکل کارایی پیدا کنند.
اما به هر حال، پیام این تحقیق (و تحقیقات متعدد مشابه اون) این هست که:
اگر کسانی هستند که ادعا میکنند با گوش دادن به موسیقی و انجام کار دیگری همزمان با آن، احساس میکنند خروجی آنها بالاتر میرود، این حس و ادعا میتواند کاملاً صحیح باشد.
به نظر میاد، یکی از نکات مهم این هست که ما در حال انجام دادن فعالیتی باشیم که کاملاً بر اون تسلط داریم و برامون یک کار روتین محسوب میشه.
تحقیقات مشابهی هم در خطوط تولید انجام شده و در خروجی و عملکرد کارگران خطوط تولید هم هنگام گوش دادن به موسیقی، تغییرات مثبت دیده شده. خصوصاً کارگرانی که به هر حال، به خاطر صدای محیط کار باید از هدسِت استفاده میکردند و در واقع، نیازمند شنیدن صداهای محیطی نبودهاند.
اما حتی در همینجا هم اما و اگرهای متعددی هست. مثلاً این تحقیق دانشگاه گرونینگن خیلی جالبه. گزارش میده که وقتی موسیقی گوش میدیم و همزمان با آهنگ، ما هم آواز میخونیم سرعت عکسالعمل نشان دادنمون به خطرات محیطی کاهش پیدا میکنه!
اگر در این زمینه کمی مطالعه بکنی، دهها تحقیق میبینی که جزئیات این مسئله رو بررسی کردهاند و هر کدام، این فیل مولوی رو از یک نقطهی مجزا، لمس کردهاند. البته خوبی اهل علم در مقایسه با عموم مردم اینه که وقتی در مورد فیل صحبت میکنند، اول توضیح میدن که منظورشون فیل نیست. بلکه تجربهی اونها در مواجهه با فیل از یک منظر خاص هست.
بنابراین، من این رو میفهمم که مثلاً ممکنه تو بگی:
محمدرضا. رانندگی از مبداء تا مقصد برای من 60 دقیقه زمان میبره و گوش دادن به آلبوم “دخت پری وار” هم حدوداً همون قدر زمان میبره و من ترجیح میدم که کمی آهستهتر رانندگی کنم تا اثر کاهش دقت رو هم خنثی کنم و مثلاً در 70 یا 80 دقیقه، از مبدا به مقصد برسم و در طول راه، از شنیدن صدای علیرضا قربانی هم لذت ببرم.
فقط به نظرم، دغدغهی مهمی وجود داره که خوبه بهش فکر کنیم: جنس و عمق تجربه
دو سوال مهم اینه که: من به دنبال چه جنس تجربهای هستم؟ من این تجربه رو در چه عمقی دوست دارم یا لازم دارم؟
به این جنس تجربه توجه کن:
یه وقت هست شریک عاطفی تو، توی ماشین نشسته تو هم دستش رو گرفتی توی دستت، داره این موسیقی هم پخش میشه. تو هم خجالت میکشی بهش بگی که “میخواهمت بمان”. این قطعه رو میذاری و وقتی به “میخواهمت بمان و میجویمت نرو” میرسی، این رو همزمان با آهنگ براش زمزمه میکنی و دستش رو بیشتر از چند ثانیه قبل، فشار میدی.
به نظرم اینجا اگر توی دلت به من و محققان گرونینگن فحش هم بدی و لذتت رو ببری، کاملاً حلاله. چون اصلاً تجربهی متفاوتی مد نظر توست. حالا بخوای این وسط به کاهش سطح هوشیاری فکر کنی و همزمانی رانندگی و موسیقی، به نظرم چیزی فراتر از حماقت نیست.
حالا به این جنس تجربه توجه کن:
داری همون شعر زیبای آقای کلیایی رو گوش میدی، میرسی به جایی که میگه: به جهان جان رسیدم، غزلم ترانه گشته.
میشه بشینی با خودت فکر کنی که جهان جان چقدر با جان جهان فرق داره. و بعد فکر کنی که واقعاً توی زندگی میخوای به کدومشون برسی و هدفت از زندگی، تجربهی کدوم اونهاست.
شاید هم یادی از حسین منزوی بکنی و اون تعبیر زیبای ترجمان جهان (تو ترجمان جهانی، بگو چه میبینی) و تلاش کنی ارتباط این سه مفهوم رو با هم بررسی کنی.
چنین تجربهای در حال رانندگی قابل انجامه. اما مطمئن نیستیم که قبل از رسیدن به مقصد، جانت با جان جهان یکی نشه!
یا به این یکی تجربه فکر کن:
همون شعر رو داری گوش میدی. میخوای تسلط کلامی خودت رو افزایش بدی. فکر میکنی که منظور شاعر از اینکه غزلش به ترانه تبدیل شده چیه. کمی فکر میکنی به نتیجه میرسی که در کلام عامه، ترانه شادتر از غزل فرض میشه. شاید شاعر منظورش این بوده. که پس از اینکه به جهان جان رسیده، شادمانی بیشتر رو تجربه کرده. کمی بیشتر فکر میکنی میبینی که ما هم در غزل و هم در ترانه، تعهدی نداریم که حتماً از شادی یا غمگینی بگیم. حتی هم غزل و هم ترانه، میتونن در مورد فراق یا وصال باشن.
بعد فکر میکنی که شاید رعایت وزن شعر، شاعر رو به چنین ترکیبی رسونده. اینجا باید کاغذ جلوت باشه و از روی شعر نگاه کنی و ببینی شاعر اول شعر میگه به جهان جان رسیده و وسط شعر میگه که طرف مقابلش، جان جهان هست.
بعد مطمئن میشی که اون همه عشق بازیهای فلسفی – عرفانی که با این شعر کردی، احتمالاً چندان هم درست نبوده و یا اگر بوده، شعر صرفاً بهانهای بوده برای تو تا به دنیای خودت بری و از دفعهی بعد، همون کاربرد اول رو مد نظر قرار میدی.
خیلی مثالم طولانی شد.
فقط خواستم بگم: گوش دادن به موسیقی و شعر به عنوان یک مثال، که برای ما ممکنه در نگاه اول یک مفهوم ساده و واضح به نظر بیاد، میتونه پیچیدگیها و سطوح متفاوتی داشته باشه و فقط خودت هستی که میتونی تشخیص بدی الان کدوم سطح، مد نظر توست.
همین سه سطحی که گفتم، در مورد خوندن یک نوشته در وبلاگ من هم هست. آدم داریم که با نامه به رها دوست پیدا کرده. الان ازدواج هم کرده. بچه بغلشه. اون به رها و بابای رها کاری نداره. کارش راه افتاده رفته. آدم دیگهای هم داریم که نشسته خونده و سعی کرده از توش نکته در بیاره. آدم دیگهای هم داریم که سعی کرده اون رو در کنار سایر نوشتههای نویسندهاش قرار بده و سعی کنه ببینه آیا میشه از چنین مجموعه نوشتاری، یک جهان سازگار استخراج کرد؟ یا نویسنده خودش هم درست حسابی نمیدونه کجاست.
در کل، اگر نظر من رو بخوای، موازی کاری رو در هر جا میخوای رعایت بکنی یا نکنی، به سلیقه و تحلیل و نظر خودت برمیگرده.
فقط به این نکته توجه داشته باش که ما به لحظاتی در زندگی نیاز داریم که بتونیم فکر کنیم.
فکر کردن، کار سادهای نیست. کار نادر و کمیابی شده. فکر کردن یعنی اینکه سعی کنیم مغزمون رو با حداکثر توانی که داره (مهم نیست چقدره) به کار بگیریم و با تمام وجود، بخواهیم بیشتر و بهتر تحلیل کنه.
خوبی مغز اینه که هر بار بهش فشار میاری و یه کم جلو میره، دیگه نمیتونه به نقطهی قبلی برگرده. پس میارزه بهش فشار بیاریم!
فکر کردن در سادهترین شکل خودش به نظرم، سه شکل مختلف میتونه باشه: دریافت. تحلیل. سنتز (که دو تای اول رو توی فایل صوتی هنر شاگردی کردن اشاره کردم بهش).
ما آدمها معمولاً در حال مقایسهی دانستههای قبلی و دریافتهای جدیدمون هستیم (جنس کامنت رُزا در زیر قلعه یا کشتی رو ببین).
سنتز وقتی شکل میگیره که تو به جای مقایسه، به مغزت فرصت میدی یا بهش کمک میکنی که دانستههای قبلی و دریافتهای جدیدش رو ترکیب کنه و به دانستههای جدیدتری برسه (استفاده از آنالوژی یه مثال از سنتز محسوب میشه)
چنین کاری، نیاز به کُند کردن عمدی فعالیت ذهن و تمرکز و اجتناب از چندکارگی داره.
نمیدونم که چقدر در زندگی روزمره، احساس میکنیم که نیازمند چنین لحظاتی یا چنین سطحی از فشار آوردن به ذهن هستیم.
اما احساس میکنم این کار، جدای از اینکه یک بازی زیبا و مولد هست، میتونه به ما کمک کنه که شرایط محیطی رو بهتر ببینیم و بفهمیم و بهتر تصمیم بگیریم و رضایت و موفقیت بیشتری رو تجربه کنیم.
پی نوشت: مرضا. گاهی اوقات فکر میکنم که احتمالاً بعضی از خوانندگان من (که شاید گذشته و مسیر زندگی من رو کمتر میدونن) بگن محمدرضا چقدر نفسش از جای گرم بلند میشه. گیر قسط دادن و حقوق عقب افتاده و هزار تا از این بحثها نبوده بدونه که “توصیه به فکر کردن یا کند کردن زندگی یا …” خیلی کارهای لوکسی هست.
واقعیتش رو بخوای نظر من اینه که اکثر ما (نمیگم همه. اما میگم اکثر ما) داریم هزینهی همون فکر نکردنها یا ضعیف فکر کردنها یا همه جانبه فکر نکردنها رو میدیم.
همون چیزی که باعث میشه بدون اینکه بفهمیم داریم چیکار میکنیم، ازدواج کنیم. بدون اینکه بفهمیم داریم چیکار میکنیم زندگی رو که میشه هر لحظه از زندانش خارج شد ادامه بدیم. بدون اینکه بفهمیم چیکار میکنیم، زندگی که میشد ادامه داد رو نابود کنیم. بدون اینکه بفهمیم یا فکر کنیم داریم چیکار میکنیم و به معنا و انگیزهی تصمیممون فکر کنیم بچه دار بشیم. بدون اینکه بفهمیم داریم چیکار میکنیم بریم دانشگاه. یا ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر بدیم. فقط چون فرصتش هست. بدون اینکه بفهمیم یا فکر کنیم داریم چیکار میکنیم اکانت اینستاگرام و کانال تلگرام بسازیم. بدون اینکه بفهمیم داریم چیکار میکنیم استعفا بدیم. یا استعفا ندیم و به کارمون ادامه بدیم.
و دنیا دنیای بیرحمیه. به سادگی میتونه به خاطر یک تصمیم اشتباه چند دقیقهای، تمام عمر و زندگی و آمال و آرزوهای ما رو بسوزونه. چیزی که واقعیت داره اما تمایل نداریم اون رو بپذیریم.
مثالهاش زیاده. گاهی وقتها با خودم حساب میکنم میبینم اگر من همون سال 80 که فارغ التحصیل شدم و ارشد قبول شدم دوباره. به دانشگاه میرفتم و انصراف نمیدادم. الان احتمالش خیلی زیاد بود که درگیر قسط و بدهی و حقوق آخر ماه باشم. انتخاب سادهای که شاید برای خیلی از ما بدیهی باشه: لیسانس شریف گرفته. ارشد اونجا هم قبول شده. خوب منطقیه که بره! یا اون روزی که با یه چمدون برای همیشه از خونه خودم اومدم بیرون یا دهها روز و مثال دیگه.

