چند روز پیش داشتم با یکی از دوستانم دربارهٔ مدیریت تعارض حرف میزدم. مشکلی در ارتباط با دوستش داشت و من هم داشتم برایش همان گزینههای شناختهشدهٔ روبهرو شدن با تعارض را فهرست میکردم: مدل توماس کیلمن و سبکهای رفتاری تهاجم، تسلیم و اجتناب و …
به گزینهٔ «اجتناب» رسیدم. سالها آن را درس دادهام و توضیحات متداول و مثالهای کلاسیک آن به خوبی در ذهنم نشستهاند. برایش توضیح دادم که اجتناب یعنی نادیده گرفتن موقت مشکل و تعارض. انگار نه انگار که چنین مشکلی وجود دارد.
و تفاوت تسلیم و اجتناب را هم یادآوری کردم: تسلیم شدن یعنی تو به طرف مقابل میگویی روشش را نمیپسندی، اما میپذیری که چنین رفتارها و روشهایی دارد و به او – در رفتار یا کلام – نشان میدهی که انتظار نداری روش خود را تغییر دهد.
اما اجتناب این نیست: در اجتناب، حتی ممکن است طرف مقابل متوجه نشود که تو دلگیر و ناراضی هستی. شاید هم بفهمد، اما حس کند آن موضوع برای تو مسئلهای جدی نیست. بنابراین عملاً از اینکه مسئله در گفتگوها ظاهر شود (یا به قول مذاکرهکنندگان: روی میز بیاید) اجتناب میکنی.
در ادامهٔ صحبتهایم رایجترین توصیهٔ مربوط به اجتناب را هم گفتم؛ همان چیزهایی که در بیشتر کتابها آمده و من هم در بسیاری از کلاسهایم و نیز فایل صوتی گفتگوهای دشوار با مثالهای متعدد شرح دادهام: «اجتناب باید آخرین گزینه باشد. اگر امروز دربارهٔ مشکل و گلایهای که داری حرف نزنی، بعداً حرف زدن دشوارتر میشود و پس از مدتی که گلایهها انباشته شد، به جایی میرسی که عملاً نمیشود مشکل را با گفتگو حل کرد.»
آیا خودم هم به این توصیه توجه میکنم؟
همانطور که با دوستم حرف میزدم، چند لحظه فکر کردم و از خودم پرسیدم: «آیا واقعاً خودم به این توصیه عمل میکنم؟ آیا مراقب هستم که تا حد امکان سراغ استراتژی اجتناب نروم؟ آیا سعی میکنم مشکلات را در همان نخستین مرتبهای که پدیدار شدند مطرح کنم و اجازه ندهم رابطه آسیب ببیند؟»
واقعیت این است که موارد بسیاری وجود دارد که این توصیه را رعایت نمیکنم.
البته در مورد دوستان دور و رابطههای سطحی، ملاحظات و محاسباتم همان چیزی است که همه جا گفتهاند و میگویند. اما در مورد رابطههای نزدیک، معادلات دیگری دارم.
اگر مسئله و اختلافنظری جزئی باشد، ممکن است آن را مطرح کنم. اما در موارد دیگر، به سراغ استراتژی اجتناب میروم و فقط سکوت میکنم. به قول معروف، چوبخطی در ذهنم دارم که روی آن علامت میزنم و وقتی آن چوبخط پر شد، رابطه را کمرنگ، یکطرفه یا حذف میکنم (رابطهٔ کمرنگ از نظر من، فاصله افتادن بین گفتگوها و تبادل پیامهاست. رابطهٔ یکطرفه هم به تعریف من یعنی اینکه همیشه جواب طرف مقابل را میدهم، اما هرگز خودم آغازگر گفتگو نمیشوم).
آیا به طرف مقابل هم علت را میگویم؟ گاهی پیش آمده که گفتهام و گاهی هرگز نگفتهام. این کار را ناآگاهانه انجام نمیدهم و از نگاه خودم، پشت این الگوی رفتاری یک منطق محکم نهفته است.
رفتارهایی که ما در دیگران نمیپسندیم، غالباً از یک مدل ذهنی و مجموعهای از ارزشها نشأت میگیرند و بیریشه نیستند. وقتی به طرف مقابل میگویی که یک رفتار خاص او را نمیپسندی، بعید است بخواهد یا بتواند مدل ذهنی یا سلسله مراتب ارزشهای خود را تغییر دهد. بنابراین اتفاقی که میافتد معمولاً این خواهد بود که:
- بر رفتار قبلی خود اصرار میکند
- اگر آن رفتار با دیگران بود، احتمالاً الگوی قبلی را ادامه میدهد و صرفاً اتفاقی که میافتد این است که میکوشد آن را از تو پنهان کند
- اگر آن رفتار در مقابل خود تو بوده، رفتار را اصلاح میکند، اما چون مدل ذهنی همان است که بود، در آینده رفتارهای دیگری با شکل متفاوت اما ماهیت مشابه بروز میکنند
البته یک گزینه هم این است که رابطه با تو برای طرف مقابل مهم نیست و پس از شنیدن اعتراضت، رابطه را کمرنگ یا حذف میکند.
هیچیک از این موارد برای من مطلوب نیست. به همین علت، اجتناب کردن را گزینهٔ بهتری میدانم. به این شیوه، طرف مقابل فرصت دارد مدل ذهنی و ارزشهای خود را بیشتر و بهتر پیش من بروز دهد و من هم میتوانم برای سرنوشت آن دوستی و رابطه در بلندمدت، دادههای بیشتری به دست بیاورم و تصمیم بهتری بگیرم.
اکنون که مرور میکنم، مثالهای متعددی از این نوع دوستیهای کمرنگ شده، یکطرفه شده و یا حذف شده در ذهن دارم.
از دوستی که در توییتر بسیار رکیک حرف میزد و دوست نداشتم دیگران او را دوست من بدانند. تا همکاری که فرصتهای کاری را هر زمان که میتوانست، پنهان میکرد و هر زمان که ناگزیر بود، به من خبر میداد. تا دوست دیگری که به انواع فسادهای اداری و اقتصادی آلوده بود و هر وقت میدیدمش، بغضش از فساد اداری و اقتصادی در کشور میترکید و اینکه «کاش امام زمان زودتر ظهور کند و مردم را [حتماً از شر پیروانی مثل خودش] نجات بدهد.»
آیا این شیوه را میتوانم به همه توصیه کنم؟ قطعاً نه. حتی مطمئن نیستم درست است یا نه.
اما میدانم که من سالهاست با این روش پیش رفتهام و اکنون به یک قانون مرتبه دو در پس ذهنم تبدیل شده است.
این روش یک نقطهٔ قوت عالی هم دارد. وقتی دوستی میخواهد که دربارهٔ علت کمرنگ شدن رابطهمان توضیح دهم، دستم پر از مثال و نمونه است. اگر فقط یک یا دو مثال داشته باشم، نهایتاً پاسخ خواهم شنید: «این یک یا دو مورد به فلان علت بوده و تو بد فهمیدهای یا اصلاً استثنا بوده و نباید به سادگی اینها را تعمیم دهی.» اما با چوبخط پر، دست طرف مقابل برای این نوع بهانهها باز نیست.
